دروغ

آية الله سيد رضا صدر

- ۱۰ -


بالاتر از دروغ گناهى نيست

سخنى از على‏عليه السلام

امير المؤمنين فرمود:

«لا سوء اسوء من الكذب;.

بديى از دروغ بدتر نيست.»

وصى رسول‏صلى الله عليه وآله زشتى دروغ را قطعى دانسته، بلكه بر آن افزوده كه زشت‏تر ازدروغ، گناهى نيست.

زشتى و ناپسندى دروغ، نزد همه كس مسلم مى‏باشد، مجهولى كه در اين ميان‏موجود است، مقدار زشتى و بدى دروغ است كه شهسوار ايمان از آن پرده برداشته وآن را بالاترين زشتى‏ها گفته است; بنابر اين مقدار زشتى دروغ نامحدود مى‏باشد وناپسندى آن اندازه ندارد. همچنان كه بالاتر از سياهى رنگى نيست، بالاتر از دروغ هم‏گناهى نه.

چرا؟

در اين جا پرسشى پيش مى‏آيد كه چرا زشتى دروغ از گناهان ديگر بيش‏تراست؟

شايد يكى از نكته‏هاى سخن على‏عليه السلام اين باشد كه بيش‏تر گناهان يا از شهوت‏برمى‏خيزد يا از غضب و هر كدام را كه گناه كار مرتكب شود، لذتى خيالى و موقتى‏خواهد برد. گناهى را كه بر اثر شهوت و خواهش دل مرتكب مى‏شود، لذتى به اومى‏دهد و گناهى را كه بر اثر خشم و غضب مرتكب مى‏شود، از لذت انتقام برخوردارمى‏گردد.

ولى دروغ، خود به خود، لذتى ندارد و كار بيهوده‏اى است. بر اثر آن، نه به خواسته‏دل مى‏رسد و نه آتش انتقام را خاموش مى‏كند، بلكه گناهى است‏شوم و بى خاصيت،هر چند دروغ گو براى دروغ خاصيتى مى‏پندارد و آن پرده‏اى است كه بدان وسيله،روى نقايص و گناهان خويش مى‏كشد، ولى اشتباه او همين است، زيرا حقيقت، آشكار خواهد شد و زير پرده نخواهد ماند، دروغى كه هيچ گونه لذتى براى آن تصورنمى‏شود و دروغ گو براى دروغش نمى‏تواند هيچ‏گونه عذرى بتراشد، در صورتى كه‏دروغ براى او شومى در جهان را خواهد آورد; پس سزاوار است كه بالاتر از آن گناهى‏نباشد.

شايد نكته ديگر سخن على اين باشد كه دروغ، دروغ مى‏زايد. دروغ، راه رابراى زشتى‏ها باز مى‏كند. دروغ سپر جنايات قرار مى‏گيرد و دروغ گو را بر اثرارتكاب گناه دلير مى‏كند. دروغ نه تنها خودش گناه است، بلكه گناه‏هايى در پى دارد،ولى گناهان ديگر خودشان مى‏باشند و بس. گناه كار پس از ارتكاب گناه، پشيمانى‏به وى دست مى‏دهد كه ممكن است موجب توبه‏اش بشود، ولى دروغ گو،پس از دروغ، خود را موفق‏تر مى‏بيند و براى دروغ ديگر آماده‏تر مى‏شود. (آرى مارجز مار نيارد.)

سخنى ديگر از على‏عليه السلام

«لا يصلح من الكذب جد و هزل. و لا ان يعد احدكم صبيه ثم لا يفي له. ان الكذب‏يهدي الى الفجور و الفجور يهدى الى النار. و ما يزال احدكم يكذب حتى يقال كذب وفجر. و ما يزال احدكم يكذب حتى لا يبقى في قلبه موضع ابرة صدق، فيسمى عندالله‏كذابا.»

پيشواى بزرگ بشر، امير المؤمنين‏عليه السلام در اين سخنان زرين، بشر را به چند چيز،راهنمايى فرمود كه همه در باره دروغ است.

نخست آن كه، دروغ جدى و دروغ شوخى، هيچ كدام پسنديده نيست كسى كه‏مى‏خواهد سر و كارش با گفتار نيك باشد و از راستان به شمار آيد، بايستى از دروغ،خواه جدى باشد و خواه شوخى، بپرهيزد. دروغ شوخى نبايستى كوچك شمرده‏شود، دروغ شوخى، دروغ گو را به سر منزل دروغ جدى مى‏كشاند.

ديگر آن كه، پدرى كه داراى فرزندانى است، نبايستى به فرزند وعده‏اى بدهد كه‏بدان وفا نكند; اين كار، پدر را نزد فرزند، سبك و بى ارزش مى‏سازد و سر مشقى براى‏فرزند مى‏شود كه دروغ گويى را بياموزد. پدر نبايد كسى باشد كه موجود دروغ گويى‏را ايجاد كرده و به جامعه تحويل دهد.

دنباله‏هاى دروغ

سپس امام به شومى‏هاى دروغ اشاره مى‏كند. در سومين مطلب چنين‏مى‏گويد:

سر انجام دروغ، پرده درى است و سر انجام پرده درى آتش دوزخ‏است.

ابليس در آغاز، دروغ گو را گول مى‏زند و به وى مى‏گويد:

اين گناه را مرتكب شو و اطمينان داشته باش كه كسى از آن آگاه نخواهد شد و اگرهم به گوش كسى رسيد، چاره‏اش انكار است و بدين وسيله هراس دروغ گو را از گناه‏مى‏برد تا يك يك گناهان را مرتكب مى‏شود; ديگر حيايى و شرمى در او نمى‏ماند و ازهيچ گناهى، ابايى ندارد. آيا پرده درى جز اين مى‏باشد؟ سرانجام پرده درى، آتش‏دوزخ است.

دام شيطان

از اين سخن دانسته شد كه دروغ، يكى از دام‏هاى شيطان است. شيطان بادروغ،افراد بشر را شكار مى‏كند و آن‏ها را تحت اختيار خود قرار مى‏دهد. هر چه شيطان‏مى‏خواهد بايد بكنند، چون اختيارى از خود ندارند و در برابر شيطان، مسلوب‏الاراده‏گرديده‏اند. شيطان كسانى را كه زبانشان را تصرف كرده، گوش و چشمشان را تصرف‏كرده، دست و پايشان را تصرف كرده، مغزشان را پايگاهى براى نيروى شيطانى خودقرار داده، چنين كسانى را آلت‏خود قرار مى‏دهد و به سراغ پاك دلانى ديگر مى‏فرستدتا آن‏ها را به دام آورند واين روش، پيوسته تكرار مى‏شود.

باز مرغ هوسش پر گيرد عمل شوم خود از سر گيرد

رسوايى و افتضاح

چهارمين مطلب اين روايت‏شريف، شايد اين باشد كه سر انجام دروغ، رسوايى‏و افتضاح است و اين نكته را نگارنده از اين جمله على‏عليه السلام استفاده مى‏كند:

«و ما يزال احدكم يكذب حتى يقال كذب و فجر.» دروغ گو بايستى منتظر باشد كه‏كوس رسوايى اش را بر سر بازار بزنند. شايد از نخستين دروغ، كم‏تر كسى آگاه شود وهمين چيز هم دروغ گو را در دروغ گويى جرى‏تر مى‏كند، ولى كم كم دروغ، ادامه پيدامى‏كند و مردم وى را به دروغ گويى مى‏شناسند. همين كه مورد بد گمانى مردم قرارگرفت، به گناهان ديگرش نيز پى مى‏برند و اسرار نهانى‏اش بر ملا خواهد شد. هر چه‏بخواهد به روى زشت كارى‏هايش سر پوشى بگذارد، سوء ظن مردم، آن سر پوش رابر مى‏دارد و نخواهد گذاشت‏سياه كارى‏هايش پنهان بماند. واى به بدبختى كه موردسوء ظن قرار بگيرد. اگر گناه كوچكى كرده باشد، سوء ظن، آن را بزرگ مى‏نماياند. اگريكى باشد، آن را ده مى‏بينند، بلكه گناه ديگرى را نيز به گردن او خواهند انداخت.

بد گمانى مردم به اين زودى بر طرف شدنى نيست و اين لكه سياه دور است كه‏پاك شود، بلكه سرايت نيز مى‏كند و كسان و دوستان او نيز مورد سوء ظن قرارخواهند گرفت.

سه سال

كسانى هستند كه عمر خود را كم مى‏گويند. اينان گمان مى‏كنند كه مردم به دروغ‏آن‏ها پى نخواهند برد. در صورتى كه اگر بگويم كه مردم، حساب عمر هر كسى را بهتراز خود او دارند، چندان گزافه نمى‏باشد. گويند: مردى وارد باشگاهى شد و عمر خودرا پنجاه و دو سال گفت. پس از سه سال، دوباره به همان باشگاه رفت و عمر خود رانيز پنجاه و دو سال گفت. متصدى ثبت نام، هنگامى كه كارت ورودى سابق اين‏شخص را ديد، پرسيد: شما در اين سه سال كجا بوديد؟

مطلب پنجم

امام، در پايان سخنش، سومين بدبختى دروغ گو را بيان مى‏كند و آن بالاترين‏بدبختى‏ها مى‏باشد. امام مى‏فرمايد:

كار دروغ گو به جايى مى‏رسد كه يك سر سوزن راستى در قلبش نمى‏ماند. در اين‏موقع، از طرف مقام مقدس الهى كذاب ناميده مى‏شود.

كسى كه يك سر سوزن در قلبش راستى نباشد، تمام حقيقتش دروغ گويى خواهدبود، دروغ با سرشتش آميخته شده و با جانش به در خواهد رفت; چنين كسى‏شايستگى ندارد كه مورد لطف خداى مهربان قرار گيرد و به مقام قرب الهى برسد.مهر حق، سال‏ها با او مدارا مى‏كند، ولى هنگامى كه بى شرمى دروغ گو، از حد گذشت،رسوايش مى‏كند و كذابش مى‏خواند (اگر پشيمان نشود و دست از دروغ برندارد).

دروغ گو بداند كه درگاه حق، درگاه نوميدى نيست و مهر خداى، هميشه راه‏بازگشت را باز نگاه داشته. گناه كار به هر جايى كه برسد، اگر حقيقتا پشيمان شود وتوبه كند خدايش وى را با آغوش باز خواهد پذيرفت.

داستانى از تاريخ

هنگامى كه وجود مقدس پيغمبر اسلام به مدينه هجرت فرمود، نخستين قدمى كه‏برداشت، ساختن مسجد بود. حضرتش زمينى را براى مسجد تهيه كرده و سپس به‏ديوار كشيدن به دور آن اقدام فرمود. نخستين خشت را با دست مبارك خود به كارگذاشت. سپس مسلمانان و ياران رسول، مشغول كار شدند. پى در پى خشت‏مى‏آوردند و به كار مى‏گذاشتند. شوق و شعفى زايد الوصف بر مسلمانان چيره شده‏بود و همگى خوشحال و خرم به كار ادامه مى‏دادند، گويى كارگرى خانه خدا براى‏ايشان بهترين لذت بود، سرود مى‏خواندند و بار مى‏بردند، آن جا يك پارچه شادى ونشاط و فعاليت‏بود.

در اين حال، رفتار دوتن از مسلمانان، جلب توجه كرد: يكى عمار ياسر و ديگرى‏عثمان!

عمار بيش از دگران، خشت‏بر مى‏داشت. گاه گاهى هم بعضى بر بار او مى‏افزودندو بارش را سنگين‏تر مى‏كردند. عمار خدمت رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كرد: يا رسول الله!مرا كشتند.

پيغمبر مهربان، زلف‏هاى مجعد عمار را تكانى داده، تا از گرد و خاك پاك شود وفرمود: اين‏ها قاتل تو نيستند، قاتل تو مردمى جنايت كار خواهند بود.

عثمان، جامه‏اى تميز بر تن كرده بود و خود را كنار مى‏گرفت تا مبادا جامه‏اش‏خاكى شود. برادر رسول خداصلى الله عليه وآله على‏عليه السلام بر وى گذر كرد و بگفت:

لا يستوى من يعمر المساجدا.

يداب فيها قائما و قاعدا و من يرى عن الغبار حائدا

«كسى كه مسجد مى‏سازد و نشسته و ايستاده كار مى‏كند و زحمت مى‏كشد با كسى كه‏خود را از گرد و خاك دور مى‏دارد، يكسان نخواهد بود.»

عثمان به على چيزى نگفت. على برادر رسول خدا و شهسوار اسلام بود،ولى عمار اين رجز را از على بياموخت و هنگام رفت و آمد و نشست و برخاست‏آن را مى‏خواند. اين كار بر عثمان گران آمد و در خشم شد و به عمار گفت: پسر سميه! شنيدم چه مى‏گويى، به خدا سوگند! اين عصا را بر بينى تو خواهم‏كوبيد.

از اين سخن، حالت پيغمبر اسلام دگر گونه گرديد و خشم حضرتش نمايان شد.نفس‏ها در سينه‏ها حبس گرديد. چون در هنگام غضب آن حضرت، كسى قدرت‏دم‏زدن نداشت. سپس رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود: به عمار چه كار دارند، او آن‏ها را به‏سوى بهشت دعوت مى‏كند و آن‏ها عمار را به سوى جهنم مى‏خوانند و سخنانى ديگردر فضيلت عمار فرمود.

دروغ تاريخ

اين داستان را ابن اسحاق در سيره به نام عثمان بن عفان نقل كرده، ولى ابن هشام درتهذيب سيره ابن اسحاق، نام عثمان را انداخته و از او به مردى از صحابه تعبيرمى‏كند. (1) گواه بر اين سخن، تصريح خود او در سيره مى‏باشد كه مى‏گويد: «و قد سمى‏ابن اسحق الرجل‏» و گواه بر اين كه داستان مربوط به عثمان است، تصريح ابوذر است‏در شرح سيره ابن هشام كه مى‏گويد: آن مرد، عثمان بن عفان بوده.

در سيره حلبيه (2) وضع عوض شده و به جاى نام عثمان بن عفان، نام عثمان بن‏مظعون نوشته شده است. نمى‏گويم اين خيانت را نويسنده سيره حلبيه كرده و اين گناه‏را او مرتكب شده است، شايد اين دروغ از راويانى باشد كه داستان را براى او روايت‏كرده‏اند.

سرگذشت‏ها در سير تاريخ، سيرهايى دارند. مورخان سابق، نام نمى‏برند وقهرمانان را مجهول مى‏گذارند و مورخان آينده نام‏ديگرى به قهرمان‏هاى داستان‏هامى‏دهند.

عثمان بن مظعون

او از پاكان و اتقياى ياران رسول خداصلى الله عليه وآله بوده و در دومين سال هجرت از دنيارفته است. اين مرد پاك از بنى اميه نبود كه دوستانى در تاريخ داشته باشد كه از او دفاع‏كنند يا داستان‏ها را به نفع او تغيير دهند. كسى كه بى دفاع شد، همه گونه حمله‏اى به اومى‏شود. پس مانعى ندارد كه به دروغ به او تهمت زنند و نسبت‏به عمار ظالمش‏خوانند و مورد غضب رسول خدايش‏صلى الله عليه وآله بگويند. اين نمونه كوچكى بود ازجنايت‏هاى تاريخ نويسان (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل).

عثمان پس از آن كه در غزوه بدر شركت كرد، در مدينه از دنيا رفت ورسول خداصلى الله عليه وآله پس از مرگ، او را بوسيد در حالى كه مى‏گريست و از ديدگانش اشك مى‏ريخت.


پى‏نوشتها:

1) السيرة النبويه لابن هشام، ج‏2، ص 142.

2) السيرة الحلبية، ج 2، ص 262.