چهل داستان

اكبر زاهرى

- ۳ -


عبدالله بن سهل

عبدالله بن سهل از طرف پيامبر اكرم (ص ) ماءموريت يافت كه محصول سرزمين خيبر را به مدينه انتقال دهد او در موقعى كه انجام وظيفه مى كرد مورد حمله دسته ناشناسى از يهود قرار گرفت . در اين حمله او از ناحيه گردن ، سخت آسيب ديد و با گردن شكسته بر روى زمين افتاد و جان سپرد. دسته مهاجم جسد او را به ميان چشمه اى افكندند، سران قوم يهود عده اى را خدمت پيامبر (ص ) فرستادند و او را از مرگ مرموز نماينده وى آگاه ساختند. برادر مقتول ، به نام عبدالرحمن بن سهل با پسر عموهاى خود خدمت پيامبر رسيدند و جريان را به عرض وى رسانيدند. برادر مقتول خواست سخن گفتن را آغاز كند، از آنجا كه از ساير حضار سن او كمتر بود پيامبر (ص ) به يكى از دستورات اجتماعى اسلام اشاره كرد و فرمود: كبر كبر يعنى اجازه بدهيد افراد بزرگتر از شما سخن بگويند سرانجام پيامبر فرمود: اگر قاتل برادرت (عبدالله ) را مى شناسيد و مى توانيد سوگند ياد كنيد كه او قاتل است ، من او را گرفته در اختيار شما مى گذارم . آنان از در تقوى و پرهيزكارى وارد شده و در حال خشم حقيقت را زير پا ننهادند، و گفتند: ما هرگز قاتل را نمى شناسيم . پيامبر (ص ) فرمود: حاضريد ملت يهود سوگند ياد كنند كه ما هرگز او را نكشته ايم و قاتل او را نمى شناسيم و در سايه اين قسم ذمه آنان از خون عبدالله برى شود.

آنان گفتند: عهد و پيمان ، قسم و سوگند ملت يهود پيش ما اعتبار ندارد. پيامبر (ص ) در اين صورت دستور داد نامه اى به سران يهود نوشته شود كه جسد كشته مسلمانى در سرزمين شما پيدا شده است ، بايد ديه آن را بپردازيد. آنان در پاسخ نامه پيامبر سوگند ياد كردند كه هرگز دست ما به خودن وى آلوده نيست و از قاتل وى اطلاعى نداريم . پيامبر ديد كه كار به بن بست رسيده براى اين كه خونريزى مجدد راه نيافتد، خود شخصا ديه عبدالله را پرداخت كرد.

و بار ديگر بدينوسيله به ملت يهود اعلام نمود، كه او يك مرد ماجراجو و جنگجو نيست .

سرگذشت مباهله

بخش باصفاى نجران با هفتاد دهكده تابع خود، در نقطه مرزى حجاز و يمن قرار گرفته است . در آغاز طلوع اسلام ، اين نقطه تنها منطقه مسيحى نشين در حجاز بود كه به عللى از بت پرستى دست كشيده و به آيين مسيح گرويده بودند. پيامبر اسلام (ص ) به موازات مكاتبه با سران دولتهاى جهان و مراكز مذهبى ، نامه اى به اسقف نجران (ابوحارثه ) نوشت و طى آن نامه ، ساكنان نجران را به آيين اسلام دعوت نمود.

جريان (مباهله ) پيامبر اسلام (ص ) با هيئت نمايندگى نجران از حوادث جالب ، تكان دهنده و شگفت انگيز تاريخ اسلام مى باشد. وقت مباهله فرا رسيد قبلا پيامبر (ص ) و هيئت نمايندگى نجران توافقى كرده بودند كه مراسم مباهله در نقطه خارج از مدينه در دامنه صحرا انجام بگيرد. پيامبر (ص ) از ميان مسلمانان و بستگان زياد خود، فقط چهار نفر را انتخاب كرد كه در اين حادثه تاريخى شركت نمايند. و اين چهار تن عبارت بودند از: 1 - حضرت على (ع ) 2 - حضرت فاطمه (س ) 3 - امام حسن (ع ) 4 - امام حسين (ع ). زيرا در ميان تمام مسلمانان نفوسى پاكتر و ايمانى استوارتر از نفس و ايمان اين چهار تن وجود نداشت .

پيامبر اكرم (ص ) فاصله منزل و نقطه اى را كه قرار بود در آنجا مراسم مباهله انجام بگيرد با وضع خاصى طى نمود. او در حالى كه حضرت امام حسين (ع ) را در آغوش ، دست حضرت امام حسن (ع ) را در دست داشت ، فاطمه (س ) به دنبال آن حضرت و على بن ابى طالب (ع ) پشت سر وى حركت مى كردند. گام به ميدان مباهله نهاد و پيش از ورود به ميدان مباهله به همراهان خود گفت : من هر موقع دعا كردم شما دعاى مرا با گفتن آمين بدرقه كنيد. سران هيئت نمايندگى نجران پيش از آنكه با پيامبر (ص ) روبرو شوند. به يكديگر مى گفتند هرگاه ديديد كه محمد (ص ) افسران و سربازان خود را به ميدان مباهله آورد، شكوه مادى و قدرت ظاهرى خود را نشان ما داد. در اين صورت وى يك فرد غير صادق بوده اعتمادى به نبوت خود ندارد ولى اگر با فرزندان و جگر گوشه هاى خود به (مباهله ) بيايد و با يك وضع وارسته از هر نوع جلال و جبروت مادى ، رو به درگاه الهى گذارد، پيداست كه يك پيامبر راستگو است و به قدرى به خود، ايمان و اعتقاد دارد كه نه تنها حاضر است خود را در معرضر نابودى قرار دهد بلكه با جراءت هر چه تمامتر حاضر است عزيزترين و گرامى ترين افراد نزديك خود را در معرض فنا و نابودى واقع سازد.

هنوز هيئت نمايندگى در اين گفتگو بودند، كه ناگهان قيافه نورانى پيامبر (ص ) با چهار تن ديگر كه سه تن از آنها شاخه هاى شجره وجود او بودند، براى مسيحيان نجران نمايان گرديد و همگى با حالت بهت زده و متحير به چهره يكديگر نگاه كردند و از اين كه او جگر گوشه هاى معصوم ، بى گناه و يگانه دختر و يادگار خود را به صحنه مباهله آورده است ، انگشت تعجب به دندان گرفتند و همگى گفتند كه اين مرد به دعوت و دعاى خود اعتقاد راسخ دارد و گرنه يك فرد مردد، عزيزان خود را در معرض بلاى آسمانى و عذاب الهى قرار نمى دهد.

اسقف نجران گفت : من چهره هايى را مى بينم كه هرگاه دست به دعا بلند كنند و از درگاه الهى بخواهند كه بزرگترين كوهها را از جاى بكند فورا كنده مى شوند، هرگز صحيح نيست ما با اين قيافه هاى نورانى و با اين افراد با فضيلت ، مباهله نماييم ، زيرا بعيد نيست كه همه ما نابود شويم و ممكن است دامنه عذاب گسترش پيدا كند، همه مسيحيان جهان را بگيرد و در روى زمين يك نفر مسيحى باقى نماند.

هيئت نمايندگى نجران از مباهله منصرف مى شوند

هيئت نمايندگى با ديدن وضع ياد شده وارد مشورت شدند. به اتفاق آراء تصويب كردند كه هرگز وارد مباهله نشوند، حاضر شدند كه هر ساله مبلغى به عنوان (جزيه ) (ماليات سالانه ) بپردازند و در برابر آن حكومت اسلامى موظف است از جان و مال آنان دفاع كند. پيامبر (ص ) رضايت خود را اعلام كرد و قرار شد هر سال در برابر پرداخت مبلغ جزئى ، از مزاياى حكومت اسلامى برخوردار گردند. سپس پيامبر فرمود: عذاب سايه شوم خود را بر سر نمايندگان مردم نجران گسترده بود و اگر از در ملاعنه (همديگر را لعنت كردن ) و مباهله (همديگر را نفرين كردن ) وارد مى شدند، صورت انسانى خود را از دست داده ، از آتشى كه در بيابان افروخته مى شد، مى سوختند و دامنه عذاب به سرزمين (نجران ) كشيده مى شد.

پيك اسلام در سرزمين روم

قيصر، پادشاه روم با خدا پيمان بسته بود كه هرگاه در نبرد با ايران ، پيروز گردد، به شكرانه اين پيروزى بزرگ ، از مقر حكومت خود (قسطنطنيه ) به زيارت بيت المقدس پياده برود. او پس از پيروزى به نذر خود جامه عمل پوشانيد و پياده رهسپار بيت المقدس گرديد.

دحيه كلبى ماءمور شد كه نامه رسول خدا را به قيصر روم برساند، او سفرهاى متعددى به شام داشت و به نقاط مختلف شام كاملا آشنا بود. قيافه گيرا، صورت زيبا و سيرت نكوى وى شايستگى همه جانبه او براى انجام اين وظيفه خطير ايجاب نمود. وى پيش از آن كه شام را به قصد قسطنطنيه ترك كند در يكى از شهرهاى شام يعنى شهر بصرى (بصرى مركز استاندارى استان حوران بود كه از مستعمرات قيصر روم به شمار مى رفت ) اطلاع يافت كه قيصر روم عازم بيت المقدس است ، لذا فورا با استاندارى بصرى (حارث بن ابى سمر) تماس گرفت و ماءموريت خطير و پراهميت خود را به او ابلاغ كرد. مؤ لف طبقات مى نويسد: پيامبر اسلام (ص ) دستور داده بود، كه نامه را به حاكم بصرى بدهد و او نامه را به قيصر برساند. شايد اين دستور از اين نظر بود، كه پيامبر شخصا از مسافرت قيصر آگاهى داشت و يا از اين جهت كه شرايط و امكانات دحيه محدود بوده و مسافرت تا قسطنطنيه خالى از اشكال و مشقت نبوده است . در هر صورت ، سفير پيامبر اسلام با حاكم بصرى تماس گرفت . استاندار، عدى بن حاتم را خواست و او را ماءمور كرد تا همراه سفير پيامبر (ص ) به سوى بيت المقدس بروند و پيام نامه پيامبر (ص ) را به حضور قيصر روم برسانند.

ملاقات سفير با قيصر در شهر حمص بود. او وقتى مى خواست به حضور قيصر برسد، كارپردازان سلطان به او گفتند: بايد در برابر قيصر سر به سجده بگذارى و در غير اين صورت به تو اعتنا نكرده و نامه تو را نخواهد گرفت . (دحيه ) سفير خردمند پيامبر اسلام گفت : من براى كوبيدن اين سنتهاى غلط رنج اين همه راه را بر خود هموار كرده ام ، من از طرف صاحب رسالت ، محمد (ص ) ماءمورم به قيصر ابلاغ كنم ، كه بشر پرستى بايد از ميان برود و جز خداى يگانه كسى مورد پرستش واقع نگردد، حال با اين ماءموريت و با اين عقيده و اعتقاد چگونه مى توانم ، تسليم نظريه شما شوم و در برابر غير خدا سجده كنم ؟ منطق نيرومند، صلابت و استقامت سفير باعث اعجاب كاركنان دربار قرار گرفت .

يك نفر از درباريان خيرانديش ، به دحيه گفت : شما مى توانى نامه را روى ميز مخصوص سلطان بگذارى و برگردى و كسى جز قيصر دست به نامه هاى روى ميز نمى زند و هر موقع قيصر، نامه را خواند شما را به حضور مى طلبد. دحيه از راهنمايى آن مرد تشكر كرد، نامه را روى ميز گذارد و بازگشت . قيصر، نامه را گشود ابتداى نامه كه با بسم الله شروع شده بود، توجه قيصر را جلب كرد و گفت : من از غير سليمان (ع ) تاكنون چنين نامه اى را نديده ام . سپس مترجم ويژه عربى خود را خواست تا نامه را بخواند و ترجمه كند. او نامه پيامبر (ص ) را چنين ترجمه كرد: نامه اى است از محمد فرزند عبدالله به هرقل بزرگ روم (قيصر) درود بر پيروان هدايت . من تو را به آيين اسلام دعوت مى كنم ، اسلام آور تا در امان باشى . خداوند به تو پاداش مى دهد، (پاداش ايمان خود و پاداش ايمان كسانى كه زير دست تو هستند) و اگر از آيين اسلام روى گردانى گناه (اليسيان ) (كارمند دربار) نيز بر گردن توست . (اى اهل كتاب ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم : غير خدا را نپرستيم ، كسى را انباز (شريك ) او قرار ندهيم ، بعضى از ما بعضى ديگر را به خدايى نپذيرد، هرگاه اى محمد آنان از آيين حق سر بر تاختند بگو: گواه باشيد كه ما مسلمانيم .) ترجمه آيه 65 از سوره آل عمران .

سرگذشت فدك فاطمه

سرزمين آباد و محصول خيزى كه در نزديكى خيبر قرار داشت ، فاصله آن با مدينه حدود 140 كيلومتر بود و پس از دژهاى خيبر، نقطه اتكاء يهوديان حجاز بشمار مى رفت را قريه فدك مى ناميدند. پيامبر (ص ) پس ‍ از آن كه نيروهاى يهوديان در خيبر و وادى القرى و تيما در هم شكست و خلائى را كه در شمال مدينه احساس مى شد، با نيروى نظامى اسلامى پر نمود. براى پايان دادن به قدرتهاى يهود در اين سرزمين ، كه براى اسلام و مسلمانان كانون خطر و تحريك بر ضد اسلام به شمار مى رفتند، سفيرى به نام محيط، پيش سران فدك فرستاد، يوشع بن نون كه رياست دهكده را به عهده داشت ، صلح و تسليم را بر نبرد ترجيح داد و ساكنان آنجا متعهد شدند كه نيمى از محصول را هر سال در اختيار پيامبر اسلام بگذارند و از اين به بعد زير لواى اسلام زندگى كنند، بر ضد مسلمانان دست به توطئه نزنند و حكومت اسلام در برابر اين مبلغ ، امنيت منطقه آنها را تاءمين نمايد. سرزمينهايى كه در اسلام به وسيله نبرد و جنگ و قدرت نظامى گرفته مى شود، متعلق به عموم مسلمانان است . اداره آن به دست فرمانرواى اسلام مى باشد. ولى سرزمينى كه بدون هجوم نظامى و اعزام نيرو به دست مسلمانان مى افتد، مربوط به شخص پيامبر و امام پس از وى مى باشد و در اختيار اين نوع سرزمينها با اوست . مى تواند ببخشد، مى تواند اجازه دهد و يكى از آن موارد اين است كه از اين املاك و اموال نيازمنديهاى مشروع نزديكان خود را به وجود آبرومندى برطرف سازد. روى اين اساس پيامبر اسلام (ص ) فدك را به دختر گرامى خود حضرت زهرا(س ) بخشيد. چنان كه شواهد بعدى گواهى مى دهد، منظور پيامبر از بخشيدن اين ملك دو چيز بود:

1 - زمامدارى مسلمانان پس از فوت پيامبر اسلام طبق تصريح مكرر پيامبر، با اميرمؤ منان بود و چنين مقام و منصبى به هزينه سنگينى نياز داشت ، على (ع ) براى حفظ اين مقام و منصب ، مى توانست از درآمد فدك حداكثر استفاده را بنمايد، گويا دستگاه خلافت از اين پيش بينى مطلع شده بود كه در همان روزهاى نخست فدك را از دست خاندان پيامبر (ص ) بيرون آورد.

2 - دوران پيامبر كه فرد كامل آن يگانه دختر وى حضرت فاطمه (س ) و نور ديدگانش حضرت حسن (ع ) و حضرت حسين (ع ) بود، بايد پس از فوت پيامبر (ص ) به صورت آبرومندى زندگى كنند به همين منظور پيامبر (ص ) فدك را به دختر خود بخشيد.

محدثان و مفسران شيعه و گروهى از دانشمندان سنى مى نويسند:

يعنى پيامبر و خويشاوندى خاصى كه با حضرت رسول داريد، خدا به پيامبر خود دستور داده كه حق شما را بپردازد. خلاصه گفتار آنكه در اين كه اين آيه در حق حضرت زهرا (س ) و فرزندان وى نازل گرديده ميان علماء اسلام اتفاق نظر است در اين كه هنگام نزول اين آيه ، پيامبر فدك را به دختر گرامى خود بخشيد، ميان جامعه دانشمندان شيعه اتفاق نظر وجود دارد و برخى از دانشمندان سنى نيز با آن موافق مى باشند. پس از درگذشت پيامبر اكرم (ص )، روى اغراض سياسى و از روى ظلم و بى عدالتى برخى از خلفاء، دختر گرامى پيامبر حضرت فاطمه (س ) از ملك مطلق خود محروم گرديد. عمال و كارگران او را از سرزمين فدك اخراج نمودند.

ولى آن حضرت در صدد برآمد كه از طرق مختلف و شيوه هاى گوناگون از حق شرعى و قانونى خود دفاع كند و در برابر ظالم با تمام قدرت و جديت ايستادگى و مقاومت نمايد.

حضرت ابراهيم بت شكن در روز عيد بت پرستان

موسم عيد فرا رسيد و مردم غفلت زده و بت پرست شهر بابل ، براى رفع خستگى ، تجديد قوا و اجراء مراسم عيد به طرف صحرا روانه شدند و شهر خالى شد. سوابق ابراهيم (ع )، نكوهش و بدگويى وى ، توليد نگرانى كرده بود. از اين جهت تقاضا كردند كه ابراهيم (ع ) نيز همراه آنان در اين مراسم شركت كند. ولى پيشنهاد، بلكه اصرار آنان با بيمارى ابراهيم مواجه شد. وى با جمله (انى سقيم ) (من بيمارم ) پاسخ گفتار آنان را دارد و در مراسم عيد شركت نكرد. راستى آن روز براى موحد و مشرك روز شادمانى بود. براى مشركان عيد كهنسالى بود كه به منظور برگزارى تشريفات عيد و زنده كردن رسوم نياكان به دامنه كوه و مزارع سرسبز رفته بودند و براى قهرمان توحيد نيز، عيد بى سابقه اى بود كه مدتها آرزوى رسيدن چنين روز فرخنده اى را داشت كه شهر را از بت پرستان خالى ببيند تا مظاهر كفر و شرك درهم شكند.

آخرين دسته مردم از شهر خارج شدند. ابراهيم فرصت را غنيمت شمرد، با قلبى لبريز از ايمان و اعتقاد به خدا، وارد بتخانه شد، چوبهاى تراشيده و بى روح دورادور معبد را مشاهده كرد. غذاهاى زيادى كه بت پرستان به عنوان تبريك در معبد خود مى گذاردند، توجه ابراهيم (ع ) را جلب كرد. سراغ غذاها رفت ، تكه نانى در دست گرفت و به عنوان تمسخر با اشاره به آنها گفت : چرا از اين غذاهاى رنگارنگ نمى خوريد؟ ناگفته پيداست خدايان مصنوعى مشركان كوچكترين جنبشى نداشتند كجا رسد كه بخورند؟ سكوت مرگبارى فضاى بزرگ بتكده را فرا گرفته بود ولى ضربات تبر شكننده ابراهيم (ع ) كه بر دست و پاى و پيكر بتها وارد مى آمد اين سكوت را در هم مى شكست تمام بتها را قطعه قطعه كرده به طورى كه تل بزرگى از چوب و فلز شكسته و خرد شده در وسط معبد پديد آمد و فقط بزرگ را سالم نگاه داشت و تبر را بر دوش آن نهاد و منظور او از اين كار اين بود كه مى دانست مشركان پس از مراجعت از صحرا سراغ علت حادثه خواهند رفت .

و ظاهر قضيه را يك كار مصنوعى و بى حقيقت تلقى خواهند نمود. زيرا باور نخواهند كرد كه صاحب اين ضربات ، اين بت بزرگ باشد كه اساسا قدرت حركت و فعاليت ندارد. در اين صورت ابراهيم مى توانست از آن نظر تبليغاتى استفاده كند، كه اين بت بزرگ به اعتراف شما كوچكترين قدرت ندارد پس چگونه مى تواند خداى جهان باشد؟

خورشيد به سوى افق كشيده شد، و روشنى خود را از دشت و صحرا برچيد، مردم دسته دسته به سوى شهر بازگشتند، موقع مراسم عبادت بتها فرا رسيد، گروهى وارد معبد شدند و منظره غير مترقب كه حاكى از ذلت و زبونى خدايان دروغين بود توجه پيروان بت پرست را جلب كرد. سكوت مرگبارى تواءم با بى صبرى در محيط معبد حكمفرما بود. يك نفر مهر خاموشى را شكست و گفت : چه كسى مرتكب اين عمل شده است ؟ سوابق بدگويى ابراهيم به بتها و صراحت لهجه او در مذمت كردن بت پرستان ، آنان را مطمئن ساخت كه وى دست به اين كار زده است جلسه محاكمه به سرپرستى (نمرود) پادشاه بت پرستان تشكيل گرديد. ابراهيم جوان را با مادرش در يك محاكمه عمومى مورد بازجويى قرار گرفتند. جرم مادر، اين بود كه چرا وجود فرزندش را كتمان كرده و به دفتر مخصوص حكومت وقت معرفى نكرده است ، سرانجام سر او بريده شود. مادر ابراهيم در پاسخ بازپرس چنين گفت : من ديدم بر اثر راءى تصويب شده حكومت وقت ، كشتن پسران نسل مردم اين كشور را رو به تباهى مى برد، من از اين جهات اطلاع ندادم تا ببينم كه آينده اين فرزند چه مى شود و اگر اين شخص همان باشد كه پيشگويان (كاهنان ) خبر داده اند در اين صورت بنا داشتم ، ماءمورين را اطلاع دهم تا از ريختن خون ديگران دست بردارند، و اگر آن فرد نباشد، در اين صورت يك فرد از نسل جوان اين كشور را حفظ كرده ام ، منطق مادر كاملا توجه قضات را جلب كرد. سپس نوبت بازجويى از ابراهيم (ع ) فرا رسيد، وى گفت : صورت عمل مى رساند كه اين ضربات از ناحيه بت بزرگ است و شما مى توانيد جريان را از آن سؤ ال كنيد اگر بتها قدرت تكلم داشته باشند. اين جواب سربالا، آميخته با تمسخر و تحقير، به منظور ديگر بود و آن اين كه ابراهيم يقين داشت كه آنان در جواب وى چنين خواهند گفت : ابراهيم ، تو مى دانى كه اين بتها قدرت حرف زدن ندارند، راءى و ادراك در وجود آنها پيدا نمى شود. در اين صورت ابراهيم مى تواند هيئت قضات را به يك نكته اساسى متوجه سازد. اتفاقا آن طورى كه وى پيش بينى كرده بود، همانطور هم شد. ابراهيم (ع ) در برابر گفتار آنان كه حاكى از ضعف ، زبونى و ناتوانى بتها بود، چنين گفت : اگر آنان (بتها) به راستى چنين هستند كه توصيف مى كنيد پس چرا آنها را مى پرستيد و حاجات خود را از آنها مى خواهيد؟

جهل و لجاجت و تقليد كوركورانه بر دل و عقل دادرسان حكومت مى كرد و در برابر پاسخ دندان شكن ابراهيم چاره اى نديدند جز اينكه براى ارضاى حكومت وقت راءى دادند كه ابراهيم (ع ) را بسوزانند. خرمنى از آتش افروخته شد و قهرمان توحيد را در ميان امواج آتش ‍ افكندند ولى دست مهر و لطف خدا به سوى ابراهيم دراز شد، ابراهيم را از گزند آنان حفظ نمود و جهنم مصنوعى بشرى را به گلستان سرسبز و خرمى مبدل ساخت .

چند نكته آموزنده از اين سرگذشت

1 - اين داستان دليل محكم بر رشادت و شجاعت فوق العاده خليل الرحمان (ابراهيم ) است . تصميم ابراهيم راجع به شكستن بتها و ويران كردن مظاهر و وسائل شرك ، چيزى نبود براى نمروديان مخفى مانده باشد، زيرا او نكوهش و بدگوييهاى خود، كمال تنفر و انزجار خويش را از بت پرستى ابراز داشته بود.

2 - ضربات شكننده ابراهيم (ع ) اگر چه به صورت ظاهر يك قيام مسلحانه و خصمانه بود ولى قيافه واقعى اين نهضت چنان كه از گفتار ابراهيم با هيئت دادرسان استفاده مى شود فقط جنبه تبليغاتى داشت ، زيرا وى آخرين چاره را براى بيدار كردن عقل و فطرت خفته آنها اين ديد كه ، تمام بتها را بشكند و بزرگتراز همه را سالم نگاه دارد.

3 - حضرت ابراهيم (ع ) مى دانست با اين كار به حيات و زندگى او خاتمه داده خواهد شد و قاعدتا بايد زياد مضطرب و متوارى گردد لااقل از مزاج و بذله گويى دست بردارد ولى برعكس كاملا بر روح و اعصاب خود مسلط بود، و اين بذله گويى در محكمه ظالمان ، سخن كسى است كه خود را براى هر گونه حادثه اى آماده سازد و بيم و هراس به خود راه نداده باشد.

بلال حبشى

پدر و مادر وى كسانى بودند كه از حبشه به حالت اسارت وارد جزيرة العرب شده بودند، بلال كه بعدها موذن رسول خدا شد غلام اميه بن خلف بود. اميه ، از دشمنان سرسخت پيشواى بزرگ مسلمانان بود، چون عشيره رسول خدا (ص ) دفاع از حضرت را به عهده گرفته بودند وى براى انتقام غلام تازه مسلمان خود را در ملاء عام شكنجه مى داد، او را در گرمترين روزها با بدن برهنه روى ريگهاى داغ مى خوابانيد، سنگ بسيار بزرگ و تفتيده اى را روى سينه او مى نهاد و او را با جمله زير مخاطب مى ساخت :

دست از تو برنمى دارم تا اين كه به همين حالت جان بسپارى ، يا از اعتقاد به خداى محمد برگردى و لات و عزى را پرستش كنى ولى بلال در برابر آن همه شكنجه ، گفتار او را با دو كلمه كه روشنگر پايه استقامت او بود پاسخ مى داد و مى گفت : احد احد يعنى خدا يكى است ، خدا يكى است ، و هرگز به آيين شرك و بت پرستى ايمان ندارم . استقامت اين غلام سياه كه در دست سنگدلى اسير بود، مورد اعجاب ديگران واقع گشت . حتى ورقه بن نوفل دانشمند مسيحى عرب بر وضع رقت بار بلال گريست و به اميه گفت : به خدا سوگند هرگاه او را با اين وضع بكشيد من قبر او را زيارتگاه خواهم ساخت . گاهى اميه شدت عمل بيشترى نشان ميداد، ريسمانى به گردن بلال مى افكند و به دست بچه ها مى داد، تا او را در كوچه ها بگردانند.

در جنگ بدر نخستين جنگ اسلام و كفر، اميه با فرزندش اسير شدند، برخى از مسلمانان به كشتن اميه راءى نمى دادند، ولى بلال مى گفت : او پيشواى كفر است ، بايد كشته شود و بر اثر اصرار او پدر و پسر به كيفر اعمال ظالمانه خود رسيدند و هر دو كشته شدند.

و بعدها بلال حبشى مؤ ذن رسول خدا شد، پيامبر (ص ) از اين طريق مى خواست به مردم بفهماند كه در دين اسلام فضيلت و برترى انسان نسبت به ديگر انسانها بستگى به تقواى انسان نه مال و ثروت ، دارد نه قوميت ، رنگ و نژاد.

بلال حبشى به خاطر برترى در ايمان و تقوى نسبت به بعضى ديگر از مسلمين ، به عنوان مؤ ذن پيامبر اكرم (ص ) انتخاب شد، با وجودى كه چهره او سياه و لكنت زبان هم داشت .

عتبه بن ربيعه

از بزرگان قريش بود، در روزهايى كه حضرت حمزه (ع ) اسلام آورده بود، سراسر محفل قريش را غم و اندوه فرا گرفته بود و سران بيم آن را داشتند كه دامنه اسلام بيش از اين توسعه بيابد. در آن ميان عتبه گفت : من به سوى محمد مى روم و مطالبى را پيشنهاد مى كنم ، شايد او يكى از آنها را پذيرد و دست از اين آيين جديد بردارد. سران جمعيت قريش نظر وى را تصويب كردند، لذا او برخاست و به سوى پيامبر (ص ) كه در مسجد نشسته بود و او را با جمله هايى ستود، امورى را از قبيل ثروت ، رياست و طبابت پيشنهاد نمود. هنگامى كه سخنان عتبه پايان يافت پيامبر (ص ) فرمود:

آيا سخنان تو پايان پذيرفت ؟ عرض كرد بلى . پيامبر به او فرمود: اين آيات را گوش ده كه پاسخ تمام پرسشهاى تو است :

بسم الله الرحمن الرحيم

حم تنزيل من الرحمان الرحيم كتاب فصلت آياته قرآنا عربيا لقوم يعلمون بشيرا و نذيرا فاعرض اكثرهم فهم لا يسمعون . سوره فصلت آيه 1.

به نام خداى رحمان و رحيم ، حا ميم ، اين كتاب از جانب خداى بخشنده و مهربان نازل گرديده است كه آيه هاى آن براى گروهى كه دانا هستند توضيح داده شده است . قرآنى است عربى بشارت دهنده و ترساننده است اما بيشتر آنها روى گردانيده اند و گوش نمى دهند. پيامبر (ص ) آياتى چند از اين سوره خواند، وقتى به آيه سى و هفتم رسيد، سجده كرد، پس از سجده رو به عتبه كرد و فرمود: از ابا وليد، پيام خدا را شنيدى ؟ عتبه به قدرى مسحور و مجذوب كلام خدا شده بود در حالى كه دستهاى خود را پشت سر نهاده و بر آنها تكيه زده بود، مدتى به همين حالت بر روى پيامبر (ص ) نظارت نمود، گويا قدرت سخن گفتن از او سلب شده بود سپس از جاى خود برخاست و مركز قريش را پيش گرفت ، سران قريش ، از وضع و قيافه او احساس كردند كه وى تحت تاءثير كلام محمد (ص ) واقع شده و با حالت انكسار تؤ ام با شكستگى بازگشته است . عتبه گفت : به خدا سوگند كلامى از محمد شنيدم كه تاكنون از كسى نشنيده بودم .

والله ما هو بالشعر و لا بالسحر و لا بالكهانة : به خدا قسم ، كلام محمد (ص ) نه شعر است ، نه سحر و نه كهانت . من چنين صلاح مى بينم كه او را رها كنيم تا در ميان قبايل تبليغ كند، هرگاه پيروز گردد و ملك رياست سلطنتى بدست آورد از افتخارات شما محسوب مى گردد و شما را نيز در آن خطى است و اگر در آن ميان مغلوب گردد ديگران او را كشته اند و شما را نيز راحت نموده اند. قريش ، سخن و راءى عتبه را به باد مسخره گرفتند و گفتند: عتبه مسحور كلام محمد (ص ) واقع شده است .

رسول خدا در خانه ام سلمه

در حالى كه عامه نسبت به خاك كربلا روايت ها را نقل كرده اند و مرحوم امينى نيز در كتاب سيرتنا و سنتنا از چند كتاب معتبر عامه ذكر فرموده است .

روزى رسول خدا (ص ) در خانه ام سلمه بود و به او فرمود من مى خواهم قدرى استراحت كنم كسى وارد نشود. رسول خدا (ص ) استراحت فرمود و ام سلمه درب حجره نشسته بود كه اگر كسى بخواهد وارد شود مانع شود. ناگهان حسين (ع ) آمد ام سلمه نتوانست جلويش را بگيرد و بر رسول خدا وارد شد. ام سلمه خواست عذر بياورد كه يا رسول الله (ص ) من نتوانستم از حسين جلوگيرى نمايم كه رسول خدا (ص ) فرمود حسين نور چشم من است يعنى حسين (ع ) استثناء است آمدنش مانعى نداشت آن وقت حسين (ع ) را در دامنش نشانيد و گريه كرد. ام سلمه پرسيد يا رسول الله چرا گريه مى كنيد؟ پيغمبر جريان آينده حسين را فرمود. يكى از مجالس عزادارى پيغمبر (ص ) براى حسين همين مجلس است چند مرتبه در خانه عايشه و چند مرتبه هم در خانه ام سلمه بود كه در كتب عامه نقل كرده اند.

واقعه اى شگفت انگيز از زائرين مشهد

مرحوم فاضل عراقى در دارالسلام نقل كرده است در سال 1298 هجرى قمرى اين معجزه واقع گرديده و در مدارك معتبر موجود است و خلاصه اش آن است كه در سال مزبور كه نود و چند سال قبل است چند نفر از بحرين جهت زيارت حضرت رضا(ع ) حركت مى كنند عده اى از اهل اخلاص با زن و بچه به مشهد حضرت رضا مى آيند و مدتى توقف مى نمايند. خرجيشان براى برگشت تمام مى شود تصميم داشتند از مشهد به كربلا و بعد بصره بيايند و از طريق دريا به وطن خودشان (بحرين ) برگردند حالا چه كنند نمى توانند بمانند و نمى توانند برگردند. متوسل به حضرت رضا(ع ) مى شوند كسى هم به آنها قرض نمى داد تا روز چهاردهم رجب هنگام ظهر مى خواستند دسته جمعى به حرم مشرف شوند يك نفر به آنها گفت شما خيال كربلا نداريد گفتند چرا اما وسيله نداريم گفت من چند قاطر دارم در اختيارتان مى گذارم . گفتند ما خرجى راه نداريم گفت آن را هم مى دهم گفتند مقدارى هم در همين جا بدهكاريم گفت بدهى را نيز مى پردازم . همين امروز عصر درب دروازه سوار شويد. آماده شدند درب دروازه سوار شدند و به راه افتادند اين طور كه ثبت كرده اند سه ساعت تقريبا حركت كردند گفت پياده شويد همين جا نماز بخوانيد و شامتان را بخوريد من همين جا قاطرها را مى چرانم و قدرى استراحت مى كنم . مسافرين پياده شدند و كارشان را كردند مدتى گذشت خبرى از آن شخص و قاطرهايش نشد. ناراحت شدند مردها اين طرف و آن طرف گشتند شب مهتابى است لكن هيچ اثرى از آن شخص و قاطرها نيست گفتند كلاه سر ما گذاشته چه كنيم ؟ هوا روشن شد نمازشان را خواندند اين طور تصميم گرفتند كه سه ساعت راه كه بيشتر نيامده اند به مشهد برمى گردند تا در بيابان نميرند. بارشان را بستند حركت كردند مقدارى كه رفتند چشمشان به نخل افتاد نخلستان كجا خراسان كجا! چشمشان به يك نفر عرب افتاد تعجب كردند لباس عربى اينجا؟! پرسيدند اينجا كجاست ؟ گفت : كاظمين است . تعجب كردند پيشتر آمدند چشمشان به دو گنبد مطهر موسى بن جعفر و جوادالائمه افتاد شوق عجيبى پيدا كردند ضجه كنان وارد حرم شريف مى شوند مردم خبردار مى گردند و اين قضيه تاريخى از مسلمات است .

اسلام در شهر يثرب

اسلام در شهر يثرب به سرعت انتشار مى يافت در حالى كه شكنجه مسلمانان در مكه ادامه داشت ، و قريش به مسلمانان آزار مى رساندند. روزى پيامبر خدا پيروان خود را فرا خواند و به آنان گفت : خداوند براى شما برادرانى قرار داده و خانه هايى فراهم ساخته كه آسوده در آنها بسر بريد. و آنگاه پيروان خود را فرمان داد تا به شهر يثرب حركت كنند. مسلمانان شهر خود را ترك گفتند، و در راه دين مهاجرت كردند و تنها محمد (ص ) و على (ع ) و ابوبكر و عده كمى كه پير يا بيمار بودند و يا اربابهايشان از مهاجرت آنها جلوگيرى مى كردند، در مكه باقى ماندند. همين كه رؤ ساى قريش از مهاجرت ياران محمد باخبر شدند، به شدت عصبانى گشتند و به وحشت افتادند كه مبادا محمد (ص ) نيز مكه را ترك گويد و به ياران خود بپيوندد و چون نيرومند گردد با آنان بجنگد، از اين رو ميان خود قرار گذاشتند كه از هر قبيله اى جوانى را انتخاب كنند و به هر يك شمشيرى دهند تا به محمد (ص ) حمله برند و با يك ضربه دسته جمعى كار او را تمام سازند و بدين وسيله خونش در ميان قبايل پايمال گردد زيرا فكر كردند كه اگر يك نفر محمد (ص ) را به قتل برساند، خانواده محمد (ص ) به جنگ قبيله قاتل برخواهند خاست ، و در ميان عربها رسم بود كه خونبهاى مقتول را نه تنها از قاتل بلكه از قبيله اش ‍ بگيرند، با هم قرار گذاشتند كه همان شب پيامبر خدا را بكشند. ولى خداوند كه سياستش بالاتر از سياست شياطين است پيامبرش را رها نساخت بلكه جبرئيل را پيش وى فرستاد و وى فرمان داد: امشب در رختخوابى كه هميشه به روى آن مى خوابيدى نخواب .

شب هنگام فرا رسيد، ابوجهل و كسانى كه با او كمر به قتل پيامبر (ص ) بسته بودند، و چون پيامبر خدا (ص ) احساس كرد كه توطئه اى در كار است ، به على (ع ) فرمود: امشب تو در بستر من بخواب ، تا كسى نداند كه مكه را ترك كرده ام . على (ع ) پرسيد آيا اگر من بجاى شما بخوابم جان شما در امان خواهد بود؟ پيغمبر فرمودند: آرى . على (ع ) با جان و دل پذيرفت و در بستر پيامبر خوابيد. مشركين كه خانه پيامبر (ص ) را محاصره كرده بودند، مرتب از پنجره خانه اتاق پيامبر را زير نظر داشتند، على را مى ديدند كه در بستر خوابيده خيال مى كردند كه او پيامبر است . گفته مى شود مشركين تصور نمى كردند پيغمبر (ص ) از نقشه آنان بااطلاع است ، بهتر آن ديدند كه تا نزديكيهاى سحر بخوابند و آنگاه در هواى روشن صبح برنامه خود را عملى سازند. در اين هنگام پيامبر (ص ) بدون ترس درب خانه را گشود و راه خود را در پيش گرفت مشركين تا نيمه شب خوابيدند و نيمه شب از جا برخاستند تا نقشه خود را پياده كنند، ناگهان عابرى از راه رسيد و از تروريستها پرسيد: شما براى چه اينجا ايستاده ايد؟ پاسخ دادند: ما منتظر محمديم . محمد رفت . مشركين ابتدا سخت برآشفتند ولى از پنجره نگاه كردند و على را در بستر ديدند و گفتند: محمد اينجا خوابيده است . همچنان تا صبح به انتظار ماندند و ناگهان با پرتاب سنگ به سوى در خانه پيامبر حمله را آغاز كردند. على (ع ) همچون شير خروشان برخاست و در برابر آنان قرار گرفت . مشركين سخت به خشم آمدند و پرسيدند: على ! اين تو هستى ، پس ‍ محمد كجاست ؟ نمى دانم ، او خيلى وقت است كه از اين خانه رفته است . مى خواستند كه على را بجاى محمد بكشند ولى با شتاب حركت كردند تا بلكه محمد (ص ) را پيدا كنند، و توطئه خود را عملى سازند.

اهل كوفه به امام حسين خيانت كردند

اهل كوفه هزاران نامه به امام حسين (ع ) نوشته و از او خواستند كه بيايد و جانشين پيامبر و پدر شود، لذا امام (ع ) پسر عم خود مسلم بن عقيل را به آنجا فرستاد. مسلم قبل از رسيدن امام (ع ) به دست ابن زياد و اهل كوفه شهيد گرديد. ابن زياد سپاهى به فرماندهى عمربن سعد براى مقابله با امام حسين فرستاد و سپاه مزبور، امام (ع ) را بر ساحل فرات ، در زمينى كه آن را كربلا مى گفتند محاصره كرده و او را آزاد گذارده تا از آنجا عزيمت كند ولى حاضر نشدند و گفتند، يا بايد تسليم شود و يا جنگ كند. امام (ع ) حاضر نشد تسليم گردد و با جمعى از فرزندان و برادر زادگان و برادران و خواهرزاده و اصحاب باوفاى خود جنگ نمايانى كردند كه شجاعت آنها در تاريخ ضرب المثل شده و مخصوصا شخص امام (ع ) در آخرين دقايق و ساعات حيات خود، عده بسيارى را پس از ياءس از آنها كشت كه نوشته اند در كوفه خانه اى نبود كه اعزاى يكى از افراد خانواده خود كه به دست حسين بن على (ع ) كشته شده بود، ننشسته باشد و در اين حال تيرى به او اصابت كرد و از اسب به زمين افتاده و سپاه ابن زياد در قتل او بسيار عجله كردند و سر مباركش را بريده و براى ابن زياد فرستادند و او به شام فرستاد و خانواده پيغمبر (ص ) را اسير كرده به شام بردند و سر امام (ع ) را نيزه زدند و این عمل ننگين كه لكه اش بر دامان عالم اسلام ماند و هنوز هم باقى است ، در سال 61 هجرى اتفاق افتاد. و چون امام (ع ) خواست از مكه معظمه به طرف عراق حركت كند، خطبه اى خواند و فرمود: (الحمدلله و ماشاءالله و لا حول و لا قوة الا بالله و صلى الله على رسوله و سلم ) اما بعد، مرگ براى بنى آدم در حكم گردنبندى است كه به سينه دختران جوان آويخته و سينه آنها را آرايش ‍ مى دهد و من براى رسيدن به اسلاف و گذشتگان خود، به اندازه اشتياق يعقوب به يوسف اشتياق دارم و براى من قتلگاهى مهيا است كه به آن مى رسم و مثل آن كه مى بينم گرگان بيابانها در زمينى بين فلاويس و كربلا بدن مرا قطعه قطعه مى كنند و شكمهاى خالى و گرسنه خود را از گوشت و خون من پر مى نمايند و انبانهاى خود را مملو مى سازند از روزى كه قلم تقدير گشته است مفرى نيست ، رضاى ما اهل بيت رضاى خداست ، بر بلاى او صبر مى كنيم و خداوند اجر صابرين را مى دهد اينك هر يك از شما حاضر است خون قلب خود را ببخشد و بر خود هموار كرده است كه هميشه با ما باشد، تصميم خود را بگيرد و من صبح انشاءالله حركت مى كنم .)

عنايت حسين به زوار قبرش

بعضى از موثقين اهل علم در نجف اشرف نقل كردند از مرحوم عالم زاهد شيخ حسين بن شيخ مشكور كه فرمود در عالم رويا ديدم در حرم مطهر حضرت سيدالشهدا(ع ) مشرف هستم و يك نفر جوان عرب وارد حرم شد و با لبخند به آن حضرت سلام كرد و حضرت هم با لبخند جوابش را دادند. فردا شب كه شب جمعه بود به حرم مطهر مشرف شدم و در گوشه اى از حرم توقف كردم ناگاه همان عرب را كه در خواب ديده بودم وارد حرم شد و چون مقابل ضريح مقدس رسيد با لبخند به آن حضرت سلام كرد ولى حضرت سيدالشهدا(ع ) را نديدم و مراقب آن بودم تا از حرم خارج شد عقبش رفتم و سبب لبخندش را به امام (ع ) پرسيدم و تفصيل خواب خود را برايش نقل كردم و گفتم چه كرده اى كه امام (ع ) با لبخند به تو جواب مى دهد گفت مرا پدر و مادر پيرى است و در چند فرسخى كربلا ساكن هستيم و شبهاى جمعه كه براى زيارت مى آيم يك هفته پدرم را سوار بر الاغ كرده مى آوردم و هفته ديگر ماردم را مى آوردم تا اين كه شب جمعه اى كه نوبت پدرم بود چون او را سوار كردم مادرم گريه كرد و گفت : مرا هم بايد ببرى شايد هفته ديگر زنده نباشم . گفتم : باران مى بارد هوا سرد است مشكل است نپذيرفت ناچار پدر را سوار كردم و مادر را به دوش كشيدم و با زحمت بسيار آنها را به حرم رسانيدم و چون در آن حالت با پدر و مادر وارد حرم شدم حضرت سيدالشهداء را ديدم و سلام كردم آن بزرگوار به رويم لبخند زد و جوابم را داد و از آن وقت تا به حال هر شب جمعه كه مشرف مى شوم حضرت را مى بينم و با تبسم جوابم را مى دهد. از اين داستان دانسته ميشود چيزى كه شخص را مورد عنايت بزرگان دين قرار مى دهد و رضايت آنها را جلب مى كند صدق و اخلاق و محبت ورزى و خدمتگزارى به اهل ايمان خصوصا والدين و بالاخص زوار قبر حضرت ابى عبدالله صلوات الله عليه است .