حسد

آية الله سيد رضا صدر

- ۱۵ -


جامعه اى كه مسلمانان داشتند، جامعه اى عالى و پيشرو بود؛ زيرا بنيان آن به دست رسول خدا(ص) افكنده شده بود؛ ولى حسد نگذاشت آن چه را كه رسول خدا(ص) فرموده بود، عمل كنند؛ بلكه آن چه را كه خود خواستند، كردند. اگر نقشه رسول خدا(ص) اجرا مى شد، در اندك زمانى ، جهان به تصرف سپاهيان اسلام در مى آمد؛ ولى چون نقشه حضرتش را بر هم زدند، بيش از نيمه جهان به دستشان نيفتاد، و فتوحات اسلام بيش تر از سى سال ادامه پيدا نكرد؛ آن هم پس از چند قرن ، از كفشان رفت .
حسد ايمان را از قلب مسلمانان زدود، ايمان كه رفت همه چيز رفت ؛ زيرا آن چه آمده بود بر اثر ايمان آمده بود؛ علت كه برود، معلول به دنبالش ‍ خواهد رفت .
بار پروردگارا! به لطف و كرمت سوگند، دوباره روح ايمان را در كالبدهاى مرده ما مسلمانان ، زنده فرماى .
بار خدايا! هر چه ما از بى ايمانى كشيده ايم بس است ؛ لطفى فرما و نظر مرحمتى بيفكن ؛ هر چند ما مقصريم ، ولى تو درياى رحمتى ؛ بار الها! بر ما مگير و از خطاهاى ما در گذر.
3. از بين بردن هم كارى
سومين زيان اجتماعى حسد آن است كه همكارى را از ميان مردم مى برد و حس تعاون را مى كشد؛ كسى به كمك ديگرى برنمى خيزد.
اين موضوع نيز يكى از بزرگ ترين زيان هاى اجتماعى است ؛ زيرا موفقيت هر جامعه ، بستگى به مقدار همكارى افراد آن با يك ديگر دارد؛ بلكه جامعه تشكيل نمى شود، مگر به وسيله وحدت و همكارى افراد.
جامعه اى كه افراد آن هم آهنگى نداشته باشند، جامعه نيست ؛ بلكه افرادى هستند متشتت ؛ زيرا وقتى به آن جامعه گفته مى شود، كه يگانگى داشته باشند؛ وقتى وحدت نباشد، جامعه نخواهد بود. وحدت افراد جامعه ، عبارت از همكارى افراد آن در راه يك مقصود مى باشد؛ پس هر جامعه اى كه بخواهد پابرجا باشد، همكارى لازم دارد؛ جامعه دينى ، همكارى در اجراى مقاصد دينى لازم دارد؛ جامعه علمى و فرهنگى ، همكارى علمى و فرهنگى لازم دارد؛ جامعه ارتشى ، همكارى ارتشى لازم دارد و بدون همكارى هيچ جامعه اى وجود پيدا نمى كند.
پيكر انسان اعضاى گوناگون دارد؛ چون آن ها با هم يگانه هستند، انسانى يگانه تشكيل مى شود. اعضاى هر جامعه اى نيز بايد چنين كنند؛ يكى كار چشم را انجام دهد؛ يكى كار گوش را انجام دهد؛ يكى كار دست را انجام دهد و هم چنين هر كدام از اعضا، كارى انجام دهند و بارى از دوش بردارند و احتياجى از احتياجات را تاءمين كنند؛ همه دنبال يك كار نروند؛ بلكه هر كس فكر كند كه چه كارى از او ساخته است ، يا كدام يك از كارهاى جامعه بر زمين مانده است ، به سراغ انجام دادنش برود.
ولى حسد نمى گذارد همكارى برقرار شود؛ يكى دست بى پا مى شود؛ ديگرى زبان بى چشم و گوش ؛ بلكه همه مى خواهند قلب جامعه باشند و وظيفه مغز را انجام دهند ولى مغز بى دست و پا، قلب بى چشم و گوش چه سودى دارد؟ آيا مغز بدون ساير اعضا و جوارح مى تواند زيست كند؟
آيا روح همكارى در ميان ما ايجاد نشده است ؟ يا خودخواهى و حسد نمى گذارد كه همه با هم قدم برداريم ؟ دو مطلب را بر اين سخن گواه مى آوريم :
اگر به مؤ سسات تجارتى در بازار نظرى بيندازيد مى بينيد در ميان هر صدى نودوپنج آن ها به تنهايى كار مى كند؛ نسبت تجارت هاى انفرادى به تجارت هاى گروهى ، نسبت ده به يك است .
در صورتى كه اگر يك نفر، انفرادى كار كند، صد تومان سود مى برد؛ ولى در صورت گروهى كار كردن ، هر كدام هزار تومان مى برند.
هزاران قنات مخروبه و مزارع ويران در كشور ما موجود است ، كه علت ويرانى آن ها، اشتراك ميان چند نفر مى باشد؛ گاه يكى از شركا عمدا در ويرانى مى كوشد تا سهم ديگران را بخرد.
راز موفقيت فرنگ
اين نقص ، يعنى همكارى نداشتن با يك ديگر، منحصر به ما مشرق زمينيان باشد؛ زيرا در مغرب زمينيان اثرى از آن سراغ ندارم .
اگر به مؤ سسات تجارتى آن ها نظر اندازيم ، كمتر مؤ سسه اى را پيدا مى كنيم كه يك نفرى و به سرمايه يك تن اداره شود؛ بلكه اغلب كمپانى و چند نفرى كار مى كنند.
غربيان به اين راز موفقيت پى برده اند كه سود و موفقيت در همكارى است و يك دست صدا ندارد.
آيا آنان از آغاز چنين بوده اند يا اخيرا چنين شده اند؟
ولى ما مسلمانان با آن كه پايه دين ما روى همكارى گذاشته شده است ، از آن غافليم و به هيچ وجه هم آهنگى و تعاون در ميان ما نيست .
4. فكر غلط
گذشته از آن كه افكار گوناگون ، مانع از همكارى ميان ماست ، هر كدام از مسلمانان جورى فكر مى كنند كه ديگران نمى پسندند و بايد گفت ، ما انواع متعدد هستيم ، نه افراد متعدد.
هر كسى فكر مى كند كه چرا من بكوشم ، و ديگران سودش را ببرند؛ ولى اين حساب را نمى كند كه خودش نيز از كوشش ديگران بهره مند است .
بر فرض كه نتيجه كوشش شخصى او از نتيجه عمل هر فرد بيش تر باشد؛ ولى مجموع نتايج كوشش ديگران كه به وى مى رسد، به مراتب بيش از مقدارى است كه او به همكاران خود داده است .
حسود چشم تنگ ، آن را مى بيند، ولى اين را نمى بيند.
هر دولتى كه سر كار مى آيد، برنامه اى تازه مى آورد، و بنيادى را كه از دولت هاى سابق به جاى مانده است ، بر باد مى دهد.
نمايندگانى كه براى مجلس انتخاب مى شوند، از آغاز تا انجام دوره نمايندگى ، در چند فراكسيون شركت مى كنند و در عين حال شايد بيش تر اوقات منفرد باشند.
دولت به خواسته هاى ملت توجه نمى كند، ملت با دولت همكارى نمى كند؛ دولتى كه بر طبق تمايل ملت قدم بردارد، كمتر تا كنون زمام امر را به دست گرفته است .
از مواقعى كه پادشاه گذشته از اين كشور رفته است ، هزاران حزب تاءسيس ‍ شده و منحل گرديده است ؛ چرا؟ زيرا هر كه حزبى تشكيل داده يا وارد حزبى شده است هدف خودش بوده است و به ديگران كارى نداشته است . او مى خواست كه حزب ، زير سايه او زندگى كند، نه او زير سايه حزب .
اگر مقاصد چنين كسى به وسيله حزب تاءمين شود، ديگر به حزب كارى ندارد، و اگر حزب نتواند آن چه را كه او مى خواست به وى بدهد، باز هم به حزب كارى ندارد.
هر كه را بنگرى ، جز خودش را شايسته نخست وزيرى نمى داند يا مى خواهد نماينده مجلس شود؛ چون اين دو مقام مى تواند در هر كارى دخالت كند.
همه مى گويند كه اگر به حرف من گوش بدهند، مملكت اصلاح مى شود؛ ولى اينان هنوز تشخيص نداده اند كه در زير سايه همكارى ، بهتر از تنهايى مى توان بهره برد.
اقدام هاى عمومى ، همه كس را به تاءييد انسان وا مى دارد؛ ولى اقدام هاى شخصى چنين نيست ؛ بلكه ديگران را به مخالفت وادار مى كند.
اختلال امنيت
حسد، امنيت اجتماعى را بر هم مى زند، و نظام را مختل مى كند، ترور و آدم كشى را رواج مى دهد؛ غارت و يغماگرى ، برقرار مى سازد و بالاخره حكومت قلدرى را ايجاد مى كند.
هنگامى كه اعتماد افراد به يك ديگر از ميان رفت و سوءظن جانشين آن گرديد، هر كس خار راه و مانع موفقيت ديگرى مى شود. اين حالت كم كم رو به فزونى مى نهد و خيانت رواج مى گيرد و امنيت اجتماعى از جان و مال مردم رخت بر مى بندد.
همه خود را در خطر مى بينند، دستگاه حاكمه - كه بايد حافظ حقوق مردم باشد - به تعدى و رشوه خوارى مى پردازد، و مزاحمين خود را به زندان مى افكند و يا اعدام و تبعيد مى كند.
فقرا و بى چارگان در آتش مذلت مى سوزند؛ روز به روز در دل هايشان دشمنى با ثروتمندان افزوده مى گردد؛ سرمايه داران چون بر مال خود ايمنى ندارند، سرمايه خويش را به كار نمى اندازند؛ بلكه آن را از كشور خارج كرده ، به عقيده خود به محيط امنى منتقل مى كنند! رشوه خوارى و توصيه بازى در دستگاه قضايى و ادارى رخنه مى كند و راه براى ايجاد ديكتاتورى سرخ يا سياه باز مى شود.
6. خوب و خوبان
پنجمين زيان اجتماعى حسد آن است كه نيكوكاران را از نيكوكارى باز مى دارد و خدمت گزاران را از ميان مى برد؛ جامعه را فاقد مردمى شايسته و مؤ سسات خيريه و يادگارهاى نيك و امور عام المنفعه مى نمايد؛ شايد مراد از حسنه در روايت (الحسد ياءكل الحسنات ... ) اين معنى باشد؛ يعنى مردمان درست كار و كاردان و نيكوكار؛ چنان كه مى گويند ((فلان من حسنات الدهر)) يا مقصود يادگار نيك و مؤ سسات خيريه و به طور كلى كارهايى كه مردم از آن ها آسايشى ببينند، باشد.
به هر حال هر يك از احتمالات پنج گانه باشد، مؤ يد مقصود خواهد بود و شايد همه آن ها مراد باشند.
عجب اين جاست كه اگر نيكوكارى ، قدم خيرى بردارد، بيمارستانى بسازد؛ پرورشگاهى تاءسيس كند؛ مسجدى بنا كند؛ شهرى را لوله كشى كند؛ يا بخواهد كارهاى عام المنفعه انجام دهد، حسودان نمى گذارند و جلوگيرى مى كنند و اگر زورشان نرسيد، انتقاد مى كنند و مى گويند اگر به جاى اين كار، فلان كار مى شد، بهتر بود؛ يا مى گويند مصرف اين كار از راه نامشروع است ؛ يا مى گويند خرجش را ديگرى داده است ؛ ولى اين شخص به نام خود كرده است ؛ به هر حال ، هر كسى طورى سخن مى گويد.
به جاى آن كه قدردانى كنند، و سپاس گزار او باشند، آن قدر ناروا مى گويند و مى كوشند، تا نيكوكار را از نيكوكارى اش منصرف سازند، و يا اگر كارش به پايان رسيده است ، آن را ويران كنند.
ويكتور هوگو در كتاب معروفش تشريح مى كند كه چگونه اين مردم ضد مرد نيكوكارى به نام مسيو مادلن - كه ساعتى از خدمت گزارى جامعه فروگذار نمى كرد - اقدام كردند تا اثبات شد كه او همان ژان وال ژان - دزد معروف - است ؛ در نتيجه جامعه اى را از نيكوكارى مرد نيكوكارى محروم كردند.
حسد بر وزيران با تدبير
حسد حسن صبّاح بر خواجه نظام الملك ، وى را برانگيخت تا كشور را از چنان وزير باتدبيرى محروم سازد و فتنه اسماعيليه را در ايران برپا كند؛ فتنه اى كه نظير آن را خوارج در زمان اميرالمؤمنين (ع) ايجاد كرده بودند؛ و امروز كمونيست ها در دنيا ايجاد كرده اند.
حسودان موجبات قتل قائم مقام فراهانى و ميرزا تقى خان امير كبير را فراهم آوردند و اقدامات اصلاحى آن ها را خنثى كردند و از ميان بردند و كشور را از نتايج خدمات آن ها براى هميشه محروم كردند.
بزرگ مردى را مى شناسيم كه ساليان درازى است ، بيمارستانى ساخته است كه هر سال هزاران بى نواى بيمار در آن درمان مى شوند؛ ولى پست فطرتان در عوض قدردانى او را به باد انتقام گرفته ، استهزايش مى كنند، و حتى او را از ورود به ملك شخصى خود ممنوع كردند؛ چون جرمش اين است كه خدمتى به سزا انجام داده و كار نيكى كرده است .
مردم فرانسه براى آبه پير - كشيش نيكوكار خود - ارج قائلند و از وى بسيار ستايش و قدردانى مى كنند؛ ولى ما با آن كه امثال آبه پيرها و شايسته تر از او را بسيار داريم ، به جاى قدردانى از آنان ، با آن ها دشمنى مى كنيم !
توراث حسد(154)
توارث
در بيمارى هايى كه بر تن عارض مى شود، تنها چند مرض معين است كه به ارث مى رسد؛ ولى بيمارى هاى روحى عموما داراى اين خصوصيتند و از نياكان به فرزندان به ارث مى رسند.
قانون توارث صفات ، يكى از مباحث مهم روان شناسى است ؛ ولى براى ظهور صفات پدران در پسران ، عليت تامه ندارد؛ بلكه فقط مقتضى مى باشد؛ اگر عوامل خارجى با توارث مخالفت نكند، صفت ارثى مى شود.
توارث اقتضايى ، شدت و ضعف دارد. ممانعت عوامل خارجى نيز چنين است و اين حال در صفات حسنه و صفات رذيله يك سان است .
موافقت و مخالفت محيط
فرزندى كه صفات پسنديده را به ارث ببرد، اگر محيط پرورش او نيز طورى باشد كه با چنين صفاتى سازگار باشد، نمونه اى از بهترين دارندگان فضيلت خواهد شد.
فرزندى كه صفات رذيله را به ارث ببرد، و محيط پرورش نيز با آن ها تطبيق كند، چنين فرزندى نمونه شقاوت و پليدى خواهد بود. اگر محيط پرورش ‍ هر دو، با صفات ارثى مساعد نبود؛ بلكه متناقض بود، صفات ارثى از ميان مى رود و فرزند به رنگ محيط در مى آيد.
پاكيزگانى كه از آنان فرزندانى ناخلف به وجود آمده اند و ناپاكانى كه فرزندانى پاك و جوان مرد داشته اند، محيط پرورش ، اولى را سياه بخت و دومى را سفيدبخت كرده است .
تاءثير دو عامل
اگر ظهور صفتى در كسى ، معلول دو عامل توارث و پرورش باشد، اين صفت در او قوى تر از كسى است كه پيدايش آن صفت در وى ، معلول يك عامل است .
توارث نيز از دو ناحيه ممكن است : هم از ناحيه پدران و هم از ناحيه مادران .
گاه پدر و مادر در صفات ، يك رنگند؛ در اين موقع عامل توارث بسيار قوى مى گردد و گاه در صفات با هم مخالفند؛ در اين موقع عامل توارث ضعيف خواهد بود؛ قوت و ضعف صفات در پدر و مادر نيز در قوت و ضعف توارث دارد.
فرزندى كه داراى دو توارث متضاد باشد، اگر عامل پرورش با يكى از آن دو، موافقت داشته باشد، ميراث همان خواهد بود.
گاه عامل توارث به حدى نيرومند است كه محيط را - بر فرض كه متناقض ‍ با آن باشد - شكست مى دهد و صفات ارثى از فرزند بروز مى كند و اين ، اغلب در موقعى است كه محيط تربيتى ضعيف باشد. گاه محيط پرورش به قدرى قوى است كه عامل توارث را شكست مى دهد؛ در اين صورت اكتسابى در فرزند ظهور پيدا مى كند و صفات ارثى از ميان مى رود.
فرضيه ديگر
شايد توارث در خود صفات نباشد و منشاء ظهور صفات پدران و مادران در فرزندان ، همانند بودن بافت ها و سلول هاى فرزند با پدر و مادر باشد.
شايد پيدايش علم قيافه در عرب قبل از اسلام بر اثر همين ماننده بودن اعضاى فرزند به پدر بوده است . امروز با تجزيه خون تا حدى پدر و فرزند را مى شناسند؛ در اين صورت همان چيزى كه موجب پيدايش صفات در پدر بوده است ، همان نيز موجب پيدايش صفاتى مانند صفات پدر در فرزند مى شود. خصوصيات ساختمانى بدن پدر، موجب پيدايش صفات او بوده ؛ همانند بودن خصوصيات ساختمانى پسر نيز صفاتى همانند آن ايجاد مى كند.
بنابر اين فرضيه توارث ، در علل صفات مى باشد، نه در خود صفات ، و مشابهت در علل ، موجب مشابهت معلولات خواهد بود.
چيزى كه اين نظريه را باطل مى كند و نظريه نخستين را تاءييد مى كند آن است كه صفاتى كه در پدر به طور اكتسابى پيدا شده است ، نيز به فرزند ارث مى رسد و مانند بقيه صفات موروثه ، فطرى فرزند مى گردد. اگر ملاك در توارث همانند بودن اعضا باشد اين گونه صفات نبايد به ارث برسد؛ زيرا خصوصيات ساختمانى بدن پدر، موجب پيدايش اين صفات نيست ، تا ساختمان بدن فرزند، مانند آن را ايجاد كند.
اگر كسى بگويد كه خصوصيات ساختمانى بدن پدر، مناسب با اكتساب بود، و گرنه اكتساب ممكن نمى شد، به او مى گوييم كه ساختمان بدن بسيارى از مردم گوناگون است ؛ اما همگى در اثر محيط خارجى يك رنگ مى شوند و به يك دسته از صفات موصوف مى گردند.
اضافه بر اين ، چنين نظريه اى باطل كننده اصل تربيت و پرورش مى باشد؛ ولى از نظر بحث ما، هر دو نظريه در مقام اثر، يكى هستند؛ زيرا منظور، اثبات پيدايش حسد در فرزندى است كه پدر و مادرش حسود بوده اند؛ علل پيدايش هر چه باشد، به سخن ما مربوط نيست . نكته ديگرى كه مورد نظر است ، آن است كه فرزندان نپندارند كه اثر عامل توارث صددرصد قطعى است ، تا ديگر در فكر اصلاح خود نباشند؛ بلكه معمولا تاءثير عوامل خارجى ، مانند تربيت و وضع محيط در انسان ، بيش تر از عامل ميراث مى باشد.
فرزند مى تواند در زمره پاكان داخل شود و بيمارى خود را درمان كند و از پاك دلان به شمار آيد، و از پدر و مادر سعادتمندتر گردد؛ و گرنه حسد موروثى به طور فطرى در فرزند مى ماند و به تدريج رشد مى كند. بدبخت آن كسى است كه وضع اجتماعى اش با حسد سازگار باشد؛ در اين صورت ممكن است ، فرزند خطرناك تر و پليدتر از پدر خود بشود.
هاشم و عبد شمس
هاشم مردى شايسته ، توانا، درست كار، داراى جلالت و بزرگى و شرافت بود؛ پيوسته به كمك بيچارگان اشتغال داشت ؛ بر اثر همين كمالات و فضايل ، سيادت عرب با او شد.
عبد شمس برادر هاشم از اين شايستگى ، بهره اى نداشت ؛ به جاى آن كه افتخار كند كه چنين برادرى دارد و از سايه اين درخت برومند و بارهاى آن بهره مند شود، بر برادر حسد ورزيد؛
كاركردها و فتنه ها برانگيخت ؛ ناپاكى ها نشان داد تا هاشم را از سرورى بيندازد؛ ولى در برابر شايستگى هاشم ، نتوانست كارى از پيش برد و بالاخره شكست خورد و ناتوان و رنجور شد و مرد.
حسد عبدشمس ، به فرزندش ((اميّه )) به ارث رسيد؛ محيط پرورش عبد شمس - كه از ناپاك ترين محيطها به شمار مى رفت - اين ريشه پليد را در نهاد اميه آبيارى كرد؛ از آن طرف پاكى ، شايستگى ، نيكوكارى و صفات پسنديده هاشم به فرزندش عبدالمطلب به ارث رسيد؛ محيط تربيتى هاشم - كه از پاكيزه ترين محيطها به شمار مى رفت - اين ريشه سعادت را در نهاد عبدالمطلب آبيارى كرد.
اميه در آغاز با هاشم به ستيزه برخاست و شكست خورد و بر اثر آن از مكه به شام رفت و در آن جا ماند. پس از وفات هاشم ، سيادت قريش و حجاز از آن فرزندش عبدالمطلب گرديد.
در اين هنگام اميه از شام به مكه بازگشت و ستيزه جويى را با پسر هاشم آغاز كرد و حسادتش موجب شد كه با عبدالمطلب از در دشمنى درآيد. هر چه عبدالمطلب اصيل ، با ايمان ، پايبند به عهد، پاك دامن و بزرگوار بود، در برابر، اميه ناپاك ، بى تقوا، پيمان شكن ، هرزه و پست بود.
قريش ، هم سوگند شده بود كه از هر مظلوم و ستم ديده اى دفاع كنند و داد او را از ظالم و ستم كار بگيرند. اين سوگند در تاريخ به نام حلف الفضول ثبت شده است .
عاص بن وائل كه از گردن كلفتان قريش بود، از مردى غريب ، جنسى خريد و از پرداختن بها سرپيچى كرد.
بنى هاشم جوانمردى كردند و آن قدر در يارى مرد غريب كوشيدند تا طلب خود را وصول كرد؛ ولى خاندان عبدشمس دوستى با عاص را در نظر گرفته ، سوگند را شكستند و به يارى مرد غريب نشتافتند.
عبدالمطلب و حرب
اميه هر چه مى خواست ، با عبدالمطلب كينه توزى كرد و رشك ورزيد تا مرد.
حسد اميه به فرزندش حرب به ارث رسيد. محيط پرورش اموى اين صفت موروثه را تقويت كرد.
حرب نيز با عبدالمطلب به دشمنى برخاست ؛ ولى نتوانست كارى از پيش ‍ ببرد؛ زيرا تقوا و درستى ، ناپاكى و نادرستى را شكست داد.
در محاكمه اى كه ميان عبدالمطلب و حرب رخ داد، يكى از قضات عرب به نام نفيل بن عدى در آن قضاوت كرد و حق را به جانب عبدالمطلب دانست .
قاضى پس از اعلام حكم ، حرب را مخاطب قرار داده ، چنين گفت :

ابوك معاهر و ابوه عف   و ذاد الفيل عن بلد حرام
پدر تو بى ناموس بود و پدر او پاك دامن ، و خودش از حمله فيلان به خانه خدا دفاع كرد.
در ميان فرزندان عبدالمطلب دو تن از آن ها يكى به نام عبدالله و ديگرى به نام ابوطالب در فضايل اخلاق و محاسن صفات ممتاز بودند. گويى ارث عبدالمطلب به اين دو رسيده بود و آنان بر آن افزوده بودند؛ اضافه بر اين ، از تربيت عالى پدر برخوردار بودند.
عبدالله در زمان پدر جوانمرگ شد و پدر پير را داغ دار كرد.
بزرگ ترين سرمايه بشريت ، يعنى رسول خدا(ص) از عبدالله به وجود آمد و حضرتش ، قطع نظر از كمالات ارثى و فضايل نژادى ، با عالى ترين پرورش ها، يعنى تربيت الهى و پرورش خدايى ، پرورش يافت .
پس از عبدالمطلب سيادت عرب ، به فرزند بزرگوارش - ابوطالب - رسيد؛ خدماتى كه اين مرد بزرگ در راه پيشرفت اسلام كرده است ، بزرگ ترين نمونه از فداكارى و بزرگوارى به شمار مى رود.
رسول خدا سال وفات ابوطالب را ((عام الحزن )) يعنى سال غم نام نهاد.
از ابوطالب فرزندى به وجود آمد كه عالى ترين نمونه انسانيت بود؛ اين فرزند در دامن پيغمبر اسلام پرورش يافت و با تربيت پيغمبر قدم در راه تكامل گذارد و رسول خدا به او لقب اميرالمؤمنين داد.
محمد (ص) و ابوسفيان
از حرب نيز فرزندى به نام ابوسفيان كه نمونه اى از نادرستى ، خيانت ، جاه طلبى و پيمان شكنى بود، به وجود آمد و تربيت خانوادگى ، اين صفات را در وى پابرجا و استوار كرد.
ابوسفيان بر رسول خدا(ص) حسد مى ورزيد، و با حضرتش آن قدر دشمنى و ستيز كرد كه يكى از بزرگ ترين خارهاى راه اسلام شمرده شد؛ سرانجام در فتح مكه در چنگال نيروى اسلام ، گرفتار آمد.
مغز ابوسفيان ، خداپرستى و حق پرستى را باور نمى كرد و منكر بود كه حق و حقيقتى در كار باشد.
او مى پنداشت كه رسول خدا(ص) مانند خودش در پى جاه طلبى و پول پرستى مى باشد؛ اسلامى ، دينى و ايمانى ، در كار نيست و اين ها همه وسيله رسيدن به جاه و مقام است !
موقعى كه به سپاهيان اسلام مى نگريست ، به عباس - عموى پيغمبر (ص) - گفت : برادرزاده ات داراى سلطنتى عظيم شده است .
عباس جواب داد: اين ها پيغمبرى و خداپرستى است ؛ سلطنت نيست .
ابوسفيان به ظاهر اسلام آورد؛ ولى دشمنى با رسول خدا(ص) را در دل مى پروراند. در نبرد حُنَين ابتدا سپاهيان اسلام شكست خوردند و پا به گريز گذاشتند؛ ابوسفيان با خشنودى گفت : گمان ندارم گريختگان پيش از رسيدن به دريا بايستند؛ امروز سِحر باطل شد و جادوگرى (اسلام ) از ميان رفت .
ولى سپاهيان اسلام ، به فرمان رسول خدا(ص) و كوشش سپهسالار بزرگ اسلام - اميرالمؤمنين (ع) - دست از گريز كشيدند، پيش از آن كه به دريا برسند؛ آرى پيش از آن كه به دريا برسند بازگشتند و خدا فتح و پيروزى را نصيب آن ها كرد.
ولى پيغمبر اسلام (ص) ابوسفيان را مورد لطف قرار داد و از غنايم همين جنگ به او و پسرانش - معاويه و يزيد - بيش تر از ديگران عنايت فرمود؛ ولى حسود خودخواه پليد بخيل ، هر چه نيكى بيند، دشمنى اش افزوده مى گردد.
در مسجد رسول خدا(ص) نيز ابوسفيان از دشمنى با اسلام دست بردار نبود. در جنگ هاى اسلام با روم ، هنگامى كه روميان پيش مى رفتند، با خشنودى و فرح فرياد مى زد: آفرين بر شما اى روميان !
و هنگامى كه پيروزى با مسلمانان مى شد و روميان عقب نشينى مى كردند، با افسردگى و اندوه مى گفت : بيچاره روميان !
على و معاويه
معاويه پليدى را از پدر به ارث برده بود؛ تربيت ابوسفيانى نيز نهال پليدى را در نهاد معاويه ، برومند كرده بود و او را قهرمان مبارزه با حق و حقيقت قرار داده بود؛ اضافه بر اين ، معاويه سياستمدار زبردستى بود و نيرنگ و افسون را به خوبى مى دانست و در راه رسيدن به مقصود، از هيچ جنايتى دريغ نمى كرد.
معاويه با على (ع) - كه نمونه كامل تقوا و نماينده حقيقى گفتار و كردار و اخلاق و صفات رسول خدا(ص) بود - به مخالفت و معاندت پرداخت .
دشمنى ها و كينه توزى هاى معاويه با اميرالمؤمنين (ع) مشهور است . معاويه در آغاز زمامدارى اميرالمؤمنين (ع) طلحه و زبير را برانگيخت كه با آن حضرت از در پيمان شكنى و دشمنى در آيند؛ در نتيجه فاجعه جمل به وقوع پيوست . نمى گويم تمام علت اين فاجعه او بود؛ بلكه او هم در اين نقطه سياه ، دست داشت .
سپس خودش مستقيما به مبارزه پرداخت و فاجعه صفين رخ داد و سرانجام با نيرنگ عمروعاص به طور موقت از شكست قطعى نجات يافت .
هنگامى كه براى بار دوم اميرالمؤمنين (ع) عازم قطع ريشه فساد معاويه بود و مسلمانان در اثر غارت گرى ها از او متنفر شده بودند و در اين موقع زوال معاويه حتمى به نظر مى رسيد، آن حضرت به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
معاويه پس از شهادت آن حضرت نيز از دشمنى دست بر نداشت ؛ خطبا و ناطقان مزدور خود را وادار كرده بود كه بر منابر به آن حضرت ناسزا گويند و اين كار شوم ساليانى دراز حتى پس از مرگ معاويه ادامه پيدا كرد.
آن گاه معاويه با پسر بزرگ على (ع)، سبط اكبر رسول خدا(ص) و سرور بهشتيان از در دشمنى و معاندت درآمد و با پيمانى كه تمام مواد آن را زير پا گذاشت ، خود را سلطان وقت خواند.
پيمان شكنى در مكتب معاويه ، هم ارثى بود و هم اكتسابى و هم فكر نادرستش آن را سياست و زيركى تلقى مى كرد. معاويه به اين هم اكتفا نكرد؛ زنى را در خانه امام مجتبى (ع) تحريك كرد تا آن حضرت را مسموم كند و به اين مقصود شوم نيز موفق شد و آن حضرت به سراى ديگر شتافت و خود معاويه هم پس از چندى مرد.<