جلسه بيست و هفتم: خلوص چيست و
عمل خالص كدام است؟
قال فبعزتك لأغينهم أجمعين * الا عبادك منهم
المخلصين
(228)
خالص هر چيزى آن است كه غيرش با او نباشد و خودش تنها باشد؛ مثلا
طلاى خالص؛ يعنى جز طلا چيزى نيست. مس ندارد. جنس اجنبى ندارد. يا مثلا شير خالص كه
در قرآن مىفرمايد: از بين كثافت و خون، شير خالص بيرون مىآيد
(229)؛
يعنى در حالى كه با فضولات و خون برخورد دارد معالوصف نه متعفن به بوى كثافت است و
نه رنگ و بوى خون دارد.
عمل بايد خالص براى خدا باشد؛ يعنى داعىاش و محركش تنها تقرب به
حق باشد نه غير. پس اگر هم مىخواهد به خدا نزديك شود و هم نظرش چيز ديگرى است خدا
نمىپذيرد و گفتيم كه اين امرى است سرى و راجع به گذراندن به دل يا زبان نيست.
آبرو نزد خلق هم به دست خداست
تا واقعش چه باشد، محركش چيست؟ آيا قرب به خدا او را واداشته به
اينكار يا قرب مخلوق؟ مثلا منبر كه مىرود تقرب به خداست يا مال يا منزلت نزد خلق؟
و يا هر دو و هر سه. بدانيد كه جمع نمىگردد؛ ياخدا، يا غير خدا وگرنه از خدا كه
يقينا باز مىماند و نوعا از غرض مادى نيز محروم مىشود؛ چون دل مردم هم به دست
خداست. اگر خدا بخواهد، منزلتى نزد خلق پيدا مىكند وگرنه محال است و نتيجه به عكس
مىدهد.
داستانى از مالك دينار
گويند: مالك دينار در اوايل عمر، صرافى مىكرد و روزگارش بد نبود.
به طمع افزايش مال، هوس توليت مسجد جامعاموى را در شام كرد و معلوم است اگر اين
مقام را مىيافت چه مبالغ هنگفتى مال به دستش مىافتاد ليكن شرط در متولى، از هد
خلق بودن است. بايد از همه زاهدتر و پرهيزكارتر باشد. اين بود كه به اين هوس، تمام
داراييش را بين مردم پخش كرد و معتكف مسجد شد تا حس مىكرد كسى وارد شده فورا به
نماز مىايستاد و حالت خشوع به خودش مىگرفت!
عجب اينجاست هركس از پهلويش رد مىشد مىگفت: مالك! چه در خيال
دارى؟ چه مىخواهى بكنى؟!
مدتى به اين منوال گذشت. گويند شبى به اين فكر افتاد كه من در چه
حالم و به چه خيال واهى خودم را به اين روز انداختم؟! اموالم را كه در راه هوس خرج
كردم و مردم هم كه سر مرا فهميده و آشكار مىكنند خسرالدنيا و الآخره شدم!
آن شب راستى با دل شكسته استغفار كرد و از انفاقها و نمازها و ظاهر
سازيهايش توبه كرد. بلى همه اين كارها جزء سيئاتش بود. تا صبح همينطور ناله
مىكرد. فردا ديد هركس به مسجد مىآيد به او احترام مىگذارد و التماس دعا دارد.
همه به او اظهار ارادت مىكنند. كمكم در شام مشهور شد كه مالك، از هد خلق است.
آمدند و به او پيشنهاد توليت موقوفات مسجد جامع را نمودند. گفت: هيهات! ديگر با
خداى خود آشتى كردهام و حالات خوبى هم نصيبش گرديد.
پس آن بدبختى كه از خلوص خالى است، راستى مصداق خسرالدنيا و الآخره
مىباشد.
حظ نفس آفت خلوص
گفتيم كه شرط قبولى عبادات، خلوص است و
عبادتى كه خالى از خلوص باشد، ارزشى ندارد. پستترين و بدترين مراتبش آن است كه
انسان بخواهد براى تقرب به خلق و خالق، كارى انجام دهد، از آن شركهاى مبطل و
رياهايى است كه جزء كباير محسوب مىشود. درجه بعدش آن است كه براى حظ نفس هم نباشد.
گاه مىشود كه انسانى تقرب به خلق در نيتش دخالتى ندارد ليكن ميل نفسش در داعى اثر
مىگذارد؛ مثلا هوا گرم است و روز جمعه با خود مىگويد در حوض آب مىروم خنك بشوم و
غسل جمعه هم بكنم. حالا آيا راستى مىخواهى غسل جمعه كنى يا خنك بشوى؟!
يا مثلا هوا سرد است مىخواهد كمى گرم شود، مىگويد: حمام مىروم،
غسل جمعه هم مىكنم در حالى كه گرم شدنش مورد نظرش مىباشد. اگر بخواهى راستى عملت
خالص باشد، بايد هيچگونه حظ نفسى هم در نيتت دخالتى نداشته باشد.
ضمنا هرچند ضميمه نيت در مباح باشد، اگر مستقل در داعى شد، نفس عمل
هم باطل است. مقصود ما جهت اخلاص است كه حتى ضمايم تبعى هم نباشد؛ يعنى واقعا
مىخواهد غسل جمعه هم بكند ضمنا خنك هم بشود، يا گرم هم بشود، اينجا غسل صحيح است
ليكن خالص نيست اما اگر منظور، هم غسل كردن، هم گرم يا سرد شدن است به قسمى كه هر
دو با هم محركش شود كه هر يك به تنهايى او را وادار به اين كار نمىكرد، عمل باطل
است.
به يك آفرين مىسازد
خيلى دقيق است. براى حفظ نفس، گاهى
انسانى خودش متوجه نيست و به يك باركالله ساخته است و
با خداى خودش معامله باقى نمىكند؛ اما به يك آفرين خلق و مدح و ستايش آنان حالش
تغيير مىكند و به آن مىسازد.
از اين بدتر، گاهى به يك آفرين پس از مرگش نيز
اكتفا مىكند. كارى مىكند كه پس از او تعريفش كنند. به قدرى در وهم و خيال اسير
است كه حب جاه او را وا مىدارد حتى براى پس از مرگش - كه خودش در اين عالم نيست -
تا به مدح و ذم متأثر شود و كارى انجام دهد؛ يعنى براى پس از مرگش هم طالب جاه و
اسم و رسم است، مىگويد:
نام نيكى گر بماند ز آدمى *** به كز او ماند سراى زرنگار
بلى نام نيك ماندن براى تو وقتى نافع است كه براى نام نيك، كارى
نكرده باشى بلكه براى خدا انجام داده باشى. وقتى خوب است كه خودت نيك شده باشى و
كارت براى نيكنامى نباشد وگرنه اگر ذاتت خراب، نيتت فاسد شد، هرچند همه هم تو را
بستايند چه فايدهاى براى تو دارد.
هماكنون تعداد مسلمانان غير شيعه، تقريبا چهار برابر شيعه است و
بيشتر هم معاويه را مدح مىكنند و به او معتقدند! آيا اين ستايشها براى معاويه سر
سوزنى ارزش دارد؟ آيا از عذاب او چيزى مىكاهد؟
نيكنامى دنيا براى تو كه در برزخ هستى چه فايده دارد؟ تو در عالم
ملكوت هستى، در عالم ملك هرچه باشد ربطى به تو ندارد. اوضاع جور ديگرى است. بلى اگر
با ايمان از اينجا رفتى؛ يعنى راستى خودت نيك شدى، كارهايت براى خدا خالص بود نه
اينكه براى نيكنامى عملى انجام دهى، آنوقت پس از مرگ، مؤمنين به راستى براى تو
دعا مىكنند نه تعارفى؛ البته بهره مىبرى و مؤثر است وگرنه سر قبرت، فرش چهلچراغ
باشد، يا سنگ خالى، يا خاك خشك، براى تو هيچ فرقى نمىكند؛ چون اينها مال عالم ملك
است.
خشم احمد بن طولون بر قارى قرآن
اگر با ايمان رفته باشى و اهل قرآن شده باشى، آن وقت يك نفر هم با
اخلاص براى تو قرآنى بخواند، به كارت مىخورد وگرنه حكايت احمد بن طولون است كه
دميرى در حياةالحيوان مىنويسد كه:
او سلطان مصر بود. وقتى كه مرد، از طرف حكومت وقت يك نفر قارى بر
سر قبرش معين كردند و حقوق گزافى هم برايش قرار دادند و او سرگرم قراءت قرآن بود.
روزى خبر آوردند كه قارى ناگهان ناپديد شده است. از هر طرف شروع به
تحقيق و تجسس كردند تا بألاخره او را پيدا كردند و پرسيدند: چرا فرار كردى؟ جرأت
نمىكرد بگويد، فقط اظهار مىداشت كه استعفا مىدهم.
گفتند: اگر حقوقت كم است دو برابر اين مبلغ به تو مىدهيم. گفت:
اگر چند برابر هم بدهيد حاضر نيستم بپذيرم. بألاخره گفتند: دست از تو بر نمىداريم
تا علت را بگويى.
گفت: چند شب قبل صاحب قبر به من اعتراض كرد و با من دست به يقه شد
كه چرا بر سر قبر من قرآن مىخوانى؟ من گفتم مرا اينجا آوردهاند كه قرآن براى تو
بخوانم بلكه خيرى و ثوابى به تو برسد. گفت: نه چنين است بلكه هر آيهاى كه تو
مىخوانى، آتشى بر آتش من افزوده مىشود. به من مىگويند مىشنوى؟ چرا در دنيا به
آن عمل نكردى؟! لذا مرا معاف بداريد كه من ديگر جرأت نمىكنم بر سر گورش قرآن
بخوانم.
دو ركعت نماز خالص ما را بس
در دستگاه الهى جز حقيقت و صدق و اخلاص چيزى فايده ندارد. صد مرتبه
هم به زبان بگويى قربة الى الله تا دل و سر و حقيقت تو
چه باشد. اگر صدق باشد و آن را اصلاح كرده باشى فبها وگرنه لفظ خالى است.
غرض، نفس انسانى است كه غالبا يا طلب منزلت نزد خلق را طالب است يا
حظ خودش را. كارهاى خيرى انجام مىدهد و گمان مىكند براى خداست؛ ولى فرداى قيامت
در صفحه سيئاتش مشاهده مىكند؛ چون يا رياست يا حظ نفس.
اگر عمل خالص شد، يك ذرهاش شخص را بلند مىكند. كسىكه دو ركعت
نماز بخواند، بهشتى مىشود، بلى اما اگر خالصانه و با حضور قلب وگرنه اگر حقيقتى
همراهش نباشد، همين است كه مىبينيد.
سيدبن طاووس - عليهالرحمه - مىفرمايد: حتى
عبادتى كه از ترس آتش يا طمع بهشت باشد نيز حظ نفس است و آن عملى كه خلوص حقيقى را
بايد داشته باشد ندارد. بالأخره براى كيف خودش مىباشد.
البته از نظر شرعى عمل صحيح و نسبت به امور ديگر خالص است ليكن
نسبت به درجات عالى خلوص كه اميرالمؤمنين (عليه السلام) مىفرمايد:
تو را نمىپرستم از ترس آتش و نه شوق به بهشت بلكه تو را
سزاوار پرستش يافتم و تو را پرستيدم
(230)،
نسبت به اين مقام ناقص است.
خواب عالم از عبادت به بود
اينكه شنيدهايد كه دو ركعت نماز عالم بهتر از يك سال عبادت جاهل
است، چرا؟ عالم؛ يعنى كسىكه بفهمد. درك داشته باشد. حظوظ نفس را تشخيص دهد؛ ولى
جاهل اين حرفها را نمىفهمد. اصلا به چه قصدى اين كار را انجام مىدهد؟ چه بسيار،
خود يا ديگرى را مىپرستد و گمانش اين است كه خدا را پرستيده است.
و همچنين شنيدهايد نماز پشتسر امام عالم، ثواب جماعتش هرچه باشد
هزار برابر مىشود؛ يعنى آن دانايى كه آفات نفس را مىشناسد و از حقيقت دين كه
اخلاص است جدا نمىباشد.
گفتگوى امام حسن با علىاكبر
(عليه السلام)
در راه كربلا شنيدهايد كه: حسين را خوابى
گرفت و خبر داد كه شنيدم منادى بين آسمان و زمين اين ندا را كرد كه: اين قوم
مىروند و مرگ هم همراه آنهاست. علىاكبر عرض كرد: آيا ما بر حق نيستيم (و در راه
خدا نمىباشيم) فرمود: چرا. عرض كرد: اذا لانبالى بالموت؛
پس از مرگ باكى نداريم: انما جعل الكلام على الفؤاد دليلا.
چه سعادتى از اين بالاتر كه در راه حق و براى حق كشته شويم
(231).
يعنى فقط خدا، خدا. باب، باب اخلاص است. هيچ گونه غرضى و مرضى و
حميت جاهليتى در كار نيست و نه حظ نفسى كه كسى بگويد آفرين يا نام و رسم، مقام و
جاه در كار باشد. همه مىدانستند كشته مىشوند؛ ولى هدف، خالص براى خدا بود.
جلسه بيست و هشتم: اخلاص مقوم
عمل
قال فبعزتك لأغينهم أجمعين * الا عبادك منهم
المخلصين
(232)
عمل، چه واجب باشد چه مستحب، ناچار بايد همراه
اخلاص باشد كه اخلاص مقوم عمل است؛ يعنى بدون
اخلاص اصلا عمل لايق قبول نيست. نخستين مرتبه اخلاص آن است كه محرك و داعىاش در
عمل، ترس از عذاب يا رسيدن به ثواب باشد؛ مثلا نماز كه مىخواند، چه او را از عذاب
يا رسيدن به ثواب باشد؛ مثلا نماز كه مىخواند، چه او را از خواب خوش بلند مىكند
وضو مىگيرد، مىگويد: نماز واجب است، اگر نخوانم تاركالصلوة و در حكم كافر مىشوم
و به پانزده بلا و عقوبت كه براى تارك الصلوة وعده داده شده، مىرسم. يا وعدههاى
ثوابى كه براى روزهدار داده شده او را بر مىانگيزد كه چهارده ساعت مثلا خود را از
مفطرات و مشتهيات نفس نگه دارد.
اين مرتبه اول اخلاص است كه عمل صحيح است و از هرچه بترسد، خدا او
را در امان مىدارد و به هرچه اميدوار بوده، خدا به فضلش آن ثواب را به او
مىرساند.
ليكن اگر اين مرتبه هم نباشد؛ يعنى محرك شخص در عمل حتى ثواب و
عقاب هم نباشد بلكه چيز ديگرى مثل طلب منزلت نزد خلق باشد (يا مثلا بگويد حج مىروم
وگرنه آبرويم نزد خلق مىرود) تحصيل آبرو يا اظهار قدس باشد، هرچند عمل مستحبى
باشد، حرام و آن را باطل مىسازد.
اين مسأله از بس دقيق است گاهى بر خود انسان نيز مشتبه مىشود؛
مىبينيد نسبت به منكرات علنى، اظهار تأسف مىكند، يا امر به معروف مىنمايد و به
خيال خودش به واجب مهم الهى عمل كرده است، در حالى كه محرك او جلوه دادن خود است.
يا مىخواهد به ديگران بفهماند كه دين دارد، هرچند صورت عمل، خير است ليكن جزء
گناهان كبيرهاش ثبت مىشود.
اعاده كردن سى سال نماز جماعت
حكايتى را ذكر كردهاند كه بايد در آن غور كرد كه مبادا ما هم به
آن مبتلا باشيم. يك نفر از خوبان از اهل تقوا سىسال در صف اول مسجدى هميشه حاضر
بود. اول همه مىآمده و آخر از همه مىرفته است. پس از سىسال، روزى كارى برايش پيش
آمد و نتوانست مثل هميشه زود برسد. وقتى رسيد كه صفوف جماعت تشكيل و همه متصل و
جايى برايش نبود. ناچار صف آخر اقتدا كرد تا نماز فارغ شد. هنگامى كه مردم دسته
دسته مىرفتند، او را مىديدند. پيش خود سخت ناراحت شد كه چرا مردم او را در صف آخر
ديدند و خجالت كشيد.
بعد در خود فرو رفت كه چرا من خجالت كشيدم. به خود خطاب كرد كه اى
بدبخت! معلوم مىشود اين سىسال كه صف اول مىايستادى براى نمايش به خلق بود وگرنه
اگر براى خدا صف اول مىايستادى چطور شد امروز كه خدا نخواست و در صف آخر ايستادى،
مردم كه تو را اينجا ديدند ناراحت شدى؟ لذا توبه كرد و تمام نمازهاى سى سالهاش را
قضا نمود.
اين داستان بايد عبرتى براى همه ما شود. نمىگويم صف اول نايستيد
بلكه بايد بايستى اما از نظر فضيلت آن، نه براى نمايش و جلوه دادن كه اگر روزى صف
اول جا نبود، صف دوم و سوم يا آخر برايت فرقى نداشته باشد و نگويى من كه اهل مسأله
هستم بايد صف اول باشم نه اينكه در صفوف ديگر و گاهى پهلوى دست يك بچه يا بىسواد
و عامى.
اينها ناخوشيهاى نفس است كه انسان را هلاك مىكند؛ چنانچه در امام
جماعت نيز چنين است. اگر كثرت جمعيت در داعى او اثر گذاشت، الآن دارد گناه مىكند؛
چه يك نفر اقتدا كند، چه ده هزار نفر نبايد براى او فرقى داشته باشد.
توبه از ريا و ضمايم مستقل
بنابراين، بايد محرك شخص در مرحله اول ترس از عقاب يا اميد به ثواب
و در مرحله دوم و كاملتر، خود خدا باشد. اگر جز اين باشد، ريا و باطل و حرام است و
اعاده يا قضاى آن نيز واجب است اگر آن عمل واجب بوده است و توبه از آن در هر حال
لازم است؛ چه واجب و چه مستحب.
و همچنين مانند رياست ضمايم مباحى كه مستقل در داعى است؛ مثلا به
مشهد مقدس مشرف مىگردد، چه او را مىجنباند؟ هواى مشهد يا ميوههاى فراوان يا
سياحت و ضمنا زيارت؟!
فصل خربزه مىشد، عدهاى به زيارت سامرا مىرفتند كه در بين اهل
علم مشهور بود به زيارت بطيخيه؛ يعنى زيارت خربزهاى!!
پس غرور تو را نگيرد كه عمل صالحى از تو سرزده و به قصد خدايى كارى كردهاى بلكه
همان چيزى كه تو را جنبانيده هدف تو است و خلاصه معبود تو تابع نظر تو است و كارت
تقرب به آن است.
قتيل الحمار يا شهيد راه الاغ
مروى است كه: در زمان خاتم الانبياء محمد (صلى
الله عليه و آله وسلم) در يكى از جبهههاى جنگ، يك نفر از كفار سوار الاغ سفيد
زيبايى بود و در صف كفار جنگ مىكرد. يكى از مسلمانان تا چشمش به اين مركب راهوار
سفيد افتاد، خوشش آمد و گفت: من مىروم اين كافر را مىكشم و استرش را مالك مىشوم
و به اين قصد حركت كرد؛ ولى تا خواست حمله كند، آن مشرك پيشدستى كرد و مسلمان را
كشت. او در بين اصحاب مشهور شد به قتيل الحمار؛ كشته راه الاغ.
ببين به چه قصدى حركت كرد. اينجا جز حق و حقيقت نمىخرند. تظاهر
فايده ندارد. پس واى به كشته نفس و هوا كه گاهى خسرالدنيا و الآخره است. براى حظ
نفس اگر حركت كردى، ممكن است به آن برسى تا خدا چه خواهد ليكن اگر براى خدا جنبيدى
حتما به آن خواهى رسيد بلكه بيشتر و بهتر؛ چنانچه مضمون آيه شريفه است
(233).
ضمايم تبعى مبطل نيست
ضمنا اين مطلب را هم يادآور شوم كه ضمايم تبعى مبطل علم نيست؛ مثلا
راستى شوق به ثواب الهى او را به زيارت قبر حضرت على بن موسى الرضا (عليه السلام)
مىكشاند؛ چون امام وعده داده است نزد ميزان و صراط و نامه عمل به دست دادن، به
فريادش مىرسد، لذا به شوق اين وعدهها حركت مىكند كه خداوند به بركت شفاعت حضرت
رضا (عليه السلام) ثواب حج و عمره به او بدهد، ضمنا مىگويد: يك هفته ديگر مىروم
كه هلوى مشهد هم برسد، يا خربزهاش شيرين شود. اين مانعى ندارد. نه اينكه هلو و
خربزه مشهد او را به زيارت وادارد كه آنوقت مىشود زيارت هلو و خربزه و هواى خوب؛
چون فقط به نام زيارت حضرت رضا (عليه السلام) است در حالى كه حركت و جنبش او در اثر
چيز ديگرى است.
حكمت كعبه در ميان سرزمين سوزان
در نهجالبلاغه ضمن خطبهاى از اميرالمؤمنين (عليه السلام) درباره
حج و حكمت آن، فرمايشاتى دارد كه خلاصه ترجمه بعضى از آنها چنين است:
خداى تعالى خانهاش را در جاى گرم سوزنده قرار
داده كه آسايشى در آن نباشد (اطرافش كوههايى است كه آفتاب سوزان بر آنها مىتابد و
زمينهايش هم لم يزرع است) اگر خدا مىخواست خانهاش را در بهترين نقاط كره زمين
قرار مىداد ليكن اگر چنين مىكرد، خلق آزمايش نمىشدند
(234).
مثلا اگر در لبنان بود، مردم به طمع آب و هواى خوش و سبزه و
رياحين، تفريحانه مىرفتند، اينكه تقرب به حق نشد. اين پرستش نفس است نه رب. محرك
تو ميوههاى خوب مكه مىشد مثل لبنان و... .
حالا نمىدانم اين سالها كه وفور نعمت و آسانى راه و فراهم آمدن
وسايل به بهترين وجه صورت گرفته، آيا در نيتها هم اثر گذاشته يا نه؟ سفر تجارت يا
چيزهاى ديگر شده يا نه؟ خدا نكند كه چنين عبادت بزرگى، تقرب به نفس گردد.
كسى بد نفهمد. نمىگويم در مكه معظمه غذاى خوب نخوريد. زاد و توشه
برنداريد. سوغات نخريد بلكه مستحب است تطييبزاد و همچنين مسافر كه به وطن باز
مىگردد با تحف و هدايا بيايد. آنچه مورد نظر است اين است كه محرك تو اين امور
نباشد. مشوق تو لااقل ثواب و ترك عقاب باشد و چنان كه گفتيم هركس به اميد ثواب يا
برطرف شدن عقوبت عبادتى را انجام داد، يقينا خداى تعالى به اميدش به او رفتار
مىفرمايد. خوب، حالا اگر همين اندازه هم نيت خالص نداشت، عملش لغو است.
سخنان على (عليه السلام) بر
بالين محتضر
در معانى الاخبار است كه: اميرالمؤمنين على (عليه السلام) به بالين
يكى از شيعيانش آمد در حالى كه او در حال نزع
(235)
بود. حضرت احوالش را پرسيد كه چطورى؟ عرض كرد: اخاف ذنبى و
ارجو رحمة ربى، ديگر فهميده است كه بايد برود. گفت: از گناهم مىترسم و به
رحمت پروردگار اميدوارم.
حضرت فرمود: اين خوف و رجا (بيم و اميد) در هر دلى باشد، خداى
تعالى از هرچه مىترسد در امانش قرار مىدهد و به هرچه اميدوار است او را مىرساند.
معامله با خدا باخت ندارد
اينجا ديگر معاملهاى است كه جز سود چيزى ندارد. ديگر مثل معامله
دنيوى شرط ندارد؛ يعنى لمن نشاء دربارهاش ذكر نشده
بلكه وعده قطعى داده است و سعى او را مشكور خوانده است.
معامله با نفس و هواست كه متزلزل است ليكن معامله با خدا قطعى و به هيچ وجه زيان
ندارد.
در سوره اسراء مىفرمايد: هركس زندگى دنيا را
خواهد، براى هركس بخواهيم زود آنچه را خواهد به او مىدهيم سپس برايش دوزخ را قرار
دهيم و بچشانيم به او نكوهيده رانده شده و هركس آخرت خواست و بكوشد براى آن، در
حالى كه مؤمن است، پس آنان كه سعيشان سپاسگزارى شده است
(236).
جلسه بيست و نهم: باطل بودن
عبادت معاوضهاى
قال فبعزتك لأغينهم أجمعين * الا عبادك منهم
المخلصين
(237)
ديشب گفتيم كه ضميمه تبعى مانعى ندارد در صورتى كه محرك اصلى، شوق
رسيدن به ثواب يا ترس از عقاب باشد. امشب مثال ديگرى عرض كنم؛ مثلا از ترس خدا
راستى امسال مىخواهد حج مشرف گردد كه مبادا به دين يهود يا نصارى بميرد، ضمنا نظرش
هم اين است كه فلان جنس كه در شهر خودش يافت نمىشود آن جا بخرد، يا فرشى هم همراه
مىبرد كه آنجا بفروشد و استفادهاى هم ببرد و اينكار اصلا اثرى در حركتش ندارد
بلكه تبعى و ضمنى است.
ولى يك نفر مىخواهد معامله كند به اين قصد مىخواهد برود كه
استفاده بكند، اين سفر عبادت نيست بلكه تجارت است. يا حمله دارى كه به قصد استفاده
باشد، رجاى به ثواب نيست بلكه رجاى به پول است. خلاصه، اساس را بايد توجه كرد كه چه
چيز او را مىجنباند و حركت مىدهد.
سخنى از صاحب عروه
حالا كه سخن به اينجا رسيد، مناسب است مسألهاى را كه سيد -
عليهالرحمه - در عروة الوثقى ذكر فرموده يادآور شوم. عرض شد اگر عبادت به قصد
رسيدن به ثواب يا ترس از عقاب باشد صحيح است. سيد مىفرمايد:
به شرطى كه عنوان معاوضهاى نداشته باشد كه در بسيارى از كارهاى مستحبى پيش مىآيد
(238).
خلاصه، هر كار خيرى اگر عنوان داد و ستد و معاوضه پيش آمد، ديگر
عبادت نيست بلكه معامله است و صحتش خالى از اشكال نيست.
مثلا شنيده است كسىكه نماز حضرت زهرا (عليه السلام) را بخواند
حاجتش روا مىشود. خودش را مثل عملهاى كه يك روز مزدور مىشود كه كار كند در برابر
بيست تومان پول! اين شخص هم مىخواهد دو ركعت نماز بخواند در برابر روا شدن فلان
حاجتش. اين نماز نشد بلكه اجيرى شد. كارگرى شد، عبادت نيست. رجاى ثواب نيست بلكه
معاوضه به ثواب يا رسيدن به حاجت است. خيال مىكند از خداطلبى دارد كه دو ركعت نماز
براى ثواب يا قضاى حاجت خوانده است.
چه دارى تا معامله كنى
خود را در مقابل خدا صاحب چيزى، شأنى، كارى پنداشتن، خلاف واقع
است. تو چه دارى كه مىخواهى بدهى و در برابر، توقعى از خدا داشته باشى؟ مثلا همين
دو ركعت نماز كه مثال زده شد، خم مىشوى، مىايستى، پيشانى به خاك مىگذارى و زبانت
چيزهايى مىخواند، خوب، كى تو را آفريده؟ اعضايت را مستوى قرار داده و اينطور سالم
نگه داشته كه بتوانى به آسانى خم و راست شوى، يا اين تكه گوشت را كى در دهان تو
گويا كرده است؟
حق اين است كه تو بيش از يك اراده كه آن هم به توفيق خداست چيزى
ندارى، پس چه دارى كه به خدا بدهى تا در مقابل چيزى طلبكار گردى؟ هرچه را بنگرى مال
خودش هست. دستت را در درگاهش دراز مىكنى، اين دست از كيست؟ از سر تا پايت، اصل
وجود و صفات كمالى هرچه دارى حدوثا و بقاءا از خداست كه تابع اراده تو قرار داده
است. اراده نماز مىكنى به راحتى مىايستى، كى اينطور بدن سنگين را مسخر تو كرده
است؟!
سخنى از ابن سينا
بوعلى سينا گويد: مردم از
آهن ربا كه سوزنى را جذب مىكند، تعجب مىكنند ليكن تعجب نمىكنند كه خداوند چگونه
اين هيكل سنگين را تابع نفس ناطقه قرار داده است
(239).
گاهى زير تابوت رفتهايد؟ يك نفر نمىتواند اين
مرده را حمل كند. يا اگر بتواند به زحمت مىافتد و بايد چند نفر اين بدن سنگين را
حمل نمايند؛ اما همين بدن وقتى كه زنده بود، تا اراده مىكرد، اين وزن سنگين جا به
جا مىشد، به چه آسانى! هرگونه حركتى كه خواستى تابع اراده تو است. بلى ارادهات را
هم خدا به تو داده است: و نمىخواهيد مگر اينكه خدا بخواهد
(240).
پس مبادله و معاوضهاى نيست. حج مىروى، پول
خرج مىكنى، پول مال كيست؟ خودت مال كى هستى؟
اى هيچ ز بهر
هيچ بر هيچ مپيچ
هرچه هست مال خداست. منتها روى مصالحى در شرع
مقدس، قانون مالك و مملوك را معين فرموده است وگرنه دهنده و گيرنده هرچه را حسابش
كنى به خدا بر مىگردد: آگاه باشيد! كه همه كارها به خدا باز
مىگردد
(241).
پس به هوش باشيد كه در عباداتتان قصد معامله و
معاوضه نكنيد. خيال نكنى مالى دادهاى و كارى كردهاى؛ يعنى چيزى داشتهاى و
دادهاى، حالا عوضش را ثواب يا رفع عقاب مىخواهى.
جز مشت خاكى چيزى نبودهاى و حالا هم نيستى.
نگاه اين چند روزه نكن. بگذار پس از مدتى قبرت را نبش كنند، خواهى ديد كه باز هم
مشت خاكى بيش نيستى.
ما چهايم اندر جهان پيچ پيچ *** چون الف او خود ندارد هيچ هيچ
بلى دست توانايى بود كه اين بدن را جان داد و مشتى خاك را گويا و
شنوا، بينا و توانا ساخت و دوباره همين بدن را خاك مىكند
(242).
زيارت عاشورا يا
جامعه مىخوانى، متوجه باش كى اين زبان را به تو داد و مسخر اراده تو
گردانيد؟ اگر به مقدمات افعال اختيارى برگردى كه بيشتر حيران مىشوى. كى عقل و شعور
داد؟ اسباب را براى تو فراهم نمود. توفيق خير داد. موانع را برطرف كرد و... .
پس اولا: اصلا معاوضهاى در كار نمىتواند باشد؛ چون مالى نداريم و
چيزى از خود نداريم جز ارادهاى كه آن هم به توفيق اوست. و ثانيا: بر فرض كه بنابر
مزد و عوض باشد بايد ببينيم چه داريم؟ كسانى كه نماز، روزه، حج و غيره را انجام
مىدهيد، راستى اگر بخواهند در برابر اين كارها به شما مزد دهند اندازهاش چيست؟
مثلا براى ده ركعت نماز خواندن چند دقيقه وقت صرف كردهاى؟ فرض كنيم ربع ساعت، خوب،
ربع ساعت كار مزدش چقدر است؟
يا كسانى كه شب زندهدارى مىكنيد و مىگوييد:
سحرها هميشه بيداريم، خوب، از سر شب تا صبح پاسبانهايى كه بيدارند حقوقشان
چقدر است؟
پس به خيال خودت كه مزد، طلبكارى، بنا شود به عدل به تو مزد دهند
عملت چقدر قيمت دارد؟ حج رفتى، در برابرش چى مىخواهى، آن هم حج اين روزها! يا روزه
گرفتهاى؛ يعنى ناهار ظهرت را چند ساعت ديرتر خوردهاى. بسيارى از مردم در اثر فرو
رفتن در مشاغل دنيا موازين از دستشان در مىرود به طورى كه از صبح تا شب چيزى
نمىخورند و نمىآشامند و به گرسنگى و تشنگى خود اصلا التفاتى ندارند. بدبخت كسىكه
خيال كند از خدا چيزى طلبكار است خودش را معاملهگر حساب نمايد.
بنابراين، بايد داعى و محرك شخص رجاى رسيدن به
ثواب و وعدههايى كه خداوند به فضلش داده است باشد تا اينكه عملش عبادت شود
و لايق گردد كه در مقابل، اجرى داده شود.
قصدش اين باشد كه به اين درگاه، اظهار خشوعى كنم به اميد آنكه
خداى غفور و كريم؛ خدايى كه غنى بالذات است و هيچ گونه نيازى به عمل من و امثال من
ندارد، نظر لطفى بفرمايد.
دستگاه، دستگاه كرم است. وعدههايى داده است. وعدههاى او مرا به
حركت آورده و من اميدم به آنهاست نه عملم. من كيستم تا عملم چه باشد.
اگر اينطور شد، ديگر عجبى در كار نمىآيد. مگر عملى دارم كه به آن
بنازم؟ مگر از من كارى ساخته است كه به آن عجب بورزم؟ لذا اهل عقل، هيچ وقت معجب به
عمل خود نمىشوند. جاهل است. بىخبر و بىخرد است كه پركاهى را جواهرنايابى
مىپندارد و پيش خود براى آن حسابهايى مىكند؛ اما آفتاب حقيقت كه ساعت مرگ طلوع
كرد، حقايق را كشف مىكند و معلوم مىشود كاهى بيش نبوده آن را كه جواهر مىپنداشته
است. بلى، يوم تبلى السرآئر
(243)
است؛ روزى كه نهانها آشكار مىشود.
كرمى به جاى گوهر شب چراغ
شخصى در شب تاريكى، در دامنه كوهى حركت مىكرد. از دور چشمش به
چيزى نورانى افتاد، به خيالش گوهر شب چراغ است. با احتياط خاكهاى اطراف آن را
برداشت و در صندوق قرار داد. فردا اول پيش جواهر فروش شهر رفت و گفت:
من گوهر گرانقيمتى دارم و مىخواهم آن را بفروشم.
گفت: بياور!.
گفت: نمىشود. خطر دارد. بايد تو به منزل
بيايى.
جواهر فروش به ناچار به خانهاش رفت. با تشريفاتى، كيسه را از
صندوق بيرون آورد ليكن جز مشت خاكى و پوست كرمى چيزى نبود. با تعجب به خود مىگفت:
كو گوهر شب چراغ؟!.
جواهر فروش جريانش را پرسيد. قضيه شب گذشته را برايش نقل كرد. گفت:
احمق! تو امروز مرا از كار باز كردى. تو در شب تار كرم درخشانى
ديدهاى و گمان كردى گوهر شب چراغ است.
خجالت و شرمندگى از عبادتها
بلى اى اهل عقل! وقتى كه روز روشن شد و حقيقت كشف گرديد، خودت
خجالت مىكشى از همين عبادتهايت كه به خيالت معامله با خدا كردهاى.
ببينيد بزرگان دين چگونه به درگاه خدا اظهار
عجز مىكنند. امام سجاد (عليه السلام) است كه در دعاى ابوحمزه عرض مىكند:
و ما انا يا سيدى و ما خطرى؛ من كيستم تا گناهم چه
باشد. عملم چه باشد.
خداوندا! تو معرفتى ده تا حقايق امور را بفهميم
پيش از آنكه فايدهاى نداشته باشد.