بحر المعارف جلد اول

عالم ربانى و عارف صمدانى مولى عبدالصمد همدانى
تحقيق و ترجمه: حسين‌ استادولى

- ۳ -


قَالَ سبحانه : و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نثبت به فؤ ادك .(46) فلاكُمَْت المشايخ جند من جنود الله فِى ارضه ، و مقامات الرواسخ شهد من شهود الله ، و اسرار المشايخ درر، و قلوب العارفين اصدافها، و عند ذكر الصالحين تنزل الرحمة .

پس سخن مشايخ و بزرگان لشكرى از لشكرهاى خدا در زمين است . و مقامات راسخان شهدى از از شهدهاى الهى است . و اسرار مشايخ گهرهايى است كه قلوب عارفان صدف آن هاست . و به هنگام ياد صالحان رحمت نازل مى شود.

و شيخ شرف الدين گفته است : ((مردان در قبور، و حقايق در سطور)).

قيل : لبعض العارفين : مالك اءِذَا تكلمت بكى كل من يسمع كلامك و ليس كذلك غيرك ؟ قَالَ: ليست النائحة الثكلى كالمستاجرة .

به يكى از عارفان گفتند: چرا هرگاه شما سخن مى گويى هر كس ‍ سخن شما را مى شنود به گريه مى آيد ولى ديگران چنين نيستند؟ گفت : زن نوحه گرى كه خود فرزند از دست داده مثل نوحه گر حرفه اى نيست .

در عزايى گر بود صد نوحه گر   آه صاحب درد را باشد اثر

سخن كز دل آيد بر دل آيد.

اءِذَا خرج الكلام من القلب وقع فِى القلب ، و اءِذَا خرج من اللسان لم يتجاوز الاذان .

چون سخن از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند، و چو از زبان بر آيد از گوش ها فراتر نرود.

و فِى الحديث القدسى : يابن مريم ! عظ نفسك اولا، فان اتعظت فعظ النَّاس و الا فاستح منى .(47)

در حديث قدسى آمده : اى پسر مريم ! نخست خودت را پند ده ، پس اگر پندپذير شدى ديگران را پند ده ، و الا از من شرم كن .

و عن اميرالمؤ منين عليه السلام : و الله امرتكم بطاعة الا وقد ائتمرت بها، و لا نهيتكم عن معصية الا و قد انتهيت عنها.(48)

و از اميرالمؤ منين عليه السلام روايت است كه : به خدا سوگند شما را به طاعتى فرمان ندادم جز اين كه خودم آن را فرمان بردم ، و از گناهى بازتان نداشتم جز اين كه خودم از آن باز ايستادم .

ابدا بنفسك فانهها عن غيها   فاءِذَا انتهت عنه فانت حكيم
فهناك يسمع ما تقول و يقتدى   بالفعل منك و يقبل التعليم
لا تنه عن خلق و تاتى مثله   عسار عليك اءِذَا فعلت عظيم

(49)

از خودت شروع كن و خود را از گمراهى باز دار، و هرگاه از آن دست كشيدى البته مرد حكيمى هستى .

و اينجاست كه سخن تو را مى شنوند و از عملت پيروى مى كنند و آموزش تو را مى پذيرند.

هرگز از كارى كه خودت انجام مى دهى ديگران را نهى مكن ، كه اگر چنين كنى ننگ بزرگى بر تو خواهد بود.

فصل [3]: [در تحصيل دوستان ايمانى]

اى عزيز! ثانيا تو را وصيت مى كنم به تحصيل برادران حق شناس ، كه گفته اند: لقاء الخليل شفاء العليل .

ديدار دوست شفاى دردمند است .

و قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : التودد [الى النَّاس] نصف العقل .(50)

دوستى نمودن [با مردم] نيمى از خرد است .

و عنه صلى الله عليه و آله و سلم : راءس العقل بعد الايمان بالله التودد الى النَّاس .(51)

راءس خرد پس از ايمان به خداوند، دوستى نمودن با مردم است .

و قيله : لقاء الاخوان روح الجنان .

و گفته اند: ديدار برادران نسيم بهشتى (يا روح قلب است) است .

و قيله : لا يباع الصديق الالوف بالالوف .

و گفته اند: دوست با الفت را به هزاران نفروشند.

اءِذَا كاتبت الصديق فليكن المداد من سويداء الفؤ اد.

چون به دوست نامه مى نگارى ، مركبش بايد از سويداء دل باشد.

و قَالَ الصادق عليه السلام : و اطلب مؤ اخاة الاتقياء و لو فِى ظلمات الارض و اءنْ افنيت عمرك فِى طلبم ، فان الله عز و جل لم يخلق على وجه الارض افضل منهم بعد النبيين - صلوات الله عليهم - و الاولياء، و ما انعم الله على عبد بمثل ما انعم به من التوفيق لصحبتهم .(52)

امام صادق عليه السلام فرمود: و دوستى پرهيزگاران را جويا شو هر چند در ظلمات زمين باشد، و هر چند عمر خويش در جستجوى آنان به سر برى ، كه خداى عز و جل بر روى زمين پس ‍ از پيامبران عليهم السلام و اولياء برتر از آنان نيافريده است . و خداوند نعمتى را بر بنده مثل نعمت توفيق همنشينى با آنان ارزانى نداشته است .

طالبا اندر طلب زن هر دو دست   كاين طلب در راه ، نيكو رهبر است
كاين طلب در ره مبارك جنبشى است   كاين طلب در راه حق مانع كشى است
هركه را بينى طلبكار اى پسر   يار او شو پيش او انداز سر
نار خندان باغ را خندان كند   صحبت نيكانت از نيكان كند
همنشينى مقبلان چون كيمياست   چون نظرشان كيمايى خود كجاست
گر تو سنگ صخره ور مرمر بُوى   چون به صاحب دل رسى گوهر شوى

پس معلوم شد كه صحبت را تاءثير عظيمى است و لهَذَا بزرگان گفته ند:

عن المرء لا تساءل و سل عن قرينه   و كل مقارن بالمقارن يهتدى
و قارن اءِذَا قارنت حرا فَاءِنَّمَا   يزين و يزرى بالفتى قرناؤ ه
اءِذَا كنت فِى قوم فقارن سراتهم   فاءِنَّكَ منظور الى من تقارن
و لاتك ذاوجهين تبدى بشاشة   وفِى الصدر ضب صادق الحقد كامن
 
و اءِذَا صاحبت فاصحب ماجدا   ذا عفاف و حياء و كرم
قَوْله للشى ء نو لا، اءنْ قُلْتُ: لا   و اءِذَا قُلْتُ: نعم ، قَالَ: نعم

هيچ گاه از خود كسى مپرس و هميشه از رفيقش بپرس ، كه به خوى هر كسى از خوى همنشين او راه يابند.

و هرگاه خواستى با كسى همنشين شوى با شخص آزاده اى همنشين شو، كه زيبايى و زشتى هر كسى به دست اقران اوست .

هرگاه ميان قومى بودى با شرافتمندان آنان قرين شو، كه به تو بنگرند كه با چه كسى همنشينى .

و دو رو مباش آن طور كه در ظاهر خوشرويى نشان دهى ، و در سينه ات افعى كينه توز كمين كرده باشد.

و چون با كسى مصاحبت كنى پس با شرافتمند و بزرگ منشى مصاحبت ورز كه پاكدامن و شرمگين و گرامى باشد.

كه هرگاه نظر تو منفِى باشد نظر او نيز منفِى بوده ، و چون نظر تو مثبت بود نظر او نيز مثبت باشد.

قَالَ آخر:

و لا تصحب اخا الجهل و اياك و اياه   فكم من جاهل اردى حكيما حين آخاه
يقاس المرء بالمرء اءِذَا ما المرء ما شاه   و للقلب على القلب دليل حين يلقاه

و ديگرى گفته : با جاهل هرگز مصاحبت مكن و به شدت از وى بپرهيز، كه بسا جاهلى كه در حين برادرى حكيمى را خوار ساخته است .

هرگاه كسى با كسى مماشات و رفت و آمد كند او را با همان كس ‍ مقايسه كنند، و هر دلى به دل ديگر راه برد هرگاه با هم ملاقات نمايند.

و اگر خداوند سبحانَهُ به كسى سعادتى خواسته باشد وى را اين رشد و خردمندى مى دهد كه خود را از مصاحبانى كه طريقه غير پسنديده دارند نگاه مى دارد و رغبت به صحبت اهل صلاح و تقوى و متوجهان به درگاه خدا ميكند. و اگر به كسى بدبختى خواهد وى را با نفس اماره و شيطان مى گذارد كه وسوسه و ترغيب او به صحبت جوانان اهل طبع و مردانى كه خداوند سبحانَهُ طريقه ايشان را دشمن مى دارد مى كند تا به سوى ايشان بگيرد و مزاج فطرتش منحرف شود و از استنشاق روايح الطاف الهى محروم افتد، و ذلك هو الخسران المبين و الحرمان العظيم .

و اما صحبة اهل المعرفة فنعم الرفيق الشفيق ، لان مثل نفس ‍ العارف كمثل البيت ، و مثل قلبه مثل القنديل ، دهنه من اليقين ، و مساؤ ه من الصدق ، و فيتلته من الاخلاص ، و زجاجته من الرضا، و علايقه من العقل ، فالخوف نار فِى نور، والرجاء نور فِى نار، و المعرفة نور على نور و المحبة نور من نور، و الشوق نور فِى نور، و القنديل معلق باب الكوة ، فاءِذَا فتح العارف فاه بالحكمة اَلَّتِى فِى قلبه هاج من كوة فمه نور من الانوار اَلَّتِى فِى قلبه ، فيقع ضياؤ ه على قلوب اهل اَلْنَّار حتّى يتعلق النور بالنور. و كان يحيى بن معاذ يتكلم ذات يوم فصاح رجل فِى مجلسه و مزق ثوبه ، فقيل له : ما تقول فِى حال هَذَا الرجل ؟ فقَالَ: كلام اهل المعرفة كلما نبغ من عين سر الوحدانية و فرغ على قلب محترق بنيران الشوق و المحبة تلاشت عن صاحبها صفات الانسانية .

و اما همنشينى اهل معرفت چه خوب دوست شفيق و مهربانى است ، كه داستان نفس عارف داستان اطاقى است و حكايت قلبش ‍ حكايت قنديل ، روغنش از يقين ، آبش از راستى ، فتيله اش از اخلاص ، شيشه اش از رضايتمندى ، و آويزهايش از خرد است . پس ترس آتشى در نور، و اميد نورى در آتش ، و معرفت نورى بر نور، و و محبت نورى از نور، و شوق نورى در نور است ، و قنديل بر سر دريچه آويخته است ، پس هرگاه عارف به حكمتى كه در دل دارد لب گشايد نورى از انوارى كه در دلش هست از دريچه دهانش بيرون جهد، پس پرتو آن بر دلهاى اهل نور بتابد تا نور به نور تعلق گيرد.

روزى يحيى بن معاذ سخن مى گفت : مردى در مجلس وى فريادى كشيد و پيراهن بر تن دريد، به او گفتند: درباره حال اين مرد چه گويى ؟ گفت : سخن اهل معرفت چون از چشمه سر وحدانيت بجوشد و بر دلى كه به آتش شوق و محبت سوخته سرازير گردد، صفات انسانيت از صاحب آن متلاشى شود.

و فِى ((فردوس العارفين)) قَالَ النبى صلى الله عليه و آله و سلم : كلام المتقين بمنزلة الوحى من السماء، اءِذَا وجدت كلمة على لسان بعضهم فقيل له : من حدثك بهذه ؟ فيَقوُل : حدثنى قلبى ، عن فكرى ، عن سرى ، عن ربى .(53)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: سخن پرهيزگاران به منزله وحى آسمان است ، وقتى كلمه اى بر زبان يكى از آنان جارى شود و به او گويند: چه كسى اين را براى تو باز گفته است ؟ گويد: قلبم ، از فكرم ، از سرم ، از پروردگارم .

اللهم ارزقنا صحبة المتقين و اذنا واعية لفهم كلام العارفين بحق محمد و آله الطاهرين .

خداوندا، ما را همنشينى با پرهيزكاران ، و گوش شنوا و ضبط كننده اى براى فهم سخن عارفان روزى كن به حق محمد و خاندان پاك او.

اى عزيز! امر عالم و انتظام امور بنى آدم لا ينتظم الا بالتعاون و التظافر، و ذلك لا يتم الا بالالفة ، و كان اقوى اسباب الالفة هو المودة و المؤ اخاة بين الخلق ، لاجرم كانت المودة من المطالب المهمة للشارع ، و لذلك آخرى رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم بين اصحابه ليخلص محبتهم و مودتهم و يصفو الفتهم ، و يصدق بينهم التعاون و التظافر و الاتحاد فِى الدين .

... جز با تعاون و پشتيبانى يكديگر انتظام نيابد، و اين دو نيز جز با الفت صورت نبندد، و قوى ترين اسباب الفت دوستى و برادرى ميان خلايق است ، ناچار محبت و دوستى از مطالب بسيار مهم در نظر شارع است ، از اين رو رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ميان اصحاب خود برادرى برقرار نمود تا محبت و دوستى و الفت آنان با يكديگر خالص و پايدار بماند و تعاون و پشتيبانى و اتحاد دينى ميان آنان تحقق پذيرد.

و عن اميرالمؤ منين عليه السلام : اعجز النَّاس من عجز عن انتساب الاخوان ، و اعجز منه من ضيع من ظفر به [منهم].(54)

و حكما گفته اند كه : بعد از محبت الهى كه دروه مقامات واصلان ، و غايت مراتب كاملان است محبت اهل خير است با يكديگر كه منشاء آن ارتباط روحانى و اتحاد جانى است نه عارضه نفع عاجل و لذت زايل ، و لهَذَا از شايبه مخالفت و منازعت منزه ، و از عروض كلال و ملال مبراست : الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض ‍ عدو الا المتقين .(55)

و نيز گفته اند كه : كمال هر چيزى در ظهور خاصيت اوست ، و چون انس طبيعى از خواص انسانى است پس كمال انسان در اظهار اين خاصيت باشد با ابناى نوع خود.

شيخ كمال الدين عبدالرزاق كاشى - عليه الرحمه - در ((فتوت نامه)) فرموده است كه : طريق مرافقت و اخوانيت به حقيقت نيكوترين طريقهاست ، چه مصالح دنيا بدان منوط است ، و سعادت عقبى بدان مربوط، و از اين جهت فقرا گفته اند كه :

لقاى دوستان همدم و ياران ثابت قدم نباشد، و هيچ الم صعبتر از مفارقت ايشان نباشد. و مطالب عظام ، و مقاصد صعب المرام به موافقت اخوان سهل و آسان گردد، و امور سهل و آسان بى يارى اصحاب و مخالطت طلاب صعب و دشوار شود. و علو شاءن و بيان شرف و قدر آن را اين حديث الهى بس است :

اوجبت محبتى للمتحابين فىَّ، و اوجبت محبتى للمتواصلين فىَّ.(56)

دوستى خودم را براى كسانى لازم دانسته ام كه در راه من به هم محبت مى ورزند و با يكديگر رابطه و پيوند دارند.

شيئان لو بكت الدماء عليهما   عيناى حتّى تؤ ذنا بذهاب
لم تبلغ المعشار من حقيها   فقد الشباب و فرقة الاحباب

دو چيز است كه اگر چشمانم بر آن ها خون ببارد تا نور خود را از دست دهد باز هم به يك دهم حق آن ها نائل نيامده است : از دست دادن جوانى و جدايى دوستان .

و قد فسر قَوْله تعالى : لاعذبنه عذابا شديدا(57) على احد الاقوال لاءفرّقن بينه و بين قرينه)).

و اين آيه شريفه (از قول حضرت سليمان عليه السلام درباره هدهد): ((هر آينه او را عذاب دردناكى خواهم نمود)) بنابر قولى اينگونه تفسير شدهاست :

هر آينه ميان او و رفيقش جدايى خواهم انداخت .

فراق دوست اگر اندكست اندك نيست   درون ديده اگر نيم موست بسيار است

و عن النبى صلى الله عليه و آله و سلم : عليكم بالصديق ، فاءِنَّهُ يهدى الى البر، و البر يهدى الى اَلْجَنَّة .(58)

پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: بر شما باد به داشتن دوست ، زيرا دوست به نيكى رهنما باشد و نيكى به بهشت .

و فِى ((الاثناعشرية)) قَالَ صلى الله عليه و آله و سلم : من اراد الله به خيرا رزقه خليلا صالحا، اءنْ نسى ذكّره ، و اءنْ ذكر اعانه . (59)

و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس كه خدا خواهد به او خيرى رساند دوستى شايسته نصيبش نمايد كه هرگاه خدا را فراموش كند به يادش آورد، و هرگاه خدا را ياد كند، بر ذكر خدا ياريش دهد.

و قَالَ على عليه السلام : عليكم بالاخوان فانهم عدة فِى الدنيا و الْاخِرَة ، الم تسمع لقول اهل اَلْنَّار: ((فما لنا من شافعين و لا صديق حميم)).(60)

و على عليه السلام فرمود: بر شما باد به داشتن دوستان ، كه آ نان توشه دنيا و آخرتند، مگر نشنيده اى سخن دوزخيان را كه : ((ما را نه شفاعت كنندگانى است و نه دوست گرم و مهربانى)).

و قيله لابن المقفع : صديقك احب اليك ام نسبك ؟ فقَالَ: احب النسب كان صديقا.

به ابن مقفع گفتند: دوستت را بيشتر دوست دارى يا خويشت را؟ گفت : خويشم را نيز اگر دوستم باشد دوست خواهم داشت .

و انساب بدنيه روز قيامت منقطع است كه : و اءِذَا نفخ فِى الصور فلا انساب بينهم يومئذ و لا يتسائلون .(61)

و چون در صور دميده شود (و قيامت برپا گردد) نه نسب و خويشى ميان آنان برقرار است و نه مى توانند از يكديگر سؤ ال يا درخواست كنند.

اما انساب روحانيه منقطع نيست كه : الاخلاء يومئذ بعضهم لبعض عدو الا المتقين .

و فِى ((نهج البلاغه)): فقد الاحبة غربة ،(62) و المودة قرابة مستفادة .(63)

از دست دادن دوستان غربت و تنهايى است ، و دوستى با ديگران نوعى تحصيل خويشاوندى است .

و فيه : قارن اهل الخير تكن منهم ، و بَايِن اهل الشر تَبِن عنهم . رُب بعيد اقرب من القريب ، و قريب ابعد من البعيد. و الغريب من لم يكن له حبيب .(64)

با خوبان همنشين باش تا از آنان باشى ، و از بدان جدايى گزين تا از آنان نباشى . بسا غريبه اى كه از خويشاوند نزديكتر، و بسا خويشاوند نزديكى كه از غريبه دورتر است . و غريب و تنها كسى است كه او را دوستى نباشد.

و فِى ((الكافى)) و ((مجالس)) الصدوق عن الصادق عليه السلام : الصداقة محدودة ، فمن لم تكن فيه تِلْكَ الحدود [فلا تنسبه] الى كمال الصداقة ، و من لم يكن فيه شى ء من تِلْكَ الحدود] فلا تنسبه الى شى ء من الصداقة ء.

اولها: اءن تكون سريرته و علانيته و احدة .

و الثانية : اءن يرى زينك زينه و شينك شينه .

و الثالثة : اءن لا يغيره عنك مال و لا ولاية .

و الرابعة : اءن لا يمنعك شيئا مما يصل اليه مقدرته .

والخامسة : اءم لا يسلمك عند النائبات .(65)

امام صادق عليه السلام فرمود: صداقت و دوستى را مرزهايى است و هر كه اين مرزها در او نيست [او را به كمال دوستى منسوب مدار، و هر كه بعضى از اين مرزها در او نيست] او را به چيزى از دوستى منسوب مدار.

اول - آن كه باطن و ظاهرش يكى باشد.

دوم - آن كه سربلندى تو را سربلندى خود و سرافكندگى تو را سرافكندگى خود بداند.

سوم - آن كه هيچ مال و رياستى حالش را نسبت به تو تغيير ندهد.

چهارم - آن كه هر چه را كه بر آن تواناست از تو دريغ ندارد.

پنجم - آن كه به هنگام سختى ها و ناملايمات تو را تنها نگذارد.

و فِى ((نهج البلاغه)): شر الاخوان من تكلف له .(66)

بدترين دوستان كسى است كه تكلف آور باشد.

و فيه اءِذَا احتشم المومن اخاه [فقد] فارقه .(67)

هرگاه مؤ من برادر و دوست خود را خشمگين (يا شرمسار) كند همانا از او جدا شده است .

قَالَ الصادق عليه السلام لبعض اصحابه : من غضب عليك من اخواءِنَّكَ ثلاث مرات فلم يقل فيك شرا فاتخذه لنفسك [صديقا].(68)

امام صادق عليه السلام به يكى از ياران خود فرمود: اگر يكى از دوستانت سه بار بر تو خشم گرفت ولى سخن بدى درباره تو نگفت ، او را دوست خود بگير.

و سلف گفته اند كه : هيچ آدمى خالى از بدى نيست ، اما هر كسى كه نيكى او بيش از بدى است از بدى او اغماض مى بايد نمود.

و عن على عليه السلام : واختبر اهلك و ولدك فِى غيبتك ، و صديقك فِى مصيبتك ، و ذا القرابة عند فاقتك ، و ذا التودد و الملق عند عطلتك لتعلم بذلك منزلتك منهم .(69)

و از على عليه السلام روايت است كه : همسر و فرزندان خود را به هنگام نبودت و دوست خود را در مصيبت ها، و خويشاوندان خود را به وقت تنگدستى ، و كسانى را كه اظهار دوستى و چاپلوسى مى كنند در وقت درماندگى خود آزمايش نما تا قدر و منزلت خود را نزد آنان بدانى .

و عن الباقر عليه السلام : و هل يدخل احدكم يده فِى كم صاحبه فياءخذ منه ما يريد؟ قَالَوا: لا، قَالَ فستم اخوانا كما تزعمون .(70)

و امام باقر عليه السلام فرمود: آيا يكى از شما دست در جيب رفيقش مى كند تا هر قدر بخواهد بردارد؟ اصحاب گفتند نه ، فرمود: پس شما آن طور كه مى پنداريد با هم برادر نيستيد.

و فِى ((الكافى)) عن ابى عبدالله عليه السلام : اءِذَا قَالَ الرجل لاخيه المومن : اف ، خرج من ولايته . و اءِذَا قَالَ: انت عدوى ، كفر احدهما، و لا يقبل الله من مؤ من عملا و هو مضمر على اخيه المومن

سوعا.(71)

امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه مردى به برادر مومنش سخن تندى بگويد، از ولايت و دوستى او بيرون مى شود، و هرگاه بگويد: تو دشمن منى ، يكى از آن دو كافر مى شوند. و خداوند از مؤ منى كه در دل خود نيت بدى نسبت به برادر مؤ منش دارد، عملى را نمى پذيرد.

قَالَ ابوعبدالله عليه السلام : اءِذَا وددت احدا فجربه حتّى كم له من حرمة الله و الحياء منه ، فان كان عارفا بحرمة الله و الحياء منه فاصحبه و الا فسرّحه فاءِنَّكَ لست اكرم عليه من الله .(72)

و فرمود: هرگاه خواستى با كسى دوستى كنى نخست او را آزمايش كن ببين تا چه اندازه حرمت خدا را پاس مى دارد و از او شرم مى كند، پس اگر حرمت خدا را شناخت و از او شرم داشت با او همنشين شو، و الا رهايش كن زيرا تو نزد او از خداوند گرامى تر نيستى .

و كفاية ايها الخليل الروحانى ما رواه فِى ((روح الاحباب)) فِى هَذَا المعنى اءِنَّهُ لما اسرالعباس بن عبدالمطلب و عقيل بن ابى طالب (رض) فدّى العباس نفسه و خرج الى مكة ، و اما عقيل فلم يكن له شى ء يفدى به نفسه ، فدفعه رَسول اللَّه صَلَّى اللَّه عَلَيهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّم الى على عليه السلام و قَالَ له : شاءِنَّكَ باخيك . فاخذ على عليه السلام بيده و عرض عليه الاسلام و دعاه اليه ، فابى ، فخلى عن يده و اخذ بشعر راءسه و جاء به الى السوق و اجلسه و جرد السيف - و كان على عليه السلام يحب عقيلا حبا لشديدا - فقَالَ له عقيل : يا اخى بحق اَلَّذِى تحلف به اءِنَّكَ لقاتلى ؟ فقَالَ على عليه السلام : اى واَلَّذِى لا اله الا هو اءنْ لم تؤ من فقَالَ عقيل : اشهد اءن لا اله الا الله ، و اشهد اءن محمدا رسول الله ، و اءن هَذَا الدين و هو دين الاسلام حق .

فقَالَ له على عليه السلام : دعوتك الى الاسلام بالترغيب و الترهيب فما اجبت فما بدالك ؟ قَالَ: تاءملت فِى جدك فِى قتلى لامتناعى عن الاسلام مع فرط محبتك لى ، فعلمت اءِنَّهُ لو لم يكن هَذَا الدين حقا لما قتل مثلك اخا مثلى ، فصار هَذَا سبب اسلامى ، فاعتنقه على عليه السلام فقَالَ: انت الان اخى ، لان الاخوة اخوة الدين لا اخوة النسب .(73)