دروغ

آية الله سيد رضا صدر

- ۲۵ -


راست‏هايى كه دروغ پنداشته مى‏شود

توريه

شايسته است كه براى تكميل بحث، سخن را به سوى راست‏هايى كه نمايش‏دروغ مى‏دهند، ولى دروغ نيستند بكشانيم، يكى از آن‏ها توريه مى‏باشد.

لفظى كه داراى دو معنا باشد: يكى ظاهر و ديگر خلاف ظاهر و گوينده، معناى‏خلاف ظاهر را اراده كند، توريه‏اش نامند، هر چند مخاطب، به معناى مقصود پى نبردو تنها معناى ظاهر لفظ را دريابد.

وقتى در تهران، ناشناسى از من پرسيد: شما زمانى قم نبوديد؟ گفتم: نه، من‏هيچ‏وقت قم نبودم، من انسان هستم، قم شهر است و جماد و مستحيل است كه انسان‏بشود.

شنيدم كه وقتى كسى معناى توريه را از كسى پرسيد، او چنين پاسخ داد: فرض‏كنيد كه من و شما هر كدام، يك غلام داشته باشيم كه نام هر دو مبارك باشد، آن دو با هم‏نزاعى كنند و غلام من آبروى غلام شما را ببرد، در اين حال من به شما بگويم: مبارك‏ما... به ريش مبارك شما، مقصود معناى حقيقى است كه مبارك، مضاف اليه ريش‏باشد، ولى معناى ظاهرش كه همه كس مى‏فهمد صفت است.

گاه به كسى گفته مى‏شود: فلان اين جا نيست كه مقصود همان نقطه باشد، ولى‏معناى ظاهر آن، خانه يا شهر مى‏باشد.

توريه در قرآن

برادران يوسف كه براى خريد گندم، نزد عزيز مصر شدند، برادرشان يوسف رانشناختند. يوسف، دستور داد كه جوال‏هاى آنان را از گندم پر كنند و كيله گندم كشى رادر جوال برادر تنى او بگذارند. كاروان برادران كه به راه افتاد، منادى عزيز مصر فريادزد:

«ايتها العير، انكم لسارقون; (1) .

اى كاروان! شماها دزد هستيد.»

در صورتى كه كاروانيان، دزدى نكرده بودند. پرسيدند: چه چيز گم كرده‏ايد؟مصريان گفتند: كيله را گم كرده‏ايم، ولى نگفتند كه شماها كيله را دزديده‏ايد. خطاب‏دزدى به برادران از آن نظر بود كه پيش از اين يوسف را از پدرش دزديده بودند.

حزقيل

حزقيل پسر عمو و وليعهد فرعون مصر بود. در خاندان فرعونى مصر، تنها كسى‏كه ايمان به خدا داشت و به توحيد دعوت مى‏كرد همو بود. سخن چينان به فرعون‏گزارش دادند كه حزقيل تو را خدا نمى‏داند و به خداى يگانه دعوت مى‏كند و دشمنان‏تو را يارى مى‏كند.

فرعون گفت: اگر او، كه خليفه و ولى عهد من است، چنين باشد، كفران نعمت مراكرده است و استحقاق عذاب خواهد داشت و اگر شماها دروغ بگوييد، مستحق‏شديدترين عذاب‏ها خواهيد بود و سپس حزقيل را با آن‏ها رو به رو كرد.

آن‏ها به حزقيل گفتند: تو خداوندى و پروردگارى فرعون را منكر هستى ونعمت هايش را كفران مى‏كنى. حزقيل فرعون را مخاطب ساخته و گفت: شهريارا،تاكنون از من دروغى شنيده‏اى؟

فرعون گفت:نه. حزقيل گفت: از اينان بپرس، پروردگارشان كيست. گفتند:فرعون.

گفت: بپرس آفريد گارشان كيست؟ گفتند: فرعون.

گفت: بگو روزى رسانشان و آن كه زندگى اين‏ها را اداره مى‏كند و زيان را از آن‏هادور مى‏كند كيست؟ گفتند: فرعون.

حزقيل گفت: شهريارا، من تو را و هر كس كه در اين جا حاضر است گواه مى‏گيرم‏كه پروردگار آن‏ها پروردگار من است، آفريدگار آن‏ها، آفريدگار من است، روزى‏رسان آن‏ها روزى رسان من است، مصلح زندگى و گذران آن‏ها، مصلح زندگى وگذران من است و من به جز پروردگار آن‏ها و روزى رسان آن‏ها و آفريدگار آن‏ها به‏پروردگارى و روزى رسانى و آفريدگارى ايمان ندارم، من تو و همه حاضران را گواه‏مى‏گيرم كه هر پروردگارى و آفريدگارى و رازقى كه به جز پروردگار و آفريدگار ورازق آن‏ها باشد، من از آن بيزارم و به خداوندى اش كافر هستم. فرعون خشنود شد وسخن چينان را سخت‏ترين شكنجه كرد.

توريه‏اى كه حزقيل به كار برد، اين بود كه نگفت پروردگار من، كسى است كه‏آن‏ها گفتند پروردگار ماست، بلكه گفت: پروردگار من، پروردگار آن‏هاست.

شوخى‏هاى پيامبر

در شوخى بايستى يك چيز غير عادى باشد تا موجب تعجب و خنده گردد. امورعادى هيچ گونه خنده‏اى نمى‏آورد. شوخى‏هاى پيغمبر اسلام با آن كه بسياردلپذير بود، ولى خلاف حقيقتى در آن‏ها نبود و در عين حال، چيزى غير عادى در آن‏موجود بود:

وقتى زن زيد بن اسلم در حضورش شرفياب بود، نام شوهرش را برد.حضرتش فرمود:

همان كه در چشم‏هايش سفيدى موجود است؟ زن منكر شد و گفت: چشم‏هاى‏او سپيدى ندارد. وقتى كه داستان را براى شوهرش حكايت كرد، زيد گفت: مگرسپيدى چشم‏هاى مرا نمى‏بينى كه از سياهى اش بيش‏تر است؟

وقتى به پير زنى كه از عشيره اشجع بود فرمود: پير زن داخل بهشت نمى‏شود،پيرزن گريستن آغاز كرد. بلال زنگى رسيد و پير زن را ديد كه مى‏گريد، از سبب گريه‏او بپرسيد; وقتى كه از آن آگاه شد، خدمت رسول خدا عرض كرد. پيغمبر فرمود:

سياه پوست هم، چنين است. بلال حبشى اين را كه شنيد در كنار پير زن بنشست وبه گريه پرداخت. عباس پير، عموى پيغمبر آن دو را در آن حال بديد، شرفياب شد وجريان را استفسار كرد. پيغمبر فرمود: پير مرد هم چنين است. آن گاه هر سه رامخاطب قرار داده و فرمود: خدا پيران و سياه پوستان را به زيباترين چهره در مى‏آورد، جوان مى‏شوند، سپيد مى‏شوند و داخل بهشت مى‏گردند.

مبالغه در تعبيرها

از راستى‏هايى كه ممكن است، دروغ در نظر آيد، مبالغه در تعبير است. سر آن كه‏مبالغه را نمى‏توان دروغ خواند، اين است كه در مبالغه، مدلول مطابقى، منظور نيست،بلكه منظور اصلى، مدلول التزامى مى‏باشد و آن عبارت از بسيار بودن و تاكيد معنامى‏باشد.

مبالغه گاه در كميت مى‏شود، چنان كه پدر به فرزند مى‏گويد: صد بار به تو گفتم كه‏اين كار را نكن; مقصود بسيار گفتن مى‏باشد نه عدد معين صد; و يا دوستى به دوستى‏مى‏گويد: هزاران بار به كويت آمدم، ولى تو را نديدم، مقصود، بسيار آمدن است،نه عدد هزار; و ياوقتى يكى مى‏گويد: از اين جا تا آن جا، صدها فرسنگ راه است;مقصود، دور و دراز بودن راه است; و يا مقصود از «ز عشق تا به صبورى هزار فرسنگ‏است‏» ناتوانى عاشق از صبر مى‏باشد.

شايد عددهايى كه در روايات فضيلت‏هاى اعمال يا چيزهاى ديگر وارد شد، ازهمين قبيل باشد كه مقصود، عددى به خصوص نيست، بلكه فراوانى پاداش مى‏باشدو گاه مبالغه در كيفيت مى‏باشد، چنان كه نظامى مى‏گويد:

بدان نرگس كه از نرگس گرو برد.

بدان سنبل كه سنبل پيش او مرد.

به فندق‏هاى سيمينش ده انگشت.

كه قاقم را ز رشك خويشتن كشت.

در مصرع اول، مقصود بسيار زيبايى چشم است و در دوم، زلف و در سوم،بسيار نرمى انگشت، نه گرو بردن از نرگس و نه جان دادن سنبل و نه كشته شدن‏قاقم.

گاه مقصود از مبالغه، بيان لازمى است كه مغايرت وجودى با ملزوم دارد:

هزار مرتبه رفتم ز مصر جانب كنعان.

به غير چشم زليخا، كسى به راه نديدم.

در اين جا مقصود، بيان شدت عشق زليخاست.

دروغ در مبالغه، وقتى است كه بسيارى در كم و كيف اصلا وجود نداشته باشد،مثلا يك بار به سراغ او رفته است، بگويد: صد بار.

مبالغه نما

گاه حقيقتى در سخن، رنگ مبالغه دارد. در صورتى كه واقع محض است وهيچ‏گونه مبالغه‏اى در آن نيست; اين از زيبايى‏هاى سخن و از قدرت بر تعبير است.

ميان ماه من تا ماه گردون.

تفاوت از زمين تا آسمان است.

دگرى گويد:

آن را كه دوستى على نيست كافر است.

گو زاهد زمانه و گو شيخ راه باش.

تشبيه و استعاره

رخ يار را به ماه يا خورشيد و زلفش را به مشك تشبيه نمودن يا بالاتر از آن گفتن،دروغ نيست، چون مقصود، تشبيه حقيقى نيست، بلكه مقصود، بيان زيبايى است.

ماه را ماند اگر مه راست زلف مشكتاب...

اى آسمان به خيره چه مينازى.

كى ماه من به ماه تو ماننده است.

ماه تو مى‏نتابد جز در شب.

وز من به روز و شب همه تابنده است.

پايه استعاره بر تشبيه قرار دارد و آن بر دو گونه است:

لفظ مشبه به را در مشبه استعمال كردن و يكى از لوازم مشبه را بر آن بار كردن تاقرينه بر افاده تشبيه باشد، چنان كه بگويد: ماه من آمد. ماه كه مشبه به مى‏باشد درمحبوب او استعمال شده و آمدن كه از خواص اوست‏بر لفظ ماه حمل شده است.

گفتمش خورشيد سر زد، ماه من بيدار شو.

گفت تا من برنخيزم كى بر آيد آفتاب.

رسول خداصلى الله عليه وآله شترى را ديد كه مى‏رفت و بارش گندم بود، فرمود:

«تمشي الهريسة; (2) حليم راه مى‏رود.»

حضرتش زنده و نپخته غير مخلوط را به پخته مخلوط تشبيه فرمود و راه رفتن راكه از لوازم گوشت زنده مى‏باشد به آن نسبت داد.

قسم دوم استعاره آن است كه لفظ مشبه را در مشبه به استعمال كنند و يكى ازخواص مشبه به را برآن بار كنند، چنان كه بگويند:

پزشك، بيمار را از چنگال مرگ بيرون آورد. مرگ را به درنده‏اى تشبيه كرده وچنگال كه از خواص درنده ست‏بر آن بار شده است.

كنايه

كنايه، ذكر يكى از دو ملازم است در صورتى كه مقصود، اخبار از لازم غير مذكوراست، مثلا فلان، دستش باز است‏يا در خانه بازى دارد كه مقصود، بيان جوان مردى وسخاوت اوست، چون از دست‏باز، همه چيز مى‏توان برداشت. و از در خانه باز، همه‏كس مى‏تواند داخل شود.

گمان مى‏رود كه بسيارى از تعبيرهايى كه در بعضى از روايات آمده كه به نظربعضى از مردم دقيق، صحتش دشوار مى‏باشد، از قبيل كنايه باشد، چون كنايه در لغت‏عرب بسيار استعمال دارد.

اگر حضرت امام حسين‏عليه السلام به على اكبر بگويد:

«بابي انت و امي‏» يا «بنفسي انت‏»، مقصود اظهار مهر و محبت است، نه فداكردن‏على‏عليه السلام و فاطمه عليها السلام و خودش را در راه على اكبر.

براى فهم معانى احاديث، رجوع به فرهنگ‏ها، كفايت نمى‏كند، بلكه ادبيات عاليه‏نيز لازم است.

زبان حال

زبان حال، تصوير حال كسى است و اين اختصاص به انسان ندارد. ممكن است‏تصوير حال حيوانى را نمود و از زبانش سخن گفت و نيز تصوير حال درختى ياخانه‏اى يا شهرى يا سنگى را در نظر آورد و از زبان آن‏ها سخن گفت; بنابر اين زبان‏حال در زمره دروغ‏ها قرار ندارد. در مراثى، در نصايح، در مواعظ، زبان حال فراوان‏است.


پى‏نوشتها:

1) يوسف (12) آيه 70.

2) مستدرك الوسائل، ج 8، ص، ح 9824.