چهل داستان

اكبر زاهرى

- ۲ -


داستان زن فداكار

هند همسر عمرو بن جموح وى دختر عمرو بن حزام ، همسر عبدالله انصارى است . هند، به احد آمد و شهيدان و عزيزان خود را از روى خاك برداشت و بر روى شتر انداخت و رهسپار مدينه گرديد. در مدينه انتشار يافته بود كه پيامبر (ص ) در صحنه جنگ كشته شده است . زنان براى يافتن خبر صحيح ، از حال پيامبر، رهسپار (احد) بودند او در نيمه راه با همسران رسول خدا ملاقات كرد، آنان از وى حال رسول خدا را سؤ ال نمودند، اين زن در حالى كه اجساد شوهرش و برادر و فرزند خود را بر شترى بسته و به مدينه مى برد مثل اين كه كوچكترين مصيبت متوجه وى نگرديده بود، با قيافه باز به آنان گفت : خبر خوشى دارم و آن اين كه پيامبر(ص ) زنده و سالم است ؛ در برابر اين نعمت بزرگ تمام مصائب ، كوچك و ناچيز است .

خبر ديگر اين كه : خداوند كافران را در حالى كه مملو از خشم و غضب بودند گردانيد. سپس از وى پرسيدند كه اين جنازه ها از كيست ؟ گفت : مربوط به من است . يكى شوهرم ، ديگرى فرزندم ، سومى برادرم ، مى برم در مدينه به خاك بسپارم .

بار ديگر در اين صحنه از تاريخ اسلام يكى از عاليترين اثر ايمان كه همان ناچيز شمردن مصائب و هضم تمام شدائد و آلام در راه هدف مقدس ‍ است ، تجلى مى كند. مكتب ماديت هرگز نتوانسته است چنين زنان و مردان فداكارى تربيت كند. اين افراد براى هدف مى جنگند، نه براى زندگى مادى و نيل به مقام . اين داستان ، شگفت انگيز است و هرگز با مقياسهاى مادى و قواعدى كه ماديت براى تحليل مسائل تاريخى طراحى نموده است ، تطبيق نمى كند. فقط مردان الهى و كسانى كه به تاءثير عالم بالا اعتقاد دارند و مسائل اعجاز و كرامت را حل كرده اند مى توانند داستان را تحليل نموده و از هر نظر صحيح بدانند. اينك ادامه داستان : هند، مهار شتر را در دست داشت ، به سوى مدينه مى كشيد. اما شتر به زحمت راه مى رفت . زنى از زنان رسول خدا (ص ) گفت : لابد بار شتر سنگين است ، هند در پاسخ گفت : اين شتر بسيار نيرومند است و مى تواند بار شتر را بردارد و حتما علت ديگرى دارد. زيرا هر موقع روى شتر را به طرف احد بر مى گردانم ، اين حيوان به آسانى مى رود ولى هر موقع آن را به سمت مدينه مى نمايم به زحمت كشيده مى شود و يا زانو به زمين مى زند. هند تصميم گرفت كه به احد برگردد و پيامبر را از جريان آگاه سازد. او با همان شتر و اجساد به (احد) آمد و وضع راه رفتن شتر را به پيامبر (ص ) گفت :

پيامبر فرمود: هنگام كه شترت به سوى ميدان رفت از خدا چه خواست ؟ وى عرض كردم شوهرم رو به درگاه خدا كرد و گفت : خداوندا، مرا به خانه ام باز نگردان . پيامبر فرمود: علت اين امتناع روشن گرديد دعاى شوهرت مستجاب شده ، خداوند نمى خواهد اين جنازه به سوى خانه (عمرو) برگردد. بر تو لازم است كه هر سه جنازه را در اين سرزمين (احد) به خاك بسپارى و بدان كه اين سه نفر در سراى ديگر پيش هم خواهند بود. هند در حالى كه اشك از گوشه چشمانش مى ريخت از پيامبر درخواست كرد، كه از خداوند بخواهند كه او نيز در سراى آخرت پيش ‍ آنها باشد.

داستان افسر رشيد اسلام

افسران رشيد و از جان گذشته ، قهرمانان نيرومند و قوى پنجه در ارتش ‍ اسلام كم و بيش وجود داشت . ولى دلاوريهاى (حمزة بن عبدالمطلب ) ثبت و در حقيقت سطور طلايى تاريخ نبردهاى اسلام را تشكيل مى دهد.

حمزه عموى پيامبر اسلام از شجاعان عرب و از افسران بنام اسلام بود، او بود كه با كمال اصرار ميل داشت كه ارتش در بيرون (مدينه ) با قريش ‍ به نبرد بپردازد، او بود كه با قدرت هر چه تمامتر پيامبر را در لحظات حساس در مكه از شر بت پرستان حفظ نمود و در انجمن بزرگ قريش به جبران توهين و اذيتى كه (ابوجهل ) درباره پيامبر انجام داده بود، سر او را شكست و كسى را قدرت مقاومت در برابر او نبود. وى همان افسر ارشد و جانبازى بود كه در جنگ (بدر) قهرمان رشيد قريش (شيبه ) را از پاى درآورد، گروهى را مجروح و عده اى را به ديار نيستى فرستاد. هدفى جز دفاع از حريم حق و فضيلت و برقرارى آزادى در زندگى انسانها نداشت .

هند، همسر ابوسفيان دختر عتبه كينه حمزه را به دل داشت ، تصميم داشت كه به هر قيمتى كه باشد، انتقام پدر را از مسلمانان بگيرد.

وحشى ، قهرمان حبشى كه غلام جبير مطعم بود و عموى جبير نيز كه در جنگ بدر كشته شده بود از طرف هند ماءمور بود كه با بكار بردن حيله و مكر به آرمان دختر عتبه سر و صورت بدهد.

وى به وحشى پيشنهاد كرد كه يكى از سه نفر (پيامبر، على ، حمزه ) را براى گرفتن انتقام خون پدر از پاى درآورد. قهرمان حبشى در پاسخ گفت : من هرگز دسترسى به محمد نمى توانم پيدا كنم زيرا ياران او از همه كس به او نزديكترند، على در ميدان نبرد فوق العاده بيدار است .

ولى خشم و غضب حمزه در جنگ به قدرى زياد است كه در موقع نبرد متوجه اطراف خود نمى شود شايد بتوانم او را از طريق حيله و اغفال از پاى درآورم . هند به همين مقدار راضى شد و قول داد كه اگر در اين راه موفق شود، او را آزاد كند گروهى معتقدند كه اين قرارداد جبير، با غلام خود (وحشى ) بست . زيرا عموى وى در (بدر) كشته شده بود. غلام (وحشى ) مى گويد: روز احد من به دنبال حمزه بودم و به سان شيرى غران به قلب سپاه حمله مى برد و به هركس مى رسيد او را بى جان مى ساخت . من خود را پشت درختها و سنگها پنهان كردم به طورى كه او مرا نمى ديد، او مشغول نبرد بود كه من از كمين در آمدم ، چون يك فرد حبشى بودم حربه خود را مانند آنها مى انداختم و كمتر خطا مى كرد. از فاصله معينى (زوبين ) خود را پس از حركت مخصوصى به سوى او افكندم ، حربه بر پشتش نشست و از ميان دو پاى او درآمد. او خواست به سوى من حمله كند ولى شدت درد او را از مقصد باز داشت و به همان حالت ماند تا روح از بدنش جدا شد. سپس با كمال احتياط به سوى او رفتم حربه خود را درآورده و به لشگرگاه قريش برگشتم و به انتظار آزادى نشستم . پس از جنگ احد من مدتها در مكه مى زيستم تا آن كه مسلمانان مكه را فتح كردند، من به سوى طائف فرار كردم . چيزى نگذشت تا آن كه شعاع قدرت اسلام تا حدود طائف كشيده شد. ولى شنيدم كه هركس ولو هر اندازه مجرم باشد اگر به آيين توحيد ايمان آورد پيامبر (ص ) از تقصير او مى گذرد. من در حالى كه شهادتين را بر زبان جارى مى ساختم خود را در خدمت پيامبر رساندم ، ديده پيامبر بر من افتاد فرمود: تو همان وحشى هستى ؟ عرض كردم : بلى ، فرمود: چگونه حمزه را كشتى ؟ من عين همين جريان را نقل كردم ، رسول خدا (ص ) متاءثر شد و فرمود: (تا زنده اى تو را نبينم ) زيرا مصيبت جانگداز عمويم به دست تو انجام گرفته است [و يحك غيب عنى وجهك فلا ارينك . واى بر تو پنهان دار صورت خويش را از من نمى خواهم ترا ببينم ].

اين همان روح بزرگ نبوت وسعه صدرى است كه خداوند به رهبر عاليقدر اسلام مرحمت فرموده است . با اين كه با دهها عنوان مى توانست قاتل عمو را اعدام كند، مع الوصف او را آزاد نمود.

بانوى فداكار نسيبه

جاى گفتگو نيست كه جهاد براى زنان در اسلام نيست . حتى نماينده زنان مدينه حضور پيامبر اكرم (ص ) شرفياب گرديد و درباره اين محروميت با رسول خدا سخن گفت و اعتراض كرد كه ما تمام كارهاى شوهران را از نظر زندگى تاءمين مى نماييم و آنان با خاطر آرام در جهاد شركت مى نمايند. ولى ما جامعه زنان از اين فيض بزرگ محروميم . حضرت به وسيله او به جامعه زنان مدينه پيغام داد و فرمود: اگر روى يك سلسله علل فطرى و اجتماعى از اين فيض محروم شده ايد ولى شما مى توانيد با قيام به وظايف شوهردارى فيض جهاد را ترك كنيد.

و اين جمله تاريخى را فرمودند:

(و ان حسن التبعل يعدل ذلك كله )

يعنى قيام به وظايف شوهردارى به وجه صحيح با جهاد (فى سبيل الله ) برابرى مى كند.

ولى گاهى برخى از بانوان تجربه ديده ، براى كمك به مجاهدان كه بيشتر فرزندان و برادران و خويشاوندان آنها بودند، همراه مجاهدان از مدينه بيرون مى آمدند و آنها با سيراب كردن تشنگان ، شستن لباسهاى سربازان و پانسمان كردن زخم مجروحان به پيروزى مسلمانان كمك مى كردند.

ام عامر كه نام وى نسيبه است مى گويد: من براى رسانيدن آب به سربازان اسلام در احد شركت كردم تا آنجا كه ديدم نسيم فتح پيروزى مسلمانان وزيد. ليكن چيزى نگذشت كه يك مرتبه ورق برگشت . مسلمانان شكست خورده و پا به فرار گذاردند. من ديدم جان پيامبر در معرض خطر قرار گرفت ، وظيفه ديدم به قيمت جانم هم تمام شود، از پيامبر اسلام دفاع كنم . مشك آب را به زمين گذاردم با

شمشيرى كه به دست آورده بودم از حملات دشمن مى كاستم ، گاهى تيراندازى مى كردم ، در اين لحظه جاى زخمى را كه در شانه اش بود، نشان داده و مى گويد: در آنوقت كه مسلمانان پشت به دشمن كرده و فرار مى كردند چشم پيامبر به يك نفر افتاد كه در حال فرار بود، فرمود: اكنون كه فرار مى كنى سپر خود را به زمين بيانداز. او سپر خود را انداخت و من آن سپر را برداشتم و مورد استفاده قرار دادم . ناگاه متوجه شدم كه مردى بنام ابن قميئه فرياد مى كشد و مى گويد: محمد كجاست ؟ او پيامبر را شناخت و با شمشير برهنه به سوى رسول خدا (ص ) حمله آورد. من و مصعب او را از حركت به سوى مقصد باز داشتيم ، او براى عقب زدن من ضربتى بر شانه ام زد. با اين كه من چند ضربه بر او زدم ولى ضربه او در من تاءثير كرد و اثر اين ضربه تا يك سال باقى بود. و ضربات من بر اثر داشتن دو زره در تن ، در او تاءثير ننمود. ضربه اى كه متوجه شانه من شد بسيار كارى بود. پيامبر (ص ) متوجه شانه من گرديد كه خون از آن فوران مى كند. فورا يكى از پسرانم را صدا زد و فرمود: زخم مادرت را ببند. وى زخم مرا بست و من دو مرتبه مشغول دفاع شدم . در اين بين متوجه شدم كه يكى از پسرانم زخم برداشته است فورا پارچه هايى را كه براى بستن زخم مجروحان با خود آورده بودم درآورده و زخم پسرم را بستم . ولى براى اينكه هر لحظه وجود پيامبر در آستانه خطر بود، رو به فرزندم كردم و گفتم : فرزندم برخيز و مشغول كارزار باش . رسول اكرم از شهامت و رشادت اين زن فداكار سخت در شگفت بود وقتى كه چشمش به ضارب پسر وى افتاد، فورا او را به نسيبه معرفى كرد و گفت ضارب فرزندت همين مرد است .

مادر دلسوخته پروانه وار دور شمع وجود پيامبر مى گشت ، مثل شير نر به آن مرد حمله برد و شمشيرى به ساق او نواخت كه او را نقش زمين ساخت . اين بار تعجب پيامبر از شهامت اين زن زيادتر شد و از شدت تعجب خنديد، به طورى كه دندانهاى عقب او آشكار گرديد و فرمود: قصاص فرزند خود را گرفتى . فرداى آن روز كه حضرت ستون لشكر را به سوى حمراء الاسد حركت داد نسيبه خواست كه همراه لشكر حركت كند ولى زخمهاى سنگينى كه بر او وارد شده بود، اجازه حركت به او نداد. لحظه اى كه پيامبر (ص ) از حمراءالاسد بازگشت شخصى را به خانه نسيبه فرستاد تا وضع مزاجى او را به گوش پيامبر گزارش دهد. پيامبر از سلامت وضع وى آگاه گرديد و خوشحال شد. اين زن در برابر آن همه فداكارى از پيامبر خواست دعا كند خدا او را در بهشت ملازم حضرتش ‍ قرار دهد. پيامبر در حق وى دعا كرد: خدايا اينها را در بهشت همنشين من قرار ده .

ابو دجانه

ابودجانه افسر فداكار اسلام ، پس از امير مؤ منان (ع ) دومين افسرى است كه از حريم پيامبر اكرم (ص ) دفاع نمود. به طورى كه خود را سپر پيامبر قرار داده تيرها بر بدن او مى نشست و از اين طريق وجود پيامبر را از اين كه هدف تير قرار گيرد حراست مى نمود. مرحوم سپهر، در ناسخ التواريخ جمله اى درباره ابودجانه دارد. او مى نويسد: هنگامى كه پيامبر (ص ) و على (ع ) در محاصره مشركان قرار گرفتند چشم پيامبر به ابودجانه افتاد و فرمود: ابودجانه ، من بيعت خود را از تو برداشتم اما على (ع ) از من و من از او هستم . ابودجانه زار زار گريسته و گفت : به كجا روم ، به سوى همسرم روم كه خواهد مرد، به خانه روم كه خراب خواهد شد، به سوى ثروت و مال خود بروم كه نابود خواهد شد، به ثروت و مال خودم بروم كه نابود خواهد شد، به سوى اجل گريزم كه خواهد رسيد. وقتى چشم پيامبر (ص ) به قطرات اشكى كه از ديدگان ابودجانه مى ريخت افتاد اجازه ادامه مبارزه را به او داد. ابودجانه و على (ع ) وجود پيامبر را از حملات سرسختانه قريش حفظ كردند. در كتابهاى تاريخ به نام افراد ديگرى از قبيل : (عاصم بن ثابت ، سهل حنيف ، طلحه بن عبيدالله و...) به چشم مى خورد تا جايى كه برخى تعداد ثابت قدمان را به 36 نفر رسانيده اند. ولى آنچه از نظر تاريخ ، قطعى است ، همان پايدارى اميرمؤ منان ، حمزه ، ابودجانه و بانويى به نام (ام عامر) است و حضور غير اين چهار نفر از اصل مشكوك است .

سعد بن ربيع

سعد ربيع ، از ياران باوفاى پيامبر (ص ) بود، كانونى لبريز از ايمان و اخلاص داشت . موقعى كه با دوازده زخم از جنگ احد بر روى زمين افتاده بود، مردى از كنار وى گذشت و به او گفت : مى گويند محمد (ص ) كشته شده است . سعد به وى گفت : اگر محمد(ص ) كشته شده ولى خداى محمد زنده است و ما در راه نشر آئين خدا جهاد مى كنيم و از حريم توحيد دفاع مى نماييم . هنگامى كه نائره جنگ خاموش گرديد، پيامبر به ياد سعد ربيع افتاد و گفت : چه كسى مى تواند خبرى از سعد بياورد؟ زيد بن ثابت داوطلب شد، كه مرگ و حيات سعد و خبر صحيحى براى پيامبر بياورد. او سعد را در ميان كشتگان يافت . گفت : پيامبر مرا ماءمور كرده از حال شما تحقيق كنم و خبر صحيحى از شما به او ببرم . سعد گفت : سلام مرا به پيامبر برسان و بگو: چند لحظه بيشتر از زندگى سعد باقى نمانده است و خداوند به تو اى پيامبر خدا، بهترين پاداش كه سزاوار يك پيامبر است را بدهد و نيز افزود و گفت : به انصار و ياران پيامبر سلام برسان و بگو، هرگاه به پيامبر آسيبى برسد و شما زنده باشيد، هرگز در پيشگاه خداوند معذور نخواهيد بود. هنوز فرستاده پيامبر از كنار سعد دور نشده بود كه روحش به سوى جهان ديگر پرواز نمود.

علاقه انسان به خود و اصطلاح دانشمندان (حب الذات ) آنچنان اصيل و قدرتمند و ريشه دار است كه هيچگاه انسان خود را فراموش نمى كند و همه چيز خود را در راه آن فدا مى نمايد ولى قدرت ايمان و عشق به هدف و علاقه به معنويات از آن شگفت انگيزتر است . زيرا به تصريح متون تاريخ اين افسر با شهامت در سخت ترين لحظه ها كه فاصله چندانى با مرگ نداشت ، خود را فراموش كرده و به ياد وجود نازنين پيامبر (ص ) كه حفظ او را عاليترين تجلى براى بقاى هدف خود مى دانست ، افتاده بود و تنها پيامى كه به وسيله (زيد بن ثابت ) فرستاده اين بود كه : ياران لحظه اى از حفظ و حراست پيامبر غفلت نكنند.

پشيمانى بعد از خيانت

يهودان بنى قريظه پس از محاصره شدن توسط پيامبر از او درخواست كردند كه ابولبابه را بفرستد تا با او به مشورت بپردازند. ابولبابه سابقا با بنى قريظه پيمان دوستى داشت هنگامى كه وى وراد دژ شد زنان و مردان يهود، گرد وى جمع شده گريه و شيون آغاز كردند و گفتند: آيا صلاح است كه ما بدون قيد و شرط تسليم شويم . ابولبابه گفت : بلى ، ولى با دست اشاره به گلو كرد يعنى اگر تسليم گرديد كشته خواهيد شد.

ابولبابه مى دانست كه پيامبر اكرم (ص ) با موجوديت اين دسته كه خطرناكترين جمعيت براى آيين توحيد موافقت نخواهند كرد. ولى ابولبابه از اين كه به مصالح عاليه اسلام و مسلمانان خيانت ورزيده و اسرار آنان را فاش ساخت پشيمان شد و با بدنى لرزان و چهره اى پريده از دژ بيرون آمد و يكسره به مسجد رفت و خود را يكى از ستونهاى مسجد بست و با خدا پيمان بست كه اگر خداوند از تقصير وى نگذرد، تا پايان عمر به همين حالت به سر برد. مفسران مى گويند: اين آيه درباره خيانت ابولبابه نازل گرديد:

(يا ايهاالذين آمنوا لا تخونوا الله و الرسول و تخونوا اماناتكم و انتم تعلمون .)

سوره انفال آيه 27.

(اى افراد باايمان هرگز از روى علم به خدا، رسول وى و امانتهايى كه در اختيار شما قرار گرفته است خيانت نكنيد، در حالى كه خودتان هم مى دانيد كه خيانت خوب نيست .)

خبر ابولبابه به پيامبر اكرم (ص ) رسيد، فرمود: اگر قبل از اين عمل پيش ‍ من مى آمد، من از خداوند براى او طلب آمرزش مى كردم و خداوند او را مى بخشيد ولى اكنون بايد بماند تا مغفرت خدا شامل حال او گردد، همسر وى در اوقات نماز مى آمد گره هاى طنابى را كه با آن خود را به ستون بسته بود باز مى كرد و پس از انجام فريضه بار ديگر او را به ستون مسجد مى بست . شش روز گذشت ، سحرگاهان كه پيامبر مهمان ام سلمه بود، پيك وحى فرود آمده آيه زير را كه حاكى از آمرزش ابولبابه است ، آورد: (گروهى ديگر از آنها به گناهان خود اعتراف كرده عمل نيك و بد را به هم آميخته اند، شايد خداوند توبه آنها را بپذيرد، خداوند آمرزنده و رحيم است .) [و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا عسى الله ان يتوب عليهم ان الله غفور رحيم سوره توبه آيه 102] .

ديدگان ام سلمه بر چهره نورانى پيامبر در حالى كه خنده اى بر لب داشت افتاد. پيامبر (ص ) به ام سلمه فرمود: خداوند از تقصير ابولبابه گذشت ، برخيز و بشارت بده . هنگامى كه همسر پيامبر بشارت آمرزش ابولبابه را به مردم داد، مرد ريختند كه بندها را باز كنند، ولى ابولبابه گفت : بايد پيامبر اكرم (ص ) اين قيد و بندها را باز نمايد، پيامبر براى اقامه نماز صبح وارد مسجد گرديد و با دستهاى مبارك خود بندها را باز كرد.

سرگذشت ابولبابه درس آموزنده اى است ، لغزش او روى احساسات نابجاى بود، گريه مردان و زنان خائن ، قدرت خوددارى را از او صلب كرد، راز مسلمانان را فاش ساخت ، ولى قدرت ايمان و ترس از خدا بالاتر از آن بود تا آنجا كه او را وادار كرد خيانت خود را آنچنان جبران كند، كه بار ديگر جراءت خيانت در خاطره او خطور نكند.

فتح خيبر

درباره فتح خيبر مورخان و سيره نويسان اسلام مطالب زيادى نوشته اند، در اين جا مى آوريم . سپس به تجزيه و تحليل آن مى پردازيم . متون و صفحات تاريخ اسلام در اين غزوه نشان مى دهد كه اگر جانبازى و دلاورى خارق العاده اميرمؤ منان نبود، دژهاى خطرناك خيبر گشوده نمى شد. اگر چه برخى از نويسندگان دچار تحريف حقايق شده اند و افسانه اى را در رديف حقايق جلوه داده اند ولى عده قابل ملاحظه اى از نويسندگان محقق شيعه و اهل تسنن سهم على (ع ) را در اين مبارزه ادا نموده اند اينك متن اين واقعه تاريخى به طور فشرده از كتب تاريخى نقل مى شود:

هنگامى كه اميرمؤ منان (ع ) از ناحيه پيامبر ماءموريت يافت دژهاى (وطيح ) و (سلالم ) را بگشايد. (دژهايى كه دو فرمانده قبلى موفق به گشودن آنها نشده بودند و با فرار كردن ضربه جبران ناپذيرى بر حيثيت ارتش اسلام زده بودند) زره محكى را بر تن كرد و شمشير مخصوص ‍ خود (ذوالفقار) را حمايل نموده و (هروله ) كنان و با شهامت خاصى كه شايسته قهرمانان ويژه ميدانهاى جنگ است به سوى دژ حركت كرد و پرچم اسلام را كه پيامبر (ص ) به دست او داده بود، در نزديكى خيبر بر زمين نصب نمود در اين لحظه در خيبر باز گرديد، و دلاوران يهود از در بيرون ريختند، نخست برادر مرحب ، جلو آمد هيبت و نعره او چنان مهيب بود كه سربازانى كه پشت سر على (ع ) بودند، بى اختيار عقب رفتند ولى على (ع ) مانند كوه پاى بر جا ماند، لحظه اى نگذشت كه جسد مجروح حارث بر روى خاك افتاده و جان سپرد. مرگ برادر، مرحب را سخت غمگين و متاءثر ساخت . او براى گرفتن انتقام برادر در حالى كه غرق سلاح بود و زره يمانى بر تن و كلاهى كه از سنگ مخصوص تراشيده شده بود بر سر داشت در حالى كه كلاه خود را روى آن قرار داده بود، جلو آمد و به رسم قهرمانان عرب اشعار زير را به عنوان رجز مى خواند:

قد علمت خيبر انى مرحب

شاكى السلاح بطل مجرب

يعنى در و ديوار خيبر گواهى مى دهد كه من مرحبم ، قهرمان كارآزموده و مجهز با سلاح جنگى هستم .

ان غلب الدهر فانى اغلب

و القرن عندى بالدماء مخضب

يعنى : اگر روزگار پيروز است ، من نيز پيروزم ، قهرمانانى كه در صحنه هاى جنگ با من روبرو مى شوند، با خون خويشتن رنگين مى گردند.

على (ع ) نيز رجزى در برابر او سرود و شخصيت نظامى و نيروى بازوان خود را به رخ دشمن كشيد و چنين گفت :

انا الذى سمتنى امى حيدره

ضرعام آجام و ليث قسوره

يعنى : من همان كسى هستم كه مادرم من را حيدر (شير) خواند، مرد دلاور و شير بيشه ها هستم .

عبل الذارعين غليظ القصره

كليث غابات كريه المنظرة

يعنى : بازوان قوى و گردن نيرومند دارم ، در ميدان نبرد مانند شير بيشه ها صاحب منظرى مهيب هستم .

رجزهاى دو قهرمان پايان يافت . صداى ضربات شمشير و نيزه هاى دو قهرمان اسلام و يهود وحشت عجيبى در دل ناظران به وجود آورد. ناگهان شمشير برنده و كوبنده قهرمان اسلام ، بر فرق مرحب فرود آمد، سپر، كلاه سنگى و سر را تا دندان دو نيم ساخت . اين ضربت آنچنان سهمگين بود كه برخى از دلاوران يهود كه پشت سر مرحب ايستاده بودند پا به فرار گذارده به دژ پناهنده شدند و عده اى كه فرار نكردند با على (ع ) تن به تن جنگيده و كشته شدند. على (ع ) يهوديان فرارى را تا در حصار تعقيب نمود، در اين كشمكش يك نفر از جنگجويان يهود با شمشير بر سپر على (ع ) زد، سپر از دست وى افتاد، على (ع ) فورا متوجه در دژ گرديد و آن را از جاى خود كند و تا پايان كارزار بحاى سپر به كار برد پس از آنكه آن را بر روى زمين افكند هشت نفر از نيرومندترين سربازان اسلام از آن جمله ابورافع سعى كردند كه آن را از اين رو به آن رو كنند، نتوانستند در نتيجه قلعه اى كه مسلمانان ده روز پشت آن معطل شده بودند در مدت كوتاهى گشوده شد. يعقوبى در تاريخ خود مى نويسد: در حصار از سنگ و طول آن چهار ذرع و پهناى آن دو ذرع بود، شيخ مفيد (ره ) در ارشاد به سند خاصى از اميرمؤ منان سرگذشت كندن در خيبر را چنين تعريف مى كند: من در خيبر را كنده به جاى سپر به كار بردم و سپس در پايان نبرد آن را مانند پل بر روى خندقى كه يهوديان كنده بودند، قرار دادم سپس آن را ميان خندق پرتاب كردم مردى پرسيد آيا سنگينى آن را احساس نمودى ؟ فرمود: به همان اندازه سنگينى كه از سپر خود احساس مى كردم . نويسندگان سيره ، مطالب شگفت انگيزى درباره قلعه هاى خيبر و خصوصيات آن و رشادتهاى على (ع ) كه در فتح اين دژ انجام داده ، نوشته اند و اين حوادث هرگز با قدرتهاى معمولى بشرى وفق نمى دهد ولى خود امير مؤ منان در اين باره توضيح داده و شك و ترديد را از بين برده است ، زيرا آن حضرت در پاسخ شخصى چنين فرمود: (ما قلعتها بقوة بشرية و لكن قلعتها بقوة الهية و نفس بلقاء ربها مطمئنة رضية ) يعنى : من هرگز آن در را با نيروى بشرى از جاى نكندم ، بلكه در پرتوى نيروى خداداى و با ايمانى راسخ به روز بازپسين اين كار را انجام دادم .

صلح حديبيه

(سهيل بن عمرو) با دستورات مخصوصى از جانب قريش ماءمور شد كه قائله را تحت يك قرارداد خاصى كه بعدا مى خوانيم خاتمه دهد، چشم پيامبر كه به سهيل افتاد، فرمود (سهيل ) آمده قرارداد صلحى ميان و قريش ببندد. سهيل آمد و نشست و از هر درى سخن گفت و مانند يك ديپلمات ورزيده عواطف پيامبر (ص ) را براى انجام چنين مطلب تحريك كرد.

او چنين گفت : اى ابوالقاسم ، مكه حرم و محل عزت ما است ، جهان عرب مى داند، تو با ما جنگ كرده اى ، اگر تو با همين حالت كه با زور و قدرت تؤ ام است وارد مكه شوى ، ضعف و بيچارگى ما را در تمام جهان آشكار مى سازى ، فردا تمام قبايل عرب به فكر تسخير سرزمين ما مى افتند، من تو را به خويشاوندى كه با ما دارى ، سوگند مى دهم و احترامى را كه مكه دارد و زادگاه تو است يادآور مى شوم ...

وقتى سخن (سهيل ) به اينجا رسيد، پيامبر كلام او قطع كرد و فرمود: منظورتان چيست ؟ (سهيل ) گفت : نظر سران قريش اين است كه امسال از اينجا به مدينه باز گرديد و فريضه عمره و حج را به سال آينده موكول كنيد، مسلمانان مى توانند سال آينده مانند تمام طوائف عرب در مراسم حج شركت كنند ولى مشروط بر اينكه بيش از سه روز در مكه نمانند و سلاحى جز سلاح مسافر همراه نداشته باشند. مذاكرات سهيل با پيامبر سبب شد قرارداد كلى و وسيعى ميان مسلمانان و قريش بسته شود او در شرايط و خصوصيات پيمان فوق سخت گيرى مى كرد و گاهى كار به جايى مى رسيد كه نزديك بود رشته مذاكرات صلح پاره شود ولى از آنجا كه طرفين به صلح و مسالمت علاقمند بودند، دو مرتبه رشته سخت را به دست گرفته و در پيرامون آن سخن مى گفتند.

مذاكرات هر دو نفر با تمام سخت گيرى هاى سهيل به پايان رسيد و قرار شد مواد آن در دو نسخه تنظيم گردد و به امضاء طرفين برسد. بنا به نوشته عموم سيره نويسان ، پيامبر (ص )، على (ع ) را خواست و دستور داد كه پيام صلح را به شرح زير بنويسد.

پيامبر به اميرمؤ منان فرمود بنويس :

بسم الله الرحمن الرحيم و على نوشت . سهيل گفت من با يك اين جمله آشنايى ندارم و (رحمان ) و (رحيم ) را نمى شناسم ، بنويس باسمك الله م . يعنى به نام تو اى خداوند. پيامبر موافقت كرد به ترتيبى كه سهيل مى گويد نوشته شود و على نيز نوشت . سپس پيامبر (ص ) به على دستور داد كه بنويسد: هذا ما صالح عليه محمد رسول الله : يعنى اين پيمانى است كه محمد رسول خدا با سهيل نماينده قريش بست . سهيل گفت : ما رسالت و نبوت تو را به رسميت نمى شناسيم و اگر معترف به رسالت و نبوت تو بوديم ، هرگز از در جنگ با تو وارد نمى شديم ، بايد خود و پدرت را بنويسى و اين لقب را از متن پيمان بردارى .

در اين نقطه برخى از مسلمانان راضى نبودند كه پيامبر تا اين حد تسليم خواسته (سهيل ) شود. ولى پيامبر (ص ) با در نظر گرفتن يك سلسله مصالح عالى كه بعدا تشريح مى شود، خواسته (سهيل ) را پذيرفت و به على (ع ) دستور داد كه لفظ (رسول الله ) را پاك كند. در اين لحظه على (ع ) با كمال ادب عرض كرد: مرا ياراى چنين جسارتى نيست ، كه رسالت و نبوت را از پهلوى نام مبارك محو كنم . پيامبر از على (ع ) خواست كه انگشت خود را روى آن بگذارد تا شخصا آن را پاك كند و على انگشت پيامبر را روى آن لفظ گذارد و پيامبر لقب (رسول الله ) را پاك نمود.

گذشت و مسالمتى كه رهبر عاليقدر اسلام در تنظيم اين پيمان از خود نشان داد در تمام جهان بى سابقه است زيرا او در گرو افكار مادى و احساسات نفسانى نبود و مى دانست كه واقعيات و حقايق با نوشتن و پاك كردن عوض نمى شود از اين جهت براى حفظ پايه هاى صلح در برابر تمام سختگيرى هاى طرف ديگر از در مسالمت وارد شده و گفتار طرف را پذيرفت .

متن پيمان صلح حديبيه بين پيامبر (ص ) و سهيل نماينده قريش :

1 - قريش و مسلمانان متعهد مى شوند كه مدت ده سال جنگ و تجاوز را بر ضد يكديگر ترك كنند تا امنيت اجتماعى و صلح عمومى در نقاط عربستان مستقر گردد.

2 - هر فردى از افراد قريش اگر بدون اذن بزرگتر خود از مكه فرار كند و اسلام آورد و به مسلمانان بپيوندد، محمد با او را به سوى قريش باز گرداند، ولى اگر فردى از مسلمانان به سوى قريش بگريزد قريش موظف نيست او را تحويل مسلمانان بدهد.

3 - مسلمانان و قريش مى توانند با هر قبيله اى كه خواستند پيمان برقرار كنند.

4 - محمد و ياران او امسال از همين نقطه به مدينه باز مى گردند ولى در سالهاى آينده مى توانند آزادانه ، آهنگ مكه نموده و خانه خدا را زيارت كنند، ولى مشروط بر اينكه سه روز بيشتر در مكه توقف ننمايند و سلاحى جز سلاح مسافر، كه همان شمشير است همراه نداشته باشند.

5 - مسلمانان مقيم مكه به موجب اين پيمان مى توانند آزادانه شعائر مذهبى خود را انجام دهند و قريش حق ندارد آنها را آزار دهد و يا مجبور كند كه از آئين خود برگردند و يا آيين آنها را مسخره نمايد.

6 - امضاء كنندگان متعهد مى شوند كه اموال يكديگر را محترم بشمارند، حيله و خدعه را ترك كرده و قلوب آنها نسبت به يكديگر خالى از هرگونه كينه باشد.

7 - مسلمانانى كه از مدينه وارد مكه مى شوند، مال و جان آنها محترم است .

و بعد از اتمام متن پيمان حديبيه در دو نسخه تنظيم گرديد و گروهى از شخصيتهاى قريش و اسلام پيمان را گواهى كرده يك نسخه به (سهيل ) و نسخه ديگر به پيامبر اكرم (ص ) تقديم گرديد. و قبيله (خزاعه ) در پرتو ماده سوم با مسلمانان هم پيمان شده و قبيله (بنى كنانه ) كه از دشمنان ديرينه (خزاعه ) بودند، پيوستگى و وحدت خود را با (قريش ) اعلام كردند. پيمان صلح حديبه ميان پيامبر اسلام و سران شرك بسته شد و پس از 19 روز توقف در سرزمين (حديبيه ) مسلمانان به سوى مدينه و بت پرستان به سوى مكه بازگشتند و در سايه سرگذشت حديبيه و در پرتو اين آرامش پيامبر (ص ) توانست با ملوك و سلاطين جهان مكاتبه نموده ، دعوت و نبوت خود را سمع جهانيان برساند. ولى سران قريش نتوانستند بر مبناى پيمان حديبيه عمل نمايند، نقض عهد مى كردند و نهايتا نتايج اين صلح به نفع اسلام و مسلمانان شد.

سرزمين حبشه و نامه پيامبر اكرم به نجاشى

سرزمين حبشه در انتهاى آفريقاى شرقى قرار دارد، وسعت خاك آن 18000 كيلومتر مربع و پايتخت فعلى آن شهر (اديس آبابا) است .

شرقيان بيش از يك قرن قبل از اسلام با اين سرزمين آشنا شده بودند. اين آشنايى بر اثر حمله ارتش ايران در دوره هخامنشى انوشيروان آغاز گرديد و با مهاجرت مسلمانان از مكه به حبشه تكميل شد.

روز كه پيامبر اكرم (ص ) تصميم گرفت شش تن از ماءموران زبده دلاور خود را به عنوان سفير ابلاغ نبوت جهانى ، به نقاط دور بفرستد، (عمرو بن اميه ) را ماءمور ساخت كه با نامه اى رهسپار حبشه گردد، و پيام او را به (نجاشى ) زمامدار دادگر آن سرزمين برساند. نامه زير نخستين نامه اى نيست كه پيامبر اسلام به زمامدار حبشه نوشته است ، بلكه پيش از اين نامه ، نامه اى درباره مهاجران مسلمان نوشته ، آنها را توصيه كرده و از (نجاشى ) خواسته بود كه عنايات خاص خود را در حق آنان مبذول دارد و متن اين نامه در تاريخ اسلام موجود است . روزى كه پيامبر سفير خود را همراه نامه اى رهسپار كشور حبشه ساخت ، هنوز دسته از مسلمانان مهاجر در آنجا به سر مى بردند. ولى گروهى به مدينه بازگشتند و از رعيت پرورى و دادگسترى آن زمامدار بزرگ تعريفها و توصيفها مى نمودند، بنابراين سرزمين حبشه براى مسلمانانى كه از آنجا مراجعت نموده بودند سرزمين خاطره ها بود و زمامدار آنجا را بسان يك رهبر دادگر ستايش مى كردند، و اگر ما، در نامه پيامبر اكرم (ص ) كه به زمامدار آنجا نوشته يك نوع انعطاف ، نوازش و نرمى در سخن مشاهده مى كنيم ، براى اين است كه رو حيات زمامدار آنجا براى پيامبر مشخص و روشن بود. متن نامه پيامبر (ص ) به زمامدار حبشه (نجاشى):

بنام خداوند بخشنده مهربان

نامه اى است از محمد رسول خدا به نجاشى زمامدار حبشه ، درود بر شما، من خدايى را كه جز او خدايى نيست ستايش ميكنم خدايى كه از عيب و نقص منزه است و بندگان فرمانبردار او از خشم او در امانند و او به حال بندگان ناطر و گواه است .

گواهى مى دهم كه عيسى فرزند مريم ، روحى است از جانب خدا و كلمه اى است كه در رحم مريم زاهد و پاكدامن قرار گرفته است خداوند با همان قدرت و نيرويى كه آدم را بدون پدر و مادر آفريد او را نيز بدون پدر در رحم مادرش به وجود آورد. من تو را به سوى خدايى يگانه كه شريك ندارد دعوت مى كنم . و از تو مى خواهم كه هميشه مطيع و فرمانبردار او باشيد و از آيين من پيروى نماييد. ايمان به خدايى آوريد كه مرا به رسالت خود مبعوث فرمود. زمامدار حبشه آگاه باشد كه من پيامبر خدا هستم ، من شما و تمام لشكريان تو را به سوى خدايى عزيز دعوت مى كنم و من به وسيله اين نامه و اعزام سفير به وظيفه خطيرى كه بر عهده داشتم عمل كردم و تو را پند و اندرز دادم . درود بر پيروان هدايت .

پيامبر (ص ) نامه خود را با درود اسلامى كه همان (سلام عليك ) مى باشد، آغاز كرده و شخصا به زمامدار حبشه درود فرستاده است . ولى در نامه هاى ديگر درود شخصى به كسرى ، قيصر، مقوقس ، زمامداران ايران ، روم و مصر نفرستاد. بلكه نامه را با يك درود كلى (سلام بر پيروان هدايت ) آغاز كرده است . در اين نامه شخصا به زمامدار حبشه سلام فرستاده و از اين طريق در حق او برترى خاصى نسبت به ساير زمامداران معاصر وى قائل شده است .

سه فضيلت حضرت على

روزى معاويه به سعدوقاص اعتراض نمود كه چرا به على (ع ) ناسزا نمى گويى ؟

او در پاسخ وى چنين گفت : من هر موقع به ياد سه فضيلت از فضايل على (ع ) مى افتم آرزو مى كنم اى كاش من يكى از اين سه فضيلت را داشتم :

1 - روزى كه پيامبر (ص ) او را در مدينه جانشين خود قرار داد و خود به جنگ تبوك رفت و به على چنين گفت : تو نسبت به من همان منصب را دارى كه هارون نسبت به موسى داشت جز اين كه پس از من پيامبرى نخواهد آمد.

2 - روز خيبر، پيامبر فرمود: فردا پرچم را به دست كسى مى دهم كه خدا و پيامبر، او را دوست دارند افسران و فرماندهان عالى قدر اسلام با گردنهاى كشيده در آرزوى نيل به چنين مقامى بودند، در فرداى آن روز پيامبر (ص )، على (ع ) را خواست و پرچم را به او داد و خدا در پرتو جانبازى على (ع ) پيروزى بزرگى نصيب ما نمود.

3 - روزى كه قرار شد پيامبر (ص ) با سران نجران به مباهله بپردازد، پيامبر دست على ، فاطمه ، حسن و حسين (ع ) را گرفت و گفت :

(الله م هؤ لاء اهلى ) يعنى خدايا اينها اهل بيت من هستند.