راه روشن ، جلد چهارم
ترجمه كتاب المحجة البيضاء فى تهذيب الا حياء

ملامحسن فيض كاشانى رحمه اللّه عليه
ترجمه : محمّدرضا عطائى

- ۳۳ -


از جمله به نقل از محمّد بن عبدالعزيز بلخى مى گويد: يك روز صبح در شارع الغنم نشسته بودم ناگهان ديدم ابومحمّد (عليه السلام) از منزل بيرون آمده و مى خواهد به دارالعامه برود. با خود گفتم : اگر فرياد بزنم و بگويم اى مردم ! اين مرد حجت خدا بر شماست ، او را بشناسيد! آيا مرا مى كشند؟ همين كه امام (عليه السلام) به من نزديك شد، با انگشت سبابه به دهانش ‍ اشاره كرد، يعنى ساكت باش ! و من هم شب آن حضرت را در خواب ديدم كه مى فرمود: اين عقيده را بايد كتمان كنى ، اگر نه كشته مى شوى و براى حفظ جانت به خدا پناه ببر!(1132)
از جمله از على بن محمّد بن حسن نقل است كه مى گويد: هنگامى كه خليفه به قصد ديدار حكومت از شهر بيرون رفت ، گروهى از شيعيان اهواز به سامراء آمدند و ما به قصد نظاره به ابومحمّد (عليه السلام) بيرون شديم و در حالى كه آن حضرت همراه خليفه در حركت بود، او را نگاه مى كرديم ، بين دو ديوار نشسته بوديم و انتظار بازگشت امام (عليه السلام) را مى كشيديم كه برگشت ، وقتى كه مقابل ما رسيد و نزديك شد، ايستاد و دستش را به سمت كلاهخودش دراز كرد آن را از سر برداشت و با دست نگه داشت و دست ديگرش را بر كشيد و به روى مردى از جمع ما لبخندى زد. آن مرد فورى گفت : گواهى مى دهم كه تو حجت و برگزيده خدايى ، گفتيم : اى مرد قضيه تو چيست ؟ گفت : من در امامت آن حضرت شك داشتم ، با خود گفتم : اگر وقتى كه برگشت ، كلاهخود از سرش برداشت ، به امامتش معتقد مى شوم .(1133)
از جمله ، به نقل ابوالقاسم كاتب راشد نقل كرد، مى گويد: مردى از علويان در زمان ابومحمّد (عليه السلام) به منظور افزايش درآمد از سامراء به جبل رفت . در حلوان مردى او را ديد، گفت : از كجا مى آيى ؟ گفت : از سامراء. پرسيد: آيا دروازه و محلى چنين و چنان را مى شناسى ؟ گفت : آرى . پرسيد: آيا خبرى از اخبار حسن بن على (عليه السلام) در نزد تو است ؟ گفت : خير، گفت : پس چرا به جبل آمده اى ؟ گفت : براى افزايش درآمد. آن مرد گفت : بنابراين شما پنجاه دينار پيش من دارى ، آن مبلغ را بگير و با من به سامراء برگرد تا مرا خدمت حسن بن على (عليه السلام) برسانى . گفت : بسيار خوب . آن مرد پنجاه دينار را داد و مرد علوى با او به سامراء برگشت ، به سامراء كه رسيدند از ابومحمّد (عليه السلام) اجازه ورود خواستند، اجازه فرمود، وارد شدند امام (عليه السلام) در صحن منزل نشسته بود، همين كه به آن مرد جبلى نگاه كرد، فرمود: تو فلانى پسر فلانى هستى ؟ گفت : آرى ، فرمود: پدرت به تو وصيت و سفارشى براى ما كرده و تو آمده اى آن را ادا كنى ، چهار هزار دينار همراه تو است ، آنها را بده . آن مرد گفت : آرى ، آن مبلغ را داد سپس حضرت به مرد علوى نگاهى كرد و گفت : تو براى افزونى درآمد به جبل رفته بودى و اين مرد پنجاه دينار به تو داد و با او برگشتى ، ما هم پنجاه دينار به تو مى دهيم و به او مرحمت كرد.(1134)
از كتاب راوندى (1135) به نقل از احمد بن محمّد و او از جعفر بن شريف گرگانى نقل كرده ، مى گويد: سالى به مكه مى رفتم ، در سامراء بر ابومحمّد عليه السلام وارد شدم . شيعيان مقدارى مال همراه من فرستاده بودند، خواستم از آن حضرت بپرسم كه اين اموال را به چه كسى بدهم ، پيش از اين كه چيزى بگويم ، فرمود: آنچه همراه دارى به مبارك ، خادمم بده ! اموال را كه دادم ، عرض كردم : شيعيان شما در گرگان به شما سلام مى رسانند. فرمود: مگر شما بعد از اعمال حج برنمى گردى ؟ عرض كردم : چرا برمى گردم . فرمود: تو تا صد و نود روز ديگر به گرگان مى رسى . و روز جمعه سه شب از ربيع الثانى گذشته ، صبح زود وارد گرگان خواهى شد به آنها بگو كه من آخر همان روز نزد ايشان مى آيم . برو به سلامت كه خدا تو را با آنچه دارى سالم مى دارد تا بر خانواده و فرزندانت وارد شوى به پسرت شريف خداوند پسرى خواهد داد، اسمش را صلت بگذار كه بزرگ خواهد شد و از دوستان ما مى گردد. عرض كردم : يابن رسول اللّه ، ابراهيم بن اسماعيل گرگانى ، از شيعيان شما، نزد دوستداران شما بسيار معروف است ، ساليانه بيش از صد هزار درهم از مالش را به آنها مى دهد و يكى از كسانى است كه غرق در نعمتهاى الهى است . فرمود: خداوند به ابواسحاق ابراهيم بن اسماعيل در برابر اين عملش نسبت به شيعيان پاداش دهد و گناهانش را ببخشايد و پسرى سالم نصيب او گرداند، تا حق را بگويد. جعفر بن شريف ! به او بگو: حسن بن على مى گويد: اسم پسرت را احمد بگذار. مى گويد: از نزد امام (عليه السلام) بيرون آمدم ، به مكه رفتم و خداوند مرا به سلامت داشت تا اين كه روز جمعه اول ماه ربيع الثانى ، همان طور كه امام فرموده بود، صبح زود به گرگان رسيدم ، دوستان مى آمدند و خوشامد مى گفتند، به ايشان اطلاع دادم كه امام (عليه السلام) وعده داده است آخر امروز نزد شما خواهد آمد. نيازمنديها و مسائل و حوايجتان را آماده سازيد. وقتى كه نماز ظهر و عصر را خواندند، همگى در منزل من جمع شدند. به خدا قسم كه ديگر چيزى نفهميديم مگر اين كه ابومحمّد (عليه السلام) آمد و وارد شد، همگى جمع بوديم ، اول او به ما سلام داد، ما هم جلو رفتيم و دست آن حضرت را بوسيديم ، سپس فرمود: من به جعفر بن شريف وعده داده بودم كه آخر امروز نزد شما بيايم . نماز ظهر و عصر را در سامراء خواندم و نزد شما آمدم تا با شما تجديد عهد كنم و هم اكنون آمده ام ، شما تمام مسائل و حوايجتان را مطرح كنيد. نخستين كسى كه مساءله اى مطرح كرد، نضربن جابر بود، عرض كرد: يابن رسول اللّه ! پسرم جابر چشمش نابينا شده ، از خدا بخواهيد تا بينايى او را برگرداند. فرمود: او را بياور! او را آورد. امام دست مبارك به چشم او كشيد، بينائى اش را باز يافت . سپس يكى پس ‍ از ديگرى آمدند و حوايجشان را خواستند و امام (عليه السلام) به تمام خواسته هاى آنها پاسخ داد تا همه درخواستهاى پايان گرفت و براى ايشان دعاى خير كرد و همان رو برگشت .
از جمله به نقل از على بن زيد بن على بن حسين بن زيد بن على آورده است كه مى گويد: ابومحمّد (عليه السلام) را از دارالعامه تا منزلش همراهى كردم همين كه وارد منزل شد و من خواستم برگردم ، فرمود: توقف كن ! وارد شد و به من هم اجازه داد، وارد شدم ، پس صد دينار به من داد و فرمود: با اين مبلغ كنيزى بخر كه فلان كنيزت مرد! در حالى كه من تازه از خانه بيرون آمده بودم ، به منزلم برگشتم ، غلام گفت : الساعه فلان كنيز مرد. پرسيد: چه حال داشت ؟ گفت : آبى نوشيد، در گلويش گير كرد و مرد.(1136)
از جمله به نقل از على بن زيد مى گويد: پسرم احمد مريض شد، نامه اى خدمت ابومحمّد (عليه السلام) نوشتم و تقاضاى دعا كردم . دستخط امام عليه السلام رسيد: مگر على بن زيد نمى داند كه هر اجلى مقدر است ؟ چيزى نگذشت كه پسرم از دنيا رفت .(1137)
از جمله به نقل از محمودى مى گويد: به محضر ابومحمّد (عليه السلام) نامه اى نوشتم و تقاضا كردم كه دعا كنند تا خداوند فرزندى نصيبم كند. در پاسخ نوشتند كه خداوند هم فرزندى به تو مرحمت خواهد كرد و هم اجرى و مزدى ، پس خداوند پسرى به من داد ولى مرد.(1138)
از جمله به نقل از عمر بن محمّد بن زياد صيمرى مى گويد: بر ابومحمّد احمد بن عبداللّه بن طاهر وارد شدم در حالى كه نوشته ابومحمّد عليه السلام مقابل او بود و در آن نامه آمده بود: من خدا را به مبارزه با اين طاغوت يعنى مستعين خواندم و خداوند بعد از سه روز او را مؤ اخذه مى كند. همين كه روز سوم فرا رسيد، مستعين بركنار شد و بر سرش آمد آن چه آمد.(1139)
از جمله از قول يحيى بن مرزبان نقيب كه اهل بخشش و نيكى بود و سيماى نيكو داشت ، روايت كرده است و گفت پسر عمويى داشتم كه با من در امر امامت و اعتقاد به امامت ابومحمّد (عليه السلام) و ديگر امامان ، مخالفت مى كرد، با خود گفتم : چيزى به امام نمى گويم تا خود علامتى ببينم . براى كارى به محل عساكر رفتم ، ديدم ابومحمّد (عليه السلام) مى آيد، از روى سرگردانى با خود گفتم : اگر دستش را به طرف سرش دراز كرد و سرش را برهنه كرد و بعد به من نگاهى كرد و به حال اول برگرداند، به امامت آن حضرت معتقد مى شوم ، همين كه به مقابل من رسيد، دستش را به طرف سر دراز كرد و سر را برهنه ساخت ، سپس نگاه تندى به من كرد، آنگاه فرمود: يحيى ! پسر عمويت كه با تو در امر امامت اختلاف داشت چه كرد؟ گفتم : او را در حال خوبى پشت سر گذاشتم ، فرمود: با او مخالفت نكن و رفت .(1140)
از جمله راوندى از همان يحيى بن مرزبان نقل كرده كه (1141) مى گويد: از پسر عمويم ده هزار درهم طلب داشتم به ابومحمّد (عليه السلام) نامه اى نوشتم و تقاضا كردم براى او دعا كنند. امام (عليه السلام) در پاسخ نوشت : او مال تو را به تو برمى گرداند ولى بعد از جمعه مى ميرد. يحيى مى گويد: پسر عمويم مال مرا پس داد. به او گفتم : تو كه آن را نمى دادى ، پس چه شد كه تصميمت عوض شد؟ ابومحمّد (عليه السلام) را در خواب ديدم فرمود: اجلت نزديك است ، مال پسر عمويت را باز گردان .
از جمله به نقل از على بن حسين بن سابور، مى گويد: در زمان ابوالحسن آخر (امام هادى عليه السلام ) در سامراء قحطى شد، متوكل دستور داد براى طلب باران مردم از شهر بيرون روند. سه روز متوالى بيرون مى رفتند و طلب باران مى كردند و دعا مى خواندند ولى باران نمى آمد. تا اين كه جاثليق (پيشواى نصارى ) در روز چهارم به صحراء رفت نصارى و رهبانها نيز همراهش بودند و در آن ميان راهبى بود كه چون دست به طرف آسمان دراز كرد، آسمان بشدت باريدن گرفت ، و روز دوم نيز نصارى به صحرا آمدند و باران شديد از آسمان سرازير شد. بيشتر مردم را شك برداشت و در شگفت شدند و متمايل به دين نصرانيت شدند. متوكل كسى را خدمت امام حسن عسكرى (عليه السلام) كه در زندان بود فرستاد و آن حضرت را از زندان بيرون آورد و گفت : خودت را به امت جدت برسان كه هلاك شدند. امام عليه السلام فرمود: من فردا از شهر خارج مى شوم و ان شاء اللّه ، شك و ترديد را از بين مى برم . جاثليق در روز سوم همراه رهبانان از شهر بيرون شد و امام حسن (عليه السلام) نيز با جمعى از اصحابش از سويى در آمدند. همين كه چشم آن حضرت به آن راهب افتاد كه دست به طرف آسمان بلند كرده است به يكى از غلامانش دستور داد تا دست راست او را بگيرد و آنچه بين انگشتان اوست در آورد. غلام دستور امام (عليه السلام) آن را به دست گرفت و رو به آن نصرانى كرد و فرمود: حالا طلب باران كن . او طلب باران كرد. و در حالى كه آسمان ابرى بود، ابرها از بين رفت و شعاع آفتاب تابيدن گرفت متوكل پرسيد: يا ابا محمّد اين استخوان چيست ؟ امام عليه السلام فرمود: اين مرد از كنار قبر يكى از پيامبران گذر كرده و اين استخوان به دستش افتاده است . ممكن نيست استخوان پيامبرى را روى دست بگيرند، و از آسمان رگبار باران نبارد!(1142)
از اعلام طبرسى نقل كرده است كه ابوهاشم داوود بن قاسم گفت : من در زندان معروف به زندان حسيس در كوشك احمر(1143) همراه حسين بن محمّد عقيقى و محمّد بن ابراهيم عمرى و فلانى و فلانى زندانى بودم كه ناگهان ابومحمّد حسن بن على (عليه السلام) و برادرش جعفر بر ما وارد شدند. ما اطراف آن حضرت جمع شديم ، زندانبان آن حضرت صالح بن وصيف بود و همراه ما در زندان مردى از سركشان سپاهى بود كه مى گفت : من علوى هستم ! پس ابومحمّد (عليه السلام) توجهى كرد و فرمود: اگر نبود آن مرد سپاهى كه در ميان شماست ولى از شما نيست هر آينه مى گفتم كه چه وقت شما آزاد مى شويد - اشاره به آن سپاهى كرد كه بيرون شود - آن مرد بيرون رفت . ابومحمّد (عليه السلام) فرمود: اين مرد از شما نيست ، از او بپرهيزيد كه ميان جامه اش نامه اى دارد كه آن را به متوكل نوشته است و حرفهايى كه شما درباره او مى گوييد گزارش كرده است . يكى از آنها بلند شد، جامه هاى مرد سپاهى را بازرسى كرد، نوشته را پيدا كرد كه در آن ، همه ما را خطرناك نام برده بود، امام حسن (عليه السلام) روزها روزه مى گرفت ، وقت افطار ما هم از غذايى كه غلام آن حضرت در عطر دانى مهر شده مى آورد، با آن حضرت مى خورديم ، بعدها من هم با او روزه مى گرفتم ، روزى ضعف كردم و در اتاق ديگرى با نان خشكى روزه ام را افطار كردم به خدا قسم كه هيچ كس نفهميد، سپس آمدم خدمت امام (عليه السلام) نشستم ، رو به غلامش كرد فرمود: براى ابوهاشم غذا بيار چون او روزه ندارد. من لبخندى زدم ، فرمود: ابوهاشم چرا مى خندى ؟ اگر مى خواهى قوت پيدا كنى گوشت بخور، نان خشك كه قوت ندارد. عرض كردم : خدا و پيامبرش و شما راستگوييد. سپس به من فرمود: سه روز، روزه نگير زيرا قو(صلى اللّه عليه و اله ) برنمى گردد و روزه آن را در كمتر از سه روز در هم مى شكند. همين كه آن روز فرا رسيد؛ روزى كه خداوند خواسته بود آزاد شود، غلام حضرت آمد و مى گفت : سرورم غذاى افطارتان را بياورم ؟ فرمود: بياور، و من گمان نمى كردم كه ما از آن غذا بخوريم . غلام هنگام ظهر غذا را آورد و امام (عليه السلام) را در حالى كه روزه دار بود موقع عصر آزاد كردند. فرمود: غذا را بخوريد، گوارايتان باد.
شمّه اى از اخلاق ، صفات و كرامات ابوالقاسم محمّد بن حسن المهدى عليهماالسلام
ابن طلحه مى گويد:(1144) حضرت مهدى (عليه السلام) در دامان تبار نبوت قرار گرفته ، و از سرچشمه هاى ذلال نبوت سيراب گشته و به خاطر خويشاوندى و نزديكى به عصر رسالت ، از آن كانون فيض بهره بسيار برگرفته ، در صفات والا برازنده شد و به كمال رسيد، از نظر نسب بالاترين نسب را به خود اختصاص داده و در نسبت به عالى ترين تبار پيوسته است و گوهرهاى هدايت را از معادن و جايگاه هاى اصلى اش چيده است ، زيرا كه او از اولاد پاك فاطمه بتول ، پاره تن پيامبر (صلى اللّه عليه و اله ) است و رسالت كه بالاترين عناصر و اصول است ريشه اوست . مى گويد: لقب آن حضرت ، حجت ، خلف صالح و به قولى منتظر است .
طبرسى مى گويد:(1145) آن بزرگوار ملقب به حجت ، قائم ، مهدى ، خلف صالح ، صاحب الزمان و صاحب است . و شيعه در زمان نخستين غيبت آن حضرت از او و غيبتش به ناحيه مقدسه تعبير مى كرد و اين در بين شيعيان رمزى بود كه بدان وسيله آن حضرت را مى شناختند و نيز به طور رمز كلمه ((عريم )) را به جاى نام آن حضرت به كار مى بردند.
شيخ مفيد مى گويد:(1146) سن آن حضرت در وقت وفات پدرش ، پنج سال بود، خداوند حكمت و فصل الخطاب را به وى مرحمت كرده و او را حجتى براى جهانيان مقرر فرموده و به او همچون يحيى (عليه السلام) در كودكى حكمت عطا كرده بود و چون عيسى بن مريم (عليه السلام) كه در گهواره پيامبر شد، او را در حال طفوليت ظاهرى امام قرار داد، در حالى كه نصّ صريح در بين ملت اسلام از پيامبر هدايت كننده و بعد از آن اميرالمؤمنين عليه السلام ، بر امامت آن حضرت ، از قبل رسيده بود و ائمه عليهم السلام يكى پس از ديگرى تا پدرش امام حسن عسكرى (عليه السلام) بر امامت او تصريح كرده بودند و پدر بزرگوارش در نزد افراد مورد اعتماد و خواص و شيعيانش به صراحت فرموده بود و داستان غيبتش پيش ‍ از به دنيا آمدنش ثابت بوده و جريان دولتش پيش از غيبت آن حضرت به تواتر رسيده و به موجب خبرهاى رسيده ، غيبت آن حضرت طولانى تر از دولت اوست . امّا غيبت صغرا از هنگام ولادت آن حضرت است تا انقطاع سفارت بين او و شيعيانش در اثر وفات سفيران آن حضرت و امّا غيبت كبرا پس از نخستين غيبت آغاز مى شود و با قيام نظامى آن حضرت پايان مى پذيرد. خداى متعال مى فرمايد: و نريد ان نمن على الذين استضعفوا فى الارض و نجعلهم ائمة و نجعلهم الوارثين و نمكن لهم فى الارض و نرى فرعون و هامان و جنودهما منهم ما كانوا يحذرون (1147) و نيز فرموده است : و لقد كتبنا فى الزبور من بعد الذكر انّ الارض يرثها عبادى الصالحون .(1148) و رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) فرموده است : ((هرگز روزها و شبها پايان نخواهد گرت تا آن كه خداوند مردى از اهل بيت مرا كه همنام من است برانگيزد تا زمين را پر از عدل و داد كند همان طورى كه پر از ظلم و جور شده است .)) و نيز آن حضرت فرموده است : ((اگر از دنيا جز يك روز باقى نمانده باشد، هر آينه خداوند آن روز را طولانى خواهد كرد تا مردى از فرزندان مرا كه همنام من است در آن روز برانگيزاند و وى دنيا را پر از عدل و داد كند چنان كه پر از ظلم و جور شده است .))
به نقل از مفضل بن عمر جعفى آورده است كه گفت : از اباعبداللّه جعفر بن محمّد (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: ((وقتى كه خداى تعالى به قائم عليه السلام اجازه قيام دهد، وى به منبر بر شود و مردم را به پيروى از خود بخواند و آنان را به خدا سوگند دهد و به قبول حقانيت خود دعوت كند و در ميان آنها به سنت رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) رفتار و مطابق عمل او عمل كند، پس خداوند جبرئيل را بفرستد تا به نزد او بيايد، جبرئيل بر حطيم (ديوار كعبه يا ما بين زمزم و ركن و مقام ) فرود آيد و عرض كند: به چه چيز دعوت مى كنى ؟ قائم (عليه السلام) پاسخ او را مى دهد. پس جبرئيل مى گويد: من نخستين كسى هستم كه به تو ايمان آوردم ، دستت را باز كن ، دست او را مسح مى كند در حالى كه سيصد و ده و اندى مرد نزد او آمده و با آن حضرت بيعت مى كنند و در مكه مى ماند تا يارانش به ده هزار نفر مى رسند سپس از آن جا راهى مدينه مى شود.))(1149)
محمّد بن عجلان از امام صادق (عليه السلام) نقل كرده كه فرمود: ((وقتى كه قائم (عليه السلام) قيام كند مردى را به اسلام نوين دعوت كند و آنان را به امرى كه كهنه شده و عموم مردم در پيروى از آن به گمراهى افتاده اند، هدايت كند. از اين رو قائم (عليه السلام) را مهدى مى گويند كه (امت را) به امرى گم شده هدايت مى كند و از جهت قيامش به حق ، او را قائم مى نامند.))(1150)
ابوخديجه از امام صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: ((وقتى قائم عليه السلام قيام كند امر تازه اى بياورد همان طورى كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) در آغاز اسلام ، امر تازه اى آورد.))(1151)
از على بن عقبه به نقل از پدرش روايت شده كه : ((وقتى قائم (عليه السلام) قيام كند به عدل و داد حكم كند و در روزگار وى ظلم و جور برداشته شود و راه ها به وسيله او امن گردند و زمين بركاتش را ظاهر كند و هر حقى به صاحبش باز گردانده شود. و هيچ ديندارى نماند مگر آن كه اسلام و ايمانش را بر ملا سازد. مگر قول خداى تعالى را نشنيده اى كه مى فرمايد: و له اسلم من فى السموات و الارض طوعا و كرها و اليه يرجعون .(1152) و به حكم داوود (عليه السلام) و محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) در بين مردم داورى كند، و در آن هنگام زمين گنجهايش را ظاهر و بركاتش را آشكار سازد، پس در آن زمان به خاطر بى نيازى همگانى مؤمنان ، كسى از شما جايى براى صدقه دادن و احسان كردن نيابد. سپس ‍ فرمود: همانا دولت ما آخرين دولتهاست ، هيچ خاندان صاحب دولتى نمى ماند مگر اين كه پيش از ما سلطنت مى كنند، تا هرگاه راه و روش ما را ببينند، نگويند: هرگاه ما هم به سلطنت مى رسيديم به روش اينان رفتار مى كرديم . و همان است فرموده خدا: و العاقبة للمتقين .(1153)
مفضل به عمر روايت كرده ، مى گويد: از ابوعبداللّه (عليه السلام) شنيدم كه مى فرمود: ((هرگاه قائم ما قيام كند، زمين به نور او روشن گردد و بندگان خدا از نور خورشيد بى نياز شوند و تاريكى رخت بر بندد و هر مردى در زمان حكومت آن حضرت به قدرى عمر كند كه هزار پسر آورد و هيچ دخترى در آن ميان نداشته باشد. زمين گنجهايش را ظاهر سازد كه مردم در روى زمين آنها را ببينند و مردى از شما كسى را بجويد تا مالش را به او عرضه بدارد. تا او زكات مالش را بگيرد امّا چنين كسى را نبايد كه آن مال و زكات را از وى بپذيرد. (در آن روزگار) مردم با آنچه از لطف خدا نصيبشان شده است بى نياز گردند.))(1154)
از عبدالكريم خثعمى نقل است كه مى گويد: به امام صادق (عليه السلام) گفتم : ((قائم (عليه السلام) چند سال حكومت مى كند؟ فرمود: هفت سال كه خداوند روزها و شبهاى آن را به قدرى طولانى كند كه هر سالش به مقدار ده سال شما باشد. بنابراين سالهاى حكومت وى برابر هفتاد سال از سالهاى شما مى شود و چون هنگام قيام آن حضرت فرا رسد، در جمادى الاخر و ده روز از ماه رجب بر مردم بارانى ببارد كه نظير آن را مردمان نديده اند. پس ‍ بدان وسيله خداوند گوشتهاى مؤمنان و اندامهايشان را در قبر بروياند، گويا كه به ايشان مى نگرم از طرف جهينه مى آيند و خاك موهايشان را مى تكانند.))(1155)
فصل :
شيخ طبرسى - رحمه اللّه - از جابر جعفى به نقل از جابر انصارى روايت كرده ، مى گويد:(1156) رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) فرمود: ((مهدى از فرزندان من است ، نامش ، نام من و كنيه اش كنيه من و از همه مردم در خلق و خلق به من شبيه تر است . او را غيبت و حيرتى است كه امتها درباره او گمراه مى شوند سپس همانند شهابى مى آيد و زمين را از عدل و داد پر مى كند، همان طورى كه از ظلم و جور پر شده است .))
از ابن عباس نقل كرده ، مى گويد: رسول خدا (صلى اللّه عليه و اله ) فرمود: ((على بن ابى طالب امام امت من و پس از من جانشين من در ميان امت است . و از فرزندان من قائم منتظرى خواهد بود كه خداوند به وسيله او زمين را پر از عدل و داد مى كند چنان كه پر از ظلم و جور شده است . سوگند به خدايى كه مرا به عنوان بشارت دهنده به حق فرستاده است كسى كه در اعتقاد به امامت او در زمان غيبتش پايدار باشد ارزشمندتر از كبريت احمر است . جابر بن عبداللّه انصارى پس از شنيدن اين سخنان عرض كرد: يا رسول اللّه ، آيا قائم از فرزندان تو را غيبتى است ؟ فرمود: آرى به خدا قسم البته خداوند مؤمنان را مى آزمايد و كافران را هلاك مى كند. اى جابر اين امرى از امور الهى و رازى از رازهاى خداست ، علت آن از بندگان خدا پوشيده است ، زنهار، مبادا در اين باره شك كنى زيرا شك در امر خدا كفر است .))(1157)
از امام رضا (عليه السلام) به نقل از پدرانش آورده است كه على بن ابى طالب (عليه السلام) به امام حسين (عليه السلام) فرمود: ((يا حسين نهمين تن از فرزندان تو قائم به حق و ظاهر كننده دين او گسترنده عدل و داد است . حسين (عليه السلام) مى گويد: عرض كردم : آيا اين حتمى است ؟ فرمود: آرى ، به خدايى كه محمّد (صلى اللّه عليه و اله ) را به نبوت معبوث و بر همه خلايق برگزيده است ، امّا پس از غيبت و سرگردانى كه جز مخلصان كه در ايمان خود به يقين رسيده اند در آن زمان پايدار نمانند. كسانى كه خداوند از آنان به ولايت ما پيمان گرفته و در دلهاى ايشان ايمان را مقرر ساخته و به وسيله روحى از جانب خود ايشان را تاءييد كرده است .))(1158)