دروغ

آية الله سيد رضا صدر

- ۳ -


دروغ

بزرگ‏ترين گناهان

امير المؤمنين‏عليه السلام مى‏فرمايد:

«ان اعظم الخطايا عند الله اللسان الكذوب; (1) .

بزرگ‏ترين گناهان نزد خدا، زبان بسيار دروغ گو است.»

زبان دروغ گو داشتن، يعنى دروغ گو بودن. دروغ به وسيله زبان، وجود پيدامى‏كند و زبان يكى از علل وجودى دروغ است. اگر كسى دروغى بگويد، اين كار بازبانش انجام مى‏گيرد. اگر زبانى بسيار دروغ گو باشد، دارنده آن زبان، بسيار دروغ‏خواهد گفت.

هر گناهى با عضوى از اعضاى انسان در خارج رخ مى‏دهد و گناه را مى‏توان به آن‏عضو نسبت داد; چون گناه كار گناه را به وسيله آن عضو انجام داده است. دست‏خيانت‏كار داشتن، يعنى دزد و خائن به مال بودن. چشم ناپاك داشتن، يعنى خائن به‏ناموس بودن. زبان دروغ گو داشتن، يعنى دروغ گو بودن.

سر آن كه زبان پر دروغ، بزرگ‏ترين گناه است، در آينده روشن خواهد شد; اكنون‏بايد معناى دروغ روشن شود.

دروغ چيست؟

دروغ، سخن بر خلاف حقيقت است و دروغ گو كسى است كه بر خلاف حقيقت،خبرى مى‏دهد.

شما اگر گرسنه باشيد و به منزل دوست‏خود برويد، او براى شما غذا بياورد، شمابگوييد من سير هستم، اين سخن دروغ است، چون بر خلاف حقيقت است; شما نيزدروغ گو هستيد، زيرا بر خلاف حقيقت‏خبر داده‏ايد.

كم را بيش گفتن يا بيش را كم گفتن، دروغ است و گوينده‏اش دروغ گومى‏باشد، چنان كه بود را نبود و يا نبود را بود خبر دادن دروغ گويى مى‏باشد و نيزبد را خوب و خوب را بد يا كوچك را بزرگ و بزرگ را كوچك خواندن، دروغ‏خواهد بود.

دروغ و دروغ گويى

دروغ از صفات سخن است و دروغ گويى از صفات سخن گو و اين دو هميشه باهم يار نيستند. مى‏شود سخنى دروغ باشد، ولى گوينده‏اش دروغ گو نباشد، چنان كه‏ممكن است كسى دروغ بگويد، ولى سخنش دروغ نباشد، بلكه راست و مطابق‏حقيقت‏باشد.

شما اگر به وقوع حادثه‏اى اطمينان پيدا كرديد، در صورتى كه آن حادثه رخ نداده‏باشد، هنگامى كه از وقوع آن خبر مى‏دهيد، شما دروغ گو نيستيد، ولى خبر شمادروغ است. دروغ گو اگر سخن راستى بگويد كه به نظرش بر خلاف حقيقت‏باشد،خبر او راست است، چون مطابق با واقع است، ولى خودش دروغ گفته، زيرا به نظرخودش بر خلاف حقيقت، سخن گفته است.

در زبان عربى

در زبان عربى، دروغ را كذب گويند و خبر دروغ را خبر كاذب مى‏خوانند،چنان كه خود دروغ‏گو را نيز كاذب مى‏خوانند.

پس در اين زبان، كاذب بودن، هم صفت‏سخن مى‏باشد، و هم صفت‏سخن گو واين اشتراك، ممكن است گاهى موجب اشتباه بشود و به گمان برسد كه هر جا كه‏خبر كاذب پيدا شود، خبر دهنده هم بايد كاذب باشد، يعنى صفت گفته را به گوينده‏سرايت‏بدهند.

نظريه‏اى از قرن سوم

نظام، دانشمند نامى قرن سوم در دروغ نظريه‏اى دارد; او مى‏گويد:

«دروغ، سخن بر خلاف عقيده است، نه بر خلاف واقع.»

نظام براى اثبات صحت نظريه‏اش به اين آيه شريفه استدلال مى‏كند:

«والله يشهد ان المنافقين لكاذبون; (2) .

خدا گواهى مى‏دهد كه منافقان، دروغ گويند.»

منافقان، شرفياب حضور رسول خداصلى الله عليه وآله مى‏شدند و عرضه مى‏داشتند كه ماگواهى مى‏دهيم كه تو رسول خداصلى الله عليه وآله هستى.

خدا در اين سوره مباركه با پيغمبر خود سخن مى‏گويد و منافقان را به اومى‏شناساند. خدا مى‏فرمايد: وقتى كه منافقان نزد تو آمدند و گفتند كه ما شهادت‏مى‏دهيم كه تو رسول خدا هستى، با آن كه خدا مى‏داند كه تو رسول او هستى وليكن‏بدان كه منافقان دروغ مى‏گويند.

بيان استدلال: سخن منافقان كه شهادت به رسالت‏بود، سخنى بود مطابق حقيقت،ولى خدا آنان را دروغ گو خوانده است.

دروغ گو بودن منافقان از اين نظر است كه آن‏ها اين سخن را از روى ايمان‏نگفتند، بلكه در دل، بر خلاف آن، عقيده داشتند; از اين پى مى‏بريم كه دروغ، سخن برخلاف عقيده است، نه بر خلاف حقيقت.

نظرى به اين نظريه

گويا دو چيز، موجب اشتباه اين مرد دانا شده كه دروغ را سخن بر خلاف عقيده‏پنداشته، نه بر خلاف حقيقت:

1. غفلت از اين كه كاذب هم صفت‏خبر قرار مى‏گيرد و هم صفت مخبر; اوپنداشته كه كاذب، تنها صفت مخبر خواهد بود و بس.

2. گمان آن كه ميان خبر دروغ و دروغ گو ملازمه مى‏باشد و اين صورت به‏خاطرش نرسيده كه ممكن است‏خبر دهنده، دروغ گو باشد، ولى خبرش دروغ‏نباشد، لذا نتيجه گرفته كه دروغ، سخن بر خلاف اعتقاد است، نه بر خلاف واقع.

ولى آيه شريفه اگر دليل بر سخن ما نباشد، سخن نظام را اثبات نمى‏كند، زيراسخن منافقان، راست و عين حقيقت‏بود، ولى خود آن‏ها در اين حقيقت گويى‏دروغ گو بودند، چون كلامشان را بر خلاف واقع مى‏پنداشتند.

علماى بيان، استدلال نظام را چنين ابطال كرده‏اند كه منافقان، دروغ گوى درشهادت دادن بوده‏اند.

معماى طاووس

طاووس يمنى كه از بزرگان برادران اهل سنت مى‏باشد و براى خويش مقام‏شامخى در دانش قائل بوده، به پندار خود معمايى درست كرده بود، آن را از حضرت‏امام باقرعليه السلام بپرسيد:

كدام مردمى بودند كه شهادت به حق دادند، ولى در عين حال دروغ گو بودند؟

امام فرمود: آنان منافقان بودند، در موقعى كه به رسول خداصلى الله عليه وآله عرض كردند ماشهادت مى‏دهيم كه تو رسول خدايى با آن كه گفته آن‏ها راست‏بود، ولى خود آن‏هادروغ گو بودند. (3) .

منافقان

منافقان كسانى بوده‏اند كه در زبان، اظهار اسلام مى‏كردند و خود را پيرورسول خداصلى الله عليه وآله مى‏خواندند، ولى در دل، دشمن آن حضرت بودند و پيامبرى‏حضرتش را انكار مى‏كردند. قرآن آنان را چنين معرفى مى‏كند:

«برخى از مردم مى‏گويند كه ما به خدا و روز قيامت ايمان آورده‏ايم، ولى آن‏هامؤمن نيستند و مى‏خواهند خدا و مسلمانان را گول بزنند; آن‏ها خودشان راگول مى‏زنند و بس، ولى نمى‏فهمند.» (4) .

«وقتى كه مسلمانان را مى‏بينند، مى‏گويند ما ايمان آورده‏ايم، وقتى كه با همكيشان‏پليد خود مى‏نشينند، مى‏گويند ما با شماييم و مسلمانان را مسخره مى‏كنيم; خدا هم‏آن‏ها را مسخره مى‏كند و آنان را رها مى‏كند تا در اين گمراهى همچنان سر گردان‏بمانند; اين‏ها كسانى هستند كه هدايت و رستگارى را داده، ضلالت و گمراهى راخريده‏اند و تجارتشان سود نكرده است.» (5) .

دسته‏هاى منافقان

منافقان چهار دسته بوده‏اند:

دسته‏اى از روى طمع و براى رسيدن به مال و مقام در اسلام داخل شدند. در ميان‏اين دسته، كسانى بودند كه خبر ظهور پيغمبر اسلام از كاهنان عرب به آن‏هارسيده بود، آن‏ها از موفقيت‏هاى آن حضرت در آينده اطلاع داشتند، اينان مردم‏هشيارى بودند و با نقشه كامل در اسلام داخل شدند.

دسته دوم كه زيركى دسته اول را نداشتند، هنگامى كه فتوحات اسلام را ديدند،اسلام آوردند; پيدايش اين دسته، پس از غزوه بدر بود.

دسته سوم، بر اثر فشار محيط و عدم مساعدت اوضاع و احوال با ماندن آن‏ها دركفر به اسلام رو كردند; اين دسته بيش‏تر اهل مدينه بودند.

دسته چهارم، كسانى بودند كه پس از ايمان آوردن، سست عقيده شده و بى دين ولا مذهب گرديده بودند، ولى طمع يا وضع محيط به آن‏ها اجازه نمى‏داد كه كفر باطنى‏خود را آشكار كنند و به طور علنى با پيغمبر اسلام به مخالفت‏برخيزند.

منافقان مدينه

منافقان را در ميان پيروان رسول خداصلى الله عليه وآله بايد ستون پنجم كفر ناميد. آن‏ها در ميان‏مسلمانان ايجاد اختلاف مى‏كردند و روحيه سربازان اسلام را ضعيف مى‏كردند، درزير پرده با كفار روابط داشتند.

وقتى كه رسول خداصلى الله عليه وآله به قصد دفاع كفار از مدينه براى غزوه احد خارج شد،«عبدالله بن ابى‏» سر دسته منافقان مدينه با حضرتش مخالفت كرد و پيش‏نهاد كرد كه‏در مدينه بمانيد و دفاع كنيد. در اين پيش‏نهاد به قدرى اصرار ورزيد كه كارشان باسعد بن معاذ، رئيس عشيره اوس به مشاجره كشيد.

آيا منظور عبدالله از اين پيش‏نهاد، تخطئه رسول خداصلى الله عليه وآله و سبك كردن اوامر آن‏حضرت، پيش مسلمانان بود؟ آيا منظورش ايجاد شكاف و اختلاف ميان مسلمانان‏بود؟ آيا مى‏خواست وقت‏حمله كفار به مدينه، دروازه‏ها را بگشايد و سپاه دشمن راوارد شهر كند؟

وقتى كه نقشه‏اش نقش بر آب گشت و پيغمبر اسلام با سپاه هزار نفرى اش‏از مدينه خارج شد، عبدالله نقشه ديگرى كشيد و خود را در زمره لشكر اسلام‏قرار داد. در ميان راه به يك بار با سيصد نفر از همكيشانش از سپاه دين جدا شده وبه مدينه باز گشت. (6) .

بايستى بزرگى اين خيانت را در نظر آورد كه بازگشت‏يا فرار يك سوم سپاه،آن‏هم به سرعت، چگونه روحيه سربازان را متزلزل مى‏كند، آن هم سربازانى كه ازفرمانده خود هيچ گونه بيمى نداشته باشند.

منافقان مكى

غزوه احد شروع شد. در آغاز، بر اثر رشادت و فداكارى اميرالمؤمنين‏عليه السلام فتح‏نصيب مسلمانان گرديد و كفار فرار كردند، ولى همين كه مسلمانان به جمع كردن‏غنيمت‏هاى جنگ مشغول شدند، كفار قريش، نيروى پراكنده خود را گرد آورده وناگهان از پشت‏سر بر مسلمانان تاختند. مردمانى كه سلاح را كنار گذاشته بودندو به جمع آورى غنايم مشغول بودند، از اين غافل گيرى پريشان شدند وپابه فرار گذاشتند. از سپاه هفتصد نفرى به جز شصت هفتاد نفر استقامت نكردند و ازاين گروه به جز دو تن، همگى شهيد شدند; آن دو يكى على‏عليه السلام بود و ديگرى‏ابو دجانه انصارى.

علاوه بر بازگشت عبدالله، كه خود روحيه سربازان اسلام را ضعيف كرده بود،غافل‏گيرى كفار نيز موجب تضعيف بيش‏تر روحيه آنان گرديد، در نتيجه،رسول خداصلى الله عليه وآله در پيش دشمن تنها ماند و بزرگ‏ترين خطر، متوجه هستى اسلام‏گرديد.

ارتباط منافقان با كفار

طبرى مى‏نويسد: عده‏اى از فراريان، تصميم گرفتند كه به وسيله عبدالله بن ابى ازابوسفيان رئيس كفار امان بگيرند!

از اين مطلب چند نكته دقيق تاريخى استفاده مى‏شود:

يكى آن كه عبدالله بن ابى با ابوسفيان، روابط صميمانه داشتند و گرنه چنين توقعى‏از وى صحيح نبود.

ديگر آن كه در ميان كسانى كه با رسول خداصلى الله عليه وآله ماندند و قبل از شروع جنگ‏بازنگشتند، منافقانى موجود بوده‏اند كه با عبدالله روابط صميمانه داشته‏اند، چه اگرصميميتى در كار نبود، انتظار ميانجى گرى از او بى جا بود.

سوم آن كه، اين‏ها از منافقان مدينه نبودند، بلكه منافقانى از مردم مكه بودند كه ازابو سفيان بر خويش بيم داشتند، چون منطقه نفوذ ابو سفيان، تنها مكه بود.

احتمال ديگرى كه در كار هست، اين است كه اينان با عبدالله هم پيمان بوده‏اند كه‏از ميدان نبرد فرار كنند و رسول خدا را به كشتن دهند.

نكته ديگرى كه استفاده مى‏شود اين است كه نفاق اينان، از نفاق منافقان مدينه‏پنهان‏تر بوده، چون آشكارا با آن‏ها هم كارى نمى‏كردند، بلكه در سر با آنان بودند.

«و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم; (7) .

وقتى كه شيطان‏هاى خود را در نهان مى‏بينند، مى‏گويند ما با شما هستيم.»

مطلبى كه جلب نظر مى‏كند، روابط صميمى عبد الله با ابو سفيان بوده، به طورى‏كه ابو سفيان، شفاعت او را در باره مكه‏اى‏ها مى‏پذيرفته و امان مى‏داده.

آيا اين روابط صميمانه، برخاسته از چه بوده؟ چون تاريخ نمى‏گويد كه اين دوقبل از اسلام روابطى داشته‏اند; اضافه بر اين، قبل از اسلام، ابو سفيان شخصيتى‏نداشته است.

آيا عبدالله بعد از اسلام به ابو سفيان خدماتى كرده؟ آيا به گردن او حقوقى داشته كه‏ابو سفيان نمى‏توانسته تقاضاى عبدالله را نپذيرد؟


پى‏نوشتها:

1) فيض كاشانى، المحجة البيضاء، ج 5، ص 243.

2) منافقون (63) آيه 1.

3) عوالم العلوم، ج 11، ص 318.

4) بقره (2) آيات 8 - 9.

5) بقره (2) آيات 14 - 16.

6) سيره ابن هشام، ج 3، ص 64، ط، المكتبة العلمية بيروت.

7) بقره (2)، آيه 14.