2- كافر و همسايه مومن
على بن يقطين گفت : امام كاظم عليه السلام بمن فرمود: در بنى اسرائيل مردم مومنى
بود كه همسايه كافرى داشت و اين كافر هميشه به مومن مهربانى و مدارا و خوبى مى كرد.
چون آن كافر مرد، خداوند برايش خانه از خاك مخصوص در آتش برزخ قرار داد كه او را از
آتش جهنم برزخ حفظ كند، و خداوند روزى به او مى رساند.
به كافر در برزخ گفته شده : اين جايگاه اثر خوبيها و مهربانى كه به فلان همسايه
مومن كردى ، خدا بتو بخشيده است كه نمى سوزى
(823)
3- تاءديب همسايه
مردى نزد پيامبر آمد و از اءذيت همسايه اش شكايت كرد. پيامبر فرمود: صبح جمعه
اثاثيه خانه را ببر در كوچه بگذار تا مردمى كه مى روند به نماز جمعه ببينند، هر گاه
از تو علت را بپرسند، بگو از جهت اذيت همسايه اين كار را كردم .
بدستور پيامبر آن فرد اثاثيه خانه را در كوچه گذاشت و همسايه فهميد؛ از او خواهش كه
اثاثيه را درون خانه ببرد، و گفت : به خداى عهد مى كنم كه ديگر ترا اذيت ننمايم .(824)
4- چهل خانه
عمرو بن عكرمه گويد: بر امام صادق عليه السلام وارد شدم عرض كردم : همسايه ام مرا
اذيت مى كند! فرمود: با او خوش رفتارى كن ، گفتم : خدا او را رحمت نكند.
امام از من روى گردانيد! من نخواستم به اين شكل از حضرت جدا شوم ، عرضكردم آخر او
به شكلهاى مختلف اذيتم مى كند! فرمود: خيال مى كنى اگر در ظاهر با او دشمنى نمائى
(و مقابله به مثل كنى ) مى توانى از او انتقام بگيرى .
عرضكردم مى توانم ، فرمود: همسايه تو از كسانى است كه از آنچه خدا به همسايه ها
داده است حسادت مى برد، اگر نعمتى براى كسى ببيند، اگر خانواده داشته باشد به آنها
تعرض مى نمايد و آزار مى كند، و اگر خانواده ندارد به خدمتكار او اذيت مى كند، اگر
خدمتكار نداشته باشد شب بيدار بماند و روز به خشم گذراند. همانا مردى از انصار نزد
پيامبر و عرضكرد: خانه اى در فلان قبيله خريدم وليكن نزديكترين همسايه ام كسى است
كه به خيرش اميدوار نيستم و از شرش در امان نيستم . پيامبر امر كرد على عليه السلام
و سلمان و اباذر و يك نفر ديگر (مقداد) بروند در مسجد به آواز بلند بگويند: هر كس
همسايه اش از آزارش ايمن نباشد ايمان ندارد پس آنها سه بار گفتند. سپس با دست اشاره
كرد كه تا چهل خانه از چهار طرف همسايه باشند.(825)
5- قانون چنگيزخان
چنگيزخان مغول ، قوانينى چند وضع كرد كه مردم به آن عمل كنند، يكى آن بود كه كسى
گوسفند و يا حيوان ديگرى را بخواهد بكشند بايد گلوى آنرا بگيرد و خفه كند، ذبح با
كارد ممنوع است كسى اين كار را كند سرش از تن جدا كنند.
يكى از مسلمانان در همسايگى شخص مغول خانه داشت و آن مغول با او بد بود. روزى ديد
همسايه مسلمان گوسفند خريده ، پيش خود گفت حتما با كارد آنرا ذبح خواهد كرد. رفت دو
نفر از دوستان خود را براى شهادت پشت بام برد و آن مسلمان گوسفند را ذبح كرد؛ آن
مغول و دوستانش وارد خانه مسلمان شدند؛ با گوسفند ذبح شده او را گرفتند به حضور
چنگيزخان بردند.
چنگيز از آن سؤ ال نمود كه مسلمان در كوچه اين كار را كرده يا توى خانه ؟
گفت : درون خانه ، گفت شما كجا ديديد؟ گفت : از بالاى پشت بام ديديم .
چنگيز گفت : حكم ما در ميان كوچه و بازار انجام نشد، امور پنهانى زياد و خداوند
عالم است ، و همه خلافهاى پنهانى را مى پوشاند؛ بعد به جلاد گفت : سر از بدن اين
مغول جدا كنيد تا ديگر كسى به خانه همسايه نگاه نكند.(826)
97 : هدايت
قال الله الحكيم : (و
يزيد الله الذين اهتدوا هدى )
(مريم : آيه 76)
: خدا هدايت يافتگان را بر هدايتشان مى افزايد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله : (يا على ) لئن يهدى
الله على يدك رجلا خير لك مما طلعت عليه الشمس
(827)
: اى على اگر خدا بوسيله تو مردى را هدايت كند براى تو باندازه آنچه آفتاب بر آن مى
تابد، خير قرار داده است .
شرح كوتاه :
خداوند وقتى اين عالم را خلق كرد و بنى آدم را در آن جاى داد، ناگزير هاديان بزرگ
براى هدايت خلقش فرستاد، و كتابهاى آسمانى نازل فرمود تا خلائق به صراط مستقيم
بروند و از لغزش و انحراف در امان باشند.
بعضى هدايتها مستقيم است مانند هدايت پيامبر و اولياء خالص الهى به جذبات ، و اكثر
هدايتها بواسطه افراد و صاحبان نفس و پدر و مادر و كتابهاى خوب و بعضى وقايع و
حوادث اتفاق مى افتد.
هر گوينده اى هدايت گر نيست و هر نفسى قابليت راه راست رفتن را ندارد، بهر تقدير
راه سعادت بسيار و خواهان آن كم و عزمها در احياى صراط متزلزل است .(828)
1- دروغگو هدايت يافت
روزى خوات بن جبير در راه مكه با عده اى از زنها طائفه بنوكعب نشسته بود (و با آنها
گفت و شنود است ) اتفاقا حضرت رسول صلى الله عليه و آله از آنجا عبور مى كرد به او
فرمود: چرا با زنها نشسته اى ؟
گفت : شترى دارم كه سركش است و مرتب فرار مى كند، اينجا آمده ام تا اين زنها طنابى
برايم ببافند تا شتر را با آن ببندم .
پيامبر صلى الله عليه و آله چيزى نفرمودند و رفتند؛ و بعد از انجام دادن كارشان
بازگشتند و به او كه هنوز آنجا بود فرمودند: ديگر آن شتر چموش فرار نكرد؟
خوات مى گويد: من خجالت كشيدم و چيزى نگفتم . بعد از آن واقعه پيوسته از پيامبر
فرار مى كردم و سعى مى نمودم رو در روى پيامبر قرار نگيرم ؛ زيرا از برخورد با او
(كه فهميده بود آنچه گفتم بهانه اى بيش نبوده است ) حيا داشتم ، تا اينكه به مدينه
آمدم .
روزى در مسجد نماز مى خواندم ، ديدم رسول خدا آمدند در كنار من نشستند.
من نماز را طولانى كردم ، پيامبر فرمودند: نمازت را طولانى مكن كه من در انتظارت
هستم .
چون از نماز فارغ شدم به من فرمودند: آيا آن شتر چموش بعد از آن روز ديگر فرار
نكرد؟ من خجالت كشيده و برخاستم و از نزدش رفتم .
روز ديگر پيامبر را ديدم در حاليكه روى الاغى نشسته و هر دو پايش را به يك طرف
انداخته بود و از كوچه اى عبور مى كرد بمن كه رسيد فرمود: آيا ديگر آن شتر فرار
نكرد؟
گفتم : بخدا قسم از روزى كه مسلمان شدم هرگز آن شتر فرار نكرده است (و من خلاف به
عرض شما رساندم ).
پيامبر فرمود: الله اكبر الله اكبر خدايا خوات را هدايت فرما،(829)
پس از آن روز او از مسلمانان واقعى شد و مورد هدايت قرار گرفت .(830)
2- از بين بردن گمراه كننده
مردى براى امام حسن عليه السلام هديه آورده بود، امام به او فرمودند: در مقابل
هدايت كداميك از اين دو را مى خواهى ، بيست برابر هديه ات (بيست هزار درهم ) بدهم
يا بابى از علم را برايت بگشايم ، كه بوسيله آن بر فلان مرد كه ناصبى و دشمن خاندان
ما است غلبه پيدا كنى و شيعيان ضعيف الاعتقاد قريه خود را از گفتار او نجات دهى ،
اگر آنچه بهتر است انتخاب كنى مهم بين دو جايزه جمع مى كنم (يعنى بيست هزار درهم و
باب علم ).
در صورتيكه در انتخاب اشتباه كنى بتو اجازه مى دهم كه يكى را براى خود بگيرى ! عرض
كرد: ثواب من در اينكه ناصبى را مغلوب كنم و شيعيان ضعيف را هدايت و از حرفهاى او
نجات بدهم آيا مساوى است با همان بيست هزار درهم ؟
فرمود: آن ثواب بيست هزار برابر بهتر از تمام دنياست . عرض كرد: در اين صورت چرا
انتخاب كنم آن قسمتى از كه ارزشش كمتر است ، همان باب علم را اختيار مى نمايم .
امام فرمود: نيكو انتخاب كردى ؛ باب علمى كه وعده داده بود تعليمش نمود و بيست
هزار درهم را نيز اضافه به او پرداخت ، و او از خدمت امام مرخص شد.
در قريه با آن مرد ناصبى بحث كرد و او را مجاب و مغلوب نمود. اين خبر به امام رسيد،
و روزى اتفاقا شرفياب خدمت امام شد، امام به او فرمود: هيچكس مانند تو سود نبرد،
هيچكس از دوستان سرمايه اى مثل تو بدست نياورد، زيرا درجه اول دوستى خدا، دوم دوستى
پيامبر و على عليه السلام ، سوم دوستى عترت و ائمه ، چهارم دوستى ملائكه ، پنجم
دوستى برادران مؤ منت را بدست آوردى ، و به عدد هر مومن و كافر پاداشى هزار برابر
بهتر از دنيا نصيبت شد، بر تو گوارا باشد.(831)
3- سيد حميرى
سيد(832)
اسماعيل حميرى
(833) مكنى به ابوهاشم در عمان متولد و در بصره نشو و نما نمود و در
بغداد (179 يا 173 هق ) وفات يافت .
پدر و مادر اسماعيل از خوارج و نواصب بودند و در شهر بصره هر روز بعد از نماز صبح
على عليه السلام را دشنام مى دادند. اسماعيل با اينكه كودك بود از اين جهت ناراحت
بود با گرسنگى شبها را در مساجد مى خوابيد تا حرفهاى پدر و مادر را درباره على عليه
السلام نشود و اگر گرسنه مى شد به خانه مى رفت و غذا مى خورد و از خانه بيرون مى
آمد.
وقتى در جوانى اشعارى در هدايت پدر و مادر فرستاد آنها تصميم گرفتند او را بكشند.
شخصى بنام امير عقبه بن مسلم به او خانه و زندگى مى بخشد.
سيد اسماعيل در مسير مذهب روى به كيسانيه آورد كه قائل به امامت محمد بن حنفيه پسر
اميرالمؤ منين عليه السلام بودند، كه قائل بودند او در كوه رضوى است شير و پلنگ از
او حفاظت مى كنند و از دو چشمه اى از آب و غسل ارتزاق مى كند و تا روزى قيام نمايد
و دنيا را پر از عدل و داد كند.
ابو بجير عبدالله بن نجاشى با سيد حميرى بحث مى كند و نمى تواند او را هدايت كند.
تا اينكه روزى سيد خدمت امام صادق عليه السلام مى رسد و مى گويد: من بخاطر شما
خاندان پيامبر از دنيا دست كشيده ام و از دشمنان بيزارى مى جويم ولى شنيده ام و شما
فرموديد: من منحرف هستم و راه صحيح در دست ندارم .
امام فرمود: پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام و حسن عليه السلام و
حسين عليه السلام بهتر از محمد حنفيه بودند مردند، چگونه محمد نمرده است ؟ مى گويد:
شما دليلى بر مرگش داريد؟ آنگاه امام دست سيد را مى گيرد و مى آورد بقيع دست روى
قبر او گذاشت و دعائى خواند و يك مرتبه چشم برزخى سيد باز شد و ديد مردى با سر و
روى سفيد از قبر برزخى بيرون آمد و گفت : مرا مى شناسى من محمد بن حنفيه ام ، بدان
كه امام بعد امام حسين عليه السلام فرزندش على بن الحسين عليه السلام بعد محمد باقر
عليه السلام بعد از او اين آقا امام است .
سيد به مكاشفه برزخى ، هدايت شد و به تشيع گرويد و اشعارى گفت : كه مفهومش اين است
كه متدين به دينى غير از آنچه معتقد بودم شدم كه جعفر بن محمد سرور مردمان مرا با
آن هدايت كرد.(834)
4- ياقوت
شيخ على رشتى عالم منطقه لارستان كه از شاگردان مرحوم شيخ مرتضى انصارى بود، گويد:
وقتى از زيارت امام حسين عليه السلام مراجعت كرده بودم ، از راه فرات به سمت نجف با
كشتى كوچكى بين كربلا و طويرج مى رفتم ، اهل كشتى از مردم حله بودند، اكثرا مشغول
لهو و لعب و مزاح بودند غير يك نفر، كه آثار وقار از او ظاهر و آنان بر مذهب اين
جوان زخم زبان مى زدند.
كشتى به جائى رسيد كه آب كم بود، پياده كنار رودخانه راه مى رفتيم ، از احوالش
پرسيدم ؟ گفت : پدرم از اهل سنت و مادرم از اهل ايمان ، اسم من ياقوت و شغلم فروختن
روغن در حله است .
وقتى با جماعتى از اهل حله نزد عشاير دور دست مى رفتيم و روغنى خريديم در برگشت
خوابيدم آنها رفتند، من باقى ماندم ترس مرا گرفت و آنجا جاى آبادى هم نبود. متوسل
به خلفاء و مشايخ اهل سنت شدم فرجى برايم نشد، به ياد حرف مادرم افتادم كه فرمود:
هر گاه درمانده شدى امام زنده ما را بنام ابوصالح المهدى صدا بزن به فريادت مى رسد.
وقتى متوسل به حضرت شدم ، ديدم آقائى بر سرش عمامه سبز دارد ظاهر شد و راه را به من
نشان داد و مرا هدايت كرد بدين مادرم در آيم بعد فرمود: الان به قريه اى مى رسى كه
همه شيعه اند.
عرض كردم : همراهم نمى آئى ؟ فرمود: الان هزاران نفر در اطراف دنيا بمن استغاثه مى
نمايند بايد به داد ايشان برسند.
ياقوت گويد: اندكى نرفتم كه به آن قريه رسيدم همراهان من روز بعد به آنجا رسيدند، و
به امر امام بدين شيعه آمدم ؛ اينان كه درون كشتى هستند اقوام منند كه با من هم
مذهب نيستند.(835)
5- عمير بن وهب
عمير بن وهب جمحى از رجال قريش و شجاعان و از كسانى بود كه آتش جنگ بدر را
برافروخت . خودش در اين جنگ نجات پيدا كرد اما پسرش وهب به دست مسلمانان اسير شد.
روزى عمير با پسر عمويش صفوان بن اميه در كنار كعبه با همديگر صحبت مى كردند، تا
حرفشان به اينجا رسيد كه اگر مقروض نبودم و فقر خانواده ام نبود به مدينه مى رفتم و
با شمشير محمد صلى الله عليه و آله را مى كشتم زيرا شنيدم نگهبانى ندارد!
صفوان قبول كرد قرضهاى او را بدهد و خانواده اش را نگهدارى كند او با شمشير و شتر
ظاهرا به قصد گرفتن فرزند اسيرش به مدينه برود و در باطن پيامبر را بقتل برساند.
وقتى وارد مدينه شد جلو مسجد پيامبر پياده شد و به دنبال هدف راه مى رفت عمر او را
ديد فرياد زد اين سگ را بگيريد، جمعيت آمدند او را دستگير كردند و عمر شمشيرش را
گرفت و او را داخل مسجد پيامبر كرد. پيامبر تا او را ديد فرمود:
عمر دست از او بردار.
پيامبر با او صحبت كردند، علت آمدن به مدينه را پرسيدند؟ گفت : براى آزادى فرزندم
وهب آمدم !
پيامبر فرمود: تو در كنار كعبه با صفوان عهد بستى كه بيائى با شمشير در مدينه مرا
به قتل برسانى و او قرضهاى تو را بدهد و خانواده ات را نگهدارى كند ولى خدا مرا حفظ
مى كند و تو نمى توانى مرا بكشى !
چون از اين راز پنهان ، پيامبر خبر داد، شهادتين گفت و مسلمان شد و گفت : تاكنون
باور نمى كردم كه وحى بر شما نازل شود و با عالم غيب ارتباط داشته باشيد، ولى اكنون
كه اين سر را كشف فرموديد، بخدا و رسولش ايمان دارم و خدا را سپاسگزارم كه به اين
وسيله مرا هدايت فرمود!(836)
98 : همنشين
قال الله الحكيم : (و
اذا قيل لكم تفسحوا فى المجالس فافسحوا يفسح الله لكم
) (مجادله : آيه 11)
: هرگاه گفته شود در مجالس خود جاى را بر يكديگر فراخ داريد اين كار را براى همنشين
انجام دهيد كه خدا بر توسعه شما بيفزايد.
امام صادق عليه السلام : لا ينبغى للمؤ من اءن يجلس مجلسا
يعصى الله فيه و لايقدره على تغيره
(837)
: سزاوار نيست مؤ من در مجلسى بنشيند كه اهل مجلس معصيت خدا كنند؛ و خود قادر بر
تغيير مجلس هم نباشد!!
شرح كوتاه :
از لوازم ارتباطات همنشينى و مجالست با ديگران از فاميل و مؤ من و اهل كتاب و غيره
مى باشد.
مؤ من لازم است در هر مجلسى كه رفت ، رو به قبله بنشيند، هر جا كه جائى بود بنشيند،
اگر حرفهائى از اسرار همنشين خود شنيد آنرا فاش نكند.
با كسى مجالست كند كه ديدنش موجب ياد خدا شود؛ و با آدمهاى پست و جهال و عوام و پول
پرستان دورى كند، و از همنشينى با فقراء دورى نكند و براى كسب علم در مجالس علم
برود، تا از بركات مجالس موعظه بهره كافى ببرد؛ و بالاخره همنشينى انتخاب كند كه
اثر سوء برايش نداشته باشد.
1- همراه ناآزموده
سعدى گويد: يكسال از تنگه بين بلخ و هرى
(838) به سفر مى رفتم . راه سفر امن نبود زيرا رهزنان خونخوار در كمين
مسافران و كاروانها بودند. جوانى به عنوان راهنما و نگهبان به همراه من حركت كرد.
اين جوان انسانى نيرومند و درشت هيكل بود و براى دفاع با سپر ورزيده بود و در
تيراندازى مهارت داشت .
زور و نيرويش در كمان كشى به اندازه ده پهلوان بود ولى يك عيب داشت و آن اينكه با
ناز و نعمت و خوشگذرانى بزرگ شده بود.
جهان ديده و سفر كرده نبود، بلكه سايه پرورده بود، با صداى غرش طبل دلاوران آشنا
نبود و برق شمشير سواركاران را نديده بود.
اتفاقا من و اين جوان پشت سر هم حركت مى كرديم و هر مانعى كه سر راه بود بر طرف مى
كرد.
ما همچنان به راه ادامه مى داديم كه ناگاه دو نفر رهزن ، از پشت سنگى سر برآوردند و
قصد جنگ ما نمودند، در دست يكى از آنها چوبى و در بغل ديگرى پتكى بود.
به جوان گفتم : چرا درنگ مى كنى اكنون هنگام زور آزمايى است ؟ ديدم تير و كمان از
دست او افتاده و لرزيده بر اندام شده و خود را باخته است ، كار به جايى رسيد كه
چاره اى جز تسليم نبود، همه بار و بنه و اسلحه و لباسها را در اختيار آن دو رهزن
قرار داديم و با جان سالم از دست آنها رها شديم .(839)
2- اثر همنشين
ناپلئون بناپارت (1821 م ) امپراطور فرانسه روزى به تيمارستان (خانه ديوانگان )
وارد شد، ديد يك نفر را با زنجير به ديوار بسته اند. از وضع رقت بار آن ديوانه
متاءثر شد، و رئيس تيمارستان را خواست و گفت : چرا اين ديوانه را با زنجير به ديوار
بسته اى ؟ گفت : اين ديوانه حرفهاى بدى مى زند.
ناپلئون گفت : چه مى گويد؟ قربان او مى گويد: من ناپلئون بناپارت هستم .
ناپلئون خنده اى كرد و گفت : مانعى ندارد، بگذاريد يك ديوانه خود را ناپلئون بداند.
رئيس تيمارستان گفت : نبايد اجازه بدهم او اين حرف را بزند، زيرا ناپلئون بناپارت
خودم هستم .
ناپلئون از شدت خنده نتوانست خود را نگه دارد، زيرا فهميد كه رئيس تيمارستان بر
اثر تماس دائم با ديوانگان ، همانند آنها حرف مى زند.(840)
3- كند هم جنس با هم جنس پرواز
زنى در مكه بود كه بسيار شوخ طبع بود و مردم را مى خندانيد. در مدينه هم زن ديگرى
با هم خصوصيات بود كه او هم مردم را با شوخى هاى خود مى خندانيد.
روزى آن زن از مكه به مدينه آمد و بر زن شوخ طبع مدينه ميهمان شد. در يكى از روزهاى
اقامت در مدينه به نزد عايشه رفت و او را خندانيد.
عايشه از او پرسيد: كجا منزل كرده اى ؟ آن زن گفت : به منزل فلانى وارد شده ام .
عايشه گفت : خدا و رسول او درست گفته اند، من از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: ارواح
انسانها لشگريانى هستند كه باهمند(841)
4- فرعون و ماهان
سرانجام فرعون با هامان نشست ، و وعده هاى حضرت موسى را به او گفت و در اين باره به
مشورت پرداخت .
هامان ناپاك ، وقتى اين سخن را از فرعون شنيد، چند بار فرياد زد و گريه كرد و با
دست به سر و صورتش زد و گفت : اى شاه بزرگ ، اين چه فكرى است كه وارد سر تو شده است
، و اين چه حال زشتى است كه مى خواهد ترا به تباهى بكشد!
همه جهان در تحت تسخير تو است ، اميران مشرق و مغرب ، ماليات هاى فراوان به سوى تو
سرازير مى كنند، و شاهان جهان لب به خاك پايت مى نهند. همه تو را به عنوان معبود و
مقصود مى پرستند و در برابر شكوه تو، خاموش و آرام هستند.
سوختن تو در هزار آتش بهتر از آنست كه تو با اين عظمت ، خدايى خود را رها كنى و
بنده موسى گردى ؟!
اگر تو اين كار را بكنى ، بردگان تو، سرور تو گردند و چشم دشمنان روشن شود. آرى
فرعون با مشورت و همنشينى با هامان خويش را خدا مردم و به هشدار موسى اعتنائى نكرد
و عاقبت به عذاب حق گرفتار شد.
(842)
5- عذاب بر همنشينى گناهكار
جعفرى گويد: حضرت موسى بن جعفر عليه السلام بمن فرمود: چرا ترا نزد عبد الرحمان بن
يعقوب مى بينم ؟ عرضكردم : او دائى من است . فرمود: او درباره خداوند مطالب بدى مى
گويد، خدا را (به اجسام ) توصيف مى كند با اينكه خدا بچيزى از اجسام توصيف نشود. يا
با او همنشين شو و ما را ترك كن ، يا با ما همنشين و او را ترك كن ! گفتم : او هر
چه بگويد زيانى برايم ندارد! فرمود: آيا نمى ترسى عذابى به او رسد و ترا هم بگيرد
مگر نمى دانى كسى از اصحاب موسى عليه السلام بود و پدرش از مريدان فرعون ، پس
آنوقت كه لشگر فرعون (در دريا) به موسى (و لشگريانش ) نزديك شدند، آن صحابى موسى ،
از لشگر موسى جدا شد و رفت پدر را كه در لشگر فرعون بود نصيحت كند، تا اينكه با هم
كنار دريا رسيدند، چون فرعونيان غرق شدند آن دو هم غرق شدند.
خبر به حضرت موسى دادند فرمود: او در رحمت خداست ولى عذاب چون آيد، آنكس كه نزديك
گنهكار مستحق عذاب است از او عذاب دفع نشود.(843)
99 : يتيم
قال الله الحكيم : (فاما
اليتيم فلا تقهر) (سوره ضحى
آيه 9)
: هرگز يتيم را ميازار
(844)
قال رسول الله عليه السلام : من كفل يتيما و كفل نفقته كنت
انا و هو فى الجنة
(845)
: هر كس يتيمى را كفالت كند و نفقه اش را بدهد من و او با هم در بهشت هستيم .
شرح كوتاه :
طفلى كه محروم از پدر و مادر است احتياج مبرم به لطف و محبت بندگان خدا دارد.
دست به سر كشيدن يتيم ، اطعام دادن ، خوشحال نمودن به وسايلى ، لباس پوشاندن و
دهها امثال اينها از اسبابى است كه مومنين مى توانند نسبت به يتيمان داشته باشند.
(در بهشت جايگاهى است به نام (خانه
خوشحالى ) كه داخل آن نمى شود مگر كسى كه ايتام مؤ منين را خوشحال كرده باشد، از آن
طرف در جهنم جايگاهى است كه از پشت (دبر) افراد آتش بيرون مى آيد آنها كسانى هستند
كه در دنيا اموال ايتام را به ظلم غصب كردند و خوردند).
(846)
1- بصرى يتيم نواز
در اطراف بصره مردى فوت شد، چون بسيار آلوده بود كسى براى تشييع جنازه او حاضر نگشت
. زنش چند نفر را پول داد تا آمدند جنازه را بردند به قبرستان تا بدون نماز دفن
كنند.
در آن جا زاهدى مشهور كه به صدق و صفا مشهور بود، آمد بر جنازه او نماز خواند و بعد
جنازه را دفن كردند.
اين خبر به مردم شهر رسيد، مردم دسته دسته نزد زاهد آمدند و از نماز بر جنازه
گناهكار سؤ ال كردند!
زاهد گفت : من در خواب ديدم كه به من گفتند: برو فلان محل جنازه اى مى آيد كه فقط
يك زن همراه اوست بر او نماز بخوان .
از زن او پرسيدم شوهرت چه عملى داشت كه خداوند به تو ترحم كرد؟ گفت : شرب خمر مى
نمود اين بدى او بود. فرمود: كار خويش چه بود؟ زن گفت : هر وقت از مستى بهوش مى آمد
گريه مى كرد و مى گفت : خدايا كدام گوشه جهنم مرا جاى خواهى داد؛ و صبح كه مى شد
لباس خود را عوض مى كرد و غسل مى كرد و وضو مى گرفت و نماز مى خواند.
ديگر عمل خوبش ، هيچگاه خانه او خالى از دو يا سه يتيم نبود، آنقدر كه به يتيمان
مهربانى و شفقت مى كرد، به اطفال خود نمى كرد.(847)
2- اسفنديار
چون رستم بن زال با اسفنديار مبارزه كرد با آن شجاعتى كه رستم داشت مغلوب اسفنديار
شد.
چندين حمله ميان ايشان واقع شد و در هر حمله جراحتى به رستم از اسفنديار وارد مى
شد؛ چون اسفنديار روئين تن (قوى و پرزور) بود حملات رستم بر او كارگر نمى شد آخر
رستم با پدرش درباره اسفنديار مشورت كرد، زال گفت : بايد تيرى كه دو سر داشته باشد
آماده كنى و چشمهاى اسفنديار را نشانه كنى تا نابينا گردد.
رستم به فرموده پدر اين چنين كرد و چشمهاى اسفنديار را نابينا نمود و بر او ظفر
يافت .
علتش را اين چنين گفته اند كه : اسفنديار در جوانى شاخه درختى در دست داشت و به آن
شاخه بر سر و صورت طفل يتيمى زد و او را نابينا كرد. پس آن يتيم شاخه را به زمين
نشانيد، در زمان جنگ رستم با اسفنديار، رستم از چوب همان شاخه گرفت و تيرى دو سر
تراشيد به چشمان اسفنديار زد و او را كور كرد.
(848)
3- توجه به يتيم نوازى
پسر بچه اى نزد پيامبر آمد و گفت : اى پيامبر خدا پدرم از دنيا رفته و خواهر و مادر
هم دارم ، آنچه خداوند به شما عنايت فرموده به ما كمك كن .
پيامبر به بلال فرمود: برو به خانه ما گردش كن هر چه غذا پيدا كردى بياور.
بلال به حجره هايى كه مربوط به پيامبر صلى الله عليه و آله بود آمد و پس از جستجو
21 خرما پيدا كرد و به خدمت پيامبر صلى الله عليه و آله آورد.
پيامبر به آن پسر فرمود: هفت عدد آن مال خودت ، هفت عدد مال خواهرت و هفت عدد مال
مادرت باشد.
در اين هنگام يكى از اصحاب بنام معاذ دست نوازش بر سر آن يتيم كشيد و گفت : خداوند
تو را از يتيمى بيرون آورد و جانشين پدرت سازد!
پيامبر به معاذ فرمود: محبت تو نسبت به اين يتيم را ديدم ، بدان كه هر كس يتيمى
را سرپرستى كند و دست نوازش به سر او بكشد، خداوند به هر موئى كه زير دست او مى
گذرد، پاداش شايسته اى به او مى دهد و گناهى از گناهان او را محو مى سازد و مقام او
را بالا مى برد.
(849)
4- سفارش به عمه ها
طبق نقل
(850) بعد از حضرت موسى بن جعفر عليه السلام هجده پسر و نوزده دختر باقى
ماندند عده اى از فرزندان ذكور كم سن و سال بودند و دختران بخاطر آنكه هم كفو
نداشتند بعد از پدر شوهر نكردند و عده اى هم كم سن بودند و لذا يتيم شدند و لاجرم
احتياج به كمك وافر داشتند، در نامه اى كه امام رضا عليه السلام (از ايران ) براى
فرزندش امام جواد عليه السلام نگاشته بودند اين چنين آمده است :
اى ابا جعفر (كنيه امام جواد) به من رسيده است كه هر گاه سوار مى شوى براى بيرون
رفتن از منزل ، غلامان ترا از درب كوچك بيرون مى برند و اين از بخل است كه مبادا از
جانب تو كسى بهره مند شود.
به آن حقى كه من بر تو دارم ، بيرون رفتن و بازگشتن تو بايد از درب بزرگ باشد.
هرگاه مى خواهى بيرون بروى طلا و نقره همراه بردار، پس هر كه از تو چيزى خواست عطا
نما؛ و اگر عموهايت از تو چيزى خواستند با آنها نيكوئى نما و كمتر از پنجاه دينار
به آنها عطاء مكن ، و به عمه هاى خود نيز كمتر از بيست و پنج دينار مده ، همانا من
اراده دارم كه باين بخشش خداوند تو را بلند گرداند، انفاق كن و از تنگدستى مترس .(851)
5- يتيمان شهيد
در سال هشتم هجرى در جنگ موته جناب جعفر طيار برادر امير المؤ منين به شهادت رسيد،
عبدالله فرزند جعفر گويد: وقتى پيامبر بخانه ما آمد و خبر شهادت پدرم را به مادرم
(اسماء بنت عميس ) داد فراموش نمى كنم كه پيامبر چگونه بر سر من و برادرم دست نوازش
و مهربانى مى كشيد در حاليكه اشگ از چشمان مباركش جارى بود، بحدى گريه مى كرد كه
محاسن شريفش تر شد و مى فرمود: خدايا جعفر به بهترين ثواب اقدام كرد، خاندانش را
رعايت كن به بهترين نوع كه خاندانها را رعايت مى كنى ...
پيامبر برخاست دست مرا گرفت و مرا نوازش مى كرد تا وارد مسجد شد، بمنبر تشريف برد،
مرا در يك پله پائين تو قرار داد، در حاليكه آثار حزن و اندوه از سر و صورت حضرتش
نمايان بود.
سپس بخانه شريف برد، مرا هم با خود بخانه برد؛ دستور داد برايم غذاى مخصوصى تهيه
كردند و دنبال برادرم فرستادند، من و برادرم غذاى پاكيزه اى خورديم .
سپس به كنيز خود سلمى دستور داد مقدارى جو آرد كند، سپس سلمى خمير كرد و با روغن
زيتون و فلفل غذا درست كرد و ما از آن مى خورديم . سه روز مداوم كه مادرم مشغول
عزادارى بود در خانه پيغمبر بوديم . به خانه هر يك از زنهايش مى رفت ما را هم همراه
خود مى برد و پس از سه روز بخانه خود برگشتيم .
(852)
100 : يقين
قال الله الحكيم : (و
اعبد ربك حتى ياتيك اليقين )
(حجر: آيه 99)
: بندگى و پرستش كن خداى ترا تا يقين بر تو فرا رسد.
قال رسول الله صلى الله عليه و آله :
اقل ما اوتيتم اليقين و عزيمة الصبر
(853)
: كمترين چيزى كه به شما داده شده است ، يقين و قوه است .
شرح كوتاه :
رتبه و درجات انبياء با هم فرق مى كرد، آنهم به خاطر داشتن مراتب يقين بوده است
چنانكه به پيامبر عرض كردند حضرت عيسى روى آب راه مى رفت ! پيامبر صلى الله عليه و
آله فرمودند: (اگر حضرت عيسى يقينش
بيشتر بود روى هوا راه مى رفت .!)
مومنان در قوت و ضعف يقين با هم متفاوت و آنكه يقينش قوى باشد هر حول و قوه اى را
از خدا مى داند و بر انجام طاعات از ظاهر و باطن مستقيم و كوشاست ، و زيادتى و كمى
، مدح و ذم ، عزت و ذلت ظاهرى برايش مساوى است .
و آنان كه داراى ضعف يقين هستند، پيوسته دلشان به اسباب دنيا وابسته و از عادات
عرفى پيروى و حرفهاى مردم را معيار قرار مى دهند، و دائما در كارهاى دنيوى به تلاش
و جمع زر و زور و رياست مشغول مى باشند.
(854)
1- درمان چاقى
پادشاهى با عدالت به مرضى دچار شد كه بدنش گوشت زيادى آورد و بى حد چاق شد، به حدى
كه قادر به حركت نبود. روزى وزراء و امراء كشور براى معالجه او به نزد پزشكان و
حكيمان رفتند و آنها را آوردند ولى آنها از معالجه عاجز ماندند تا آنكه شخص خردمند
و حكيمى به آنان گفت : داروى سلطان نزد من است . همگى خوشحال شدند، و او را بخدمت
سلطان بردند. چون نظرش به سلطان افتاد و نبض او را گرفت ، گفت : سلطان تا چهل روز
ديگر مى ميرد، اگر سلطان بعد چهل روز زنده بود او را معالجه مى كنم .
سلطان اين كلام را شنيد لرزه بر تن او افتاد و هر روز بخاطر اين غم و ترس از مرگ ،
لاغر و ضعيف مى شد تا آنكه مدت چهل روز تمام شد و بدنش مانند مردم معمولى و متعادل
شد.
آن خردمند را آوردند و عرض كرد: من در استنباط خود خطا كرده بودم و حكم درست نبود؛
آنگاه رو به وزراء نمود و گفت : اين دستور تمهيد و مقدمه اى بود براى رفع بيمارى
سلطان و هيچ نسخه اى در ميان نيست . پس او را جايزه بسيار عطا كردند.(855)
2- محمد بن بشير حضرى
شب عاشورا زينب عليه السلام به امام حسين عليه السلام عرض مى كند: برادرم نكند
اصحاب تو فردا ترا رها كنند و تنها بگذارند؟ حضرت فرمود بخدا قسم آنها را امتحان
كردم آنقدر به شهادت علاقمند هستند مانند مانوس بودن طفل به شير پستان مادر.
شب عاشورا وقتى حضرت سخنرانى كرد و اجازه داد هر كس مى خواهد برود، هر كدام سخنى
درباره موافقت با امام گفتند، پس امام جايگاهشان را به آنها نشان داد و بر يقين
آنها افزود و روز عاشورا احساس درد نيزه و شمشير نمى كردند!! در شب عاشورا به محمد
بن بشير حضرى خبر دادند كه پسرت را در مرز رى (شاه عبدالعظيم ) اسير گرفتند، گفت :
عوض جان او و جان خود را از آفريننده جانها مى گيرم ، من دوست ندارم كه او را اسير
كنند و من پس از او زنده و باقى بمانم .
چون حضرت كلام او را شنيد فرمود: خدا ترا رحمت كند، من بيعت خويش را از تو
برداشتم برو فرزند خود را از اسيرى نجات بده .
محمد عرض كرد: مرا جانوران درنده زنده بدرند و طعمه خود كنند، اگر از خدمت تو دور
شوم .
امام فرمود: اين جامه هاى قيمتى را بردار بده به فرزند ديگرت تا برود براى آزادى
برادرش بكوشد، پس پنج جامه برد به او عطاء كرد كه هزار دينار قيمت داشت .
آرى محمد بن بشير در حمله اول كه عده اى شهيد شدند، به لقاء الهى پيوست .
(856)
3- فردوسى (1411م )
ابوالقاسم فردوسى از كثرت جور حاكم طوس از وطن خارج و به غزنين رفت و شكايت به
سلطان محمود غزنوى نمود، ولى تاءثيرى نداشت .
اتفاقا روزى به مجلس عنصرى شاعر، شعرى گفت و مورد قبول واقع شد، او را به دربار
معرفى كردند و سلطان دستور داد تاريخ ملك عجم را به شعر بگويد؛ و به خواجه حسين
ميمندى گفت : هر هزار بيتى كه فردوسى بگويد هزار مثقال طلا بوى بدهد!!
چون شاهنامه تمام شد، سلطان خوشش آمد و با وزراى خود مشورت كرد كه صله او را چقدر
بدهيم .
بعضى گفتند: پنجاه هزار درهم ، بعضى گفتند: او شيعه و رافضى است و اين مبلغ او را
زيادت است و اشعارى را دال بر تشيع او براى سلطان خواندند
سلطان امر كرد به عوض هر بيت يك درهم ، شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بيت به او
بدهند. فردوسى ناراحت شد كه اينان بخاطر تشيع حقش را ضايع كردند، با شيرى كه از
ايمان و يقين صاحب ولايت نوشيده بود اين اشعار را به شاهنامه ملحق كرد:
ز من گر نترسى بترس از خداى
|
بر اين زادم و هر بر اين بگذرم
|
گويند بعد از وفات فردوسى شيخ ابوالقاسم گوزكانى بر جنازه فردوسى بخاطر اشعار در
مدح سلاطين و مجوس و پهلوانان نماز نخواند
همان شب فردوسى را خواب ديد كه در بهشت مقام بلند مرتفعى دارد، گفت : اين درجه را
از كجا يافتى با آن كه تمام عمر در مدح اغيار صرف نمودى ؟! گفت : به اين يك شعر در
توحيد خدا مرا آمرزيد:
جهان را بلندى و پستى توئى
|
ندانم چه اى هر چه هستى توئى
(857) |
4- تقاضاى يقين بيشتر
ماءمون خليفه عباسى از امام رضا عليه السلام سئوال كرد از تفسير قول حضرت ابراهيم
(رب ارنى تحيى الموتى )
(858) خدايا بمن نشان بده كه چگونه مردها را زنده مى كنى خدا فرمود: اگر
بنده خليلم از من سئوال كند اجابت كنم .
ابراهيم در نفس او آمد كه آن خليل او خواهد بود پس گفت : پروردگارا به من بنما كه
چگونه مردگان را زنده مى كنى ؟
فرمود: آيا ايمان ندارى ؟ گفت : ايمان دارم و ليكن براى اينكه دل من مطمئن گردد.
خدا فرمود: چهار عدد از مرغان را بگير و بكش و مخلوط كن و بر روى هر كوهى مقدارى از
كشته هاى مخلوط شده را بگذار، پس آنها را بخوان تا با سرعت نزدت بيايند.
پس حضرت ابراهيم كركس و مرغ آبى و طاووس و خروسى
(859) را كشت و ريز ريز كرد، همه را با هم مخلوط كرد و بر هر كوه از
كوههاى نزديكش گذاشت و آن ده كوه بود.
منقار آن چهار مرغ را به انگشتان گرفت و بنام آنها را خواند و نزد خود دانه و آبى
گذاشت . ناگهان بامر و قدرت خدا اجزاء هر كدام به سر خود متصل شد و پرواز كردند بعد
آمدند آب و دانه خوردند.!
آرى ابراهيم پيامبر الوالعزم براى زيادتى يقين اين تقاضا را كرد و حق آنرا بشهود
نشان داد.
(860)
5- حارثه بن نعمان
او از انصار و از طايفه خزرج بود و به يقينش تا آخر عمر خدشه اى وارد نشد(861)
او در جنگهاى بدر و احد و خندق و اكثر جنگهاى پيامبر شركت داشته و در جنگ حنين كنار
پيامبر ماند و فرار نكرد و بعد از پيامبر همراه على عليه السلام در جنگها شركت داشت
.
همانطور كه اميرالمؤ منين فرمود: يقين بر چهار قسمت بنيان نهاده يكى رسيدن به حقايق
و ديگر بينا شدن در زيركى و...
(862) حارثه دارنده آن بوده است .
وقتى حضرت زهرا عليه السلام با امير المؤ منين عليه السلام ازدواج كردند، پيامبر به
على عليه السلام فرمود: خانه اى تهيه كن و عيال خود را بخانه خود ببر.
على عليه السلام عرضه داشت يا رسول الله جز حارثه پسر نعمان جائى سراغ نداريم !
پيامبر فرمود: بخدا سوگند ما از حارثه شرمنده ايم كه همه خانه هاى او را تصرف نموده
ايم .
همينكه اين گفته پيامبر صلى الله عليه و آله را حارثه شنيد، خدمت پيامبر آمد و عرض
كرد: يا رسول الله من و مالم مخصوص خدا و پيامبر او است ، بخدا قسم نزد من چيزى از
آنچه مى گيرى دوست تر نيست ، و آنچه شما بستانيد نزد من محبوب تر از آن است كه
برايم مى گذاريد. پيامبر عليه السلام درباره اش دعا فرمود و دستور داد فاطمه عليه
السلام را بخانه او ببرند.
آخر عمر نابينا شد، از جاى نماز و مكان خود تا درب منزل ريسمانى بسته و يك پيمانه
خرما در كنار خود مى گذاشت ، هر گاه فقيرى جلو در مى آمد از آن خرما برمى داشت و با
راهنمايى ريسمان خود را به در مى رسانيد و خرما را به سائل مى داد.
اهل منزل مى گفتند: چرا خود را بزحمت مى اندازى ما ترا كفايت مى كنيم ! در پاسخ مى
گفت : از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: با دست خود به فقير چيزى دادن انسان را از مردن
بد نگه مى دارد.
(863)