جلسه بيست و يكم: جايگاه توكل
انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم
يتوكلون
(178).
در اهميت توكل همين بس كه از لوازم قطعى توحيد است. نخستين دعوت
پيغمبران، توحيد بود. سراسر قرآن مجيد هم توحيد است. تحصيل علم كه بر همه واجب است،
علم توحيد است: اول العلم معرفة الجبار و آخر العلم تفويض
الامر اليه
(179).
بايد كسىكه مىخواهد عالم حقيقى شود، نخستين توحيدش را درست كند،
آن را تكميل نمايد. نگوييد مگر نه همه ما مسلمانيم، موحديم. ميزان، عقد قلب است؛
يعنى لا اله الا الله را بفهمد؛ يعنى توحيد افعالى را
باورش شده باشد كه هرچه در عالم هستى واقع مىگردد همه از خداست
و ما بكم من نعمة فمن الله...
(180)
راستى بايد اينطور عقيده قلبىاش باشد نه اينكه صرف زبان باشد.
تفاوت لفظ با حقيقت
شبانه روزى كه پنج مرتبه نماز مىخوانيم و لااقل ده مرتبه كلمه
رب العالمين را به زبان مىگوييم، اين لفظ تنها ايمان
به ربوبيت پروردگار جهانيان نيست بلكه آن امر قلبى است كه راستى باورش شده باشد
آفريدگار او و همه آفريدگان، يكى است؛ بنابراين، الفاظ، مقصود بالذات نيست بلكه كار
لفظ اين است كه بدن را طاهر و حكم اسلام را بر او جارى مىسازد؛ اما نسبت به حقيقت
وقتى واقعا شخص مسلم است كه باورش گردد و يقين كند كه
ربالعالمين است، از كرم خاكى تا فيل، انسان، جن و ملك، زمين و ساير كرات
همه و همه مدبرشان يكى است. دست تربيت يكى با تمام ذرات وجود است از پديد آوردنش تا
به كمال رسانيدنش. چنانچه رب من است، رب همه نيز هست. روزى دهنده و نفع رساننده به
هر موجودى است. تا اين معنا نيايد، حالا كار به شهودش نداريم اقلا عقد قلب از روى
اعتقاد به قرآن تا پيدا نشود، ايمان و اسلام حقيقى نيست.
واگذارى كارها به مالك
آيا قرآن كلام خدا هست يا نه؟ اگر هست ببينيد از اول تا آخرش بيشتر
نقل توحيد است، الوهيت و ربوبيت، مالكيت، مدبريت و... مال خداست، تدبير امر همه
جزئى و كلى، تمام ذرات هستى ملك مطلق خداست، اين را بايد دانست اگر خدا را مالك
دانست، آنوقت كارها را به مالكش واگذارد.
يكى از بزرگان مىفرمايد: التوكل كلة الامر
كله الى مالكه توكل يعنى آدمى همه جزئيات و كليات كارهاى خود را به مالك خود
واگذار نمايد.
اگر خود را عبد و مملوك مىدانى، پس نبايد در برابر او اظهار وجود
كنى. من چنين مىخواهم يا نمىخواهم نگويى بلكه هرچه او بدهد، هرچه او بكند و هرچه
او بخواهد.
البته منافاتى با تمسك به اسباب ندارد؛ چنانچه مكرر تذكر داديم:
و أن ليس للانسن الا ما سعى
(181)
نه اينكه تكيهات به اسباب باشد بلكه چون مالك من، وكيل من چنين فرمودند، رزقت را
من مىدهم ليكن از راه اين اسباب نه اينكه اينها كارهاى هستند.
تدبر در آيات توحيدى
به توحيد بيش از چيزهاى ديگر اهميت بدهيد. در آيات توحيدى قرآن
مجيد، زياد تدبر كنيد تا بهتر بفهميد كه اسباب، در تأثير مستقل نيست مخصوصا در
اسبابى كه از سببيت مىافتند؛ يعنى آن غرضى كه از آنها منظور نظر است، عملى
نمىشود.
از قضا سركنگبين صفرا فزود *** روغن بادام خشكى مىنمود
(182)
اين معنا را كه دقت كرديد كه سبب از كار افتاد، معلوم مىشود قدرت
فوقى در كار است. حكايت افلاطون را كه شنيدهايد مبتلا به اسهال مىشود و داروهايش
مؤثر واقع نمىشود، شاگردانش ملامتش كردند كه تو استاد طب بلكه متخصص در اين قبيل
امراض هستى، چطور است كه خود را معالجه نمىكنى؟
دستور داد گردى كه ساخته بود آوردند و در خمره آبى انداخت، فورا
بسته شد، آنوقت به شاگردانش گفت: از اين گرد خوردهام ليكن
وقتى كه قضاى الهى باشد، اثرى نخواهد داشت.
داستانى از صدر الحكماى شيرازى
گاهى انسانى مىبيند بدون سبب امرى درست شد، يا به سبب چيزى كه
اصلا سببيت نداشت. يادم مىآيد در سى و چند سال قبل، مرحوم صدر الحكماء كه طبيب
متدين شريفى بود نقل مىكرد: در جوانى در جهرم طبابت مىكردم.
روزى يك نفر دهاتى را زير بغلش گرفته آوردند. ديدم بيمارىاش يكى دو تا نيست كليه،
كبد، قلب، خلاصه قابل علاج نبوده و مردنى است. گفتم دوا نمىدهم. همراهانش به من
تغير كردند و زخم زبان زدند گفتند معلوم مىشود چيزى نمىدانى. من هم از روى دلتنگى
مسخرهكنان گفتم برويد به او يونجه بدهيد!! اين را از روى طعن گفتم كه تا پاسخ
اهانتهايشان را داده باشم.
چندى گذشت، روزى ديدم همان مريض با پرستارانش آمدند. گوسفندى
آوردند با مقدار زياى كشك و پشم و روغن... و گفتند: شما كه چنين دوايى مىدانستيد
چرا همان اول نگفتيد. همان يونجه خوبش كرد.
بلىگاه مىشود سبب را از سببيت مىاندازد و گاهى بىسبب را سبب
مىكند. مسبب الاسباب است؛ يعنى سبب مىسازد و چيزى را كه اثر ندارد به آن اثر
مىدهد. در تمام جزئيات جلب نفع و دفع ضرر، دنبال هر سبب كه مىرود بايد بداند كه
آن هيچكاره است و كار كن خداست و بس. اگر اراده بفرمايد اثر مقصود از اين سبب پيدا
مىشود تا جايى كه به حضرت موسى (عليه السلام) ندا مىرسد كه:
نمك طعامت را نيز از من بخواه
(183)
نه اينكه معنايش اين باشد كه بر جايش بنشيند و بگويد خدا! نمك در آش من بريز بلكه
بايد بدانى كه به اميد خدا دنبال نمك بروى كه اگر تمام دنيا پر از نمك باشد و خدا
نخواهد، به دست، نخواهد رسيد.
فقيه بصير در اعتقاد و احكام
تا توحيد به حد يقين نرسد، شخص، عالم و
فقيه نشود؛ يعنى بصير در دين. علوم كسبى، مقدمه است براى نور يقين، معارفش درست
شود، احكام شرعى را هم بداند. بيشتر خلق در شركند؛ چون اسباب را مستقل در تأثير
مىدانند:
خواجه پندارد كه روزى، ده دهد *** اين نمىداند كه روزى ده، دهد
هرچه مىنگريد مادهپرستى و سبب بينى است پول دوستى و عشق به جاه و
مقام است؛ گاه مىشود همان محراب و منبر مىشود معبودش. هركس در هر رشتهاى است اگر
سبب را مستقل ديد، مشرك است.
علم توحيد از راه تقوا
بايد به جايى برسيم كه توحيد، يقينى ما شود:
باعلم انه لا اله الا اللهو راهش نيز تقواست: ...و
اتقوا الله و يعلمكم الله...
(184).
تقوايتان كه قوى شد، خدا شما را عالم مىكند. به شما دانشى مىدهد
كه به يقين بدانيد لا اله الا الله و لا حول و لا قوة الا
بالله. هم دنيايتان را اصلاح مىكند، هم وقتى از اينجا مىرويد با خود نور
علم و ايمان و يقين مىبريد. درجات آخرت هم مال همين نور است؛ البته اعمال هم در
كار است ليكن اگر مىخواهى به مقربين كه سابقونند برسى
(185)
تا در عالم يقين وارد نشوى محال است.
نشانههاى ايمان حقيقى
حضرت باقر (عليه السلام) مىفرمايد: پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و
آله وسلم) در بعضى از سفرهايش به چند نفر رسيد كه بر او سلام كردند، فرمود: شما
كيستيد؟
گفتند: مؤمنيم.
پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) پرسيد: حقيقت ايمانتان چيست
(يعنى ادعاى تنها كه كافى نيست، نشانه دارد)؟
گفتند: به آنچه خدا برايمان بخواهد، خشنوديم و كار خود را به او
واگذار كرديم و امر او را تسليم هستيم.
پيغمبر فرمود: دانايان و حكيمانند. نزديك است از حكمت به پايه
انبيا برسند
(186).
يعنى شماييد علما. شماييد حكما: ...و من يوت
الحكمة فقد أوتى خيرا كثيرا...
(187).
آن حكمتى كه هركس نصيبش شد، خير كثير را دارا گرديده است، بهره شما شده، شما اسرار
عالم هستى را پىبردهايد. به غيبت راه پيدا كردهايد و از ماده رد شدهايد. خلق
همه در محسوسات هستند. شماييد كه مقامتان نزديك به مقام نبوت است.
پس بايد كارى كرد كه عالم شد؛ يعنى - ان شاءالله - به حدى برسيم كه
مؤمنين، موقنين، راضين، مسلمين، مسلمين، مفوضين باشيم و آخر
العلم تفويض الامر اليه درباره ما باشد؛ يعنى متوكل گرديم و كار خود را
واگذاريم.
پس به آنها فرمود: اگر راست مىگوييد پس بنا
نكنيد مسكنى كه در آن سكونت نمىكنيد و جمع نكنيد چيزى را كه نمىخوريد و بترسيد از
خدايى كه به او بازگشت مىنماييد.
شما كه مىگوييد ما اهل رضا و توكل و تسليم هستيم، اين نشانه دارد.
اگر راست مىگوييد حرص نزنيد. اين مغازه و آن مغازه. اين ساختمان و آن ساختمان.
معلوم مىشود مىترسى كم شود. از آتيهات بيم دارى. اگر توكلت به خداست، ترس از
آتيه و خوف از فقر كدام است. اينها شاهد بر اين است كه اين ادعا كذب است. كسىكه
قناعت ندارد و دائما حرص مىزند، معلوم مىشود مسببى نمىبيند، خيال مىكند اين سبب
كار كن است وگرنه حرص و زياده روى براى چه؟ خانهاى كه در آن سكونت نمىكنى چرا بنا
مىكنى و چيزى را كه نمىخورى، چرا جمع مىكنى: الشيطن يعدكم
الفقر...
(188).
زنى مىگفت مبلغى دارم گذاشتهام براى گور و كفنم. گفتم دلت
نمىآيد آن را خرج كنى اينجور مىگويى وگرنه كى بىكفن مانده؛ چون سبب مىبينى،
پول را رافع نياز مىبينى، خيال مردن ندارى، جايت را گرم كردهاى.
بازگشت به كسىكه به او اميد ندارد
نشانه ديگر كه مىفرمايد: تو كه عقيده دارى
...انا لله و انا اليه راجعون
(189)؛
بازگشت ما به سوى خداست، چقدر بايد مواظب باشى خلاف
ادبى از تو سر نزند. اميد به غير خدا چقدر زشت است. آدمى نزد كسى برود كه به غير او
اميد داشته است. ما در عمرمان چقدر به غير او اميدوار بوديم.
حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام) هنگامى كه
ياد مرگ و قبر و بعث مىكرد، گريه مىنمود؛ ولى هرگاه ياد عرض على الله و حضور
پروردگار مىكرد، غش مىنمود
(190).
چرا؟ چون يقين داشت. مال علمش هست كه وقتى حضور و عرض على الله را متذكر مىشود،
اينجور ترس او را مىگيرد. علما و حكماى آل محمدند و هركس از نور آنها معرفت و
علمى نصيبش شود.
خواستم مطلب را كوچك نگيريد. دانستن اين حقايق
لازم است. بايد جزء علمايى شويم كه آل محمد ما را عالم بدانند نه مردم.
امام حسين (عليه السلام) در راه كربلا قاصدى به
كوفه فرستاد و نامهاى به حبيب بن مظاهر مىنويسد. عنوانش
ايها الرجل الفقيهاست. حبيب است كه راستى فقيه شده . خداشناس. امام شناس.
بصير به مبدأ و معاد. حلال و حرامش را ميداند. اصل فقه
عبارت است از توحيد و معارف. راه را گم نكنيد. غرور هلاكتان نكند. جاهل مركببار
نياييد كه به خيالتان عالم هم هستيد.
جلسه بيست و
دوم: توكل از لوازم ايمان
انه ليس له سلطن على
الذين ءامنوا و على ربهم يتوكلون
(191).
از آيات وارده و گواهى وجدان و عقل، توكل از
شرايط و لوازم ايمان است؛ چنانچه صريحا در قرآن مجيد و مىفرمايد:
بر خدا توكل كنيد اگر ايمان آورندگانيد
(192).
نكته ديگر آنكه هرچه امر به ايمان است، امر به
توكل است. ايمان به خدا بياوريد نه اين است كه در دلى بگذرانيد كه خدايى دارم بلكه
بايد عقد قلبى پيدا كنيد و راستى باورتان شود كه اين عالم را صانعى است دانا و
توانا و...آمنوا بالله؛ يعنى به جهت الوهيتش تكيهات
را به او قرار ده. اسباب را مستقل ندان. از او بترس و به او اميداوار باش. پس
كسىكه اسباب را مستقل در تأثير دانست، معلوم مىشود ايمان به او ندارد. كسىكه پول
دكتر، دوا، مقام و... را كار كن بالاستقلال ديد، در اين حال به خدا كافر است.
تأثير اسباب
به خواست خدا
كفر از
ستر است. حقيقت را مىپوشاند. اگر سبب در كار آمد، ديگر
مسببى را نمىبيند. ايمانش اين است كه تنها دكتر حاذق تشخيص مرض مىدهد. الان ايمان
به دكتر آورده است. كارى به خداى دكتر كه تشخيص مرض و اشتباه نكردن هم خواست اوست،
ندارد.
ليكن كسىكه مؤمن بالله است اين جهات را داناست
و به خدا اعتقاد دارد و با گرفتن سبب تكيهاش به مسبب است. پس اگر كسى اسباب را در
تأثير مستقل دانست، كافر است؛ البته مقصودم كفر حقيقى است نه كفر مقابل اسلام ظاهرى
كه به اظهار شهادتين، شخص مسلمان است و احكام اسلامى بر او بار مىشود. مقصود اين
است كه آن ايمان كه او را به سعادت و نجات برساند، ندارد. هنوز گيج است. هنوز فكر
نكرده تا بفهمد اسباب، استقلال نداشته و همه مسخر فوقند.
دقت بيشتر در
داستانهاى قرآن
در قرآن مجيد قضايايى را كه ذكر مىفرمايد براى
عبرت است. در شكافتن رود نيل براى حضرت موسى و بنىاسرائيل دقت نماييد. آب مقتضى
سيلان و ميعان است. يكدفعه از اين اثر و خاصيت ذاتى بيفتد، دوازده كوچه در آن پيدا
شده، آبها روى هم متراكم گردد، قعر دريا خشك شود به قسمى كه از كف دريا به واسطه
حركت مركبها گرد و خاك بلند شود، آيا جز سبب را از سببيت انداختن است؟ پس بدان كه
اين سبب منوط به اراده غيب است.
اگر اراده بفرمايد رفع عطش مىشود هرچند بدون
خوردن آب باشد؛ اما اگر نخواهد، با زياد آب خوردن نيز فايدهاى ندارد؛ چنانچه در
بيمارى كه به استسقا مبتلا مىشود، مشاهده مىگردد.
عبدالملك و
بيمارى استسقا
نوشتهاند كه عبدالملك مروان خليفه اموى، به
مرض استسقا مبتلا شد. طبيب مخصوصش گفت: علاج بيمارىات اين است
كه يك شبانهروز يا دو شبانه روز قطره آبى از گلويت پايين نرود وگرنه تو را خواهد
كشت.
بدبخت، تشنگى بر او چيره شد و دستور اكيد داد
كه او را آب دهند و گفت:
اسقونى ريا و ان كان فيه
حيوتى.
مرا آب دهيد هر چند جانم
را سر آن بنهم.
بالأخره با يقين به اينكه مىخورد و مىميرد،
آشاميد و مرد.
بلى آبى كه سبب ادامه حيات است، وقتى كه خدا
نخواهد نه تنها سبب حيات نمىشود بلكه مىكشد.
و درباره معاويه - عليه الهاويه - نوشتهاند به
نفرين پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) به مرض داءالجوع
مبتلا شد و هرچه مىخورد، سير نمىگرديد.
اصحاب فيل و
مبدأ تاريخ
در سوره فيل خبر از
اين امر عجيب مىدهد كه در قضيه ابرهه - كه به قصد خراب كردن كعبه سوار بر فيل
مىآمدن - پرستوهايى در آسمان پيدا شدند و هر كدام از گل بسته شده به اندازه ريگ،
سه دانه به دهان و دو پا گرفته بالاى سر آنها آمدند و بر سر آنها انداختند. به سر
هر كدام يكى مىرسيد، سوراخ مىكرد و فرو مىرفت و از شكم فيل بيرون مىآمد، فيل و
فيل سوار را از بين مىبرد. بلى خدايى كه بخواهد سوراخ كند و از بين ببرد، با گل
نيز اينكار را مىكند.
به قدرى مطلب مهم بود كه مبدأ تاريخ جزيرةالعرب
شد؛ چنانچه گويند: ولادت خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله وسلم) در سنه
عامالفيل و ولادت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در سال سىام عامالفيل و بعثت
پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم) در چهلم عام الفيل و تا تاريخ هجرى براى
اسلام معين نشده بود، تاريخ عرب بود.
شيشه را در
بغل سنگ نگه مىدارد
يا داستان نبريدن كارد گلوى اسماعيل را چنانچه
شنيدهايد حضرت ابراهيم هفتاد مرتبه كارد تيز را به گلوى فرزندش به قوت مىكشد و
نمىبرد. چه لطيف سروده:
گر نگهدار من آن است كه من مىدانم
*** شيشه را در بغل سنگ نگه مىدارد
يا ديگرى كه مىگويد:
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى *** نبرد رگى تا نخواهد خداى
اين معنا را بايد يقين كند تا ايمانى بياورد. آنگاه از لوازمش قطعا
توكل است.
حد يقين، توكل است
مروى است كه از اميرالمؤمنين (عليه السلام)
پرسيدند: ما حد الايمان؟ قال: اليقين. قالوا: و ما حد اليقين؟
قال (عليه السلام)! التوكل على الله. حد ايمان چيست؟ فرمود: يقين. عرض
كردند: حد يقين چيست؟ فرمود: توكل بر خداوند.
اين نتيجه فهميدن همان سبب و مسبب است. اگر كسى يقين كرد كه سببيت
اسباب از اوست، از آثار اين يقين، توكل است؛ يعنى به مسبب دلگرم مىشود نه اسباب و
تكيهاش به او مىشود و كارش را به او واگذار مىنمايد. وقتى كه منقطع از اسباب
گرديد چه سبب باشد چه نباشد، براى او فرقى نمىكند.
مروى است از اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه فرمود:
ايمان بنده راست نمىشود مگر وقتى كه وثوق و اطمينانش به آنچه
نزد خداست بيشتر باشد از آنچه نزد خود اوست
(193).
يعنى وقتى ايمانش صادق است كه اميدش به خدا و خواست او بيشتر باشد
تا به خودش و اسباب. اگر جريانى برايش پيش آمد دلگرمىاش به پول بانكش يا مقام يا
بستگانش بيشتر است يا خدا و خواست او؟ به هر كدام كه باشد ايمانش به اوست. يا در
حال بيمارى به دكتر و دوا يا خدا؟ اگر همهاش نظر به اسباب شد، پس كو خدا تدبير و
تربيت او؟
آيا نرسيده است وقتى كه از خرق اسبابى كه براى خودمان يا ديگران
شده و مىشود، عبرت بگيريم، دل به خدا بنديم نه اسباب؟!
شاهين و پرستارى از بازرگان
گرفتار
سيد جزايرى در كتاب انوار نعمانيهاش مىنويسد: سبب تنبه يكى از
حكام اين بود كه روزى به قصد شكار بيرون مىرود و خدمه وسايل لازمه را تهيه ديده
بودند، تا وسط روز مىشود و در دامنه كوه، سفره ناهار را پهن مىكنند و مرغ بريان
شده را نزد حاكم مىگذارند، تا مىخواهد بخورد ناگهان شاهين از بالا مستقيما مىآيد
و در چشم بهمزدنى مرغ را بلند مىكند و مىبرد. حاكم متغير مىشود و دستور مىدهد
همه سوار شوند و اين مرغ را دنبال كنند. لشكر از پايين هم از اسبها پياده شده و از
كوه بالا رفته و از طرف ديگر سرازير شدند. ديدند يك نفر دست و پايش را بستهاند و
روى زمين افتاده. اين حيوان با منقارش گوشتها را تكهتكه مىكند و در دهانش
مىگذارد. بعد رفت و برگشت منقارش را پر از آب كرده و به او مىخوراند.
نزديك شدند و احوالش را پرسيدند، گفت: من بازرگانم براى سوداگرى
مىرفتم كه در اين ناحيه به دزدان برخورد كردم. اموالم را بردند و خواستند خودم را
نيز بكشند. التماس كردم كه ديگر مرا نكشيد. گفتند: مىترسيم بروى و خبر ما را به
آبادى برسانى. اين بود كه كت و بغل مرا بستند و رفتند. روز دوم اين پرنده آمد و
نانى برايم آورد. امروز هم اين مرغ بريان را آورد. و روزى دو مرتبه از من پذيرايى
مىكند.
نوشته است كه حاكم همانجا منقلب مىشود و مىگويد:
واى به ما كه از چنين خدايى غافل باشيم؛ خدايى كه اين قسم
بندگانش را اداره مىفرمايد! آنگاه بساط حكومت را رها مىكند و از جمله عباد روزگار
مىگردد. غرض، عبرت است. اسباب عبرت فراوان ليكن عبرت گيرنده كم. همان فرمايش مولا
اميرالمؤمنين (عليه السلام) است: ما اكثر العبر و اقل
الاعتبار
(194).
شرك خفى در برخى از مسلمانان
امام صادق (عليه السلام) در تفسير آيه شريفه
و ما يؤمن أكثرهم بالله الا وهم مشركون
(195)؛
و بيشترشان ايمان نياوردند جز آنكه شرك آورندگانند، در
پاسخ سؤال راوى كه چگونه اينها كه مؤمن هستند باز مشرك مىباشند، فرمايشاتى دارد كه
مضمونش تفسير به شرك خفى است و از آن جمله است كه شخص بگويد:
اگر فلانى نبود، هر آينه هلاك شده بوده! يا عيالم از كفم رفته بود، اين شرك است
(196).
راوى مىپرسد چه بگويد؟ مىفرمايد بگويد: لو
لا ان من الله على بفلان لهلكت؛ اگر خدا به من منت نگذارده بود و فلان شخص
را به من نرسانده بود، هلاك شده بودم
(197).
خلاصه، توكل رفع يد از اسباب نيست بلكه امر قلبى است كه علم داشته
باشد. اثر سبب، از غيبت و خداست. ملكوت هرچيزى به دست اوست
(198).
بدون استثنا از دره تا ذره، از كرم تا فيل، تمام موجودات، زمين و آسمان كرات همه و
همه ملكوتشان به دست خداست.
بايد به اين مطلب ايمان داشته باشد. خوب اگر راستى دانست، مبادا در
مقام عمل رسوا شود. اگر چنين يقينى موجود است پس اعتراض به قضا و قدر براى چه؟ در
پيشامدها نسبت به چيزهايى كه ميل شخص است، اگر نشود، يا جايى كه منافى با ميل اوست
اگر بشود، چون و چراها نشانه كذب اين ادعاست.
غرضم آنكه: آدمى گاهى پيش خود خيال مىكند ايمان دارد. توكل دارد.
صاحب مقام رضا و تسليم است؛ اما به يك امتحانى، مشتش باز مىشود. بر خود انسان نيز
مشتبه مىشود: و لا تفضحنى بخفى ما اطلعت عليه من سرى
(199).
خداوند ان شاء الله به فضلش ما را رسوا نفرمايد و به ما صفت توكل
دهد كه اعتمادمان بر او باشد.
جلسه بيست و سوم: توكل در امور
اخروى
انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم
يتوكلون
(200).
معمولا تا صحبت از توكل مىشود، ذهنها متوجه امور دنيوى و واگذارى
آن به خدا مىشود، در حالى كه توكل مؤمن نسبت به جميع امور است؛ چه دنيوى و چه
اخروى و اختصاصى به زندگى دنيوى ندارد بلكه چون حيات اخروى ابدى و مهمتر است وظيفه
انسان اين است كه در تأمين هر دو حيات به خدا توكل داشته باشد به خصوص زندگى آخرتى.
همانطور كه انسان در جلب منفعت و دفع ضرر مادى بايد توكلش به خدا
باشد و رو به هر سببى كه مىآورد، خدا را مؤثر و كاركن دانسته و سبب را مستقل در
تأثير نداند وگرنه مشرك است، در امور معنوى نيز به اسبابش كه رو مىآورد توكلش بر
خدا باشد.
اسباب سعادت معنوى
انسان در اسباب سعادتهاى معنوى كه عبارت باشد از تهذيب نفس، كسب
مقام علم و يقين به معارف، اعمال و يقين به معارف، اعمال صالحه... و چيزهايى كه او
را به بهشت و درجات قرب، نزديك و از جهنم و دورى از خدا باز دارد، بايد در اين گونه
اسباب نيز خدا را متذكر باشد؛ مثلا براى بهشتى شدن بدون عمل صالح كه توقع بيجايى
است ليكن هر نماز يا حج يا روزه و انفاقى را مستقل در چنين تأثيرى نداند، اگر دانست
همين جاست كه آن عمل از كار مىافتد و صاحبش دچار عجب و غرور شده، نتيجه عكس
مىدهد. پس چه كند؟ بايد اميدش به خدا باشد كه اگر او بخواهد به اين نماز (كه غالبا
صورت نماز است) به فضلش اثرى دهد. اين عمل مرا بالا ببرد؛ بنابراين، بدون عمل كه
معذور است شخص بهشتى شود و با بار گناه هم خيال كند از آتش دور است:
ليس بأمانيكم و لا أمانى أهل الكتب من يعمل سوءا يجزبهى...
(201).
به خواستن شما و خواست اهل كتاب نيست، هركس
كار بد كرده به جزايش مىرسد.
چنانچه كار خوب نيز چنين است
(202)
ليكن به عين مثل دواست، اگر كسى دوا بخورد و خدا بخواهد خوب مىشود. همچنين حج،
انسان را بهشتى مىكند اگر خدا بخواهد.
تكيه به عمل انسان را هلاك
مىكند
پس اگر تكيهاش به عمل خودش شد، هلاك شده است. هركس نجات يافت، خدا
نجاتش داده نه عملش. درست است كه عمل كرده ليكن خداست كه اثر به عمل او داده است،
تا خدا نخواهد محال است.
همانطور كه گفتيم در ماديات نبايد بگويى زرنگم. زور بازويم. نيش
قلمم. نطقم و... در معنويات نيز همين است. تكيه به نماز و روزه يا خوف در جاى خود
غلط است، انسان بايد بداند اگر از آتش دوزخ رهيد، تنها به خاطر ورعش نبود بلكه خدا
او را يارى كرده است. خدا او را منزه فرموده كه آتشى نشده و بهشتى كه شد بداند كه
توفيق عمل و اثر دادن به آن از خداست.
گاه مىشود كه انسان به خيال خودش كوه كوه عمل دارد در حالى كه در
واقع به اندازه كاهى نيز وزن ندارد؛ بنابراين، اميدش چه در امور مادى و چه معنوى،
اسباب هر كدام نباشد بلكه در هر حال خدا، خدا باشد.
عمل و رحمت خدا منشأ نجات انسان
در ضمن آخرين خطبه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم) كه در
بحار نقل كرده، صريحا مىفرمايد: هيچكس ادعاى بىجا و آروزى
واهى نكند، راه نجات منحصر است به عمل و رحمت خد
(203).
بنابراين، شخص نبايد اينطور تصور كند كه اگر جنبشى در راه خدا
كرد، حتما به بهشت وگرنه به جهنم مىرود، اين غلط است بلكه در هر حال، بايد تكيهاش
به خدا باشد به عين مثل زارعى كه تخمى مىپاشد و بذرى مىكارد تا خدا به فضلش چه
فرمايد. طلبه هم بايد اميدش به خدا باشد كه به او فهم بدهد نه اينكه درس خواندن
تنها، او را با فهم كند. بلى در علوم كسبى هم كه بدون زحمت كشيدن نمىشود ليكن كسب
تنها هم كافى نيست، چه اشخاصى كه جنب و جوش فراوان مىكنند ولى مايه نمىگيرند؛
البته نمىگويم درس نخوانند بلكه لازم است ليكن تكيه به فهم و حافظه و مطالعه و درس
خواندن غلط است.
تقريبا چهل سال قبل در همين حجرات مسجد مشيرالملك شيرازى - كه طلبه
نشين بود - مدرسى زبردست - كه عمدا نامش را نمىبرم - درس قوانين و مطول مىگفت و
مشهور به معلومات و حافظه بود. شب خوابيد صبح كه بلند شد ديد حافظهاش را از دست
داده حتى براى نماز صبح، سوره حمد را نيز فراموش كرده است. هفتاد سال نماز خواندن
ليكن اينك يادش نيست. قرآن را باز كرد ديد نمىتواند بخواند. خلاصه، به طور كلى
حافظهاش را از دست داد به طورى كه الف را از با تشخيص نمىداد و به همين حال بود
تا مرد.
آى كسانى كه مىگوييد: نطق من. بيان من. پريروز يك نفر از خرمشهر
آمده بود مىگفت: يكنفر از آقايان محترم - كه بنده هم ايشان
را مىشناسم - از دو ماه قبل به آسانى سخن گفتن و اداى حروف و كلمات نمودن را از كف
داده است؛ مانند بچههاى تازه به زبان آمده به كندى سخن مىگويد و به قدرى ناراحت
است كه خودش از همين چند كلمه حرف زدن هم پرهيز مىكند. به تهران مراجعه كرده و
بناست دو ماه بسترى شود شايد به حال نخستين برگردد.
اينها را مىگويم تا كسى در اشتباه نيفتد. يا اگر در اشتباه است از
اشتباه بيرون آيد و در هر حال خدا را ملاحظه كند. پس خلاصه حرف ما اين شد كه در
علوم كسبى نيز بايد دنبال درس و مطالعه رفت ليكن به اميد خدا كه او بفهماند.
نور يقين كسبى نيست
حديث شريفه: ليس العلم
بكثرة التعلم انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يريد ان يهديه
(204).
دانش به زيادتى درس دادن و
درس خواندن نيست بلكه نورى است كه خدا در دل هركه خواهد مىافكند.
آن مقام يقين و علم بالله و باسمائه و صفاته و
روز جزا و خلاصه معارف است كه به افاضه الهى نصيبش مىشود وگرنه به زور و به كسب
هرچه كند يقين كذايى پيدا نمىشود بلكه صرف اعطاست تا شخص چه مقدار آمادگى داشته
باشد تا به مقدار ظرفيتش از آن افاضه ربانى بهره ببرد
(205).
خواجه خود
روش بنده پرورى داند
بايد تمام كارهايتان جورى بشود كه در هر حال
خدا فراموش نشود. يقين داشته باشيد كه به عمل شما هم اثر مىدهد. در دعاى افتتاح چه
شيرين مىفرمايد: واعطنا به فوق رغبتنا. آنچه كه به
گمان هم نمىآمد - ان شاءالله - عنايت مىفرمايد. نماز جماعت مىخوانى بگو به اميد
خدا و با توكل به او اين عمل را انجام مىدهم، حج مىروم، با تكيه به فضل خدا ليكن
اگر همين كه اهل جماعت يا حاجى شد، خود را بهشتى ديد و گفت بلى اين من هستم كه
ملتزم جماعت يا چند سفر مكه رفتهام، كار را خراب كرده است.
آيا به مقدار
عمل مزد مىدهند؟
مروى است كه: وجبى از بهشت
به تمام دنيا و مافيها مىارزد. بهشتى كه تو خيال مىكنى نه چنين است كه با
اين عمل جزئى، با عجب و غرور و جهل مىخواهى بخرى. آيا با كوه كوه عمل صحيح هم - در
صورتى كه بخواهند با عدل با تو رفتار كنند - معادل مىشود؟ اصلا خودت و آنچه دارى و
توفيق اطاعت، همه از اوست و بر فرض هم پاى معاوضه شود و از خودت باشد، اينطور درست
نمىشود.
پس بايد اميد و توكل به خدا باشد نه عمل.
خداوند! به حق محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) ما را هشيارى ده و در
مواردش يارىمان فرما! خدايا! تو ما را اهل توكل و اخلاص گردان!