رساله سه اصل

صدرالدين محمد بن ابراهيم بن يحيي شيرازي
معروف بـه صدر المتألهين (ملا صدرا) قدس اللّه سره العزيز

- ۶ -


منتخب مثنوى صدر المحققين محمد بن ابراهيم شيرازى قدس الله سره العزيز

بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين‏

مى‏ستايم خالقى را كوست هست   اين دگرها نيستند و اوست هست
آن خداوندى كه قيومست و حى   آنكه پاكى وقف شد بر ذات وى
آن خداوندى كه از يكقطره آب   كرد پيدا صورتى چون آفتاب
جمله عالم همه در قطره‏اى   جمع گردد زو نشد كم ذره‏اى‏
هر چه بود و هست اندر دل نمود   هر دو عالم در دلى منزل نمود
جمله عالم سبحه تعظيم اوست   ناطقه يك حرف از تعليم اوست‏
جمله عالم كتابى دان زحق   هست افلاك از كتابش يك فرق‏
يك ورق دان نه فلك از دفترش   عرش اعظم چون غبارى بر درش‏
يك نفس زد امر كن اندر نهان   گشت پيدا صد هزاران عقل و جان‏
زان تجلى كوبخود در خود نمود   صد هزاران باب رحمت را گشود
لوح امكان را بنور خود نگاشت   تخم ايمان در زمين گل بكاشت‏
كيست غير از حق كه حق را ديده است   ديده حق بين كدامين ديده است‏
بلكه راه و رهرو و ره بين ويست   حق شناس و نور الله بين ويست‏
اوست برهان بر وجود ممكنات   پرتوى باشد زنورش كائنات‏
بر وجود او بود ذاتش گوا   لمعه‏اى مى‏دان زذاتش ما سوا
كيست غير از حق كه بتواند ستود   مدعى را كوست خلاق وجود
كس نگويد وصف او جز ذات او   از كما اثنيت بر خوان اين نكو
صدر و بدر آفرينش از حيا   در ثنايش گفت لا احصى ثنا
اين ستايش نيست جز احسان او   شكرها يك لقمه دان از خوان او
پيره زال سبحه گردان نفس كل   از قصور خويش دايم منفعل‏
كوكبان ثابت و سيار را   دور در رشته كشد بهر ثنا
آسمان از دهشت تعظيم حق   از كواكب بر جبين دارد عرق‏
نفس كلى ساقى انعام او   وين كواكب قطره‏ها بر جام او
سطح گردون سقف زندان خانه‏اش   جوهر افلاك يك ديوانه‏اش‏
عالم ابعاد دهليز درش   هست سنگ انداز كيوان بر سرش‏
عالم اجرام چون منزل گهيست   جرم خور همچون چراغى بر رهيست‏
از كمالش هفت گردون ذره‏اى   از نوالش هفت دريا قطره‏اى‏
هست دريا تشنه ديدار او   سوز خور از حسرت رخسار او
نور خورشيد از جمالش لمعه‏اى   آب دريا در فراقش دمعه‏اى‏
گريه باران زشوق روى اوست   ناله رعد از هواى كوى اوست‏
بسكه گردون قطره زد در جستجو   گه به پهلو گه بسر شد كوبكو
پاى تا سر گشت پر از آبله   با هزاران شمع اندر قافله‏
نه گرفتى از رخش يكدم نشان   نه جمالش را همى ديدى عيان‏
با وجود اين طلب كارى چست   هرگز از مقصود خود كامى نجست‏
شب سيه پوشد فلك در ماتمش   آتش اندر سينه دارد از غمش‏
يك قدم ننهاده كس از خط برون   نه كسى را آگهى از چند و چون‏
ليك آن كو يك قدم دارد سبق   مى‏ربايد عقل و جان از قرب حق‏
هر كه را گامى در اين ره پيش بود   در نهادش نور هستى بيش بود
گر كنى يك ره نظر در شهر جان   نفرت آيد مر تو را زين خاكدان‏
گر بيندازى نگاهى سوى دل   كم شوى در كار دنيا مشتغل‏
گر بيابى ذوق معنى يك نفس   تلخ گردد بر مذاقت هر هوس‏
گر زطيب شهر جان آگه شوى   زين رياحين جهان تو نشنوى‏
گر سماع نغمه مستان كنى   گوش دل با سوى اين دستان كنى‏
گر ببينى لحظه‏اى شهر خدا   مردمان پيشت شود مردم كيا
نفس نبود از جهان آب و خاك   پرتوى دان اوفتاده در مغاك‏
ميل دنيا چون كند گمره شود   از خساست همچو خاك ره شود
ساقيا مى در قدح كن بهر من   وارهان جان را زقيد خويشتن‏
زان ميى كز وى بر افروزد روان   مى‏توان ديدن بنورش آن جهان‏
آن ميى كاندر شعاع او زدور   از برون و از درون يابد ظهور
آن ميى كز وى توان افروختن   شمعها بى آتش و آتش زدن‏
آتش اين مى ندارد هيچ آب   آب و آتش كى كند يكجا ماب‏
قطره‏اى از بحر او شمش منير   ذره‏اى از جرم او جرم اثير
ساقيا سوزى در افتاده بدل   دل شده همچون زباله مشتعل‏
روغن مى تا نريزى در دماغ   آتش افتد در وى و سوزد چراغ‏
گر نريزى روغن مى در وجود   منطفى گردد فتيله همچو دود
جام من گر پر بود از روح مى   مى‏توانم شد بنورش تا بحى‏
ور شود خالى تنم از نور مى   گام نتوانم زدن در راه وى‏
ساقيا جامى كه بى خويش آمدم   يك قدم از خويشتن پيش آمدم‏
بى شعاعش شمع دل را سوز نيست   ربط من با جام مى امروز نيست‏
آشنائيهاى سابق خوش بود   با نكوروئى كه بس دلكش بود
جان بى‏عشق و دلى بى‏سوز غم   آن بود بادى و اين خاكى بهم‏
خيز و آب از ديده و آتش زدل   جمع كن با خاك و باد مشتعل‏
آب چشم و آتش دل با هم است   اين دو همره منفصل از هم كم است‏
آتش اين دودها جسمانى است   آتش عقل آتش روحانى است‏
دودهاشان عاقبت گردد تباه   خانه دل مى‏شود از وى سياه‏
راه حق را جز بنور حق كه ديد   كى توان با آتش نخوت رسيد
جز بنور روح قدسى طى راه   كى توان كردن سوى شهر اله‏
زين عناصر تا نكردى دل كسل   كى شوى با روح قدسى متصل‏
ساقيا مستم كن از جام الست   تا بمستى وا نمايم هر چه هست‏
ساقيا مستم كن از جام بلور   تا مبدل گردد اين ماتم بسور
ساقيا بر كف نهم جامى كزو   كشف گردد راز گيتى مو بمو
باده‏اى كزوى درون روشن شود   خانه تاريك دل گلشن شود
گر همى خواهى دل آتش فشان   دل بدان آتش رخ مهوش رسان‏
جوهر اين آتش از اجسام نيست   آتش اجسام خون آشام نيست‏
آتش اجسام ظلمانى بود   آتش عشق آتش جانى بود
آتش عشق آتش ديگر بود   جمله آتشها ازو ابتر بود
گر چه تند و مهلك و سركش بود   ليك عاشق پيشه را زان خوش بود
آتش مى قبله مستان بود   صورت او معنى انسان بود
گر نبودى آتش مى در وجود   مى‏فسردى روح مردم از خمود
گر نبودى اين تف و اين سوز عشق   ور نبودى شمع جان افروز عشق‏
پس نبودى فرق از انسان تا دواب   چون شراكت هستشان در خورد و خواب‏
معنى آدم از آن افزون بود   كش همى جنبش سوى بيچون بود
ساقيا مى ده كه مجلس شد دراز   با مخالف زين نوا چندين مساز
آنكه كوشش نيست جز سوى بدن   بهر او زين نغمه و دستان مزن‏
صحبت نا جنس سد ره بود   خاصه نا جنسى كه بس گمره بود
گر نبودى جام مى با من قرين   مى‏فسردم من زياران چنين‏
آن چنين ياران بنرخ كاه باد   جان فداى يار معنى خواه باد
ساقيا از مى فزون كن معنيم   مستيم ده وا رهان از هستيم‏
ساقيا از يك قدح هوشم ببر   وا رهان جان را زسحر مستمر
وا رهانم از وجود خويشتن   نيست سدى همچو من در راه من‏
نيست جرمى بدتر از جرم وجود   گر كنى توبه از اين بايد نمود
از وجود خود در اول پاك شو   وانگه ار خواهى سوى افلاك شو
با دل و جانى بصد وا بستگى   كى توانى از جهان وارستگى‏
تا نگردى بيغش و پاك از وجود   ره كجا يابى بخلاق و دود
تا نگردى خالص از آلودگى   ره ندارى در جهان زندگى‏
تا نباشى در غم و افكندگى   كى رسى در عالم پايندگى‏
تا نگردد جان زمحنت پايمال   كى دهندت ره بحى ذى الجلال‏
تا نباشى از دو عالم بر كنار   نبودت با روح قدسى هيچ كار
تا نسوزى در فراق روى يار   كى بود جاى تو در دار القرار
هيچ جانى را زسوى چاره نيست   يا بدنيا يا بعقبى زين يكيست‏
يا بنار توبه يابد سوختن   يا بدوزخ بايدت افروختن‏
يا بنار عشق حق سوزى همى   يا چو شيطان لعنت آموزى همى‏
تا نميرى از خود و از كام دل   كى شود از ذكر حق جان مشتعل‏
تا نگردى از وجود خويش پاك   دل نگردد از طهارت نور پاك‏
كى در آئى در صف آزادگان   اين قيامت بر تو كى گردد عيان‏
تا نگردد منقلب جان با روان   كى بود زابليس و تلبيسش امان‏
تا نيفشاند زدل گرد بدن   كى درو منزل كند شاه زمن‏
ساقيا زاهل خلاصم كن همى   عارف توحيد خاصم كن همى‏
باشم اندر كنج محنت تا به كى   وا رهان زين ظلمتم از نور مى‏
خست ابناى جنسم مى‏كشد   صحبت عرفان كجا و ديو و دد
تا به كى باشم درين كنج خمول   شهرتم ده بر نفوس و بر عقول‏
تا به كى باشم درين ظلمت كده   با شياطين هم تك و هم ره شده‏
تا به كى باشم بكنجى منزوى   با رفيقان خسيس دنيوى‏
از نفاق ناكسان تنگ آمدم   بس كه ديدم گمرهان گمره شدم‏
گر چه در صورت بادم مى‏رسند   ليك در معنى زحيوان واپسند
ز امتزاج اين خسان عنصرى   باز ماندم از سپهر و مشترى‏
جملگى در خشم و شهوت همچو دد   مايه نار جهنم از حسد
ساقيا از مى دلم را ده حضور   فارغم گردان زحور و از قصور
چون حضور دل شود كس را مقام   فارغ آيد از بهشت خاص و عام‏
نارسيده سوى بستان مى‏دود   همچو طفلان ميل پستان مى‏كند
شهوت دنيا هنوزش در دل است   نفس را اين اوليت منزل است‏
ميل پستان زنان دارد هنوز   حور و غلمان همسران خواهد هنوز
همچو طفلان جوى شيرش آرزوست   جوى شير و انگبين در خورد اوست‏
جوى شير و انگبين خواهد دلش   صحبتى با نازنين خواهد دلش‏
چون به اتراب و كواعب خو گرست   طاعتش را لاجرم آن در خورست‏
هر كه او شد آشنا با روى دوست   مى نه‏بيند يك نظر جز سوى دوست‏
نيست فرقى نزد مرد شه شناس   گر برهنه بيندش يا در لباس‏
عاشقى كو طالب جانان بود   در لباس و در عرا يكسان بود
هست مردم بيشتر حق ناشناس   غير عارف نيست يك كس با سپاس‏
زشت و زيبا نزد عارف يك سرست   زانكه او را همتى بالاترست‏
كاملان را آرزو نى غير دوست   ناقصان را حور و غلمان بس نكوست‏
جمله نيكان رشحه‏اى از ذات او   حسنها دان پرتوى زآيات او
دل گرفت از صحبت اين ناكسان   ساقيا يكره زخويشم واستان‏
ساقيا جانم گرانى مى‏كند   آسمانى پاسبانى مى‏كند
ثقل جان از خفت مى دور كن   اين گرانرا زان سبك پر نور كن‏
جنبشى ده قالب افسرده را   زنده كن از روح راح اين مرده را
پاك كن از زنگ غم اين سينه را   آب ده اين كشته ديرينه را
خاك آدم را زمى تعمير كن   صحن و بام خانه را تنوير كن‏
آفتاب مى چه اندر سينه تافت   از دريچه ديدگان بيرون شتافت‏
نورش اندر ديده چون منزل گرفت   صورت جانان درو محفل گرفت‏
هر فسرده لايق اين جام نيست   لايق اين سينه هر خام نيست‏
كن مصفا زآب مى اين خانه را   صحن و بام منزل جانانه را
ساقى از يك جرعه مى جانم بده   از شعاع نورش ايمانم بده‏
جوهرش گر زانكه پيدا شد بفرش   شعله نورش فروزد تا بعرش‏
گر بخواندستى زقرآن اصلها   فرعها و رزقها دان در سما
ساقيا در ده ميى از نور روح   كاتش دل وا نشيند زان صبوح‏
پرتو اين نور چون در دل فتد   جمله آتشهاى نخوت بشكند
آن ميى كزوى بسوزد هر چه هست   هر چه از خارو خس پندار رست‏
آن ميى كزوى بسوزد رود نيل   چون بدل منزل كند چون جبرئيل‏
آتش اين مى نه جسمانى بود   كى زجسمانى گريزد ديو و دد
آن ميى كزوى شود مست و خراب   گر بنوشد قطره‏اى زان آفتاب‏
گر چنين آتش كند در دل نمود   سوزد از نورش بدن را تار و پود
گر چنين آتش كند در سينه جا   آتش ابليس گردد زو فنا
گر زوى افتد بگردون يك شرر   اندرو سوزد ملك را بال و پر
منطفى گردد زنورش در وجود   هر چه يابد زآتش هستى نمود
مى برآرد نورش ابراهيم وار   زآتش هستى نمرودى دمار
گر چكد در چشم اعمى قطره‏اى   مى ببيند در جهان هر ذره‏اى‏
گر كند پاى خمش افعى گذر   زهر او ترياق گردد در اثر
گر ببيند اژدها اين باده را   هر كجا آرد نظر رويد گيا
گر زبويش شامه‏اى آگه شدى   مغز جان از فوه او واله شدى‏
هر كه يابد بوى او در پاى دن   بوى يوسف آيدش از پيرهن‏
گر زصهبا بو همى گيرد صبا   هر كجا گردد صبا بوسند جا
از صبا پيوسته بوى آشنا   زين جهت يابند عشاق نوا
ساقيا از سر بنه اين خواب را   آب ده اين سينه پرتاب را
جام مى را آب آتش بار كن   از صراحى ديده‏اى خونبار كن‏
مطربا يكدم بكف نه بر بطى   زورق تن را بيفگن در شطى‏
از دف و نى زهره را در رقص آر   در نواى چنگ و بربط جان سپار
بشكن اندر كف عطارد را قلم   وز نى ناخن بزن چنگى رقم‏
مشترى را طيلسان از سرفگن   سبحه‏اش در آتش ساغر فكن‏
سبحه و سجاده‏اش را مى‏ستان   مى‏كشانش تا بر اين مى‏كشان‏
تيغ مريخ از كفش بيرون فگن   نشتر ماه نو اندر خون فگن‏
خرقه پير فلك را كن برون   سوى قوالان فكن اين پر فسون‏
نرخ بازار فلك درهم شكن   مشترى را زاحتسابت عزل كن‏
مطربا چنگ و چغانه ساز ده   زادگان زهره را آواز ده‏
لشگر غم كرد در دل رستخيز   فتنها دارد سپهر پر ستيز
جنگ دارد اين جهان فتنه‏گر   بر دل دانا كمين سازد قدر
خيز و بگريز از جهان عقل و هوش   بر نواى ابلهى انداز گوش‏
خيز و بگريز از جهان رستخيز   زين قيامت در پناه مى‏گريز
خيز و بگريز از جهان پر غرور   تا نيارد بر تو عقل و هوش زور
ابلهى بى‏آفت و عقل آفت است   عقل بند پا و دام كلفت است‏
غل عقل از گردن من دور گن   در جنون و مستيم مشهور كن‏
عقل بنشست آنگهى كه عشق خاست   عقل را با عشق الفت از كجاست‏
عقل رفت و عشق بر جايش نشست   وارث عقل است عشق اى حق پرست‏
عقل ما را سوى بى‏عقلى كشيد   آن چنين عقلى در اين عالم كه ديد
عقل ما ديوانگى آورد بار   بندگى را با خداوندى چه كار
كار من بيكارى است اى مرد دين   تو برو تدبير خود كن بعد ازين‏
تو برو تدبير كار خويش گير   ترك اين جان خطاانديش گير
تو نكو دانى طريق عقل و دين   به نسازى با چومن رسوا كمين‏
عيش من تلخى گرفت از چون توئى   طعنها بر من فتاد از هر سوئى‏
دين و دنيا هر دو آوردى بكف   من نه دين دارم نه دنيا اى خلف‏
دين و دنيا هر دو با عقلند و هوش   من ندارم زين دو يك با من مكوش‏
مصلحت را با دل من كار نيست   اندرين ويرانه كس را بار نيست‏
من سلامت ديده‏ام در ترك عقل   عاقلان گر مى‏كنند از عقل نقل‏
ساقيا در ده ميى كز نور او   نو بنو سازم وضوئى بر وضوء
ساقيا زين مى بده بال و پرم   پاى بند عقل بردار از برم‏
ساقيا در ده ميى چون سلسبيل   شستشو ده روح را زين قال و قيل‏
ساقيا در ده عصائى زين شراب   تا ازين ظلمت كده گيرم شتاب‏
ساقيا يكره ميى در جام ريز   كين ستيزنده فلك دارد ستيز
باده‏اى خواهم چو پر جبرئيل   تا بپرم زين جهان تا چند ميل‏
مطربا يكره بپرواز آورم   از نواى دف به آواز آورم‏
از نواى نغمهاى جان فزا   مى‏پرستان را فزايد عشقها
كى بود كز نغمهاى جان‏ستان   جان بيفشانيم بر ياد بتان‏
كى بود كز صحبت آن ساقيان   رقصها سازيم دست افشان زجان‏
كى بود تا زين سراى پر محن   جان بجانان وصل جويد بى بدن‏
كى بود كز بادهاى سلسبيل   جامها نوشيم بر ياد خليل‏
كى بود كاندر قدحهاى بلور   بادها ريزيم صافى‏تر زنور
بادها نوشيم از كاس كرام   سينها سازيم روشن‏تر زجام‏
يك قدح خواهم بقدر آسمان   قطره‏ها دروى چو ماه و اختران‏
يك قدح خواهم بسان آفتاب   تا شوم بر زندگانى كامياب‏
پر شعاع و بيغش و صافى و ناب   گرم و تند و مهربان و نور تاب‏
يك قدح خواهم بقدر مشترى   تا در انگشتم كند انگشترى‏
يك قدح خواهم بسان ماه نو   همچو چنگى در كف چنگى گرو
زين قدحهاى سماوى يك بيك   خوش بود مى‏نوش كردن چون فلك‏
مى كه نبود جام او چون كوكبى   كى توان بنهاد او را بر لبى‏
مى كه نبود راح او مانند روح   روح را كى باشد از نورش فتوح‏
مى كه نبود جام او مانند جان   روح كى بيند درو راز نهان‏
مى كه نبود جام او چون چشم يار   كى فزايد مستيى در باد خوار
مى كه نبود ساقيش روى نكو   كى توان آورد آبى زو برو
مى كه نبود بر لب شيرين لبى   كى بود با چاشنى در مشربى‏
موعد مستان و ياران ميكده است   مجلس اين غمگساران ميكده است‏
ميكده چبود مقام راستان   همرهان و هم دل و هم داستان‏
ميكده چبود سراى مهوشان   مهوشان در وى بسان بى‏هشان‏
سينها صافى ززنگ غل و غش   بى كدورت بى گره خورشيد وش‏
رويها نورانى و دلها لطيف   مى‏نمايد جان زتنهاى نظيف‏
يك بيك دلها نمايان از بدن   مى‏توان ديدن ضمير از نور تن‏
رويها مانند ماه و آفتاب   جمله اجزاى بدن چون روح ناب‏
جملگى از پاى تا سر چون دلند   نه چو اين ياران كه سر تا پا گلند
جمله رقاصند زدف زن تا ابد   صحبت مستان زهم وانگسلد
جمله رقاصند بر ياد بتى   هستشان با روى ساقى الفتى‏
جملگى مستند و لا يعقل همه   از شر و شور جهان غافل همه‏
نغمهاشان مى‏رسد آنجا بگوش   گر بود فارغ زشك و ريب و هوش‏
تو برون كن پنبه پندار را   پس بگوش دل شنو اسرار را
پنبه غفلت برون ميكن زگوش   تا بيابى نغمهاى همچو نوش‏
چشم دل را از غشاوت ده جلا   بعد از آن بنگر جمال جانفزا
روى دل را كن مصفا از دغل   تا ببينى آن جمال بى‏بدل‏
صفحه عقل از غبار تن بشوى   تا ببينى صورت آن خوبروى‏
لوح جان از ظلمت امكان بشو   تا ببينى نقش هستى مو بمو
گر بشوئى لوح دل از شك و عيب   منعكس گردد در او انوار غيب‏
ساقيا مستم كن از جام بلور   تا بمستى وارهم زين عيش شور
عيش مى تلخست بى‏روى نكو   تا بكى با اين و آنم گفتگو
فارغم گردان زغوغاى خسان   از سماع و گفتگوى ناكسان‏
هست دنيا زين صداهاى دواب   چون جرس از صوت بى‏معنى بتاب‏
بس فضيلت بر جرس دارد حباب   زانكه هست او بيدل و اين دل خراب‏
دل بسان آهن اندر سينها   چون جرس بى‏معنى و پر ادعا
اين سخنها گرچه هست آتش اثر   ليك آهن دل ندارد زان خبر
اين سخنها گرچه باشد دلنواز   كى بود سنگين دلان را كار ساز
اين سخنها گرچه صاف بى غش است   ليك افسرده دلان را ناخوش است‏
با جمود طبع كس را چاره نى   چاره اكنون نيست غير از خامشى‏
محنتى زين صعبتر هرگز مباد   كه زگل بلبل ندارد هيچ ياد
پيل را چون ياد هندستان فتد   بند و زنجير از بر خود بگسلد
پس چرا خامش نشيند بلبلى   چون ننالد از غم زيبا گلى‏
پس چسان خامش نشيند در بدن   روح انسى چون كند ياد وطن‏
كوه در رقص آيد از ياد وطن   اندكاكش زان بود اى مؤتمن‏
اصطكاك باد هم از ياد اوست   انصباب آب هم از داد اوست‏
سرعت افلاك و سنگينى خاك   جملگى از شوق آن بيچون پاك‏
هست اشياء جمله در تسبيح حق   خواه گويا در سخن يابى نطق‏
هست اشياء پرتوئى از نور او   خواه دشمن گير و خواهى دوست او
هست اشياء جملگى از شوق مست   خواه مؤمن گير خواهى بت‏پرست‏
اى صبا گر بگذرى سوى بتان   يك بيك از ما سلامى مى‏رسان‏
گر بمى‏خانه گذر افتد ترا   خدمت ما عرضه مى كن جابجا
بعد تسليم و زمين بوسى بسى   گر زتو پرسند حال بيكسى‏
عرضه كن عجز و نياز و افتقار   از ضعيفى بيدلى زارى نزار
از وطن تا دور گشته بيدلى   يكدمش آرام نى در منزلى‏
اندرين غربت كسش محرم نبود   هيچگه با هيچ كس همدم نبود
اندرين غربت بسى محنت كشيد   روى عيش و خوشدلى هرگز نديد
نه زكس يك لحظه با وى الفتى   نه زدودى از دلش كس كلفتى‏
ناله پنهان دارد از نامحرمان   آه نتواند كشيدن يك زمان‏
دايم آهنگ مخالف مى‏زند   زين نوا عشاق را دل بشكند
سوختم از سوز دل يكبارگى   چاره نبود اندرين بيچارگى‏
محنت و غم بر دلم آهنگ كرد   از همه سو كار بر من تنگ كرد
مطرب عشق از درون اين نغمه ساخت   در نواى ارغنونم اين نواخت‏
چنگ زد ماه نو اندر دل چنين   زهره را خنياگرى آمد همين‏
زهره ناخن تيز كرد از ماه رود   بر رگ جان ميزند اينگونه رود
چرخ ازين سان ميزند چنگ اربرم   گوشمالى مى‏دهد گر تن زنم‏
دفتر فرزانگى را گاو خورد   خانه عقل و خرد را آب برد
زاشك چشم ديده دريائى شده   بعد ازين كارم برسوائى شده‏
آتش اندر سينه پنهان تا به كى   گريه اندر زير مژگان تا به كى‏
آتش جان را به پيراهن چكار   آب دريا را به پرويزن چكار
دل زبس بيچارگى آمد بتنگ   شيشه ناموس و تقوى زد به سنگ‏
يك بيك ياران زمن بگريختند   رشته پيوندها بگسيختند
غمگساران من از من مى‏رمند   همدمان من بمن نامحرمند
بسكه زخم دل چنين ناسور گشت   دور و نزديك از بر من دور گشت‏
دل كه نبود با كه سازد انجمن   جان كه نبود با كه گويد كس سخن‏
بسكه ديدم از فلك جور و محن   سير گشتم از وجود خويشتن‏
دل گرفت از فرقت يار وطن   تا به كى بتوان بمحنت زيستن‏
تا به كى بايد نشستن اين چنين   بى جمال گلرخان نازنين‏
تا به كى باشد درين محنت سرا   تن زده خامش نشسته بى‏نوا
ديده را بى روى ياران نور نه   سينه را بى ميگساران شور نه‏
نه بدل در راحتى بى رويشان   نه بديده خواب بى ابرويشان‏
اين چنين محروم در عالم مباد   بر دل كس اين چنين ماتم مباد
كار كس هرگز چنين درهم نشد   كس چنين در دام غم محكم نشد
در سيه روزى كسى چون من مباد   همچو من اندر جهان يكتن مباد
دلفكارى اشكبارى بنده‏اى   بى‏قرارى بيدلى افگنده‏اى‏
از وطن گم گشته محنت كشى   خاكسارى خسته مجنون وشى‏
نه به بالينى سرى بى غم نهاد   نه به بستر ديده بى نم نهاد
بس ستمها كز خسان بر وى رسيد   بس جفاها كز كسان ديد و شنيد
در جهان از هر خسى خارى كشيد   از نگونساران چها ديد و شنيد
بس جواهر كز سخن بر باد رفت   بس سخن كز خامشى از ياد رفت‏
چون نسازد پردهاى غمگسار   چون نگريد از غم دل زار زار
اى صبا بر خوان چنين و صد چنين   بر جوانان چمن زين مستكين‏
پس بگو اى ماه رويان زمان   اى پرى رويان و اى شه زادگان‏
هيچ بتوان خاطرى را شاد كرد   دلفكارى را زبند آزاد كرد
هيچ افتد كز سر عجز و نياز   عرضه دارد بيدلى رنج دراز
هيچ افتد كز درون عذر خواه   راه يابد بيدلى در بارگاه‏
هيچ افتد آفتابى را كه او   سايه اندازد بفرق خاك كو
هيچ افتد پادشاهى را همى   كز گدائى بشنود درد و غمى‏
ناله و فريادم از حد در گذشت   يك كس از حال درون واقف نگشت‏
غير آن كو آفريده جان پاك   مو بمو داند درون دردناك‏
غير آن كو حكمتش را اين نكوست   اين دل سوزان گلى از باغ اوست‏
دوست مى‏دارد درون پر زدرد   انكسار دل بر او نيست خورد
ديده پرخون قوى سرمايه است   عاشقان را خون دل پيرايه است‏
يا رب اين انده‏گساران را چه شد   گريه ابر بهاران را چه شد
همدمى كو تا برأفت يكزمان   اشك ريزم از غم راز نهان‏
اينكه گفتم شكوه نبود اى صبا   واقفست او بر ضمير مدعا
اين همه دادست اين بيداد نيست   گر همه جورست غير از داد نيست‏
عدلها و جورها از داد اوست   گريه‏ها و سوزها از ياد اوست‏
جورها با ياد او جز داد نيست   جان بغير از ياد او دلشاد نيست‏
ديدها از شوق او در گريه است   نالها از روى او در مويه است‏
اشك و آه من گواه من بسست   شاهد اين شعله آه من بس است‏
محنت از وى مايه شادى بود   بندگى‏اش تخم آزادى بود
كافرم گر ذره‏اى از درد او   مى‏فروشم بر دو عالم ماه رو
محنتى كز وى بود آن دولت است   دولتى كز وى نباشد خجلت است‏
كافرم گر شعله‏اى از سوز دل   مى‏فروشم با جهانى آب و گل‏
ديدگانم بحر و كان من بس است   راز جان من جهان من بس است‏
سيل مرواريد و ياقوت ار كنم   مى‏نشينم اشك ريزم دمبدم‏
گر زفاقه ياد بحر و كان كنم   ديدگان خويش اشك افشان كنم‏
گر دمى از مفلسى گردم حزين   از قناعت گنجها دارم دفين‏
گر دمى از بى كسى ياد آيدم   با كلام حق شوم يار و ندم‏
هر جراحت كز بدن بر دل رسد   چون بياد حق شوم بيرون رود
بند پرور همچو او نبود كسى   آفتابى مى‏نشنيد با خسى‏
دختران فكر بكر خويش را   مى‏كشم در بر چو خوبان خطا
صحبت آن نازنينانم خوشست   مجلس من با جوانان دلكش است‏
از سخن كشورستانى مى‏كنم   وز براهين حكمرانى مى‏كنم‏
خازن و گنجور دارم در درون   شكر لله نيستم خار و زبون‏
دارم اندر سينه گنج شايگان   وام گيرد از دلم دريا و كان‏
گنج باد آورد باشد در دلم   نفحه رحمان كند حل مشكلم‏
لا تسبو الريح زين رو واردست   واردات دل نه هرگز شاردست‏
ديدگان را هر دم اشك افشان كنم   قطره‏ها بر سينه بريان كنم‏
رود اشك من مرا دارنده كرد   وين بنان من مرا بخشنده كرد
رود اشك و سينه تابان من   كشت و كار من بس است و خوان من‏
اشك چشم و اين دل سوزان مرا   آب شيرين باشد و بريان مرا
اشك چشم چشمه حيوان بس است   چشم بى‏خوابم لب خندان بس است‏
ناله من ارغنون من بود   مصلحت بينم جنون من بود
دارم از خون جگر خوش شربتى   كاسه چشم و رخ طبق كو رغبتى‏
اشك ريزم روز و شب مشاطه‏وار   عقد رو سازم زدر شاهوار
چون عروسان چهره را تزيين كنم   زيب رخسار آن دل خونين كنم‏
گه زاشك ديده و خون جگر   كاسه و خوان مينهم زين ما حضر
نور حكمت بس بود تزيين من   نيست زرق و مكر و كين آئين من‏
من ندارم از خمول خويش عار   عار دارم با خسيسان در شمار
عقل من گنج است و تن ويرانه‏ام   روح من شمع است و تن كاشانه‏ام‏
صد چو پروانه فداى شمع باد   از وجودش روشنى در جمع باد
گنج را در خاك كردن عاقليست   خاك را تعمير كردن جاهليست‏
باشد اسرار درونم بيشمار   ليك كم بينم درون حق گزار
كم گمان دارم دل بيننده‏اى   از درون چون ماه و خور رخشنده‏اى‏
تا بيفروزم زبان از گفت دل   پس كنم از دل زبان را مشتعل‏
مجلس افروزم زنور فكر دور   پرتو نور افگنم بر ماه و هور
از درخت همچو طوبى ميوها   در تكانيدن دهم بهر غذا
از درخت طيبه اندر ضمير   ميوها بخشم بدلهاى منير
دختران فكر بكر خويش را   عقد بندم با دل حق آشنا
ليك بيرون ناورم شمع و چراغ   اندرين باد مخالف در دماغ‏
اندرين دمهاى سرد ناكسان   ناورم بيرون چراغ عقل و جان‏
كى توان افروخت شمع اهل دل   با چنين دمهاى سرد دل كسل‏
دردها دارم عيان كو مرهمى   رازها دارم نهان كو محرمى‏
مرهم اين سينه مجروح كو   محرم راز دل اين روح كو
گر خريدارى بدى در خورد جان   مى‏گشودم من متاع اين جهان‏
همدمى گر مى‏شنيدى راز من   مى‏شكفتم همچو گل اندر چمن‏
داد ازين كاسد قماشيها بسى   داد ازين حق ناشناسيها بسى‏
در دل كس ذره‏اى انصاف نيست   ديده حق بين درونى صاف نيست‏
از مسلمانى بجز نامى كراست   وز سلامت جز ملامت از كجا است‏
در دل كس از خدا آزرم نه   وز رسول الله كسى را شرم نه‏
اين علامتها درين آخر زمان   هست از اشراط ساعت بى گمان‏
از رخ مردم حيا برخاسته   شرم بنشسته جفا برخاسته‏
بر حكيمان ابلهان محنت فزا   بر سليمان ديو و دد فرمان روا
آدمى را بر ستوران فضل نه   نيك و بد را خوب و رد را فضل نه‏
مطربا آبى بر اين آتش فشان   جوشش ديك درون را وا نشان‏
نغمه بر آهنگ ديگر ساز كن   مطرب جان را سخن پرداز كن‏
چند بر يك پرده سازى نغمه را   چند بتوان زد در اين پرده نوا
ارغنون عشق را خوش مى‏نواز   پردهاى سينه را دمساز ساز
هيچ آدابى و ترتيبى مجو   هر چه آن مستانه‏تر باشد بگو
مستى من هر دم افزون مى‏شود   رازها مستانه بيرون مى‏دود
او چنين مى‏پرورد من چون شوم   او چنين مى‏خواندم من چون دوم‏
او چنين غلطاندم بى پا و سر   من چگونه اوفتم راهى دگر
او چه خواهد مست و ديوانه مرا   من نخواهم عاقل و فرزانه را
مستى و ديوانگى آهنگ ماست   نام و ننگ ما دل بى‏ننگ ماست‏
بر سرم مستى بسى زور آوريد   از دلم عقل و خرد بيرون كنيد
مفلسى و مستى و خوارى بهم   جمله زور آورد و بگرفت اين دلم‏
مفلسى و مستى و عشق و جنون   جمع گشتند و چنين گشتم زبون‏
آتشى اندر دل از عشق اوفتاد   سر بسر عقل و دل و دين شد بباد
كار من هرگز چنين ابتر نشد   خواستم بهتر شود بهتر نشد
حق پاكانى كه جان‏شان از ا لست   گشته است از رش نور دوست مست‏
حق انوار عقول انبياء   حق اسرار نفوس اولياء
حق سباحان بحر زندگى   حق سياحان راه بندگى‏
حق انوار كواكب در طواف   حق ادوار سماء در اعتراف‏
دائما اندر سجودند و ركوع   يك نفس فارغ نبوده از خشوع‏
بوده از آلايش احداث پاك   دامن امكان نيالوده بخاك‏
جمله رقاصان بياد روى او   جمله طوافان بگرد كوى او
جملگى سرمست در ياد حق‏اند   در محيط لطف حق مستغرقند
از شراب معرفت مستى نما   وز نواى نغمه وحدت بپا
حق اركان جهان عنصرى   كرده طوع و قرب را فرمانبرى‏
كز سر لطف و كرم در من نگر   وا رهانم زين مقام پر خطر
وا رهانم از كف نفس و هوا   از چهار اضداد آزادم نما
رهبر جانم ز روح القدس كن   همره روحم ولى ذو المنن‏
تازه‏دار از ابر رحمت كشته‏ام   رحمتى كن خاك و خون آغشته‏ام‏
گر كنى يكدم نظر بر جان من   تازه دارى از كرم ايمان من‏
سر برافرازم زفخر از آسمان   مى‏نگنجم در فلك از ذوق آن‏
گر كند لطفت دمى همراهيم   سر بر افرازد ز تاج شاهيم‏
زابر رحمت رشحه‏اى بر من فشان   قطره‏اى از بحر توحيدم چشان‏
كار ساز بى نوايان بوده‏اى   لطف خود بر بندگان افزوده‏اى‏
يا غياث المذنبين يا مرتجى   ليس لى إلا ببابك إلتجاء
قد تشفعت بال المرتضى   و الرسول المصطفى خير الورى‏
فى التجاوز عن ذنوبى يا إله   إلتجات بالنبى روحى فداه‏
إنما أكثرت من فعل الذنوب   من هوى الشيطان وقعت فى العيوب‏
إغفر اللهم لى الذنب العظيم   واعف عنى الخطيئات الحسيم‏
قد صرفنا العمر فى بحث العلوم   لم يفدنا بحثنا غير الهموم‏
كل عمر ضاع فى غير الحبيب   لم يكن فيه سوى الحسرة نصيب‏
أيها الساقى أدر كاسا بنا   ينجبر مافات من أوقاتنا
من أباريق هى مثل الدرر   شعشعانيات تذهب بالبصر
خمرها خمرا كياقوت المذاب   أشرقت من دنها نور الشهاب‏
ساقيا رحمى كه بى گاه آمدم   با خجالتها بدرگاه آمدم‏
عمر من نابود شد در معصيت   شرمم آيد آمدن با اين صفت‏
خجلت آمد خجلت اندر كار من   پشت من خم گشت از اوزار من‏
نيست دست آويز جز لطف اله   مى‏شود درماندگان را عذر خواه‏
بى‏وسيلت چون در اول كز وجود   از عدم آوردمان سوى وجود
نه بدى فضل و خردمندى پناه   نه شفيعى جز تفضل عذر خواه‏
حاليا چون مى‏گذارد بنده را   نا اميد از عفو در روز جزا
افتقار من ثناى من بس است   انكسار من دعاى من بس است‏

رباعيات

جان نائب حق است و بدن....   دل عرش ويست و صدر كرسى ميدان‏
روحش فلك و حواسش انجم در وى   اسرار و معانى چو سروش يزدان‏
زاهد ز بهشت خان و مان مى‏سازد   عابد بعمل بدان جهان مى‏نازد
عارف بعمارت درون مى‏نازد   عاشق زبراى دوست جان مى‏بازد
از فرقت دوست ديده‏ايم....   هر چند نديدمش غمم افزون شد
از بس كه فشاندم آتش از ديده برون   اجزاى وجودم بتمامى خون شد
گر ديد دل از جفاى خصمان مجروح   ليك زجراحات شد....
چندان بگداخت تن زمحنت كاخر   گرديد زديدها نهان همچون روح‏
آنان كه ره دوست گزيدند همه   در كوى شهادت آرميدند همه‏
در معركه دو كون فتح از عشق است   هر چند سپاه او شهيدند همه‏
حق جان جهان است و جهان جمله بدن   اصناف ملائكه حواس اين تن‏
افلاك و عناصر و مواليد اعضاء   توحيد همين هست دگرها همه فن‏
گويم سخنى زحشر چون برق زميغ   بشنو كه ندارم از تو اين نكته دريغ‏
اين جان و تنت كه هست شمشير و غلاف   آنروز بود غلافش از جوهر تيغ‏
جهان‏بين من گرچه رفت از نهاد   جهان‏آفرين بين من كم مباد
جهان‏بين اگر شد جهان‏بان بجااست   جهان را جهان‏بان نه غير از خداست‏