استعاذه (پناهندگى به خدا)

شهيد محراب آيةالله سيد عبدالحسين دستغيب

- ۶ -


جلسه شانزدهم: توكل؛ سومين ركن استعاذه‏

انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم يتوكلون‏ (126).

مبحث توكل از مباحث مهم دين مقدس اسلام است كه حقيقت توحيد؛ يعنى توحيد افعالى كه لازمه‏اش توكل بر پروردگار مى‏باشد؛ يعنى شخص مسلمان كسى است كه در جلب منفعت و دفع مضرت، تكيه‏اش به پروردگار باشد كه معناى لا اله الا الله و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم است. كليد در بهشت حوقله است. توحيد افعالى است؛ يعنى يقين كند كه اسباب، استقلال ندارند تا خواست خدا چه باشد. مسبب‏الاسباب و سبب‏ساز را ببيند. سبب خلق كن را بشناسد. اثر را از مسبب ببيند بالاستقلال از سبب.

عقب سبب برود ليكن با تكيه به مسبب. در هر دو جهت، جلب منفعت و دفع مضرت، دنيوى و اخروى، قوت قلب و تكيه‏اش پروردگارش باشد. اگر خدا بخواهد و مصلحت باشد، اين مال به دست من مى‏آيد وگرنه، نه. وكيل دارم چه باك دارم، هرچه گفته مطابق گفته‏اش عمل مى‏كنم.

فرمود: عقب كار برو، ولى نه از روى حرص و ولع. عقب سبب برو؛ ولى نزديك محرمات نشو. چطور اگر وكيلت مى‏گفت در دادگاه حاضر شو، سند بياور چون وكيل گفته عمل مى‏كردى. خودت را ناتوان مى‏ديدى، وكيل مى‏گرفتى و مطابق راهنمايى‏اش عمل مى‏كردى.

اى انسان! تو عاجزى و نمى‏توانى در دنيا و آخرت به تنهايى بگذرانى. اگر تكيه داشته باشى در هر خطر و ضررى و هر مشكلى تزلزلى در تو پيدا نمى‏شود؛ زيرا تو وكيل دارى، تكيه دارى. مگر در تعقيب نمازهايت نمى‏خوانى: توكلت على الحى الذى لا يموتكارهايم را به خدا واگذار كردم. اوست بهترين وكيلها و بهترين ياورها: نعم الوكيل نعم المولى و نعم النصير.

گريختن شيطان از انسان متوكل‏

مروى است: وقتى كه صبح، شخص مى‏خواهد از خانه بيرون بيايد، شياطين دم در منتظرند. وقتى كه شخص بيرون آمد و گفت: آمنت بالله توكلت على الله؛ خدايا! با تكيه به تو عقب كار مى‏روم، شياطين فرار مى‏كنند (127).

به فارسى هم بگويد مانعى ندارد، عمده دل و جان است. راستى اگر به اميد او باشد و بداند هر خطر و مشكلى كه پيش آيد، وكيلش قوى است و از او دور مى‏كند، هر نفعى كه مصلحتش باشد به او مى‏رساند، بالاتر از خدا وكيلى پيدا نمى‏شود، رأفت و رحمت و قدرت او نامتناهى است.

خروج ابن زبير پس از واقعه كربلا

در اين مورد حديث شرى فى از اصول كافى به يادم آمد، آن را يادآورى كنم:

عبدالله بن زبير - كه از دشمنان سرسخت آل محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) بود، به قدرى كه در خطبه نماز جمعه بر پيغمبر (صلى الله عليه و آله وسلم) نيز صلوات نمى‏فرستاد - وقتى كه با اعتراض مواجه مى‏شد، مى‏گفت: صلوات بر پيغمبر بدون ذكر آل كه باطل است و اگر هم آل محمد را ذكر كنم، از اطراف گردنها را مى‏كشند.

خلاصه پس از قضيه كربلا در مكه خروج و دعوى خلافت و سلطنت كرد و از عراق هم عده‏اى تابعش شدند و كم‏كم كارش رونق به سزايى گرفت.

يزيد بدبخت كه منتظر بود پس از قتل حسين (عليه السلام) ديگر نفس‏كش پيدا نشود، به او خبر دادند كه ابن‏زبير، حجاز را مسخر كرده است. ناچار شد مسلم بن عقبه و حصين بن نمير را با قشون عظيمى به سوى حجاز روانه كند. دستور داد از راه مدينه برويد. تا توانستند در مدينه قتل عام و هتك نواميس و غارت اموال نمودند.

از يك طرف فتنه ابن زبير و از طرف ديگر لشكركشى يزيد، امام زين العابدين (عليه السلام) كه تازه از كربلا و آن قضاياى جانگداز برگشته بود، اين موضوع آقا را سخت ناراحت كرد، به قدرى كه خودش به ابوحمزه فرمود: از خانه بيرون آمدم تا رسيدم به اين ديوار و بر آن تكيه نمودم (در روايت كلمه جدار دارد و ظاهرا سور مدينه بوده است) ناگاه مردى ديدم كه دو قطعه لباس سفيد پوشيده جلوم ظاهر شد و گفت:

يا على بن الحسن! مالى اراك كثيبا حزينا؛ تو را چه مى‏شود؟ اندوهناك؟! أعلى الدنيا فرزق الله حاضر للبر و الفاجر؛ اگر غصه دنيا دارى كه خدا خوب و بد را روزى مى‏دهد.

گفتم: نه، غصه دنيا ندارم.

عرض كرد: فعلى الآخرة فوعد صادق يحكم فيه ملك قادر؛ اگر غصه آخرت و قيامت تو را محزون كرده كه وعده خدا حق است (به تو عصمت داده ناراحتى نداشته باش).

گفتم: غصه‏ام هم براى اين جهت نيست.

عرض كرد: پس براى چيست؟

گفتم: فتنه ابن زبير (كه عرض شد، يكى هم فتنه خود او چون دشمن امام و شيعيان بود و ديگر قضيه لشكركشى يزيد و سپس لشكر كشى حجاج به امر عبدالملك).

پس خنديد و گفت: هل رأيت احدا توكل على الله فلم يكفه؟ هل رأيت احدا سئل الله و لم يعطه؟.

آيا كسى را ديده‏اى كه بر خدا توكل كند و خدا او را كفايت نكند؟

گفتم: نه.

گفت: آيا ديده‏اى كسى از خدا چيزى بخواهد و خدا به او ندهد؟

گفتم: نه و از نظرم پنهان گشت‏ (128).

و در ذيل روايت، مجلسى مى‏گويد كه اين پيكر روحانى، يا ملكى بوده يا حضرت خضر (عليه السلام) بوده است.

مذاكرات براى تسكين قلب‏

مجلسى (رحمة الله) مى‏گويد: اينها نقص مقام امامت نيست بلكه تذكرات و يادآوريهايى است كه از طرف پروردگار عالم براى تسكين و قوت قلب امام پيدا مى‏شود تا آرامشى حاصل كند.

خلاصه نه نقص امام است؛ مثل اين‏كه به كسى‏كه فرزندش مرده با اين‏كه شخص دانشمند و مطلعى است، به او مى‏گويند صبر كنيد. جوان امام حسين (عليه السلام) هم شهيد شد و... اينها تذكر است و موعظه و دلالت بر كوچكى يا بزرگى طرف نمى‏كند، هر چند گوينده ناقص و شنونده كامل باشد. گاهى مى‏شود بچه حرفى مى‏زند كه انسان از گفته او متذكر و متنبه مى‏شود.

گفتگوى امام حسين با حضرت على اكبر (عليه السلام)

شنيده‏ايد در يك منزلى كربلا خوابى عارض ابى عبدالله (عليه السلام) شد و حضرت منقلب گرديد. حضرت على‏اكبر عرض كرد: پدرجان! شما را چه مى‏شود؟.

فرمود: شنيدم منادى ندا كرد: اين قوم رو به مرگ مى‏روند، سفر شهادت و كشته شدن است.

عرض كرد: پدرجان! السنا بالحق؛ مگر ما بر حق نيستيم؟.

فرمود: چرا، راه، راه حق و اجابت حق است.

گفت: اذا لانبالى بالموت؛ بنابراين، از مرگ باكى نداريم.

اگر راه راه حق است چه بهتر كه در راه حق و براى حق و به ياد حق و به اسم حق بميريم.

اين آبى بود كه بر آتش دل امام حسين (عليه السلام) ريخته شد و حسين (عليه السلام) هم دعايش كرد كه فرزندم خدا به تو جزاى خير دهد (129).

جلسه هفدهم: توكل؛ حاصل علم، حال و عمل‏

انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم يتوكلون‏ (130).

علما و محققين در موضوع توكل فرموده‏اند: توكل در سه چيز پيدا مى‏شود و آن علم و حال و عمل است كه درباره هر يك بايد مشروحا مطالبى عرض شود.

اما علم، انسان تا عالم نشود هرگز توكل نصيبش نمى‏گردد و متعلق علم هم سه چيز است؛ يعنى نخست بايد يقين پيدا كند به قدرت بى‏پايان خداوندى كه: انه على كل شى‏ء قدير و قادر على كلى شى‏ء در هر شدت و سختى كه هيچ قوه و قدرتى، كارى از او نمى‏آيد، براى خدا چيزى نيست. هيچ امرى در نزد قدرتش اشكالى ندارد(يا من العسير عليه سهل يسير).

دوم: دانستى به اين‏كه خداوند، عالم السر و الخفيات است. همه چيز را مى‏داند. آشكار و نهان براى او يكسان است.

سوم: منتهى الشفقة على عباد؛ يقين كند كه پروردگار بنده‏اش را دوست مى‏دارد. مؤمن عزيز خداست. مادر چقدر به فرزندش علاقه دارد؟ اين مهر هم از خداست. هزاران درجه بالاتر بلكه به مقدار نامتناهى پروردگارت از آن مهربانتر به تو است. رب است. تربيت فرموده و خلق نموده است. به مربوب و مخلوقش علاقه دارد. شواهد زيادى در نظر است. به مناسبت، روايتى مختصر از حيوةالقلوب مجلسى نقل مى‏شود.

پس از آن‏كه حضرت نوح (عليه السلام) نفرين كرد و همه كفار غرق شدند، ملكى در پيش او ظاهر شد. شغل حضرت نوح (عليه السلام) كوزه‏گرى بود؛ كوزه‏هايى از گل درست مى‏كرد و پس از خشك كردن مى‏فروخت. ملك، كوزه‏ها را يكى‏يكى از نوح مى‏خريد و پيش چشمش آن را خرد مى‏كرد و مى‏شكست.

حضرت نوح (عليه السلام) خيلى ناراحت شد و به او اعتراض كرد كه اين‏چه كارى است مى‏كنى؟

گفت: به تو نيامده است، من خريده‏ام و اختيارش را دارم.

حضرت نوح (عليه السلام) گفت: بلى ليكن من آن را ساخته‏ام، مصنوع من است.

ملك گفت: كوزه‏هايى ساخته‏اى نه اين‏كه خلق كرده‏اى. اينك من كه آن را مى‏شكنم تو ناراحت مى‏شوى. چطور نفرين كردى كه اين همه خلق خدا هلاك گردند؟!.

بنابر آنچه در علل الشرايع است، پس از اين قضيه حضرت نوح (عليه السلام) از بس گريه كرد تا نامش نوح گرديد.

پيغمبر اسلام هرگز نفرين نكرد

غرضم شفقت پروردگار است. رب، مربوب خودش را دوست مى‏دارد. عظمت شأن خاتم الانبيا محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) از جمله از اين‏جا ظاهر مى‏شود كه از ابتداى بعثت تا لحظه آخر، نفرين عمومى نكرد؛ چون رحمةللعالمين بود، با اين‏كه اگر لب مى‏جنبانيد تمام مشركين هلاك مى‏شدند.

حتى آن روزى كه آن‏قدر او را زدند كه غش كرد و افتاد در حالى‏كه خون از سر و صورتش جارى بود، به حضرت خديجه خبر دادند كه معلوم نيست ديگر محمد (صلى الله عليه و آله وسلم) را زنده ببينى. ملائكه‏هايى كه آن روز به خدمتش رسيدند و حاجتش را خواستند، به هيچ وجه تقاضاى هلاكت مشركين را نكرد بلكه دعايشان هم كرد: اللهم اهد قومى؛ خدايا! قوم مرا هدايت فرما. و از اين شگفت‏تر عذر خواهى هم از طرف آنان مى‏فرمايد كه: انهم لا يعلمون؛ خدايا! اينها نمى‏دانند (كه من فرستاده تو هستم)، جاهلند و تو بر آنها غضب مفرما! اين است نمونه‏اى از مهر الهى.

مردم خودشان به جهنم مى‏روند

نگوييد پس اگر چنين است چرا جهنم را آفريد؟ اين منافات با مهر الهى ندارد. بشر خودش از راه مهر فرار مى‏كند و راه جهنم را پيش مى‏گيرد (131).

از بس آنها را دوست مى‏دارد، در قرآن اين‏قدرآنها را مى‏ترساند و سفارش مى‏كند كه مبادا فريب شيطان را بخوريد. دنيا سراى فريب است. شيطان دشمن شماست‏ (132).

خلاصه تا يقين نكند كه خدا توانا و داناست، هرچه و همه را دوست مى‏دارد، برايش توكل حاصل نمى‏شود.

نتيجه ترحم به بچه گربه‏

در تفسير روح‏البيان نوشته: يكى از اخيار را پس از مرگ در عالم واقعه ديدند و از او جريانش را پرسيدند. گفته بود: عملى كوچك، خيلى به كارم خورد. روز زمستانى بود در سرماى شديد، باران سختى مى‏باريد، بچه گربه‏اى را ديدم عقب پناهى مى‏گردد. گرسنه و ضعيف بود. دلم سوخت او را زير پوستين خود نگه داشتم و به خانه بردم. خوردنى به او دادم و بعد رهايش كردم. اين‏جا در عوض، خدا به من مهربانيها فرمود.

اين محبت خدا به حيوانات و اين شفقت و مهر عمومى پروردگار، تا چه رسد به محبت خاصه و شفقت ويژه‏اش به اهل ايمان و تقوا كه آن ديگر محبتى است فوق اين حرفها كه در قرآن مجيد آنان را محبوب خود خوانده و چنين مى‏فرمايد:

خدا آنها را دوست مى‏دارد و ايشان هم خدا را دوست دارند (133).

غرضم علم به محبت و شفقت رب‏العالمين است. بايد يقين كنى كه خدا تو را دوست دارد.

آيا بهتر از خدا سراغ داريم؟

حالا كه چنين است، پس چرا تكيه‏ات را به خداى خود قرار نمى‏دهى؟ آيا از خداى خود بهترى سراغ دارى؟ آيا داناتر، تواناتر و مهربانتر از خدا سراغ دارى؟ كسى‏كه خداوندى چنين بخشنده و مهربان دارد، چرا به ديگرى دل بندد و به ديگرى جز او تكيه داشته باشد؟

پروردگارا! تو دل ما را قوى دار كه فقط اميدمان تو باشى. در هر خطرى بگوييم يا الله و درهر وسوسه شيطانى بگوييم: يا رب.

بر خدا توكل كنيد اگر مؤمن هستيد.

شيطان را با متوكلين چكار؟

اگر قوت قلبت را به پروردگارت قرار دادى، اگر اهل توكل شدى، شيطان به دلت راه پيدا نمى‏كند. همان مثالى كه قبلا ذكر شد، خيمه سلطنتى كه برافراشته باشد، سگ پاسبان، بيگانه‏ها را از اين بارگاه طرد مى‏كند؛ اما اگر كسى با سلطان آشنايى داشته باشد، تا از بيرون صدا زد اى صاحب خيمه! اين سگ مرا آزار مى‏رساند، نهيب قهرش او را دور مى‏كند.

بلى اگر كسى با صاحب اين عالم وجود ربطى پيدا كرد، دل به او خوش داشت؛ يعنى بر او توكل كرد، راستى استعاذه‏اش حقيقت دارد و شيطان را با او راهى نيست.

ترسى بر دوستان خدا نيست‏

انسان، دشمن زياد دارد. در هر مقامى كه باشد تا برسد به سر منزل مقصود نزد پروردگار توان (134). اين همه دشمن را طرد كردن آسان نيست. يگانه راهش توكل بر خداست. تو تكيه‏ات را قوى كن و تنها اعتمادت به خدايت باشد، هيچ ترسى بر تو نخواهد بود:

به درستى كه دوستان خدا نه ترسى برايشان است و نه اندوهنا كند (135).

بدبخت كسى است كه بى‏تكيه و بى‏سرپرست باشد. پناهى نداشته باشد. مانند كاهى است كه به هر نسيمى متحرك مى‏شود و به اين طرف و آن طرف كشانده مى‏گردد و تا شيطان هلاكش نكند، رهايش نمى‏سازد. برعكس، قوى كسى است كه به قوى مطلق تكيه داشته باشد. عمرى از ما گذشته مبادا از توكل بى‏بهره باشيم.

لزوم توكل بر خدا در تمام عقبات‏

چنانچه در دنيا در برابر هر شدت و خطرى بايد به خدا تكيه داشته باشى، پس از مرگ، عقباتى كه در پيش دارى، همه جا به رب خود تكيه كنى. آن‏كه همه شؤونت به اوست و از اوست، همه كاره خودت گردانى. در قبر، برزخ، مواقف قيامت، همه و همه تكيه‏ات كسى باشد كه تو را به اين جاها آورد. از هيچ به وجودت آورد و سر تكاملى تو را از مبدأ تا معاد سرپرستى فرمود: و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب.

جلسه هيجدهم: توحيد در توكل‏

انه ليس له سلطن على الذين ءامنوا و على ربهم يتوكلون‏ (136).

توكل و تكيه مؤمن تنها به خداست بر خدا توكل كنيد اگر ايمان آورده‏ايد (137). لازمه توحيد اين است كه توكل هم تنها به او شود. از هيچ‏كس و هيچ چيز نترسد جز از خدا و به هيچ‏كس و هيچ چيز هم اميد نداشته باشد جز به خدا.

اگر توحيدش درست باشد هيچ وقت از فقر نمى‏ترسد. اين ترسهايى كه سد راه مى‏شود، از ضعف ايمان است وگرنه مؤمن از هيچ حرفى و پيشامدى متزلزل نمى‏شود؛ چون قوت قلب و تكيه‏اش فقط خداست.

خلاصه، نتيجه توحيد در افعال، توحيد در خوف و رجا و توكل و ساير جهات است.

اين‏كه بايد مؤمن اهل توكل باشد، امر عقلى است. عقلا واجب است كه به خدا توكل كرد؛ چون كارها همه به دست خداست، پس تكيه هم بايد بر خدا باشد و اين هم حقيقت لازم دارد، نه اين‏كه به زبان تنها بگويد: بر خدا توكل كردم‏ (138). يا: كارم را به خدا واگذار نمودم‏ (139). حال و قلب مى‏خواهد. دل انسان است كه متوكل مى‏شود و گفتيم كه از علم و حال و عمل پيدا مى‏شود. اساس توكل علم است و حقيقتش كه نتيجه عمل است، حال مى‏باشد و آثارش عمل است.

راهكارهاى اهل توكل شدن‏

حقيقت توكل چيست و چكار بايد كرد تا متوكل شد؟

توكل از ماده وكالت است. وكالت دو طرف دارد: موكل و متوكل عليه. كسى‏كه وكيلى براى خودش مى‏گيرد، به او موكل و متوكل مى‏گويند؛ چنانچه آن‏كه را وكالت داده و به او تكيه مى‏كند وكيل و متوكل عليه نامند.

خدا را وكيل بگير و كار خودت را به او واگذار كن، نه ديگرى: ...فاتخذه وكيل (140).

لزوم يقين به توحيد افعالى‏

گفتيم كه توكل از علم و حال و عمل و اصلش علم است. مقصود از علم در اين‏جا يقين به توحيد افعالى است؛ يعنى به طور كلى و جزئى رسيدن هر نفعى و دفع هر ضررى را از خدا بداند. بايد نخست اين معنا را از روى برهانهاى عقلى و نقلى يقين كند و پايه‏هاى توحيد افعالى‏اش را درست نمايد.

آيا از غير خدا نفعى متصور مى‏شود؟ هر نفعى بلا شك با واسطه يا بى‏واسطه از خداست. از خوراك و پوشاك و همسر و زندگى مادى تا نعمتها و منافع معنوى، همه از اوست.

كسى ليوان آبى به شما مى‏دهد، اين آب از كجاست؟ از كيست؟ كى آن را آفريده است؟ اين آورنده كيست؟ مخلوق كيست؟ كى اين توانايى را به او داد كه بتواند آبى بياورد و كى او را مسخر اراده تو كرد و... .

غرض اين‏كه يك آب خوردنى را كه حساب كنيد، مى‏بينيد همه‏اش از خداست.

لباسى را هم كه مى‏پوشيم از اصل تا وقتى كه قابل استفاده مى‏شود، آيا غير از غيب مستندى دارد؟ كى پشم را ايجاد كرد؟ دستهايى كه آن را چيد و قابل بافتن كرد و بافت مى‏بينيد؟ تمام به او بر مى‏گردد. راستى كه ...ألا الى الله تصير الأمور (141) هرچه نعمت است از اوست.

و ما بكم من نعمة فمن الله... (142).

دفع ضرر نيز آيا جز از اوست؟ مثلا شخص مريض را كى شفا مى‏دهد؟ آيا دكتر و دواكار كن است يا حقيقتش از غيب است؟ كى اين هوش را به دكتر داد؟ كى او را آفريد؟ حافظه‏اش را و تشخيص دادنش را كى كنترل كرد؟ بلى تشخيص صحيح دكتر هم از خداست. قضيه آن دكتر مرحومى كه خودم شاهدش بودم برايتان نقل كنم:

در حصبه عمومى شيراز، دكترى مشهور به حذاقت، پسر هيجده ساله‏اى داشت كه مبتلا به حصبه شد و پدر شخصا مشغول معاينه و مداوا شد. اين‏جا معلوم است طبيب پدر و مريض هم پسر جوان، قاعدة چقدر بايد در تشخيص مرض جدى باشد. بالأخره اشتباها تشخيص مالاريا مى‏دهد و قرص مخصوص علاج آن را به اين پسر بيچاره مبتلا به حصبه مى‏خوراند و او را مى‏كشد.

بلى تا خدا چه اراده بفرمايد. چيزهايى آقاى طبيب خوانده؛ اما در حال پياده كردن آن قواعد، اراده ديگرى در هر حال مؤثر است. اگر خدا بخواهد اين مريض خوب شود، تشخيص صحيح و دوا مؤثر واقع مى‏شود.

بلى تا اين معانى در ذهن جا نگيرد و به آن علم پيدا نشود، محال است شخص در معارف، به جايى برسد. اگر سبب را مستقل ديدى حقيقتا لا اله الا الله نگفتى؛ چون معبودى، فاعل مستقلى جز او نيست، بقيه، وسايل و وسايط اويند.

اراده خداوند در همه امور

پس نفعى كه از دكتر مى‏رسد، يا ضررى كه از شما دفع مى‏گردد، يا خدمتى كه به شما مى‏شود، همه از خداست؛ مثلا كسى بدهى شما را پرداخت. او كيست؟ مخلوق خدا. كى او را به اين كار واداشت؟ مسخر اراده كيست؟ خدا. مال را كى از دل او كند جز خدا؟ انما سمى المال مالا لانها تميل اليها القلوب مال به دل چسبيده، همان كسى‏كه مى‏خواست بدهى شما پرداخت شود، دل او را هم‏چنين مسخر فرمود.

البته منافات با تحصيل وسايل ندارد و بعدا شرح داده مى‏شود. مقصود اين است كه قوت قلب و تكيه‏ات فقط خدا باشد و شرحش در بخش سوم كه عمل است مى‏باشد. فعلا صحبت درباره علم است كه بايد از قرآن و اخبار اين معنا را فهميد كه هيچ موجودى در رساندن نفع و دور كردن ضرر، استقلالى از خود ندارد.

حال توكل نتيجه علم است‏

اگر راستى اين علم درست شد نتيجه‏اش پيدا شدن حال توكل است؛ يعنى آدمى با پروردگارش مانند موكل و وكيلش باشد.

گفتيم اگر كسى در محاكمه‏هاى دادگسترى، گرفتارى سختى برايش پيش آمده باشد و خودش عاجز است كه بتواند حاكم شود، دنبال وكيلى مى‏رود كه كاملا به قوانين مربوطه آشنا باشد، از اين و آن مى‏پرسد كدام وكيل داناتر است؟ سپس مى‏بيند وكيلى را كه زرنگتر و تواناتر باشد؛ زيرا ممكن است وكيلى قوانين را دانا باشد ليكن جبن دارد، عرضه ندارد، اين هم به درد نمى‏خورد.

شرط سوم اين است كه نسبت به موكل خود مهربان باشد و بخواهد حق موكلش را بگيرد و نگذارد به دردسر بيفتد. اگر مهربان نبود بلكه پولكى بود، ممكن است از طرف، پول بيشتر بگيرد و موكل خود را محكوم نمايد.

اگر وكيلى را كه داراى اين سه شرط بود پيدا كرد، دلخوش مى‏شود. ديگر خودش را راحت مى‏بيند؛ زيرا به ديگرى كه سزاوار بوده وكالت داده است. ديگر چه غمى دارد. اين را حال توكل مى‏گويند.

خداوند؛ بهترين وكيلها

آيا در اين شرايط سه‏گانه وكيل، از خدا سزاوارترى سراغ داريم در دانايى به مصالح و مفاسد امور؟ آن‏كه نسبت به زندگى من دانا باشد كه چگونه كار من اداره شود، دنيا و آخرتم اصلاح گردد، آيا جز خداست؟

آيا تواناتر و زورمندتر از خدا در جلب نفع ما و دفع ضرر ما سراغ داريم؟ در حالى كه ...و هو على كل شى‏ء قدير (143).

و آيا مهربانتر از خدا به مخلوقش هست؟ بدون شك هر مهرى است از خداست. اصل مهر و محبت از اوست. مهر پدر و مادر و هر محبتى كه در عالم باشد، قطره‏اى است از مهر بى‏پايان خدا.

حالا اگر من نسبت به اين نفعى كه مى‏خواهم، اگر تكيه‏ام خدا باشد و واقعا بگويم خدايا! تو وكيلى، بلا شك بعدش اطمينان و خوشى در دل پيدا مى‏شود. يا در زحمتى كه پيش آمده، اگر واقعا تكيه‏ام را در دفع آن، خدا قرار دهم ديگر ناراحتى نبايد داشته باشم چون خدا دارم همه چيز دارم.

پس اين اضطرابها و دغدغه‏ها و عدم اطمينانها نشانه عدم توكل است هر چند هزار بار به زبان هم بگويم بر خدا توكل كردم: ...عليه توكلت و اليه انيب‏ (144).

شخص متوكل از غير خدا نمى‏ترسد

اهل توحيد كسانى‏اند كه وقتى مردم به آنها گويند گروهى بر عليه شما جمع شده‏اند و آن‏ها را مى‏ترسانند، پس ايمانشان زياد مى‏شود و گويند خدا ما را بس است و او خوب وكيلى است.

اينهايند كه راستى وكيل گرفته‏اند نه آنچه به زبانها مى‏گوييم و در قرآن مى‏خوانيم. قرآن كه فقط براى خواندن نازل نشده بلكه بايد قرآن را خواند و فهميد و حقيقتى پيدا كرد؛ يعنى حال و حقيقت توكل پيدا كنيم. آيا زشت نيست كه پس از يك عمر اين قبيل آيات را بخوانيم و هنوز خداى خود را به اندازه يك وكيل عادى - كه داراى شرايط سه گانه مزبور باشد - وكيل نگرفته باشيم. حالا آيا در جلب نفع يا دفع ضرر به طور كلى خدا را وكيل گرفته‏ايم تا برسد به اين‏كه جز او وكيلى نگيريم.

اميدوار به غير خدا نااميد مى‏شود

در عدة الداعى و اصول كافى است كه: محمد بن عجلان به بدهى سختى مبتلا شد و به فكر افتاد نزد حاكم مدينه - كه در آن وقت حسن بن زيد بوده - برود تا از نفوذ او استفاده كند. در اثناى راه محمد بن عبدالله بن زين‏العابدين (عليه السلام) او را مى‏بيند. از او راجع به گرفتارى‏اش مى‏پرسد. مى‏گويد: مى‏خواهم نزد امير بروم كه كارم را اصلاح كند.

فرمود: خودم شنيدم از ابن عمم جعفر بن محمد الصادق (عليه السلام) (كه حديث قدسى مفصلى را نقل مى‏فرمايد تا مى‏رسد به اين‏جا كه شاهد عرض ماست): به عزت و جلال خودم سوگند كه مى‏برم اميد كسى را كه به غير من اميد انداخت‏ (145).

و همچنين مى‏فرمايد: واى بر اين بنده! ناخوانده و ناگفته، ما به او داديم، آيا خواسته‏هايش را به او نمى‏دهيم؟

ما عدم بوديم تقاضامان نبود *** لطف حق ناگفته ما مى‏شنود

آيا تو گفتى خدايا! من چشم مى‏خواهم، گوش مى‏خواهم، اينهايى را كه به حسب تكوين لازم داشتى به تو داد؟ آيا آنچه از او بخواهى به تو نمى‏دهد؟

محمد بن عجلان گفت: دوباره بخوان. روايت را برايش دوباره خواند. براى مرتبه سوم نيز تقاضا كرد و برايش خواند. خوب كه اين حديث در او اثر كرد، گفت: به خدا اميد دارم و به او كارم را واگذار نمودم. اين را گفت و رفت راحت شد (146).

در آخر روايت هم دارد كه طولى نكشيد كارش درست شد.

اسباب مايه كورى و كرى انسان‏

غرضم اين است كه ما هنوز به حدى از ايمان و توحيد نرسيده‏ايم كه به خداى خود تكيه كنيم لاغير.

در دعاى كميل مى‏خوانيم: يا من عليه معولى؛ اى كسى‏كه تكيه من بر اوست نه ديگرى؛ ولى آيا راست مى‏گوييم، چنين است؟ بلى اسباب ظاهرى نمى‏گذارد بشر با خداى خود راست بگويد و حقيقت لا حول و لا قوة الا بالله را دريابد.

شنيده‏ايد كه حوقله كلمه شريفه: لا حول و لا قوة الا بالله كليد در بهشت است و براى گوينده‏اش چه ثوابها است؟ آيا اين ثوابها و كليد در بهشت بودن، مال لفظ تنهاست، نه چنين است. اگر كسى واقعا انشا كرد: لا حول و لا قوة الا بالله همين الآن در بهشت به رويش باز است ليكن تا حال انشا و حقيقت پيدا شود، طول دارد.

معمولا بشر خود و اسباب را صاحب حول و قوت مى‏داند، هرچند به زبان بگويد: لا حول و لا قوة الا بالله اما به حسب حال و حقيقت مى‏گويد: لا حول و لا قوة الا بى و بالاسباب.

مقصود، حال توكل است. كارى كنيم دردى در ما پيدا شود تا دنبال اسلام حقيقى و توحيد واقعى برويم. نتيجه عمر همين است. فقيه شدن در دين خدا يعنى آدم شدن.

مراتب توكل‏

ضمنا بدانيد اين‏كه گفتيم توكل آن است كه آدمى با خداى خود بمانند وكيل و موكل باشد، نخستين مرتبه توكل است و بايد از اين مرتبه خيلى بالاتر برود.

اگر توكل راستى و درستى تكوينى، نه كسبى و فعلى را مى‏خواهيد؛ در توكل بچه به مادرش دقت كنيد. تمام توكل بچه به مادرش هست در هر حالى؛ چه جلب نفع و چه دفع ضرر، مادر را مى‏بيند، گرسنه مى‏شود، زمين مى‏خورد، بچه‏اى او را مى‏خواهد بزند، تمام توجهش به مادر است. مادر را صدا مى‏زند و حالش هم همين است، نه اين‏كه فقط مادر مادر ورد زبانش باشد.

اگر چنين حالى در ما باشد، مرتبه متوسط از توكل را دريافته‏ايم تا برسد به مرتبه سوم كه از او تشبيه مى‏كنند به مرده بين دو دست غسال كالميت بين يدى الغسال كه اين‏جا جاى شرح آن نيست و اين را كه تذكر دادم براى اين است كه اگر توفيق الهى شامل حال يكى از ما باشد، غرور ما را نگيرد و بدانيم كه هنوز مراتب بالاترى هست و به جايى نرسيده‏ايم.

لزوم استمرار در حال توكل‏

نكته ديگر آن‏كه: بايد اين حال توكل دوام داشته باشد و مستمر شود وگرنه اگر در بعض اوقات، متوكل و در پاره ديگر نباشد، كافى نيست. بايد حال جورى شود كه مستمرا بر خدا توكل داشت نه غير و تا حال، دائمى شود، طول دارد.

ديده‏ايد به بچه كه احسانى مى‏شود، به مادرش مى‏نگرد؛ يعنى اى مادر! تو از او تشكر كن. به خاطر تو به من احسان كرده است؛ چون غير مادر را در احسان و دفع ضرر نمى‏بيند. اگر ديگرى هم چيزى به او بدهد، از مادر مى‏بيند. آيا نرسيده وقت آن‏كه لااقل با خداى خود مانند بچه‏هاى كوچك نسبت به مادرشان باشيم؟!