استعاذه (پناهندگى به خدا)

شهيد محراب آيةالله سيد عبدالحسين دستغيب

- ۱۰ -


جلسه بيست و هفتم: خلوص چيست و عمل خالص كدام است؟

قال فبعزتك لأغينهم أجمعين * الا عبادك منهم المخلصين‏ (228)

خالص هر چيزى آن است كه غيرش با او نباشد و خودش تنها باشد؛ مثلا طلاى خالص؛ يعنى جز طلا چيزى نيست. مس ندارد. جنس اجنبى ندارد. يا مثلا شير خالص كه در قرآن مى‏فرمايد: از بين كثافت و خون، شير خالص بيرون مى‏آيد (229)؛ يعنى در حالى كه با فضولات و خون برخورد دارد مع‏الوصف نه متعفن به بوى كثافت است و نه رنگ و بوى خون دارد.

عمل بايد خالص براى خدا باشد؛ يعنى داعى‏اش و محركش تنها تقرب به حق باشد نه غير. پس اگر هم مى‏خواهد به خدا نزديك شود و هم نظرش چيز ديگرى است خدا نمى‏پذيرد و گفتيم كه اين امرى است سرى و راجع به گذراندن به دل يا زبان نيست.

آبرو نزد خلق هم به دست خداست‏

تا واقعش چه باشد، محركش چيست؟ آيا قرب به خدا او را واداشته به اين‏كار يا قرب مخلوق؟ مثلا منبر كه مى‏رود تقرب به خداست يا مال يا منزلت نزد خلق؟ و يا هر دو و هر سه. بدانيد كه جمع نمى‏گردد؛ ياخدا، يا غير خدا وگرنه از خدا كه يقينا باز مى‏ماند و نوعا از غرض مادى نيز محروم مى‏شود؛ چون دل مردم هم به دست خداست. اگر خدا بخواهد، منزلتى نزد خلق پيدا مى‏كند وگرنه محال است و نتيجه به عكس مى‏دهد.

داستانى از مالك دينار

گويند: مالك دينار در اوايل عمر، صرافى مى‏كرد و روزگارش بد نبود. به طمع افزايش مال، هوس توليت مسجد جامع‏اموى را در شام كرد و معلوم است اگر اين مقام را مى‏يافت چه مبالغ هنگفتى مال به دستش مى‏افتاد ليكن شرط در متولى، از هد خلق بودن است. بايد از همه زاهدتر و پرهيزكارتر باشد. اين بود كه به اين هوس، تمام داراييش را بين مردم پخش كرد و معتكف مسجد شد تا حس مى‏كرد كسى وارد شده فورا به نماز مى‏ايستاد و حالت خشوع به خودش مى‏گرفت!

عجب اين‏جاست هركس از پهلويش رد مى‏شد مى‏گفت: مالك! چه در خيال دارى؟ چه مى‏خواهى بكنى؟!

مدتى به اين منوال گذشت. گويند شبى به اين فكر افتاد كه من در چه حالم و به چه خيال واهى خودم را به اين روز انداختم؟! اموالم را كه در راه هوس خرج كردم و مردم هم كه سر مرا فهميده و آشكار مى‏كنند خسرالدنيا و الآخره شدم!

آن شب راستى با دل شكسته استغفار كرد و از انفاقها و نمازها و ظاهر سازيهايش توبه كرد. بلى همه اين كارها جزء سيئاتش بود. تا صبح همين‏طور ناله مى‏كرد. فردا ديد هركس به مسجد مى‏آيد به او احترام مى‏گذارد و التماس دعا دارد. همه به او اظهار ارادت مى‏كنند. كم‏كم در شام مشهور شد كه مالك، از هد خلق است. آمدند و به او پيشنهاد توليت موقوفات مسجد جامع را نمودند. گفت: هيهات! ديگر با خداى خود آشتى كرده‏ام و حالات خوبى هم نصيبش گرديد.

پس آن بدبختى كه از خلوص خالى است، راستى مصداق خسرالدنيا و الآخره مى‏باشد.

حظ نفس آفت خلوص‏

گفتيم كه شرط قبولى عبادات، خلوص است و عبادتى كه خالى از خلوص باشد، ارزشى ندارد. پست‏ترين و بدترين مراتبش آن است كه انسان بخواهد براى تقرب به خلق و خالق، كارى انجام دهد، از آن شركهاى مبطل و رياهايى است كه جزء كباير محسوب مى‏شود. درجه بعدش آن است كه براى حظ نفس هم نباشد. گاه مى‏شود كه انسانى تقرب به خلق در نيتش دخالتى ندارد ليكن ميل نفسش در داعى اثر مى‏گذارد؛ مثلا هوا گرم است و روز جمعه با خود مى‏گويد در حوض آب مى‏روم خنك بشوم و غسل جمعه هم بكنم. حالا آيا راستى مى‏خواهى غسل جمعه كنى يا خنك بشوى؟!

يا مثلا هوا سرد است مى‏خواهد كمى گرم شود، مى‏گويد: حمام مى‏روم، غسل جمعه هم مى‏كنم در حالى كه گرم شدنش مورد نظرش مى‏باشد. اگر بخواهى راستى عملت خالص باشد، بايد هيچ‏گونه حظ نفسى هم در نيتت دخالتى نداشته باشد.

ضمنا هرچند ضميمه نيت در مباح باشد، اگر مستقل در داعى شد، نفس عمل هم باطل است. مقصود ما جهت اخلاص است كه حتى ضمايم تبعى هم نباشد؛ يعنى واقعا مى‏خواهد غسل جمعه هم بكند ضمنا خنك هم بشود، يا گرم هم بشود، اين‏جا غسل صحيح است ليكن خالص نيست اما اگر منظور، هم غسل كردن، هم گرم يا سرد شدن است به قسمى كه هر دو با هم محركش شود كه هر يك به تنهايى او را وادار به اين كار نمى‏كرد، عمل باطل است.

به يك آفرين مى‏سازد

خيلى دقيق است. براى حفظ نفس، گاهى انسانى خودش متوجه نيست و به يك بارك‏الله ساخته است و با خداى خودش معامله باقى نمى‏كند؛ اما به يك آفرين خلق و مدح و ستايش آنان حالش تغيير مى‏كند و به آن مى‏سازد.

از اين بدتر، گاهى به يك آفرين پس از مرگش نيز اكتفا مى‏كند. كارى مى‏كند كه پس از او تعريفش كنند. به قدرى در وهم و خيال اسير است كه حب جاه او را وا مى‏دارد حتى براى پس از مرگش - كه خودش در اين عالم نيست - تا به مدح و ذم متأثر شود و كارى انجام دهد؛ يعنى براى پس از مرگش هم طالب جاه و اسم و رسم است، مى‏گويد:

نام نيكى گر بماند ز آدمى *** به كز او ماند سراى زرنگار

بلى نام نيك ماندن براى تو وقتى نافع است كه براى نام نيك، كارى نكرده باشى بلكه براى خدا انجام داده باشى. وقتى خوب است كه خودت نيك شده باشى و كارت براى نيك‏نامى نباشد وگرنه اگر ذاتت خراب، نيتت فاسد شد، هرچند همه هم تو را بستايند چه فايده‏اى براى تو دارد.

هم‏اكنون تعداد مسلمانان غير شيعه، تقريبا چهار برابر شيعه است و بيشتر هم معاويه را مدح مى‏كنند و به او معتقدند! آيا اين ستايش‏ها براى معاويه سر سوزنى ارزش دارد؟ آيا از عذاب او چيزى مى‏كاهد؟

نيك‏نامى دنيا براى تو كه در برزخ هستى چه فايده دارد؟ تو در عالم ملكوت هستى، در عالم ملك هرچه باشد ربطى به تو ندارد. اوضاع جور ديگرى است. بلى اگر با ايمان از اين‏جا رفتى؛ يعنى راستى خودت نيك شدى، كارهايت براى خدا خالص بود نه اين‏كه براى نيك‏نامى عملى انجام دهى، آن‏وقت پس از مرگ، مؤمنين به راستى براى تو دعا مى‏كنند نه تعارفى؛ البته بهره مى‏برى و مؤثر است وگرنه سر قبرت، فرش چهلچراغ باشد، يا سنگ خالى، يا خاك خشك، براى تو هيچ فرقى نمى‏كند؛ چون اينها مال عالم ملك است.

خشم احمد بن طولون بر قارى قرآن‏

اگر با ايمان رفته باشى و اهل قرآن شده باشى، آن وقت يك نفر هم با اخلاص براى تو قرآنى بخواند، به كارت مى‏خورد وگرنه حكايت احمد بن طولون است كه دميرى در حياةالحيوان مى‏نويسد كه:

او سلطان مصر بود. وقتى كه مرد، از طرف حكومت وقت يك نفر قارى بر سر قبرش معين كردند و حقوق گزافى هم برايش قرار دادند و او سرگرم قراءت قرآن بود.

روزى خبر آوردند كه قارى ناگهان ناپديد شده است. از هر طرف شروع به تحقيق و تجسس كردند تا بألاخره او را پيدا كردند و پرسيدند: چرا فرار كردى؟ جرأت نمى‏كرد بگويد، فقط اظهار مى‏داشت كه استعفا مى‏دهم.

گفتند: اگر حقوقت كم است دو برابر اين مبلغ به تو مى‏دهيم. گفت: اگر چند برابر هم بدهيد حاضر نيستم بپذيرم. بألاخره گفتند: دست از تو بر نمى‏داريم تا علت را بگويى.

گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض كرد و با من دست به يقه شد كه چرا بر سر قبر من قرآن مى‏خوانى؟ من گفتم مرا اين‏جا آورده‏اند كه قرآن براى تو بخوانم بلكه خيرى و ثوابى به تو برسد. گفت: نه چنين است بلكه هر آيه‏اى كه تو مى‏خوانى، آتشى بر آتش من افزوده مى‏شود. به من مى‏گويند مى‏شنوى؟ چرا در دنيا به آن عمل نكردى؟! لذا مرا معاف بداريد كه من ديگر جرأت نمى‏كنم بر سر گورش قرآن بخوانم.

دو ركعت نماز خالص ما را بس‏

در دستگاه الهى جز حقيقت و صدق و اخلاص چيزى فايده ندارد. صد مرتبه هم به زبان بگويى قربة الى الله تا دل و سر و حقيقت تو چه باشد. اگر صدق باشد و آن را اصلاح كرده باشى فبها وگرنه لفظ خالى است.

غرض، نفس انسانى است كه غالبا يا طلب منزلت نزد خلق را طالب است يا حظ خودش را. كارهاى خيرى انجام مى‏دهد و گمان مى‏كند براى خداست؛ ولى فرداى قيامت در صفحه سيئاتش مشاهده مى‏كند؛ چون يا رياست يا حظ نفس.

اگر عمل خالص شد، يك ذره‏اش شخص را بلند مى‏كند. كسى‏كه دو ركعت نماز بخواند، بهشتى مى‏شود، بلى اما اگر خالصانه و با حضور قلب وگرنه اگر حقيقتى همراهش نباشد، همين است كه مى‏بينيد.

سيدبن طاووس - عليه‏الرحمه - مى‏فرمايد: حتى عبادتى كه از ترس آتش يا طمع بهشت باشد نيز حظ نفس است و آن عملى كه خلوص حقيقى را بايد داشته باشد ندارد. بالأخره براى كيف خودش مى‏باشد.

البته از نظر شرعى عمل صحيح و نسبت به امور ديگر خالص است ليكن نسبت به درجات عالى خلوص كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مى‏فرمايد: تو را نمى‏پرستم از ترس آتش و نه شوق به بهشت بلكه تو را سزاوار پرستش يافتم و تو را پرستيدم‏ (230)، نسبت به اين مقام ناقص است.

خواب عالم از عبادت به بود

اين‏كه شنيده‏ايد كه دو ركعت نماز عالم بهتر از يك سال عبادت جاهل است، چرا؟ عالم؛ يعنى كسى‏كه بفهمد. درك داشته باشد. حظوظ نفس را تشخيص دهد؛ ولى جاهل اين حرفها را نمى‏فهمد. اصلا به چه قصدى اين كار را انجام مى‏دهد؟ چه بسيار، خود يا ديگرى را مى‏پرستد و گمانش اين است كه خدا را پرستيده است.

و همچنين شنيده‏ايد نماز پشت‏سر امام عالم، ثواب جماعتش هرچه باشد هزار برابر مى‏شود؛ يعنى آن دانايى كه آفات نفس را مى‏شناسد و از حقيقت دين كه اخلاص است جدا نمى‏باشد.

گفتگوى امام حسن با على‏اكبر (عليه السلام)

در راه كربلا شنيده‏ايد كه: حسين را خوابى گرفت و خبر داد كه شنيدم منادى بين آسمان و زمين اين ندا را كرد كه: اين قوم مى‏روند و مرگ هم همراه آنهاست. على‏اكبر عرض كرد: آيا ما بر حق نيستيم (و در راه خدا نمى‏باشيم) فرمود: چرا. عرض كرد: اذا لانبالى بالموت؛ پس از مرگ باكى نداريم: انما جعل الكلام على الفؤاد دليلا. چه سعادتى از اين بالاتر كه در راه حق و براى حق كشته شويم‏ (231).

يعنى فقط خدا، خدا. باب، باب اخلاص است. هيچ گونه غرضى و مرضى و حميت جاهليتى در كار نيست و نه حظ نفسى كه كسى بگويد آفرين يا نام و رسم، مقام و جاه در كار باشد. همه مى‏دانستند كشته مى‏شوند؛ ولى هدف، خالص براى خدا بود.

جلسه بيست و هشتم: اخلاص مقوم عمل‏

قال فبعزتك لأغينهم أجمعين * الا عبادك منهم المخلصين‏ (232)

عمل، چه واجب باشد چه مستحب، ناچار بايد همراه اخلاص باشد كه اخلاص مقوم عمل است؛ يعنى بدون اخلاص اصلا عمل لايق قبول نيست. نخستين مرتبه اخلاص آن است كه محرك و داعى‏اش در عمل، ترس از عذاب يا رسيدن به ثواب باشد؛ مثلا نماز كه مى‏خواند، چه او را از عذاب يا رسيدن به ثواب باشد؛ مثلا نماز كه مى‏خواند، چه او را از خواب خوش بلند مى‏كند وضو مى‏گيرد، مى‏گويد: نماز واجب است، اگر نخوانم تارك‏الصلوة و در حكم كافر مى‏شوم و به پانزده بلا و عقوبت كه براى تارك الصلوة وعده داده شده، مى‏رسم. يا وعده‏هاى ثوابى كه براى روزه‏دار داده شده او را بر مى‏انگيزد كه چهارده ساعت مثلا خود را از مفطرات و مشتهيات نفس نگه دارد.

اين مرتبه اول اخلاص است كه عمل صحيح است و از هرچه بترسد، خدا او را در امان مى‏دارد و به هرچه اميدوار بوده، خدا به فضلش آن ثواب را به او مى‏رساند.

ليكن اگر اين مرتبه هم نباشد؛ يعنى محرك شخص در عمل حتى ثواب و عقاب هم نباشد بلكه چيز ديگرى مثل طلب منزلت نزد خلق باشد (يا مثلا بگويد حج مى‏روم وگرنه آبرويم نزد خلق مى‏رود) تحصيل آبرو يا اظهار قدس باشد، هرچند عمل مستحبى باشد، حرام و آن را باطل مى‏سازد.

اين مسأله از بس دقيق است گاهى بر خود انسان نيز مشتبه مى‏شود؛ مى‏بينيد نسبت به منكرات علنى، اظهار تأسف مى‏كند، يا امر به معروف مى‏نمايد و به خيال خودش به واجب مهم الهى عمل كرده است، در حالى كه محرك او جلوه دادن خود است. يا مى‏خواهد به ديگران بفهماند كه دين دارد، هرچند صورت عمل، خير است ليكن جزء گناهان كبيره‏اش ثبت مى‏شود.

اعاده كردن سى سال نماز جماعت‏

حكايتى را ذكر كرده‏اند كه بايد در آن غور كرد كه مبادا ما هم به آن مبتلا باشيم. يك نفر از خوبان از اهل تقوا سى‏سال در صف اول مسجدى هميشه حاضر بود. اول همه مى‏آمده و آخر از همه مى‏رفته است. پس از سى‏سال، روزى كارى برايش پيش آمد و نتوانست مثل هميشه زود برسد. وقتى رسيد كه صفوف جماعت تشكيل و همه متصل و جايى برايش نبود. ناچار صف آخر اقتدا كرد تا نماز فارغ شد. هنگامى كه مردم دسته دسته مى‏رفتند، او را مى‏ديدند. پيش خود سخت ناراحت شد كه چرا مردم او را در صف آخر ديدند و خجالت كشيد.

بعد در خود فرو رفت كه چرا من خجالت كشيدم. به خود خطاب كرد كه اى بدبخت! معلوم مى‏شود اين سى‏سال كه صف اول مى‏ايستادى براى نمايش به خلق بود وگرنه اگر براى خدا صف اول مى‏ايستادى چطور شد امروز كه خدا نخواست و در صف آخر ايستادى، مردم كه تو را اين‏جا ديدند ناراحت شدى؟ لذا توبه كرد و تمام نمازهاى سى ساله‏اش را قضا نمود.

اين داستان بايد عبرتى براى همه ما شود. نمى‏گويم صف اول نايستيد بلكه بايد بايستى اما از نظر فضيلت آن، نه براى نمايش و جلوه دادن كه اگر روزى صف اول جا نبود، صف دوم و سوم يا آخر برايت فرقى نداشته باشد و نگويى من كه اهل مسأله هستم بايد صف اول باشم نه اين‏كه در صفوف ديگر و گاهى پهلوى دست يك بچه يا بى‏سواد و عامى.

اينها ناخوشيهاى نفس است كه انسان را هلاك مى‏كند؛ چنانچه در امام جماعت نيز چنين است. اگر كثرت جمعيت در داعى او اثر گذاشت، الآن دارد گناه مى‏كند؛ چه يك نفر اقتدا كند، چه ده هزار نفر نبايد براى او فرقى داشته باشد.

توبه از ريا و ضمايم مستقل‏

بنابراين، بايد محرك شخص در مرحله اول ترس از عقاب يا اميد به ثواب و در مرحله دوم و كاملتر، خود خدا باشد. اگر جز اين باشد، ريا و باطل و حرام است و اعاده يا قضاى آن نيز واجب است اگر آن عمل واجب بوده است و توبه از آن در هر حال لازم است؛ چه واجب و چه مستحب.

و همچنين مانند رياست ضمايم مباحى كه مستقل در داعى است؛ مثلا به مشهد مقدس مشرف مى‏گردد، چه او را مى‏جنباند؟ هواى مشهد يا ميوه‏هاى فراوان يا سياحت و ضمنا زيارت؟!

فصل خربزه مى‏شد، عده‏اى به زيارت سامرا مى‏رفتند كه در بين اهل علم مشهور بود به زيارت بطيخيه؛ يعنى زيارت خربزه‏اى!! پس غرور تو را نگيرد كه عمل صالحى از تو سرزده و به قصد خدايى كارى كرده‏اى بلكه همان چيزى كه تو را جنبانيده هدف تو است و خلاصه معبود تو تابع نظر تو است و كارت تقرب به آن است.

قتيل الحمار يا شهيد راه الاغ‏

مروى است كه: در زمان خاتم الانبياء محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) در يكى از جبهه‏هاى جنگ، يك نفر از كفار سوار الاغ سفيد زيبايى بود و در صف كفار جنگ مى‏كرد. يكى از مسلمانان تا چشمش به اين مركب راهوار سفيد افتاد، خوشش آمد و گفت: من مى‏روم اين كافر را مى‏كشم و استرش را مالك مى‏شوم و به اين قصد حركت كرد؛ ولى تا خواست حمله كند، آن مشرك پيشدستى كرد و مسلمان را كشت. او در بين اصحاب مشهور شد به قتيل الحمار؛ كشته راه الاغ.

ببين به چه قصدى حركت كرد. اين‏جا جز حق و حقيقت نمى‏خرند. تظاهر فايده ندارد. پس واى به كشته نفس و هوا كه گاهى خسرالدنيا و الآخره است. براى حظ نفس اگر حركت كردى، ممكن است به آن برسى تا خدا چه خواهد ليكن اگر براى خدا جنبيدى حتما به آن خواهى رسيد بلكه بيشتر و بهتر؛ چنانچه مضمون آيه شريفه است‏ (233).

ضمايم تبعى مبطل نيست‏

ضمنا اين مطلب را هم يادآور شوم كه ضمايم تبعى مبطل علم نيست؛ مثلا راستى شوق به ثواب الهى او را به زيارت قبر حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام) مى‏كشاند؛ چون امام وعده داده است نزد ميزان و صراط و نامه عمل به دست دادن، به فريادش مى‏رسد، لذا به شوق اين وعده‏ها حركت مى‏كند كه خداوند به بركت شفاعت حضرت رضا (عليه السلام) ثواب حج و عمره به او بدهد، ضمنا مى‏گويد: يك هفته ديگر مى‏روم كه هلوى مشهد هم برسد، يا خربزه‏اش شيرين شود. اين مانعى ندارد. نه اين‏كه هلو و خربزه مشهد او را به زيارت وادارد كه آن‏وقت مى‏شود زيارت هلو و خربزه و هواى خوب؛ چون فقط به نام زيارت حضرت رضا (عليه السلام) است در حالى كه حركت و جنبش او در اثر چيز ديگرى است.

حكمت كعبه در ميان سرزمين سوزان‏

در نهج‏البلاغه ضمن خطبه‏اى از اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره حج و حكمت آن، فرمايشاتى دارد كه خلاصه ترجمه بعضى از آنها چنين است:

خداى تعالى خانه‏اش را در جاى گرم سوزنده قرار داده كه آسايشى در آن نباشد (اطرافش كوههايى است كه آفتاب سوزان بر آنها مى‏تابد و زمينهايش هم لم يزرع است) اگر خدا مى‏خواست خانه‏اش را در بهترين نقاط كره زمين قرار مى‏داد ليكن اگر چنين مى‏كرد، خلق آزمايش نمى‏شدند (234).

مثلا اگر در لبنان بود، مردم به طمع آب و هواى خوش و سبزه و رياحين، تفريحانه مى‏رفتند، اين‏كه تقرب به حق نشد. اين پرستش نفس است نه رب. محرك تو ميوه‏هاى خوب مكه مى‏شد مثل لبنان و... .

حالا نمى‏دانم اين سالها كه وفور نعمت و آسانى راه و فراهم آمدن وسايل به بهترين وجه صورت گرفته، آيا در نيتها هم اثر گذاشته يا نه؟ سفر تجارت يا چيزهاى ديگر شده يا نه؟ خدا نكند كه چنين عبادت بزرگى، تقرب به نفس گردد.

كسى بد نفهمد. نمى‏گويم در مكه معظمه غذاى خوب نخوريد. زاد و توشه برنداريد. سوغات نخريد بلكه مستحب است تطييب‏زاد و همچنين مسافر كه به وطن باز مى‏گردد با تحف و هدايا بيايد. آنچه مورد نظر است اين است كه محرك تو اين امور نباشد. مشوق تو لااقل ثواب و ترك عقاب باشد و چنان كه گفتيم هركس به اميد ثواب يا برطرف شدن عقوبت عبادتى را انجام داد، يقينا خداى تعالى به اميدش به او رفتار مى‏فرمايد. خوب، حالا اگر همين اندازه هم نيت خالص نداشت، عملش لغو است.

سخنان على (عليه السلام) بر بالين محتضر

در معانى الاخبار است كه: اميرالمؤمنين على (عليه السلام) به بالين يكى از شيعيانش آمد در حالى كه او در حال نزع‏ (235) بود. حضرت احوالش را پرسيد كه چطورى؟ عرض كرد: اخاف ذنبى و ارجو رحمة ربى، ديگر فهميده است كه بايد برود. گفت: از گناهم مى‏ترسم و به رحمت پروردگار اميدوارم.

حضرت فرمود: اين خوف و رجا (بيم و اميد) در هر دلى باشد، خداى تعالى از هرچه مى‏ترسد در امانش قرار مى‏دهد و به هرچه اميدوار است او را مى‏رساند.

معامله با خدا باخت ندارد

اين‏جا ديگر معامله‏اى است كه جز سود چيزى ندارد. ديگر مثل معامله دنيوى شرط ندارد؛ يعنى لمن نشاء درباره‏اش ذكر نشده بلكه وعده قطعى داده است و سعى او را مشكور خوانده است. معامله با نفس و هواست كه متزلزل است ليكن معامله با خدا قطعى و به هيچ وجه زيان ندارد.

در سوره اسراء مى‏فرمايد: هركس زندگى دنيا را خواهد، براى هركس بخواهيم زود آنچه را خواهد به او مى‏دهيم سپس برايش دوزخ را قرار دهيم و بچشانيم به او نكوهيده رانده شده و هركس آخرت خواست و بكوشد براى آن، در حالى كه مؤمن است، پس آنان كه سعيشان سپاسگزارى شده است‏ (236).

جلسه بيست و نهم: باطل بودن عبادت معاوضه‏اى‏

قال فبعزتك لأغينهم أجمعين * الا عبادك منهم المخلصين‏ (237)

ديشب گفتيم كه ضميمه تبعى مانعى ندارد در صورتى كه محرك اصلى، شوق رسيدن به ثواب يا ترس از عقاب باشد. امشب مثال ديگرى عرض كنم؛ مثلا از ترس خدا راستى امسال مى‏خواهد حج مشرف گردد كه مبادا به دين يهود يا نصارى بميرد، ضمنا نظرش هم اين است كه فلان جنس كه در شهر خودش يافت نمى‏شود آن جا بخرد، يا فرشى هم همراه مى‏برد كه آن‏جا بفروشد و استفاده‏اى هم ببرد و اين‏كار اصلا اثرى در حركتش ندارد بلكه تبعى و ضمنى است.

ولى يك نفر مى‏خواهد معامله كند به اين قصد مى‏خواهد برود كه استفاده بكند، اين سفر عبادت نيست بلكه تجارت است. يا حمله دارى كه به قصد استفاده باشد، رجاى به ثواب نيست بلكه رجاى به پول است. خلاصه، اساس را بايد توجه كرد كه چه چيز او را مى‏جنباند و حركت مى‏دهد.

سخنى از صاحب عروه‏

حالا كه سخن به اين‏جا رسيد، مناسب است مسأله‏اى را كه سيد - عليه‏الرحمه - در عروة الوثقى ذكر فرموده يادآور شوم. عرض شد اگر عبادت به قصد رسيدن به ثواب يا ترس از عقاب باشد صحيح است. سيد مى‏فرمايد: به شرطى كه عنوان معاوضه‏اى نداشته باشد كه در بسيارى از كارهاى مستحبى پيش مى‏آيد (238).

خلاصه، هر كار خيرى اگر عنوان داد و ستد و معاوضه پيش آمد، ديگر عبادت نيست بلكه معامله است و صحتش خالى از اشكال نيست.

مثلا شنيده است كسى‏كه نماز حضرت زهرا (عليه السلام) را بخواند حاجتش روا مى‏شود. خودش را مثل عمله‏اى كه يك روز مزدور مى‏شود كه كار كند در برابر بيست تومان پول! اين شخص هم مى‏خواهد دو ركعت نماز بخواند در برابر روا شدن فلان حاجتش. اين نماز نشد بلكه اجيرى شد. كارگرى شد، عبادت نيست. رجاى ثواب نيست بلكه معاوضه به ثواب يا رسيدن به حاجت است. خيال مى‏كند از خداطلبى دارد كه دو ركعت نماز براى ثواب يا قضاى حاجت خوانده است.

چه دارى تا معامله كنى‏

خود را در مقابل خدا صاحب چيزى، شأنى، كارى پنداشتن، خلاف واقع است. تو چه دارى كه مى‏خواهى بدهى و در برابر، توقعى از خدا داشته باشى؟ مثلا همين دو ركعت نماز كه مثال زده شد، خم مى‏شوى، مى‏ايستى، پيشانى به خاك مى‏گذارى و زبانت چيزهايى مى‏خواند، خوب، كى تو را آفريده؟ اعضايت را مستوى قرار داده و اين‏طور سالم نگه داشته كه بتوانى به آسانى خم و راست شوى، يا اين تكه گوشت را كى در دهان تو گويا كرده است؟

حق اين است كه تو بيش از يك اراده كه آن هم به توفيق خداست چيزى ندارى، پس چه دارى كه به خدا بدهى تا در مقابل چيزى طلبكار گردى؟ هرچه را بنگرى مال خودش هست. دستت را در درگاهش دراز مى‏كنى، اين دست از كيست؟ از سر تا پايت، اصل وجود و صفات كمالى هرچه دارى حدوثا و بقاءا از خداست كه تابع اراده تو قرار داده است. اراده نماز مى‏كنى به راحتى مى‏ايستى، كى اين‏طور بدن سنگين را مسخر تو كرده است؟!

سخنى از ابن سينا

بوعلى سينا گويد: مردم از آهن ربا كه سوزنى را جذب مى‏كند، تعجب مى‏كنند ليكن تعجب نمى‏كنند كه خداوند چگونه اين هيكل سنگين را تابع نفس ناطقه قرار داده است‏ (239).

گاهى زير تابوت رفته‏ايد؟ يك نفر نمى‏تواند اين مرده را حمل كند. يا اگر بتواند به زحمت مى‏افتد و بايد چند نفر اين بدن سنگين را حمل نمايند؛ اما همين بدن وقتى كه زنده بود، تا اراده مى‏كرد، اين وزن سنگين جا به جا مى‏شد، به چه آسانى! هرگونه حركتى كه خواستى تابع اراده تو است. بلى اراده‏ات را هم خدا به تو داده است: و نمى‏خواهيد مگر اين‏كه خدا بخواهد (240).

پس مبادله و معاوضه‏اى نيست. حج مى‏روى، پول خرج مى‏كنى، پول مال كيست؟ خودت مال كى هستى؟

اى هيچ ز بهر هيچ بر هيچ مپيچ‏

هرچه هست مال خداست. منتها روى مصالحى در شرع مقدس، قانون مالك و مملوك را معين فرموده است وگرنه دهنده و گيرنده هرچه را حسابش كنى به خدا بر مى‏گردد: آگاه باشيد! كه همه كارها به خدا باز مى‏گردد (241).

پس به هوش باشيد كه در عباداتتان قصد معامله و معاوضه نكنيد. خيال نكنى مالى داده‏اى و كارى كرده‏اى؛ يعنى چيزى داشته‏اى و داده‏اى، حالا عوضش را ثواب يا رفع عقاب مى‏خواهى.

جز مشت خاكى چيزى نبوده‏اى و حالا هم نيستى. نگاه اين چند روزه نكن. بگذار پس از مدتى قبرت را نبش كنند، خواهى ديد كه باز هم مشت خاكى بيش نيستى.

ما چه‏ايم اندر جهان پيچ پيچ *** چون الف او خود ندارد هيچ هيچ

بلى دست توانايى بود كه اين بدن را جان داد و مشتى خاك را گويا و شنوا، بينا و توانا ساخت و دوباره همين بدن را خاك مى‏كند (242).

زيارت عاشورا يا جامعه مى‏خوانى، متوجه باش كى اين زبان را به تو داد و مسخر اراده تو گردانيد؟ اگر به مقدمات افعال اختيارى برگردى كه بيشتر حيران مى‏شوى. كى عقل و شعور داد؟ اسباب را براى تو فراهم نمود. توفيق خير داد. موانع را برطرف كرد و... .

پس اولا: اصلا معاوضه‏اى در كار نمى‏تواند باشد؛ چون مالى نداريم و چيزى از خود نداريم جز اراده‏اى كه آن هم به توفيق اوست. و ثانيا: بر فرض كه بنابر مزد و عوض باشد بايد ببينيم چه داريم؟ كسانى كه نماز، روزه، حج و غيره را انجام مى‏دهيد، راستى اگر بخواهند در برابر اين كارها به شما مزد دهند اندازه‏اش چيست؟ مثلا براى ده ركعت نماز خواندن چند دقيقه وقت صرف كرده‏اى؟ فرض كنيم ربع ساعت، خوب، ربع ساعت كار مزدش چقدر است؟

يا كسانى كه شب زنده‏دارى مى‏كنيد و مى‏گوييد: سحرها هميشه بيداريم، خوب، از سر شب تا صبح پاسبانهايى كه بيدارند حقوقشان چقدر است؟

پس به خيال خودت كه مزد، طلبكارى، بنا شود به عدل به تو مزد دهند عملت چقدر قيمت دارد؟ حج رفتى، در برابرش چى مى‏خواهى، آن هم حج اين روزها! يا روزه گرفته‏اى؛ يعنى ناهار ظهرت را چند ساعت ديرتر خورده‏اى. بسيارى از مردم در اثر فرو رفتن در مشاغل دنيا موازين از دستشان در مى‏رود به طورى كه از صبح تا شب چيزى نمى‏خورند و نمى‏آشامند و به گرسنگى و تشنگى خود اصلا التفاتى ندارند. بدبخت كسى‏كه خيال كند از خدا چيزى طلبكار است خودش را معامله‏گر حساب نمايد.

بنابراين، بايد داعى و محرك شخص رجاى رسيدن به ثواب و وعده‏هايى كه خداوند به فضلش داده است باشد تا اين‏كه عملش عبادت شود و لايق گردد كه در مقابل، اجرى داده شود.

قصدش اين باشد كه به اين درگاه، اظهار خشوعى كنم به اميد آن‏كه خداى غفور و كريم؛ خدايى كه غنى بالذات است و هيچ گونه نيازى به عمل من و امثال من ندارد، نظر لطفى بفرمايد.

دستگاه، دستگاه كرم است. وعده‏هايى داده است. وعده‏هاى او مرا به حركت آورده و من اميدم به آنهاست نه عملم. من كيستم تا عملم چه باشد.

اگر اين‏طور شد، ديگر عجبى در كار نمى‏آيد. مگر عملى دارم كه به آن بنازم؟ مگر از من كارى ساخته است كه به آن عجب بورزم؟ لذا اهل عقل، هيچ وقت معجب به عمل خود نمى‏شوند. جاهل است. بى‏خبر و بى‏خرد است كه پركاهى را جواهرنايابى مى‏پندارد و پيش خود براى آن حسابهايى مى‏كند؛ اما آفتاب حقيقت كه ساعت مرگ طلوع كرد، حقايق را كشف مى‏كند و معلوم مى‏شود كاهى بيش نبوده آن را كه جواهر مى‏پنداشته است. بلى، يوم تبلى السرآئر (243) است؛ روزى كه نهانها آشكار مى‏شود.

كرمى به جاى گوهر شب چراغ‏

شخصى در شب تاريكى، در دامنه كوهى حركت مى‏كرد. از دور چشمش به چيزى نورانى افتاد، به خيالش گوهر شب چراغ است. با احتياط خاكهاى اطراف آن را برداشت و در صندوق قرار داد. فردا اول پيش جواهر فروش شهر رفت و گفت: من گوهر گرانقيمتى دارم و مى‏خواهم آن را بفروشم.

گفت: بياور!.

گفت: نمى‏شود. خطر دارد. بايد تو به منزل بيايى.

جواهر فروش به ناچار به خانه‏اش رفت. با تشريفاتى، كيسه را از صندوق بيرون آورد ليكن جز مشت خاكى و پوست كرمى چيزى نبود. با تعجب به خود مى‏گفت: كو گوهر شب چراغ؟!.

جواهر فروش جريانش را پرسيد. قضيه شب گذشته را برايش نقل كرد. گفت: احمق! تو امروز مرا از كار باز كردى. تو در شب تار كرم درخشانى ديده‏اى و گمان كردى گوهر شب چراغ است.

خجالت و شرمندگى از عبادتها

بلى اى اهل عقل! وقتى كه روز روشن شد و حقيقت كشف گرديد، خودت خجالت مى‏كشى از همين عبادتهايت كه به خيالت معامله با خدا كرده‏اى.

ببينيد بزرگان دين چگونه به درگاه خدا اظهار عجز مى‏كنند. امام سجاد (عليه السلام) است كه در دعاى ابوحمزه عرض مى‏كند: و ما انا يا سيدى و ما خطرى؛ من كيستم تا گناهم چه باشد. عملم چه باشد.

خداوندا! تو معرفتى ده تا حقايق امور را بفهميم پيش از آن‏كه فايده‏اى نداشته باشد.