راه روشن ، جلد هفتم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : سيد محمّد صادق عارف

- ۲۴ -


از اين رو پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((اگر انسان پنج دانه خرما يا پنج قرص ‍ نان يا دينار يا درهم را دارا باشد و بخواهد آنها را انفاق كند افضل اين است كه اوّل آنها را براى پدر و مادرش ، دوم براى خود و عائله اش ، و سوّم براى خويشان مستمندش ، چهارم براى همسايگان بينوايش و پنجم در راه خدا انفاق كند، و اين پست ترين اجر را دارد)). و نيز به يكى از انصار كه به هنگام مرگ خود پنج يا شش ‍ برده خود را آزاد كرد و جز اينها چيز ديگرى را مالك نبود و فرزندان صغيرى داشت فرمود: ((اگر از كار او مرا آگاه مى كرديد نمى گذاشتم او را در كنار مسلمانان دفن كنيد، او كودكان خردسالى به جا گذاشته كه بايد از مردم گدايى كنند.)) سپس ‍ فرمود: پدرم به من حديث كرد كه پيامبر خدا (ص ) فرموده است : (((انفاق ) را از نزديك ترين عائله خويش به بعد آغاز كن )). سپس اين چيزى است كه قران بدان گوياست و گفتار شما را ردّ و از آن نهى و آنچه را از سوى خداوند عزيز و حكيم واجب شده است بيان مى كند، فرموده است : (( والذين اذا اءنفقوا لم يسرفوا و لم يقتروا و كان بين ذلك قواما، )) (901) آيا نمى بينيد خداوند شما را به آنچه دعوت كرده غير از چيزى است كه مى بينيم شما مردم را بان دعوت مى كنيد و مى خواهيد كه آنان غير را بر خود برگزينند، و خداوند كسى را كه به گفتار شما عمل كند مسرف ناميده و در كتاب خود مكرر فرموده است : (( انه لا يحب المسرفين . )) (902) بنابراين خداوند مردم را از زياده روى و همچنين از سختگيرى نهى كرده و دستور داده كه ميانه روى را برگزينند چنين نباشد كه هر چه دارد بدهد سپس از خدا روزى بخواهد و اجابت نشود، چه در حديثى از پيامبر خدا (ص ) آمده است كه : همانا دعاى چند كس از امّت من اجابت نمى شود: كسى كه به پدر و مادرش نفرين كند، كسى كه به بدهكار خود مالى داده و از او رسيدى نگرفته و شاهدى ندارد نفرين كند، كسى كه به زنش نفرين كند در حالى كه خداوند اختيار جدايى را به دست او داده ، و كسى كه در خانه اش بنشيند و بگويد: پروردگارا روزيم ده ، و از خانه اش براى طلب روزى بيرون نيايد، خداوند به او مى فرمايد: ((اى بنده من آيا راه طلب روزى و رفتن در هر جاى زمين را با اعضاى سالمى كه به تو عطا كرده ام برايت قرار نداده ام ، و تو در پيروى از من نسبت به آنچه ميان من تو تو در طلب روزى مقرر داشته ام كوتاهى مى كردى . اينك براى آن كه سربار كسان خود نشوى اگر بخواهم روزيت را مى رسانم ، و اگر بخواهم بر تو سخت مى گيرم ، و تو در نزد من معذور نيستى ))، و ديگر كسى است كه خداوند مال فراوانى روزى او كرده و او همه آنها را انفاق كند سپس دعا كند و بگويد: اى پروردگار من ! مرا روزى ده ، خداوند مى فرمايد: آيا من رزق فراوانى روزيت نكردم چرا همان گونه كه دستور داده بودم ميانه روى نكردى ، و چرا اسراف كردى در حالى كه تو را از آن نهى كرده بودم ، و ديگر كسى است كه در قطع رحم دعا كند.
سپس خداوند به پيامبرش (ص ) آموخت كه چگونه بايد انفاق كند، بدين گونه كه نزد آن حضرت اوقيّه اى (903) از طلا بود و مكروه مى داشت كه شب نزد او باقى بماند از اين رو آن را به صدقه داد، چون بامداد شد نزد او هيچ چيزى نبود، در اين هنگامى كسى وارد شد و از او درخواست كمك كرد ليكن آن حضرت چيزى نداشت كه به او بدهد، سائل آن بزرگوار را سرزنش كرد، و او از اين كه چيزى نبود تا به او بدهد اندوهگين شد چه آن حضرت مهربان و نرمدل بود؛ خداوند با دستورى كه داد به پيامبرش (ص ) آموخت كه : (( و لا تجعل يدك مغلولة الى عنقك و لا تبسطها كل البسط فتقعد ملوما محسورا، )) (904) مى فرمايد: مردم از تو مى خواهند و تو را معذور نمى دارند، هرگاه همه مالى را كه نزد تو است ببخشى پس از آن افسوس مال را خواهى خورد. اينها احاديث پيامبر (ص ) است كه كتاب خدا آنها را تاءييد مى كند و مؤ منان كتاب الهى را تصديق دارند. به ابوبكر در هنگام مرگش گفته شد: وصيت كن ، پاسخ داد: به پنچ يك وصيت مى كنم و پنج يك زياد است ، خداوند به پنج يك رضايت داده و من هم به پنج يك وصيت مى كنم در حالى كه خداوند براى او به هنگام مرگش (اختيار وصيت در) ثلث مالش را قرار داده بود، و اگر مى دانست كه ثلث برايش بهتر است همين را وصيت مى كرد. سپس كسى را كه شما پس از او به فضل و زهد مى شناسيد سلمان فارسى (( رضى اللّه عنه )) و ابوذر (( رحمة اللّه عليه )) است .
امّا سلمان فارسى وقتى عطاى خود را مى گرفت قوت سال خود را تا زمانى كه عطاى سال آينده برسد برمى داشت . به او گفته شد: اى اباعبداللّه ! تو با همه زهدى كه دارى اين كار را مى كنى ؟ در حالى كه شايد امروز يا فردا بميرى ، پاسخ او اين بود: شما را چه مى شود كه همان گونه كه بر فناى من بيم داريد به بقاى من اميد نداريد. اى نادان ها آيا نمى دانيد كه نفس هرگاه به چيزى كه بتواند با آن زندگى كند اطمينان نداشته باشد در اداى طاعات سست و ضعيف مى شود، و هنگامى كه آن را يافت مطمئن و قويدل مى گردد.
امّا ابوذر كه خداوند از او خشنود باد شتران و گوسفندان چندى داشت كه آنها را مى دوشيد. و وقتى عائله اش خواهان گوشت مى شدند گوسفندى براى آنها سر مى بريد، و اگر مهمانى بر او وارد مى شد يا سقّايانى را كه با او بودند نيازمند مى ديد به اندازه اى كه اشتهاى آنها را به گوشت فرو نشاند شتر و يا از گوسفندان مى كشت و ميان آنها تقسيم مى كرد و خودش به اندازه يكى از آنان نه زيادتر گوشت برمى داشت ، و چه كسى از آنان زاهدتر است در حالى كه پيامبر خدا (ص ) آن همه سخن درباره آنها فرموده است . و نيز به ما خبر نرسيده كه آنها به وضعى درآمدند كه به هيچ وجه داراى چيزى نبودند چنان كه شما مردم را به آن امر مى كنيد و دستور مى دهيد كه امتعه و اشياى خود را به دور افكنند و مردم را به داشتن آنها بر خود و عائله خودش ترجيح دهند.
بدانيد اى گروه ! من از پدرم شنيدم و او از پدرانش روايت مى كرد كه روزى پيامبر خدا (ص ) فرمود: هرگز از چيزى در شگفتى نشدم مانند شگفتى من از مؤ من كه اگر بدن او را در دنيا با مقراض ها تكه تكه كنند برايش خير است ، و اگر آنچه را ميان مشرق و مغرب زمين است مالك شود براى او خير است ، و هر چه خدا با او كند براى او خير است .
اى كاش مى دانستم كه آنچه امروز براى شما شرح داده ام در شما تاءثير كرده است يا بايد پيش از اين برايتان شرح دهم . آيا مى دانيد كه خداوند در آغاز امر بر مؤ منان واجب فرمود كه هر يك از آنان با ده تن از مشركان بجنگد و نبايد از نبرد با آنها روى بگرداند و هر كس پشت بر آنها كند جاى خود را در آتش بداند. سپس بر آنها ترحّم كرد و وضع را دگرگون و مقرر فرمود هر مردى از مؤ منان با دو تن از مشركان بجنگد، و اين تخفيفى از سوى حقّ تعالى بر مؤ منان بود و حكم نبرد يك مؤ من با دو مشرك حكم نبرد با ده مشرك را نسخ كرد.
و نيز از قضات به من خبر دهيد كه اگر مردى بگويد من زاهدم و چيزى ندارم و آنها حكم كنند كه نفقه زن بر مرد اوست آيا آنها ستمگرند اگر چنين بگوييد مسلمانان شما را ستمگر مى شناسند و اگر بگوييد آنها عادلند خودتان را محكوم كرده ايد در حالى كه شما صدقه كسى را كه به هنگام مرگ زيادتر از ثلث به مستمندان صدقه مى دهد ردّ مى كنيد.
به من خبر دهيد اگر همه مردم به گونه كه شما مى خواهيد زاهد و از آنچه مردم دارند بى نياز باشند بر چه كسى است كه كفاره هاى قسم و نذر و صدقات را بدهد، و زكات واجب طلا و نقره و خرما و مويز و ديگر چيزهايى كه زكات در آنها واجب است مانند شتر و گاو و گوسفند و جز اينها را ادا كند. اگر كار بدان گونه باشد كه شما مى گوييد نبايد هيچ كس مال دنيا را در اختيار خود نگه دارد و همه را بايد پيشكش ‍ كند هر چند بدانها نياز داشته باشد.
شما راه بدى را اختيار كرده ايد و مردم را بدان وادار مى كنيد و اين از نادانى شما به كتاب خدا و سنت پيامبر او و احاديثى است كه كتاب الهى را تصديق مى كند، شما به سبب جهالتى كه داريد اين احاديث را رد مى كنيد و در غرايب تفسير قرآن از ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و امر و نهى آن را نمى انديشيد.
مرا آگاه كنيد كه شما درباره سليمان بن داوود چه مى گوييد در آن جا كه از خدا خواست سلطنتى به او بدهد كه هيچ كس پس از او سزاوار آن نباشد و خداوند آن را به او داد. او حق مى گفت و به آن عمل مى كرد، سپس مشاهده نشد كه خداوند و يا كسى از مسلمانان از اين درخواست او عيبجويى كند. همچنين از داوود پيامبر كه پيش از او بود و پادشاهى و اقتدارى زياد داشت . و نيز يوسف پيامبر كه به پادشاه مصر گفت : (( اجعلنى على خزائن الا رض الى حفيظ عليم . )) (905) و از كارهاى او اين بود كه اداره امور كشور اين پادشاه را كه تا يمن گسترش داشت به عهده گرفت و مرد قحطى زده از نزد او آذوقه مى گرفتند. او حق مى گفت و بدان عمل مى كرد، و ديده نشد كسى عمل او را مورد عيبجويى قرار دهد. سپس ذوالقرنين بنده اى بود كه خدا را دوست داشت و خداوند نيز او را دوست مى داشت و اسباب را براى او فراهم كرد و وى را بر مشرق و مغرب زمين پادشاهى داد. او حق مى گفت و بدان عمل مى كرد، و كسى را نديديم كه اين كار را بر او عيب داند.
بنابراين اى گروه ! خود را به آدابى كه خداوند براى مؤ منان قرار داده بياراييد، و بر امر و نهى او اكتفا كنيد، و چيزى را كه نمى دانيد و بر شما مشتبه است رها سازيد و علم آن را به اهلش واگذاريد تا در پيشگاه خداوند ماءجور و معذور باشيد، و طالب دانستن ناسخ قرآن از منسوخ و محكم از متشابه و حلال از حرام آن باشيد، زيرا اين كار شما را به خدا نزديك تر و از نادانى دورتر مى كند، و جهالت را به اهلش واگذاريد چه نادان ها زياد و دانشمندان اندكند، و خداوند فرموده است : (( و فوق كل ذى علم عليم . )) (906)
و به سند خود از آن حضرت روايت كرده است كه از او درباره زهد در دنيا پرسيدند، فرمود: ((خوشا بر تو از حرام آن دورى كن .(907)
و نيز از آن حضرت نقل شده كه فرموده است : ((زهد در دنيا تباه كردن مال و حرام كردن حلال نيست ، بلكه زهد در دنيا آن است كه به آنچه در دست توست بيش از آنچه در نزد خداست اعتماد نداشته باشى )).(908)
كتاب فقر و زهد از (( المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) پايان يافت ، و پس از آن به خواست خدا كتاب توحيد و توكّل است ، و مؤ لّف آن محسن فرزند مرتضى كه كمترين بندگان از نظر عمل و بيشترين آنها از حيث گناه است از آن فراغت يافت ، خداوند به فضل و كرم خود او را موفّق بدارد كه به صفاتى پسنديده و مقاماتى محمود و شايسته آراسته شود، (( والحمدللّه ربّ العالمين . ))
كتاب توحيد و توكّل
مقدّمه
اين كتاب پنجم از بخش (( منجيات المحجّة البيضاء فى تهذيب الاحياء )) است
بسم اللّه الرحمن الرحيم
ستايش ويژه خداوندى است كه مدبّر ملك و ملكوت و يگانه به عزّ و جبروت است . آسمان را بدون ستون برافراشته و روزى بندگان را بر آن مقدّر فرموده است . آن كه چشمان ارباب عقل و دل را از ديدن وسائط و اسباب به سوى (( مسبّب الا سباب )) معطوف ساخته و همّت آنها را از اين كه به غير او توجّه ، و به مدبّرى جز او تكيه كنند برتر قرار داده است . تنها او را بندگى و پرستش مى كنند، چون مى دانند كه او خدايى يگانه و بى همتا و معبودى غنىّ و بى نياز است ؛ و به تحقيق دانسته اند كه همه اصناف خلق بندگانى مانند آنهايند و روزى از آنها نمى توان خواست ، زيرا هيچ ذرّه اى نيست جز اين كه آفرينشش از او، و هيچ جنبنده اى نيست جز اين كه روزى اش بر اوست ؛ و چون به يقين دانستند او روزى بندگانش را ضمانت و آن را تكفّل فرموده است بر او توكّل كردند و گفتند: (( حسبنا اللّه و نعم الوكيل . )) (909)
و درود و سلام فراوان بر محمّد مصطفى (ص ) كه باطل ها را برانداخت و به راه راست هدايت فرمود؛ و نيز بر خاندان و ياران او باد.
امّا بعد. توكّل يكى از منازل دين و مقامى از مقامات اهل يقين بلكه از درجات عالى مقرّبين است و دانستن چگونگى آن مشكل ، و عمل به آن دشوار است . سبب دشوارى فهم و شناخت آن اين است كه توجه به اسباب و اعتماد بر آنها شرك در توحيد و بكلّى اسباب را ناديده گرفتن ضربه زدن بر سنّت و بدنام كردن شريعت است ؛ و تكيه بر آنها بى آن كه آنها را اسباب بدانى خدشه دار كردن چهره عقل و غوطه ور شدن در گرداب جهل است .
تحقيق معناى توكّل به گونه اى كه مطابق با مقتضاى توحيد و عقل و شرع باشد بى نهايت پيچيده و دشوار است ، و پرده برداشتن از اين معنا با خفايى كه دارد تنها از عالمان محققى ساخته است كه از فضل الهى چشمانشان به انوار حقايق بينا گشته است . آنها ديدند و تحقق دادند، سپس چون از آنها خواستند از آنچه ديده بودند بروشنى سخن گفتند: ما اكنون در بخش نخست اين كتاب بر سبيل مقدّم به ذكر فضيلت توكّل آغاز مى كنيم و پس از آن به شرح توحيد مى پردازيم ، و در بخش دوم ((حال توكّل )) و عمل آن را شرح خواهيم داد.
بخش اوّل - فضيلت توكّل
امّا آيات : خداوند فرموده است : (( و على اللّه فتوكلوا ان كنتم مؤ منين ؛ )) (910) و نيز: (( و على اللّه فليتوكل المتوكلون ؛ )) (911) و نيز: (( و من يتوكل على اللّه فهو حسبه ؛ )) (912) و نيز: (( ان اللّه يحب المتوكلين . )) (913)
چه بزرگ است مقامى كه دارنده آن مورد محبت خداوند و مشمول كفايت او باشد.
كسى كه خداوند كفايت كننده و دوستدار و نگهبانش باشد به پيروزى بزرگى دست يافته است ، زيرا محبوب عذاب داده نمى شود و دور و محجوب نمى گردد، خداوند فرموده است : (( اءليس اللّه بكاف عبده ؛ ع(( (914) و كسى كه خواهان كفايت غير از او باشد توكّل را ترك و اين آيه را تكذيب كرده است . چه اين پرسشى است كه پاسخ بحق را مى طلبد و مانند قول حق تعالى است : (( هل اءتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا؛ )) (915) و نيز: (( و من يتوكل على اللّه فان اللّه عزيز حكيم . )) (916) يعنى عزيزى است كه هر كس به او پناه برد خوار نمى شود، و كسى كه به او التجا جويد و در حمايت او درآيد ضايع نمى گردد؛ و حكيمى است كه از اداره كسى كه بر تدبير او توكّل كرده كوتاهى نمى كند، و فرموده است : (( ان الذين تدعون من دون اللّه عباد اءمثالكم ، )) (917) بيان فرموده كه هر كس جز خداست بنده اى مسخّر و حاجتمندى مانند تو است و چگونه ممكن است بدو توكّل كرد. و فرموده است : (( ان الذين تعبدون من دون اللّه لا يملكون لكم رزقا فابتغوا عنداللّه الرزق واعبدوه ؛ )) (918) و نيز: (( و للّه خزائن السماوات و الارض و لكن المنافقين لايفقهون ؛ )) (919) و نيز: (( يدبر الا مر ما من شفيع الا من بعد اذنه . )) (920) و همه آنچه در قرآن پيرامون توحيد ذكر شده اخطارى است بر قطع توجه به غير خدا و توكّل بر خداى يگانه قهّار.
امّا اخبار: طبق آنچه ابن مسعود روايت كرده پيامبر خدا (ص ) فرموده است : ((در موسم (حجّ) امت ها را به من نشان دادند؛ ديدم امتم كوه و دشت را پر كرده است ، از كثرت و هياءت آنها مرا خوش آمد. به من گفته شد: آيا راضى شدى ؟ گفتم : آرى ؛ گفت : با اينها هفتاد هزار كس است كه بى حساب وارد بهشت مى شوند.)) از آن حضرت پرسيدند: اى پيامبر خدا! آنها چه كسانى هستند؟ فرمود: ((آنهايى كه در بدن خود داغ نمى گذارند، و فال بد نمى زنند، و افسون نمى كنند، و بر پروردگارشان توكّل مى كنند.)) عكاشة بن محصن برخاست و عرض كرد: اى پيامبر خدا! دعا كن خداوند مرا از آنان قرار دهد.
((پيامبر خدا (ص ) گفت : بارالها او را از آنان قرار ده ))، و ديگرى برخاست و عرض كرد دعا كن خداوند مرا از آنان قرار دهد، پيامبر (ص ) فرمود: ((عكاشه بر تو سبقت جست )).(921)
و نيز فرموده است : ((اگر شما بر خدا چنان كه شايسته اوست توكّل كنيد شما را مانند پرندگان روزى خواهد داد كه بامداد با شكم تهى مى روند و شب با شكم پر باز مى گردند)).(922)
و نيز: ((هر كس (اميدش را) از غير خدا ببرد خداوند همه نيازهاى او را كفايت خواهد كرد، و از جايى كه گمان نمى كند او را روزى خواهد داد و آن كه خود را وقف دنيا كند خداوند او را به دنيا وامى گذارد)).(923)
و نيز: ((هركس خرسند مى شود كه توانگرترين مردم باشد بايد اعتمادش به آنچه نزد خداست بيشتر از اعتماد او به چيزى باشد كه در دست اوست )).(924)
از پيامبر خدا (ص ) نقل شده است كه هرگاه عائله او نيازى پيدا مى كرد به آنان مى فرمود: به نماز برخيزيد، و مى گفت : پروردگارم مرا به اين امر فرموده است : (( واءمر اءهلك بالصلاة و اصطبر عليها. )) (925)
و نيز فرموده است : ((كسى كه افسون كند و به داغ گذاشتن بدن خود پردازد توكّل نكرده است )).(926)
روايت شده است : هنگامى كه ابراهيم (ع ) كه از منجنيق در آتش انداخته شده بود جبرئيل (ع ) به او گفت : هيچ حاجتى دارى ؟ پاسخ داد: امّا به تو نه ! اين پاسخ براى وفاى به قولش بود كه گفته بود: (( حسبى اللّه و نعم الوكيل ، )) چه زمانى كه او را گرفتند تا در آتش اندازند اين را گفت ، و خداوند درباره اش فرمود: (( و ابراهيم الذى وفى . )) (927)
خداوند به داوود (ع ) وحى فرمود: ((اى داوود! هيچ بنده اى بى آن به خلق تمسك جويد به من پناه نمى آورد جز اين كه اگر آسمان ها و زمين بر ضد او مكر كنند راهى براى رهايى او قرار مى دهم )).
مى گويم :
از طريق خاصّه (شيعه ) از امام صادق (ع ) روايت شده كه : ((خداوند به داوود وحى فرمود: هر بنده اى از بندگانم بى آن كه به آفريدگانم روآورد به من پناه جويد و اين را از نيت او بشناسم ، سپس هرگاه آسمان ها و زمين و هر كه در آنهاست درباره او مكر كنند من از ميان آنها راهى براى رهايى او قرار مى دهم . و هر بنده اى از بندگانم به يكى از آفريدگانم پناه برد و اين را از نيت او بشناسم همه اسباب آسمان ها و زمين را از دسترس او قطع مى كنم و زمين را از زير پاى او فرو مى برم و باك ندارم كه در چه وادى هلاك شود)).(928)
و نيز روايت است كه : آن حضرت در يكى از كتاب ها خواند كه : ((خداوند مى فرمايد به عزت و جلال و بزرگوارى و بلندى پايگاهم سوگند كه آرزوى هر آرزومند به غير خودم را با نوميدى قطع مى كنم ، و جامه ذلّت در نزد مردم بر او مى پوشانم ، و او را از قرب خود مى رانم و از ديدار خود دور مى گردانم . آيا او در سختى ها به ديگرى غير از من اميد مى بندد و غير از مرا آرزو دارد در حالى كه سختى ها در دست من است ، و با فكر خود در (خانه ) ديگرى را مى كوبد و حال آن كه اين درها بسته و كليد همه آنها در دست من است ، و درگاهم به روى همه كسانى كه مرا بخوانند باز است . پس كيست كه در حوادث خود آرزويش را به من بسته باشد و من آن را قطع كرده باشم ، و كيست كه در مهمى به من اميد داشته است و من او را نوميد كرده باشم . آرزوهاى بندگانم را نزد خود محفوظ مى دارم و آنها بدين خشنود نشدند، و آسمان هايم را پر از كسانى كردم كه از تنزيه من خسته نمى شوند، و به آنها دستور دادم كه درها را ميان و بندگانم نبندند، ليكن بندگانم به قول من اعتماد نكردند، آيا بنده من نمى داند كه اگر حادثه اى براى او روى دهد كسى جز من و يا به اذن من نمى تواند آن را از او برطرف كند، پس چرا او را از خودم غافل مى بينم . به جود و بخشش خود چيزى را كه از من نخواسته به او مى دهم ، سپس ‍ وقتى كه آن را از او مى گيرم از من نمى خواهد كه آن را به او بازگردانم و از غير من اين درخواست را مى كند، آيا گمان نمى كند - من كه پيش از درخواست بخشش مى كنم - اگر از من درخواست شود درخواست كننده ام را اجابت نمى كنم ، آيا من بخيلم كه بنده ام مرا بخيل انگاشته است . آيا جود و بخشش روش من نيست ، و يا عفو و رحمت در دست من نيست . آيا من مرجع آرزوها نيستم ، و چه كسى غير از من آنها را قطع مى كند، آيا آرزومندان از اين كه از ديگرى آرزو كنند نمى ترسند. اگر همه اهل آسمان ها و زمين از من آرزو كنند، و به هر يك از آنها نظير آنچه همه آنها آرزو دارند بدهم به اندازه عضو مورچه اى از ملك و دارايى من كم نمى شود، و چگونه ممكن است ملك و ثروتى كه من قيّم و نگهبان آنم كم و دچار نقصان شود. سختى و بدبختى باد بر نوميدان از رحمتم ، و سختى و بدبختى باد بر آن كه نافرمانى من مى كند و از من پروا ندارد)).(929)
و نيز از آن بزرگوار روايت شده است كه : ((توانگرى و عزّت در گردش اند اگر به محلّ توكّل دست يافتند در آن جا اقامت مى كنند)).(930)
از امام كاظم (ع ) روايت است كه درباره قول خداوند: (( و من يتوكل على اللّه فهو حسبه )) (931) فرموده است : ((توكّل بر خدا درجاتى دارد، از جمله آنها اين كه همه امور خود را به او واگذارى و هرگونه كه با تو رفتار كرد از او خشنود باشى و بدانى كه او از خيرخواهى و فضل و بخشش درباره تو كوتاهى نمى كند. و بدانى كه او حاكم بر امور تو است . پس با تفويض آنها به خداوند بر او توكّل كن و در همه اينها و غير اينها به او اعتماد داشته باش )).
حقيقت توحيد كه ريشه توكّل است
بدان توكّل از مراتب ايمان است و همه مراتب ايمان تنها به علم و حال و عمل تحقّق مى يابند. توكّل نيز به همين گونه است چه آن اصل است ، و عمل ثمره آن و حال همان است كه توكّل ناميده مى شود. ما اكنون به بيان علم كه اصل است آغاز مى كنيم .
اين علم را در اصل زبان ايمان مى خوانند چه ايمان عبارت از تصديق است و هر تصديقى با قلب صورت مى گيرد و اين همان علم است و چون قوى شود يقين گفته مى شود و مراتب يقين بسيار است ؛ ليكن ما در اين جا به يقينى نياز داريم كه مبتنى بر توكّل باشد، و اين همان توحيد است كه قول : (( لا اله الا اللّه وحده لا شريك له )) بيانگر آن است ، و ايمان به قدرت خداست كه (( ((له الملك )) )) ترجمان آن است ، و ايمان به وجود و حكمت اوست كه : (( و له الحمد و هو على كل شى ء قدير ((ع دالّ بر آن است . بنابراين هر كس مؤ من به اينهاست ايمان او كه اصل و ريشه توكّل مى باشد كامل است . مقصودم اين است كه (( لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و له الملك و له الحمد و هو على كل شى ء قدير، )) صفتى ملازم دلش شود و بر او غلبه داشته باشد.
امّا توحيدى كه اصل است سخن در آن طولانى است ، و آن از علوم مكاشفه است ؛ ليكن برخى از علوم مكاشفه به سبب احوال به اعمال مربوط مى شود و علم معامله جز به آن كامل نمى گردد، از اين رو ما به اندازه اى كه تعلق به علم معامله دارد از آن سخن مى گوييم ، وگرنه توحيد درياى پهناورى است كه كرانه اى براى آن نيست .
لذا مى گوييم توحيد را چهار مرتبه است :
1 - مغز؛ 2 - مغز مغز؛ 3 - پوست ؛ 4 - پوست پوست .
و براى آن كه فهم هاى ضعيف اين معنا را درك كنند گردو را مثال مى آوريم كه داراى دو پوست است و يكى براى بالاى ديگرى است و داراى مغزى است و اين مغز داراى روغنى است كه مغز مغز مى باشد.
مرتبه نخست توحيد اين است كه انسان به زبان (( لا اله الا اللّه )) بگويد در حالى كه دلش غافل و يا منكر آن باشد مانند توحيد منافقان .
مرتبه دوم آن كه دلش معناى الفاظى را كه بر زبان مى راند تصديق كند، چنان كه همه مسلمانان آن را تصديق دارند و اين را اعتقاد مى گويند.
مرتبه سوّم - آن كه اين معنا را از طريق كشف به وسيله نور حقّ مشاهده كند و اين مقام مقرّبان است ، و آن بدين گونه است كه اگر چه اشياى بسيارى را مشاهده مى كند، ليكن با همه كثرت ، آنها را صادر از خداوند يگانه قهّار مى بينيد.
مرتبه چهارم آن است كه در عالم وجود جز يكى نبيند و اين مشاهده صدّيقان است . اهل معرفت آن را فناى در توحيد مى نامند، زيرا در آن حال كه در عالم جز يكى مشاهده نمى كند خود را نيز نمى بيند و هرگاه خود را نبيند به سبب آن است كه در توحيد مستغرق شده و نفس خويش را در آن فانى كرده است ، يعنى از رؤ يت خود و خلق رسته و فانى گشته است .
دارنده مرتبه نخست موحّد زبانى است ، اين توحيد صاحب آن را در دنيا از شمشير و نيزه مصون مى دارد.
دارنده مرتبه دوّم موحّد است به اين معنا كه به مفهوم الفاظ معتقد و دلش خالى از تكذيب آن است و توحيد مانند عقيده اى در دل اوست كه باز و گشوده نشده است .
دارنده آن چنانچه بر همين حال بميرد و گناه عقيده اش را ضعيف نكند او را از عذاب آخرت نگه مى دارد. امّا براى اين عقده ها نيرنگ هايى است كه مقصود از آنها تضعيف و زايل كردن اين عقده هاست . به اين نيرنگ ها بدعت گفته مى شود، و براى اين بدعت ها نيز حيله ها و چاره هايى است كه مقصود از آنها رفع حيله تضعيف و زايل ساختن اين عقده ها و رسوخ دادن و تحكيم آنها در دلهاست كه به آن كلام مى گويند، و داناى به آن را متكلّم مى نامند كه در مقابل مبتدع يا بدعت گذار است . هدف متكلّم دفع بدعت گذار است از اين كه بتواند آن عقده ها را از دل عوام بزدايد.
گاهى متكلم را موحد مى گويند، چه او با كلام خود از مفهوم واژه توحيد كه در دل هاى عوام است حمايت مى كند تا از قلوب آنها زدوده نشود.
دارنده مرتبه سوّم نيز موحّد است به اين معنا كه در عالم جز يك فاعل نمى بيند، زيرا حقّ همان گونه كه هست بر او مكشوف شده نه آن كه دلش را وادار كرده باشد كه به مفهوم الفاظ معتقد شود، چه اين رتبه عوام و متكلمان است ؛ و متكلّم از نظر عقيده از عامى جدا نيست و تفاوت او با عامى از حيث صفت زبان آورى است كه به وسيله آن حيله هاى بدعت گزاردن را در زدودن اين عقده دفع مى كند.
دارنده مرتبه چهارم نيز موحد است به اين معنا كه در شهود خود جز يكى نمى بيند و كل عالم را از حيث كثرتى كه دارد مشاهده نمى كند بلكه از جهت آن كه يكى است به آن مى نگرد، و اين بالاترين مراتب توحيد است . مرتبه نخست همچون پوست روى گردوست ، و دوّمى مانند پوست زيرين ، و سوّمى مانند مغز و چهارمى مانند روغنى است كه از مغز گرفته مى شود. همچنان كه در پوست روى گردو هيچ فايده اى نيست بلكه اگر خورده شود دهان را تلخ مى كند، و اگر به باطن آن نگريسته شود چيزى بدنماست ، و اگر به جاى هيزم به كار رود خاموش كننده آتش و دود برانگيز است و چنانچه در خانه نگهدارى شود سبب تنگى جاست و جز براى آن كه مدتى بر روى گردو بماند و آن را حفظ كند و سپس درآورده و دور افكنده شود شايستگى ديگرى ندارد؛ همچنين توحيد زيانى بى فايده و بسيار زيانبار و داراى ظاهر و باطنى نكوهيده است ؛ ليكن براى حفظ پوست زيرين تا آنگاه كه مرگ فرا رسد سودمند مى باشد، و پوست زيرين آن دل و بدن انسان است . توحيد منافق بدن او را از شمشير جنگجويان حفظ مى كند، چه آنها ماءمور شكافتن دل ها نيستند و شمشير تنها بر بدن اصابت مى كند و بدن به منزله پوستى است كه به محض مردن از انسانت جدا مى شود، و پس از آن توحيد وى براى او سودى نخواهد داشت . امّا پوست زيرين در مقايسه با پوست بالا سود آن روشن است ، زيرا مغز را حفظ مى كند و به هنگامى كه گردو انبار شود مانع تباهى آن مى گردد، و اگر آن را جدا كنند مى توان آن را به جاى هيزم به كار برد، ولى هرگاه با مغز مقايسه شود ارزش آن ناچيز است . همچنين اعتقاد بتنهايى بى آن كه با كشف مقرون باشد در مقايسه با مجرد اقرار به زبان پر سود است ، و در مقايسه با توحيدى كه همراه با كشف و شهودى باشد كه بر اثر انشراح صدر و گشادگى دل به سبب تابش نور حق در آن حاصل شده باشد ارزشى اندك دارد، زيرا حقّ تعالى همين شرح صدر را اراده كرده و فرموده است : (( فمن يرد اللّه اءن يهديه يشرح صدره للاسلام ؛ )) (932) و نيز: (( اءفمن شرح اللّه للاسلام فهو على نور من ربه ؛ ((ع (933) و همچنان كه مغز به ذات خود در مقايسه با پوست ارزشمند و هدف اصلى است ليكن در مقايسه با روغنى كه از آن استخراج مى شود خالى از كدوراتى نيست همچنين توحيد فعل مقصد عالى سالكان است امّا نسبت به كسانى كه در صحنه عالم جز خداوند چيزى نمى بينند از شائبه ملاحظه غير و توجه به كثرت خالى نيست .
اگر بگويى : چگونه مى توان تصور كرد كه انسان در جهان جز يكى نبيند و حال آن كه آسمان و زمين و ديگر اجسام محسوس را مشاهده مى كند، و اينها بسيارند، بنابراين چگونه ممكن است بسيار يكى شود؟
پاسخ اين است كه بدانى اين مطلب هدف علوم مكاشفه است و روا نيست كه اسرار اين علوم را در كتابى به نگارش درآيد. عارفان گفته اند: فاش كردن اسرار ربوبى كفر است ، ديگر آن كه اين امر به علوم معامله تعلق ندارد. آرى ذكر مقدارى كه شدت استبعاد تو را بشكند ممكن است و آن اين كه گاهى شى ء با نوعى مشاهده و اعتبار داراى كثرت و زمانى با نوع ديگرى از مشاهده و اعتبار داراى وحدت است . چنان كه اگر به انسان از حيث اين كه داراى روح ، تن ، اعضا، رگ ها، استخوان ها و روده هاست توجه شود موجودى بسيار است و اگر به ديد و اعتبار ديگرى به او نگريسته شود جز يكى نيست ، چنان كه مى گوييم : او يك انسان است . پس او در نسبت به انسانيت يكى است . و بسا اشخاصى كه چون انسانى را ديدار مى كنند هرگز از خاطر آنها نمى گذرد كه او داراى روده ها و رگ ها و اعضاى بسيار و روح و تن جدا از همديگر است و تفاوت اين دو را به نظر نمى آورند، بلكه در آن حال كه در وى مى نگرند جز يكى كه در آن هيچ تفرقه و اجزايى نيست چيز ديگر نمى بينند، و گويا او در اين حال در عين جمع است ، و آن كه به كثرت توجه دارد در تفرقه مى باشد. به همين گونه آنچه در جهان وجود اعم از خالق و مخلوق موجود است براى هر كدام اعتبارات و مشاهدات مختلف بسيارى است كه به يك اعتبار يكى است و به اعتبار ديگرى بسيار است ، و كثرت بعضى از موجودات بيش از بعضى ديگر است . انسان مثال اين مطلب است اگر چه به طور كامل مطابق غرض نيست ليكن تا حدى بيانگر اين است كه چگونه به حكم مشاهده بسيار يكى مى شود، و با اين سخن انكار مقامى را كه بدان نرسيده اى ترك خواهى كرد و بر سبيل تصديق بدان ايمان خواهى آورد. و چون به اين امر ايمان آورى تو را از توحيد بهره اى خواهد بود و هر چند چيزى كه بدان ايمان پيدا كرده اى صفت و عادت تو نشده باشد. چنان كه اگر به نبوت معتقد باشى اگر چه خودت پيامبر نيستى به اندازه قوت اين اعتقاد از آن بهره مند شده اى .
اين گونه مشاهدات كه در آنها جز حقّ يگانه ديده نشود گاهى دوام مى يابد و زمانى چون برق جهنده گذرا و ناپايدار است و اكثر همين است و دوام آن كم و نادر اتفاق مى افتد، و اين اجمالى از مقامات موحدين در توحيد مى باشد.
اگر بگويى : ناگزير بايد مقدارى از توحيد شرح داده شود تا بدانيم چگونه بايدتوكّل را براساس آن قرار داد، مى گويم : در بيان مرتبه چهارم روا نيست زياد تعمّق وجكاوى شود و توكّل بر آن مبتنى نيست بلكه حالتتوكّل در مرتبه سوّم دست مى آيد. امّا مرتبه اول حالت نفاق است و اين روشن است ؛ مرتبهدوم اعتقادى است كه در همه مسلمانان موجود است ، و طريق تحكيم آن و راه دفع نيرنگ ها وحيله گرى هاى بدعت گذاران در علم كلام ذكر شده است ، و ما بخش مهمى از آن را در كتاب(( الاقتصاد فى الاعتقاد )) بيان كرده ايم .
امّا مرتبه سوم همان است كه توكّل بر آن مبتنى است ، زيرا صرف اعتقاد به توحيد توكّل به بار نمى آورد. از اين رو ما به اندازه اى كه اين مرتبه با توكّل ارتباط دارد آن را شرح مى دهيم بى آن كه به تفصيلى بپردازيم كه درخور اين گونه كتاب ها نيست .
خلاصه سخن آن است كه بر تو كشف شود كه در جهان فاعل و مؤ ثّرى جز خداوند وجود ندارد و هر چه موجودات اعم از آفرينش ، روزى ، دهش و امساك ، مرگ و زندگى ، توانگرى و نادارى و جز اينها كه مى توان نامى بر آن نهاد پديد آورنده و هستى بخش آنها تنها خداوند است و او را در ايجاد آنها شريكى نيست .
هرگاه اين امر بر تو معلوم شود نبايد به جز او به چيز ديگرى نظر افكنى ، بلكه بايد بيم تو از او و اميد تو به او و وثوق و اعتمادات بر او باشد؛ چه تنها فاعل و مؤ ثر اوست و هر چه جز اوست . مسخر اويند و از خود هستى و استقلالى ندارند تا بتوانند ذرّه اى را در ملكوت آسمان ها و زمين به جنبش درآورند. اگر ابواب مكاشفه به رويت باز شود اين امر روشن تر از ديدن با چشم سر براى تو آشكار خواهد شد. ليكن شيطان به دو سبب تو را از مقام در اين توحيد باز مى دارد و مى خواهد شائبه شرك را در دلت راه دهد: يكى از آنها توجه به اختيارى است كه در حيوانات است ؛ دوّم توجه به جمادات ، مانند آن كه انسان در بيرون آمدن كشت و نموّ و محصول آن به باران ، و در نزول باران به ابر، و در فراهم آمدن ابر به سرما، و در حركت درست كشتى به باد اعتماد كند در حالى كه همه اينها شرك در توحيد و جهل به حقايق امور نيست . از اين رو خداوند فرموده است : (( فاذا ركبوا فى الفلك دعوا اللّه مخلصين له الدين فلما نجيهم الى البر اذاهم يشركون . )) (934) گفته شده : مراد اين است كه آنها مى گفتند: اگر وزش درست باد نبود ما رهايى نمى يافتيم . و كسى كه امر عالم وجود چنان كه هست بر او مكشوف شده است مى داند كه باد هواست و اگر چيزى هوا را به حركت درنياورد و به ذات خود نمى جنبد، و حركت دهنده آن نيز چنين است به همين گونه تا به محرك اول برسد، محركى كه چيزى او را به حركت درنمى آورد و در ذات خود متحرك نيست . آدمى در توجه به اين كه مثلا باد او را نجات مى دهد شبيه كسى است كه دستگير شده تا گردن او را بزنند، ليكن پادشاه فرمان عفو و رهايى او را مى نويسد، و او از دوات و كاغذ و قلم كه فرمان به وسيله آنها نوشته شده ياد مى كند و مى گويد: اگر قلم نبود رها نمى شدم . وى نجات خود را از قلم دانسته است نه از به حركت درآورنده قلم و اين نهايت بى خردى و نادانى است . كسى كه بداند قلم را در ذات خود قدرتى نيست و مسخّر دست نويسنده است به آن توجهى نمى كند و جز نويسنده را شكر نمى گويد، بلكه بسا شادى نجات و شكر پادشاه و نويسنده چنان او را بى خود مى كند كه قلم و دوات و كاغذ به دل او خطور نمى كند.
خورشيد، ماه ، ستارگان ، باران ، ابر، زمين و هر حيوان و جمادى مانند قلم در دست نويسنده مسخر دست قدرت پروردگار است بلكه اين نيز درباره تو تمثيلى بيش ‍ نيست ، چه اعتقادات اين است كه پادشاه نويسنده فرمان است در حالى كه حق اين است كه خداوند نويسنده آن است ، چنان كه فرموده است : (( و ما رميت اذ رميت و لكن اللّه رمى . )) (935)
اكنون كه بر تو روشن شد همه آنچه در آسمان ها و زمين است به همين گونه مسخّر قدرت خداوندند شيطان شكست خورده از تو روى مى گرداند و نوميد مى شود از اين كه توحيد تو را به اين شرك بيالايد؛ ليكن تو را در مهلكه دوم مى اندازد، و آن توجّه به اختيار حيوانات در افعال اختيارى است و مى گويد: چگونه همه چيز را از خدا بدانيم در حالى كه اين آدمى است كه به اختيار خويش به تو روزى مى دهد، چنانچه بخواهد مى دهد و اگر نخواهد نمى دهد. همچنين اين شخصى است كه مى تواند با شمشير گردنت را بزند و بر تو قدرت دارد چنانچه بخواهد سر از تنت برمى دارد، و اگر نخواهد عفو مى كند. بنابراين چگونه از او بيم و به او اميد ندارى در حالى كه (امر تو در دست اوست و تو اين را مى بينى و در آن شك ندارى .
و نيز به تو مى گويد: اگر تو قلم را به سبب آن كه مسخّر است نمى بينى چگونه نويسنده را كه تسخير كننده قلم است ناديده مى گيرى ؟) آرى همين جاست كه پاى بيشتر مردم مى لغزد جز بندگان مخلص خداوند؛ همانهايى كه شيطان بر آنها سلطه اى ندارد و به نور بصيرت دريافته اند كه نويسنده نيز مسخر و ناگزير است ، چنان كه همه ضعيفان دانسته اند كه قلم در دست نويسنده مسخر و بى اختيار است و مى دانند كه اشتباه ضعيفان در اين مورد مانند اشتباه مورچه است كه اگر فى المثل روى كاغذ رود و نوك قلم را ببيند كه كاغذ را سياه مى كند، چون چشمش كشش آن را ندارد كه دست و انگشتان را ببيند چه رسد به آن كه صاحب دست را مشاهده كند گمان مى برد كه قلم سياه كننده كاغذ است ، و اين به سبب نارسايى چشم اوست كه به سبب تنگى حدقه بيشتر از نوك قلم را نمى تواند مشاهده كند. همچنين كسى كه سينه اش به نور الهى انشراح و گشايش نيافته چشم بصيرت او از ملاحظه جبّار آسمان ها و زمين و مشاهده اين كه او بر هر چيز غالب و قاهر مى باشد ناتوان است و در راه مى ماند و از حدّ نويسنده تجاوز نمى كند؛ و اين جهل محض است . بلكه خداوند با قدرتى كه هر چيزى را بدان گويا ساخته است همه ذرّاتى را كه در آسمان ها و زمين است براى ارباب دل و مشاهده به سخن درآورده به طورى كه تقديس و تسبيح آنها را براى خداوند و شهادت آنها را بر عجز خويش به زبانى فصيح و كلامى بى حرف و صوت مى شنوند، و آنها كه مصداق (( عن السمع لمعزولون )) مى باشند از شنيدن آن عاجزند. مقصود من از اين سمع شنيدن با گوش ظاهر نيست چه اين شنيدن از حدّ آواز تجاوز نمى كند و الاغ در آن شريك است و چيزى كه در آن بهايم شريكند ارزشى ندارد بلكه منظورم سمعى است كه گفتارى را بشنود كه حرف و صوت و عربى و عجمى نيست .
اگر بگويى : اين سخن شگفت انگيز است كه عقل آن را باور نمى كند، براى من بيان كن كه چگونه ذرّات سخن مى گويند؟ و چه مى گويند؟ و چگونه خداوند را تسبيح و تنزيه مى كنند؟ و چگونه بر عجز خود گواهى مى دهند؟
پاسخ اين است كه بدانى هر ذرّه اى در آسمان ها و زمين با ارباب دل در نهان رازهايى دارد كه آنها را حصر و پايانى نيست ، چه آنها سخنانى است كه از درياى كلام الهى كه بى نهايت است مدد مى گيرد: (( قل لو كان البحر مدادا لكلمات ربى لنفد البحر قبل اءن تنفد كلمات ربى و لو جئنا بمثله مددا. )) (936) و رازهاى آنها درباره اسرار ملك و ملكوت است ، و فاش كردن راز پستى است بلكه سينه آزادگان گور اسرار است . آيا هرگز كسى را ديده اى كه در اسرار كشور او را امين دانند و بر او اعتماد كنند و خفاياى امور را با او در ميان نهند و او آن اسرار را آشكارا در ميان مردم بگويد و فاش سازد. اگر افشاى هر سرّى براى ما روا بود پيامبر خدا (ص ) نمى فرمود: ((اگر آنچه من مى دانم شما مى دانستيد كم مى خنديديد و زياد مى گريستيد.)) (937) و آن را ذكر مى كرد تا بگريند و نخندند؛ همچنين از افشاى سرّ شب قدر منع نمى كرد، (938) و حذيفه را به برخى از اسرار اختصاص ‍ نمى داد.(939)
بنابراين دو چيز مانع نقل رازگويى ذرّات ملك و ملكوت با ارباب قلوب و مشاهده است :
اول - فاش كردن سرّ ممنوع است .
دوم - كلمات آنها را حصر و پايانى نيست .
ليكن در مثالى كه ذكر شد و آن حركت قلم است اندكى از رازگويى آنها را به طور اجمال بيان مى كنيم تا كيفيت بناى توكّل بر اين مرتبه از توحيد دانسته شود. اگر چه اين كلمات حرف و صوت نيستند ليكن ضرورت تفهيم ايجاب مى كند كه آنها را به حرف و صوت بازگردانيم . لذا مى گوييم : يكى از اهل بينش كه با نور الهى نظر مى كرد به كاغذ كه چهره اش بر اثر مركب سياه گشته بود گفت : چرا چهره تو كه سپيد و درخشان بود اكنون سياهى بر آن نمايان شده ، و چرا آن را اين گونه سياه كرده اى ، سبب آن چيست ؟ كاغذ پاسخ داد: در اين گفتار انصاف ندارى ، چه من خود چهره ام را سياه نكرده ام بلكه بايد از مركب بپرسى كه او در دوات جمع شده و آن وطن و قرارگاهش بود، ليكن از آن جا سفر كرد و به ساحت من فرود آمد و به ستم چهره ام را سياه كرد. به او گفت : راست گفتى .
پس از آن چگونگى را از مركب پرسيد. مركب گفت : درباره من انصاف ندادى ، زيرا من در دوات آسوده آرميده بودم و تصميم داشتم هرگز از آن بيرون نيايم ليكن قلم با طبع فاسدى كه دارد بر من ستم كرد و مرا از وطنم كوچ داد و پراكنده ام ساخت چنان كه اثر آن را بر ساحت سپيد كاغذ مى بينى . پس بايد از قلم بپرسى نه از من . به او گفت : راست گفتى .
سپس از قلم پرسيد كه چرا به او تعدّى و ستم روا داشتى و مركّب را از وطنش آواره ساختى ، قلم پاسخ داد: از دست و انگشتان بپرس چه من يك تكه نى بودم كه در كنار نهرى رسته بودم و در ميان سبزه درختان شاد و خوش مى زيستم . دستى به همراه كاردى به سوى من دراز شد پوست مرا كند، جامه اى را دريد، از ريشه بركند و بند از بند من جدا ساخت . سپس مرا تراشيد و سرم را شكافت ، پس از آن مرا در سياهى و تلخى مركّب فرو برد، و اكنون مرا به خدمت گرفته و بر نوك سرم مى دواند، و تو با اين پرسش و سرزنش بر زخم هايم نمك پاشيدى . از من دور شو و از كسى بپرس كه مرا خوار و مقهور كرده است . به او گفت : راست گفتى .
پس از آن از دست پرسيد سبب ظلم تو بر قلم چيست و چرا او را به ستم به كار گرفته اى ؟ دست پاسخ داد: من جز يك قطعه گوشت و خون و استخوان نيستم ، و هيچ ديده اى كه پاره گوشتى ستم كند، و جسمى به نيروى خود از جا بجنبد؟ من مركبى مسخر و زير فرمانم . سوارى كه او را قدرت و قوّت مى نامند بر پشت من نشسته است و اوست كه مرا به هر سوى زمين مى راند و به گردش درمى آورد. آيا نمى بينى كلوخ و سنگ و درخت از جاى خود فراتر نمى روند و با نيروى خود به حركت درنمى آيند، زيرا چنين سوار نيرومند قاهرى بر پشت آنها ننشسته است . آيا مشاهده نمى كنى كه دست هاى مردگان از حيث استخوان و گوشت و خون با من يكسانند در حالى كه ميان آنها و قلم هيچ رابطه و داد و ستدى نيست ، و من هم از حيث اين كه منم ، هيچ رابطه با قلم ندارم . بنابراين درباره من از قدرت بپرس ، چه من مركبى هستم كه اين سوار مرا به ستوه آورده است . به او گفت : راست گفتى .
آنگاه از قدرت پرسيد كه چرا دست را به كار مى گيرى ، و به خدمت خود مى گمارى و او را زياد به گردش درمى آورى ؟ قدرت پاسخ داد: سرزنش و بازخواست را فروگذار، چه بسيار ملامت كننده كه سزاوار ملامتند، و چه بسيار ملامت شده كه گناهى ندارند. چه شده است كه كار من بر تو پوشيده مانده و چگونه است كه گمان مى كنى من هنگامى كه بر دست سوار شدم بر او ستم كردم در حالى كه پيش از آن كه او به حركت درآيد من سوار او بوده ام و او را به حركت درنياوردم و مسخّر خود نساختم ؛ بلكه چنان آرام و در خواب بودم كه گمان مى كردند من مرده يا معدوم هستم زيرا نه حركت مى كردم و نه چيزى را به حركت درمى آوردم تا آنگاه كه موكّلى بر من وارد شد و مرا آزار داد و به چيزى وادار كرد كه آن را از من مى بينى . من نيروى آن را داشتم كه او را يارى و كمك كنم ليكن نيروى مخالفت با او را نداشتم . اين موكّل را اراده مى نامند، و من تنها نام او را مى دانم و هجوم و حمله او را مى شناسم ، چه مرا از خواب خوش بيدار كرد و به چيزى واداشت كه اگر مرا به حال خود مى گذاشت از آن مجالى براى فراغت داشتم . به او مى گفت : راست گفتى .
سپس از اراده پرسيد چه چيزى تو را بر آن داشت كه اين قدرت ساكن آرميده را به حركت درآورى و او را چنان مضطرّ و ناگزير ساختى كه از آن هيچ راه فرار و گريزى نداشت ؟ اراده گفت : شتاب مكن شايد ما را عذرى است و تو مرا سرزنش مى كنى ؛ زيرا من به نيروى خود برنخاسته ام بلكه مرا واداشته اند، و به خواست خود برانگيخته نشده ام بلكه مرا به فرمانى قاهر و امرى قاطع برانگيخته اند و من پيش از رسيدن آن ساكن و آرام بودم ، ليكن از حضرت دل پيك علم به زبان عقل بر من وارد شد كه قدرت را بايد برانگيخت و من ناگزير آن را برانگيختم چه من بيچاره اى بيش ‍ نيستم و مسخّر علم و عقلم ، و نمى دانم به چه گناه وقف آنها و مسخّر آنها شده ام ، و طاعت آنها بر من لازم گشته است . امّا مى دانم كه من در آسايش و آرامش هستم مادام كه اين پيك قاهر و اين حاكم عادل يا ظالم به من نرسد، و من چنان وقف آن شده ام و طاعتش بر من لازم گشته كه هرگاه به طور قاطع حكم كند مرا ياراى مخالفت با آن نخواهد بود.
به جانم سوگند تا آنگاه كه او نسبت به خود دو دل و در حكمش مردد باشد، من در آسايش ليكن هوشيارانه در انتظار فرمانش به سر بردم و هنگامى كه فرمانش قطع شد من دچار ناراحتى مى شوم و تحت اطاعت او قرار مى گيرم و قدرت را وامى دارم تا فرمانش را اجرا كند. پس درباره من از علم پرسش كن و از من بازخواست مكن ، چه من چنانم كه شاعر گفته است :

(( متى ترحلت عن قوم و قد قدروا
اءلا تفارقهم فالراحلون هم )) (940)
 

 

next page

fehrest page

back page