اهميت تقوي

سيد محمد حسيني شيرازي

- ۳ -


تقوى

بسم الله الرحمن الرحيم

(فاتقوا الله ما استطعتم)

در گذشته بحث شد كه شرايط طلبه چند چيز است، اول علم، دوم تقوى، سوم خلق، چهارم تقويت قلم و زبان، پنجم مصرف كردن تمام نيروها در راه خدا، چه نيروهاى داخلى و چه نيروهاى خارجى، كه تحت اختيار انسان است. در مورد (علم) مقدارى بحث شد. درمورد تقوى هم مختصرى گفته شد و اكنون همان بحث (تقوى) را ادامه مى دهيم.

چند نكته در تفسير آيات

تقوى يعنى پرهيزگارى. خداوند مى فرمايد: (اتقوا الله ما استطعتم) يعنى به اندازه توانائيتان پرهيزگارى داشته باشيد. در آيه ديگرى خداوند مى فرمايد: (و يحذركم الله نفسه) يعنى خدا شما را از خودش مى ترساند. خدا (نفس) ندارد، جسم و روح ندارد. خدايى هست ولى نمى دانيم كه چيست و نه فقط ما نمى دانيم، پيامبران هم نمى دانند. تنها ازاثر، پى به موثر مى بريم و از معلول پى به علت مى بريم.

در مورد اين آيه كه خدا مى فرمايد (خدا شما را از خودش مى ترساند) در اينجا علماى بلاغت مى گويند: (مجاز بالمشاكله) به كار رفته و معنايش اين است كه دو چيز را به شكل هم بيان مى كنند، اگرچه يكى حقيقى و ديگرى مجازى است.

آيه مباركه در مورد حضرت عيسى (ع) است كه حضرت به خدا گفت: (تعلم ما فى نفسى ولا اعلم ما فى نفسك). يعنى: خدايا، تو مى دانى كه در (نفس) من چه چيز هست ولى من نمى دانم در (نفس) تو چيست، خدا (نفس) ندارد پس چطور حضرت عيسى (ع) اين مطلب را مى فرمايند؟

در اينجا نيز (مجاز بالمشاكله) است. در (تعلم ما فى نفسى) حقيقت گفته شده و در (لا اعلم ما فى نفسك) مجاز است. چون در اين طرف (نفس) ذكر شده است، آن طرف هم (نفس) گفته شده است.

همچنين در آيه است كه: (فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم) كارما تعدى نيست. يعنى: اگر كسى ما را زد و به ما تعدى كرد، ما هم بنا بر (قصاص) او را مى زنيم. كارى كه او كرده، تعدى بوده، ولى آيا كارى كه ما در برابرش انجام مى دهيم هم تعدى است؟ معلوم، كه اين طور نيست. اينجا هم (مجاز بالمشاكله) است. يعنى اولى را (اعتدى) گفته اند، و دومى را هم (اعتدى) ناميده اند.

در آيه ديگر است كه مى گويد: (و مكروا و مكر الله) يعنى: آنها با خدا مكر كردند خدا هم با آنان مكر نمود. خدا كه مكر ندارد در اينجا نيز همين طور است. يا اينكه در آيه ديگر خداوند مى فرمايد: (يخادعون الله و هو خادعهم و اذا قاموا الى الصلوة قاموا كسالى يراؤون الناس) اينجا اشاره به منافقين است كه با خدا(خدعه) مى كنند و نيرنگ به كار مى برند. خدا هم با آنان (خدعه) مى كند، در حالى كه خدا (خدعه) نمى كند.

در دنباله آيه هست كه (و اذا قاموا إلى الصلاة قاموا كسالى) يعنى: معتقد نيستند در نتيجه هنگامى كه براى نماز بپا خواستند، با كسالت و بى ميلى نماز مى خوانند و اين هم تنها براى ريا است.

ترسيدن از خدا يعنى چه؟

در هرحال گفته شده است (اتقوا الله ما استطعتم) يعنى: پرهيزگارى كنيد خدا را به قدرى كه قدرت داريد. همچنين مى گويد: (و يحذركم الله نفسه) يعنى: خداوند شما را از خودش مى ترساند. يعنى: بايد از خدا ترسيد.

آيا واقعا ما از خدا مى ترسيم يا از كار زشت خودمان مى ترسيم؟ اينجا كنايه است. يعنى شما از كار زشت خودتان بترسيد كه مبتلا به مجازات خداوند نشويد. اين مثل آن است كه مى گوييم: (از اين شخص عادل بترسيد) شخص عادل كه ظلم نمى كند. ولى معنايش اين است كه كارى نكن كه اين كسى كه عادل است، تو را به سزاى كارهايت برساند. يا اينكه مى گويند: (از پدرت بترس). پدر مهربان است، چطور بايد از او ترسيد؟ معنى جمله اين است كه كارى نكن كه پدرت مجبور به تنبيه تو بشود.

آيه (و يحذركم الله نفسه) معنايش اين نيست كه خدا ظالم است و ما از كسى كه ظالم است مى ترسيم. خدا كه نعوذ بالله ظالم نيست بلكه معنايش اين است كه كارى نكنيم كه خودمان را مبتلا به سوء عمل خودمان بكنيم.اكنون بحث مان در مورد (تقوى) است معنايش اين است كه واقعا انسان ازخدا بترسد.

امور ظاهرى و امور باطنى

ما به طورى كلى امورى داريم (صورتى) و امورى داريم (سيرتى) در ضمن امورى هم (ظاهر كننده) امور ديگرى است. مثلا انسان بايد توجه كند كه آيا واقعا از خدا مى ترسد؟ يعنى در باطنش (ترس از خدا) هست؟ نشانه اينكه كداميك از اين دو (ترس واقعى از خدا) يا (ترس ظاهرى و صورى از خدا) در انسان موجود است، بسيار واضح است.

اگر در هنگامى كه در مسجد جمعيتى هست و شخص نمازش را سنگين و با وقار مى خواند، يا اينكه هنگامى كه در وضوخانه چند نفر وضو مى گيرند، شخص وضوى محتاطانه اى مى گيرد، ولى اگر كسى نباشد وضوى عادى و نماز معمولى مى خواند، اين شخص دروغ مى گويد و از خدا نمى ترسد. خدا همه جا هست، چطور شده در مقابل ديگران (جانماز آب مى كشد) در صورتى كه براى خودش (جانماز آب نمى كشد).

يا اينكه كسى كه به سفر مى رود، اگر همراه چند نفر ديگر باشد، نماز شب مى خواند ولى اگر خودش تنها باشد، تا صبح مى خوابد، اين (نماز شب) دروغ است و اين شخص خودش را فريب مى دهد و همان (يخادعون الله) در اينجا صادق است. چون خدا فريب نمى خورد و اين شخص، خودش را مى فريبد.

داستانى از سعدى دراين مورد

كتابهاى سعدى، كتابهاى بسيار خوبى است اگرچه نقاط ضعف هم دارد ولى روى هم رفته كتابهاى مفيدى است، و به طور كلى سعدى شخص بسيار پخته اى بوده است. ما آن موقع كه به (مكتب) مى رفتيم، از كتابهاى سعدى هم مى خوانديم، او در يك داستان مى گويد:

يك نفر با پدرش كه روحانى بود پيش پادشاه رفت. در آنجا نماز خواندند و نهار خوردند و به خانه برگشتند. پدر به پسر گفت: من آنجا نزد پادشاه نتوانستم به خوبى نهار بخورم. سفره را بياور تا نهار بخوريم. پسر كه شخص فهميده اى بود به پدرش گفت: پس نمازت را هم اعاده كن. يعنى معلوم مى شود همان طور كه نزد شاه كم خوردى تا جلب نظر پادشاه را كرده باشى، نمازت را هم با توجه تر و با مقدمات بيشتر خوانده اى تا نظر پادشاه را جلب كنى.

اين مسئله امتحانش آسان است و در دست خودمان است. بدين ترتيب كه ببينيم واقعا ما در ارتباط با خدا كار مى كنيم، درس مى خوانيم، نمازمان را با دقت مى خوانيم، تبليغ مى كنيم و... يانه؟

يك نمونه از اشخاص متقى

يك سخنران در عراق بود كه اسمش را نمى آورم. جايى كه به او پول مى دادند و يا نمىدادند منبر مىرفت و به پول اهميت نمى داد و هيچ وقت با كسى در اين مورد معامله نمى كرد (البته پول گرفتن براى منبر رفتن كار بدى نيست چون بالاخره منبرى هم خرج دارد). او مى گفت پول بدهند و يا ندهند مهم نيست. اين شخص خيلى نزد جامعه محبوب بود و هيچگاه تظاهر نمى كرد، زيرا من از امور داخلى او اطلاع داشتم و زمانى با هم مباحثه داشتيم. و معلوم بود كه براى خدا كار مىكند.

خلاصه مشخص است كه يك شخص كدام كارش براى خدا و كداميك براى غير خدا، كداميك براى اين است كه مثلا نامش را در راديو ببرند و يا مردم احترامش كنند و نظاير آن و كداميك براى خدا. همين طور كسبه، بعضى از آنها در موقعى كه يك روحانى در مغازه آنها نشسته است، خوب وزن مى كنند و وقتى كه نيست اهميت نمى دهند. در اينجا توجه و دقت در وزن كردن، به خاطر روحانى بوده است نه به خاطر خدا.

اين امور بسيار دقيق است. خدا را نمى توان به بازى گرفت هر امرى را مى شود به بازى گرفت جز خدا و پيغمبر و امام و اين بدين سبب است كه: (تعلم ما فى نفسى ولا اعلم ما فى نفسك) خدا همه چيز را مى داند و هميشه مراقب و مطلع است.

دو داستان ديگر

يك نفر در عراق بود به نام مرحوم (شيخ على قمى). اين شخص امام جماعت بود و او را مجتهد مى دانستند. خودم شخصا از او دور بودم ولى هركس را مى ديدم از او تعريف مى كرد. اين شخص، كسى بود كه تمام مراجع نجف با او نماز مى خواندند، و اين دليل زهد واقعى او بود و هيچ گاه به خاطر مردم و تظاهر در برابر آنها كارى انجام نمى داد و به همين سبب معروف به (شيخ على زاهد) شد.

يك وقت است كه تقوى (صبغة الله) است كه درمورد آن داريم (و من احسن من الله صبغة)، يعنى رنگ خداست، نه چيزى كه رنگ مردم داشته باشد. زاهدى نزديك مغازه دار رفت و به او گفت: فلان جنس را دارى؟ صاحب مغازه گفت: بله، آقاى زاهد دارم و مرد زاهد از پيش او رفت. به زاهد گفتند چرا رفتى؟ گفت من آمده بودم كه با پولم خريد كنم نه با زهدم. اين عكس آن است كه كسى بگويد: من اهل علم هستم، كمى ملاحظه ام كن در اينجا اهل علم بودن براى پول است و براى خدا نيست يا اينكه مقدار كمى از آن براى خدا است.

تقواى واقعى و تقواى غير واقعى

تقوى معنايش (چراغ) است. چراغ اگر دروغ باشد كه ديگر چراغ نيست، حتى اگر ميليونها نفر شهادت بدهند كه اين چراغ است چراغ نخواهد شد. حضرت اميرالمؤمنين (ع) فرمودند: (فلا يغرنك طنطنة الرجال من نفسك) يعنى حرفهاى مردم تو را گول نزد. تقوى معنايش اين است و براى اين كار بايد انسان زحمت بكشد.

در قرآن كريم خداوند مى فرمايد: (يعلمون ظاهراً من الحيوة الدنيا و هم عن الآخرة هم غافلون) يعنى: ظواهر را ملاحظه مى كنند. چه گفتيم، چه كارى انجام داديم، آبرويمان را حفظ كرديم و نظاير آنها، اما توجه به خدا در آن نيست. همان طور كه خداوند در مورد منافقين مى فرمايد: (ولا يذكرون الله الا قليلاً) يعنى: خدا را جز در مواردى اندك، ذكر نمى كنند.

به همين خاطر است كه تقوى، زحمت كشيدن و توسل به خدا مى خواهد، كه اين حالت به انسان دست بدهد، و با سر و صدا و صحبت و نظاير آن نيست، بلكه يك موضوع واقعى است كه در قلب انسان است و مربوط به ظواهر نيست. مثلا در مورد پهلوانى، اگر همه مردم بگويند فلان شخص پهلوان است اگر او پهلوان نباشد، با اين حرفها پهلوان نخواهد شد و حتى يك نفر را نخواهد توانست به زمين بزند.

بر عكس، اگر كسى پهلوان باشد، حتى اگر همه مردم بگويند فلانى پهلوان نيست، در موقع كشتى گرفتن مى تواند ثابت كند كه پهلوان است. همچنين در مورد عالم بودن، اگر كسى عالم نباشد حتى اگر همه مردم بگويند فلان شخص عالم است، او عالم نخواهد شد، و اگر يك مسئله از او بپرسند، نمىتواند پاسخ بدهد. يكى از علماى كربلا، به افغانستان رفته بود. عالم افغانى كه ميزبان عالم كربلائى بود، از او پرسيد: شما از كداميك از مراجع اجازه داريد؟

عالم كربلائى به او گفت: ما براى اجازه و نظاير آن نيامده ايم و طلبه اى بيش نيستيم. طلبه افغانى شخص زرنگى بود. از او مسائلى در مورد طهارت، نماز، روزه، زكوة، ديات، قضاء، شهادات و... پرسيد و ميهمان به همه آنها پاسخ داد. در موقع نماز، ميزبان مهمان را همراه خود به مسجد برد و دست او را گرفته و در محراب قرار داد و به مردم گفت كه اى مردم اين شخص از من اعلم است. به او اقتدا كنيد من هم به او اقتدا مى كنم چون مردى مجتهد است.

هر امرى، واقعيتش مهم است نه اينكه مردم چه چيزى بگويند.

سعدى مى گويد: (مشك آن است كه ببويد نه آنكه عطار بگويد) ممكن است عطار بگويد كه اين مشك نيست، اين سنگ است، شما بو مى كنيد و مى بينيد كه بوى مشك مى دهد و مى گوئيد مشك است. برعكس اگر عطار بگويد اين شى ء مشك است، قسم هم ممكن است بخورد و يا دو نفر شاهد هم بياورد ولى موقعى كه بو مى كنيد مى بينيد بوى مشك ندارد و مشك نيست.

بايد كوشش كنيم كه تقواى واقعى در ما ايجاد شود، و خيلى هم كار مشكلى است و فكر نكنيد كه كار آسانى است و به صرف اينكه نمازى خوانديم و حجّى رفتيم و زيارتى كرديم، تقواى ما زياد است. هيچيك از اينها دليل نيست.

دليل تقوى اين است كه ببينيم آيا واقعا قلب ما به خدا مربوط است يا نه؟ و واقعا از خدا مى ترسيم و خدا را در برابر خود مى دانيم يا خير؟ و فرقى نمى كند در كداميك از كارهايمان باشد، در فروش، خريد، رهن، نماز، روزه، مردم دارى، و اخلاق، تجارت، غير آنها.

علامه شيخ جواد بلاغى كه بود؟

از علماى عراق بود كه خداوند او را رحمت كند هر وقت كتاب مى نوشت اسمش را بر روى آن نمى گذاشت. اسم او (شيخ جواد بلاغى) بود. و بسيار هم مرد دانا و فهميده اى بود. از زمانى كه اين شخص را ديده ام، تا به حال كسى را اين چنين نديده ام. او از تمام علوم مانند اديان، لغت، فلسفه، تفسير، رياضيات، علوم روز و غير آن اطلاع داشت و اين را از كتابهايش مى توان فهميد.

او يك تفسير دارد بنام (آلاء الرحمن). كتابى دارد بنام (توحيد و تكليف) و همچنين كتابهائى بنام (الرحلة المدرسيه)، (الهدى الى دين المصطفى) و غير آن دارد. كتابهايش چنان علمى و عالمانه است كه انسان بايد آنها را درس بگيرد. پس از فوت ايشان كسانى كه خواستند كتابهايشان را تجديد چاپ كنند، نام مؤلف را بر كتابها قرار دادند و از آنجا بود كه مؤلف آن كتابها شناخته شد.

از اينجا مى توان فهميد كه او تا چه اندازه هدفش رضايت خدا بوده است. البته نمى خواهيم بگوئيم كسى كه نامش را روى كتابش مى گذارد هدفش خدا نيست، بلكه منظور اين است كه اين چنين افرادى هم داشته ايم و ارزش اين افراد را بايد بدانيم. اينان افرادى هستند كه ما بايد به شفاعت آنها به بهشت برويم. تقوى معنايش اين است كه شخص بايد كوشش كند اين چنين صفاتى را در خودش ايجاد كند.