در اين بوم حاتم شناسى مگر |
|
كه فرخنده راى است و نيكو سير؟ |
سرش پادشاه يمن خواسته است |
|
ندانم چه كين در ميان خاسته است ! |
گرم ره نمايى بدان جا كه اوست |
|
همين چشم دارم ز لطف تو دوست |
بخنديد برنا كه حاتم منم |
|
سر اينك جدا كن به تيغ از تنم |
نبايد كه چون صبح گردد سفيد |
|
گزندت رسد يا شوى نااميد |
چو حاتم به آزادگى سر نهاد |
|
جوان را بر آمد خروش از نهاد |
به خاك اندر افتاد و بر پاى جست |
|
گهش خاك بوسيد و گه پاى و دست |
بينداخت شمشير و تركش نهاد |
|
چو بيچارگان دست بر كش نهاد |
كه گر من گلى بر وجودت زنم |
|
به نزديك مردان ، نه مردم ، زنم
(280) |