استعاذه (پناهندگى به خدا)

شهيد محراب آيةالله سيد عبدالحسين دستغيب

- ۸ -


جلسه بيست و يكم: جايگاه توكل‏

انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم يتوكلون‏ (178).

در اهميت توكل همين بس كه از لوازم قطعى توحيد است. نخستين دعوت پيغمبران، توحيد بود. سراسر قرآن مجيد هم توحيد است. تحصيل علم كه بر همه واجب است، علم توحيد است: اول العلم معرفة الجبار و آخر العلم تفويض الامر اليه‏ (179).

بايد كسى‏كه مى‏خواهد عالم حقيقى شود، نخستين توحيدش را درست كند، آن را تكميل نمايد. نگوييد مگر نه همه ما مسلمانيم، موحديم. ميزان، عقد قلب است؛ يعنى لا اله الا الله را بفهمد؛ يعنى توحيد افعالى را باورش شده باشد كه هرچه در عالم هستى واقع مى‏گردد همه از خداست و ما بكم من نعمة فمن الله... (180) راستى بايد اين‏طور عقيده قلبى‏اش باشد نه اين‏كه صرف زبان باشد.

تفاوت لفظ با حقيقت‏

شبانه روزى كه پنج مرتبه نماز مى‏خوانيم و لااقل ده مرتبه كلمه رب العالمين را به زبان مى‏گوييم، اين لفظ تنها ايمان به ربوبيت پروردگار جهانيان نيست بلكه آن امر قلبى است كه راستى باورش شده باشد آفريدگار او و همه آفريدگان، يكى است؛ بنابراين، الفاظ، مقصود بالذات نيست بلكه كار لفظ اين است كه بدن را طاهر و حكم اسلام را بر او جارى مى‏سازد؛ اما نسبت به حقيقت وقتى واقعا شخص مسلم است كه باورش گردد و يقين كند كه رب‏العالمين است، از كرم خاكى تا فيل، انسان، جن و ملك، زمين و ساير كرات همه و همه مدبرشان يكى است. دست تربيت يكى با تمام ذرات وجود است از پديد آوردنش تا به كمال رسانيدنش. چنانچه رب من است، رب همه نيز هست. روزى دهنده و نفع رساننده به هر موجودى است. تا اين معنا نيايد، حالا كار به شهودش نداريم اقلا عقد قلب از روى اعتقاد به قرآن تا پيدا نشود، ايمان و اسلام حقيقى نيست.

واگذارى كارها به مالك‏

آيا قرآن كلام خدا هست يا نه؟ اگر هست ببينيد از اول تا آخرش بيشتر نقل توحيد است، الوهيت و ربوبيت، مالكيت، مدبريت و... مال خداست، تدبير امر همه جزئى و كلى، تمام ذرات هستى ملك مطلق خداست، اين را بايد دانست اگر خدا را مالك دانست، آن‏وقت كارها را به مالكش واگذارد.

يكى از بزرگان مى‏فرمايد: التوكل كلة الامر كله الى مالكه توكل يعنى آدمى همه جزئيات و كليات كارهاى خود را به مالك خود واگذار نمايد.

اگر خود را عبد و مملوك مى‏دانى، پس نبايد در برابر او اظهار وجود كنى. من چنين مى‏خواهم يا نمى‏خواهم نگويى بلكه هرچه او بدهد، هرچه او بكند و هرچه او بخواهد.

البته منافاتى با تمسك به اسباب ندارد؛ چنانچه مكرر تذكر داديم: و أن ليس للانسن الا ما سعى‏ (181) نه اين‏كه تكيه‏ات به اسباب باشد بلكه چون مالك من، وكيل من چنين فرمودند، رزقت را من مى‏دهم ليكن از راه اين اسباب نه اين‏كه اينها كاره‏اى هستند.

تدبر در آيات توحيدى‏

به توحيد بيش از چيزهاى ديگر اهميت بدهيد. در آيات توحيدى قرآن مجيد، زياد تدبر كنيد تا بهتر بفهميد كه اسباب، در تأثير مستقل نيست مخصوصا در اسبابى كه از سببيت مى‏افتند؛ يعنى آن غرضى كه از آنها منظور نظر است، عملى نمى‏شود.

از قضا سركنگبين صفرا فزود *** روغن بادام خشكى مى‏نمود (182)

اين معنا را كه دقت كرديد كه سبب از كار افتاد، معلوم مى‏شود قدرت فوقى در كار است. حكايت افلاطون را كه شنيده‏ايد مبتلا به اسهال مى‏شود و داروهايش مؤثر واقع نمى‏شود، شاگردانش ملامتش كردند كه تو استاد طب بلكه متخصص در اين قبيل امراض هستى، چطور است كه خود را معالجه نمى‏كنى؟

دستور داد گردى كه ساخته بود آوردند و در خمره آبى انداخت، فورا بسته شد، آن‏وقت به شاگردانش گفت: از اين گرد خورده‏ام ليكن وقتى كه قضاى الهى باشد، اثرى نخواهد داشت.

داستانى از صدر الحكماى شيرازى‏

گاهى انسانى مى‏بيند بدون سبب امرى درست شد، يا به سبب چيزى كه اصلا سببيت نداشت. يادم مى‏آيد در سى و چند سال قبل، مرحوم صدر الحكماء كه طبيب متدين شريفى بود نقل مى‏كرد: در جوانى در جهرم طبابت مى‏كردم. روزى يك نفر دهاتى را زير بغلش گرفته آوردند. ديدم بيمارى‏اش يكى دو تا نيست كليه، كبد، قلب، خلاصه قابل علاج نبوده و مردنى است. گفتم دوا نمى‏دهم. همراهانش به من تغير كردند و زخم زبان زدند گفتند معلوم مى‏شود چيزى نمى‏دانى. من هم از روى دلتنگى مسخره‏كنان گفتم برويد به او يونجه بدهيد!! اين را از روى طعن گفتم كه تا پاسخ اهانتهايشان را داده باشم.

چندى گذشت، روزى ديدم همان مريض با پرستارانش آمدند. گوسفندى آوردند با مقدار زياى كشك و پشم و روغن... و گفتند: شما كه چنين دوايى مى‏دانستيد چرا همان اول نگفتيد. همان يونجه خوبش كرد.

بلى‏گاه مى‏شود سبب را از سببيت مى‏اندازد و گاهى بى‏سبب را سبب مى‏كند. مسبب الاسباب است؛ يعنى سبب مى‏سازد و چيزى را كه اثر ندارد به آن اثر مى‏دهد. در تمام جزئيات جلب نفع و دفع ضرر، دنبال هر سبب كه مى‏رود بايد بداند كه آن هيچ‏كاره است و كار كن خداست و بس. اگر اراده بفرمايد اثر مقصود از اين سبب پيدا مى‏شود تا جايى كه به حضرت موسى (عليه السلام) ندا مى‏رسد كه: نمك طعامت را نيز از من بخواه‏ (183) نه اين‏كه معنايش اين باشد كه بر جايش بنشيند و بگويد خدا! نمك در آش من بريز بلكه بايد بدانى كه به اميد خدا دنبال نمك بروى كه اگر تمام دنيا پر از نمك باشد و خدا نخواهد، به دست، نخواهد رسيد.

فقيه بصير در اعتقاد و احكام‏

تا توحيد به حد يقين نرسد، شخص، عالم و فقيه نشود؛ يعنى بصير در دين. علوم كسبى، مقدمه است براى نور يقين، معارفش درست شود، احكام شرعى را هم بداند. بيشتر خلق در شركند؛ چون اسباب را مستقل در تأثير مى‏دانند:

خواجه پندارد كه روزى، ده دهد *** اين نمى‏داند كه روزى ده، دهد

هرچه مى‏نگريد ماده‏پرستى و سبب بينى است پول دوستى و عشق به جاه و مقام است؛ گاه مى‏شود همان محراب و منبر مى‏شود معبودش. هركس در هر رشته‏اى است اگر سبب را مستقل ديد، مشرك است.

علم توحيد از راه تقوا

بايد به جايى برسيم كه توحيد، يقينى ما شود: باعلم انه لا اله الا اللهو راهش نيز تقواست: ...و اتقوا الله و يعلمكم الله... (184).

تقوايتان كه قوى شد، خدا شما را عالم مى‏كند. به شما دانشى مى‏دهد كه به يقين بدانيد لا اله الا الله و لا حول و لا قوة الا بالله. هم دنيايتان را اصلاح مى‏كند، هم وقتى از اين‏جا مى‏رويد با خود نور علم و ايمان و يقين مى‏بريد. درجات آخرت هم مال همين نور است؛ البته اعمال هم در كار است ليكن اگر مى‏خواهى به مقربين كه سابقونند برسى‏ (185) تا در عالم يقين وارد نشوى محال است.

نشانه‏هاى ايمان حقيقى‏

حضرت باقر (عليه السلام) مى‏فرمايد: پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم) در بعضى از سفرهايش به چند نفر رسيد كه بر او سلام كردند، فرمود: شما كيستيد؟

گفتند: مؤمنيم.

پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) پرسيد: حقيقت ايمانتان چيست (يعنى ادعاى تنها كه كافى نيست، نشانه دارد)؟

گفتند: به آنچه خدا برايمان بخواهد، خشنوديم و كار خود را به او واگذار كرديم و امر او را تسليم هستيم.

پيغمبر فرمود: دانايان و حكيمانند. نزديك است از حكمت به پايه انبيا برسند (186).

يعنى شماييد علما. شماييد حكما: ...و من يوت الحكمة فقد أوتى خيرا كثيرا... (187). آن حكمتى كه هركس نصيبش شد، خير كثير را دارا گرديده است، بهره شما شده، شما اسرار عالم هستى را پى‏برده‏ايد. به غيبت راه پيدا كرده‏ايد و از ماده رد شده‏ايد. خلق همه در محسوسات هستند. شماييد كه مقامتان نزديك به مقام نبوت است.

پس بايد كارى كرد كه عالم شد؛ يعنى - ان شاءالله - به حدى برسيم كه مؤمنين، موقنين، راضين، مسلمين، مسلمين، مفوضين باشيم و آخر العلم تفويض الامر اليه درباره ما باشد؛ يعنى متوكل گرديم و كار خود را واگذاريم.

پس به آنها فرمود: اگر راست مى‏گوييد پس بنا نكنيد مسكنى كه در آن سكونت نمى‏كنيد و جمع نكنيد چيزى را كه نمى‏خوريد و بترسيد از خدايى كه به او بازگشت مى‏نماييد.

شما كه مى‏گوييد ما اهل رضا و توكل و تسليم هستيم، اين نشانه دارد. اگر راست مى‏گوييد حرص نزنيد. اين مغازه و آن مغازه. اين ساختمان و آن ساختمان. معلوم مى‏شود مى‏ترسى كم شود. از آتيه‏ات بيم دارى. اگر توكلت به خداست، ترس از آتيه و خوف از فقر كدام است. اينها شاهد بر اين است كه اين ادعا كذب است. كسى‏كه قناعت ندارد و دائما حرص مى‏زند، معلوم مى‏شود مسببى نمى‏بيند، خيال مى‏كند اين سبب كار كن است وگرنه حرص و زياده روى براى چه؟ خانه‏اى كه در آن سكونت نمى‏كنى چرا بنا مى‏كنى و چيزى را كه نمى‏خورى، چرا جمع مى‏كنى: الشيطن يعدكم الفقر... (188).

زنى مى‏گفت مبلغى دارم گذاشته‏ام براى گور و كفنم. گفتم دلت نمى‏آيد آن را خرج كنى اين‏جور مى‏گويى وگرنه كى بى‏كفن مانده؛ چون سبب مى‏بينى، پول را رافع نياز مى‏بينى، خيال مردن ندارى، جايت را گرم كرده‏اى.

بازگشت به كسى‏كه به او اميد ندارد

نشانه ديگر كه مى‏فرمايد: تو كه عقيده دارى ...انا لله و انا اليه راجعون‏ (189)؛ بازگشت ما به سوى خداست، چقدر بايد مواظب باشى خلاف ادبى از تو سر نزند. اميد به غير خدا چقدر زشت است. آدمى نزد كسى برود كه به غير او اميد داشته است. ما در عمرمان چقدر به غير او اميدوار بوديم.

حضرت امام حسن مجتبى (عليه السلام) هنگامى كه ياد مرگ و قبر و بعث مى‏كرد، گريه مى‏نمود؛ ولى هرگاه ياد عرض على الله و حضور پروردگار مى‏كرد، غش مى‏نمود (190). چرا؟ چون يقين داشت. مال علمش هست كه وقتى حضور و عرض على الله را متذكر مى‏شود، اين‏جور ترس او را مى‏گيرد. علما و حكماى آل محمدند و هركس از نور آنها معرفت و علمى نصيبش شود.

خواستم مطلب را كوچك نگيريد. دانستن اين حقايق لازم است. بايد جزء علمايى شويم كه آل محمد ما را عالم بدانند نه مردم.

امام حسين (عليه السلام) در راه كربلا قاصدى به كوفه فرستاد و نامه‏اى به حبيب بن مظاهر مى‏نويسد. عنوانش ايها الرجل الفقيهاست. حبيب است كه راستى فقيه شده . خداشناس. امام شناس. بصير به مبدأ و معاد. حلال و حرامش را ميداند. اصل فقه عبارت است از توحيد و معارف. راه را گم نكنيد. غرور هلاكتان نكند. جاهل مركب‏بار نياييد كه به خيالتان عالم هم هستيد.

جلسه بيست و دوم: توكل از لوازم ايمان‏

انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم يتوكلون‏ (191).

از آيات وارده و گواهى وجدان و عقل، توكل از شرايط و لوازم ايمان است؛ چنانچه صريحا در قرآن مجيد و مى‏فرمايد: بر خدا توكل كنيد اگر ايمان آورندگانيد (192).

نكته ديگر آن‏كه هرچه امر به ايمان است، امر به توكل است. ايمان به خدا بياوريد نه اين است كه در دلى بگذرانيد كه خدايى دارم بلكه بايد عقد قلبى پيدا كنيد و راستى باورتان شود كه اين عالم را صانعى است دانا و توانا و...آمنوا بالله؛ يعنى به جهت الوهيتش تكيه‏ات را به او قرار ده. اسباب را مستقل ندان. از او بترس و به او اميداوار باش. پس كسى‏كه اسباب را مستقل در تأثير دانست، معلوم مى‏شود ايمان به او ندارد. كسى‏كه پول دكتر، دوا، مقام و... را كار كن بالاستقلال ديد، در اين حال به خدا كافر است.

تأثير اسباب به خواست خدا

كفر از ستر است. حقيقت را مى‏پوشاند. اگر سبب در كار آمد، ديگر مسببى را نمى‏بيند. ايمانش اين است كه تنها دكتر حاذق تشخيص مرض مى‏دهد. الان ايمان به دكتر آورده است. كارى به خداى دكتر كه تشخيص مرض و اشتباه نكردن هم خواست اوست، ندارد.

ليكن كسى‏كه مؤمن بالله است اين جهات را داناست و به خدا اعتقاد دارد و با گرفتن سبب تكيه‏اش به مسبب است. پس اگر كسى اسباب را در تأثير مستقل دانست، كافر است؛ البته مقصودم كفر حقيقى است نه كفر مقابل اسلام ظاهرى كه به اظهار شهادتين، شخص مسلمان است و احكام اسلامى بر او بار مى‏شود. مقصود اين است كه آن ايمان كه او را به سعادت و نجات برساند، ندارد. هنوز گيج است. هنوز فكر نكرده تا بفهمد اسباب، استقلال نداشته و همه مسخر فوقند.

دقت بيشتر در داستانهاى قرآن‏

در قرآن مجيد قضايايى را كه ذكر مى‏فرمايد براى عبرت است. در شكافتن رود نيل براى حضرت موسى و بنى‏اسرائيل دقت نماييد. آب مقتضى سيلان و ميعان است. يكدفعه از اين اثر و خاصيت ذاتى بيفتد، دوازده كوچه در آن پيدا شده، آبها روى هم متراكم گردد، قعر دريا خشك شود به قسمى كه از كف دريا به واسطه حركت مركبها گرد و خاك بلند شود، آيا جز سبب را از سببيت انداختن است؟ پس بدان كه اين سبب منوط به اراده غيب است.

اگر اراده بفرمايد رفع عطش مى‏شود هرچند بدون خوردن آب باشد؛ اما اگر نخواهد، با زياد آب خوردن نيز فايده‏اى ندارد؛ چنانچه در بيمارى كه به استسقا مبتلا مى‏شود، مشاهده مى‏گردد.

عبدالملك و بيمارى استسقا

نوشته‏اند كه عبدالملك مروان خليفه اموى، به مرض استسقا مبتلا شد. طبيب مخصوصش گفت: علاج بيمارى‏ات اين است كه يك شبانه‏روز يا دو شبانه روز قطره آبى از گلويت پايين نرود وگرنه تو را خواهد كشت.

بدبخت، تشنگى بر او چيره شد و دستور اكيد داد كه او را آب دهند و گفت:

اسقونى ريا و ان كان فيه حيوتى.

مرا آب دهيد هر چند جانم را سر آن بنهم.

بالأخره با يقين به اين‏كه مى‏خورد و مى‏ميرد، آشاميد و مرد.

بلى آبى كه سبب ادامه حيات است، وقتى كه خدا نخواهد نه تنها سبب حيات نمى‏شود بلكه مى‏كشد.

و درباره معاويه - عليه الهاويه - نوشته‏اند به نفرين پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) به مرض داءالجوع مبتلا شد و هرچه مى‏خورد، سير نمى‏گرديد.

اصحاب فيل و مبدأ تاريخ‏

در سوره فيل خبر از اين امر عجيب مى‏دهد كه در قضيه ابرهه - كه به قصد خراب كردن كعبه سوار بر فيل مى‏آمدن - پرستوهايى در آسمان پيدا شدند و هر كدام از گل بسته شده به اندازه ريگ، سه دانه به دهان و دو پا گرفته بالاى سر آنها آمدند و بر سر آنها انداختند. به سر هر كدام يكى مى‏رسيد، سوراخ مى‏كرد و فرو مى‏رفت و از شكم فيل بيرون مى‏آمد، فيل و فيل سوار را از بين مى‏برد. بلى خدايى كه بخواهد سوراخ كند و از بين ببرد، با گل نيز اين‏كار را مى‏كند.

به قدرى مطلب مهم بود كه مبدأ تاريخ جزيرةالعرب شد؛ چنانچه گويند: ولادت خاتم الانبياء (صلى الله عليه و آله وسلم) در سنه عام‏الفيل و ولادت اميرالمؤمنين (عليه السلام) در سال سى‏ام عام‏الفيل و بعثت پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم) در چهلم عام الفيل و تا تاريخ هجرى براى اسلام معين نشده بود، تاريخ عرب بود.

شيشه را در بغل سنگ نگه مى‏دارد

يا داستان نبريدن كارد گلوى اسماعيل را چنانچه شنيده‏ايد حضرت ابراهيم هفتاد مرتبه كارد تيز را به گلوى فرزندش به قوت مى‏كشد و نمى‏برد. چه لطيف سروده:

گر نگهدار من آن است كه من مى‏دانم *** شيشه را در بغل سنگ نگه مى‏دارد

يا ديگرى كه مى‏گويد:

اگر تيغ عالم بجنبد ز جاى *** نبرد رگى تا نخواهد خداى

اين معنا را بايد يقين كند تا ايمانى بياورد. آنگاه از لوازمش قطعا توكل است.

حد يقين، توكل است‏

مروى است كه از اميرالمؤمنين (عليه السلام) پرسيدند: ما حد الايمان؟ قال: اليقين. قالوا: و ما حد اليقين؟ قال (عليه السلام)! التوكل على الله. حد ايمان چيست؟ فرمود: يقين. عرض كردند: حد يقين چيست؟ فرمود: توكل بر خداوند.

اين نتيجه فهميدن همان سبب و مسبب است. اگر كسى يقين كرد كه سببيت اسباب از اوست، از آثار اين يقين، توكل است؛ يعنى به مسبب دلگرم مى‏شود نه اسباب و تكيه‏اش به او مى‏شود و كارش را به او واگذار مى‏نمايد. وقتى كه منقطع از اسباب گرديد چه سبب باشد چه نباشد، براى او فرقى نمى‏كند.

مروى است از اميرالمؤمنين (عليه السلام) كه فرمود: ايمان بنده راست نمى‏شود مگر وقتى كه وثوق و اطمينانش به آنچه نزد خداست بيشتر باشد از آنچه نزد خود اوست‏ (193).

يعنى وقتى ايمانش صادق است كه اميدش به خدا و خواست او بيشتر باشد تا به خودش و اسباب. اگر جريانى برايش پيش آمد دلگرمى‏اش به پول بانكش يا مقام يا بستگانش بيشتر است يا خدا و خواست او؟ به هر كدام كه باشد ايمانش به اوست. يا در حال بيمارى به دكتر و دوا يا خدا؟ اگر همه‏اش نظر به اسباب شد، پس كو خدا تدبير و تربيت او؟

آيا نرسيده است وقتى كه از خرق اسبابى كه براى خودمان يا ديگران شده و مى‏شود، عبرت بگيريم، دل به خدا بنديم نه اسباب؟!

شاهين و پرستارى از بازرگان گرفتار

سيد جزايرى در كتاب انوار نعمانيه‏اش مى‏نويسد: سبب تنبه يكى از حكام اين بود كه روزى به قصد شكار بيرون مى‏رود و خدمه وسايل لازمه را تهيه ديده بودند، تا وسط روز مى‏شود و در دامنه كوه، سفره ناهار را پهن مى‏كنند و مرغ بريان شده را نزد حاكم مى‏گذارند، تا مى‏خواهد بخورد ناگهان شاهين از بالا مستقيما مى‏آيد و در چشم بهم‏زدنى مرغ را بلند مى‏كند و مى‏برد. حاكم متغير مى‏شود و دستور مى‏دهد همه سوار شوند و اين مرغ را دنبال كنند. لشكر از پايين هم از اسبها پياده شده و از كوه بالا رفته و از طرف ديگر سرازير شدند. ديدند يك نفر دست و پايش را بسته‏اند و روى زمين افتاده. اين حيوان با منقارش گوشتها را تكه‏تكه مى‏كند و در دهانش مى‏گذارد. بعد رفت و برگشت منقارش را پر از آب كرده و به او مى‏خوراند.

نزديك شدند و احوالش را پرسيدند، گفت: من بازرگانم براى سوداگرى مى‏رفتم كه در اين ناحيه به دزدان برخورد كردم. اموالم را بردند و خواستند خودم را نيز بكشند. التماس كردم كه ديگر مرا نكشيد. گفتند: مى‏ترسيم بروى و خبر ما را به آبادى برسانى. اين بود كه كت و بغل مرا بستند و رفتند. روز دوم اين پرنده آمد و نانى برايم آورد. امروز هم اين مرغ بريان را آورد. و روزى دو مرتبه از من پذيرايى مى‏كند.

نوشته است كه حاكم همان‏جا منقلب مى‏شود و مى‏گويد: واى به ما كه از چنين خدايى غافل باشيم؛ خدايى كه اين قسم بندگانش را اداره مى‏فرمايد! آنگاه بساط حكومت را رها مى‏كند و از جمله عباد روزگار مى‏گردد. غرض، عبرت است. اسباب عبرت فراوان ليكن عبرت گيرنده كم. همان فرمايش مولا اميرالمؤمنين (عليه السلام) است: ما اكثر العبر و اقل الاعتبار (194).

شرك خفى در برخى از مسلمانان‏

امام صادق (عليه السلام) در تفسير آيه شريفه و ما يؤمن أكثرهم بالله الا وهم مشركون‏ (195)؛ و بيشترشان ايمان نياوردند جز آن‏كه شرك آورندگانند، در پاسخ سؤال راوى كه چگونه اينها كه مؤمن هستند باز مشرك مى‏باشند، فرمايشاتى دارد كه مضمونش تفسير به شرك خفى است و از آن جمله است كه شخص بگويد: اگر فلانى نبود، هر آينه هلاك شده بوده! يا عيالم از كفم رفته بود، اين شرك است‏ (196).

راوى مى‏پرسد چه بگويد؟ مى‏فرمايد بگويد: لو لا ان من الله على بفلان لهلكت؛ اگر خدا به من منت نگذارده بود و فلان شخص را به من نرسانده بود، هلاك شده بودم‏ (197).

خلاصه، توكل رفع يد از اسباب نيست بلكه امر قلبى است كه علم داشته باشد. اثر سبب، از غيبت و خداست. ملكوت هرچيزى به دست اوست‏ (198). بدون استثنا از دره تا ذره، از كرم تا فيل، تمام موجودات، زمين و آسمان كرات همه و همه ملكوتشان به دست خداست.

بايد به اين مطلب ايمان داشته باشد. خوب اگر راستى دانست، مبادا در مقام عمل رسوا شود. اگر چنين يقينى موجود است پس اعتراض به قضا و قدر براى چه؟ در پيشامدها نسبت به چيزهايى كه ميل شخص است، اگر نشود، يا جايى كه منافى با ميل اوست اگر بشود، چون و چراها نشانه كذب اين ادعاست.

غرضم آن‏كه: آدمى گاهى پيش خود خيال مى‏كند ايمان دارد. توكل دارد. صاحب مقام رضا و تسليم است؛ اما به يك امتحانى، مشتش باز مى‏شود. بر خود انسان نيز مشتبه مى‏شود: و لا تفضحنى بخفى ما اطلعت عليه من سرى‏ (199).

خداوند ان شاء الله به فضلش ما را رسوا نفرمايد و به ما صفت توكل دهد كه اعتمادمان بر او باشد.

جلسه بيست و سوم: توكل در امور اخروى‏

انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم يتوكلون‏ (200).

معمولا تا صحبت از توكل مى‏شود، ذهنها متوجه امور دنيوى و واگذارى آن به خدا مى‏شود، در حالى كه توكل مؤمن نسبت به جميع امور است؛ چه دنيوى و چه اخروى و اختصاصى به زندگى دنيوى ندارد بلكه چون حيات اخروى ابدى و مهمتر است وظيفه انسان اين است كه در تأمين هر دو حيات به خدا توكل داشته باشد به خصوص زندگى آخرتى.

همان‏طور كه انسان در جلب منفعت و دفع ضرر مادى بايد توكلش به خدا باشد و رو به هر سببى كه مى‏آورد، خدا را مؤثر و كاركن دانسته و سبب را مستقل در تأثير نداند وگرنه مشرك است، در امور معنوى نيز به اسبابش كه رو مى‏آورد توكلش بر خدا باشد.

اسباب سعادت معنوى‏

انسان در اسباب سعادتهاى معنوى كه عبارت باشد از تهذيب نفس، كسب مقام علم و يقين به معارف، اعمال و يقين به معارف، اعمال صالحه... و چيزهايى كه او را به بهشت و درجات قرب، نزديك و از جهنم و دورى از خدا باز دارد، بايد در اين گونه اسباب نيز خدا را متذكر باشد؛ مثلا براى بهشتى شدن بدون عمل صالح كه توقع بيجايى است ليكن هر نماز يا حج يا روزه و انفاقى را مستقل در چنين تأثيرى نداند، اگر دانست همين جاست كه آن عمل از كار مى‏افتد و صاحبش دچار عجب و غرور شده، نتيجه عكس مى‏دهد. پس چه كند؟ بايد اميدش به خدا باشد كه اگر او بخواهد به اين نماز (كه غالبا صورت نماز است) به فضلش اثرى دهد. اين عمل مرا بالا ببرد؛ بنابراين، بدون عمل كه معذور است شخص بهشتى شود و با بار گناه هم خيال كند از آتش دور است: ليس بأمانيكم و لا أمانى أهل الكتب من يعمل سوءا يجزبه‏ى... (201).

به خواستن شما و خواست اهل كتاب نيست، هركس كار بد كرده به جزايش مى‏رسد.

چنانچه كار خوب نيز چنين است‏ (202) ليكن به عين مثل دواست، اگر كسى دوا بخورد و خدا بخواهد خوب مى‏شود. همچنين حج، انسان را بهشتى مى‏كند اگر خدا بخواهد.

تكيه به عمل انسان را هلاك مى‏كند

پس اگر تكيه‏اش به عمل خودش شد، هلاك شده است. هركس نجات يافت، خدا نجاتش داده نه عملش. درست است كه عمل كرده ليكن خداست كه اثر به عمل او داده است، تا خدا نخواهد محال است.

همان‏طور كه گفتيم در ماديات نبايد بگويى زرنگم. زور بازويم. نيش قلمم. نطقم و... در معنويات نيز همين است. تكيه به نماز و روزه يا خوف در جاى خود غلط است، انسان بايد بداند اگر از آتش دوزخ رهيد، تنها به خاطر ورعش نبود بلكه خدا او را يارى كرده است. خدا او را منزه فرموده كه آتشى نشده و بهشتى كه شد بداند كه توفيق عمل و اثر دادن به آن از خداست.

گاه مى‏شود كه انسان به خيال خودش كوه كوه عمل دارد در حالى كه در واقع به اندازه كاهى نيز وزن ندارد؛ بنابراين، اميدش چه در امور مادى و چه معنوى، اسباب هر كدام نباشد بلكه در هر حال خدا، خدا باشد.

عمل و رحمت خدا منشأ نجات انسان‏

در ضمن آخرين خطبه پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله وسلم) كه در بحار نقل كرده، صريحا مى‏فرمايد: هيچ‏كس ادعاى بى‏جا و آروزى واهى نكند، راه نجات منحصر است به عمل و رحمت خد (203).

بنابراين، شخص نبايد اين‏طور تصور كند كه اگر جنبشى در راه خدا كرد، حتما به بهشت وگرنه به جهنم مى‏رود، اين غلط است بلكه در هر حال، بايد تكيه‏اش به خدا باشد به عين مثل زارعى كه تخمى مى‏پاشد و بذرى مى‏كارد تا خدا به فضلش چه فرمايد. طلبه هم بايد اميدش به خدا باشد كه به او فهم بدهد نه اين‏كه درس خواندن تنها، او را با فهم كند. بلى در علوم كسبى هم كه بدون زحمت كشيدن نمى‏شود ليكن كسب تنها هم كافى نيست، چه اشخاصى كه جنب و جوش فراوان مى‏كنند ولى مايه نمى‏گيرند؛ البته نمى‏گويم درس نخوانند بلكه لازم است ليكن تكيه به فهم و حافظه و مطالعه و درس خواندن غلط است.

تقريبا چهل سال قبل در همين حجرات مسجد مشيرالملك شيرازى - كه طلبه نشين بود - مدرسى زبردست - كه عمدا نامش را نمى‏برم - درس قوانين و مطول مى‏گفت و مشهور به معلومات و حافظه بود. شب خوابيد صبح كه بلند شد ديد حافظه‏اش را از دست داده حتى براى نماز صبح، سوره حمد را نيز فراموش كرده است. هفتاد سال نماز خواندن ليكن اينك يادش نيست. قرآن را باز كرد ديد نمى‏تواند بخواند. خلاصه، به طور كلى حافظه‏اش را از دست داد به طورى كه الف را از با تشخيص نمى‏داد و به همين حال بود تا مرد.

آى كسانى كه مى‏گوييد: نطق من. بيان من. پريروز يك نفر از خرمشهر آمده بود مى‏گفت: يك‏نفر از آقايان محترم - كه بنده هم ايشان را مى‏شناسم - از دو ماه قبل به آسانى سخن گفتن و اداى حروف و كلمات نمودن را از كف داده است؛ مانند بچه‏هاى تازه به زبان آمده به كندى سخن مى‏گويد و به قدرى ناراحت است كه خودش از همين چند كلمه حرف زدن هم پرهيز مى‏كند. به تهران مراجعه كرده و بناست دو ماه بسترى شود شايد به حال نخستين برگردد.

اينها را مى‏گويم تا كسى در اشتباه نيفتد. يا اگر در اشتباه است از اشتباه بيرون آيد و در هر حال خدا را ملاحظه كند. پس خلاصه حرف ما اين شد كه در علوم كسبى نيز بايد دنبال درس و مطالعه رفت ليكن به اميد خدا كه او بفهماند.

نور يقين كسبى نيست‏

حديث شريفه: ليس العلم بكثرة التعلم انما هو نور يقذفه الله فى قلب من يريد ان يهديه‏ (204).

دانش به زيادتى درس دادن و درس خواندن نيست بلكه نورى است كه خدا در دل هركه خواهد مى‏افكند.

آن مقام يقين و علم بالله و باسمائه و صفاته و روز جزا و خلاصه معارف است كه به افاضه الهى نصيبش مى‏شود وگرنه به زور و به كسب هرچه كند يقين كذايى پيدا نمى‏شود بلكه صرف اعطاست تا شخص چه مقدار آمادگى داشته باشد تا به مقدار ظرفيتش از آن افاضه ربانى بهره ببرد (205).

خواجه خود روش بنده پرورى داند

بايد تمام كارهايتان جورى بشود كه در هر حال خدا فراموش نشود. يقين داشته باشيد كه به عمل شما هم اثر مى‏دهد. در دعاى افتتاح چه شيرين مى‏فرمايد: واعطنا به فوق رغبتنا. آنچه كه به گمان هم نمى‏آمد - ان شاءالله - عنايت مى‏فرمايد. نماز جماعت مى‏خوانى بگو به اميد خدا و با توكل به او اين عمل را انجام مى‏دهم، حج مى‏روم، با تكيه به فضل خدا ليكن اگر همين كه اهل جماعت يا حاجى شد، خود را بهشتى ديد و گفت بلى اين من هستم كه ملتزم جماعت يا چند سفر مكه رفته‏ام، كار را خراب كرده است.

آيا به مقدار عمل مزد مى‏دهند؟

مروى است كه: وجبى از بهشت به تمام دنيا و مافيها مى‏ارزد. بهشتى كه تو خيال مى‏كنى نه چنين است كه با اين عمل جزئى، با عجب و غرور و جهل مى‏خواهى بخرى. آيا با كوه كوه عمل صحيح هم - در صورتى كه بخواهند با عدل با تو رفتار كنند - معادل مى‏شود؟ اصلا خودت و آنچه دارى و توفيق اطاعت، همه از اوست و بر فرض هم پاى معاوضه شود و از خودت باشد، اين‏طور درست نمى‏شود.

پس بايد اميد و توكل به خدا باشد نه عمل. خداوند! به حق محمد و آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) ما را هشيارى ده و در مواردش يارى‏مان فرما! خدايا! تو ما را اهل توكل و اخلاص گردان!