اخلاق (درسنامه اخلاق براى طلاب پايه سوم) جلد سوم

حضرت امام خمينى قدس سره
گزينش : مركز تدوين و نشر متون درسى حوزه

- ۱۳ -


فصل چهارم : معرفت بعض مراتب و درجات توكل
اختلاف درجات توكل به اختلاف معرفت به اركان آن است :
چنانكه اگر به طريق علم آن اركان را دريافت ، حكم به لزوم توكل كند (علما و برهانا) ، و پيش از اين معلوم شد كه اين مرتبه را توكل نتوان گفت . (475)
اگر ايمان به اركان مذكوره آورد، صاحب مقام توكل شود، و اين مرتبه توكل است .
پس مؤ من چون همه اشيا را براى خود مخلوق مى داند و خود را براى حق ، چنانكه شهادت دهد به اين مطلب : يابن آدم خلقت الاشياء لاجلك و خلقتك لاجلى (476)
پس چون اشيا را براى خود مخلوق ديد، و كيفيت استعمال موجودات را در صلاح نفس خود و در رساندن او را به كمال لايق خود دريافت ، و حق (جل و علا) را عالم استعمال آنها به وجه صلاح دريافت ، و بقيه اركان توكل را به نور ايمان دريافت ؛ توكل به حق كند و ذات مقدس را براى اين مقصد بزرگ وكيل خود كند.
چون مرتبه ايمان به حد طماءنينه و اطمينان رسيد، تزلزل و اضطراب بكلى ساقط شود، و دل سكونت به حق و تصرف حق پيدا كند. و تا انسان در اين حدود است ، براى غير حق تصرفى قائل است .
پس چون از اين مقام گذشت ، به نور معرفت جلوه اى از جلوات توحيد فعلى را دريابد، و تصرف ديگر موجودات را ساقط كند، و چشم دلش از ديگر موجودات بكلى كور شود، و به وكالت حق (جل و علا) روشن شود.
بايد دانست كه توكل ، منافات با كسب ندارد، بلكه ترك كسب و تصرف به علت توكل ، از نقصان است و جهل ؛ زيرا توكل ترك اعتماد به اسباب است و رجوع اسباب است به مسبب و از اسباب ظاهره طلب حاجت نكند؛ نه ترك عمل كند.
بالجمله ، سعى در حاجات خود و مؤ منين ، منافات با توكل ندارد.
فصل پنجم : توكل از جنود عقل و حرص از جنود جهل است
يكى از لطايف و حقايقى كه در فطرت تمام عائله بشرى ، به قلم قدرت ازلى ، ثبت و از احكام فطرت مخموره است ، فطرت افتقار است . و آن چنان است كه جميع سلسله بشر - بى استثناء احدى از آحاد - بى اختلاف راءيى از آراء، خود را به هويت ذاتيه و به حسب اصل وجود و كمال وجود محتاج و مفتقر، و حقيقت خود را متعلق و مرتبط بيند. فرضا اگر سلسله غير متناهيه اى از آنها تشكيل شود، جميع آحاد سلسله غير متناهيه به لسان واحد، افتقار و احتياج خود را اعلام و اظهار كنند، بلكه اين حكم سارى و جارى در تمام موجودات ممكنه عالم است . چنانكه اگر سلسله هايى غير متناهيه از حيوان و نبات و جماد در عالم تشكيل شود، و فرضا كسى از آنها سؤ ال كند كه : شما در وجود، مستقل و مستغنى هستيد، همه به لسان ذاتى فطرى گويند: ما محتاج و مفتاق و مفتقر و مرتبط هستيم . پس از اين ، اگر كسى از اى سلسله هاى غير متناهيه از موجودات ، فرضا به طور احاطه و استغراق سؤ ال كند:
اى سلسله غير متناهيه سعدا، و اشقيا و حيوانات و نبات و جن و ملائكه - و امثال آن هر چه در وهم و خيال و عقل از سلسله ممكنات آيد - آيا شما محتاج به چه موجودى هستيد؟
همه آن آحاد سلسله ها به زبان گوياى فطرى و لسان واحد ذاتى گويند: ما محتاجيم به موجودى كه چون خود ما محتاج و مفتقر نباشد، بلكه مستقل و تمام كامل باشد. آن كس كه از خود چيزى ندارد، و خود در ذات و صفات و افعال استقلال ندارد، و در همه جهات محتاج و مفتقر است ، نتواند رفع احتياج ما كند. و همه اين شعر را كه از لسان فطرت صادر شده ، به لسان حال و ذات و فطرت مى خوانند:

ذات نايافته از هستى بخش
كى تواند كه شود هستى بخش (477)
پس معلوم شد توجه ناقص به كامل مطلق براى رفع نقص و احتياج او فطرى و جبلى است ؛ و توكل از جنود عقل و لوازم فطرت مخموره است .
چون حقيقت حرص ، عبارت است از شدت توفان نفس به دنيا و شؤ ون آن ، و كثرت تمسك به اسباب و توجه قلب به اهل دنيا لازمه آن است و خود آن لازم جهل به مقام مقدس تمسك به اسباب و توجه قلب به اهل دنيا لازمه آن است و خود آن لازم جهل به مقام مقدس حق (جل و علا) و قدرت كامله و عطوفت و رحمت آن است . پس چون محتجب از حق است و متوجه به اسباب عاديه ، و نظر استقلال به اسباب دارد، متشبث به آنها شود - عملا و قلبا - و منقطع از حق گردد. پس طماءنينه و وثوق از نفس برود و اضطراب و تزلزل جايگزين آن گردد.
و چون از اسباب عاديه حاجت آن روا نشود و آتش روشن آن خاموش ‍ نگردد، حالت اضطراب و توفان و تمسك و تشبث به دنيا و اهل آن ، روز افزون شود تا آنجا كه انسان را بكلى در دنيا فرو برد و غرق كند.
معلوم است خود حرص و لازم و ملزوم آن از احتجاب فطرت و از جنود جهل و ابليس است ، و خود آن شر و از لوازم شر است و منتهى به شر شود، و كمتر چيزى انسان را مثل آن به دنيا نزديك ، و از حق تعالى و تمسك به ذات مقدسش دور و مهجور نمايد.
فصل ششم : مدح توكل و ذم حرص از طريق نقل
خداى تعالى در سوره انفال فرمايد در وصف مؤ منين :
انما المؤ منون الذين اذا ذكر الله و جلت قلوبهم و اذا تليت عليهم آياته زادتهم ايمانا و على ربهم يتوكلون * اولئك هم المؤ منون حقا (478)
مؤ منان آنهايى هستند كه داراى اين چند صفت باشند و غير اينها مؤ من نيستند. از آن جمله آنكه بر پروردگار خود اعتماد و توكل ، و كارهاى خود را واگذار به او كنند. پس آنان كه دل به ديگرى دهند، و نقطه اعتمادشان به موجود ديگر جز ذات مقدس حق باشد، و در امور خود چشم اميد به كسى ديگر داشته باشند، و گشايش كار خود را از غير حق طلب كنند، آنها از حقيقت ايمان تهى و از نور ايمان خالى هستند. اين آيه شريفه و آيات شريفه ديگر بر اين مضمون (479) شاهد آن است كه پيش از اين مذكور داشتيم كه انسان تا به مرتبه ايمان نرسد. به مقام توكل نايل نگردد. (480)
در سوره مباركه تغابن فرمايد: الله لا اله الا هو و على الله فليتوكل المؤ منون (481) اينكه كلمه شريفه توحيد را توطئه قرار داده ، و پس از آن امر فرموده با تاءكيد كه مؤ منين بر خداى تعالى توكل كنند، اشاره ممكن است باشد به مرتبه بالاترى از مقام اول ، لهذا مؤ منين را كه در آيه سابقه از خواص ‍ آنها توكل على الله را قرار داده بود، در اين آيه شريفه امر به توكل فرموده است .
اما احاديث از طريق اهل بيت عصمت و طهارت : از آن جمله روايت فرموده شيخ بزرگوار ثقة الاسلام كلينى از حضرت صادق (سلام الله عليه ) قال : ان الغنى و العز يجولان ، فاذا ظفرا بموضع التوكل اوطنا (482)
آرى ، غنا و بى نيازى و عزت نفس و كمال آن به اعتماد و توكل به حق است . كسى كه روى نياز به درگاه غنى مطلق آورد، و دلبستگى به ذات مقدس حق تعالى پيدا كرد، و چشم طمع از مخلوق فقير نيازمند پوشيد، بى نيازى و غناى از مخلوق در قلب او جايگزين شود، و عزت و بزرگوارى در دل او وطن كند. چنانكه تمام فقر و ذلت و عجز و منت از حرص و طمع و اميدوارى به مخلوق ضعيف است .
و از حضرت صادق عليه السلام نقل فرموده :
من اعطى ثلاثا لم يمنع ثلاثا: من اعطى الدعا اعطى الاجابة ، و من اعطى الشكر اعطى الزيادة و من اعطى التوكل اعطى الكفاية - ثم قال : - اتلوت كتاب الله عزوجل : (و من يتوكل على الله فهو حسبه ) و قال : (لئن شكرتم لازيدنكم ) و قال (ادعونى استجب لكم )؟ (483)
و از حضرت موسى بن جعفر (سلام الله عليه ) نقل نموده :
قال : سالته عن قول الله عزوجل : (و من يتوكل على الله فهو حسبه ) فقال : التوكل على الله درجات ؛ منها ان تتوكل على الله فى امورك كلها، فما فعل بك ، كنت عنه راضيا، تعلم انه لا ياءلوك خيرا و فضلا و تعلم ان الحكم فى ذلك له ، فتوكل على الله بتفويض ذلك اليه وثق به فيها و فى غيرها (484)
در اين حديث شريف دو ركن توكل را كه اعتقاد به آن مشكلتر بوده ذكر فرموده : يكى آنكه انسان بداند، خداى تعالى كوتاهى نكند در رساندن فضل و خير به او. ديگر آنكه فرمان در همه امور، با خداى تعالى است و اوست صاحب قدرت كامله محيطه . بلكه شايد تصريحا و تلويحا به همه اركان توكل اشاره فرموده باشد؛ زيرا لازمه آنكه مجارى همه امور در دست حق تعالى باشد آن است كه عالم به همه امور باشد، و لازمه كوتاهى نكردن در حق بنده آن است كه بخل و منع در او راه نداشته باشد.
و در مستدرك الوسائل سند به حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام رساند:
الايمان له اءركان اءربعه : التوكل على الله ، و التفويض اليه ، و التسليم لامر الله تعالى ، و الرضى بقضاء الله (485)
ايمان ، به يك مرتبه ، پايه و ركن اين قبيل ملكات نفسانيه و احوال فاضله قلبيه است (چنانكه بيشتر ذكر شد) (486) همين طور اين امور اركان ايمانند، و ايمان محفوظ ماند - به حسب حقيقت - با داشتن اين معنويات ؛ به اين معنى كه يك مرتبه از ايمان اين ملكات را آورد، و چون اين ملكات و فضايل در نفس حاصل شد و رسوخ پيدا كرد، انسان را به مرتبه كاملتر از ايمان ترقى دهد. و مرتبه بالاتر از ايمان ، مرتبه كاملتر از اين فضايل آورد. همين طور هر مرتبه اى بر مرتبه ديگر معتمد است . و به اين بيان جمع بين بسيارى از آيات شريفه و بين بسيارى از اخبار شريفه گردد.
و در مستدرك عن ابى بصير عن الصادق عليه السلام قال :
قال لى : ما من شى ء الا و له حد قال : فقلت : و ما حد التوكل ؟ قال : اليقين قلت : فما حد اليقين ؟ قال : ان لا يخاف مع الله شيئا (487)
حد شى ء آن است كه آن شى ء به آن منتهى شود و در اينجا شايد مقصود آن است كه توكل منتهى شود به يقين ، و صاحب توكل داراى مقام يقين شود، چنانكه يقين منتهى شود به توحيد فعلى كه غير حق ضار و نافعى و مؤ ثر و مقدرى نبيند.
و ساءل النبى صلى الله عليه و آله جبرئيل عن تفسير التوكل فقال : الياءس من المخلوقين ، و ان يعلم ان المخلوق لا يضر و لا ينفع و لا يمنع (488)
اين تفسير به يكى از لوازم ذهنى توكل است كه از مقدمات حصول آن نيز هست خارجا؛ به اين معنى كه انسان تا ترك توجه به مخلوق ، و سفر از منزل طبيعت نكند، توجه به حق در قلبش محكم نشود و به منزل روحانيت واصل نشود.
تتمه : چون حقيقت توكل و مدايح آن معلوم شد، حرص كه ضد آن است و ذمائم آن نيز معلوم شود. و آن يكى از جنود بزرگ جهل است ، كه كمتر دامى از دامهاى ابليس در بنى آدم مثل آن مورد تاءثير است . و آن از جهل به حق و توحيد و مجارى قضاى الهى حاصل شود و صاحب اين خلق زشت از حق تعالى و قدرت و نعمتهاى او غافل و به مسلك اهل معرفت در حد شرك و كفر داخل است . و چون تمام مقدمات و پايه هاى او بر جهل نهده شده و جهل خود احتجاب فطرت است ، از اين جهت آن از لوازم فطرت محجوبه و از جنود جهل به شمار مى رود.
اين خلق فاسد انسان را به دنيا متوجه ، و ريشه حب دنيا را در دل محكم ، و زخارف آن را در قلب تزيين كند و جلوه دهد، و مورث اخلاق و اعمال ناهنجار ديگر گردد، چون بخل و طمع و غضب و منع حقوق واجبه الهيه و قطعيه رحم و ترك صله اخوان مؤ منين و امثال آنكه هر يك خود سببى مستقل است در هلاكت انسان .
ما اكنون بعضى از آيات كريمه و اخبار شريفه اى كه در اين باب وارد است ، مذكور مى داريم ، بلكه نفس حريص به دنيا را از آن تنبهى حاصل شود:
خداى تعالى ، در سوره مباركه معارج ، پس از آنكه شمهاى از احوال و اهوال قيامت را ذكر مى فرمايد، به بيانى كه دل اشخاص بيدار را مى شكافد و مؤ اد مؤ منين را ذوب مى كند مى فرمايد: كلا آنهالظى * نزاعة للشوى * تدعوا من اءدبر و تولى * و جمع فاءوعى * ان الانسان خلق هلوعا * اذا مسه الشر جزوعا * و اذا مسه الخير منوعا (489)
سبحانه و تعالى ! اين كلام معجز نظام را نتوان به نطاق بيان درآورد، و لباس ‍ ترجمه به قامت قيامت آن پوشانيد؛ چه به هر بيانى در آيد، از لطافت آن و تاءثيرش در نفس كاسته شود.
روايات شريفه در اين باب بسيار است ، و ما به ذكر كمى از آن قناعت كنيم ، عن ابى عبدالله عليه السلام :
مثل الحريص على الدنيا مثل دودة القز، كلما ازدادت من القز على نفسها لفا كان اءبعد لها من الخروج حتى تموت غما، و اغنى الغنى من لم يكن للحرص ‍ اسيرا
(490)
مقصد دهم و يازدهم : راءفت و رحمت و ضد آنها: قسوت و غضب  
فصل اول : (معنى راءفت و قسوت و آثار راءفت ) 
اهل لغت و ادب راءفت را كمال رحمت دانند، و گويند رقيقتر از رحمت است ؛ چنانكه جوهرى گويد: الرافة : اءشد الرحمة (491) و در مجمع گويد: الرؤ وف : شديد الرحمة ، و الرافة اءرق من الرحمة (492)
رحمت و راءفت و عطوفت و امثال آن ، كه از جلوه هاى اسماء جماليه الهيه است ، خداى (تبارك و تعالى ) به حيوان مطلقا و به انسان بالخصوص ، مرحمت فرموده ؛ براى حفظ انواع حيوانيه و حفظ نوع نظام عائله انسانى . و اين جلوه اى از رحمت رحمانيه است كه نظام عالم وجود، مطلقا بر پايه آن نهاده شده .
اگر اين رحمت و عطوفت در حيوان و انسان نبود، رشته حيات فردى و اجتماعى گسيخته مى شد.
و با اين رحمت و عطوفت ، حيوان حفظ و حضانت اولاد خود، و انسان حراست از عائله خود، و سلطان عادل حفظ مملكت خود مى كند. اگر اين رحمت و شفقت و راءفت نبود، هيچ مادرى تحمل مشقتها و زحمتهاى فوق العاده اولاد خود را نمى كرد. اين جذبه رحمت و راءفت الهى است كه قلوب را به خود مجذوب نموده ، و بالفطره حفظ نظام عالم را مى فرمايد.
رحمت و راءفت الهى است كه معلمين روحانى و انبياء عظام و اولياء كرام و علماء بالله را به آن مشقتها و زحمتها اندازد براى سعادت نوع خود و خوشبختى دائمى عائله انسانى . بلكه نزول وحى الهى و كتاب شريف آسمانى ، صورت رحمت و راءفت الهيه است در عالم ملك ، بلكه تمام حدود و تعزيرات و قصائص و امثال آن ، حقيقة رحمت و راءفت است كه در صورت غضب و انتقام جلوه نموده : (و لكم فى القصاص حيوة يا اولى الالباب ) (493) بلكه جهنم رحمتى است در صورت غضب براى كسانى كه لياقت رسيدن به سعادت دارند. اگر تخليصاتى و تطهيراتى كه در جهنم مى شود نبود، هرگز روى سعادت را آن اشخاص نمى ديدند.
بالجمله ، كسى كه قلب او از راءفت و رحمت به بندگان خدا خالى باشد، او را بايد از حق دخول در عائله بشرى محروم نمود.
اين اسم رحمت - كه شعب آن راءفت و عطوفت و امثال آن از اسماء صفاتيه و افعاليه است - اسمى است كه حق تعالى بيشتر خود را به آن معرفى فرموده ، و در هر يك از سور قرآنيه آن را تكرار فرموده تا دلبستگى بندگان به رحمت واسعه آن ذات مقدس روزافزون شود و دلبستگى به رحمت حق منشاء تربيت نفوس و نرم شدن قلوب قاسيه شود.
با هيچ چيز مثل رحمت و راءفت و طرح دوستى و مودت نمى توان دل مردم را به دست آورد، و آنها را از سركشى و طغيان بازداشت . لهذا، انبياء عظام مظاهر رحمت حق (جل و علا) هستند، چنانكه خداى تعالى معرفى رسول اكرم صلى الله عليه و آله را فرموده و در آخر سوره توبه - كه خود سوره غضب است - به اين نحو: لقد جاءكم رسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤ منين رءوف رحيم (494) و در شدت شفقت و راءفت آن بزرگوار را بر همه عائله بشرى بس است آيه شريفه اول سوره شعراء (لعلك باخع نفسك الا يكونوا مؤ منين ) (495) و اوائل سوره كهف فلعلك باخع نفسك على آثارهم ان لم يؤ منوا بهذا الحديث اسفا (496)
سبحان الله ! تاءسف به حال كفار و جاحدين حق و علاقه مندى به سعادت بندگان خدا كار را چقدر به رسول خدا صلى الله عليه و آله تنگ نموده كه خداى تعالى او را تسليت دهد، و دل لطيف او را نگهدارى كند كه مبادا از شدت هم و حزن به حال اين جاهلان بدبخت ، دل آن بزرگوار پاره شود، و قالب تهى كند.
نيز خداى تعالى ، مؤ منين را به اين صفت شريف ، توصيف فرمايد در سوره مباركه فتح : محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم ... (497)
روايات شريفه راجع به اين اوصاف ، بسيار وارد است ، و ما به ذكر بعض آنها قناعت مى كنيم :
در كتاب شريف كافى ، سند به حضرت صادق رساند:
انه يقول لاصحابه : اتقوا الله و كونوا اخوة بررة ، متحابين فى الله ، متواصلين متراحمين ، تراوروا و تلاقوا و تذاكروا امرنا و احيوه (498)
و باسناده عن ابى عبدالله قال :
بحق على المسلمين الاجتهاد فى التواصل ، و التعاون على التعاطف ، و المواساة لاهل الحاجة ، و تعاطف بعضهم على بعض حتى تكونوا كما امركم الله عزوجل : (رحماء بينهم )، متراحمين مغتمين لما غاب عنكم من امرهم ، على ما مضى عليه معشر الانصار على عهد رسول الله صلى الله عليه و آله
(499)
و از مجلس شيخ عظيم الشاءن الحسن بن محمد الطواسى بسنده عن على عليه السلام قال : قال رسول الله صلى الله عليه و آله : ان الله عزوجل رحيم يحب كل رحيم (500)
و در مستدرك الوسائل است ،: عن رسول الله صلى الله عليه و آله :
والذى نفسى بيده لا يضع الله الرحمة الا على رحيم . قالوا: يا رسول الله كلنا رحيم ؟ قال : ليس الذى يرحم نفسه و اهله خاصة ، و لكن الذى يرحم المسلمين . و قال صلى الله عليه و آله : قال تعالى ان كنتم تريدون رحمتى فارحموا
(501)
و عن عوالى اللالى عن رسول الله صلى الله عليه و آله قال : الراحمون يرحهم الرحمن ؛ ارحموا من فى الارض يرحمكم من فى السماء (502)
فصل دوم : (فرق قساوت و غضب )  
قساوت عبارت است از غلظت و شدت و صلابت قلب است . يقال : قسا قلبه قساوة و قسوة و قساء؛ غلظ و صلب ، و حجر قاس ؛ اى صلب (503)
در مقابل آن لين و رقت است ، چنانكه در سوره زمر مى فرمايد: افمن شرح الله صدره للاسلام فهو على نور من ربه فويل للقاسيه قلوبهم من ذكر الله اولئك فى ضلال مبين (504)
در اينجا، مقابل شرح صدر كه ملزوم قبول حق است ، قساوت قلب را كه ملزوم عدم قبول حق است ، قرار داده . و پس از اين آيه ، رقت قلب را كه مقابل حقيقى قساوت است ، مذكور داشته ، چنانكه فرمايد: الله نزل احسن الحديث كتابا متشابها مثانى تقشعر منه جلود الذين يخشون ربهم ثم تلين جلودهم و قلوبهم الى ذكر الله ... (505)
بايد دانست كه ميان قساوت و غضب فرق بين است ؛ زيرا كه قساوت اين بود كه ذكر شد اما غضب ، حركت و حالت نفسانيه اى است كه به واسطه آن جوشش و غليان در خون قلب حادث شود، براى انتقام .
پس وقتى اين حركت سخت شود، آتش غضب را فروزان كند، و پر شود شريانها و دماغ از يك دود تاريك مضطربى كه به واسطه آن عقل منحرف شود، و از ادراك و رويه بازماند، و موعظه و نصيحت در اين حال ، فايده به حال صاحب آن نكند، بلكه شعله آتش غضب را فروزانتر كند. حكما گفته اند:
مثل انسان در اين حال ، مثل غارى است كه در او آتش فراوان افروخته شود، به طورى كه از شعله و دود پر گردد، و در آن هوا و دود و اشتعال محتقن و محتبس گردد، و نفيرها و صداهاى سخت از آن بيرون آيد، و شعله هاى آتش در هم پيچد، و نائره آن روزافزون گردد. در اين حال ، علاج آن بسيار مشكل شود، و خاموش نمودن آن ممكن نگردد، زيرا كه هر چه در او افكنند براى علج شعله هاى فروزان و برافروخته ، آن را بخورد و بلع كند و جزو خود كند و بر ماده آن افزايش پيدا شود. از اين جهت ، انسان در حال نائره آتش غضب ، كور شود از رشد و هدايت ، و كر شود از موعظه و نصيحت ؛ بلكه موعظه در اين حال سبب ازدياد غضب او شود و مايه شعله نائره آن گردد. و براى اين شخص راه چاره اى در اين حال نيست .
بقراط حكيم گفته : من از شكتى طوفانى كه در امواج متلاطم دريا دچار شود و در بين لجه ها و كوههاى دريايى گرفتار شود، اميدوارترم از شخصى كه آتش غضبش افروخته است و كشتى وجودش گرفتار لجه هاى سخت غضب است ؛ زيرا كشتى را ملاحان ماهر، با حيله ها و طرق علمى نجات مى توانند بدهند، ولى اين شخص در اين حال اميد چاره و حيله از او منقطع است ؛ زيرا هر حيله اى كه به خرج برى - از قبيل نصايح و مواعظ - و هر چه با او فروتنى كنى ، بر شعله و مايه آن مى افزايد. (506)
ما اين كلام شريف را راجع به غضب از كلام ابن مسكويه - حكيم عالى مقام - ترجمه كرديم ؛ زيرا بهتر از كلام آن حكيم در اين باب چيزى نداشتم .
پس معلوم شد كه قساوت و غضب دو صفت و حال قلبند كه به هم ربطى ندارند، و اينكه در حديث شريف ، راءفت و رحمت را در مقابل آنها قرار داده ، مقابلت حقيقيه مقصود نيست ، بلكه لازم يا ملزوم ، مقصود است ؛ زيرا راءفت لازمه لينت است كه آن مقابل قسوت است ، و رحممت لازم يا ملزوم حلم است كه آن مقابل غضب است .
فصل سوم : (راءفت از جنود عقل است )
رحمت و راءفت و شفقت و لينت و حلم ، هر يك از لوازم فطرت مخموره و از جنود عقل و رحمانند، و حب تعاطف و ترحم و مودت و معدلت در خميره ذات تمام عائله بشرى هست . هر كس هر چه ظالم باشد، به حسب جبلت اوليه ، به زيردستان و افتادگان و ضعفا و بيچارگان و به كودكان ضعيف ، رحيم و عطوفت و رؤ وف است ؛ بلكه رحمت بر هر صاحب حياتى و راءفت بر هر موجودى در نهاد انسان به وديعت گذاشته شده . انسان را خداى تعالى از حقيقت رحمت خود آفريده و انسان صورت رحمت الهيه است . چنانكه خداى تعالى فرمايد: (الرحمن * علم القرآن * خلق الانسان ) (507) خلق انسان را به اسم رحمان نسبت مى دهد.
از اين جهت است كه انسان ظالم و قسى القلب هم از ظلمات و قساوت فطر تا متنفر است ، و اگر ظلم و قساوت خود را هم غفلت كند، از قساوت و ظلم ديگران بالفطره تكذيب مى كند، و از معدلت و رحمت و راءفت ، ذاتا خوشش مى آيد؛ و مى خواهد خود را - گر چه در اسم و صورت - به آن نزديك كند و از آن بهره بردارى كند، ولو به اسم صورت باشد.
اين مطلب - يعنى رحمت و راءفت و معدلت و محبت و مودت و امثال آن ، از لوازم فطرت مخموره بودن ، و مقابلات آنها بر خلاف فطرت و از لوازم احتجاب آن بودن - پس از مراجعه به وجدان خود و حالات ديگران از عائله بشرى محتاج به اقامه برهان و تطويل و بيان نيست .
فصل چهارم : (ثمرات قوه غضبيه ) 
قوه غضبيه يكى از نعم بزرگ الهى است بر حيوان و بالخصوص بر انسان كه به واسطه اين قوه شريفه ، حفظ بقاى شخصى و نوعى و حفظ نظام عائله و بقاى فردى و جمعى شود؛ چون كه انسان تا در عالم ماده و طبيعت واقع است ، به واسطه تضاد و تضادمى كه در اين عالم است و به واسطه قوه قبول و انفعال و تاءثرى كه در طبيعت اوست ، دائما در نضج و تحليل است كه اگر بدل ما يتحلل به او نرسد، بزودى مفسدات داخلى او را فانى و نابود مى كنند، و همين طور تا در عالم دنيا و تصادم واقع است ، براى او دشمنها و مفسداتى هست كه اگر از آنها جلوگيرى نشود، انسان را بزودى زائل و فانى كنند.
همين طور كه براى شخص و فرد حيوان و انسان ، مفسدات و موذيات خارجى و داخلى هست ، براى نظام عائله انسانى و نظام جمعيت و مدينه فاضله انسانيه ، مفسدات و مخلاتى است كه اگر دفع آنها نشود، بزودى نظام عائله و نظام جامعه و مدينه فاضله نمايد.
دفاع و ذب از هتك عائله ، و سد ثغور و حدود مملكت ، و حفظ نظام ملت و بقاى قوميت ، و نگهبانى از تهاجم اشرار به مدينه فاضله ، و جهاد با اعداء انسانيت و ديانت صورت پيدا نكند، مگر در سايه اين قوه خداداد و اين تحفه آسمانى كه به دست حق (جل و علا) در خميره انسان مخمر و به وديعت نهاده شده .
اجراى حدود و تعزيرات و سياسات الهيه كه حفظ نظام عالم كند، در پرتو اين قدرت و قوه الهيه است ؛ بلكه جهاد با نفس و جنود ابليس و جهل ، در تحت حمايت اين قوه شريفه انجام گيرد.
در هر كس كه اين قوه شريفه كه تجلى انتقام و غضب الهى است ، به طور تفريط ناقص باشد، لازمه آن بسيارى از ملكات خبيثه و اخلاق ذميمه است ، از قبيل خوف و جبن و ضعف و تنبلى و خودپرورى و كم صبرى و قلت ثبات و راحت طلبى و خمود و انظلام و تن دادن به فضايح و بى غيرتى بر خود عائله و ملت خود. خداى تعالى در وصف مؤ منين فرمايد: (اشداء على الكفار رحماء بينهم ) (508) اين حال اعتدال است كه در موقع خود، رحمت و شفقت و در موقع خود، شدت و غضب نمايد.
فصل پنجم : (انحراف قوه غضبيه ) 
پس از آنكه معلوم شد خداى (تبارك و تعالى ) قوه غضب را به انسان مرحمت فرموده ؛ براى حفظ نظام و تحصيل سعادت دنيا و آخرت ، اگر انسان اين نعمت الهيه را در موقع خود صرف نكند و در موقع خود، غضب براى حفظ اين اساس نكند، مشمول : (و لئن كفرتم ان عذابى لشديد) (509) خواهد بود.
از اين بدتر و بالاتر و قبيح تر، آن است كه اين قوه الهيه را بر خلاف مقصد الهى خرج كند، و به ضد نظام عائله و مدينه فاضله انسانيه به كار برد كه علاوه بر كفران نعمت ، هاتك حرمت نيز مى شود. البته در اين موقع ، قوه غضبيه از جنود بزرگ شيطانيه و مخالف و مضاد جنود عقل و حق تعالى گردد، و مملكت غضب كم كم در تحت سيطره شيطان و جهل درآيد.
و پس از آنكه بايد اين قوه كلب معلم عقل و حق باشد، كلب معلم شطان - يعنى كلب سرخود - شود، و دوست و دشمن را نشناسد در هم درد، و نظام عالم را متزلزل و منهدم كند.
چه بسا كه با قوه غضبيه يك نفر از اين نوع ، عائله بشر و سرتاسر عالم منقلب و بيچاره شود.
سبعيت انسان ، چون سبعيت ديگر حيوانات نيست كه حد محدود و انتها وقوف داشته باشد؛ زيرا حلقوم انسان ، بلع همه عالم را اگر كند، قانع نشود و آتش طمعش فرو ننشيند، از اين جهت جهنم غضبش ممكن است تمام عالم طبيعت را بسوزاند.
الان كه نويسنده ، اين اوراق را سياه مى كند، موقع جوشش جنگ عمومى بين متفقين و آلمان است كه آتش در تمام سكنه عالم شعله ور شده و اين شعله سوزنده و جهنم فروزنده نيست جز نائره غضب يك جانور و آدم خوار و يك سبع تبه روزگار، كه به اسم پيشوايى آلمان عالم را و خصوصا ملت بيچاره خود را بدبخت و پريشان روزگار كرد، و اكنون رو به زوال و اضمحلال است .
ولى با زوال نظام عالم و شيوع سبعيت و شيطنت و جهل در سكنه عالم ، اين آلات و ادوات و اختراعات محيرالعقولى كه خداوند نصيب اروپاى امروز كرده ، اگر به طور عقل و در تحت پرچم دين الهى اداره مى شد، عالم يكپارچه نورانيت و معدلت مى شد و سرتاسر دنيا به روابط حسنه مى توانست سعادت ابد خود را تاءمين كند؛ ولى مع التاءسف اين قواى اختراعيه در تحت سيطره جهل و نادانى و شيطنت و خودخواهى ، همه بر ضد سعادت نوع انسانى و خلاف نظام مدينه فاضله به كار برده مى شود و آنچه بايد دنيا را نورانى و روشن كند، آن را به ظلمت و بيچارگى فرو برده ، تا به كجا منتهى شود و كى اين جمعيت بينوا از دست چند نفر حيوان به صورت انسان - نه ، بلكه اشخاصى كه عار حيوانيت هم هستند - خلاص ‍ شوند، و اين بيچارگى خاتمه پيدا كند، و اين ظلمتكده خاكى ، نورانى شود به نور الهى ولى مصلح كامل ؟ اللهم عجل فرجه الشريف و من علينا بظهوره .
فصل ششم : جمله اى از احاديث شريفه در اين باب  
عن ابى عبدالله عليه السلام قال رسول الله صلى الله عليه و آله : الغضب يفسد الايمان كما يفسد الخل العسل . (510) و فى المستدرك : قال رسول الله صلى الله عليه و آله : الغضب يفسد الايمان كما يفسد الصبر العسل و كما يفسد الخل العسل (511) اين حديث شريف از چند طريق ديگر نيز منقول است . (512)
ما بيچاره ها كه اكنون در غلاف طبيعت و حجاب ظلمانى حيات پست دنياوى گرفتاريم ، و از غيب و ملكوت نفس و مضار و مفاسد و مصلحات و مهلكات آن محجوب و بى اطلاعيم ، تشخيص نمى دهيم كه چطور نورانيت ايمان به واسطه غضب زايل شود، و حقيقت ايمان اسنان فاسد و ناچيز گردد، و مضادت حقيقى ايمان و غضب بى موقع را به نور بصيرت ادراك نكنيم .
آنها كه اطباء نفوس و قلوبند و با علم محيط الهى و چشم بصيرت نافذ در بواطن ملك و ملكوت ، امراض قلوب و ادويه آن و مصلحات و مفسدات آن را دريافته اند، از جانب ذات مقدس الهى ، مبعوث به كشف حقايق و اظهار بواطن و بيدار كردن ما خفتگانند. آنها به ما خبر از باطن قلب خودمان دهند، و ملكوت نفوس خود ما را براى ما كشف كنند. آنها مى دانند كه همان طور كه سركه و صبر (513) زود عسل را فاسد كند، و آن شيرينى لطيف را مبدل به تلخى و ترشى غير مطبوع نمايد، آتش غضب و نائره آن ، نور ايمان را منطقى كند و فاسد نمايد.
اكنون اگر براى غضب جز اين نبود كه سرمايه حيات ملكوتى انسانى را - كه ايمان است - فاسد كند، و مايه سعادت انسان را از دست او بگيرد، همين بس بود، با آنكه انسان را در اين عالم نيز چه بسا باشد كه به مخاطرات و مهالك اندازد و او را به بدبختى و شقاوت كشاند!
كمتر چيزى مثل آتش سوزان غضب ، انسان را به سرعت برق به عالم بدبختى سوق دهد!
چه بسا كه با يك غضب ، انسان از دين خدا خارج شود، و به خداى تعالى و انبياء عظام او جسارتها كند! و چه بسا كه با غضب يك ساعت ، به قتل نفوس محترمه دچار شود؛ چنانكه حضرت صادق عليه السلام نقل نموده :
پدرم مى فرمود: كدام چيز از غضب شديدتر است ؟! همانا انسان غضب مى كند، پس مى كشد نفسى را كه خداوند حرام فرموده و تهمت به زن نيكوكار مى زند. (514)
و عن ابى عبدالله عليه السلام :
قال الحواريون لعيسى عليه السلام : اى الاشياء اءشد؟ قال : اشد الاشياء غضب الله عزوجل .
قالوا: بما نتقى غضب الله ؟ قال : ان لا تغضبوا قالوا: و ما بدء الغضب ؟ قال : الكبر و التجبر و محقرة الناس
(515)
اين حديث شريف به طريق اشاره مى فهماند كه باطن غضب صورت آتش ‍ غضب الهى است .
آرى ، اين نائره سوزان از باطن قلب بروز كند؛ چنانكه نار الله الموقدة * التى تطلع على الافئدة شايد صورت همين نار باشد كه از باطن دل بروز كند و مشرف بر فؤ اد شود.
ما اكنون از آتش غضب الهى خبرى مى شنويم ، و با هيچ بيانى ممكن نيست حقيقت آن را براى ما آن طور كه هست ، بيان كنند. همت دنيا و قاموس ‍ طبيعت كوتاهتر از آن است كه بتواند حقايق عالم غيب و ماوراى طبيعت را به طورى كه هست ، بيان كند. ما هر چه از جانب سعادت يا شقاوت مى شنويم ، به مقايسه به اين دنيا و ماءنوسات و عاديات خود از آن چيز مى فهميم ، و عالم آخرت و ملكوت در تحت مقايسه و ميزان دنيا و ملك در نيايد.
ما هر چه آتش ديديم ، آتش ملاصق با بدن - آن هم نوعا با سطح بدن - را ديديم و بيشتر و بالاتر از آن چيزى نيافتيم . تمام آتشهاى عالم دنيا را اگر روى هم گذارند، فؤ اد انسان را مى تواند بسوزاند؛ چه فؤ اد از مراتب ملكوت است و آتش ملكى به آن نرسد؛ آتش ملكى از حد بدن ملكى دنياوى خارج نشود. آن آتش ملكوتى الهى است كه باطن و ظاهر و روح و قلب و فؤ اد و بدن را مى سوزاند و از باطن قلب بروز كند و به ظاهر از مجراى حواس نفوذ كند.
احاديث شريفه در اين باب ، بيش از آن است كه در اين مختصر بتوان گنجاند.(516)
فصل هفتم : مختصرى براى علاج غضب  
در اربعين در شرح حديث هفتم ، تا اندازه اى بسط و تفصيل در موضوع غضب و علاج آن داديم . (517) از اين جهت در اين كتاب به طور اختصار شمه اى از حاصل آن كتاب را مذكور مى داريم تا اينجا نيز خالى از فايده نباشد.
علاج اساسى نفس بايد در خال خاموشى اشتعال قوه غضبيه باشد؛ زيرا در حال اشتعال اين آتش هولناك سوزنده و فوران اين نائره كشنده ، خيلى مشكل است جلوگيرى از آن ، در اين هنگام اطباء نفوس نيز از علاج آن عاجزند؛ زيرا هر چه به معالجه در اين وقت كوشند و به موعظت و نصيحت خيزند، اشتعال اين جمره شيطانيه بيشتر شود. از اين جهت ، در اين حال بايد براى او تغيير حال ناگهانى پيش آورند، و او را از اين حال منصرف كنند، و صاحب متوجه شود اگر براى او شعورى و تميزى باقى مانده ، و بايد با تغيير حال نگذارد جوشش قلب زيادت شود و زبانه اين آتش مهلك افزون گردد. اگر ممكن شود، خود را از بين آن معركه - كه اسباب غضب در آن تهيه شده - خارج و جان خود و ديگران را از خوف هلاكت نجات دهد، و يا آنكه تغيير حالى دهد؛ مثل آنكه اگر ايستاده است ، بنشيند و اگر نشسته است ، بخوابد يا به ذكر خداى تعالى مشغول شود، و بعضى ذكر خدا را در اين وقت ، واجب دانسته اند. (518)
در روايت كافى شريف نيز وارد است كه حضرت صادق (سلام الله عليه ) فرمود:
وحى فرستاد خداوند بعض انبيا خود كه : اى پسر آدم : ياد كن مرا هنگام غضب خود تا ياد كنم تو را نزد غضب خودم ، پس هلاك نكنم تو را در جمله آنان كه هلاك مى كنم . و اگر گرفتار ظلمى شدى ، راضى شو به يارى كردن من از تو؛ زيرا يارى كردن من از تو بهتر است از يارى كردن خودت از خودت . (519)
در حديث شريف كافى ، حضرت باقرالعلوم عليه السلام دستور مى دهند كه :
وقتى خوف غضب بر خود داشتيد و از جمره شيطان ترسناك شديد، به زمين بچسبيد كه پليدى شيطان از شما مى رود در اين هنگام . (520)
اينها كه مذكور شد، علاج صاحب غضب است .
اما اگر ديگران بخواهند او را در حال غضب و اشتعال آن علاج كنند، بسيار مشكل است ؛ مگر در اول امر كه شدت نكرده و اشتعال آتش جهنمى زياد نشده ، به يكى از طرقى كه ذكر شده و الا شايد به ترساندن او، خصوصا تخويف صاحب قوه و قدرتى او را، كه نوعا آتش غضب به واسطه ترس در باطن محتقن شود؛ ولى بايد ملاحظه شود كه در شدت اشتغال نباشد كه براى خود صاحب غضب ، تخويف در اين هنگام خالى از خطر نيست . در هر صورت ، علاج در حال فوران غضب امرى است مشكل ، نعوذ بالله منه .
فصل هشتم : علاج غضب ، در حال سكونت نفس به قلع ماده آن
آن بسيار است و ما به ذكر بعضى از مهماتم آن مى پردازيم :
يكى از آنها كه شايد مهمتر از همه باشد و آن را ام الامراض بايد ناميد، حب دنياست كه از آن توليد اكثر يا جميع امراض نفسانيه شود، چنانكه در روايات شريفه نيز آن را راءس هر خطيئه معرفى نموده اند. (521)
و چون حب مال و جاه و حب بسط قدرت و نفوذ اراده و حب معظم و ملبس و امثال آن از شعب حب دنيا و حب نفس است ، (522) از اين جهت ، جميع اسباب مهيجه غضب را بايد به آن برگرداند، و انسان چون علاقه مندى به اين امور پيدا كرد و طوق محبت اينها را بر گردن افكند، اگر فى الجمله مزاحمتى براى او راجع به هر يك از اينها پيدا شود، براى دفع مزاحم ، خون قلبش به غليان آيد و قوه غضبش تهييج شود، همچون سگهايى كه بر مردارى حمله كنند و چون تنور معده را خالى ديدند، بر يكديگر سبقت و ديگران را از آن دفع و معركه به پا كنند.
چنانكه حضرت اميرالمؤ منين (صلوات الله و سلامه عليه ) فرموده : الدنيا جيفة و طالبها كلاب (523) و شايد جهت تشبيه در استعاره آن جناب ، همين جوشش قوه غضبيه باشد كه در انسان ، در حكم كلب يا خود كلب است .
بالجمله ، علاج قطعى اكثر مفاسد به علاج حب دنيا و حب نفس است ؛ زيرا با علاج آن نفس داراى سكونت و طماءنينه شود، و قلب آرامش پيدا كند، و داراى قوه و ملكه اطمينان شود، و به امور دنيا سهل انگارى كند، و به هيچ ماءكل و مشرب اهميت ندهد، و اگر كسى با او در امرى از امور دنيا مزاحمت كند، او با خونسردى تلقى كند و به سهل انگارى برگزار نمايد، و چون محبوب او طعمه اهل دنيا نيست ، دنبال آن به جوش و خروش برنخيزد. قطع ريشه محبت دنيا گر چه مشكلى است - خصوصا در اول امر و ابتداء سلوك - ولى هر امر مشكلى با اقدام و تصميم عزم آسان شود. قوه اراده و عزم به هر امر صعب مشكلى حكومت دارد، و هر راه طولانى سنگلاخى را نزديك و سهل كند.
انسان سالك نبايد متوقع باشد كه در ابتداء امر، قلع اين ماده فساد و رفع اين مرض مهلك را يك دفعه بكند، با تدريج و صرف وقت و فكر و رياضات و مجاهدات و بريدن شاخه هاى آن و قطع بعض ريشه ها، مى تواند كم كم موفق شود، ولى بايد اول ، اين امر را بداند كه خار طريق انسان در هر مقصد دينى ، حب دنيا و نفس است .
اگر از اهل معارف و جذبه و جذوه است ، حب دنيا و نفس بزرگترين حجابهاى رخسار محبوب است : مادر بتها بت نفس شماست (524)
موسى كليم (على نبينا و آله و عليه السلام ) با مقام بزرگ نبوت و معرفت ، پس از آن رياضات ، چون در مقام مقدسين و اصحاب محبت قدم نهاد و به ملاقات محبوب شتاب كرد.
نداى (فاخلع نعليك انك بالواد المقدس طوى ) (525) او را از محبت زن و فرزند، منع كرد (526) كه هان !
اگر خيال ورود در وادى عشق و محبت - كه وادى مقدسين و مخلصين است - دارى ، با محبت ديگران نتوان در آن قدم نهاد با آنكه محبت موسوى چون محبت امثال ما نخواهد بود و شايد از اين جهت تعبير شده است به نعلين كه سهل الخلع است .
بالجمله ، با حب دنيا و نفس ، هوس معرفة الله در سر پختن هوس خامى است . اگر در مقام تهذيب باطن و تصفيه قلب و تعديل اخلاق است نيز، با محبت دنيا و نفس موفق به طمع ماده يكى از موبقات و مهلكات نفسانيه ، و متحلى به يكى از حيله هاى فضايل نفسانيه نخواهد شد.
مبدا تمام تهذيبات ، تعديل قواى ثلاثه : واهمه شيطانيه ، شهويه بهيميه و غضبيه سعبيه است . و حرص به دنيا و محبت به آن اين قوا را از حال اعتدال خارج كند. برافروخته شدن آتش شهوت و غضب در اثر حب نفس ‍ و دنياست ، و در اثر آن قوه واهمه از اعتدال خارج شود و به تدبيرات شيطانيه برخيزد.
و اگر در صدد تعمير آخرت و جنت اعمال است از راه تقوا و اعمال صالحه ، نيز با حب الدنيا موفق به هيچ يك از مراتب آن نشود. حب دنيا انسان را به محرمات الهيه وادار و از واجبات شرعيه متصرف كند. ترك واجبات ماليه چون زكات و خمس و حج از حرص به جمع مال است ، و ترك واجبات بدنيه چون صوم و صلات از تن پرورى است .
بالجمله ، اين ام الامراض انسان را به انواع بليات مبتلا كند و كار انسان را به هلاك ابدى كشاند. پس بر انسان بيدار لازم است تا مهلتى دارد، اين عمر خداداد را مفت از دست ندهد.
عزيزا! صلاح و فساد و سعادت و شقاوت ما به حق تعالى - نعوذ بالله - يا انبياء عظام و مبغلين وحى يا اولياء كرام عليهم السلام نفع و ضررى نمى رسد. عالم همه فاسد شود، در مملكت حق (جل و علا) خللى وارد نشود، و همه صالح شود، توسعه در مملكت حق نشود.
بشر و هر چه با او مساس دارد، در مقابل عظمت ممالك الهيه قدر محسوسى ندارد تا صلاح و فساد او مورد نظر باشد. پس اين همه تشريفات فرو فرستادن وحى و دستورات الهيه و زحمت و تعب انبيا و فداكارى اوليا همه براى صلاح حال ماست . آنها مى دانند عاقبت كار مفسدان چه خواهد بود. آنها از نشاءت غيبيه اطلاع دارند و مى خواهند ما خوابها را بلكه بيدار و به وظايف خود آشنا كنند. ما بيچاره ها يك وقت از اين خواب گران بر مى خيزيم كه كار از دست رفته و جبران آن ممكن نيست . آن روز جز حسرت و ندامت براى ما چيزى نخواهد ماند و آن هم فايده ندارد؛ و انذرهم يوم الحسرة قضى الامر و هم فى غفلة (527)
مقصد دوازدهم : علم و ضد آن : جهل 
فصل اول : (معنى علم و جهل و فضيلت علم )
اين علم و جهل كه در اين موضع از جنود عقل و جهل قرار داده شده است ، غير از خود عقل و جهل است ؛ زيرا عقل و عبارت از عقل مجرد در انسان است ، و مقابل آن قوه واهمه است كه آن نيز مجرد است به تجردى دون تجرد عقلى .
اما علم و جهل در اين مقام ، عبارت است از شؤ ون آن دو حقيقت . پس شاءن عقل علم است ؛ زيرا عقل حقيقت مجرده غير محجوبه است ، و به برهان پيوسته است كه اين حقيقت عاقل و عالم است .
اما جهل گر چه مجرد است و عالم ، ولى به واسطه غلبه وجهه ملكيه طبيعيه بر آن تمام ادراكات آن از قبيل جهالات مركبه است .
و محتمل است اين علم و جله به مناسبت صدور روايت از مقام ولايت مآبى ، عبارت باشد از: علم بالله تعالى و شؤ ون ذاتى و صفاتى و افعالى او به طورى كه از آيات و نشانه هاى الهى باشد، و جهل به آن مقامات باشد. پس ‍ ادراكات عقليه ، ادراكاتى است مربوط به حق (جل جلاله ) و ادراكات جهليه شيطانيه مربوط به شجره خبيثه است كه اصل اصول جهالات و ضلالات است .
علم از افضل كمالات و اعظم فضايل است ، و نظام وجود و طراز غيب و شهود، به بركت علم منتظم شده ، و هر موجودى تحققش به اين حقيقت شريفه زيادتر بود، به مقام مقدس حق و مرتبه قدس نزديكتر است . اين مطلب به برهان متين پيوسته است كه دار وجود، دار علم است و ذراه اى از موجودات حتى جمادات و نباتات خالى از علم نيستند و به اندازه حظ وجودى ، حظ از علم دارند. و حق (تبارك و تعالى ) در قرآن شريف به اين مطلب بسيار اعتنا و صراحتا اعلان علم موجودات و تسبيح آنها فرموده . (528) و محجوبان ، چون اين مطلب را به وجدان يا برهان در نيافته اند، تسبيح را به تسبيح تكوينى حمل كردند، (529) با آنكه تسبيح تكوين ، تسبيح نيست چنانكه واضح است ؛ ولى اهل معرفت به مشاهده حضوريه ، اين حقيقت را دريافته اند، و در روايات شريفه صراحاتى است در اين باب ، كه قابل حمل بر تسبيح تكوينى يا ذكر تكوينى نيست ، چنانكه از مراجعه به آنها ظاهر شود. (530)
بالجمله ، نوعا منكران ، عدم وجدان را دليل بر عدم وجود گرفته اند با آنكه آنها علم ملائكه الله و علم حق تعالى را هم نيافته اند. انسان چون افق وجودش در حد محدودى است و نيز به واسطه انغمار در طبيعت از غير طبيعت خود محجوب است ، عوالم فوق و دون خود را نيافته است ؛ بلكه از خود نيز كاملا محجوب است ، لهذا خود را همين پوست و استخوان و بدن ملكى و ادراكات حسى و خيالى گمان كرده و از حقيقت و لب خود غافل است . از اين جهت ، تمام حم و حزنش براى مقاصد ملكى است ، و چون از خود غافل و محجوب است ، مقاصد انسانى خود را نداند و براى آن قدمى بر ندارد. آرى ، كسى كه جز حيات حيوانى چيزى در خود در نيافته ، جز مقصد حيوانى به چيزى نپردازد.
بالجمله ، علم و خصوصا علم بالله و اسماء و صفات و آيات ذات مقدس و علم به آنچه مربوط است با حق تعالى ، از اعظم فضايل است ، و علم به طرق براهين و فنون استدلالات و مهلكات و منجيات و سنن و آداب شريعت مطهره الهيه از مطلوبات غيريه است كه به واسطه آنها علم بالله حاصل شود؛ چه تمام علوم و شرايع حقه و اعمال موظفه و آنچه مربوط به علم اديان است ، يا اولا و بى واسطه يا ثانيا و بالواسطه ، به علم بالله برگردد. و علم بالله به طور برهان نيز مقصود اصلى نيست ؛ بلكه ميزان در كمال ، معرفة الله است .