راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۳۵ -


از جمله روايتى است از ابوالحسن مسترق ضرير كه مى گويد: روزى در مجلس حسن بن عبداللّه بن حمدان ناصر الدوله بودم درباره ناحيه مقدسه صحبت مى كرديم گفت : من آن را ناچيز مى شمردم تا اين كه روزى به مجلس عمويم حسين حضور يافتم و خواستم در آن باره صحبت كنم ، گفت : پسرم من هم سخن تو را مى گفتم تا اين كه ماءمور ولايت قم شدم و اين در هنگامى بود كه كار بر حكومت تنگ شده بود و هر كه از طرف خليفه وارد آن جا مى شد مردم با او مى جنگيدند به من لشكرى دادند و عازم قم شدم ، همين كه به آن ناحيه رسيدم شكارى را دنبال كردم ، شكار از نظر پنهان شد، در پى آن گشتم و به دنبال آن مسافت زيادى رفتم تا به رودى رسيدم ، كنار رود حركت مى كردم ، هرچه مى رفتيم رود پهن تر مى شد تا اين كه در آن ميان سوارى پيدا شد كه جز چشمانش را نمى ديدم ، كفش قرمزى در پايش ‍ بود، رو به من كرد و گفت : اى حسين - به من نه عنوان امير داد و نه كنيه مرا گفت - گفتم : چه مى خواهيد؟ فرمود: چرا ناحيه مقدسه را ناچيز مى شمارى ؟ و چرا از دادن خمس مالت به اصحاب من مانع مى شوى ؟ با اين كه من مردى با وقارم از چيزى نمى ترسم ولى به خود لرزيدم و از هيبت او ترسيدم . عرض كردم : سرورم هر چه شما بفرماييد انجام مى دهم ، فرمود: وقتى كه به مقصدى كه دارى رسيدى و به سلامت به آن جا وارد شدى ، آنچه به دست آوردى خمسش را به مستحقان بده ! عرض كردم : اطاعت مى كنم . پس فرمود: برو به سلامت ، افسار اسبش را پيچاند و برگشت و نفهميدم به كدام راه رفت . در جانب راست و چپ او را جستم ولى وضع او بر من مخفى ماند، بيشتر ترسيدم و به جانب سپاهم برگشتم و داستان را به فراموشى سپردم .
وقتى به قم رسيدم در انديشه جنگيدن با مردم آن جا بودم ، امّا مرد نزد من آمدند و گفتند: ما با هر كه اين جا مى آمد به دليل مخالفتش با ما مى جنگيديم امّا اكنون كه تو آمده اى با تو اختلافى نداريم ، وارد شهر ما بشو و آن را هر طور مايلى اداره كن ! من مدتى در آن جا ماندم و اموال فراوانى بيش از توانم به دست آوردم ، تا اين كه سخن چينان در نزد خليفه از من بدگويى كردند و به خاطر طول مدت رياست و اموال زيادى كه به دست آورده بودم مورد حسد قرار گرفتم و از مقامم بر كنار شدم ، به بغداد برگشتم ، ابتدا به دربار خلافت رفتم و سلام دادم بعد به منزل خود رفتم ، مردم به ديدن من آمدند از جمله محمّد بن عثمان عمرىّ (از نواب خاص امام زمان عليه السلام ) آمد، از ميان مردم گذشت تا به پشتى من تكيه داد، من از اين رفتار ناراحت شدم . او همچنان نشسته بود و مردم مى آمدند و مى رفتند و بر خشم من افزوده مى شد. همين كه مجلس پايان گرفت ، به من نزديك شد و گفت بين من و تو رازى است كه بايد بشنوى ! گفتم : بگو. گفت : صاحب اسب خاكسترى و صاحب آن رودخانه مى گويد: ما به عهد خود وفا كرديم . و جريان را نقل كرد. من به خود لرزيدم و گفتم : اطاعت مى كنم از جا بلند شدم و دست محمّد بن عثمان را گرفتم و در خزانه ها را باز كردم و او خمس ‍ همه را جدا كرد، حتى از چيزهايى كه من فراموش كرده بودم . از مجموع اموالى كه فراهم كرده بودم خمسش را در آورد و برگشت و از آن به بعد من ترديد به خود راه ندادم و اين امر بر من ثابت شد، راوى مى گويد: من از وقتى كه اين جريان را از عمويم ابوعبداللّه شنيدم شك و ترديدى كه داشتم برطرف شد.(1188)
از جمله روايتى است از ابوالقاسم جعفر بن محمّد بن قولويه كه مى گويد: وقتى در سن سى و هفت سالگى در سفر حج به بغداد رسيدم - و آن سالى بود كه قرامطه در آن سال حجرالاسود را به جاى خود يعنى خانه كعبه بازگرداندند - بيشتر قصدم اين بود كه ببينم چه كسى حجر را نصب مى كند زيرا در كتابها، داستان بردن حجر و نصب كردن آن وسيله حجت زمان در جاى اوليه اش ، آمده بود چنان كه در زمان حجاج ، امام زين العابدين عليه السلام آن را در جاى خودش قرار داد و استقرار گرفت . مريض سختى شدم به طورى كه مى ترسيدم بميرم و به مقصودم نرسم . كسى را به نام ابن هشام نايب گرفتم و نامه اى مهر و موم شده به او دادم كه در آن نامه از مدت عمرم پرسيده بودم و اين كه آيا در اين بيمارى مى ميرم يا نه ؟ و به او گفتم : هدف من رساندن اين نامه و گرفتن پاسخ از كسى است كه حجر را در جاى خودش قرار مى دهد. از اين رو تو را به اين ماءموريت مى فرستم مى گويد: آن مرد - معروف به ابن هشام - گفت : وقتى كه به مكه رسيدم و بنا شد حجر را در جاى اول قرار دهند، مبلغى را به پرده داران كعبه دادم تا بتوانم در جايى قرار گيرم كه از آن جا كسى را كه حجر را در جاى خودش قرار مى دهد، ببينم و كسى از آنها را با خود نگهداشتم تا از ازدحام مردم جلوگيرى كند. هر كه خواست آن سنگ را در جاى خودش قرار دهد لغزيد و در جاى خود قرار نگرفت تا اين كه نوجوانى گندمگون و خوش سيما آمد سنگ را بلند كرد و در جاى خودش قرار داد. به گونه اى استوار شد كه گويى برداشته نشده بود. از هر طرف فريادها بلند شد و او رفت و از در مسجد بيرون شد. من از جا شدم و او را دنبال كردم ، مردم را از راست و چپ دور مى كردم به طورى كه گمان مى بردند من اختلال حواس پيدا كرده ام ، از اين رو از اطرافم پراكنده مى شدند و من چشم از او برنمى گرفتم تا اين كه مردم از من فاصله گرفتند و من با سرعت بيشترى دنبال او دويدم ، ولى در حالى كه او به آرامى حركت مى كرد، من به او نمى رسيدم و چون به جايى رسيد كه جز من كسى او را نمى ديد، ايستاد و نگاهى به من كرد و فرمود: نامه ات را به من بده ، نامه را دادم . بدون اين كه نگاهى بكند فرمود: به او بگو: از اين بيمارى تو را گزندى نيست ولى پس از سى سال مرگ تو حتمى است . ابن هشام مى گويد: لرزه بر اندامم افتاد به حدى كه قادر به حركت نبودم ، او مرا ترك گفت و رفت . ابوالقاسم مى گويد: ابن هشام جريان را به من گفت . همين كه ابوالقاسم به شصت و هفت سالگى رسيد، بيمار شد و به سر و سامان دادن كارها و آماده كردن وسايل كفن و دفن خود پرداخت (راوى مى گويد) من وصى او بودم و او به طور جدى كار خود را پى مى گرفت به او گفتند: اين چه بيمى است كه به خود راه داده اى ، اميدواريم به لطف خدا تندرستى را بازيابى و خطرى برايت نباشد. گفت : اين همان سالى است كه به من وعده داده اند و من بر خود بيمناكم . تا اين كه در آن بيمارى از دنيا رفت .(1189)
در ارشاد مفيد به نقل از محمّد بن مهران آمده است كه : وقتى ابومحمّد حسن بن على (عليه السلام) از دنيا رفت ، من در حال شك و ترديد بودم ، نزد پدرم اموال زيادى جمع شده بود آنها را بار مى كرد، من هم همراه وى به كشتى سوار شدم تا او را بدرقه كنم ، درد شديدى بر او عارض شد. گفت : پسرم مرا برگردان كه اين حالت مرگ است و رو به من كرد و گفت : درباره اين اموال از خدا بترس ، وصيتهايش را كرد و پس از سه روز از دنيا رفت . من با خود گفتم : پدرم وصيت نابجايى به من نكرد، من اين اموال را به عراق مى برم و در كنار شطّ، خانه اى اجاره مى كنم و به كسى چيزى نمى گويم ، اگر مطلب مانند زمان ابومحمّد (عليه السلام) براى من آشكار شد، دستور پدرم را اجرا مى كنم وگرنه آن را در راه كامجوييها و تمايلاتم خرج مى كنم . به عراق رفتم و منزلى كنار شطّ اجاره كردم . چند روزى كه ماندم ناگهان نامه اى وسيله قاصدى رسيد، در نامه نوشته بود: محمّد! همراه تو اموالى چنين و چنان است ، به گونه اى كه تمام موجودى همراه مرا بيان كرده و از جمله چيزى نوشته بود كه من از آن آگاهى نداشتم . پس اموال را به قاصد دادم و چند روزى ماندم هيچ كس به سراغ من نيامد از اين رو غمگين بودم كه نامه اى ديگر به دستم رسيد به اين مضمون كه من تو را به جاى پدرت گماردم ، خدا را سپاسگزار باش .(1190)
از جمله به نقل از محمّد بن ابى عبداللّه سيّارى آورده است كه وى گفت : من اشيائى از جمله النگوى طلايى را از طرف مرزبانى حارثى براى امام زمان عليه السلام بردم . همه اموال را پذيرفتند جز النگو كه آن را باز گرداندند و دستور دادند آن را بشكنم . و من آن را درهم شكستم . وسطش چند مثقال آهن و مس و برنج بود، آنها را درآوردم و سپس طلا را دادم ، قبول كردند.(1191)
از جمله به نقل از على بن محمّد آمده است كه : مردى از باديه نشينان مالى خدمت آن حضرت آورد. ليكن آن حضرت مال را برگرداند و فرمود: حق عمو زاده هايت را از آن جدا كن و آن چهارصد درهم است . آن مرد ملكى در اختيار داشت كه عموزاده هايش در آن شريك بودند و او حق آنها را از آن ملك نداده بود. نگاه كرد ديد حق عموزاده هايش چهارصد درهم مى شود آنها را جدا كرد و بقيه را به امام داد، پذيرفته شد.(1192)
از جمله از قاسم بن علاء نقل كرده كه گفت : خداوند چند پسر به من داد و من نامه اى خدمت امام زمان (عليه السلام) نوشتم و خواستم براى آنها دعا كنند. چيزى درباره آنها پاسخ نداد و همه آنها از دنيا رفتند تا اين كه پسرم حسين به دنيا آمد. نامه اى نوشتم و درخواست كردم براى او دعا كند، اجابت فرمود: الحمدللّه باقى ماند.(1193)
همچنين از محمّد بن يوسف شاشى نقل كرده ، مى گويد: زخم چركينى در بدنم پيدا شد به پزشكان نشان دادم و پول زيادى خرج كردم ولى دارو هيچ اثرى نكرد تا اين كه نامه اى به امام (عليه السلام) نوشتم و درخواست دعا كردم ، جواب دادند خداوند تو را عافيت بخشد و در دنيا و آخرت با ما محشور فرمايد! هنوز جمعه نرسيده بود كه بهبود يافتم و محل زخم مثل اول شد. يكى از پزشكان شيعه را طلبيدم و موضع زخم را به او نشان دادم . گفت : ما دارويى براى اين سراغ نداريم و تو سلامت خود را از طرف خدا و بى حساب باز نيافته اى .(1194)
از جمله به نقل از على بن حسين يمانى نقل كرده كه گفت : من در بغداد بودم ، كاروانى از يمنى ها آماده حركت بود و من مى خواستم يا آنها همراهى كنم . نامه اى به محضر امام زمان (عليه السلام) نوشتم و اجازه مرخصى خواستم . پاسخ آمد كه با آنها نرو، خبرى براى تو در سفر با آنها نيست ، در كوفه بمان ! در كوفه اقامت گزيدم ، كاروان بيرون شد، قبيله بنى حنظله بر آنها خروج كردند و آنها را از بين بردند. مى گويد: نامه ديگرى نوشتم و اجازه خواستم از راه دريا بروم . باز هم اجازه نفرمودند. بعدها راجع به كشتيهايى كه آن سال در دريا مى رفتند پرسيدم ، فهميدم كه هيچ كشتى سلامت به مقصد نرسيده است . زيرا گروهى به نام بوارح سر راه آنها را مى گرفته و به راهزنى مى پرداخته اند.(1195)
از جمله به نقل از احمد بن حسن آورده است كه مى گفت : من وارد جبل شدم در حالى كه اعتقاد به امامت نداشتم و از دوستداران ائمه (عليه السلام) نبودم تا اين كه يزيد بن عبداللّه از دنيا رفت و در مرض موتش به من وصيت كرد كه اسب مخصوص ، شمشير و كمربندش را به آقايش برسانم . ترسيدم كه اگر آن اسب ، شمشير و كمربند را پيش خودم به هفت صد دينار قيمت كردم و كسى را از اين قضيه مطلع نساختم و اسب را به اذكوتكين دادم . ناگهان نامه اى از عراق رسيد كه در آن نوشته شده بود: ((آن هفتصد دينارى را كه از بهاى ، اسب ، شمشير و كمربند از ما در نزد تو است ، بفرست .))(1196)
از جمله به نقل از على بن محمّد آمده است كه : يكى از شيعيان براى من نقل كرد كه خداوند فرزندى به من داد، نامه اى به امام (عليه السلام) نوشتم و اجازه خواستم تا در روز هفتم تطهيرش كنم . جواب آمد: اين كار را نكن ! و او در روز هفتم يا هشتم از دنيا رفت . سپس نامه اى نوشتم كه فرزندم از دنيا رفت . جواب آمد: بزودى ديگرى و ديگرى جايگزين او خواهند شد، نام اولى را احمد و دومى را جعفر بگذار. همان طورى كه فرموده بود، اتفاق افتاد. مى گويد: آماده رفتن حج شدم و از مردم خداحافظى كردم و نامه اى به محضر امام (عليه السلام) نوشتم و اجازه حركت خواستم . جواب آمد كه ما از اين سفر ناراضى هستيم ، اختيار با خودت است . مى گويد: دلتنگ و غمگين شدم و نوشتم : اطاعت مى كنم و مى مانم امّا از اين كه به حج نرفته ام غمگينم . جواب آمد دلتنگ مباش كه در آينده نزديك - ان شاء اللّه - به حج خواهى رفت . مى گويد: سال بعد فرا رسيد، نامه اى نوشتم و اجازه خواستم ، اجازه فرمود، و نوشتم با محمّد بن عباس كه به ديانت و صيانتش اطمينان دارم هم كجاوه ام . پاسخ آمد كه اسدى خوب هم كجاوه اى است اگر آمد ديگرى را بر او مگزين . پس اسدى آمد و با او هم كجاوه شدم .(1197)
شيخ مفيد - رحمه اللّه - مطالب ديگرى از اين قبيل نقل كرده است و آنگاه مى گويد: احاديث در اين باره فراوان است و در كتابهايى كه راجع به اخبار حضرت قائم (عليه السلام) نوشته اند، مذكور است و اگر بنا بود كه همه آنها را نقل كنم . اين كتاب به درازا مى كشيد و آنچه نوشته ام كافى است و خداى را منت كه اين توفيق را عطا فرمود.
صفات ، اخلاق ، آداب و نشانه هاى شيعه ، كمى جمعيت ، عزّت و گرفتارى شيعيان
در كافى به اسناد خود از امام باقر (عليه السلام) روايت كرده است كه ((اميرالمؤمنين (عليه السلام) فرمود: شيعيان ما در راه ولايت ما به يكديگر بذل و بخشش مى كنند و به خاطر دوستى ما به يكديگر محبت مى ورزند و در راه زنده نگه داشتن امر ما به ديدار هم مى روند. شيعيان ما كسانى هستند كه اگر خشمگين شوند، ستم نكنند و اگر خشنود باشند، زياده روى نكنند. براى همسايگانشان بركت و براى معاشران خود صلح و صفايند.))(1198)
از آن حضرت نقل شده است كه فرمود: ((اميرالمؤمنين (عليه السلام) در عراق نماز صبح را با مردم خواند، همين كه از نماز فارغ شد مردم را موعظه كرد و خود گريست و آنها را نيز از خوف خدا به گريه آورد، سپس فرمود: هان ! به خدا سوگند در زمان حبيبم رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) مردمى را مى شناختم كه بامداد و شامگاه ژوليده مو، گرد آلوده و گرسنه بودند و پيشانى آنها مانند زانوى بز بود (در اثر سجده پينه بسته بود) براى پروردگار خود با سجود و قيام شب را به سر مى بردند و گاهى روى پا ايستاده بودند و گاهى پيشانى بر زمين مى ساييدند. با پروردگارشان مناجات مى كردند و از او آزادى خويش را از آتش دوزخ مى طلبيدند، به خدا سوگند كه با اين همه ايشان را ترسان و نگران مى ديدم .))(1199)
در روايت ديگرى آمده است كه فرمود: ((به خدا سوگند من مردمانى را ديدم كه با سجود و قيام شب را مى گذراندند، گاهى پيشانيها را بر خاك نهاده و گاهى روى زانو مى نشستند، گويى كه صداى آتش دوزخ در گوش ‍ آنهاست . هرگاه خدا را نزد ايشان ياد مى كردند، همچون درختى در معرض ‍ تندباد، بر خود مى لرزيدند. گويا كه آن قوم شب را به غفلت گذرانيده اند.)) راوى مى گويد: آنگاه اميرالمؤمنين (عليه السلام) از جابر خواست و تا وقتى كه به شهادت رسيد كسى او را خندان نديد.(1200)
از آن حضرت است كه فرمود: ((شيعيان على همان بردباران ، دانشمندان خشكيده لبانند كه آثار ترك دنيا بر سيمايشان پيداست .))(1201)
از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: ((همانا شيعيان على (عليه السلام) لاغر شكم و خشكيده لب اند، اهل مهر و محبت و دانش و بردبارى اند، به ترك دنيا مشخص و معروف اند. بنابراين با داشتن ولايت على (عليه السلام) با پرهيزگارى و تلاش و كوشش ما را يارى كنيد.))(1202)
از آن حضرت است كه فرمود: ((شيعيان ما همان رنگ پريدگان (از خوف خدا)، خشكيده لبان و لاغر اندامانى هستند كه چون شب فرا رسد با اندوه از آن استقبال كنند.))(1203)
از آن حضرت است كه فرمود: ((شيعيان ما اهل هدايت و تقوا و اهل خير و ايمان و اهل فتح و ظفر مى باشند.))(1204)
از آن حضرت است كه فرمود: ((زنهار از مردم فرومايه ، همانا شيعه على عليه السلام كسى است كه عفت شكم و شهوت داشته باشد و سخت كوش ‍ بوده ، براى خدا كار كند و به ثواب اميدوار و از عقابش بيمناك باشد. اگر اين گونه مردم را ديدى پس آنان شيعه جعفر بن محمّداند.))(1205)
از مهزم اسدى نقل شده كه : امام صادق (عليه السلام) فرمود: ((مهزم ! شيعه ما كسى است كه صدايش از بنا گوشش تجاوز نكند و دشمنى اش از بدن خود او نگذرد (خود را برنجاند نه ديگران را) و ما را آشكارا نستايد (در وقت تقيه ) و با بدگويان ما همنشينى نكند و با دشمن ما (ظاهرا در صورت تقيه ) نستيزد. اگر مؤمن را ببيند احترام كند و اگر نادان را ببيند از او دورى كند. عرض كردم : فدايت شوم ، تكليف ما با اين شيعه نمايان چيست ؟ فرمود: ميان آنها خوب را از بد جدا كردن و تبديل بدان به خوبان و آزمودنشان ، در سالهايى كه به ميان ايشان قحطى بيايد و نابودشان كند و بيمارى طاعونى كه آنها را هلاك سازد و اختلافاتى كه آنها را پراكنده كند. شيعه ما كسى است كه چون سگها حمله نكند و چون كلاغ حرص و طمع نورزد و اگر از گرسنگى بميرد از دشمن ما چيزى نخواهد. عرض كردم : فدايت شوم ! اينان را در كجا جست و جو كنم ؟ فرمود: در اطراف زمين ، آنان زندگى ساده اى دارند و خانه به دوش هستند، اگر حاضر باشند، كسى آنها را نشناسد و اگر غايب باشند كسى از آنها نپرسد. آنان از مردن نهراسند و در گورستانها به ديدار هم روند و اگر نيازمندى به آنها پناه برد، او را مورد ترحم قرار دهند. اگر چه خانه هايشان از هم جداست ولى دلهايشان از هم جدا نيست . سپس فرمود: رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) فرموده است : من (به منزله ) شهرم و على دروازه آن است ، هر كه گمان مى برد كه از غير دروازه ، وارد شهر شده است ، دروغ مى گويد و هر كه ادعا كند مرا دوست دارد در حالى كه على (عليه السلام) را دشمن مى دارد و دروغگوست .))(1206)
از ابواسامه نقل شده است كه : از امام صادق (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: ((بر توست گرويدن به تقواى الهى و پرهيزگارى و كوشش و راستگويى و اداى امانت و خوش خلقى و نيكى با همسايه ! و مردم را با غير زبانتان ، (به عملتان ) به سوى خود دعوت كنيد و زينت ما باشيد نه باعث ننگ ما. و بر شماست طول دادن ركوع و سجود زيرا چون يكى از شما ركوع و سجود را طولانى مى كند، شيطان از پشت سرش فرياد بر آورد و بگويد: واى بر من كه اين شخص اطاعت كرد و من نافرمانى و او سجده كرد و من سرپيچى !.))(1207)
از محمّد بن عجلان نقل است كه : امام صادق (عليه السلام) بودم كه مردى آمد و سلام كرد. امام (عليه السلام) پرسيد: ((برادرانت را كه ترك گفتى چگونه بودند؟ او آنان را ستوده و تمجيد كرد و مدح بسيار گفت . فرمود: توانگران از مستمندان چگونه ديدن مى كنند؟ عرض كرد: كمتر به آنان توجه دارند. فرمود: ثروتمندان با چه نظرى به تهى دستان مى نگرند؟ عرض كرد: ناچيز. فرمود: دستگيرى مالداران از فقرا به وسيله مالشان چگونه است ؟ عرض كرد: شما اخلاق و صفاتى را نام مى بريد كه در ميان مردم ما اندك است . فرمود: پس چگونه اينان خود را شيعه مى پندارند!.))(1208)
از جابر به نقل از امام باقر (عليه السلام) رسيده است كه : امام (عليه السلام) به من فرمود: ((اى جابر آيا كسى كه مذهب تشيع را قبول كرده ، به همين بسنده مى كند كه ما اهل بيت عليهم السلام را دوست بدارد؟ به خدا سوگند كه شيعه ما نيست مگر كسى كه از خدا بترسد و فرمان او را ببرد. اى جابر شيعيان ما شناخته نمى شوند مگر به تواضع و فروتنى و امانتدارى و بسيار ياد خدا كردن و پرداختن به روزه و نماز و نيكى به پدر و مادر و احساس ‍ مسؤ وليت نسبت به همسايگان فقير و مستمند، بدهكاران ، يتيمان و راستگويى و تلاوت قرآن و نگه داشتن زبان در برابر مردم جز در راه خير، و آنان در مورد اشياء و اموال امين قبيله خود هستند.
جابر مى گويد: عرض كردم : يابن رسول اللّه ! امروز ما كسى را با اين اوصاف سراغ نداريم . فرمود: اى جابر! بيراهه مرو، آيا همين قدر كفايت مى كند كه كسى بگويد من على (عليه السلام) را دوست مى دارم ولى در پى آن به عمل (صالح ) دست نزند؟ پس اگر بگويد: من رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) را دوست دارم - رسول خدا كه بالاتر از على (عليه السلام) است - ولى از سيره او پيروى نكند و به سنت او عمل نكند، دوست داشتن پيامبر، هيچ سودى به حال او ندارد.
بنابراين از خدا بترسيد و به آنچه از طرف خدا رسيده است عمل كنيد؛ خداوند با كسى خويشاوندى ندارد، محبوبترين و گرامى ترين بنده در نزد خدا كسى است كه از همه بندگان پرهيزگارتر و فرمانبردارتر باشد. اى جابر! به خدا سوگند جز به وسيله طاعت ، تقرب به خدا ممكن نيست ، ما همراه خود حكم به برائت از آتش دوزخ را نداريم (1209) و كسى را بر خداوند حجت نيست ، پس هر كه فرمانبردار خدا باشد دوست ماست و هر كه خدا را نافرمانى كند، دشمن ماست و كسى جز از راه عمل و پرهيزگارى به ولايت ما نمى رسد.))(1210)
از آن حضرت نقل است كه فرمود: ((اى گروه شيعه ، پيروان آل محمّد (صلى اللّه عليه و اله )! شما در لنگرگاه ميانه (نه اهل افراط و تفريط) باشيد تا آن كه تندرو است به سوى شما باز گردد و آن كه عقب مانده است خود را به شما رساند. مردى از انصار - به نام سعد - عرض كرد: فدايت شوم : تندرو كيست ؟ فرمود: مردمى كه درباره ما چيزى را مى گويند كه ما خود نمى گوييم ، آنان از ما نيستند و ما از آنها نيستيم . عرض كرد: در چه بعد چه كسى است ؟ فرمود: كسى كه طالب خير است ، خير به او مى رسد و پاداش ‍ خير خواهى خود را مى يابد. سپس رو به ما كرد و فرمود: به خدا سوگند كه همراه ما برات آزادى نيست و ميان ما با خدا خويشاوندى وجود ندارد و ما بر خدا حجتى نداريم و جز با طاعت به خدا تقرب پيدا نمى كنيم ، بنابراين هر كس از شما كه مطيع خدا باشد دوستى ما برايش سودمند است و هر كه نسبت به خداوند نافرمان باشد دوستى ما سودى به حال او ندارد، واى بر شما، مبادا فريفته شويد! واى بر شما، مبادا فريفته شويد!))(1211)
از امام كاظم (عليه السلام) نقل است كه فرمود: ((بسيارى اوقات از پدرم مى شنيدم كه مى گفت از شيعيان ما نيست كسى كه زنان پرده نشين در پس ‍ پرده خويش از ورع او سخن نگويند و از دوستان ما نيست كسى كه در شهرى باشد و ده هزار تن در آن شهر باشند و خداوند پارساتر از او در ميان ايشان خلق كرده باشد.))(1212)
امام صادق (عليه السلام) فرمود: ((به طول ركوع و سجود يك مرد نگاه نكنيد زيرا اين براى او عادتى است كه اگر آن را ترك كند، نگران مى شود، بلكه به راستى در گفتار و اداى امانتش نگاه كنيد.))(1213)
از ابوكهمس نقل شده است كه گفت : به امام صادق (عليه السلام) عرض ‍ كردم : ((عبداللّه بن ابى يعفور به شما سلام مى رساند فرمود: بر تو و او سلام باد، چون به نزد عبداللّه رفتى سلام برسان و به او بگو: جعفر بن محمّد به تو مى گويد: ببين حضرت على (عليه السلام) در نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) به چه وسيله به مقامى رسيد، تو هم ملازم آن باش ! براستى كه على عليه السلام در نزد رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) به راستگويى و اداى امانت به آن مقام رسيد))(1214)
به جز كتاب كافى (در ديگر كتابهاى حديث ) از امام صادق (عليه السلام) نقل شده است كه فرمود: ((شيعيان سه دسته اند: يك دسته به وسيله ما خود را مى آرايند، دسته اى به نام ما نان مى خورند و گروهى از ما هستند و به سوى ما متوجهند، به ايمنى ما ايمنند و به ترس و بيم ما بيمناكند، آنان بذرى كه همه جا افشانده باشد، نيستند. نه در شمار تندخويان هستند و نه در سلك رياكاران ، اگر غايب شوند از دلها نروند و اگر حاضر باشند، كسى به ايشان وقعى ننهد، آنان چراغهاى هدايتند.))(1215)