راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۲۷ -


مى گويم :
بلكه در هر دو صورت كسب براى او افضل مى باشد و نشستن در خانه خود را در معرض ذلّت قرار دادن است ، زيرا اگر چه او به دل و زبان از مردم چيزى نخواسته است ليكن به زبان حال از آنها سؤ ال و درخواست كرده است . بعلاوه افضل عبادات را بكلّى ترك كرده و بسا سربار زندگى مردم نيز شده است و چقدر اين با آنچه غزّالى گفته است تفاوت دارد. چنان كه گفته شد خداوند داوود (ع ) را كه از بيت المال ارتزاق مى كرد مورد سرزنش قرار داد. (983) امام صادق (ع ) فرموده است : ((اگر بتوانى كه سربار مردم نشوى چنين كن .)) (984) پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((كسى كه زحمت خود را به دوش مردم اندازد ملعون است .)) (985) امير مؤ منان (ع ) فرموده است :

(( لنقل الصخر عن قلل الجبال
اءعز الى من منن الرجال (986)
يقول الناس لى فى الكسب عار
فقلت العار فى ذل السؤ ال )) (987)
غزّالى مى گويد:
بنابراين هرگاه كاسب آداب كسب و شرايط نيّت را چنان كه پيش از اين در كتاب كسب گفته شد رعايت كند و قصد او افزون طلبى نباشد و بر سرمايه و كاردانى خود تكيه نكند متوكل خواهد بود.
اگر بگويى : نشانه عدم اتّكاى او به سرمايه و كاردانى اش چيست ؟
پاسخ اين است كه نشانه اش آن كه اگر سرمايه اش به سرقت رود يا در بازرگانى دچار زيان شود، يا يكى از كارهايش معوّق ماند بدان راضى باشد و آرامش خاطرش را از دست ندهد و دلش مضطرب نشود بلكه حالت دلش از نظر سكون و آرامش با حالتى كه در سابق داشته يكى باشد؛ زيرا كسى كه به چيزى آرامش نمى يابد فقدان آن او را دچار اضطراب نمى كند، و آن كه از فقدان چيزى مضطرب مى شود با وجود آن آرامش مى يابد. مادام كه ايمان بنده كامل نشده است به اين كه فاعل و روزى دهنده اى جز خدا وجود ندارد، و همه آنچه براى بنده مقرّر فرمود اعمّ از نادارى و توانگرى و مرگ و زندگى براى او خير و خوبى بوده و بهتر از چيزى است كه بنده براى خود آرزو مى كند حالت توكّل او كمال نيافته است ؛ زيرا همان طورى كه پيش ‍ از اين گفته شد بناى توكّل بر نيروى ايمان به اين امور است ، همچنين ديگر مقامات دين اعمّ از احوال و اعمال هر كدام بر اصولى از ايمان استوار مى باشند. خلاصه آن كه توكّل مقامى مفهوم است ، ليكن مستلزم قوّت قلب و نيروى يقين است .
اگر بگويى : آيا دارويى وجود دارد كه در انصراف دل از گرايش به اسباب ظاهرى و حسن ظنّ به خداوند در فراهم كردن اسباب پنهانى سودمند باشد؟
پاسخ اين كه : آرى وجود دارد كه بدانى بدگمانى از تلقينات شيطان و حسن ظنّ تلقين خداوند است و او فرموده است : (( الشيطان يعدكم الفقر و ياءمركم بالفحشاء و اللّه يعدكم مغفرة منه و فضلا. )) (988) انسان بنا به طبيعت خود شيفته شنيدن هشدارهاى شيطان است ، از اين رو گفته اند: مشفق به بدگمانى حريص است ؛ و هرگاه ترس و ضعف دل و مشاهده كسانى كه بر اسباب ظاهرى تكيه دارند و به آن ترغيب مى كنند بر آن افزوده شود سوء ظنّ غلبه مى يابد و توكّل بكلّى زايل مى شود، بلكه روزى را از سبب هاى پنهانى دانستن نيز توكّل را باطل مى كند.
نقل كرده اند عابدى در مسجدى معتكف شد روزى معلومى نداشت . امام مسجد به او گفت : اگر كاسبى كنى برايت بهتر است . عابد به او پاسخى نداد تا آنگاه كه اين سخن را سه بار تكرار كرد. در بار چهارم به او پاسخ داد: در همسايگى مسجد يك تن يهودى است كه تعهّد كرده است هر روز دو گرده نان به من برساند، گفت : اگر يهودى در آنچه تعهّد كرده صادق باشد اعتكاف تو در مسجد برايت بهتر است . عابد پاسخ داد: اى فلان اگر تو هم امامت نكنى و ميان خدا و بندگانش با اين نقصان در توحيد حايل نشوى برايت بهتر خواهد بود، چه تو وعده يك تن يهودى را بر وعده خداوند كه روزى بندگان را ضمانت فرموده ترجيح دادى .
امّا مسجدى به يكى از نمازگزاران گفت : روزى تو از كجا مى رسد؟ پاسخ داد: اى شيخ ! صبر كن تا نمازهايى را كه در پشت سر تو گزارده ام اعاده كنم سپس پاسخ تو را بدهم .
مى گويم :
چنان كه گفته شد خداوند سبحان همان گونه كه روزى را ضمانت كرده به طلب آن و توسّل به اسباب نيز دستور داده است . بعلاوه ياوه گويى و نابخردى اين دو مرد در طىّ پاسخى كه داده اند و ادّعاى آنها كه داراى مقامى عالى در توكّلند و شگفتى آنان از اين كه از امثال آنها درباره اسباب روزيشان پرسش مى شود، بخوبى روشن است . سپس بايد پرسيد، آيا ميان پيشنمازى و پرسش از حال مرد ناشناخته اى كه ظاهر حالش بيانگر فقر و تنگدستى اوست منافاتى وجود دارد؟ مردى كه سربار مردم است و حال و لباس او آنها را به اين پرسش وامى دارد كه از چه طريق و به چه وسيله خداوند روزى او را مى رساند.
غزّالى مى گويد
: شنيدن داستان هايى كه حاكى عجايب صنع خداوند در رسانيدن روزى به بندگان ، و نيز گوياى شگفتى هاى قهر خداوند در نابود كردن اموال بازرگانان و توانگران و كشتن آنها با شكم گرسنه است براى حسن ظنّ به خداوند و لطف او در رسانيدن روزى از طريق اسباب پنهانى سودمند مى باشد، چنان كه از حذيفه مرعشى كه خدمتكار ابراهيم بن ادهم بود پرسيدند: كه شگفت انگيزترين چيزى كه از او ديده اى چيست ؟ پاسخ داد: در راه مكّه روزهايى بى طعام مانديم ، سپس وارد كوفه شديم و در مسجد ويرانه اى سكنا كرديم . ابراهيم به من نگريست و گفت : اى حذيفه ، در تو آثار گرسنگى مى بينم ؛ گفتم : چنين است كه شيخ مى بيند. گفت : دوات و كاغذى برايم بياور. آنها را آوردم نوشت : (( بسم اللّه الرحمن الرحيم ، )) در همه احوال مقصود تويى و در همه معانى اشاره به تو است .
(( اءنا حامد اءنا شاكر اءنا ذاكر
اءنا جابع اءنا ضايع اءنا عارى (989)
هى ستة و اءنا الضمين لنصفها
فكن الضمين لنصفها يا بارى (990)
مدحى لغيرك لهب نار خضتها
فاءجر عبيدك من دخول النار )) (991)
سپس نامه را به من داد و گفت : بيرون رو و جز به خداوند دل مبند و نامه را به نخستين كسى كه تو را ديدار كند بده . پس بيرون رفتم و نخستين كسى كه مرا ديدار كرد مردى بود كه بر استرى سوار بود، نامه را به او دادم او آن را گرفت و خواند و گريست و سپس گفت : صاحب اين نامه چه مى كند؟ گفتم : او در فلان مسجد است . وى يك كيسه كه محتوى ششصد دينار بود به من داد. پس از آن با مردى ديگرى برخورد كردم ، از او درباره كسى كه سوار استر بود پرسيدم ، گفت : او نصرانى است . سپس نزد ابراهيم آمدم و داستان را برايش نقل كردم ، گفت : به آن دست مزن كه او همين ساعت خواهد آمد. چون ساعتى گذشت نصرانى بر ما وارد شد و سر ابراهيم را در آغوش گرفت و بوسيد و اسلام آورد.
مى گويم :
پس از اين غزّالى داستان هاى عجيب و روايات غريبى را از اين قبيل ذكر كرده است . اگر اين وقايع صحّت داشته باشند اختصاص به دسته اى دارند كه بر اثر رياضت به مرتبه اى رسيده اند كه از هر يك ميليون تن جز يك يا دو نفر به آن نمى رسد و پس از اين بايد ديد اين طريقه اى پسنديده است يا نه ؟ بى شكّ مكلّف كردن عموم مردم به پيروى از اين راه بدون اجازه شرع جايز نيست ، و شرع هم چنين اجازه اى نداده بلكه امر برخلاف آن وارد شده است .
سپس غزّالى به بيان توكّل عائله مند و مجرّد و تفاوت ميان آنها پرداخته و در اين باره سخن را گسترش داده كه در نقل آنها سودى نيست و صحّت توكّل مجرّد را مشروط به آن دانسته است كه اگر روزى اش نرسيد به مرگ خشنود باشد و بداند كه روزى او مرگ و گرسنگى است . و ادامه مى دهد: اگر چه اين در دنيا نقصان است ليكن در آخرت فزونى است و مى داند كه از اين دو روزى (مرگ و گرسنگى ) آنچه بهتر است به او داده شده و آن روزى آخرت است ، و همان مرضى است كه بدان خواهد مرد و به آن خشنود مى باشد، و قضا و قدر الهى به همين گونه واقع شده است . به اين ترتيب توكّل كامل مى شود.
مى گويم :
فساد اين گفتار روشن است ، زيرا از روى اختيار خود را به دامن مرگ انداختن شرعا ممنوع است چه اين عمل خود را سركوب كردن و قرار دادن خويش در معرض ‍ هلاكت است و خداوند فرموده است : (( و لا تلقوا باءيديكم الى التهلكة . )) (992)
سپس غزّالى مى گويد
: حقّ اين است كه ميان او و عيال وى تفاوتى نيست ، چه اگر عيالش او را مساعدت كند كه مدّتى بر گرسنگى شكيبايى ورزد، و آمادگى براى مرگ به سبب گرسنگى را روزى و غنيمتى براى آخرت بداند مى تواند درباره آنها نيز توكّل كند. نفس او به منزله عيال اوست و روا نيست كه او را ضايع بگذارد بلكه بايد آن را يارى دهد تا بتواند مدّتى بر گرسنگى صبر كند و اگر توانايى ندارد و دلش مضطرب و عبادتش ‍ درهم و مشوّش مى شود، توكّل براى او جايز نيست .
پس از آن مى گويد: بر تو روشن شد كه توكّل بريدن از اسباب نيست بلكه عبارت از اين است كه مدّتى به صبر بر گرسنگى اعتماد كند، و اگر بندرت روزى اش به تاءخير افتد به مردن خشنود باشد و نيز ماندن در شهرها يا دشت هايى است كه از گياه يا چيزى كه جانشين آن شود خالى نباشد. اينها همه اسباب بقاست و ليكن با نوعى رنج همراه است كه استمرار آن جز به صبر ممكن نيست ، و مردم از آنها به اسبابى عدول كرده اند كه آشكارتر است ، و به سبب ضعف ايمان و شدّت حرص و كمى صبر بر رنج هاى دنيا و به خاطر آخرت و غلبه ترس بر دل هايشان اينها را اسباب نمى شمارند.
مى گويم :
بلكه چنان كه دانستى توكّل جز اعتماد بر خداوند نيست همراه با مباشرت اسباب اعمّ از پنهان و آشكار و عدم اعتماد بر آنها. غزّالى پس از سخنان بسيارى از اين قبيل درباره حالات متوكّلان در تعلّق به اسباب ، مثالى بر وفق مبناى گفتار خود در توكّل آورده كه چون ما در ذكر امثال اين ترّهات و مطرح كردن آنها سودى نمى بينيم از آنها صرف نظر كرده به آنچه پيش از اين بيان داشته ايم و مطابق با چيزى است كه از احاديث ائمّه هدى (ع ) استفاده كرده ايم بسنده مى كنيم .
قسم دوّم - در ذكر اسباب اندوختن
كسى از طريق ارث يا كسب سؤ ال و يا يكى از اسباب ديگر مالى به دست آورده در اندوختن آن سه حالت دارد:
حالت اوّل - به اندازه نياز همان وقت از مال برداشت كند به اين صورت كه اگر گرسنه است بخورد، و اگر برهنه است بپوشد، و چنانچه نياز دارد مسكن مختصرى بخرد، و در حال بقيّه را ميان نيازمندان پخش كند، يا اصلا نگيرد، و جز به مقدارى كه بتواند مستحقّ و نيازمندى بيابد و آن را به او بدهد به همين نيّت آن را ذخيره كند، و با اين روش محقّقا به لوازم توكّل عمل كرده است ، و اين درجه اى عالى است .
حالت دوّم - مقابل حالت اوّل و سبب بيرون رفتن از حدود توكّل است ، و آن اين است كه براى يك سال يا بيشتر ذخيره كند و دارنده چنين حالتى اصلا از متوكّلان نيست . در اين باره گفته اند: هيچ حيوانى جز موش و مورچه و آدميزاده ذخيره سازى نمى كند.
حالت سوّم - درجه متوسّط است و آن اين است كه براى چهل روز و كمتر از آن ذخيره كند. در اين باره كه آيا اين مقدار ذخيره كردن او را از مقام محمودى كه در آخرت به متوكّلان وعده داده شده است محروم مى كند يا نه اختلاف است .
مى گويم :
پيس از اين غزّالى اختلاف مردم را پيرامون مدّت ذخيره سازيى كه با توكّل منافات دارد و تفاوت مردم را در كوتاهى و درازى آرزو ذكر كرده و در اين باره سخن را گسترش داده كه در نقل آنها سودى نيست . سپس مى گويد: كوزه و سفره و آنچه پيوسته مورد نياز است از اين معنا خارج است ، چه ذخيره كردن آنها ناقض درجه توكّل نيست امّا لباس زمستان در تابستان مورد نياز نمى باشد و اين درباره كسى است كه ترك ذخيره كردن دلش را نگران نمى كند و به آنچه در دست مردم است چشم نمى دوزد بلكه دلش جز به وكيل حقّ توجّه ندارد. پس اگر در نفس خود احساس اضطرابى مى كند كه او را از عبادت و ذكر و فكر باز مى دارد ذخيره كردن برايش سزاوارتر است بلكه اگر ملكى براى خويش نگهدارد كه درآمدش به اندازه كفافش باشد و دلش جز به آن فراغت نمى يابد نگهداشتن آن برايش شايسته تر مى باشد، زيرا مقصود اصلاح دل هاست تا براى ذكر خداوند فارغ و مجرّد شوند. بسا كسى كه وجود مال او را سرگرم مى كند و بسا شخصى كه عدم مال او را مشغول مى سازد. آنچه بايد از آن پرهيز شود چيزى است كه انسان را از خداوند باز دارد، وگرنه دنيا ذاتا مورد منع و نهى نيست چه وجود آن و چه عدم آن . از اين رو پيامبر خدا (ص ) به سوى اصناف مردم مبعوث شد و در ميان آنان بازرگانان ، پيشه وران و صاحبان حرفه و صناعات بودند. به بازرگانان امر نكرد كه دست از بازرگانى بردارد، و به پيشه ور كه شغل خود را ترك كند و به آن كه اين شغل ها را ندارد نفرمود به آنها اشتغال ورزد بلكه همه مردم را به سوى خداوند دعوت كرد و آنها را ارشاد فرمود به اين كه راه رستگارى و نجات آنها در انصراف دل از دنيا و توجّه دادن آن به سوى خداست ، چه دل عمده ترين جايگاه اشتغال به اوست .
بنابراين ثواب ضعيف اندوختن به اندازه نياز است همچنان كه ثواب قوى ترك اندوختن است و اينها همه حكم انسان مجرّد است امّا شخص عائله مند با ذخيره كردن قوت يك ساله براى عائله اش تا ضعف آنها را جبرانى و دلشان را تسكين باشد از حدّ توكّل بيرون نمى رود ليكن اندوختن بيشتر از آن توكّل را باطل مى كند، چه اسباب (روزى ) با تكرار سنوات تكرار مى شود، و اندوختن بيش از يك سال سببى جز ضعف دل ندارد و اين امر با نيروى توكّل در تناقض نيست . متوكّل عبارت از موحّدى است قويدل كه نفس او به فضل خداوند مطمئنّ و به تدبير او اعتماد دارد و بر وجود اسباب ظاهر تكيه مى كند. پيامبر خدا (ص ) براى عائله اش قوت يك سال را ذخيره كرد، (993) و امّ ايمن و جز او را ذخيره كردن چيزى براى فردا نهى فرمود. (994) ذخيره كردن آن حضرت نقصانى در توكّل او نيست ، زيرا به آنچه ذخيره كرد اعتماد نداشت بلكه اين عمل دستورى براى اقوياى امت او بود چه اقوياى امّتش در مقايسه با قوّت و قدرت او ضعيفانند. همچنين ذخيره كردن آن حضرت قوت يك ساله را براى عائله اش ناشى از ضعف دل درباره خود و عائله اش ‍ نبوده است . بلكه بدين منظور بوده كه سنّتى را براى ضعفاى امّتش برقرار كند. سپس ‍ خبر داد كه : ((خداوند دوست دارد بندگان رخصت هاى او را به كار برند چنان كه دوست دارد به واجبات او عمل كنند))؛ و اين براى شاد كردن دل ضعيفان بود، تا ضعف آنها را به ياءس و نوميدى نكشاند و در نتيجه آنچه را از خيرات براى آنها ميسّر است به سبب ناتوانى از رسيدن به منت هاى درجات ترك كنند، چه پيامبر خدا (ص ) براى رحمت به جهانيان فرستاده شده است و همه مردم با اختلاف طبقه و درجه مشغول آنند.
اكنون اگر آنچه گفته شد فهميده اى دانسته اى كه اندوختن براى برخى از مردم زيانبار و براى برخى ديگر بى ضرر است .
قسم سوّم - در مباشرت اسبابى كه ضررى را كه بيم آن است رفع مى كند
بدان ترس از ضرر يا نسبت به جان است و يا نسبت به مال و ترك اسبابى كه ضرر را دفع مى كند به هيچ وجه از شرايط توكّل نيست .
امّا بيم ضرر جانى مانند خوابيدن در بيشه زارى كه جاى درّندگان است يا در گذرگاه سيل يا در كنار ديوارى كه كج شده و مشرف به فرو ريختن است و يا در زير سقف شكسته ، چه از همه اينها نهى شده و كسى كه مرتكب آن شود خود را بدون فايده در معرض نابودى قرار داده است .
آرى اين اسباب سه قسم است : قطعى ، ظنّى و موهوم . ترك قسم موهوم از شرايط توكّل است و آن چيزى است كه نسبت آن در دفع ضرر مانند نسبت داغ كردن و افسون است چه داغ و افسون را براى جلوگيرى از ضرر مورد انتظار مقدّم مى دارند و گاهى هم پس از وقوع ضرر براى برطرف كردن آن انجام مى دهند. پيامبر خدا (ص ) متوكّلان را به ترك داغ كردن و افسون و فال بد توصيف كرده ولى نفرموده است كه هرگاه به محلّ سردى روند جبّه نمى پوشند، چه جبّه براى دفع سرماى مورد انتظار پوشيده مى شود، و همه اسبابى كه از اين قبيل است همين حكم را داراست .
آرى فى المثل اعتماد به خوردن سير به هنگام بيرون رفتن براى سفر در زمستان به منظور اين كه حرارت درونى بدن برانگيخته شود بسا از قبيل تعمّق در اسباب و اعتماد بر آنها به شمار آيد، و تقريبا شبيه داغ كردن باشد برخلاف جبّه كه چنين نيست . براى ترك اسبابى كه دفع كننده ضرر است اگر چه قطعى باشد وجهى است و آن اين كه اگر ضرر از ناحيه آدمى است ، چنانچه براى انسان هم صبر امكان داشته باشد و هم دفع و انتقام شرط توكّل تحمّل و صبر كردن است . خداوند فرموده است : (( فاتخذه وكيلا و اصبر على ما يقولون ؛ )) (995) و نيز: (( و لنصبرن على ما آذيتمونا و على اللّه فليتوكل المتوكلون ؛ )) (996) و نيز: (( ودع اءذاهم و توكّل على اللّه ؛ )) (997) و نيز: (( فاصبر كما صبر اولوالعزم من الرسل ؛ )) (998) و نيز: (( نعم اءجر العاملين الذين صبروا و على ربهم يتوكلون . )) (999) اين كه گفته شد درباره آزار مردم است . امّا صبر بر آزار درندگان و مارها و كژدم ها و ترك دفع آنها با توكّل مناسبتى ندارد چه صبر بر آزار آنها سودى ندارد، و اقدام و عدم اقدام نسبت به كارى به خاطر خود آن كار نيست بلكه براى كمك به دين است ، و ترتّب اسباب در اين جا مانند ترتّب اسباب در كسب و جلب منافع است ، و ما با اعاده مطلب سخن را طولانى نمى كنيم .
همچنين استفاده از سبب هايى كه ضرر را از مال دفع مى كند موجب نقصان توكّل نيست ، مانند اين كه به هنگام بيرون آمدن از خانه در را قفل كند، يا زانوى شتر را ببندد، زيرا اينها اسبابى است كه به طور قطع يا ظنّ از سنّت هاى الهى شناخته شده اند. از اين رو، هنگامى كه اعرابى خواست شتر را بى آن كه زانويش را ببندد رها كند و گفت توكّل بر خدا كرده ام پيامبر (ص ) به او فرمود: ((زانوى شتر را ببند و توكّل كن .)) (1000) خداوند فرموده است : (( خذوا حذركم ، )) (1001) و در بيان چگونگى نماز خوف فرموده است : (( و لياءخذوا حذرهم و اءسلحتهم ؛ )) (1002) و نيز: (( و اءعدوا لهم ما استطعتم من قوة و من رباط الخيل ، )) (1003) و به موسى (ع ) فرمود: (( فاءسر بعبادى ليلا، )) (1004) شب را پناهگاه قرار دادن تا از چشم دشمنان پوشيده بمانند نوع سببى است . همچنين پيامبر خدا (ص ) در غار پنهان شد تا از چشم دشمنان پوشيده بماند و بدين طريق ضرر آنها را دفع كند. برداشتن سلاح در نماز دفع كننده قطعى نيست برخلاف آن كه كشتن مار و كژدم دافع قطعى است ليكن برداشتن سلاح سببى مظنون است و همان گونه كه بيان كرديم سبب ظنّى مانند سبب قطعى است و تنها سبب موهوم است كه توكّل مقتضى ترك آن است .
اگر بگويى : از جمعى نقل كرده اند كه شير دست هايش را بر شانه آنها مى نهاد و آنها حركت نمى كردند؟
پاسخ اين است كه دسته اى سوار شير مى شدند و آن را مسخّر خود مى كردند امّا نبايد بر اين اقوال تكيه كنى ، زيرا اگر چه اينها در نفس خود صحيح است ليكن اقتدا به طريق تعلّم از غير شايسته نيست . بلكه اينها مقامات بلندى از كرامات است و شرط توكّل نيست و در آنها اسرارى است كه تا كسى به آن مقامات نرسد به آنها آگاهى نمى يابد.
اگر بگويى : آيا نشانه اى هست كه من بدانم به اين مقامات رسيده ام يا نه ؟
پاسخ اين است : كسى كه اين مقامات را احراز كرده نيازى به طلب نشانه ندارد و ليكن از نشانه هاى سابق آن است كه سگى كه با تو و در پوست تو است و خشم نام دارد و پيوسته تو و ديگران را مى گزد مسخّر تو مى شود. اگر اين سگ به گونه اى رام تو گردد كه اگر آن را بخوانند و تحريك كنند جز به اشاره تو به حركت درنيايد و مسخّر تو باشد، بسا درجه تو بالا رود و شيرى كه پادشاه درّندگان است رام تو گردد. امّا اگر سگ خانه ات مسخّرت باشد سزاوارتر از سگ بيابان است همچنان كه سگى كه در پوست تو است به مسخّر شدن سزاوارتر از سگ خانه ات مى باشد؛ و هرگاه سگ باطن مسخّر تو نشود نبايد اميدى به تسخير سگ ظاهر داشته باشى .
پاسخ اين است كه او متوكل به علم و حال است . امّا علم اين است كه بداند اگر دزد دفع شود در سايه كفايت او كه در را قفل كرده است نبوده بلكه خداوند او را دفع كرده است ، زيرا بسا درها كه بستن آنها سودى ندارد، و بسا شترانى كه آنها را مى بندند و مى ميرند يا از دست مى روند، و بسا كسان كه سلاح برمى دارند و مغلوب و كشته مى شوند. بنابراين به هيچ روى نبايد به اين اسباب تكيه كنى بلكه بايد اعتماد تو به پديد آورنده اسباب باشد چنان كه وكيل دعاوى را برايت مثال آورديم . چه او اگر در محكمه حاضر شود و اسناد و مدارك خود را بياورد بر خودش و مدركش اعتماد نمى كند بلكه بر كفايت وكيل و قدرت او اعتماد دارد.
امّا حال عبارت از اين است كه به قضاى خداوند درباره خود و خانه اش راضى باشد و بگويد: بارخدايا! اگر كسى را بر من چيره كنى كه آنچه در خانه است ببرد آن در راه تو است و من به حكم تو خشنود هستم ، چه من نمى دانم آنچه به من داده اى عطايى است كه برگشت نمى شود. يا عاريه و وديعه اى است كه آن را به خود برمى گردانى ، و نمى دانم آن روزى من است يا خواست تو در ازل آن بوده كه روزى كسى غير از من باشد؛ و به هر نوع كه قضاى تو است من بدان خشنودم . در را نبسته ام تا از قضاى تو به آن پناه برم يا بدان رضا ندهم بلكه به مقتضاى سنّت تو در ترتيب اسباب رفتار كرده ام . بنابراين اى پديد آورنده اسباب جز به تو وثوقى نيست .
هرگاه حال انسان چنين و علم او به آن منوال باشد كه ذكر كرديم با بستن زانوى شتر و برداشتن سلاح و قفل كردن در از حدود توكّل خارج نمى شود. سپس هنگامى كه بازگردد هرگاه آنچه را در خانه بوده همچنان موجود بيابد بايد آن را نعمت تازه اى از خداوند براى خود بداند و اگر آنها را نيابد و دزد آنها را برده باشد به دل خود بنگرد چنانچه او را راضى و يا به اين پيشامد خوشحال بيند و بداند كه آنچه خداوند از او گرفته براى زياد كردن روزى او در آخرت بوده است مقام او در توكّل درست بوده و صدق او ظاهر است . اگر دلش از اين رويداد به درد آيد و نيروى صبر در خود نيابد آشكار مى شود كه در ادّعاى خود به داشتن توكّل صادق نيست ، چه توكّل مقامى بعد از زهد است ، و زهد درست نيست جز از كسى كه بر آنچه از دنيا از دستش رود غم نخورد و به آنچه از آن به دستش آيد شاد نشود بلكه برعكس اين باشد وگرنه چگونه توكّل از او درست باشد؛ آرى مقام صبر نسبت به او درست است و اين در صورتى است كه آنچه را پيش آمده پوشيده بدارد و اظهار شكايت نكند و در پيگيرى و تجسّس سعى بسيار نورزد. چنانچه بدين امور توانايى نيابد تا آن جا كه دلش آزرده و شكايت بر زبانش جارى شود و در طلب مال سرقت شده به تكاپو افتد بى ترديد اين سرقت مايه مزيد گناهان او خواهد بود، چه او در همه مقامات كوتاهى ورزيده و دروغ خود را در همه ادّعاهايش آشكار ساخته است . او پس از اين بايد كوشش كند كه دعاوى نفس خود را باور نكند و فريب آن را نخورد چه نفس ‍ فريبنده اى است كه به بدى ها فرمان مى دهد و خوبى ها را ادّعا مى كند.
اگر بگويى : چگونه ممكن است متوكّل مالى داشته باشد تا آن را از او به سرقت برند؟
پاسخ اين است كه : خانه متوكّل از اثاث و متاع خالى نيست مانند كاسه اى كه در آن غذا خورد و كوزه اى كه از آن آب بياشامد و ظرفى كه از آن وضو گيرد و انبانى كه توشه اش را در آن نگهدارد و عصايى كه با آن دشمن را دفع كند و جز اينها كه از اثاث خانه و ضرورات زندگى است و نيز گاهى مالى به دست او مى رسد و او آن را نگه مى دارد تا به نيازمندى برساند و اندوختن مال به اين نيّت توكّل او را باطل نمى كند. همچنين از شرايط توكّل نيست كه كوزه اى را كه در آن آب مى خورد و انبانى را كه توشه اش را در آن نگه مى دارد از خود دور كند. و اين در خوردنى و در هر مالى است كه زيادتر از مقدار ضرورت نباشد، زيرا سنّت حقّ تعالى بر اين جارى است كه خير را به فقراى متوكّل كه در گوشه هاى مسجدها به سر مى برند برساند، و سنّت او بر اين قرار نگرفته است كه كوزه ها و متاع ها را در هر روز و هر هفته پراكنده سازند، و خروج از سنّت خداوند شرط توكّل نيست .
اگر بگويى : چگونه ممكن است تصوّر كرد كه متاع مورد نياز او را ببرند و غمگين نشود؛ اگر اين متاع را خواهان نبود چرا آن را نگهداشت و در را به خاطر آن قفل كرد؛ و اگر نگهداشتن آن به خاطر نياز به آن بوده است چگونه از به سرقت رفتن آن آزرده و اندوهگين نمى شود در حالى كه ميان او و مطلوبش جدايى افتاده است ؟
پاسخ اين است كه : او آن را نگه مى دارد تا براى دين خود از آن كمك گيرد، چه گمان مى كند خير او در نگهداشتن اين متاع است و اگر خير او در اين نبود خداوند آن را روزى او نمى ساخت و آن را به او نمى داد. بنابراين او با استدلال به اين كه خداوند آن را برايش ميسّر ساخته است و حسن ظنّ او به خداوند، و گمان او به اين كه متاع مذكور از اسباب كمك به دين اوست آن را نگه داشته است ، ليكن اين امر از نظر او قطعيّت ندارد، زيرا احتمال دارد خير او در آن باشد كه به فقدان اين متاع مبتلا شود تا در تحصيل مقصود خود دچار رنج و سختى گردد، و با تحمّل رنج و زحمت ثواب او بيشتر شود. از اين رو هنگامى كه خداوند با چيره ساختن دزد بر او آن متاع را از او مى گيرد دلش دگرگون نمى شود، چه او در همه احوال به خداوند وثوق و حسن ظنّ دارد و مى گويد: اگر نه اين است كه خداوند دانسته است خير و صلاح من تاكنون در وجود آن بوده و اكنون در عدم آن است آن را از من نمى گرفت . بدين گونه مى توان تصوّر كرد كه اندوه از او برطرف شود، زيرا از اين طريق خوشحالى او به اسباب از حيث اين كه اسباب است برطرف مى گردد، و از جهت آن كه پديد آورنده اسباب عنايت و لطف فرموده و آن را ميسّر و ممكن ساخته است خوشحال خواهد بود. او مانند بيمارى در اختيار پزشكى مشفق است كه هر چه با او كند خوشحال و راضى مى باشد، اگر غذا پيش او بياورند شاد مى شود و مى گويد: اگر نه اين است كه خدا مى داند غذا براى من سودبخش است و توان تحمّل آن را دارم غذا برايم آورده نمى شد، و اگر پس از آن غذا براى او آورده نشود نيز شاد مى شود و مى گويد: اگر نه اين است كه غذا به من ضرر مى رساند و مرا به مرگ مى كشاند ميان من و آن حايل نمى شد.
هر كس به لطف خداوند معتقد نباشد، اعتقادى نظر آنچه بيمار نسبت به پدر مهربان خود و دانا به دانش پزشكى معتقد است توكّل او به هيچ وجه درست نيست ؛ و آن كه خدا را شناخته و افعال و سنّت هاى او را در اصلاح بندگانش دانسته است هرگز به اسباب شادمان نمى شود، زيرا نمى داند چه اسبابى به خير و صلاح اوست .
همچنين بايد متوكّل از اين كه متاع او به سرقت برود يا باقى بماند باك نداشته باشد، زيرا نمى داند كدام يك از اين دو حالت در دنيا و آخرت براى او بهتر است ؛ چه بسيار متاع دنيا كه سبب هلاكت آدمى شده ، و چه بسيار توانگر كه به سبب توانگرى به حادثه اى گرفتار مى شود كه مى گويد: كاش فقير مى بودم .
مى گويم :
غزّالى سپس آداب متوكّلان را به هنگامى كه كالاى آنها به سرقت رود ذكر كرده است كه چون در نقل آنها فايده چندانى نيست و با موضوع توكّل مناسبت زيادى ندارد از آنها صرف نظر مى كنيم .
قسم چهارم - سعى در دفع ضرر مانند درمان بيمارى و جز آن
بدان اسبابى كه برطرف كننده ضررند نيز سه قسم مى باشند:
1 - قطعى : مانند آن كه برطرف كننده ضرر تشنگى است ، و نان كه زايل كننده ضرر گرسنگى است .
2 - ظنّى : مانند رگ زدن ، حجامت ، خوردن مسهل و ديگر معالجات طبّى كه مقصودم از آن معالجت برودت با حرارت و درمان حرارت يا برودت است ، اينها اسباب ظاهرى دانش پزشكى است .
3 - وهمى : مانند داغ كردن و طلسم و افسون .
امّا ترك اسباب قطعى نه تنها از توكّل نيست بلكه ترك آنها در صورتى كه بيم مرگ وجود داشته باشد حرام است . ترك اسباب موهوم شرط توكّل است ، چه پيامبر خدا (ص ) متوكّلان را به ترك آنها توصيف كرده است قوى ترين اسباب مذكور داغ كردن و پس از آن افسون و آخرين درجات آنها فال بد زدن است . اعتماد بر اينها نشانه منتهاى تعمّق در توجّه به اسباب و تكيه دادن به آنهاست .
امّا درجه متوسّط كه عبارت از اسباب ظنّى در دفع ضرر است مانند معالجاتى كه پزشكان با اسباب ظاهرى مى كنند، انجام دادن آنها برخلاف اسباب وهمى با توكّل تناقضى ندارد، و برخلاف اسباب قطعى ترك آنها ممنوع نيست بلكه در بعضى احوال و نسبت به برخى اشخاص ترك آن افضل از انجام دادن آن مى باشد، و اين حدّ وسط و ميان دو درجه است .
دليل بر اين كه درمان كردن ناقض توكّل نيست فعل پيامبر خدا (ص ) و قول و امر او به مداوا است . امّا قول آن حضرت اين كه فرموده است : ((هيچ دردى نيست مگر اين كه براى آن دارويى است ، شناخته است آن را كسى كه شناخته و ندانسته است آن را كسى كه ندانسته است بجز مرگ ))؛ (1005) و نيز فرموده است : ((اى بندگان خدا مداوا كنيد چه همان گونه كه خداوند درد را آفريده درمان را نيز آفريده است ))؛ (1006) و نيز از آن حضرت پرسيدند آيا دارو و افسون مقدّر الهى را دفع مى كند، فرمود: ((اين نيز از مقدّرات الهى است .)) (1007) در خبر مشهور آمده است : ((به هيچ دسته اى از فرشتگان نگذشتم جز اين كه گفتند امّت خود را به حجامت امر كن .)) (1008) در حديث است كه به حجامت امر كرد و فرمود: ((حجامت كنيد در هفدهم و نوزدهم و بيست و يكم تا خون شما را نشوراند و شما را بكشد.)) (1009) بيان فرمود كه شوريدن خون سبب مرگ مى باشد و به اذن خدا كشنده است و روشن فرمود كه اخراج خون سبب خلاصى از آن است ؛ زيرا در آن هنگام ميان بيرون كردن كژدم از درون جامه و خارج ساختن خون مهلك از زير پوست و اخراج مار از خانه تفاوتى نيست . ترك اين اعمال شرط توكّل نيست بلكه به منزله ريختن آب بر آتشى است كه در درون خانه افروخته شده و براى خاموش ‍ كردن و دفع ضرر آن به اين كار اقدام شود، و خروج از سنّت هاى وكيل به هيچ روى از توكّل نيست . در خبر مقطوع آمده است كه : ((هر كس روز سه شنبه هفدهم ماه حجامت كند براى او دارويى است از درد سال )).(1010)
امّا امر آن حضرت آن كه بسيارى از صحابه را به مداوا و پرهيز امر فرمود. (1011) سعد بن معاذ را فصد (1012) و سعد بن زراره را داغ كرد، (1013) و به على (ع ) كه درد چشم داشت فرمود: از آن مخور و از اين بخور كه تو را سازگارتر است ، يعنى رطب مخور و چغندر كه با آرد جو پخته اند بخور. (1014) همچنين صهيب را ديد كه يك چشمش دردمند بود و خرما مى خورد، به او فرمود: تو با آن كه چشمت دردمند است خرما مى خورى ؟ گفت : با سمت ديگرم مى خورم ، پيامبر (ص ) تبسّمى فرمود.(1015)
امّا فعل آن حضرت ، در حديثى از طريق اهل بيت (ع ) آمده است كه : ((پيامبر (ص ) هر شب سرمه به چشم مى كشيد، و هر ماه حجامت مى كرد، و هر سال دارو مى آشاميد)).(1016)
كه گفته اند سناى مكّى بوده است ، و بارها از كژدم و غير آن مداوا كرد. (1017) روايت شده است كه : ((چون وحى بر او نازل مى شد سرش به درد مى آمد آن را با حنا مى پوشانيد))؛ (1018) و در خبر ديگرى آمده است كه : هرگاه زخمى در او پديد مى آمد حنا، روى آن مى گذاشت ، (1019) و زمانى بر قرحه خود خاك گذاشت . (1020) آنچه درباره مداواهاى آن حضرت و اوامر او در اين باره روايت كرده اند بسيار است ، و در اين مورد كتابى تصنيف شده است كه آن را (( طبّ النبى )) ناميده اند.
يكى از دانشمندان در اسرائيليات آورده است كه : موسى (ع ) دچار بيمارى شد. بنى اسرائيل نزد او آمدند و بيمارى او را شناختند به او گفتند: اگر با فلان چيز مداوا كنى تندرستى خود را باز مى يابى . موسى (ع ) فرمود: مداوا نمى كنم تا خداوند مرا بدون دارو عافيت دهد. بيمارى اش به طول انجاميد. به او گفتند: داروى اين درد شناخته شده و مجرّب است و ما خود را با آن درمان كرده بهبود يافته ايم ، گفت : من مداوا نمى كنم . در نتيجه بيمارى اش ادامه يافت . خداوند به او وحى فرمود: به عزّت و جلالم سوگند به تو بهبودى نمى بخشم تا به آنچه به تو گفته اند خود را درمان كنى . موسى (ع ) به آنها گفت : مرا به آنچه گفتيد درمان كنيد. پس او را مداوا كردند تا بهبود يافت . بدين سبب چيزى در دل موسى (ع ) خطور كرد خداوند به او وحى فرمود: آيا مى خواهى با توكّل خود حكمت مرا باطل كنى ، آيا جز من كس ديگرى اين فوايد را در داروها قرار داده است ؟
در خبر ديگرى آمده است : يكى از پيامبران از دردى كه دچار شده بود شكوه كرد. خداوند به او وحى فرمود: تخم مرغ تناول كن . (1021) پيامبر ديگرى از ضعف شكايت كرد خداوند به او وحى فرمود: گوشت با شير بخور كه در آنها قوّت است ، (1022) گفته شده اين ضعف از مباشرت بوده است .
نقل شده است كه قومى به پيامبرشان از زشتى فرزندانشان شكايت كردند. خداوند به او وحى فرمود كه به آنها دستور ده به زنان آبستن خود ميوه بخورانند كه آن فرزند را زيبا مى كند. آنها اين كار را در ماه سوّم و چهارم آبستنى مى كردند، چه در اين ماه هاست كه خداوند كودك را در شكم مادر مصوّر مى كند، و آنها به زنان آبستن و به زنان زائو رطب مى خوراندند.
بنابراين روشن شد كه (( مسبّب الا سباب )) براى اظهار حكمت ، سنّت خود را از طريق ارتباط مسبّبات با اسباب جارى ساخته است ، و داروها سبب هايى هستند مانند ساير اسباب كه مسخّر حقّ تعالى مى باشند، چنان كه نان داروى گرسنگى و آب داروى تشنگى و سكنجبين داروى صفرا و لقمونيا داروى اسهال است و ميان اين اسباب جز در دو چيز تفاوتى نيست .
اوّل - آن كه درمان گرسنگى و تشنگى به آب و نان معالجه اى روشن و آشكار است و همه مردم آن را حسّ مى كنند امّا درمان صفرا را با سكنجبين تنها برخى از خواصّ درك مى كنند، و كسى كه اين را با تجربه دريافته آن را به بخش اوّل ملحق ساخته است .
دوّم - دارويى كه مسهل است و سكنجبين كه صفرا را فرو مى نشاند عمل آنها منوط به شرايط ديگرى در باطن بدن است ، و اسباب در مزاج آدمى بسيار است كه بسا وقوف بر همه آنها غير ممكن باشد، و چه بسا يكى از شرايط وجود نداشته باشد و داروى مسهل بى اثر بماند. امّا رفع تشنگى غير از آب شرايط بسيار ديگرى ندارد، و گاهى ممكن است عوارضى اتّفاق افتد كه با وجود كثرت نوشيدن آب تشنگى دوام يابد، ليكن اين نادر است و كم اتّفاق مى افتد.
اختلاف اسباب همواره منحصر به اين دو قسم است وگرنه مسبّب در صورتى كه شرايط كامل شود ناگزير تابع سبب مى شود؛ ليكن همه آنها به تدبير و تسخير (( مسبّب الا سباب )) است و ترتيب آنها بنا به حكمت و كمال قدرت اوست ؛ لذا به كار بردن اين اسباب با وجود توجّه به (( مسبّب الا سباب )) نه به پزشك و دارو زيانى به توكّل كننده نمى رساند.
از موسى (ع ) نقل شده كه عرض كرد: پروردگارا دارو و شفا از كيست ؟ خداوند فرمود: از من است . عرض كرد: پس پزشكان چه مى كنند؟ فرمود: روزى خود را مى خورند و بندگانم را دلخوش مى كنند تا شفا و يا اجلشان برسد.
بنابراين توكّل با وجود مداوا، توكّل با علم و حال است چنان كه در اقسام اعمالى كه دفع كننده ضرر و جلب كننده نفع است گفته شده امّا ترك مداوا ابدا شرط توكّل نيست .
اگر بگويى : داغ كردن نيز از اسباب ظاهرى براى جلب نفع است .
پاسخ اين است كه : چنين نيست ، زيرا اسباب ظاهرى از قبيل رگ زدن ، حجامت ، خوردن مسهل و آشاميدن خنكى ها براى گرمى مزاج ها از اسباب ظاهرى است ، امّا اگر داغ كردن در ظهور مانند آنها مى بود شهرهاى بسيار از اين شغل خالى نمى ماند در حالى كه در بيشتر شهرها داغ كردن معمول نيست و تنها برخى ترك ها و عرب ها بدين كار عادت دارند، و اين عمل از اسباب موهوم مانند افسون و جادو به شمار مى آيد جز اين كه به امورى چند از آنها متمايز است از جمله آنها سوزانيدن به آتش ‍ است با آن كه بى نيازى از آن وجود دارد، چه هيچ دردى نيست كه با داغ كردن درمان شود جز اين كه براى آن دارويى وجود دارد كه مى تواند بدون سوزانيدن جانشين آن شود. و سوزانيدن به آتش جراحت دردآورى است كه ويران كننده بنيه آدمى است و بيم سرايت آن وجود دارد با اين كه بدان نيازى نيست برخلاف رگ زدن و حجامت كه سرايت آنها بسيار بعيد است و نمى تواند چيزى جانشين آنها شود. از اين رو پيامبر خدا (ص ) از داغ كردن نهى كرد و از افسون منع نفرمود، (1023) و هر يك از اين دو از توكّل بدورند.
نقل شده است كه عمران بن حصين بيمار شد و به او دستور داغ كردن دادند وى از آن امتناع كرد، ليكن پيوسته به او اصرار كردند تا انجام داد و پس از آن گفت : من پيش از اين نورى مى ديدم و آوازى مى شنيدم و فرشتگان بر من سلام مى كردند، چون خود را داغ كردم آنها از من قطع شد. و مى گفت : بارها خود را داغ كرديم به خدا سوگند كه ما را پيروز و رستگار نكرد. سپس از آن توبه كرد و خداوند آنچه را كه در امر فرشتگان مى يافت بدو بازگردانيد. وى به مطرف بن عبداللّه گفت : آيا نمى بينى كرامتى را كه خدا به من داده بود و به من فقدان آن را خبر داده بودم به من بازگردانيده است ؟
بنابراين داغ كردن و آنچه جانشين آن مى شود سزاوار متوكّل نيست زيرا در استنباط آن نياز به تدبيرى است . آنگاه آن امرى موهوم است و گوياى شدّت توجّه به اسباب و تعمّق در آنهاست .
مى گويم :
غزّالى سپس به بيان اين كه ترك مداوا گاهى در برخى از حالات پسنديده است و دلالت بر قوّت توكّل دارد پرداخته و از دسته اى از بزرگان نقل كرده است كه آنها بيمارى خود را درمان نمى كردند، مانند ابى الدرداء كه به هنگام بيمارى به او گفته شد از چه چيز شكايت دارى ؟ پاسخ داد: از گناهانم ، گفتند: چه ميل دارى ؟ گفت : آمرزش پروردگارم ، گفتند: آيا برايت پزشكى فرا خوانيم ؟ گفت : پزشك مرا بيمار كرده است .
پس غزّالى مى گويد :
بسا گمان رود كه ترك مداوا نقصان باشد چه اگر كمال بود پيامبر خدا (ص ) مداوا را ترك مى كرد، زيرا حال هيچ كسى در توكّل كامل تر از حال او نبود. آنگاه او پاسخ مى دهد كه براى ترك مداوا اسبابى وجود دارد، سپس در اين باره اسباب و علل نادرست و غير موجّهى را ذكر مى كند جز در آن جا كه به سخنان پيش او برگشت دارد و عبارت از اين است كه دارو سودش موهوم و به منزله داغ كردن و افسون مى باشد و به همين سبب متوكّلان آن را ترك مى كنند. پس از اين به ردّ گفتار كسانى پرداخته كه ترك مداوا را در همه احوال افضل مى دانند، سپس حكم توكّل را در اظهار بيمارى و يا كتمان آن ذكر مى كند و كتاب خود را با همين مطلب به پايان مى رساند، و در همه اين موارد سخن را با چيزهايى بى فايده به اطناب كشيده است و ما به سبب قلّت فايده و دورى آنها از طريقه اهل بيت (ع ) از همه آنها صرف نظر مى كنيم ، و تنها يكى از گفتارهاى او را كه در ضمن ردّ بر كسى كه ترك مداوا را افضل دانسته ايراد كرده است عينا نقل مى كنيم و به خواست خداوند در همين جا كتاب را به پايان مى بريم :
غزّالى مى گويد :
اگر بگويى : چرا از بيرون آمدن از شهرى كه در آن وبا آمده نهى شده و در پزشكى معيّن است كه سبب وبا هواست و گريز از هر چه زيانبار است روشن ترين طريق مداوا مى باشد و هوا زيانبار است چرا گريز از آن را رخصت نداده اند؟
پاسخ : در اين خلافى نيست كه گريز از مضرّات نهى نشده ، چه حجامت فرار از مضرّ است و ترك توكّل در امثال آن مباح ، و اگر چه اين امر دلالت بر مقصود ندارد ليكن آنچه به نظر مى رسد و علم آن با خداست اين است كه هوا از حيث آن كه به ظاهر بدن رسد زيانى ندارد بلكه زيان آن از جهت ادامه استنشاق است . چه اگر در هوا عفونتى باشد و به دل و كبد (1024) و باطن احشا برسد به سبب كثرت استنشاق در آنها اثر مى كند و وبا پس از طول تاءثير در باطن در ظاهر آشكار مى شود، لذا خروج از شهر غالبا موجب رهايى از تاءثيرى نيست كه پيش از آن در باطن بدن استحكام يافته و خلاصى از آن توهّمى بيش نيست و از نوع موهومات مانند افسون و فال بد و امثال آنهاست . امّا اگر مقصود منحصر به همين بود با توكّل تناقض داشت و مورد نهى نبود، ليكن از آن نهى شده زيرا امر ديگرى به آن ضميمه گرديده و آن اين كه اگر به تندرستان اجازه خروج داده شود در شهر جز بيمارانى كه وبا و طاعون آنها را زمينگير كرده است كسى باقى نمى ماند و در نتيجه دل آنها شكسته مى شود و پرستارانى نخواهند يافت ، و كسى در شهر يافت نخواهد شد كه آنها را آب دهد و طعام بخوراند و آنها خود از انجام دادن اين كارها ناتوانند. بنابراين خروج از شهر محقّقا به تلاش براى نابودى كردن آنهاست و رهايى آنها امرى محتمل است چنان كه رهايى تندرست ها نيز محقّق نمى باشد، و اگر در شهر بمانند مردن آنها قطعى نيست همان گونه كه اگر خارج شوند رهايى آنها از بيمارى قطعى نمى باشد، در صورتى كه نابود شدن باقى ماندگان در شهر قطعى است . مسلمانان ساختمانى هستند كه هر بخش آن بخش ديگر را استوار نگه مى دارد، و مؤ منان پيكرى واحدند.
اين چيزى بود كه در تعليل نهى از خروج از شهر وبازده ، و نسبت به كسانى كه وارد شهر نشده اند قضيّه معكوس است ، چه هوا در باطن آنان تاءثير نكرده و اهل شهر بدانها نيازى ندارند. آرى هرگاه در شهر جز وبازده ها كسى باقى نماند و اينان نيازمند پرستارى باشند و اتفاقا گروهى بر اينها وارد شوند در اين هنگام به ذهن مى رسد كه براى كمك به بيماران دخول به شهر استحباب داشته باشد و اين در صورتى است كه از ورود به آن نهى نشده باشند، چه ورود به شهر قرار گرفتن در معرض ضرر موهومى براى دفع ضرر از بقيّه مسلمانان است ؛ از اين رو در برخى اخبار فرار از طاعون به فرار از ميدان جنگ تشبيه شده است ، (1025) زيرا فرار از آن سبب دلشكستگى بقيّه مسلمانان و كوششى در جهت نابودى آنهاست . اينها امور دقيقى است و كسى كه بدانها ننگرد و تنها به ظواهر اخبار و آثار بنگرد شنوده هايش ‍ متناقض مى نمايد. اشتباه زاهدان و عابدان در امثال اين امور بسيار است و شرافت علم و فضيلت آن براى همين است .
كتاب توحيد و توكّل از (( المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء در اين جا به پايان رسيد، و به خواست خدا در دنبال آن كتاب محبّت و شوق و رضا و انس خواهد آمد.
فراغت از آن يافت مؤ لّف آن محسن بن مرتضى كه خداوند او را از جمله موحّدان متوكّل قرار دهد. و حمد و سپاس ويژه پروردگار جهانيان است ، و درود و سلام فراوان بر محمّد و خاندان پاكش باد.