16- شكافتن دريا و عبور قوم موسى از آن
و لقد اوحينا الى موسى ان اسر بعبادى فاضرب لهم
طريقا فى البحر يبسا لا تخاف دركا و لا تخشى . فاتبعهم فرعون بجنوده
فغشيهم من اليم ماغشيهم . و اضل فرعون قومه و ماهدى .
(269)
و به موسى وحى كرديم كه بندگان (مومن ) مرا
شبانه از شهر بيرون بر (و به اعجاز لطف ) راهى خشك از ميان آور، نه از
تعقيب فرعون و فرعونيان ترسناك باش و نه (از غرق شدن ) انديشه دار،
(موسى بنى اسرائيل را بيرون برد) فرعون با سپاهش از پى آن ها تاختند پس
موج دريا چنان آنها را فرو برد كه از آنان اثرى باقى نگذاشت و فرعون
پيروان (نادان ) خود را علاوه بر اين كه هدايت نكرد سخت به ضلالت و
بدبختى افكند.
فاوحينا الى موسى ان اضرب بعصاك البحر فانفلق
فكان كل فرق كالطود العظيم . وازلفنا ثم الاخرين . و انجينا موسى و من
معه اجمعين . ثم اغرقنا الاخرين . ان فى ذلك لايه و ما كان اكثرهم
مومنين . و ان ربك لهو العزيز الرحيم .
(270)
پس به موسى وحى كرديم كه عصاى خود را به درياى
نيل زن چون زد دريا شكافت ، و آب هر قطره دريا مانند كوهى بزرگ بر روى
هم قرار گرفت . (و راه عبور از دريا براى موسى و قومش باز شد) و ديگران
(فرعونيان ) را به دريا آورديم ، آن جا موسى و كليه همراهانش را از
دريا بيرون آورده و به ساحل سلامت رسانديم ، آن گاه قوم ديگر همه را به
دريا غرق كرديم ، همانا اين هلاك فرعونيان آيت بزرگى براى عبرت و موعظه
مردم بود وليكن اكثر خلق ايمان نمى آوردند و همانا خداى تو بسيار مقتدر
و مهربان است .
و جاوزنا ببنى اسرآئيل البحر فاتبعهم فرعون و
جنوده بغيا و عدوا حتى اذا ادركه الغرق قال آمنت انه لا اله الا الذى
آمنت به بنواسرائيل و انا المسلمين الان و قد عصيت قبل و كنت من
المفسدين .
(271)
ما بنى اسرائيل را از دريا فرا گذرانديم و فرعون
و سپاه او از روى فزونى جويى و ستمگرى و دشمنى آنان را تعقيب كرد، تا
آن كه آب تا دهان او رسيد و گفت : بگرويدم كه نيست خدايى جز خدايى كه
بنى اسرائيل به او گرويده اند، و من از گردن نهندگان آن هستم . او را
گفتند: حالا ايمان مى آورى ؟ در حالى كه پيش از اين سركشى و گناه مى
كردى و از تباه كاران بودى .
موج دريا چون به امر حق بتافت
|
اهل موسى را ز قبطى واشناخت
(272)
|
17- زنده كردن مرغان به دست ابراهيم خليل (ع )
و اذقال ابراهيم رب ارنى كيف تحيى الموتى قال
اولم تومن قال بلى ولكن ليطمئن قلبى فخذ اربعه من الطير فصر هن اليك ثم
اجعل على كل جبل منهن جزءا ثم ادعهن يا تينك سعيا و اعلم ان الله عزيز
حكيم .
(273)
و چون ابراهيم گفت پروردگارا بر من بنما كه
چگونه مردگان را زنده مى گردانى خداوند فرمود، آيا باور ندارى ؟ گفت
آرى باور دارم وليكن مى خواهم كه به ديدن آن دلم آرام گيرد خداوند
فرمود چهار مرغ بگير و گوشت آنها را به هم درآميز، آن گاه هر قسمتى را
بر سر كوهى بگذار سپس آن مرغان را بخوان تا به سوى تو شتابان پرواز
كنند و آنگاه بدان كه همانا خدا بر همه چيز توانا و به حقايق امور عالم
داناست .
در شرح اين آيه مولانا جلال الدين در دفتر پنجم مثنوى به تفصيل از چهار
مرغ خليل ياد كرده و آن ها را بط، طاووس زاغ و خروس دانسته است و براى
هر كدام مفهومى آورده كه با چهار مرغ معنوى حرص ، شهوت ، جاه و آرزوهاى
دراز قابل تطبيق است و سالك راه حق را هشدار مى دهد كه به مبارزه و
مقابله با اين چهار مرغ ها بپردازد.
كرده اند اندر دل خلقان وطن
|
اندر اين دور اى خليفه حق توى
|
سر ببر اين چار مرغ زنده را
|
بط و طاووس است و زاغ است و خروس
|
اين مثال چار خلق اندر نفوس
|
بط حرص است و خروس آن شهوت است
|
جاه چون طاووس و زاغ امنيت است
|
18- قرار دادن بادها و ديوان را در اختيار
سليمان (ع )
و لسليمان الريح غدوها شهر و رواحها شهر و اسلنا
له عين القطر و من الجن من يعمل بين يديه باذن ربه و من يزغ منهم عن
امرنا نذقه من عذاب السعير.
(274)
و باد را مسخر سليمان ساختيم تا (بساطش را) صبح
گاه يك ماهه راه برد و عصر يك ماهه ، و چون معدن مس گداخته بر او جارى
گردانيديم و برخى از ديوان به اذن پروردگار در حضورش به خدمت پرداختند
و از آنها هر كه سر از فرمان ما بپيچد، عذاب آتش سوزانش مى چشانيم .
فسخر ناله الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب .
الشيطان كل بناء و غواص و آخرين مقرنين فى الاصفاد.
(275)
ما هم باد را مسخر فرمان او كرديم تا به امرش هر
جا بخواهد به آرامى روان شود و ديوان و شياطين را هم كه بناهاى عالى
ساختند و از دريا جواهر گران بها مى آورند نيز مسخر او كرديم و ديگران
از شياطين را (كه در پى اظلال مردم بودند) به دست او در غل و زنجير
كشيديم .
ولسليمان الريح عاصفه تجرى بامره الى الارض التى
باركنا فيها و كنا بكل شى ء عالمين . و من الشياطين من يغوصون له و
يعلمون عملا دون ذلك و كنا لهم حافظين .
(276)
و باد تند مسير صرصر را مسخر سليمان گردانيديم ،
تا به امر او بدان سرزمين شامات كه با بركت براى جهانيان ساختيم حركت
كند و ما به همه امور عالم و مصالح بندگان داناييم و نيز بعضى از ديوان
را مسخر سليمان كرديم كه به دريا غواصى كنند (و بر او لؤ لؤ و مرجان و
ديگر جواهرات بياورند) و يا به كار ديگر در دستگاه او بپردازند و ما
نگهبان ديوان حفظ ملك سليمان بوديم .
19- تسخير كوه ها و طيور براى داوود (ع ) و عطا
كردن حكمت و سخنورى به وى
واذكرنا عبدنا داود ذا الايد انه اواب . انا
سخرنا الجبال معه يسبحن بالعشى و الاشراق . والطير محشوره كل له اواب .
و شددنا ملكه و آتيناه الحكمه و فصل الخطاب .
(277)
و ياد كن بنده ما داود را كه (در اجراى امر ما)
بسيار نيرومند بود و دايم به درگاه ما توبه و انابه مى كرد و ما كوهها
را با او مسخر كرديم تا شب و روز خدا را تسبيح و ستايش كنند، و مرغان
را مسخر (نغمه خوش او) كرديم كه نزد او اجتماع كردند همه به دربارش از
هر جانب باز آيند و در ملك و شاهى او را نيرومند ساختيم و به او قوه
درك حقايق و تميز حق از باطل عطا كرديم .
و لقد آتينا داود منا فضلا يا جبال اوبى معه و
الطير و الناله الحديد. ان اعمل سابغات و قدر فى السرد و اعملوا صالحا
انى بما تعملون بصير.
(278)
و ما حظ و بهره داود را به فضل و كرم خود كاملا
افزوديم و امر كرديم اى كوه ها و اى مرغان شما نيز با تسبيح و نغمه
الهى داود هماهنگ شويد و آهن سخت را به دست او نرم گردانيديم و به او
دستور داديم كه از آهن زره ساز و حلقه هاى زره را به اندازه و يك شكل
گردان تا بدن را نرم و نگهبان باشد و خود با قومت همه نيكوكار باشيد كه
من كاملا به هر چه كنيد آگاهم .
هر دو مطرب مست در عشق شهى
|
هر دو هم آواز و هم پرده شده
(279)
|
20- نشان دادن ملكوت را به ابراهيم (ع )
و كذلك نرى ابراهيم ملكوت السموات و الارض و
ليكون من الموقنين .
(280)
و چنين ما به ابراهيم آن چه نشانى از پادشاهى ما
در آسمان ها و زمين است نموديم تا زا يقين كنندگان باشد.
21- زنده كردن مردگان و شفا دادن بيماران توسط
حضرت مسيح (ع ) للّه للّه للّه
و رسولا الى بنى اسرآئيل انى قد جئتكم بايه من
ربكم انى اخلق لكم من الطين كهيئه الطير فانفخ فيه فيكون طيرا باذن
الله و ابرى ء الاكمه و الابرص و احى الموتى باذن الله و انبئكم بما
تاءكلون و ما تدخرون فى بيوتكم ان فى ذلك لايه لكم ان كنتم مؤ منين .
(281)
و پيغمبرى به سوى بنى اسرائيل فرستاديم كه (مى
گويد) من نشانى از خداوند براى شما آوردم و آن اين است كه من از گل ،
چيزى مى سازم بسان مرغ ، آن گاه در آن گاه در آن مى دمم كه به اذن
خداوند مرغى زنده مى شود، و من آدم شب كور و پيس را شفا مى دهم و مرده
را به اذن خداوند زنده مى كنم و به شما مى گويم كه در خانه چه خورده
ايد و چه ذخيره داريد؟ اين ها نشان راستى و استوارى براى شماست اگر
ايمان داشته باشيد.
اذ قال الله يا عيسى بن مريم اذكر نعمتى عليك و
على والدتك اذ ايدتك بروح القدس تكلم الناس فى المهد و كهلا و اذ علمتك
الكتاب و الحكمه و التوريه و الانجيل و اذتخلق من الطين كهيئه الطير
باذنى فتفخ فيها فتكون طيرا باذنى و تبرى ء الاكمه و الابرص باذنى و اذ
تخرج الموتى باذنى و اذ كففت بنى اسرآئيل عنك اذ جئتهم بالبينات فقال
الذين كفروا منهم ان هذا الا سحر مبين .
(282)
(ياد كن اى محمد) هنگامى كه خداوند به عيسى پسر مريم گفت : اى عيسى
نيكوكارى و نعمت من بر تو و بر مادرت را به ياد بياور كه تو را به
جبرئيل نيرو دادم كه بى پدر از مادر به وجود آمدى و در گهواره و در
بزرگى با مردمان سخن گفتى و تو را دانش كتاب و حكمت و تورات و انجيل
دادم . (ياد بياور) وقتى را كه از گل به صورت مرغ ساختى و در آن دميدى
پس به اذن من مرغى درست شد و همچنين كور مادر زاد و مردم پيس را به اذن
من بهبودى دادى و آن وقتى كه به دستور من مرده را از گور زنده بيرون
آوردى و هنگامى كه تو را از آسيب بنى اسرائيل بازداشتم و هنگامى كه با
سخنان درست و معجزه هاى روشن به سوى آن ها آمدى پس كافر شدگان گفتن اين
ها جز جادو چيزى ديگر نيست .
آب و گل چون از دم عيسى چريد
|
بال و پر بگشاد مرغى شد پريد(283)
|
22- دادن مكنت و علم تاويل احاديث و خواب به
حضرت يوسف (ع )
و قال الذى اشتريه من مصر لامراته اكرمى مثويه
عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا و كذلك مكنا ليوسف فى الارض و لنعمه من
تاويل الاحاديث و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لايعلمون .
(284)
آن كسى كه در مصر او را خريد به زن خويش گفت : جاى اين غلام گرامى دار،
باشد كه روزى به كار ما آيد، يا (اگر زيرك باشد) او را به فرزندى گيريم
، اين چنين ما يوسف را در زمين مصر جا داديم و تا او را سرانجام دانش و
تعبير خواب آموزيم و كار خداوند بر همه كارها در امر يوسف برترى و غلبه
دارد و لكن بيش تر مردم نمى دانند.
قال اجعلنى على خزائن الارض انى حفيظ عليم . و
كذلك مكنا ليوسف فى الارض يتبوا منها حيث يشاء نصيب برحمتنا من نشاء و
لا نضيع اجرالمحسنين . و لاجر الاخره خير للذين آمنوا و كانوا يتقون .
(285)
يوسف گفت : مرا به خزانه زمين مصر برگمار كه من آن را نگاه دارنده
دانايم ، همچنين يوسف را پا برجاى ساختيم و در آن زمين جايگاه داديم تا
هر جا كه بخواهد جاى گيرد، ما رحمت خود را به هر كس بخواهيم مى رسانيم
و مزد و پاداش كسى را بيهوده تباه نكنيم ، و ره راستى كه مزد آن جهان
بهتر است براى كسانى كه ايمان آوردند و از بد پرهيزيدند.
و دخل معه السجن فتيان قال احدهما انى ارينى
اعصر خمرا و قال الاخر انى ارينى احمل فوق راسى خبزا تاكل الطير منه
نبئنا بتاويله انا نريك من المحسنين . قال لاياتيكما طعام ترزقانه الا
نباتكما باويله قبل ان ياتيكما ذلكما مما علمنى ربى انى تركت مله قوم
لا يومنون بالله و هم بالاخره هم كافرون .
(286)
با يوسف در زندان دو جوان هم از غلامان عزيز مصر كه مورد خشم او واقع
شده بودند در آمدند، روزى يكى از آنها گفت : خواب ديدم كه شيره انگورى
مى گيرم تا شراب درست كنم و ديگرى گفت : خواب ديدم كه روى سر خود سبدى
از نان حمل مى كنم و مرغ از آن نان مى خورد، ما را به تاويل و تعبير
اين دو خواب آگاه كن كه تو را از نيكوكاران مى شناسيم . يوسف گفت : شما
هيچ خوردنى به خواب نخواهيد ديد مگر آن كه من آن را براى شما تاويل كنم
پيش از آن كه سرانجام شما آشكار گردد، اين از جمله دانشى است كه خداوند
به من آموخته و من كيش گروهى كه به خدا ايمان ندارند ترك كرده ام چون
كه آن ها به روز رستاخيز كافرند.
و بعد از اين امور واقع شد كه ساقى و خباز
پادشاه مصر به آقاى خويش پادشاه مصر خطا كردند، و فرعون بدو خواجه
خود يعنى سردار ساقيان و سردار خبازان غضب نمود، و ايشان را در زندان
رئيس افواج خاصه يعنى زندانى كه يوسف در آن جا محبوس بود انداخت و
سردار افواج خاصه يوسف را برايشان گماشت وايشان را خدمت مى كرد و مدتى
در زندان ماندند. هر دو در يك شب خوابى ديدند، هر كدام خواب خود را، هر
كدام موافق تعبير خواب خود يعنى ساقى و خباز پادشاه مصر كه در زندان
محبوس بودند. بامدادان چون يوسف نزد ايشان آمد ديد كه اينك ملول هستند.
پس از خواجه هاى فرعون كه با وى در زندان آقاى او بودند پرسيده گفت :
امروز چرا روى شما غمگين است و به وى گفتند: خوابى ديده ام و كسى نيست
كه آن را تعبير كند.
يوسف به ايشان گفت : آيا تعبيرها از آن خدا نيست آن را به من بازگوييد.
آنگاه رئيس ساقيان خواب خود را به يوسف بيان كرده گفت در خواب من اينك
تاكى پيش روى من بود و در تاك سه شاخه بود و آن بشكفت و گل آورد و خوشه
هايش انگور رسيده داد، و جام فرعون در دست من بود و انگورها را چيده در
جام فرعون فشردم و جام را به دست فرعون دادم . يوسف به وى گفت : تعبيرش
اين است سه شاخه سه روز است ، بعد از سه روز فرعون سر تو را برافرازد و
به منصب بازگمارد و جام فرعون را به دست وى دهى به رسم سابق كه ساقى او
بودى ، و هنگامى كه براى تو نيكو شد مرا ياد كن و به من احسان نموده و
احوال مرا نزد فرعون مذكور ساز و مرا از اين خانه بيرون آور زيرا كه فى
الواقع از زمين عبرانيان دزديده شده ام و اين جا نيز كارى نكرده ام كه
مرا در سياه چال افكنند. اما چون رئيس خبازان ديد كه تعبير نيكو بود و
به يوسف گفت : من نيز خوابى ديده ام كه اينك سه سبد نان سفيد بر سر من
است و در سبد زبرين هر قسم طعام براى فرعون از پيشه خباز مى باشد و
مرغان آن را از سبدى كه بر سر من است مى خورند. يوسف در جواب گفت :
تعبيرش اين است ، سه سبد سه روز مى باشد و بعد از سه روز فرعون سر تو
را از تو بردارد و تو را بردار بياويزد و مرغان گوشتت را از تو بخورند.
پس در روز سيم كه يوم ميلاد فرعون بود ضيافتى براى همه خدام خود ساخت و
سر رئيس ساقيان و سر رئيس خبازان را در ميان نوكران خود برافراشت ، اما
رئيس ساقيان را به ساقى گرى اش باز آورد و جام را به دست فرعون داد،
اما رئيس خبازان را به دار كشيد چنان كه يوسف براى ايشان تعبير كرده
بود. ليكن رئيس ساقيان يوسف را به ياد نياورد بلكه او را فراموش كرد.
(287)
23- دادن علم لدنى به حضرت خضر (ع )
فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمه من عندنا و
علمناه من لدنا علما. قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت
رشدا. قال انك لن تستطيع معى صبرا. و كيف تصبر على مالم تحط به خبرا.
(288)
پس يكى از بندگان ما را (خضر) يافتند كه او را
رحمت خويش دانش داديم و از نزد خويش او را دانش آموختيم ، موسى گفت :
آيا اجازه مى دهى كه من پيرو تو باشم تا مرا از آن چه كه خود آموخته اى
به راستى بياموزى ؟ خضر گفت : تو با من شكيبايى نتوانى كرد، خضر گفت :
چگونه شكيبايى كنى بر چيزى و كارى كه به دانش آن نرسى .
درباره حضرت خضر (ع )، ظاهرا همين يك مورد است كه تقريبا مشروح آن در
آيات قرآنى ياد شده است ، و جالب است كه اين مورد جواز پذيرش پير و
مرشد و مراد است كه فرق گوناگون تصوف به آن متمسك مى شوند و آن را بدين
وسيله مى دانند، در اين آيه كه از علم لدنى سخن به ميان آمده است نشان
مى دهد خداوند بندگانى دارد كه از نوعى علم و آگاهى برخوردارند كه از
گونه اكتساب نيست بلكه نوعى از علم و آگاهى است كه خداوند مستقيما به
بنده اى كه مورد نظرش باشد الهام مى نمايد، و توسط اين علم است كه فرد
نسبت به ما فى الضمير ديگران آگاه مى شود، از آن گونه آگاهى كه همه كس
را امكان داشتن آن نيست و بر اين اساس كه حركاتى را از حضرت خضر (ع )
ياد مى كند و علت انجام آن را نيز همين علمى مى داند كه خود به بنده اش
الهام فرموده است ، و مى رساند كه كسى را كه چنين علمى باشد از لحاظ
مقام و موقعيت برتر از ديگران خواهد بود و بر همين اساس خداوند، موسى
(ع ) را به سوى حضرت خضر (ع ) روانه ساخت تا از علوم ولايتش بهره
گيرد و عطش خويش را از اين طريق سيراب ساخته و رشد و كمال خود را نيز
يارى كند. ولى سرانجام قضيه به نحوى به انجام رسيد كه از آغاز پيش بينى
مى شد و آن هم عدم صبر و تحمل حضرت موسى (ع ) بود كه با جمله هذا فراق
بينى و بينك ، خاتمه يافت .
24- علم تكلم سليمان (ع ) با طيور و حيوانات
و لقد آتينا داود و سليمان علما و قالا الحمدلله
الذى فضلنا على كثير من عباده المومنين . و ورث سليمان داود و قال يا
ايها الناس علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شى ء ان هذا لهو الفضل
مبين . و حشر لسيمان جنوده من الجن و الانس و الطير فهم يوزعون . حتى
اذا اوا على وادالنمل قالت نمله يا ايها النمل ادخلوا مساكنكم لا
يحطمنكم سليمان وجنوده و هم لا يشعرون . فتبسم ضاحكا من قولها و قال رب
اوزعنى ان اشكر نعمتك التى انعمت على و على والدى و ان اعمل صالحا
ترضيه و ادخلنى برحمتك فى عبادك الصالحين . و تفقد الطير فقال مالى
لاارى الهداهد ام كان من الغائبين . لا عذبنه عذابا شديدا او لا ذبحنه
اولياتينى بسلطان مبين . فمكث غير بعيد فقال احطت بما لم تحط به وجئتك
من سباء بنباء يقين . انى وجدت امراه تملكهم و اوتيت من كل شى ء و لها
عرش عظيم . وجدتها و قومها يسجدون للشمس من دون الله وزين لهم الشيطان
اعمالهم فصدهم عن السبيل فهم لا يهتدون .
(289)
ما به داود و سليمان علم پيغمبرى و دانش دين
داديم و آنان گفتند سپاس و ستايش پاك و نيكو ويژه خداوندى است كه ما
را بر بيش تر بندگان مومن خويش برترى داد. سليمان پادشاهى و پيغمبرى را
از داود ميراث برد، و گفت : اى مردم به ما سخن پرندگان آموختند و از هر
چيزى به ما (بهره اى ) بدادند و اين افزونى نيكويى است از خداوند به
ما. با هم آوردند و بيانگيختند براى سليمان سپاه ها و لشكريانش از
پريان و آدميان و مرغان ، پس آنان همه فرمانبردار او هستند و از تمرد
خوددارى دارند. تا هنگامى كه همگى به روكده مورچگان آمدند، سالار مورچه
ها گفت : اى مورچگان ، به جايگاه هاى خويش در رويد تا شما را سپاه
سليمان نشكنند و خرد نكنند. در حالى كه آنان آگاه نيستند (كه آنان چنين
كارى نخواهند كرد) پس سليمان از سخن آن مورچه بخنديد و گفت پروردگارا،
به من الهام كن مرا موفق بدار تا نعمتى را كه به من و به پدر و مادرم
مرحمت فرمودى سپاس گزارم و اين كه كارى كنم آن را بپسندى و مرا به رحمت
خود در ميان بندگان شايسته خويش در آر. سليمان مرغ هدهد را باز جست و
نيافت گفت چيست مرا كه هدهد را بازجست و نيافت گفت چيست مرا كه هدهد را
نمى بينم ، يا از ناديدگان شده ؟ هر آينه او را عذاب سختى خواهم كرد يا
گلوى او را مى برم ، يا عذرى آشكار بر من آورد. پس هدهد درنگ كرد و نه
دير پيدا گشت ، و گفت : چيزى بدانستم و ديدم و به آن رسيدم كه تو به آن
نرسيدى . و براى تو از سبا خبرى يقين آورده ام . هدهد گفت : من زنى را
در آن جا يافتم كه بر آن ها پادشاهى مى كرد و او را آن چه در پادشاهى
دربايست داده بودند و او را تختى بزرگوار است . او را قوم او را يافتيم
كه سوى خدا، آفتاب را مى پرستيدند و شيطان كارهاى بد آن ها را بر
آراسته بود و آنان را از راه راست برگردانده تا ايشان راه به راستى
نيابند.
25- يونس (ع ) در دهان ماهى
وذاالنون اذ ذهب مغاضبا فظن ان لن نقدر عليه
فنادى فى الظلمات ان لا اله الا انت سبحانك انى كنت من الظالمين .
فاستجبناله و نجيناه من الغم و كذلك ننجى المومنين .
(290)
و ياد آر حال يونس را هنگامى كه از ميان قوم خود
غضبناك بيرون رفت و چنين پنداشت كه ما هرگز او را در مضيقه و سختى نمى
افكنيم (تا آن كه به ظلمات دريا در شكم ماهى در شب تار گرفتار شد) آن
گاه در آن ظلمات ها فرياد كرد كه الها خدايى به جز ذات يكتاى تو نيست
تو از شرك و شريك و هر عيب و آلايش پاك و منزهى و من از ستم كارانم ،
پس ما دعاى او را مستجاب كرديم و او را از گرداب غم نجات داديم و اهل
ايمان را اين گونه نجات مى دهيم .
و ان يونس لمن المرسلين . اذ ابق الى الفلك
المشحون . فساهم فكان من المدحضين . فالتقمه الحوت و هو مليم . فلو لا
انه كان من المسبحين . للبث فى بطنه الى يوم يبعثون . فنذناه بالعرآء و
هو سقيم . و انبتنا عليه شجره من يقطين . و ارسلنا - الى مائه الف او
يزيدون . فامنوا فمتعناهم الى حين .
(291)
و يونس نيز يكى از رسولان (بزرگ خدا) بود، كه
چون به كشتى پرجمعيتى گريخت ،(كشتى به خطر افتاد) قرعه زدند به نام
يونس افتاد و از غرق شوندگان گرديد و ماهى دريا او را به كام فرو برد و
مردمان هم ملامتش مى كردند و اگر او را به ستايش و تسبيح خدا نمى
پرداخت تا قيامت در شكم ماهى زيست مى كرد، باز يونس را (پس از چندى )
از بطن ماهى به صحراى خشكى افكنديم در حالى كه بيمار و ناتوان بود و در
آن صحرا بر او درختى بى ساق از كدو رويانيديم و باز او را بر قومى بالغ
بر صد هزار يا افزون به رسالت فرستاديم و آن قوم چون ايمان آوردند ما
هم به نعمت خود تا هنگامى معين بهره مندشان گردانيديم .
فاصبر لحكم ربك و لا تكن كصاحب الحوت اذنادى و
هو مكظوم . لولا ان تداركه نعمه من ربه لنذ بالعرآء و هو مذموم .
فاجتبيه ربه فجعله من الصالحين .
(292)
باز اى رسول ، تو (براى انكار و آزارشان ) براى
حكم خداى خود صبر كن و مانند يونس كه از خشم در عذاب امت تعجيل كرد
مباش كه (پشيمان شد و در ظلمت بطن ماهى ) به حال غم و اندوه خدا را (بر
نجات خود) خواند، كه اگر لطف و رحمت پروردگار در نيافته بود با نكوهش
به كيفر ترك اولى (از بطن ماهى ) به صحراى بى آب و گياه در افتاده بود.
باز خدايش برگزيد و از صالحانش گردانيد.
در قصص آورده اند: چون يونس از آن تاريكى نجات يافت و از آن محنت برست
و در ميان قوم خود شد به او وحى آمد كه به فلان مرد فخار (كوزه گر) گوى
تا تمام كاسه و كوزه ها و پيرايه ها كه به يك سال ساخته و پرداخته ،
همه را بشكند و تلف كند، يونس با اين فرمان اندوهگين گشت و براى فخار
بخشايش خواست و گفت : بار خدايا، مرا رحمت مى آيد بر اين مردى كار يك
ساله او تباه خواهد شد، آن گاه خداوند فرمود: اى يونس بر مردى بخشايش
مى نمايى كه عمل يك ساله او وى نيست و نابود مى شود. و تو بر صد هزار
مرد از بندگان من بخشايش ننمودى و هلاك و عذاب آنان را خواستى ، اى
يونس تو آن ها را نيافريدى من آفريده ام و من هم رحم مى كنم
(293)
در تورات نيز اين ماجرا اين گونه نقل شده است : و يونس از شهر بيرون
رفته طرف شرقى شهر نشست و در آن جا سايه بانى براى خود ساخته زير سايه
اش نشست تا ببيند بر شهر چه واقع خواهد شد، و يهوه خدا كدويى رويانيد و
آن را بالاى يونس نمو داد تا بر سر وى سايه افكنده او ار از حزنش
آسايش دهد و يونس از كدو بى نهايت شادمان شد. اما در فرداى آن روز در
وقت طلوع فجر خدا كژمى پيدا كرد كه كدو را زد و خشك شد ، و چون آفتاب
بر آمد خدا باد شرقى گرم وزانيد و آفتاب بر سر يونس تاييد به حدى كه بى
تاب شده براى خود مسئلت نمود كه بميرد و گفت مردن از زنده مانده براى
من بهتر است . خدا به يونس جواب داد آيا صواب است كه به جهت كدو غضبناك
شوى ؟ او گفت : صواب است كه تا به مرگ غضبناك شوم .خداوند گفت دل تو
براى كدو بسوخت كه براى آن زحمت نكشيدى و آن را نمو ندادى كه در يك شب
به وجود آمد و در يك شب ضايع گرديد، و آيا دل من به جهت نينوى شهر بزرگ
نسوزد كه در آن بيش تر از صد و بيست هزار كس مى باشند كه در ميان راست
و چپ تشخيص نتواند داد و نيز بهايم بسيار.
(294)
26- دادن گنج به قارون
ان قارون كان من قوم موسى فبغى عليهم و آتيناه
من الكنوز ما ان مفاتحه لتنوء بالعصبه اولى القوه اذ قال له قومه لا
تفرح ان الله لا يحب الفرحين . و ابتغ فيما اتيك الله الدار الاخره و
لا تنس نصيبك من الدنيا و احسن كما احسن الله اليك و لا تبغ الفساد فى
الارض ان الله لايحب المفسدين . قال انما اوتيته على علم عندى اولم
يعلم ان الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد عندى اولم يعلم ان
الله قد اهلك من قبله من القرون من هو اشد منه قوه و اكثر جمعا و لا
يسئل عن ذنوبهم المجرمون . فخرج على قومه فى زينته قال الذين يريدون
الحيوه الدنيا ياليت لنا مثل ما اوتى قارون انه لذو حظ عظيم . و قال
الذين اوتوا العلم و يلكم ثواب الله خير لمن آمن و عمل صالحا و لا
يلقيها الا الصابرون . فخسفنا به و بداره الارض فما كان له من فئه
ينصرونه من دون الله ، و ما كان من المنتصرين . و اصبح الذين تمنوا
مكانه بالامس يقولون ويكان الله يبسط الرزق لمن يشاء من عباده و يقدر
لولا ان من الله علينا لخسف بنا ويكانه لا يفلح الكافرون
(295)
قارون خويش موسى بود و در سركشى به آن ها افزونى
جست و آن قدر گنج و دارايى داشت چندان كه كليدهاى گنج هاى او را گروهى
از مردم نيرومند به واسطه سنگينى حمل مى كردند هنگامى كه خويش او با
ايمان به او گفت : (به آن چه دارى از جهان ) شاد مباش كه خداوند شادمان
به اين جهان را دوست ندارد. (نيز قوم او را گفتند) از آن چه خدا به تو
داده سراى آن جهانى را بخواه و بجوى ، و بهره زندگانى خود را در اين
جهان هم مگذار و مفروش مكن ، و با مردم نيكويى كرده ، و در زمين تباه
كار مجوى كه خداوند تباه كاران را دوست ندارد. قارون (در جواب آن ها)
گفت : آن چه مرا در اين جهان داده اند، در خود دانش من داده اند آيا او
نمى داند كه خداوند پيش از او از گروههاى گذشته كه از حيث نيرو سخت تر
و از حيث گروه ، بيش تر از او بودند هلاك گردانيد؟ و فردا گناهان كسى
را از او يا از پدران او نپرسند. پس قارون بر قوم خويش در آرايش خود
بيرون شد خويشان او كه خواهان اين جهان بودند گفتند: كاش ما را هم چنان
بودى كه به قارون داده شده ، كه در اين جهان با بهره بزرگ است ، (چون
حساب همه مال دارها معلوم است ). كسانى كه داراى دانش دين بودند گفتند:
واى بر شما، ثواب آن جهانى بهتر است براى كسى كه ايمان آورده و كارهاى
نيكو كند، اين صفت (در دل و زبان ) ندهند مگر به شكيبايان ، پس ما او
را و خانه و جهان او را به زمين فرو برديم ، و او را گروهى نبود كه
فرود از خدا با او يارى كنند و از يارى شدگان هم نبود، آن گاه كسانى كه
توان و جاى و كار و حال او را ديروز آرزو مى كردند گفتند: واى بر ما،
اين چه آرزو بود كه ما كرديم ، (بدانيد) كه خداوند روزى هر كس از
بندگان را كه بخواهد مى گستراند و به اندازه به هر كس كه بخواهد فرو مى
گيرد. اگر نه آن بود كه خداوند بر ما منت نهاد، ما را (مانند قارون )
با آن آرزو كه ما داشتيم به زمين فرو مى برد، اى واى ، به جاى رحمت ما
(چه كرديم ؟) بدان كه كافران رستگار نشوند.
خاك قارون را چو فرمان در رسيد
|
با زر و تختش و قعر خود كشيد(296)
|
27- تجلى خدا در كوه طور
و لما جاء موسى لميقاتنا و كلمه ربه قال رب ارنى
انظر اليك قال لن ترين و لكن انظر الى الجبل فان استقر مكانه فسوف
ترينى فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خرموسى صعقا فلما افاق قال
سبحانك تبت اليك و انا اول المومنين . .
(297)
و چون موسى به ميقات آمد و خداوند با او سخن گفت
(بى ترجمان و واسطه ). گفت : خداوندا خودت را به من بنما تا بنگرم ،
خداوند گفت : هرگز مرا نخواهى ديد ولى به كوه نگاه كن ، اگر در جاى خود
آرميد مرا خواهى ديد. چون خداوند به كوه تجلى نمود و خود را به كوه
نمود، كوه از هيبت خرد و تكه پاره شد و موسى بى هوش بيفتاد، پس چون به
هوش آمد گفت : خدايا، پاكى و بى عيبى تو راست ، من به تو بازگشتم و
توبه كردم و من نخستين گروندگان هستم .
تجلى به معناى ظهور است . نشان دادن جلال و جمال و خود نمايى را نيز
تجلى گفته اند. عارفان براى مراتب توحيد قائل به تجلى هستند و از آن به
تجلى ذات ، تجلى صفات ، تجلى اسماء و تجلى افعال تعبير كرده اند و بعضى
نيز تجلى اول ، تجلى ثانى ، تجلى ازلى ، تجلى جلالى ، تجلى جهانى و
تجلى شهودى را در مباحث خويش آورده اند.
در فرهنگ مصطلحات عرفا آمده است : تجلى از ريشه جلى (يابى ) مصدر باب
تفعل است و در كتاب لغت به اين معنى آمده است : تجلى مكان كذا= علاه از
آن مكان تجلى كرد يعنى از آن بالا آمد. تجلى الشى ء= نظر اليه مشرفا،
به آن شيى ء تجلى كرد، يعنى از نزديك به آن نظر انداخت اين معناى لغوى
تجلى است در عرفان و سلوك براى تجلى معناى ديگرى هست از جمله :
1- تجلى برقى است كه چون تابان گردد عاشق از
تابش وى ناتوان گردد.
2- تجلى عبارت است از آن چه ظاهر شود بر قلوب از
انوار غيوب .
3- تجلى نور مكاشفه اى است كه از بارى تعالى بر
دل عارفان ظاهر مى گردد و دل را مى سوزد و مدهوش گرداند.
4- تجلى تاثير انوار حق است به حكم اقبال بر دل
مقبلان كه بدان شايسته آن شوند.
5- مراد از تجلى انكشاف شمس حق است از غيوم صفات
بشرى به غيب آن .
6- موجودات كلا صور تجليات اسماى الهى و مظاهر
شئون اصلى و نسبت علمى اند.
(298)
موسى (ع ) از خداوند تقاضاى رويت مى كند، با نظر داشتن اين كه تقاضا
بايد به قدر استعداد باشد، خداوند ظرف وجودى موسى را براى رويت مستعد
نمى يابد، لذا مى فرمايد اى موسى لن ترانى
تو هرگز توان ديدن و رويت مرا ندارى حال بنگر به كوه اگر كوه
توان مقاومت را داشت و تو نيز توان رويت آن را داشتى آن گاه مرا خواهى
ديد، پس از آن خداوند بزرگ بر كوه تجلى مى كند و كوه كه تحمل نيم
توانست كرد متلاشى شد، و موسى از اين صحنه به حيرت افتاده و در دم
بيهوشى وى را فرا مى گيرد.
خداوند بزرگ كه جامع صفات جمال و جلال و كمال است ، براى رويت او كسى
را تاب و توان نيست ، آن چنان كه خود فرمود: لن ترانى و نفى ابدى رويت
را بيان داشت .
امروزه كه علوم فوق روانى پا به عرصه وجود نهاده و اوقات فراوانى از
علما و دانشمندان را به خود اختصاص داده است يكى از مسائل عمده مورد
توجه و مطالعه اين رشته تحقيق پيرامون تمركز است ، يعنى مى خواهند
بدانند تمركز چيست ؟ منشا آن چيست و يا كجاست ؟ چگونه مى توان به تمركز
دست يافت ؟ چه كسانى داراى تمركزند؟ و چندين مسئله ديگر در اين حول و
حوش و در همين مورد يكى از مسائلى كه از نتايج تمركز بوده و مورد توجه
فراوان محققين علم قرار گرفته است اين است كه تمركز مى تواند دخل و
تصرفى پيرامون خود داشته و در اشياء تاثير گذارد.
اين مسئله در قرآن و روايات به عنوان ولايت مطرح شده و به اين معناست
كه صاحب ولايت يا ولى توان تغيير اسباب را دارد و حق تصرف در امور
تكوينى را به اذن خداوند دارا مى باشد منتهى در اين مورد كه ولايت مطرح
است رياضت و تمرين در آن راه نداشته و در نتيجه فعل ، فعل بشرى نيست
بلكه قدرت الهى است كه به مرحله بروز و ظهور مى رسد منتهى محل و مجراى
اين فعل يكى از رسولان ، امامان معصوم و يا اولياى بزرگ خداوند مى
باشند .از اين روست كه اعجازهاى بزرگ انبيا و يا كرامات معصومين و
اولياء متحقق شده است . چنان كه حضرت عيسى (ع ) به شاگرادان خويش مى
گفت : هر آيينه به شما مى گويم اگر ايمان به قدر دانه خردلى مى داشتيد
بدين كوه مى گفتيد از اين جا به آن جا منتقل مى شد و هيچ امرى بر شما
محال نمى بود، ليكن اين جنس جز به دعا و روزه بيرون نمى رود.
(299)
تغييرات كوچكى كه در حركت اشياء توسط بعضى از افراد كه برحسب رياضت
بدان دست يافته اند، مانند عوض كردن مسير عقربه قطب نما يا ثابت نگاه
داشتن آن و يا حركت دادن يك شيئى سبك مانند قوطى كبريت
و امثالهم و يا احيانا شكستن شيشه به وسيله تمركز و يا پرش و پرواز
كوتاه و قرار گرفتن در مسير نيروى جاذبه زمين بر اثر تمركز -
concentrate - و مدى تيشن - maditation - جزو مسايلى است كه امروزه به
آن توجه فراوانى شده و براى تكامل آن كوششى زيادى هم مى شود. منتهى
همين آيه ى كه مورد بحث است كمال اين قدرت را به مرحله ظهور رسانده و
آن ايجاد انفجار در كوه برحسب يك آن تجلى است آن هم بدون قصد تخريب :
جسم خاك از عشق بر افلاك شد
|
كوه در رقص آمد و چالاك شد
|
طور مست و خر موسى صاعقا
(300)
|
28- پرندگان مسلح
الم تركيف فعل ربك باصحاب الفيل الم يجعل كيدهم
فى تضليل . وارسل عليهم طيرا ابابيل . ترميهم بحجاره من سجيل فجعلهم
كعصف ماكول
آيا ندانستى (اى محمد) كه خداى تو با آن پيل
داران چه كرد؟ آيا دستان و ساز آن ها را در تباهى و باطل قرار نداد؟ و
فرو فرستاد بر آن ها مرغان دسته دسته و پراكنده را، كه بر آنها سنگ
هايى از سنگ و گل ساخته مى انداختند تا آن ها را چون برگ كاه ريز و خرد
شده كرد.
قرآن در اين سوره حال ابرهه ، سرسپاه فيل بانان را بيان مى كند، اينان
كسانى بودند كه غرور و كبر سراپاى وجودشان را فرا گرفته و از مقام
ربوبى غفلت تام ورزيده بودند، از اين رو قصد هجوم و تخريب كعبه را در
سر مى پروراند وداشتن آلات و ابزار جنگى مخصوصا مركب هاى نيرومندى چون
پيل ، آنان را از خود بى خود كرد، فلذا هجومرا با خيالى پيروز آغاز
كردند ولى خداوند براى متوجه كردن ايشان و ديگران به مقام معظم خود،
آنان را از طريق پرندگانى كوچك كه دسته وار و پيوسته گون در حركت و
پرواز بودند و همچنين مسلح به سنگ هاى ظاهرا داغ و سوزان به حمله و
عذابشان دچار كرد و در اين يورش هاى منظم كه از طريق پرندگان كه
قسمتهايى از فضا را سياه و تاريك كرده بودند، صورت مى گرفت تعداد كثيرى
از اصحاب ابرهه دردم جان دادند و سايرين كه در كناره هاى ميدان نبرد
بودند توسط برخورد سنگ هاى خورد و آتشين پرندگان مهاجم متوارى گشته و
در بيابان هاى اطراف به علت ايجاد آبله در بدن ، اجسادشان در همان جا
بر زمين فرو افتاد.
مرحوم آيت الله طالقانى بيانى شبيه به مطلب فوق را در تفسير خود دارد،
در ذيل آيات مذكور مى نويسد: گويند: چون قطعه هاى سياه يا دسته هاى
مرغان پيش آمد و با ريزش سنگ ريزه هاى سوزان ، سپاه ابرهه را ناگهان از
پاى درآورد. بيش تر آنان يك جا هلاك شدند و بعضى كه گويا از معرض
اصابت دورتر بودند در اطراف بيابان و بين راه مردند، و در ابدانشان
جراحات و تاول هايى چون آبله ديده مى شد. همان جا كه مقدرات مردمى را
پيوسته به قدرت خود مى پنداشتند و زمين زير پايشان مى لرزيد، در يك
لحظه ، مانند كاه و برگ پوسيده و خورد يا خورده شده گشتند كه باده او
شن هاى بيابان ، اجزاى بدن هاشان را به اين سو و آن سو مى افكند:
فجعلهم كعصف ماكول
(301)
مرحوم طالقانى در ذيل همين مطلب از قول مورخين نيز تاءييدى براى گفتارش
مى آورد و نظر آنان را راجع به گرفتارى پيل بانان و دچار شدن به بيمارى
آبله نقل مى كند و مى نويسد: چون در ابدان آن ها اين گونه زخم ها و
تاول هاى چركين ديده شده بود؛ بعضى از مورخين مانند ابن هشام
متوفى به سال 218 هجرى كه سيره ابن اسحق
متوفى به سال 151 هجرى را جمع آورى نموده
، در سيره خود گفته است كه سپاه ابرهه دچار بيمارى حصبه و آبله شدند.
فخر رازى و فيض گفته اند كه از بدن هاى آن ها مانند جاى آبله خون و چرك
مى آمد، و طبرى به اسناد خود از يعقوب بن عتبه نقل كرده كه گفت اولين
بار كه بيمارى حصبه و آبله در سرزمين عرب ديده شد همين سال
570 يا 571م بود، و به پيروى آن ها بعضى
مفسرين و همچنين بعضى حروف آبله را با ابابيل ياد آورى نموده اند.
(302)
29- گرفتن نسيان از پيغمبر اسلام
سنقرئك فلا تنسى . الا ماشاء الله انه يعلم
الجهر و ما يخفى
(303)
و ما آيات قرآن را بر تو قرائت مى كنيم تا هيچ
فراموش نكنين ، مگر آن چه كه خدا خواهد كه او به امور آشكار و پنهان
عالم آگاه است .
پيش از اين اشاره اى به علوم فوق روانى داشتيم كه تمركز يكى از مسائل
مورد تحقيق و توجه آنان است ، يكى ديگر از مباحث مورد مطالعه علماى اين
رشته بررسى مسئله عدم نسيان و غفلت است ، يعنى دائم الحضور بودن و يا
دائم الذكر شدن ، و اين كارى است بسيار خارق العاده و قهرا نوعى اعجاز
بزرگ به حساب مى آمد كه عامل اصلى آن خداوند بزرگ است ، چرا كه خداوند
فعل عدم نسيان و فراموشى را به خود نسبت مى دهند، و مى فرمايد اى رسول
بزرگ ما فراموشى را از تو خواهيم گرفت . لازمه اين كه فراموشى از كسى
رخت بندد اين است كه آن فرد هميشه در حال تمركز باشد و تمركز در بحث ما
همان چيزى است كه در طول كتاب از آن به عنوان ذكر ياد كرديم ، پر واضح
است كه دائم الذكر كه همان معصومين (ع ) هستند دائم الحضور هم مى باشند
و چون دائم الحضور هستند هميشه و در حال در حال تمركز هستند و چون مدام
در حال تمركز قرار دارند لذا آنى نسيان و غفلت ايشان را فرا نمى گيرد و
لازمه اين ، توجه به مقام ربوبى است ، هر چه توجه به خدا بيش تر باشد
دست يافتن به اين مقامات چ ، سهل تر و بهتر خواهد بود.