مىگويم: امّا روش ما در اين خصوص طبق
آنچه در ابواب پنچگانه ميانى اين كتاب ذكر كردهام غير از اين است، و من اين موضوع
را در رساله جداگانهاى به نگارش در آوردهام، و آنچه را كه دانستن آنها بر همه
دانشجويان واجب است اعمّ از علم به اعمال ظاهرى و باطنى و اخلاق ستوده و نكوهيده بر
آن اضافه كردهام، و آن را منهاج النّجاه ناميدهام اين رساله براى دانشطلبان به
منزله اكسير است.
غزّالى مىگويد: «اگر در انسان هوش و
فراستى باشد، كه به سبب آن امرى را زير سؤال برد، و در نفس او شبههاى پديد آيد
بىشكّ علّتى مخوف در او پيدا شده، و درد ظاهر گشته است، از اين رو ناگزير بايد او
را از آن درجهاى كه ذكر شد بالاتر برند، و بدان مقدار كه در كتاب الاقتصاد فى
الاعتقاد ذكر كردهايم برسانند. اين كتاب به اندازه پنجاه برگ است، و مطالب آن از
محدوده قواعد عقايد بيرون نيست، و به ديگر مباحث متكلّمان وارد نشده است.»
مىگويم: طريقه ما مطابق آنچه در كتاب
علم اليقين آوردهام غير از اين است، و اگر چه آن كتابى مبسوط و گسترده است ليكن در
تنظيم مطالب آن از چارچوب آنچه در قرآن و احاديث معصومان (عليهم
السلام) آمده خارج نشده است، جز اندكى كه براى شرح و توضيح آيات و روايات
لازم و مورد نياز بوده است.
غزّالى مىگويد: «اگر آن مقدار كه
گفته شد او را قانع كند بايد دست از او بازداشت، امّا چنانچه بدان شفا نيابد،
بيمارى او مزمن و سخت و واگير شده است. بنابراين پزشك بايد به اندازهاى كه
مىتواند با او به نرمى رفتار كند، و درباره او منتظر قضاى الهى باشد، كه يا به
تنبيهى غيبى حقّ بر او منكشف و معلوم شود، و يا تا آنگاه كه مقدّر اوست در شكّ و
شبهه باقى بماند.
مطالبى كه در كتاب الاقتصاد فى
الاعتقاد و كتبى از نوع آن آمده به اندازهاى است كه مىتوان به فوايد آن اميدوار
بود. امّا آنچه بيرون از مطالب اين كتاب مىباشد دو قسم است: يك قسم درباره غير
قواعد عقايد بحث مىكند، مانند بحث از اعتمادات و
اكوان و ادراكات و بررسى اين كه آيا رؤيت را ضدّى است كه آن را منع و كورى
مىنامند، و اگر هست يكى است كه آن مانع از مشاهده همه ديدنيهاست، يا به عدد هر چه
ديدنى و مشاهده آن ممكن است مانعى وجود دارد، و امثال اين قبيل سخنان پوچ و گمراه
كننده. قسم دوّم سخنان بيشترى است كه درباره اين ادلّه گفته شده و خارج از قواعد
عقايد است و مشتمل بر پرسشها و پاسخهايى است كه بررسى آنها از سوى كسى كه به مقدار
مذكور قانع نشده جز مايه مزيد جهل و گمراهى نيست، و بسا سخنى كه شرح و توضيح زياد
بر پيچيدگى آن مىافزايد.
اگر گفته شود بحث از احكام ادراكات و
اعتمادات ذهن را تيز و قوى مىكند، و ذهن وسيله فهم دين و مانند شمشير مىباشد كه
وسيله و ابزار جهاد است، از اين رو تقويت و تيز كردن آن اشكالى ندارد، پاسخ اين است
كه اين سخن مانند گفتار كسى است كه بگويد بازى شطرنج ذهن را تيز و فعّال مىكند،
لذا شطرنج بازى از دين است، در حالى كه اين سخن هوس و برخاسته از هواى نفس است، چرا
كه ذهن را مىتوان با ممارست در علوم شرعى تيز و فعّال كرد، و از آنها بيم مضرّتى
نيست.
اينك از آنچه گفته شد مقدار نكوهيده و
ستوده از علم كلام معرّفى، و حالتى كه انسان در آن نكوهيده و يا ستوده است، و شخصى
كه از آن سود مىبرد و يا نفعى از آن عايدش نمىشود مشخص شد.
فصل
اگر گفته شود: همان گونه كه اعتراف
دارى فنّ كلام در دفع بدعتگذاران مورد نياز است و چون امروز بدعتها شايع، و بلوا
عامّ و نياز به آن محسوس است، ناگزير فرا گرفتن آن در زمره واجبات كفايى و مانند
علم قضا و ولايت و غير آن خواهد بود، كه براى حفظ اموال
و ديگر حقوق واجبند، و چنانچه دانشمندان به انتشار و تدريس و بحث آن مشغول نشوند
باقى نخواهد ماند، و اگر بكلّى ترك شود كهنه و فراموش شده و از ميان خواهد رفت، و
براى حلّ شبهات بدعتگذاران مجرّد طبع بىآن كه آموزش ببيند كافى نيست، از اين رو
شايسته است كه تدريس كلام نيز از واجبات كفايى باشد، بر خلاف زمان صحابه كه احتياج
زيادى بدان وجود نداشت.
پاسخ آن كه بدانى حقّ همين است و
گريزى از آن نيست كه در هر شهرى بايد كسى باشد كه به دانستن اين دانش ممتاز، و در
دفع شبهاتى كه بدعتگذاران در آن شهر پديد مىآورند مستقلّ و آزاد باشد، و اين امر
با ادامه آموزش لازم ميسّر خواهد بود، ليكن درست نيست كه كلام را نيز مانند فقه و
تفسير براى همه در قالب درس ارائه شود، چه كلام بدان گونه كه گفته شد به منزله دارو
و فقه همچون خوراك است، و از زيان خوراك بيمى نيست، ليكن بايد از مضرّات دارو با
توجّه به انواع ضررهايى كه براى علم كلام ذكر كرديم، بيم داشت. بنابراين استاد علم
كلام بايد كسى را در اين علم متخصص گرداند كه در او سه خصلت زير وجود داشته باشد:
1- كسى كه خود را وقف فرا گرفتن دانش كند و بر آن حريص باشد، چه اشتغال پيشهور به
پيشهاى كه دارد مانع اوست از اين كه بتواند دانش مذكور را به طور كامل فرا گيرد، و
اگر شبهاتى روى دهد از اذهان بزدايد.
2- بايد هوشمند و زيرك و سخنور باشد، زيرا كودن نمىتواند آن را نيكو بفهمد، و
كندزبان قادر به استدلال نيست، از اين رو در آموزش كلام اين بيم وجود دارد كه به او
زيان برسد و اميد فايدهاى در آن نيست.
3- بايد طبعا داراى صلاحيت و ديانت و تقوا باشد، و شهوات بر او غلبه نداشته باشد،
زيرا فاسق با كمترين شبههاى دين را از دست مىدهد، و بند را از پاى اميال خود
مىگشايد، و سدّ ميان خود و لذّتها را از ميان برمىدارد، و ديگر رغبتى به از ميان
بردن شبهات ندارد، بلكه آنها را مغتنم مىشمارد تا از زحمت تكاليف شرعى خود را برهاند.
بنابراين تباهيهايى كه چنين دانشجويى به وجود مىآورد بيش از اصلاحاتى است كه ممكن
است انجام دهد.
چون با اين تقسيمبنديها آشنا شدى
برايت روشن مىشود كه دليل پسنديده آن است كه از نوع دلائل قرآن و از كلمات لطيف
باشد تا در دلها مؤثّر واقع شود، و نفوس را قانع كند بىآن كه وارد تقسيمات و
تدقيقاتى شود كه بيشتر مردم آنها را درك نمىكنند و اگر درك كنند معتقد مىشوند كه
اين شعبده و فنّ است، و دارندهاش آنها را فرا گرفته تا امور را بر مردم مشتبه كند،
و اگر كسى كه در اين هنر مانند اوست با وى روبرو شود در برابر او مقاومت خواهد كرد
و روشن شد كه اسلاف صالح تنها به سبب زيانهايى كه در فرا گرفتن علم كلام است و ما
آنها را شرح داديم از ورود در آن و دلسپردگى به آن منع كردهاند، و گرنه آنچه از
ابن عبّاس در مناظره با خوارج و از على (عليه السلام)
در مناظره با قدريان و غير او نقل شده از سخنان روشن و تابناكى است كه مورد نياز و
در همه احوال و اوضاع ستوده و پسنديده است. بلى در ادوار و اعصار مختلف ميزان نياز
به آن از حيث كثرت و قلّت متفاوت است، و چه بسا كه به سبب همين امر حكم مربوط به آن
نيز مختلف شود.
بارى همه اينها كه گفته شد به حكم
عقيدهاى است كه مردم به داشتن آن مكلّف مىباشند، و بر اساس طريقهاى است كه براى
دفاع و حفظ آن ضرورى است. امّا براى زدودن شبهات و كشف حقايق و شناخت ماهيّت اشيا و
ادراك اسرارى كه ظاهر الفاظ اين عقيده بيانگر آنهاست راهى وجود ندارد جز مجاهده و
سركوب كردن شهوات و رو آوردن به سوى خدا با تمام وجود، و برخوردارى از انديشهاى كه
برى از هر گونه مجادلهاى باشد، و اين رحمتى است كه از سوى حق تعالى بر كسى كه در
معرض وزش نفحات آن قرار گرفته است به اندازه بهره و تلاش او و قابليّت محلّ و
پاكيزگى قلبش افاضه مىگردد، و آن دريايى است كه نمىتوان به عمق آن پى برد، و به
كرانه آن نمىتوان رسيد.»
فصل
غزّالى مىگويد: «اگر بگويى در اين
گفتار اشاره است به اين كه علوم مذكور را ظواهر و اسرارى است كه بعضى از آنها روشن
و آشكار و برخى پوشيده است كه سرانجام با مجاهده، رياضت، تلاش پيگير، انديشه پاك و
درونى كه بجز مطلوب از هر نوع مشغوليّتهاى دنيوى خالى باشد روشن و آشكار مىگردد، و
اين سخن تقريبا مخالف شرع است، زيرا در شرع ظاهر و باطن و نهان و آشكارى وجود ندارد
بلكه در شرع همه اينها يكى است، پاسخ اين است كه بدانى انقسام آن علوم به خفّى و
جلّى مورد انكار هيچ صاحب بصيرتى نيست، و تنها كوتهانديشانى كه در آغاز كودكى چيزى
فرا گرفته و بر آن مانده و گامى فراتر نگذاشته و مقام علما و اوليا را احراز
نكردهاند آن را انكار مىكنند، در حالى كه ادلّه شرعى گوياى آن است.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «قرآن ظاهر و باطن و حدّ و مطلعى دارد.»
و نيز فرموده است: «ما گروه پيامبران
مأموريم با مردم به اندازه خودشان سخن گوييم.»
و نيز فرموده است: «هر كس براى قومى
سخنى بالاتر از فراخور عقل آنها گفته است، آن سخن براى آنها فتنهاى بوده است.»
على (عليه السلام) در حالى كه به سينهاش اشاره كرد فرمود: «همانا در اين جا دانشهاى
بسيارى است كاش براى آن حاملانى مىيافتم.»
خداوند متعال فرموده است: وَ تِلْكَ
الْأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنَّاسِ وَ ما يَعْقِلُها إِلَّا الْعالِمُونَ.
پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است: «اگر آنچه را مىدانم مىدانستيد
خندهتان كم و گريهتان بسيار بود.»
اى كاش مىدانستم كه اگر آنچه را
پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مىدانسته سرّى نبوده كه به سبب نارسايى فهم مردم از درك آن يا به سبب ديگر از
افشاى آن ممنوع بوده چرا آن را براى مردم بيان نكرده است، و شكّى نيست كه اگر آن را
بيان مىكرد، مردم او را تصديق مىكردند. ابن عبّاس درباره قول خداوند متعال:
الله الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ
وَ من الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ يَتَنَزَّلُ الْأَمْرُ بَيْنَهُنَّ گفته است:
اگر تفسير آن را بيان كنم سنگسارم
مىكنيد، و در روايت ديگر آمده:
مىگوييد او كافر است.
سهل شوشترى گفته است: عالم را سه نوع
علم است: 1- علم ظاهر كه آن را در اختيار اهل ظاهر مىگذارد 2- علم باطن كه آن را
جز به اهلش اظهار نمىكند 3- علمى كه تنها ميان او و خداوند است و آن را براى هيچ
كس ظاهر نمىسازد.
يكى از عارفان گفته است: فاش كردن سرّ
ربوبى كفر است. يكى ديگر از آنها گفته است: خداوند را سرّى است اگر آن را ظاهر كند
نبوّت باطل مىشود، و نبوّت را نيز سرّى است كه اگر فاش شود علم باطل مىگردد، و
عالمان ربّانى را نيز سرّى است كه اگر آن را ظاهر كنند احكام باطل مىشود. و اگر
گوينده مذكور مقصودش اين نباشد كه نبوّت درباره ضعفا به سبب نارسايى فهم آنها باطل
مىشود، گفته او درست نخواهد بود، بلكه صحيح اين است كه سرّ ربوبيّت با نبوّت در
تناقض نيست، و انسان كامل كسى است كه انوار معرفت او نور ورع وى را خاموش نكند، و
ملاك ورع شريعت است.
مىگويم: ما در باب دوّم از كتاب علم
در آنجا كه علم آخرت شرح داده شده است در اين باره احاديثى از ائمّه
اهل بيت (عليهم السلام) نقل كردهايم.
فصل: اختلاف ظاهر و باطن
اگر بگويى: چون آيات و اخبارى كه ذكر
شد مىتواند مورد تأويل قرار گيرد لازم است چگونگى اختلاف ميان ظاهر و باطن روشن
گردد، چرا كه اگر باطن با ظاهر تناقض داشته باشد ابطال شرع لازم مىآيد، و اين
مصداق قول كسى است كه گفته است: حقيقت خلاف شريعت است، و اين سخن كفر است، چه شريعت
عبارت از ظاهر و حقيقت همان باطن است، و اگر اين دو با هم تناقض و مخالفتى نداشته
باشند يكى خواهند بود و انقسام موردى ندارد، و ديگر براى شرع سرّى نيست تا آن را
فاش نكنند بلكه پوشيده و آشكار يكى خواهد بود.
پاسخ اين است كه بدانى اين پرسش امرى
بزرگ و ناگوار را پيش مىآورد، و به علم مكاشفه منجر مىشود، و گفتگو از مورد بحث
ما كه علم معامله و غرض ما در اين كتاب است خارج مىگردد، چه اين عقايدى كه ذكر
كرديم از اعمال قلوب است، و ما مكلّفيم كه آنها را قلبا مورد قبول و تصديق قرار
دهيم، نه اين كه براى كشف حقايق آنها تلاش كنيم، چرا كه همه مردم مكلّف به اين امر
نيستند، و اگر اين عقايد از اعمال نبود ما آنها را در اين كتاب نمىآورديم، و اگر
از اعمال ظاهر قلب نه از اعمال باطن به شمار نمىآمد ما آن را در بخش نخست اين كتاب
ذكر نمىكرديم، و كشف حقيقى تنها صفت سرّ دل و باطن آن است، ليكن چون سخن به اينجا
رسيد كه تناقض ظاهر و باطن توهّم مىشود، براى رفع آن ناگزير از سخنى كوتاهيم، چه
هر كس بگويد حقيقت مخالف شريعت يا باطن با ظاهر در تناقض است، سخن او به كفر
نزديكتر است تا به ايمان، بلكه اسرارى كه درك آنها به مقرّبان اختصاص دارد، و بيشتر
مردم در دانستن اسرار مذكور با آنها مشاركت ندارند، و مقرّبان از فاش كردن آنها
امتناع مىكنند به پنج قسم منقسم مىشود: 1- اين كه چيزى ذاتا دقيق است، و بيشتر
فهمها از درك آن ناتوانند، و فهم آن تنها به خواصّ اختصاص دارد، و
بر آنها لازم است كه آن را جز براى اهلش افشا نكنند، چه به سبب نارسايى فهمشان براى
آنها فتنه خواهد شد، و راز روح كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
آن را مخفى داشت، و از بيان آن خوددارى فرمود از همين قسم
است، زيرا ماهيّت روح از جمله چيزهايى است كه افكار از درك آن ناتوان، و اوهام از
تصوّر حقيقت آن قاصرند، و نبايد گمان كرد كه راز روح بر پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
مكشوف نبوده است، زيرا كسى كه روح را نشناسد مانند آن
است كه خود را نشناخته، و آن كه خود را نشناخته است چگونه مىتواند پروردگارش را
بشناسد، و دور نيست كه اين راز بر برخى از اوليا و علما نيز مكشوف باشد، و اينان
اگر چه پيامبر نيستند ليكن به آداب شرع مؤدّب و آراستهاند، و از آنچه شرع خاموشى
گزيده خاموشى اختيار كردهاند، همچنين در صفات حق تعالى نكات و اسرارى است كه اكثر
مردم از درك آنها ناتوانند، و پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
از اين صفات جز آنچه را كه بر افكار و اذهان روشن است ذكر
نكرده است مانند علم و قدرت و جز آنها تا مردم اين معانى را با توجّه به نوع
مناسبتى كه با علم و قدرت آنها دارد درك كنند، چه آنان داراى صفاتى هستند كه آنها
را علم و قدرت مىنامند، و مىتوانند با يك مقايسه علم و قدرت خداوند را بفهمند، و
اگر صفتى براى خداوند ذكر مىكرد كه از آن چيزى در خلق وجود نداشت تا الگو و نمونه
آن باشد، مردم نمىتوانستند آن صفت را درك كنند، چنان كه اگر لذّت جماع را براى
كودك يا عنيّن شرح دهند آن را نخواهند فهميد مگر اين كه آن را با لذّت طعامى كه
خورده و چشيده است مقايسه كنند، و با اين حال شناخت آنها نسبت به اين معنا حقيقى و
واقعى نيست، و اختلافى كه ميان علم و قدرت خداوند با علم و قدرت خلق وجود دارد خيلى
بيشتر از اختلافى است كه ميان لذّت مباشرت و خوردن موجود است.
خلاصه انسان تنها نفس و صفات خويش را
كه در دسترس دارد، و يا آنچه پيش از اين برايش وجود داشته است مىتواند درك كند، و
با مقايسه با خود قادر است صفت غير خود را بفهمد، و پس از آن باور كند كه ميان آنها
از حيث شرافت و كمال تفاوت است، و بشر جز اين
توانايى ندارد كه براى خداوند صفاتى را ثابت كند اعمّ از فعل و قدرت و علم و جز
آنها كه در نفس او ثابتند، ضمن تصديق به اين كه آنچه در خداوند مىباشد كاملتر و
شريفتر است. به همين سبب سخنان بشر بيشتر پيرامون صفات نفس خويش است، نه صفات جلالى
كه به خداوند متعال اختصاص دارد. از اين رو پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) فرموده است:
لا احصى ثناء عليك انت كما اثنيت على
نفسك»
و معناى آنچه فرموده اين نيست كه من
از بيان آنچه فهميدهام ناتوانم بلكه آن اعتراف به قصور از ادراك حقيقت جلال اوست.
به همين مناسبت برخى از اهل معرفت گفتهاند: خدا را در حقيقت جز خدا نمىشناسد، و
يكى از آنها گفته است: سپاس ويژه خداوندى است كه براى شناخت خويش راهى جز اظهار عجز
از شناخت خود قرار نداده است.
اكنون كه به اين جا رسيديم عنان سخن
از آن باز مىكشيم و به مقصود خود بازمىگرديم، و آن اين كه يكى از اقسام چيزهايى
كه فهم از درك آن ناتوان مىباشد روح و بعضى از صفات بارى تعالى است، و شايد اين
حديث پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم) به همين
مطلب اشاره دارد كه فرموده است: خداوند را هفتاد حجاب از نور است كه اگر اين حجابها
را از ميان بردارد انوار جلال و عظمتش هر كس را كه به او بنگرد مىسوزاند.
2- از اسرارى كه پيامبران و صدّيقان از ذكر آن خوددارى كردهاند چيزى است كه ذاتا
قابل فهم است و عقل انسان از درك آن عاجز نيست، جز اين كه گفتن آن براى بيشتر
شنوندگان زيانبار است ليكن براى پيامبران و صدّيقان زيانى ندارد، و سرّ قدر الهى كه
عالمان را از فاش كردن آن منع كردهاند از اين قبيل است. و چه بسا كه بيان بعضى
حقايق براى برخى مردم زيانبار باشد، چنان كه نور خورشيد به چشم خفّاشان، و بوى گل
به جعل ضرر مىرساند.
اگر كسى بگويد: چنانچه وقت قيامت بيان
و تعيين شده بود كه پس از هزار سال يا بيشتر يا كمتر است مطلبى روشن
و قابل درك بود، پاسخ اين است كه براى حفظ مصالح بندگان، و از بيم رسيدن زيان به
آنان وقت آن ذكر و تعيين نشده است، و شايد هنگام وقوع آن دور و مدّت ايمنى طولانى
باشد، و مردم فرا رسيدن زمان عقوبت و مجازات را بعيد شمارند و در نتيجه اعتنا و
توجّه آنها به آن كم گردد، و يا فرا رسيدن قيامت در علم خداوند نزديك باشد كه در
اين صورت چنانچه وقت آن گفته مىشد ترس بر آنها غلبه مىيافت، و از كار و عمل
روگردان مىشدند، و دنيا ويران مىگشت. و اگر اين معنا موجّه و درست باشد مىتواند
نمونه اين قسم از اسرار به شمار آيد.
3- چيزى است كه اگر صريح گفته شود مفهوم گردد، و در آن زيانى نيست ليكن به طور
كنايه و بر سبيل استعاره و رمز ذكر مىشود تا در دل شنونده مؤثّرتر واقع شود، و
مصلحت او در اين است كه وقوع آن در نظرش بزرگ آيد، چنان كه اگر گويندهاى بگويد:
فلانى را ديدم كه بر گردن خوكها گردن بند دّر مىآويخت، و اشاره او بدين باشد كه
علم و حكمت را ميان نااهلان پخش مىكرد، شنونده جز ظاهر گفته او را درك نمىكند،
ليكن پژوهشگر دانا هر گاه بنگرد و بداند كه درّى به همراه آن انسان نبوده، و در
محلّ او خوك وجود نداشته است راز و باطن سخن او را درمىيابد. و مردم از اين حيث با
هم متفاوتند. و بازگشت اين گونه سخن به اين است كه معناى مورد نظر به صورتى گفته
شود كه متضمّن همان معنا يا نظير آن باشد، و از اين جمله است قول پيامبر اكرم (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
كه فرموده است: «مسجد از آب بينى خود را درهم مىكشد،
چنان كه پوست بدن از آتش.» در حالى كه مىبينيم سطح مسجد خود را از آب بينى درهم
نكشيده و از آن كم نشده است، از اين رو معناى آن اين است كه روح مسجد و مقام معنوى
آن نزد خداوند بزرگ است، و انداختن آب بينى در مسجد اهانت و تحقيرى است نسبت به آن،
و تحقير ضدّ تعظيم و بزرگداشت آن است، مانند تضادّ آتش با پوست بدن. همچنين فرموده
است:
«آيا كسى كه پيش از امام سر (از ركوع و سجود) برمىدارد نمىترسد كه خداوند سرش را
به سر الاغ مبدّل كند.» تبديل سر انسان به سر الاغ از حيث صورت هرگز شدنى نيست ليكن
از حيث معنا امكانپذير است، زيرا حقيقت سر الاغ به رنگ و شكل آن نيست بلكه به سبب
كودنى و حماقت آن است كه از ويژگيهاى اوست، و مقصود همين است نه شكل آن كه قالب
معناست، و جمع ميان اقتدا به امام و تقدّم جستن بر او از منتهاى حماقت است چه اينها
نقيض يكديگرند، و اسرار اين ظواهر را تنها با دليل عقلى يا شرعى مىتوان شناخت.
امّا دليل عقلى به هنگامى است كه حمل
آن بر ظاهر غير ممكن باشد مانند قول پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
كه فرموده است «دل مؤمن ميان دو انگشت از انگشتان خداوند
رحمان است»، چرا كه اگر سينه مؤمنان را جستجو كنيم در آنها انگشتى نمىيابيم، پس
معلوم مىشود كه آن كنايه از قدرت است كه سرّ انگشت و روح نهفته در آن است، و
پيامبر براى بيان قدرت از تعبير انگشت استفاده فرموده است زيرا اين نوع تعبير در
تفهيم قدرت كامله حقّ مؤثّرتر و در نفوس راسختر است. و از اين قبيل است قول حق
تعالى كه: إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ
فَيَكُونُ كه كنايه است از قدرت او، زيرا گفتن «كن» اگر خطاب به چيزى پيش از وجود
آن است امرى محال است، چه معدوم خطاب را درك نمىكند مگر آنگاه كه موجود گردد، و
اگر اين خطاب پس از وجود آن است آن شئ از تكوين و ايجاد بىنياز است، ليكن چون براى
تفهيم كمال قدرت حق تعالى اين كنايه در نفوس مؤثّرتر و راسختر است بدين صورت گفته
شده است.
امّا دليل شرعى زمانى است كه حمل نصّ
بر ظاهر آن ممكن باشد ليكن روايت شده كه مراد غير از ظاهر آن است
چنان كه در تفسير قول خداوند متعال: أَنْزَلَ من السَّماءِ ماءً فَسالَتْ
أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِها روايت شده كه مراد از آب قرآن و مقصود از واديها (درّهها)
دلهاست كه بعضى از آنها بخش زيادى از آب و بعضى بخش كمى از آن در آنها سرازير
مىشود و برخى بكلّى از آن بىنصيب مىمانند. و زبد (كف) روى آب مثال است براى كفر،
زيرا اگر چه كف بر روى آب ظاهر مىگردد و تهنشين نمىشود ليكن دوام و ثباتى ندارد،
و هدايت كه مايه سود مردم است همچنان ثابت و پايدار مىماند. گروهى در اين باره به
غور و تعمّق پرداخته، و آنچه را كه در مورد آخرت ذكر شده از قبيل ميزان و صراط و جز
اينها را تأويل، و از ظاهر آنها صرفنظر كردهاند، و اين بدعت است زيرا در اين مورد
روايتى نقل شده، و حمل آنها بر ظاهر محال نيست، از اين رو اعتقاد بر ظاهر آنها واجب
است.
مىگويم: بنابر مذهب ما تأويل ميزان و
صراط بدعت نيست، زيرا همان گونه كه پيش از اين اشاره كردهايم رواياتى در تأويل
آنها از ائمّه معصومين (عليهم السلام) وارد شده
است، و ما در رساله جداگانهاى به طور كامل و مشروح اين مسائل را بيان و روشن
كردهايم.
4- اين كه انسان چيزى را به طور اجمالى درك كند، سپس با ذوق و تحقيق، مفصّل آن را
بفهمد، به طورى كه آن عقيده و حالت مداوم او گردد، اين دو علم با يكديگر تفاوت
دارند، اوّلى به منزله پوست و دوّمى مغز، و يا اوّلى ظاهر و ديگرى باطن است. و آن
مانند اين است كه انسان در تاريكى يا از دور شخصى را به نظر آورد، و نسبت به آن تا
اندازهاى يقين حاصل كند، و هنگامى كه او را از نزديك يا پس از برطرف شدن تاريكى
ببيند ميان اين دو ديدار احساس تفاوت كند، ليكن رؤيت اخير او ضدّ اوّل نيست بلكه
موجب تكميل آن است. در مورد علم و ايمان و تصديق نيز وضع به همين منوال است، چه انسان وجود عشق و بيمارى و مرگ را
پيش از وقوع آنها باور مىكند ليكن يقين او به هنگام وقوع آنها كاملتر از يقين او
پيش از تحقّق آنهاست.
به طور كلّى انسان در زمينه شهوت و
عشق و ديگر احوال خود سه حالت متفاوت يا سه ادراك مختلف دارد: اوّل تصديق به وجود
آن پيش از وقوع، دوّم حال وقوع، سوّم پس از گذشتن آن، چه باور آدمى نسبت به گرسنگى
پس از زوال آن خلاف باورى است كه پيش از زوال آن داشته است، همچنين برخى از علوم
دين در قلمرو ذوق درمىآيند و كامل مىشوند، مانند باطن در مقايسه با وضعى كه پيش
از آن داشته است، و نيز ميان علم بيمار درباره صحت، و علم فرد تندرست نسبت به آن
تفاوت وجود دارد. در اين چهار قسم كه ذكر شد مردم با يكديگر اختلاف دارند، و در هيچ
يك از اين اقسام باطن نقيض ظاهر نيست، بلكه باطن متمّم و مكمّل ظاهر است چنان كه
مغز كامل كننده پوست مىباشد.
5- چيزى به زبان مقال گفته شود كه روشنگر زبان حال باشد، در اين جا كوتهفهم به
ظاهر اكتفا مىكند، و آن را تنها نطق و بيان مىداند، ليكن آن كه دانا به حقايق است
راز درون آن را درك مىكند، در مثل آمده است كه: ديوار به ميخ گفت: چرا مرا
مىشكافى؟ ميخ پاسخ داد: از آن كه مرا مىكوبد بپرس، چه سنگى كه در پشت سر من است
مرا رها نكرده است. و اين مثل بيانگر زبان حال با زبان مقال است، و از اين گونه است
قول خداوند متعال: فَقالَ لَها وَ لِلْأَرْضِ ائْتِيا طَوْعاً أَوْ كَرْهاً قالَتا
أَتَيْنا طائِعِينَ كوتهانديش براى فهم اين آيه نيازمند آن است كه براى مخاطب اين
خطاب حيات و عقل و فهم فرض كند، و خطاب را صوت و حرف بداند كه زمين آن را شنيده و
با صوت و حرف پاسخ داده و مىگويد: أتينا طائعين، امّا صاحب بصيرت مىداند كه مراد
نطق زبان نيست و مقصود زبان حال و خبر از اين است كه آنها بالضّروره مسخّر فرمان
خداوند و مطيع و تسليم اويند. قول خداوند متعال كه فرموده است: إِنْ من شَيْءٍ
إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ يعنى هيچ چيزى نيست مگر اين كه خداوند
را تنزيه و ستايش مىكند نيز از اين قبيل است امّا انسان كمهوش خود را نيازمند آن
مىبيند كه براى جماد حيات و عقل و نطق و صوت و حرف فرض كند، تا زمين سبحان الله
بگويد و تسبيح او تحقق يابد ليكن صاحب بينش مىداند كه مقصود گفتار زبانى نيست بلكه
آسمانها و زمين به وجود خود او را تسبيح مىگويند، و ذات پاك او را تقديس مىكنند و
به يگانگى او گواهى مىدهند چنان كه گفتهاند:
و فى كل شى له آية تدلّ على أنّه واحد
و نيز گفته مىشود: اين صنعت مستحكم گواهى مىدهد كه سازنده آن از حسن انديشه و
دانش كامل برخوردار است. سخن مذكور بدان معنا نيست كه به زبان شهادت مىدهد، بلكه
مراد گواهى ذات و حال آن است. همچنين هيچ چيزى نيست مگر اين كه در ذات خود محتاج
است به موجدى كه به او هستى و بقا دهد، و اوصاف او را دائمى كند، و تكامل بخشد، پس
به حكم نيازى كه دارد بر تقديس آفريننده خويش گواهى مىدهد، و گواهى او را ارباب
بصيرت مىدانند، نه آنهايى كه به ظواهر اكتفا مىكنند. و به همين سبب خداوند متعال
فرموده است: وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ، چه كوتهبينان اصلا اين تسبيح
را نمىفهمند، و مقرّبان و راسخان در علم اگر چه درك مىكنند ليكن كنه و كمال آن را
درنمىيابند، زيرا هر چيزى گواهيهاى گوناگونى بر تنزيه و تقديس حقّ تعالى دارد، و
هر يك از آنان به اندازه بهره و بينش خويش آنها را درك مىكند، و سزاوار نيست اين
گواهيها ضمن علم معامله گفته و شمرده شود، و اين موضوع نيز از جمله امورى است كه
ظاهربينان و صاحبان بينش در علم و آگاهى به آن با هم تفاوت و اختلاف دارند، و به
وسيله آن جدايى باطن از ظاهر آشكار مىگردد.
فرقهها و ارباب مقالات در اين باب
بعضى زيادهروى و برخى طريق ميانه را اختيار كردهاند، دستهاى در ردّ ظواهر تا آن
جا پيش رفتهاند كه همه ظواهر آيات و روايات يا اكثر آنها را دگرگون
كردهاند، حتّى آيه: تُكَلِّمُنا أَيْدِيهِمْ وَ تَشْهَدُ أَرْجُلُهُمْ، و نيز: وَ
قالُوا لِجُلُودِهِمْ لِمَ شَهِدْتُمْ عَلَيْنا قالُوا أَنْطَقَنَا الله الَّذِي
أَنْطَقَ كُلَّ شَيْءٍ و همچنين سؤالات نكير و منكر و ميزان و حساب و گفتگوهاى
دوزخيان با بهشتيان را در آن جا كه مىگويند: أَفِيضُوا عَلَيْنا من الْماءِ أَوْ
مِمَّا رَزَقَكُمُ الله همه را بر غير ظاهر خود حمل كرده و گمان كردهاند كه همه
آنها زبان حال است، و گروهى كه از جمله آنها احمد بن حنبل است براى سدّ اين باب به
قدرى غلوّ و بر ظواهر نصوص تكيه كردهاند كه تأويل آيه «كُنْ فَيَكُونُ» را اجازه
نداده و مدّعى شدهاند كه اين خطابى با حرف و صوت است كه در هر لحظهاى به عدد همه
آفريدگان از سوى خداوند متعال به وجود مىآيد، تا آن جا كه از بعضى اصحاب احمد
شنيدم كه مىگفت: وى مطلقا باب تأويل را جز در سه مورد مسدود كرده است، كه عبارتند
از قول پيامبر خدا (صلّى الله عليه وآله وسلّم):
الحجر الاسود يمين الله فى الارض و نيز: قلب المؤمن بين اصبعين من اصابع الرّحمن و
نيز: إنّى لاجد نفس الرّحمن من جانب اليمن و ظاهربينان به بستن باب تأويل گرويدند.
گمانم اين است كه احمد بن حنبل مىدانسته است كه استواء استقرار نيست و نزول غير از
انتقال است، ليكن او از تأويل اين آيات منع كرد. تا راه تأويل را بكلّى مسدود، و
مصلحت مردم را رعايت كند، زيرا اگر باب تأويل گشوده شود شكاف گسترش مىيابد، و از
ضبط و كنترل خارج مىگردد، و از حدّ اعتدال خارج مىشود
و براى اعتدال نيز ضابطهاى وجود ندارد، در حالى كه براى اين منع باكى نيست، و روش
پيشينيان گواه آن است، زيرا آنها مىگفتهاند: نصوص را به همان گونه كه وارد شده
برقرار بداريد، حتّى هنگامى كه از مالك درباره استواء پرسيدند، پاسخ داد: استواء
معلوم و كيفيّت آن مجهول، و ايمان به آن واجب، و پرسش درباره آن بدعت است.
گروهى نيز راه ميانه را برگزيدند، و
تأويل را در آنچه مربوط به صفات بارى تعالى است روا دانسته، و هر چه را متعلق به
آخرت است بر ظواهر خود باقى گذاشته، تأويل آنها را منع كردند، و اينان طايفه
اشاعرهاند، و معتزله از اين حدّ فراتر رفتند، و از صفات بارى تعالى رؤيت و سميع و
بصير بودن او و همچنين معراج پيامبر خدا (صلّى الله عليه
وآله وسلّم) را تأويل كردند، و مدّعى شدند كه معراج جسمانى نبوده است، و نيز
عذاب قبر، ميزان، صراط و بخشى از احكام آخرت را مورد تأويل قرار دادند، ليكن به حشر
اجساد و بهشت اعتراف و اقرار كردند كه بهشت مشتمل بر خوردنيها و نوشيدنيها و
زناشويى و لذّتهاى محسوس است، و دوزخ مشتمل بر جسمى محسوس و سوزنده است كه پوست را
مىسوزاند و پيه را مىگدازد.
و فلاسفه از حدّ معتزله جلوتر رفتند،
و همه آنچه را درباره آخرت وارد شده تأويل كردند، عذابها و لذّتهاى آن را آلام و
لذّات عقلى و روحانى دانستند، و حشر اجساد را منكر شدند، و گفتند: نفوس باقى
مىمانند، در حالى كه يا معذّبند و يا متنعّم، و عذاب و نعيم آنها به گونهاى نيست
كه با حسّ درك شود، و اينها همان دستهاى هستند كه در تأويل اسراف و زيادهروى
كردهاند.
امّا حدّ ميانه بين افراط فلاسفه و
تفريط و جمود حنابله به قدرى دقيق و پوشيده است كه جز اهل توفيق كه امور را در پرتو
نور الهى درك مىكنند- نه از طريق سماع- از آن آگاه نمىشوند. اينان چون اسرار امور
آن چنان كه هست بر آنها منكشف شود به شنيدهها و الفاظ وارده نظر مىكنند، هر چه
موافق با چيزى باشد كه آن را به نور يقين مشاهده كردهاند تأييد و آنچه را خلاف آن
است تأويل مىكنند. و كسى كه شناخت خود را نسبت به اين امور تنها از طريق
سمع به دست آورده قدم او در اين راه
ثابت، و موضع او معيّن و پابرجا نيست، و كسى كه بخواهد تنها به سمع بسنده كند
سزاوارتر براى او تأسّى به احمد بن حنبل است.
بارى بيان حدّ ميانه در اين امور و
پرده برداشتن از چگونگى آن مربوط به علم مكاشفه است و سخن در آن باره به درازا
مىكشد، و ما در صدد آن نيستيم، بلكه غرض ما آن است كه موارد مخالفت و موافقت باطن
را با ظاهر بيان كنيم، و اين مقصود ضمن اقسام پنجگانهاى كه ذكر شد برآورده شده
است.
فصل: انكشاف اسرار به اندازه قدرت
ايمان است
مىگويم: اين اسرار در دل انسان به
اندازه نيروى ايمان و يقين او ظاهر و منكشف مىشود، و اين نيرو نيز به اندازه دانش
اوست، دانشى كه حيات قلب بسته به آن مىباشد، و عبارت از نورى است كه به سبب بالا
رفتن حجاب ميان انسان و خداوند در دل او حاصل مىشود، كه: الله وَلِيُّ الَّذِينَ
آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ من الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ و نيز: أَ وَ من كانَ مَيْتاً
فَأَحْيَيْناهُ وَ جَعَلْنا لَهُ نُوراً يَمْشِي به في النَّاسِ كَمَنْ مَثَلُهُ في
الظُّلُماتِ لَيْسَ بِخارِجٍ مِنْها. و چنان كه فرمودهاند علم به درس خواندن زياد
نيست، بلكه نورى است كه خداوند آن را در دل هر كس كه بخواهد مىاندازد، تا او را
هدايت كند، و اين نور مانند انوار ديگر قابل قوّت و ضعف و شدّت و نقص است، كه: وَ
إِذا تُلِيَتْ عَلَيْهِمْ آياتُهُ زادَتْهُمْ إِيماناً، و نيز: وَ قُلْ رَبِّ
زِدْنِي عِلْماً.
ايمان داراى درجات و مراتب و منازلى
است، يك مرتبه آن ايمانى است كه
به حدّ اعلاى خود رسيده و كامل شده
است، مرتبه ديگر آن ايمانى است كه ناقص است و نقصان آن آشكار مىباشد، مرتبه ديگر
آن ايمانى است كه راجح است و رجحان آن فزونى دارد، و اين قول امام صادق (عليه السلام)
است. و هر چه حجاب بيشتر برداشته شود بر نور افزوده مىگردد، و
ايمان قوّت و تكامل پيدا مىكند، تا آنگاه كه نور گسترش يابد و سينه انسان را منشرح
و گشاده سازد، در اين هنگام از حقايق اشيا آگاهى مىيابد، و آنچه از نظر او غايب
است بر او تجلّى مىكند، و هر چيزى را در محلّ و موضع خود مىيابد، و صدق گفتار
پيامبران (عليهم السلام) در همه آنچه به اجمال و
تفصيل از آن خبر دادهاند، به اندازه نورى كه بر او تابيده و به مقدار انشراح صدرى
كه پيدا كرده است بر او آشكار مىگردد، و در دلش انگيزه و شوق عمل به آنچه در آن
مأمور است، و دورى جستن از آنچه از آن ممنوع است برانگيخته مىشود، و در نتيجه
انوار اخلاق فاضله و ملكات حميده بر نور معرفتش افزوده مىگردد: نُورُهُمْ يَسْعى
بَيْنَ أَيْدِيهِمْ وَ بِأَيْمانِهِمْ، ... نُورٌ عَلى نُورٍ. و هر عبادتى كه به
صورت صحيح خود ادا شود در دل پاكيزگى و صفايى به وجود مىآورد، و آن را براى تابش
انوار غيبى و انشراح صدر و حصول معرفت و يقين آماده مىگرداند، سپس همين نور و
معرفت و يقين او را به عبادت و اخلاص ديگرى كه موجب نورى ديگر و انشراح صدرى كاملتر
و معرفت و يقينى قوىتر است وامىدارد، و وضع او تا آن جا كه خدا بخواهد به همين
گونه ادامه پيدا مىكند. او مانند كسى است كه با همراه داشتن چراغى در تاريكى روان
است، هر قطعهاى از راه كه برايش روشن مىشود و آن را طىّ مىكند سبب مىشود كه
قطعه ديگرى از راه روشن گردد، و به همين گونه تمامى راه را بپيمايد. در حديث نبوى (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
است: «هر كس بداند و به آنچه مىداند عمل كند، خداوند
دانشى را كه نمىداند به او ارزانى
مىدارد.» از سخنان امير مؤمنان (عليه السلام)
است: «ايمان در قلب به صورت نقطه سپيدى ظاهر مىشود، هر گاه بنده
كارهاى شايسته انجام دهد اين نقطه افزايش و گسترش مىيابد به طورى كه سپيدى سراسر
قلب او را فرا مىگيرد، و نفاق به صورت نقطه سياهى در قلب پيدا مىشود، و چون هتك
محرّمات الهى كند سياهى قلب او گسترش مىيابد تا بر تمامى قلب او مستولى شود، و
معناى ختم كه در قرآن آمده همين است، و آيه: كَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما
كانُوا يَكْسِبُونَ را تلاوت فرمود.»
غزّالى مىگويد: «عمل كردن به
دستورهاى الهى در تقويت و توسعه مبانى اعتقادات مؤثّر است، همان گونه كه آبيارى
درختان در رشد و نموّ آنها تأثير فراوان دارد، و به همين جهت خداوند متعال فرموده
است: فَزادَهُمْ إِيماناً، و نيز: زادَتْهُمْ إِيماناً، و نيز: لِيَزْدادُوا
إِيماناً مَعَ إِيمانِهِمْ، و در پارهاى روايات آمده كه پيامبر (صلّى الله عليه وآله وسلّم)
فرموده است: ألإيمان يزيد و ينقص زياد شدن ايمان به
سبب تأثير طاعات در دل است، و اين توفيق را تنها كسى مىتواند به دست آورد كه در
اوقاتى كه مشغول عبادت است براى تحصيل حضور قلب از هر چه غير اوست جدا شده، و
همچنين در غير اين اوقات مراقب احوال نفس خويش باشد، و تفاوت اطمينان و آرامش بر
عقايد ايمانى را در اين حالات ادراك كند.
حتّى كسى كه به معناى رحمت نسبت به
يتيم معتقد است هر گاه به مقتضاى اعتقادش عمل كند، و دست نوازش بر سر يتيم كشد، و
به او لطف ورزد، به سبب اين عمل ترحّم بيشتر و شديدترى را در
درون خود احساس مىكند، همچنين كسى كه به فروتنى معتقد است هر گاه طبق اعتقادش عمل
كند، و دست ديگرى را ببوسد و يا در برابرش به خاك افتد در موقع خدمت در دل خويش
احساس تواضع خواهد كرد، به همين گونه است همه صفات قلب كه در قالب اعمال اعضا و
جوارح از آن صادر، و سپس آثار و نتايج آن اعمال به او باز مىگردد، و موجب تقويت و
مزيد آن صفات مىشود. ما در بخش منجيات و مهلكات آن جا كه درباره سبب تعلّق باطن به
ظاهر و اعمال به عقايد و قلوب بحث مىكنيم در اين باره سخن خواهيم گفت.
مىگوييم: غزّالى در بيان تفاوت ايمان
و اسلام و معانى و مراتب آنها، و اختلاف مردم در اين باره و احكامى كه بر آنها
مترتّب است و جز اينها، سخنانى مشروح دارد كه با توجّه به آنچه ما مورد تحقيق قرار
داده، و در فصل ديگرى به طور فشرده، و به روشى غير از روش او ذكر كردهايم فايدهاى
در نقل آنها نيست. و توفيق از خداوند است.