اخلاق (درسنامه اخلاق براى طلاب پايه سوم) جلد سوم

حضرت امام خمينى قدس سره
گزينش : مركز تدوين و نشر متون درسى حوزه

- ۱۲ -


مقصد ششم : رضا و ضد آن : سخط 
فصل اول : (مقصود از رضا و سخط) 
رضا عبارت است از: خشنودى بنده از حق (تعالى شاءنه ) و اراده او و مقدرات او. پس چنين بنده اى از حق تعالى بيند و آنچه از ذات مقدسش ‍ نسبت به او صادر شود، به نظر خشنودى و رضايت به او نظر كند، و از حق تعالى و افعال او راضى و خشنود مى باشد، و او غير او و آنچه به متعلق است متنفر و ساخط باشد.
اما صاحب محجوبه ، چون كمال را در امور ديگر تشخيص داده ، رضايت و خشنودى فرح و دلبستگى او به آن ماءمور است و به اندازه احتجاب از حق و از حق تعالى و افعال او ساخط و غير راضى است . و چون محبوبش ، دنيا و آمال نفسانيه داثره است ، اگر خللى به آنها وارد شود، به حسب جبلت و فطرت ، از آن كس كه اين خلل را وارد كرده سخطناك و به او بدبين شود، گر چه به زبان نياورد.
شيخ بزرگوار ما، جناب عارف بالله ، شيخ محمد على شاه آبادى (ادام الله ظله على رؤ وس مريديه ) مى فرمود:
محبت زياد به دنيا سبب آن شود كه در وقت خروج از دنيا كه انسان ديد به عيان كه حق تعالى و ملائكه و سدنه او، محبوب او را از او مى گيرند، و او را از محبوبش جدا كنند، بالجبلة و الفطرة غضبناك به آنها شود، و با عداوت حق تعالى و ملائكه مقدسه او از دنيا بيرون رود.
قريب به اين معنى در حديث شريف كافى هست ، (411) و ما در شرح اربعين اين حديث شريف را حديث بيست و هشتم قرار داده ، شرح نموديم . (412)
بالجمله ، سخط و غضب بر حق تعالى و افعال او از جنود ابليس و جهل است . اعاذنا بالله منه .
فصل دوم : مراتب رضا 
براى رضا و ديگر كمالات نفسانيه ، مراتب متكثره و درجات متشتته است ، و ما بعضى مراتب را مذكور مى داريم :
درجه اول ، رضاى بالله است ربا؛ يعنى ، رضا به مقام ربوبيت حق است . و آن به اين است كه عبد سالك ، خود را در تحت ربوبيت حق - تعالى شاءنه - قرار دهد، و از سلطنت شيطانيه ، خود را خارج كند، و به اين ربوبية الله تعالى راضى و خشنود باشد. معلوم است مادامى كه شيطان تصرف در بنده دارد، چه در قلب او و چه در نفس او و چه در ملك بدن او، از تحت ربوبيت و تربيت الهيه خارج است ، و رضيت بالله ربا (413) نتواند گفت .
پس اول مرتبه رضا آن است كه پس از دخول در تحت ربوبية الله ، از اين تربيت الهيه خشنود باشد. و علامت آن ، آن است كه علاوه بر آنكه مشقت تكليف برداشته شود، از او اوامر الهيه خشنود و خرم باشد، و آن را به جان و دل استقبال كند، و منهيات شرعيه پيش او مبغوض باشد، و دلخوش باشد به قمام بندگى خود و مولايى حق .
اگر كسى در تحت تربيت حق تعالى در اين عالم نرود، و خود را تسليم به مقام ربوبيت نكند و سلطنت الهيه را در قلب و ساير اعضاى مملكت خود جايگزين نكند، و از تصرفات شيطانى ، خود را تطهير نكند، معلوم نيست در عالم قبر و برزخ بتواند گفت : الله (جل جلاله ) ربى ؛ چنانكه (دعوى ) رضيت بالاسلام دينا و بمحمد صلى الله عليه و آله نبيا و رسولا و بالقران كتابا و بعلى اميرالمؤ منين و اءولاده المعصومين عليهم السلام اءئمة (414) در زمره دعويهايى است كه اگر خداى نخواسته ، مشفوع به واقع نباشد از شؤ ون نفاق و دروغ محسوب شود.
آن كس كه در تحت قواعد دينى اسلامى واقع نشود، و خشنود به آن قواعد، و خرم و فرحناك از احكام اسلاميه نباشد - گر چه به ضرر او و عائله او باشد - او نتواند چنين ادعايى كند.
كسى كه - نعوذ بالله - به يكى از احكام اسلاميه در باطن قلب اعتراضى دارد، يا كدورتى از يكى از احكام اسلاميه در دل دارد، يا بخواهد كه يكى از احكام غير از اينكه هست باشد، يا بگويد كه كاش انى حكم كذايى اين طور بود نه آن طور! اين راضى به دين اسلام نيست ، و نتواند اين دعوى كاذب را بكند، همين طور قياس ساير مراحل .
پس رضايت و خشنودى از نبوت و امامت به مجرد اين نشود كه به ما چنين پيشوايان و هاديان راه سعادتى خشنود باشيم ، ولى طرق سعادت و كمال انسانيتى كه هدايت نمودند ما را عمل نكنيم ، روح اين دعوى رضايت ، استهزا است .
عزيزا! دعوى مقامات و مدارج كردن سهل است . چه بسا باشد كه بر خود انسان نيز، مطلب مشتبه شود و خودش نيز نداند كه مرد ميدان اين دعوى نيست ، ولى اتصاف به حقايق و وصول به مقامات با اين دعويها نشود، خصوصا مقام رضا كه از اشق مقامات است .
درجه دوم : رضا به قضا و قدر حق است ؛ يعنى ، خشنودى از پيش آمدهاى گوارا و ناگوار، و فرحناكى از آنچه حق تعالى براى او مرحمت فرموده - چه از بليات و امراض و فقدان احبه باشد، و چه از مقابلات آنها - و پيش او بليات و امراض و امثال آن با مقابلاتش يكسان باشد در انيكه هر دو را عطيه حق تعالى شمارد، و به آن راضى و خشنود باشد.
حصول اين مقام نشود مگر با معرفت به مقام راءفت و رحمت حق تعالى به عبد، و ايمان به اينكه آنچه به حق تعالى مرحمت فرمايد در اين عالم براى تربيت بندگان و حصول كمالات نفسانيه آنهاست . چه بسا كه انسان به واسطه فقر و تهى دستى به مقام كمال ذاتى خود برسد، و چه بسا كه به واسطه مرض و ناتوانى به سعادت جاويدانى رسد. اينها در صورتى است كه بنده در اوائل مقامات سلوك باشد، و الا اگر تحصيل مقام محبت و جذبه كرده باشد و از كاءس عشق جرعه اى نوشيده باشد، آنچه از محبوبش برسد محبوب اوست .

زهر از قبل تو نوش دارو
فحش از دهن تو طيبات است (415)
اين مقام ، يعنى مقام محبت و جذبه را بايد اوائل درجه ثالثه رضا دانست . و از آن تعبير كنند به رضى برضى الله (416) كه عبد از خود خشنودى ندارد، و رضايت او تابع رضايت حق است ؛ چنانكه اراده او به اراده اوست . چنانكه در حديث شريف است ؛ رضى الله رضاها اهل البيت . (417)
فصل سوم : (مبادى مقام رضا) 
چون مبداء رضا از حق تعالى معرفت عبد است به جميل بودن افعال حق تعالى ، از اين جهت ، ما مقام جمال را ذاتا و صفتا و فعلا بيان كنيم ، و مراتب معرفت عبد را در اين مقام ذكر كنيم .
اول مرتبه اى كه براى عبد حاصل شود علم به جميل بودن حق است - به حسب برهان حكمى - و اين مقام گر چه مفتاح ابواب معارف است به حسب نوع و متعارف - و اگر كسى به مقامات عاليه عرفان از غير اين طريق برسد، از نوادر است و ميزان در نوعيت نيست .
از اين علم برهانى كه حظ عقل است اخلاق نفسانيه - كه از توابع معارف است - حاصل نشود، و لهذا چه بسا حكماء بزرگ مرتبه در علم بحثى ، كه داراى مقام رضا و تسليم و ديگر مقامات روحيه و اخلاق نفسانيه و معارف الهيه نيستند، در همان حجب علميه تا ابد باقى مانند.
مرتبه دوم آن است كه همين مرتبه (را) كه جمال حق و جميل بودن اوصاف و افعال اوست به قلب برساند، به طورى كه قلب ايمان آورد به جميل بودن حق . و آن ، به آن است كه با شدت تذكر از نعم الهيه و آثار جمال او قلب را خاضع كند تا كم كم صفت جمال حق را در قبول كند، و اين مقام ايمان است . چون بنده به اين مقام رسيد و دل او ايمان به اين حقيقت آورد، از حقيقت نوريه رضايت و خوش بينى و خشنودى در دل او جلوه اى واقع شود، و اين اول مرتبه رضاست . و قبل از اين ، از آن اثرى نيست . لهذا در روايات شريفه ، رضا يكى از اركان ايمان است :
قال اميرالمؤ منين عليه السلام :
الايمان اربعه اركان : الرضى بقضاء الله و التوكل على الله ؛ و تفويض الامر الى الله ، و التسليم لامر الله
(418)
مرتبه سوم آن است كه عبد سالك به درجه اطمينان رسد - و اطمينان كمال اين است - و چون طماءنيه نفس حاصل شد به مقام جميليت حق ، مرتبه رضا كاملتر گردد. شايد اشاره به اين معنى باشد آيه مباركه سوره الفجر يا ايتها النفس المطمئنة * ارجعى الى ربك راضية مرضية (419)
رجوع به سوى رب (را) كه از مقامات كامله اهل خلاص است براى صاحبان نفس مطمئنه كه راضى و مرضى هستند، قرار داده و قطع طمع متسحط فرموده .
مرتبه چهارم ، مقام مشاهده است . و آن براى اهل معرفت و اصحاب قلوب است كه شطر قلب خود را از عالم ظلمت منصرف نمودند، و خانه دل را از غبار اغبار جاروب كردند. پس حق تعالى به جلوه هاى مناسبه دل آنها را به خود خوش ، و از ديگران منصرف فرمايد.
عن ابى عبدالله عليه السلام قال : ان اعلم الناس بالله ارضاهم بقضاء الله عزوجل (420)
فصل چهارم : (ابتلاء مؤ منين ) 
چنانكه رضا از جنود عقل و رحمان است ، سخط از جنود جهل و ابليس ، و از نقصان معرفت به مقام ربوبيت و جهل به عز شامخ حضرت حق (جل و علا) است . و اين از ثمره خبيثه حب نفس و حب دنياست كه چشم و گوش ‍ انسان را جز از شهوات و آمال دنياوى كور كند و به واسطه احتجاب از مقامات روحانيه و مدارج اهل معرفت و معارج اصحاب قلوب از ابتلائات - كه مصلح نفوس و مربى قلوب است - روگردان شود، و از اقبال دنيا كه بدترين افتنان و ابتلاست ، راضى و فرحناك شود.
ما بعضى از روايات شريفه را در اين باب ذكر كنيم ، شايد از بركت كلمات اصحاب وحى و تنزيل ، قلوب قاسيه را نرمى حاصل شود، و نفوس غافله را تيقظى رخ دهد. ما در اربعين گر چه شرح طولانى در باب ابتلا مؤ منين و نكته آن داديم ، ولى اينجا نيز براى مزيد فايده و عدم حواله ، مختصرى مذكور مى داريم :
عن ابى عبدالله قال :
- ان اشد الناس بلاء الانبياء، ثم الذين يلونهم ، ثم الامثل فالامثل .
- ان عظيم الاجر لمع عظيم البلاء و ما احب الله قوما الا ابتلاهم .
- ان لله عزوجل عبادا فى الارض من خالص عباده ، ما ينزل من السماء تحفة الى الارض الا صرفها عنهم الى غيرهم ، و لا بلية الا صرفها اليهم
(421)
احاديث در اين باب بسيار است كه خداوند (تبارك و تعالى ) به واسطه محبت و عنايتى كه به اوليا و مؤ منين دارد آنها را مبتلا فرمايد در دنيا.(422)
عمده سر آن ، آن است كه اگر آنها در ناز و نعمت قرار دهد به حسب نوع ، ركون به دنيا پيدا كنند، و از لذات و شهوات دنيا و ملكوت آنها آثارى واقع شود كه علاقه آنها را به دنيا زياد كند، و از حق تعالى و دار كرامت او و از ملكوت نفس و اصلاح و امراض آن غافل شوند، و از كسب فضايل باز مانند.
بالجمله ، اگر كسى دقت در حال نوع اغنيا كند، مى يابد كه غنا و ثروت و صحت و سلامت و امنيت ، اگر در انسان جمع شد، كم دلى است كه بتواند خود را از فسادها و امراض نفسانيه حفظ، و از سركشى نفس خوددارى كند. شايد همين نكته جابر بن عبدالله به حضرت مولا باقرالعلوم (صلوات الله عليه ) عرض كرد كه : من فقر را از غنا و مرض را از صحت بيشتر دوست دارم . چون از خود اطمينان نداشت كه بتواند خود را آن طور كه مى خواهد با رفاهيت و سلامت حفظ كند، و از سركشى نفس مطمئن نبود. ولى حضرت باقر (سلام الله عليه ) چون مقامش فوق عقول بشر است به مناسبت افق جابر و به واسطه تعليم او و دستگيرى او در سلوك الى الله ، مقام رضا را اظهار فرمود، و از محبت الهيه جذاوه اى ابراز فرمود كه : ما هر چه از دوست مى رسد آن را دوست داريم (423) بليات و امراض و مقابلات آن در سنت عاشقان و مذهب محبان يكسان است .
آرى ، اولياى حق ، بليات را تحفه هاى آسمانى مى دانند، و شدت و مضيقه را عنايات ربانى مى بينند. آنها به حق خوشند، جز حق نخواهند و به ذات مقدس متوجهند، و غير از او نبينند.
اگر دار كرامت حق را بخواهند، از آن جهت خواهند كه از حق است نه از جهت حظوظ نفسانيه . آنها راضى به قضاء الله هستند از آن جهت كه مربوط به حق است .
فصل پنجم : فضيلت رضا و ذم سخط از طريق نقل
عن ابى عبدالله عليه السلام : لم يكن رسول الله صلى الله عليه و آله يقول لشى ء قد مضى : لو كان غيره ! (424)
و قد حكى عن عمار (رضى الله عنه ) اءنه قال فى صفين :
اللهم انك تعلم انى لو اعلم ان رضاك ان اءقذف بنفسى هذا البحر لفعلت . اللهم انك تعلم انى لو اعلم ان رضاك فى اءن اضغ ظبه سيفى فى بطنى ثم انحنى عليه حتى يخرج من ظهرى لفعلت . اللهم انى اعلم مما علمتنى انى لا اعمل عملا اليوم هذا هو ارضى لك من جهاد هؤ لا الفاسقين
(425)
اين مقام ، مقام تحصيل رضاى حق است ، و در حديث است كه :
حضرت موسى (على نبينا و آله و عليه السلام ) عرض كرد به خداى تعالى كه : به من ارائه بده محبوبترين مخلوق خود را و عابدترين بندگان خود را. خداوند امرش فرمود كه به سوى قريه اى رود كه در ساحل درياست ، كه در آن مكان كه اسم برده شد، او را مى يابد.
چون به آن مكان رسيد، برخورد به يك مرد زمينگير داراى جذام و برصى كه تسبيح مى كرد خداى تعالى را. حضرت موسى به جبرئيل گفت : كجاست آن مردى كه از خداوند سؤ ال كردم به من ارائه دهد؟ جبرئيل گفت : يا كليم الله ! آن مرد همين است .
فرمود: اى جبرئيل ، من دوتس داشتم كه او را ببينم در صورتى كه بسيار روزه و نماز به جا آورد. جبرئيل گفت : اين شخص محبوبتر است پيش خدا و عابدتر است از بسيار روزه گير و نماز كن . اكنون امر نمودم كه چشمان او كور شود، گوش كن چه مى گويد! پس جبرائيل اشاره فرمود به چشمهاى او، پس ‍ فرو ريخت چشمان او به رخسارش .
چون چنين شد، گفت : خداوند! مرا برخوردار فرمودى از چشمان تا هر وقت خواستى ، و مسلوب فرمودى از من آنها را هر وقت خواستى ، و باقى گذاشتى براى من در خودت طول اءمل ، يا بار يا وصول !
موسى عليه السلام به او فرمود: اى بنده خدا، من مردى هستم كه دعايم اجابت مى شود. اگر دوست داشته باشى دعا كنم خداوند اعضاى تو را به تو رد فرمايد، و علتهاى تو را شفا مرحمت كند. گفت : هيچ يك از اينان را كه گفتى نمى خواهم . آنچه خداوند بخواهد، براى من ، پيش من محبوبتر است از آنچه خودم براى خودم مى خواهم .
پس موسى عليه السلام فرمود: شنيدم مى گفتى به حق تعالى يا بار يا وصول . اين بر و وصله چيست ؟ گفت : در اين شهر كسى نيست كه او را بشناسد يا عبادت كند غير از من . موسى تعجب فرمود و گفت : اين شخص عابدترين اهل دنياست . (426)
آرى ، آنان كه از جذوه محبت الهى بهره دارند، و از نور معارف قلبشان متنور است ، هميشه با حق دلخوش و با رضاى او ماءنوسند. آنها مثل ما در ظلمت دنيا فرو نرفتند، و از لذات و شهوات دار فانى منفعل نشدند. آنها از ديگران دل خود را بسته و چشم خود را پوشيده اند.
عزيز! خداى تعالى قضاى خود را اجرا خواهد فرمود؛ چه ما سخطناك باشيم به آن يا خوش بين و خشنود، تقديرات الهيه بسته به خشنودى و سخط ما نيست . آنچه براى ما مى ماند از سخطناكى و غضب ، نقص مقام و سلب درجات و سقوط از نظر اوليا و ملكوتيين و سلب ايمان از قلوب است ؛ چنانكه در روايات است . (427)
عن ابى جعفر عليه السلام :
احق خلق الله ان يسلم لما قضى الله (عزوجل ) من عرف الله تعالى ، و من رضى بالقضاء، اتى عليه القضاء و عظم الله اجره ، و من سخط القضاء، مضى عليه القضاء و احبط الله اجره
(428)
مقصد هفتم : شكر و ضد آن : كفران 
شكر عبارت است از: قدردانى نعمتهاى منعم ، و اين معنى در مملكت قلب به طورى ظاهر شود، و در زبان به طورى ، و در جوارح به طورى ، و اين قدردانى متقوم است به معرفت منعم و نعمت او، چنانكه معلوم شود.
مراتب شكر، به حسب مراتب معرفت منعم و معرفت نعم ، و نيز به حسب اختلاف مراتب كمال انسانى مختلف شود. پس فرق بسيار است بين آنكه در حدود حيوانيت و مدارج آن قدم زند، و جز نعمتهاى حيوانى - كه عبارت از قضاى شهوات و رسيدن به مآرب حيوانى است - چيز ديگر نيافته ، و خود را دلخوش نموده به منزل حيوانيت و مشتهيات حيوانيه - كه عبارت از ماءكول و ملبوس و منكوح حيوانى است - و جز افق طبيعت و دنيا از مراتب ديگر وجود و مقدمات و مدارج كمال اطلاعى ندارد و راهى به عوالم غيبيه و تجرد نيافته است ، با آن كس كه از اين حجاب بيرون رفته ، و به منازل ديگر قدم نهاده ، و از طليعه عالم غيب در قلب او جلوه اى حاصل شده .
نيز فرق بسيار است بين آنها كه اسباب ظاهريه و باطنيه را مستقل دانند، با آنها كه از روابط بين حق و خلق باخبر و بدو و ختم مراتب وجود را به حق ارجاع كنند، و جلوه مسبب اسباب را از وراى حجب و استار نورانيه و ظلمانيه به نورانيت قلبيه دريابند.
پس اگر آن نعمت ، از قبيل نعم ظاهرى باشد، شكرى و اگر از نعمتهاى باطنى باشد، شكرى دارد.
اگر از قبيل معارف و علوم حقيقه باشد، شكرى دارد، و چون اين نحو نعم براى كمى از بندگان خلص حاصل شود، قيام به وظيفه شكر و ثناى معبود براى كمى از خلص اوليا ميسر گردد: (و قليل من عبادى الشكور) (429)
از فطرياتى كه در فطرت همه عائله بشرى به قلم قدرت حق ثبت ، و همه با هم در آن موافق و مشتركند، تعظيم منعم و ثناى اوست ، و هر كس به فطرت مخلاى خود رجوع كند، در مى يابد كه تعظيم و محبت منعم در كتاب ذاتش ‍ ثابت و ثبت است .
تمام ثناها و تعظيمهايى كه اهل دنيا از صاحبان نعمت و مواليان دنياوى خود كنند، به همين فطرت الهيه است . تمام تعظيمها و اثنيه كه متعلمان از دانشمندان و معلمان كنند نيز از اين فطرت است .
اگر كسى كفران نعمتى كند يا ترك ثناى منعمى نمايد، با تكلف و بر خلاف فطرت الهيه است ، و خروج از غريزه و طبيعت انسانيت است . لهذا به حسب فطرت ، كافران نعمت را نوع بشر تكذيب و تعييب كنند، و از غريزه ذاتيه انسانيه خارج شمارند.
اينها كه مذكور شد، راجع به شكر منعم مطلق - حقيقى و مجازى - بود، ولى بايد دانست آنچه از فطريات سليمه است ، شكرگزارى و ثناجويى از ذات مقدس منعم على الاطلاق است كه بسط بساط رحمتش در سر تا سر دار تحقق پهن گرديده ، و تمام ذرات كائنات از خوان نعمت و ظل رزاقيت ذات مقدسش برخوردارند. و چون ذات مقدسش كامل مطلق و كمال مطلق است و لازمه كمال مطلق ، رحمت مطلقه و رزاقيت على الاطلاق است ، ديگر موجودات و نعمتهاى آنها ظل رحمت او و جلوه رزاقيت اويند، و هيچ موجودى را از خود كمال و جمال و نعمت و رزاقيتى - ازلا و ابدا - نيست .
هر كس نيز به صورت ، داراى نعمت و كمالى است ، در حقيقت ، مرآت رزاقيت و آينه كمال آن ذات مقدس است ؛ چنانكه از كريمه شريفه : (ان الله هو الرزاق ذو القوة المتين ) (430) كه حصر رزاقيت به حق تعالى فرموده ، اين معنى به طور اكمل مستفاد شود. دقيقتر از اين ، استفاده شدن اين گونه مطالب است ، از مفتاح كتاب شريف الهى كه فرمايد: (الحمد لله رب العالمين ) (431) كه تمام محامد و جميع اثنيه را منحصر به ذات مقدس ‍ فرمايد.
بالجمله ، فطرت سليمه كه محتجب به تحت استار تعينات خلقيه نشده ، و امانت را چنانكه هست ، به صاحبش مردود نموده ، در هر نعمتى شكر حق كند؛ بلكه نزد فطرت غير محجوبه ، هر شكرى از هر شاكرى و هر حمد و ثنايى از هر حامد و ثناجويى - به هر عنوان و براى هر كس و هر نعمت باشد - به غير ذات مقدس حق (جل و علا) راجع نشود، گر چه خود محجوبين گمان كنند مدح غير او كنند و ثناى غير او نمايند. از اين جهت توان گفت : بعثت انبيا براى رفع اين حجاب و برچيده شدن استار از جلوه جمالى ازلى ا جلت عظمته ) است . و شايد كريمه شريفه : ان من شى ء الا يسبح بحمده و لكن لا تفقهون تسبيحهم ) (432) و امثال آن (433) اشاره به همين دقيقه باشد؛ لكن انسان بيچاره كفران نعم الهيه كند، و هر نعمتى را به موجودى نسبت دهد، و چشم اميدش دائما به اهل دنيا باز، و دست طمعش به فقرايى كه چون خودش فقر در ناصيه همه ثبت است ، دراز است .
اى بيچاره ، انسان محجوب كه عمرى در نعمتهى بى منتهاى حق غوطه خوردى ، و از رحمتهاى بى كرانش برخوردار گشتى ، و ولى نعمت خود را نشناخته ، كوركورانه از ديگران ستايش كردى ، و به ناكسان كرنش نمودى ! آرى ، شكر مخلوق از وظايف حتميه است ، چنانكه فرموده اند: من لم يشكر المخلوق لم يشكر الخالق (434) لكن از آن جهت كه آنها را خداوند وسائل بسط نعمت و رحمت مقرر فرموده ؛ نه آنكه با شكر آنها ا زخالق و رازق حقيقى محجوب گردى ، چه اين عين كفران نعمت ولى نعم است .
و قال رسول الله صلى الله عليه و آله :
الطاعم الشاكر له من الاجر كاجر الصائم المحتسب و المعافى الشاكر له من الاجر كاجر المبتلى الصابر و المعطى الشاكر له من الاجر المحروم القانع
(435)
و عن نهج البلاغة : ما كان الله ليفتح على عبد باب الشكر و يغلق عليه باب الزيادة (436)
در قرآن شريف نيز فرمايد: (و لئن شكرتم لا زيدنكم ) (437)
از اين حديث معلوم شود كه باب شكر را نيز از حق تعالى خود به روى بندگان باز كند، پس براى اين فتح باب شكر، شكرى لازم است ، و آن شكر خود نعمتى است . بلكه چنانكه واضح است ، خود شكر و لسان و قلب و عقل و وجود شاكر از نعم الهيه است ، و حق شكر او را احدى نتواند از عهده برآيد.
از دست و زبان كه برآيد
كز عهده شكرش به در آيد (438)
قال الباقر عليه السلام :
ما انعم الله على عبد نعمة فشكرها بقلبه ، الا استوجب المزيد قبل ان يظهر شكره على لسانه
(439)
از اين حديث معلوم شود كه شكر از وظايف قلب است قبل از آنكه در لسان جارى شود، چنانكه در احاديث اشاره به آن بسيار است . قال اءبو عبدالله عليه السلام : من قصرت يده بالمكافاة فليطل لسانه بالشكر (440)
و قال : من حق الشكر لله ان تشكر من اجرى تلك النعمة على يده (441)
از اين حديث ظاهر شود كه شكر مخلوق شكر بر آن است كه مجراى نعمت الهى است ، و الا اگر كسى از ولى نعمت غفلت كند و به نظر استقلال شكر مخلوق كد، از كافران نعمت الهى است و اين مطلب محتاج به بيان و استشهاد نيست .
عن النبى صلى الله عليه و آله انه قال :
يوتى العبد يوم القيامة فيوقف بين يدى الله (عز وجل ) فياءمر به الى النار، فيقول : اى رب اءمرت بى الى النار و قد قراءت القرءان ؟! فيقول الله : اى عبدى انى قد انعمت عليك و لم تشكر نعمتى . فيقول : اى رب انعمت على بكذا و شكرتك بكذا، و انعمت على بكذا و شكرتك بكذا، فلا يزال يحصى النعمة و يعدد الشكر. فيقول الله تعالى : صدقت عبدى الا انك تشكر من اجريت لك النعمة يديه ، و انى قد اليت على نفسى ان لا اقبل شكر عبد لنعمة انعمتها عليه حتى يشكر من ساقها من خلقى اليه
(442)
احاديث شريفه در اين باب بيش از آن است كه در اين اوراق گنجد. (443)
مقصد هشتم : طمع و ضد آن : ياءس  
ممكن است بين رجا و طمع فرق گذاشت ، به اينكه رجا اميد به رحمت است با عمل ، و طمع اميد است با نداشتن عمل يا عدم رؤ يت عمل .
گر چه طمع بدون عمل بعيد است از جنود عقل به شمار رود؛ زيرا آن در روايات شريفه ذم شده است ، (444) پس اميد، بدون رؤ يت عمل شايد باشد، و اين از مقامات عارفين بالله است كه خود و عمل خود را ترك گفته ، و از سر منزل هستى خويش دوست باز و از خود و اعمال مذكور است ، و با اين وصف جلوه رحمت حق قلب آنان را زندگى بخشوده و دست طمعشان با شكستن پاى سير و سلوك به سوى حق و رحمت او دراز است .
بنابراين ، ياءس مقابل اين طمع ، اعم از قنوط است ؛ زيرا مقابل اخص ، اعم است . و آن عبارت است از نااميدى از رحمت ، اعم از آنكه اهل طاعت نباشد، يا باشد، و رؤ يت طاعت خود كند، و به عمل خود اميد داشته باشد كه اين نيز در مسلك اهل معرفت ، ياءس از رحمت و تحديد سعه آن است .
اما بودن طمع به آن معنى كه معلوم شد، از جنود عقل و موافق مقتضيات فطرت ، و مقابل آن از جنود جهل و ضد مقتضاى فطرت ، نيز واضح است ؛ زيرا ترك رؤ يت عمل و توجه به سعه رحمت همان فطرت عشق به كمال و تنفر از نقص است ، يا لازمه آن است كه در كتاب ذات بشرى ثبت و به يد قدرت (فطرت الله التى فطر الناس عليها) (445) مكتوب است ، چنانكه توجه به خود و اقبال به انانيت و شعب آن - كه رؤ يت عمل نيز از آن است - از خطاهاى جاهلانه فطرت محجوبه است كه خودبين و خودخواه و خودپسند و خودراءى است . از رجوع به باب رجا و قنوط، (446) مباحث ديگر كه راجع به اين باب است ، روشن شود.
فرق ديگر بين رجا و طمع آن است كه مراد از طمع اميد به مغفرت معاصى يا غفران مطلق نقايص باشد، چنانكه خداى تعالى از قول خليل الرحمن نقل فرمايد: و الذى اطمع ان يغفر لى خطيئتى يوم الدين (447) و رجا اميدوارى به ثواب الله و چشم داشت به رحمت واسعه باشد. و ممكن است ، به عكس اين باشد. پس ضد آنها نيز به حسب مقابله فرق مى كند.
در هر صورت ، رجا و طمع به ذات مقدس و انقطاع از خلق و پيوند به حق از لوازم فطرت مخموره و مورد مدح ذات مقدس حق و حضرات معصومين عليهم السلام است . قال الله تعالى : (و ادعوه خوفا و طمعا ان رحمت الله قريب من المحسنين ) (448) و در وصف مؤ منين فرمايد: تتجافى جنوبهم عن المضاجع يدعون ربهم خوفا و طمعا و مما رزقناهم ينفقون (449)
همان طور كه رجا به حق تعالى و طمع به رحمت واسعه و سرچشمه فيض ‍ آن ذات مقدس از شعب توحيد است ، و قطع طمع از ديگر موجودات و چشم پوشى از دست مردم نيز از لوازم فطرة الله است ، همان طور به غير حق و اميدوارى به مخلوق از شعب شرك و از وساوس ابليس و بر خلاف فطرت و از لوازم احتجاب است . حضرت سجاد عليه السلام فرمود: ديدم كه تمام خير مجتمع است در بريدن طمع از آنچه در دست مردم است . (450) حضرت امير (سلام الله عليه ) فرمود: اگر دوست داشته باشى كه جمع كنى خير دنيا و آخرت را، پس قطع كن طمع خود را از آنچه در دست مردم است . (451)
و عن ابى جعفر عليه السلام قال :
اتى رجل رسول الله صلى الله عليه و آله علمنى يا رسول الله شيئا. فقال : عليك بالياءس مما فى ايدى الناس ، فانه الغنى الحاضر. قال : زدنى يا رسول الله . قال : اياك و الطمع فانه الفقر الحاضر. (452)
و سئل اميرالمؤ منين عليه السلام : ما ثبات الايمان ؟ قال : الورع فقيل : ما زواله ؟ قال الطمع (453) و عن نهج البلاغة : اكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع (454) و روى عن ابى عبدالله عليه السلام فى قول الله عزوجل : و ما يؤ من اكثرهم بالله الا و هم مشركون ) (455) قال :
هو قول الرجل : لولا فلان لهلكت ، و لولا فلان ما اصبت كذا و كذا، و لولا فلان لضاع عيالى . الا ترى انه قد جعل لله شريكا فى ملكه يرزقه و يدفع و يدفع عنه ؟ قلت : فيقول ماذا؟ يقول : لولا ان من الله على بفلان لهلكت ؟ قال : نعم لا باءس بهذا او نحوه
(456)
اين حديث شريف ، از لباب معارف الهى و اصول حقايق توحيد است كه از معدن وحى الهى و مخزن علم ربانى صادر شده و متكفل توحيد خاصى است كه قرة العين اولياست .
اين احاديث شريفه كفيل تاءديب نفوس و طريق ارتياض قلوب است ؛ چه دلبستگى به مخلوق و غفلت از حق (جل جلاله ) از حجب غليظه اى است كه نور معرفت را خاموش و قلب را مكدر و ظلمانى كند، و اين از بزرگترين دامهاى ابليس شقى و مكايد بزرگ نفس است .
اينكه در روايات شريف است كه تمام خيرات مجتمع است در قطع طمع از مردم ، (457) براى آن است كه قطع طمع از مردم ، راه انقطاع به حق و وصول به باب الله را باز كند، و آن مجمع همه خيرات و مركز تمام بركات است كه فطرت انسانيه مخمور بر آن و مفطور به آن است .
مقصد نهم : توكل و ضد آن : حرص  
فصل اول : معنى توكل  
براى توكل به حسب لغت و در اخبار و آثار كلمات بزرگان ، معانى متقاربه اى شده است كه صرف وقت در بسيارى از آنها لزومى ندارد. از اين جهت اشاره به بعض از آنها مى كنيم : ظاهر آن است (كه توكل ) - چنانكه مشتقات آن دلالت بر آن دارد - به معنى واگذارى امر است به معتمدى از باب آنكه خود را در صورت دادن آن امر عاجز مى بيند و از اين باب است ، وكالت وكيل (458) شايد آنچه اهل لغت مثل جوهرى در صحاح و ديگران گفته اند كه : التوكل اظهار العجز و الاعتماد على غيرك (459) تفسير به لازم باشد. و ممكن است اصلش به معنى عجز باشد؛ چنانكه گويند: رجل و كل - بالتحريك - و وكله مثل همزه ؛ اى عاجز يكل امره الى غيره (460) و ايكال امر به غير لازمه عجز باشد. بعض اهل معرفت گويد: التوكل كلة الامر كله الى مالكه و التعويل على وكالته (461) و بعضى گفته اند: التوكل على الله : انقطاع العبد اليه فى جميع ما ياءمله من المخلوقين . در روايات شريفه نيز راجع به توكل فرموده هايى است كه پس از اين ، بعضى از آن مذكور خواهد شد.
فصل دوم : اركان توكل  
توكل حاضر نشود، مگر پس از ايمان به چهار چيز كه اينها به منزله اركان هستند:
اول : ايمان به آنكه وكيل ، عالم است به آنچه موكل به آن محتاج است ، دوم : ايمان به آنكه او قادر است به رفع احتياج موكل ، سوم (ايمان به ) آنكه بخل ندارد، چهارم : ايمان به آنكه محبت و رحمت به موكل دارد.
با اختلال در يكى از اين امور، توكل و اعتماد به وكيل پيدا نشود؛ چه اگر احتمال دهد كه وكيل به امور او باشد، و محال احتياج را نداند، اعتماد به او نتواند كرد. اگر علم او را بداند، ولى احتمال دهد با كمال علم ، عاجز باشد از سد احتياج او، اعتماد به او نكند. اگر قدرت او را نيز معتقد باشد و احتمال بخل در او بدهد، اعتماد حاصل نشود. و اگر اين سه محقق باشد ولى شفقت و رحمت و محبت او را احراز نكرده باشد، معتمد به او نشود؛ پس ‍ توكل حاصل نشود.
پس پايه توكل بر اين اركان اربعه قرار داده شده . و اينكه مذكور داشتيم ايمان به اين امور ركن باب توكل است براى آن است كه مجرد اعتقاد و علم را تاءثير در اين باب نيست .
تفصيل اين اجمال آنكه ممكن است انسان با علم بحثى برهانى هر يك از اين اركان را مبرهن نموده و تمام مراتب را در تحت ميزان عقلى در آورده و اثبات نموده ، ولى اين علم برهانى در او به هيچ وجه اثر نكند.
چه بسا فيلسوف قوى البرهانى كه با علم برهانى بحثى اثبات نموده احاطه علمى حق تعالى را به جميع ذرات وجود، و تمام نشئات غيب و شهادت را در محضر حق تعالى مى داند، و احاطه قيومى ذات مقدس را با براهين متقنه قطعيه ثابت مى نمايد، ولى اين علم قطعى در او اثر نمى كند، به طورى كه اگر در خلوتى مثلا به معصيتى اشتغال داشته باشد، با آمدن طفل مميزى حيا نموده و از عمل قبيح منصرف مى شود، و علمش به حضور حق ، بلكه حضور ملائكة الله ، بلكه احاطه اولياء كمل - كه همه در تحت ميزان برهانى علمى است - براى او حيا از محضر اين مقدسين نمى آورد، و او را از قبايح اعمال منصرف نمى كند، با آنكه حفظ محضر و احترام حاضر و احترام عظيم و احترام منعم و احترام كامل همه از فطريات عائله انسانى است . اين نيست جز آنكه علوم رسميه برهانيه از حظوظ عقل هستند، و از آنها كيفيت و حالى حاصل نشود. (462)
همين طور، چه بسا حكيم عظيم الشاءنى طلب حاجات از مخلوق ضعيف فقير، و دست حاجت به پيشگاه ديگران دراز كند. اين نيست جز آنكه ادراك عقلى و علم برهانى را در احوال قلوب تاءثيرى نيست .
اينكه ذكر شد، نه اختصاص به فيلسوف يا حكيم داشته باشد، بلكه چه بسا عارف اصطلاحى متذوقى كه لاف از توحيد زند، به همين درد دچار است .
چه بسا فقيه و محدث و معبد بزرگوارى كه با آثار و اخبار معصومين عليهم السلام ماءنوس و احاديث باب توكل على الله و تفويض الى الله و ثقه بالله و رضا بقضاء الله را محفوظ است ، و آن را از معادن وحى داند، و مفاد آنها را معتقد و چون علم برهانى متعبد است ، ولى به همين بليه بزرگ مبتلاست . اين نيست جز آنكه علوم آنها از حدود عقل و نفس تجاوز نكرده و به مرتبه قلب كه محل نور ايمان است ، نرسيده . و تا علوم در اين پايه است ، از آنها احوال قلبيه و حالات روحيه حاصل نشود.
پس كسى كه بخواهد به مقام توكل و تفويض و ثقه و تسليم رسد، بايد از مرتبه علم به مرتبه ايمان تجاوز كند، و به علوم صرفه رسميه قانع نشود، و اركان و مقدمات حصول اين حقايق را به قلب برساند تا اين احوال حاصل شود. و طريق تحصيل اين معارف و رساندن آنها را به لوح قلب ، ما پيش از اين طور اجمال ذكر كرديم . (463) اكنون نيز به طور اجمال مذكور مى داريم .
پس از آنكه عقل به علم برهانى ، اركان باب توكل را مثلا دريافت ، سالك بايد همت بگمارد كه آن حقايقى را كه عقل ادراك نموده ، به قلب برساند. و آن حاصل نشود، مگر آنكه انتخاب كند شخص مجاهد براى خود در هر شب و روزى ، يك ساعتى را كه نفس اشتغالش به عالم طبيعت كم است و قلب فارغ البال است ، پس در آن ساعت ، مشغول ذكر حق شود با حضور قلب و تفكر در اذكار و اوراد وارده . مثلا ذكر شريف لا اله الا الله را - كه بزرگترين اذكار و شريفترين اوراد است - (464) در اين وقت فراغت قلب ، با اقبال تام به قلب بخواند به قصد آنكه قلب را تعليم كند، و تكرار كند اين ذكر شريف را، و به قلب طماءنينه و تفكر بخواند، و قلب را با اين ذكر شريف بيدار كند تا آنجا كه قلب را حالت تذكر و رقت پيدا شود.
پس به واسطه مدد غيبى ، قلب به ذكر شريف غيبى گويا شود، و زبان تابع قلب شود.
چه بسا كه اگر مدتى اين عمل شريف با شرايط و آداب ظاهريه و باطنيه انجام گيرد در اوقات فراغت خود قلب متذكر شود و زبان تبع آن شود (و گاه شود كه انسان در خواب است و زبانش به ذكر شريف گوياست ) تا آنجا كه نفس با اشتغال به طبيعت نيز متذكر توحيد است .
چه بسا اگر شدت اشتغال با طهارت نفس و خلوص نيت تواءم شود، هيچ اشتغالى او را از ذكر باز ندارد، و نورانيت توحيد بر همه امور غلبه كند.
همين طور سعه رحمت و لطف و شفقت حق تعالى را به قلب خود با تذكر شديد و تفكر در رحمتهاى حق تعالى برساند، كم كم قلب نمونه محبت الهى را درك كند، و هر چه تذكر شديدتر شود - خصوصا در اوقات فراغت قلب - محبت افزون شود تا آنجا كه حق تعالى را از هر موجودى به خود رحيمتر و رؤ وفتر بيند، و حقيقت ارحم الراحمين را به نور بصيرت قلبى ببيند.
همين طور اركان ديگر توكل را به قلب خود برساند با شدت تذكر و ارتياض ‍ تا آنكه قلب ماءنوس با آن حقايق شود. پس در اين حال لوازم اين معارف در باطن قلب جلوه كند، و نور توكل و تفويض و ثقه و امثال آن در ملكوت نفس ‍ پيدا شود. پس ، از منزل معاملات - كه توكل نيز از آن است - ترقى به منازل ديگر كند و انقطاع از طبيعت و منزل دنيا روزافزون شود، و اتصال به حقيقت و سر منزل انس و قدس و عقبى زيادت گردد، و نور توحيد فعلى در قلب تجلى كند.
افسوس كه نويسنده متشبث به شاخ و برگ شجره خبيثه و متدلى به چاه ظلمانى طبيعت از همه مقامات معنوى و مدارج كمال انسانى قناعت به چند كلمه اصطلاحات بى سر و پا نموده ، و در پيچ و خم مفاهيم بى مغز پوچ ، عمر عزيز خود را ضايع نموده ، اهل يقظه و مردم بيدار رخت از جهان و آنچه در اوست دركشيده و گليم خود از آب بيرون بردند، و به حيات الهى نايل شدند، و از غل و زنجير طبيعت رستگار گرديدند؛ (قد افلح المؤ منون )(465). اين رستگارى مطلق ، رستگارى از زندان طبيعت نيز از مراتب آن است ، لهذا يكى از اوصاف آنها را فرمايد: (و الذين هم عن اللغو معرضون ) (466) و حيات دنيا لغو است و لهو: (و ما الحيوة الدنيا لعب و لهو)(467)
و ما بيچاره ها چون كرم ابريشم از تار و پود آمال و آرزو و حرص و طمع و محبت دنيا و زخارف آن دائما بر خود مى تنيم ، و خود را در اين محفظه به هلاكت مى رسانيم .
بارالها! مگر فيض تو از ما دستگيرى فرمايد، و رحمت واسعه ذات مقدست شامل حال ما افتادگان شود، و به هدايت و توفيق تو راه هدايت و رستگارى براى ما باز شود؛ (انك رءوف رحيم ). (468)
فصل سوم : تعقيب اين باب و موعظت اولوالالباب  
عزيزا! تو اگر اهل برهان و فلسفه اى ، با برهان از ماوراء عوالم غيبيه تا منتهى النهايه عالم حس و شهادت را در حضرت علميه منكشف دانى ، چنانكه با برهان فلسفى متين دريافتى كه تمام ذرات كائنات ازلا و ابدا، عين حضور پيش حق و عالم بشراشره محضر مقدس حق است .
اگر متعبد به كتب آسمانى و كلمات اصحاب وحى و تنزيلى ، به ضرورت همه اديان ، علم محيط ازلى را ثابت دانى ، و حق (جل و علا) را عالم ذرات كائنات غايب و حاضر خوانى ، و سعه و احاطه علم او را از قرآن شريف دريافتى . نيز به هر مرتبه از علم و عرفان يا تعبد و ايمان هستى ، نفوذ قدرت و احاطه سلطنت و كمال مالكيت و تمام قاهريت و قيوميت ذات مقدسش ‍ را دريافتى ، و نيز او را تنزيه از نقص و تحديد، و تسبيح از عيب و تقييد، و تبرئه از جهات نقائص و مسلوبيت از اوصاف زشت و ناهنجار كنى ؛ چون بخل و شح و حسد و حرص و امثال آنكه از كمال نقص و تمام عيب بروز كند، و ذات مقدس كمال مطلق و جمال بى حد از آن عارى و برى باشد. نيز سعه رحمت و بسط رحمانيت و كمال جود او را به تمام ممكنات مى بينى . نعمتهاى او ابتدايى و بى سابقه خدمت است . و جلوه رحمانيت و رحيميت ذات مقدسش به تمام ممكنات - خدمتگزار باشد يا عاصى ، سعيد باشد يا شقى ، مؤ من باشد يا كافر - مبسوط است . (469)
رحمانيت مطلقه او راست كه قبل از پيدايش بشر تمام وسائل حيات ملكى و ملكوتى دنياوى و آخرتى او را فراهم فرموده ، مواد عالم طبيعت و قواى ملكيه و ملكوتيه را خاضع اين رحيميت تامه كامله ، مخصوص ذات مقدس ‍ (او) است كه اين انسان را در عين اينكه از انزل موجودات طبيعيه خلق فرموده ، و بذر وجود او را در ماده كثيفه اين عالم كشت فرموده ، او را لايق حركت به اوج كمال غير متناهى قرار داده .
اين انسان ضعيف بيچاره ! آن روزى كه در كتم عدم و چاره نيستى پنهان بودى ، و نه از تو و نه از پدران تو خبرى بود (نه از درد نشان بود و نه از دردنشان (470) هل اتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا (471) كدام دست توانا به تو خلعت هستى و نعمت كمال و جمال عنايت فرمود؟!
آن روزى كه تو ذراتى كثيف و قذر بودى ، كدام دست قدرت اين ماده واحده را، اين اشكال عجيبه مرحمت كرد؟ با كدام خدمت و عبادت ، لايق صورت انسانيه شدى ، و اين همه نعم ظاهره و باطنه را با كدام جديت به دست آوردى ؟! با كدام جديت و طلب تو، تربيتهاى عالم رحم تمام شد، و هدايت به صحنه اين عالم شدى ؟!
و با كدام قابليت و عمل ، دل سخت و سنگين اين انسان را - كه بنى خود را در هم مى درد - به تو آن طور رحيم و شفيق كرد كه با تمام منت - پس از آن سختيها زاييدن و زحمتها و تعبها - تو را به آغوش جان ، پرورش دهد؟! اين رحمت و رحمانيت از كيست ، و با كدام طلب و كوشش پيدا شده ؟!
عزيز! با كدام لياقت و جديت و كوشش ، لايق فرو فرستادن وحى الهى شدى ؟! بزرگترين رحمتهاى الهى و بالاترين نعمتهاى ربانى ، نعمت هدايت به صراط مستقيم و راهنمايى به طرق سعادت است . كدام كسب و عمل يا كدام لياقت و عبادت اين نعمت بزرگ را براى ما فراهم آورد؟ با چه سابقه خدمتى ما لايق وجود انبياء عظام و سفراى كرام الهى شديم ؟
در كدام يك از اين نعم ظاهريه و باطنيه الهى كه از حد احصا و شماره بيرون است و از طاقت عدو و تحديد خارج است ، (472) بنده اى از بندگان يا مخلوقى از مخلوقات ، دخالت و شركت داشته و دارد؟
اى انسان محجوب كه در نعمتهاى بى سابقه الهى غرقى و رحمتهاى رحمانى و رحيمى فرو رفتى و ولى نعمت خود را گم كردى ، اكنون كه به حد رشد و تميز رسيدى ، به هر حشيشى متشبث (473) و به هر پايه سستى معتمد شوى ؟!
امروز كه بايد با تفكر در نعمتها و رحمتهاى الهيه دست طلب را از مخلوق ضعيف كوتاه كنى ، و با نظر به الطاف عامه و خاصه حق (جل و علا) اعتماد جز به ركن ركين رحمت الهى نكنى ، چه شده است كه از ولى نعم خود غفلت كرده ، و به خود و عمل خود و مخلوق و عمل آنها اعتماد كردى ، و مرتكب شركى خفى يا جلى شدى ؟
آيا در مملكت حق تعالى ، متصرفى جز خود ذات مقدس يافتى ، يا قاضى الحاجات ديگرى سراغ گرفتى ، يا دست رحمت حق را كوتاه و مغلول مى دانى ، يا نطاق رحمت او را از خود كوتاه مى بينى ، يا او را از خود و احتياج خود غافل مى پندارى ، يا قدرت و سلطنت او را محدود مى بينى ، يا او را به بخل و غل و شح نسبت مى دهى ؟
اى نويسنده مرده دل ! و اى گرفتار هواهاى نفسانيه و پا بند آب و گل ! تا كى از ولى نعمت خود غافل و از معرفت جمال و جلال او محجوبى ؟! و تا كى و چند به دامهاى ابليسى و تسويلات نفسانيه گرفتارى ؟!
هان ! لختى از خواب گران برخيز، و دو بينى و دو خواهى را به كنار گذار، و نور توحيد را به قلب خود برسان ، و حقيقت لا حول و لا قوة الا بالله را به باطن روح بخوان ، و دست شياطين جن و انس را از تصرف در مملكت حق كوتاه كن ، و چشم طمع از مخلوق ضعيف بيچاره ببر!
يا ايها الناس ضرب مثل فاستمعوا له ان الدين تدعون من دون الله لن يخلقوا ذبابا و لو اجتمعوا له و ان يسلبهم الذباب شيئا لا يستنقذوه ضعف الطالب و المطلوب * ما قدروا الله حق قدره ان الله لقوى عزيز (474)
بارخداوندا! قوت و عزت ، خاص توست ، و قدرت و سلطنت منحصر به ذات مقدس تو.
ما بيچارگان ضعيف از فرط دل باختگى به دنيا، دست و پاى خود را گم كرديم ، و از نور فطرت محجوب و مهجور شديم ، و فطريات خويش را فراموش كرديم ، و به مخلوقى ضعيف و بينوا - كه اگر ذبابى طعمه آنها را بربايد، قدرت بر استرداد آن ندارند، و اگر همه ، پشت به پشت دهند، تصرف در مورى نتوانند - دل داديم و اعتماد كرديم ، و از ساحت قدس تو و توكل به ذات مقدس تو دور افتاديم .
بارالها! اين دل هر جايى ما را يكجايى كن ، و اين چشم دوبين را يك بين فرما، و جلوه توحيد را در قلب ما متجلى كن ، و انانيت ما را فانى فرما.