تفقه، لازمه حكومت
از اين روست كه تفقه، همان سازندگى و تحول نفوس به نفوس الهى است. سازندگى كه محقق
شد، با غناى از اجتماع، به انذار و بشارت قوم مىپردازد، كه مرحله انبيا همين است.
انبيا بعد از خودسازى و غناى از اجتماع، متصدى هدايت و ارشاد و انذار اجتماع هستند
و اين تفقه در دين، در جهات اجتماعى و فردى است. انسان اگر تفقه در دين پيدا نكند،
مثل اعراب بدوى است. اين تفقه خصوص علم به فروع نيست، بلكه علم به اصول، علم به
سياست اسلامى و سياست دينى و حكومت اجتماعى كه همان حكومت اسلامى است، نيز داخل در
تفقه است. حكومت اسلامى، غير از حكومت در ميان مسلمين است. حكومت، اگر حكومت اسلامى
باشد، اين نحوه بصيرت دينى را مىخواهد.
انسان ممكن است بدون بصيرت دينى براى نهى از منكر، صد منكر مرتكب شود. يعنى كسى كه
اطلاعات دينى ندارد، گرچه حسن نيت دارد و مىخواهد از منكر جلوگيرى كند، ولى از روى
بىاطلاعى، ده منكر مرتكب مىشود. از اين جهت، به تفقه خيلى اهتمام شده است. بعد از
تفقه، نوبت رهبرى اجتماعى است. خداوند به اندازه امكان نصيب همه بكند. لكن مبانى
مكتب اسلام اين است كه انسان اول خودش را بسازد و اصلاح كند و بعد از آن به اندازه
توانش به اصلاح اجتماعى بپردازد. خودسازى و فراغت از بدىها، جز با تأييدات الهى
ممكن نيست. چون خودسازى مثل اين كه مؤونه زيادى مىخواهد. بايد زبان در اختيار
انسان باشد، قلب در اختيار انسان باشد، چشم و گوش در اختيارش باشد و بتواند در
برابر شيطانها مقاومت كند، شياطين همه جا هستند. نبايد اغفال شود، و اين همه،
توفيقات الهى مىخواهد.
فصل دوم: مصاحبهها
آنچه در اين فصل فراهم آمده است، مجموعه هشت مصاحبه و گفتگو با حضرت آيةالله
بهاءالدينى (قدس سره) درباره دوران زندگانى، تحصيلات، اساتيد و سلوك معنوى و روحانى
ايشان و شخصيتهاى بزرگ علمى و اخلاقى حوزه و پرس و جويى در باب معارف، اخلاق و
تزكيه نفس و خودسازى است كه بين سالهاى 1360 تا 1374 هجرى شمسى يعنى اواخر عمر
پربركت اين عالم ربانى انجام گرفته است.
گفتار 1
از دوران زندگى و تحصيلات خودتان بفرمايبد1
ـ پدر ما گفت: به چه كار علاقهمندى؟ ما گفتيم: به نجارى علاقه داريم؛ چون نجارى
بود كه مادرش در منزل، سكونت داشت، پسرش هم با ما آشنا بود، جوان بود. ايشان مثل
اين كه الك و ملخ براى ما درست مىكرد و ما از اين صنعت نجارى خوشمان مىآمد. در
جواب اين كه به چه كارى علاقهمندى گفتيم: به نجارى علاقهمنديم. البته به ما
گفتند: تبعيت از استخاره مىكنى؟ گفتم: بله. همان وقت استخاره كردند و به ما گفتند:
استخاره خوب آمد كه تحصيل كنى. با همه علاقهاى كه به نجارى داشتم، از آن صرفنظر
كرديم و به خاطر تبعيت از استخاره، با تحصيل توافق پيدا كرديم. شروع كرديم به
خواندن چيزهايى كه در مكتبها مىخواندند، از فارسى و... . تا در همان مكتبخانهها
به اوايل صرف رسيديم. آن زمان شايد اول تأسيس حوزه علميه و ورود
حاج شيخ عبدالكريم به حوزه بود. ما هم در همين مكتبخانهها درس خوانديم، تا
وارد حوزه شديم. همان زمانى كه در مكتبخانه بوديم، مرحوم شيخ
ابوالقاسم كبير كه همه او را مىشناختند به مكتبخانه ما آمد و يك سؤال صرفى
از ما كرد و مثل اين كه خوب جواب داده شد. سر و صدا در شهر بلند شد كه جواب آشيخ
ابوالقاسم را داده است. لذا با اين كه هفت، هشت ساله بوديم، وقتى ما وارد مجلسى
مىشديم، شيخ با اين كه اول شخصيت علماى قم بود، از جا بلند مىشد و ما را پهلوى
خود مىنشاند و در حق ما چنين محبتهايى داشت.
بعد از سنه مجاعه (قحطى)، اكثر مردم بىحرفه مىرفتند صحرا و گندم و جو مىآوردند و
از عوايد آن استفاده مىكردند. يك جوانى بود كه او هم به صحرا مىرفت و جو و گندم
مىآورد و با دست خودش آنها را خرد و مصفا مىكرد و از عوايد آن استفاده مىكرد.
اين جوان با ما يك آشنايى هم داشت و من آن زمان هفت، هشت ساله بودم. نفهميدم قضايا
چه بود كه روزى از صحرا آمده بود، و ما پاهايمان را از روى زمين برمىداشتيم و روى
پاهاى او مىگذارديم و تا زانوهاى او بالا مىرفتيم. اين كار ما بود. يك وقت عصبانى
شد. اوقات او تلخ شد و با گيوههاى رعيتى، كه سرهاى عجيبى داشت، لگدى براى ما پرت
كرد؛ كه رگ طرف چپ پاى ما قطع شد و ما سوختيم و حدود چهل، پنجاه قدم دويديم و به
زمين خورديم، و يك سوختن عجيبى بود.
در اوانى كه به بازى خيلى علاقه داشتيم، يك شب، يكى از سادات را خواب ديديم كه
مىخواستند پولى به ما بدهند؛ يكى گفت: به اين كه الكبازى مىكند نبايد پول داد.
اين خواب را ديديم. فرداى آن روز كه به مكتب رفتيم، يكى از آقايان از كربلا آمده
بود. معلم مكتب ما يك كلهقند و شيشه گلابى به ما داد تا براى آن آقا تعارف ببريم.
ما برديم. آن آقا در برابر اين تعارفاتى كه كه ما برديم، سه قران آن روز ـ شايد
قريب هفتاد سال پيش باشد ـ را خواست به ما بدهد. ما قبول نكرديم. ايشان دور خانه،
دنبال ما آمد كه پول را به ما بدهد، آخرش قبول نكرديم. ما پيش خودمان گفتيم اين
تعبير همان خوابى است كه ديشب ديديم. با اين خواب دست از الك بازى هم برداشتيم.
در اوايل تحصيلات كه سيوطى مىخوانديم، به ما گفتند:
براى امتحان پيش حاج شيخ برويد. خوب، سيوطى هم مطالب عميق و دقيقى دارد كه شايد
بعضى از اساتيد هم در آن بمانند. وقتى نزد حاج شيخ رفتيم به ما گفتند: باب
حال را بگو: بسيار خوب. گفتند: مطالعه كن! گفتم: مطالعه نمىخواهد. در آن
مجلس حاج شيخ و عدهاى از علما بودند و جمعيت خبر از اوضاع نداشت. ما در اين كتاب
آنچه خوب بلد بوديم، فقط همين قسمت مشكل بود. همه كتاب را بلد نبوديم، ولى همان را
كه بلد بوديم از ما خواستند. ما كه مسلط بر اوضاع بوديم شروع به گفتن كرديم. وقتى
گفتيم، حاج شيخ گفت: نفهميديم، دوباره بگو! نه اين كه حاج شيخ نفهميد، بلكه بيان به
حدى جالب بود كه ما دوباره شروع كرديم. تقريبا اين يكى از الطاف الهى بود كه در
تمام كتاب ما بيچاره بوديم و فقط همين قسمت كه از همه جا دقيقتر و بهتر مىدانستيم
نصيب ما شد. سر و صدايى در حوزه پيدا شد. حوزه چنين امتحانى به خود نديده بود. شايد
ما در آن وقت، دوازده، سيزده ساله بوديم.
شايد در شانزده، هفده سالگى بود كه در فيضيه، با دو تا از رفقا پيش از اذان صبح
مباحثه داشتيم. زمستان بود كه ما به بواسير جرحى مبتلا شديم. ما خيلى ناراحت شديم؛
چون از خصوص اين مرض خيلى بدمان مىآمد و از طرفى دو نفر در حجره با ما بودند. ما
به احدى بروز نداديم. نه به ابوين گفتيم كه چنين مرض خطرناكى داريم، كه اگر كسى به
آن مبتلا مىشد، داخله او اقدام به اصلاح مىكردند و نه همحجرهاىهاى ما باخبر
شدند. نمىدانم يا حضرت زهرا سلامالله عليها بود يا امام زمان (عليه السلام) بود
كه ما متوسل به يكى از اين دو شديم. چهار يا پنج روز بيشتر طول نكشيد كه مرضى كه
احتياج به جراحى داشت از بين رفت. يعنى همان عملى كه ائمه (عليهم السلام) با اعراب
بدو (بيابانى) مىكنند، همان كار را با ما كردند. ائمه (عليهم السلام) اعراب بدو را
خيلى معطل نمىكنند.
مىگفتند: علامه امينى، صاحب
الغدير، براى تصنيف الغدير، به كتابى نياز داشت. چندين ماه خدمت حضرت امير
(عليه السلام) مشرف مىشد و از حضرت درخواست مىكرد تا كتاب را پيدا كند و حضرت
اجابت نمىكرد. يك روز در حرم حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) بود كه عربى به
حرم حضرت آمد و رو به حضرت گفت: اگر مردى كار مرا انجام بده! با همان تعبير خيلى
توهينآميز، هفته ديگر آمد و گفت: بله، مرد هستى. تو مردى! كار ما را انجام دادى.
صاحب الغدير مىگويد: ما خيلى ناراحت شديم. گفتيم: ما داريم براى حضرت زحمت
مىكشيم، كتاب الغدير مىنويسيم، به ما اعتنا نمىكند، ولى اين عرب دهاتى، همين كه
آمد و گفت: اگر مردى كار ما را انجام بده! كارش را انجام داد. مىگويند: صاحب
الغدير حضرت را در خواب ديده بود كه حضرت فرموده بودند: اينها عرب دهاتى و بدو
هستند و نمىشود اينها را رد كرد. بايد با اينها مطابق طفوليتشان عمل كرد. لذا بايد
كار اينها را انجام دهيم. ولى تو كه ما را مىشناسى، مرد فضيلت و تقوايى، بصير
هستى. ما اگر به اين زودى هم به تو اعتنا نكنيم، تو عارف به حق ما هستى.
صاحب الغدير مىگويد: در همين حين يك زنى آمد و گفت: ما امروز خانهتكانى داشتيم كه
همه زوايد خانه را بيرون، در زبالهها، بريزيم، تا خانه ما تميز شود. يك كتاب پاره
مندرسى در خانه بود. مرد ما گفت: اين كتاب را هم بينداز در زبالهها. من گفتم: شايد
به درد اين همسايه ما، آقاى امينى بخورد. كتاب را مىدهد به آقاى امينى. آقاى امينى
وقتى مىبرد و باز مىكند، مىبيند همان كتابى است كه دنبال آن مىگشته است. آن
كتابى كه براى پيدا كردنش آن همه به حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) التماس
مىكرد، امروز آن كتاب را كه مىخواستند به زبالهها بيندازند، آوردهاند پيش ما.
در اين قضاياى ما هم حضرت همان برخوردى كه با عرب دهاتى مىكنند، با ما كردند تا
قضايا خاتمه پيدا كرد.
اما وضعيت ما در روزه. خدا تأييد كند امام را، امام به ما مىگفت: روزه نگير! يعنى
وضع ما بد بود. وضع ما آن قدر بد بود كه امام در 44، 45 سال پيش در يك جلسه به ما
گفت روزه نگير. ولى از كمال اعتمادى كه به خدا داشتيم ـ اگر هم اشتباه بوده است يا
جهالت ـ روزه را مىگرفتيم. ما مىگفتيم اگر كسى براى خدا انتحار هم بكند، خدا او
را نگهدارى مىكند. دستگاه خدا يك دستگاهى است كه اگر كسى براى خدا انتحار هم بكند،
خدا او را نگه مىدارد. ما روزه را مىگرفتيم، تا اين كه بيست سال پيش يكى از رفقا
به ما گفت: ما امسال نمىگذاريم تو روزه بگيرى، مگر اين كه دكتر زند وكيلى با روزه
گرفتن تو موافقت كند و يك قرصهاى استثنايى هم براى تقويت تو بدهد. در صورت اجازه
او مىتوانى روزه بگيرى. پيش از رمضان اين حرفها را مىزد كه البته مسافرتى برايش
پيش آمد و براى كارى به طرف مازندران رفت. ما هم شروع كرديم به روزه گرفتن. روز نهم
كه بلند شديم ديديم تمام دستگاههاى بدن ما تعطيل شده است. يعنى همه از كار افتاده
است و با يك سيگارى كه آتش زديم، همه دستگاه راه افتاد. ما شروع كرديم به روزه
خوردن، ولى روزه خوردنى كه نه سحرى مىخورديم و نه افطارى. فقط روزهندارى ما همين
بود كه سماور آتش بود و سيگار ما هم بود. ده مثقال، مثل بادام و فندق مىخورديم.
چيز ديگرى نمىتوانستيم بخوريم و ارواح چقدر به ما فشار آوردند كه تو روزه نگير؛
ارواح مؤمنين؛ آنها را مىشناختم. ما روزه را نمىگرفتيم. يك وقت ايام و ليالى قدر،
ارواح به ما گفتند: روزه را شروع كن! ما روزه را شروع كرديم. نمىدانم شب بيست و
چهارم يا بيست و سوم بود كه ارواح از سر شفقت و رأفت با ما حرف مىزدند و معلوم بود
كه اينها دلسوزى دارند و البته مثل اينكه روزه گرفتن ما خطر مرگ داشت. شب بيست و
چهارم يا بيست و هفتم، باز يك چنين حالتى پيدا شد كه تمام دستگاه بدن ما تعطيل شد.
از آن تاريخ به بعد هم ديگر با روزه خداحافظى كرديم. ما خيلى ناراحت بوديم كه به ما
بگويند: تو بايد روزه بخورى! چون از بس ما فوايد زيادى از روزه ديده بوديم، حاضر
نبوديم روزه تعطيل شود. وقتى اين بساط سرما آمد، گفتيم: از بركات خدا محروم شديم؛
چون از روزه محروميت پيدا كرديم. اين قضايايى بود درباره روزه، فىالجمله.
از خاطراتى كه با امام داريد بفرماييد.
ـ يكى از قضايايى كه ما با حضرت امام داريم در اوايل كشف حجاب بود. آن زمان حاج شيخ
حيات داشت. الآن قريب 49 سال است كه از فوت حاج شيخ مىگذرد. يك شب در فيضيه در
حجرهاى بوديم. همه براى مسأله جشن كشف حجاب ناراحت بودند. تا اين كه جلسه نزديك به
ساعت سه نيمه شب تمام شد. همه متفرق شدند. وقتى امام تنها شد و با ما كسى نبود، به
ما گفت: اگر فردا براى جشن كشف حجاب از ما دعوت كردند چه بايد بكنيم. همان طور كه
از بازار و اعيان دعوت كردند، گفتند: بايد روحانيت هم در جشن شركت كند. ما تا رفتيم
فكرى بكنيم، امام گفت: ما قبول نمىكنيم. خودش سؤال را كرد و خودش هم جواب داد. اين
بود كه ديگر نوبت به روحانيت نرسيد. امام جمعه خوى يا تهران گفته بود: اگر سرم
برود، اين كار نمىشود. پهلوى هم يكى از فحشهاى چهاروادارى به آخوندها داد و گفت:
ولشان كنيد. به آخوندها كارى نداشته باشيد. ولى امام اين كلمه را همان موقع به ما
نگفت، وقتى همه رفتند به ما گفت. مثل اينكه صلاح نبود جلو ديگران بگويد.
رابطه شما با امام چگونه بود؟
ـ وقتى كه حوزه در برابر اين كه ما تدريسى را قبول نمىكرديم بيچاره مىشد، امام كه
واسطه مىشد، مىگفتيم: حرف نداريم و مىپذيرفتيم. مثل اين كه ما وساطت امام را رد
نمىكرديم.
از حضرت آيةالله بروجردى بفرماييد.
ـ با ورود ايشان به حوزه علميه قم، حركتى علمى در حوزه به وجود آمد و حركتى موفق
بود و اين از بركات ايشان بود. ايشان در دوران طواغيت بود و گرفتارىهاى زيادى
داشت. ايشان خيلى در تحصيلات مؤثر بود و در علوم اسلامى حق خيلى بزرگى به حوزه
دارد.
اگر خاطراتى از حضرت آيةالله حاج سيد محمدتقى خوانسارى داريد
بفرماييد.
ـ ما در نماز استسقاى آقاى سيد محمدتقى خوانسارى شركت كرديم. البته يك نماز عمومى
داشتند، كه ما بوديم و يك نماز خصوصى، با عدهاى از خواص، كه ما شركت نكرديم. روزى
كه سر و صدا بود كه ايشان براى نماز بروند، بعضى از اهل علم با من مذاكره كردند كه
كار آقاى خوانسارى كار خطرناكى است؛ براى اين كه اگر با نماز آقاى خوانسارى باران
بيايد، همه سرافراز مىشويم، ولى اگر باران نيايد، اين مردم چه بر سر ما مىآورند!
و نمىتوان هيچ كلك و حقهاى زد كه جواب مردم را بدهيم، و خيلى متوحش بودند. ولى
مثل اين كه از كسانى كه پيش آنها محرز بود كه باران مىآيد من بودم. من هيچ اضطرابى
نداشتم. پيش من محرز بود كه باران مىآيد و باران كما و كيفا مطابق نظريه ماست.
يعنى همان طور كه در ذهن ما بود، ده، بيست دقيقه، باران شديد آمد و پشتبام و حياط
و همه را شستشو داد، ولى بيست دقيقه هم بيشتر نبود، به طورى بود كه همه دهنها بسته
شد. چنين قضيهاى هم ما از آقاى خوانسارى داريم.
اگر خاطراتى از حضرت آيةالله حاج سيد احمد خوانسارى داريد،
بفرماييد.
ـ آقاى آسيد احمد خوانسارى از افرادى است كه شايد شصت سال است ما ايشان را
مىشناسيم. ايشان مرد فضل و تقوا و علميت است و مثل اين كه از نوادر حوزه علميه قم
بود.
از مرحوم آيةالله حاج شيخ عبدالكريم حائرى بفرماييد.
ـ حاج شيخ در اوايل امر مثل يك پدر مهربان براى حوزه بود. محصلين حوزه مثل بچههاى
خود حاج شيخ بودند. كمال شفقت و رأفت را نسبت به آنها داشت. ولى از وقتى كه پهلوى،
آن مرد كثيف، سر كار آمد، ما مىديديم كه حاج شيخ، شش ماه، روز به روز دارد
مىميرد، تا مرد. يعنى از فشارى كه از جانب دستگاه پهلوى به ايشان متوجه مىشد، يك
نوع مرگ تدريجى براى ايشان به وجود آمد.
ضمن معرفى مرحوم ابويتان، اگر خاطراتى از ايشان داريد، بيان كنيد.
ـ از افرادى كه در او هيچ كلك و حقهبازى نديديم، ايشان بود. خيلى صاف و ساده بود،
يعنى با روشنفكرىهايى كه شرق و غرب با آن آشنا هستند، اصلاً آشنا نبود. گمان
مىكنم شايد اگر تعليمات شرق و غرب را هم به ايشان تعليم مىدادند ياد نمىگرفت،
يعنى قادر نبود اين حرفها را ياد بگيرد.
آيا حضرت عالى تأليفاتى هم داريد.
البته تأليفات متفرقهاى در چهل، پنجاه سال پيش داشتيم. بخشى از نوشتههاى ما تفسير
بوده است. يك مقدار نهجالبلاغه بوده است. يك مقدار درباره وهابيت بوده است كه من
از وهابيت خيلى ناراحت شدم. قسمتهايى از اين نوشتهها را رفقا بردهاند.
يك وقتى بعد از افطار مىنشستم و تا سحر، سماور ما روشن بود و قلم هم دست ما بود و
مشغول نوشتن بودم. يكى از ماههاى رمضان يادم هست كه تا نزديك سحر چيزى مىنوشتم؛
يعنى تفسير و نهجالبلاغه و از اين طور چيزها مىنوشتم؛ البته شايد چهل سال بيشتر
است. نهجالبلاغه بود، تفسير بود، تقريرات دروس بود. حتى درسهاى حاج شيخ را هم ضبط
كرده بوديم؛ بيش از پنجاه سال است.
گفتار 2
درباره پدرتان بفرماييد2.
ـ ارتباط ايشان با قرآن زياد بود، روزى ده تا پانزده جزء، قرآن مىخواند، براى مردم
استخاره مىكرد، در آستانه حضرت معصومه ـ سلامالله عليها ـ خدمت مىكرد، درس حاج
شيخ و شيخ ابوالقاسم قمى مىرفت و با شيخ ابوالقاسم
يك نسبت فاميلى داشتند. سالى يك مرتبه شيخ را دعوت مىكرد. ابتدا در
مدرسه خان، حجره داشت، بعد از آن در فيضيه حجره پيدا كرده بود. نقشههاى
شيطانى نداشت، اصلاً با افكار شيطانى آشنا نبود. خيلى صريح و آشكار بود. اجداد
ايشان طبق آنچه آقانجفى نوشته است، افراد شريف و
معتبرى بودهاند. غالبا امامزاده بودهاند. من قرآنى به خط بعضى از آنها در هفتاد،
هشتاد سال پيش ديده بودم؛ الآن نمىدانم كجاست. در ميان آنها از علما و محدثين
بسيار بودهاند. مطابق شجرهنامهاى كه آقانجفى نوشته است، كليددارى حرم فاطمى در
اين فاميل بوده است. پدرم كارهاى شلوغبازى را بلد نبود و با آن آشنايى نداشت. با
قرآن مأنوس بود، ادبيات را خوب مىدانست و با فقه و اصول هم آشنا بود. هر كجا از
قرآن را سؤال مىكردند جواب مىداد، از بس قرآن خوانده بود، بر قرآن مسلط و با آيات
آن آشنا بود. مقدارى از جامعالمقدمات را هم به ما تدريس كرد.
شنيدهايم پدر شما مستجاب الدعوه بوده است.
ـ يك مرتبه مرغها سفره را به هم ريخته بودند، ايشان هم به مرغها گفته بود: باد
كنيد! مرغها هم باد كرده و مرده بودند.
درباره مادرتان بگوييد.
ـ مىگفتند: مادرم انتساب به آخوند ملاصدرا دارد.
مادر ما با اين كه سواد نداشت، ادعيه را حفظ بود. زن فعالى بود. يك روز امام خمينى
(ره) با عدهاى نزديك ظهر به منزل ما آمده بودند. در منزل ما حتى فلفل و زردچوبه هم
موجود نبود؛ ولى ايشان در ظرف نيم ساعت بساط را درست كرد. اين قضيه مربوط به چهل،
پنجاه سال پيش است، يادم هست زمانى كه دو، سه ساله بودم، ديدم شب مولود، مادربزرگم،
با زنها دور هم نشسته بودند و ايشان اين شعر را مىخواند:
تولد شد محمد به دنيا آمد احمد. مادر ما كرباس مىبافت و مقدار كرباسى كه در
ظرف يك سال مىبافت، چهل تومان قيمت داشت كه تقريبا پول هشت، نه خروار گندم بود.
از خاطرات دوران كودكى برايمان بگوييد.
ـ در بچگى خير و شر را تشخيص مىدادم. در گهواره بودم كه مىخواستند به من نيشترى
بزنند. من حس مىكردم كه وضع بد و خطرناك است و اوضاع ناجور است، مثل اين كه مادر
ما از اطراف ما عقب رفتند تا نيشتر را نبينند، نيشتر را زدند و خون آمد. خوب يادم
هست كه مىفهميدم حرفهاى اينها كلاهگذارى است. افرادى كه مىآمدند، در اين قسمت
دروغهايى مىگفتند كه ما اين دروغها را مىفهميديم، ولى هيچ نمىگفتيم و
نمىتوانستيم بگوييم. در گهواره بودم كه خير و شر را تشخيص مىدادم. يادم هست وقتى
كه بچه شيرخوار بودم، ترياك به ما مىخوراندند، من متنفر بودم، ولى مثل اين كه قبول
مىكردم.
زمانى كه مكتب مىرفتم، مكتب ما زنانه بود، رفتم سر حوض و در حوض افتادم. مرد خانه
گفت: هندوانه در حوض افتاد. از اين كه مرد گفت: هندوانه در حوض افتاد، ديگر به فكر
من نبودند. نمىگفتند كه شايد ما باشيم، ولى نمىدانم چه شد كه دستم را به ديواره
حوض گرفتم و نجات پيدا كردم. در آن زمان چهار يا پنج ساله بودم.
در حرم حضرت معصومه (عليها السلام) رفت و آمد داشتم. يك روز ديدم دو سه نفر
نشستهاند و دعا مىخوانند و عقرب درشتى در پنجاه سانتى آنها در حركت بود، ولى
آنها به عقرب كارى نداشتند، عقرب هم با آنان كارى نداشت. مثل اين كه احساس امنيت
مىكردند. چهار يا پنج ساله بودم كه تا ته آب انبار، كه پلههاى تاريكى داشت،
مىرفتم و آب مىآورم، همه جاى حرم را بلد بودم.
رفتار پدرتان با شما چگونه بود؟
ـ رفتار پدر ما با ما بسيار آزادانه بود. هيچ كارى به ما تحميل نمىكرد. ما را به
جاهاى خطرناك هم مىفرستاد، ولى آرامش داشت. مثل اين كه بااطلاع بود كه خطرى براى
ما نيست. البته به ذكاء ما معتقد بود.
پس از پيروزى انقلاب امام خمينى (ره) به منزل شما آمدند. جريانش
چه بود؟
ـ امام در آن مجلس اظهار كرد كه من خودم در اختيار خودم نيستم و همه چيز در اختيار
من است. بعد من با امام مذاكره كردم كه احمد آقا سى
ساله است و جوانى است كه وارد اين كارها نبوده است. يك مقدار رعايت احمد آقا را
بكنيد. امام گفت: من بدتر از احمد آقا هستم. ما هم ديگر چيزى نگفتيم. يعنى من
ناراحتتر از احمد آقا هستم.
اين جمله يعنى چه كه من در اختيار خودم نيستم و همه چيز در اختيار
من است؟
ـ آن روز من استفاده كردم كه من ولايت دارم بر همه چيز؛ ولى خود در اختيار خودم
نيستم، در اختيار حق تعالى هستم.
يعنى ولايت تكوينى؟
ـ من چنين چيزى از كلمات ايشان فهميدم، اين جور فهميدم، حال، اين جور بوده است يا
جور ديگر. من حس كردم ايشان مىخواهد بگويد من ولايت دارم.
ايشان را چگونه ديديد؟
ـ اجمالاً ايشان مرد خدوم و خير و... از سه، چهار سال بعد از تأسيس حوزه، طورى بود
كه لااقل روزى دو مرتبه همديگر را مىديديم. در پاكى و صداقت و فهم و فطانت و
ذوقيات و همه چيز خوب بود. در فيضيه هم اخلاق تدريس مىكردند.
آيا شما در درس اخلاق شركت مىكرديد؟
ـ من درس اخلاق نمىرفتم؛ بلكه از اعمال شيخ ابوالقاسم
كه عملاً اخلاقى بود استفاده مىكردم. درس كلام ميرزا اكبر
حكمى كه در ابتداى تشكيل حوزه، فلسفه تدرسى مىكرد، مىرفتيم. ايشان يزدى
بود و مرد خوبى بود. ما تازه ادبيات مىخوانديم، ولى بيان بيانى بود كه ما
مىفهميديم.
آيا در آن زمان به جمكران هم مىرفتيد؟
ـ بله، يك وقتى عدهاى بوديم كه دستهجمعى پياده به جمكران مىرفتيم. رفقاى ما
مىماندند و ما تنها برمىگشتيم و از چيزى هم وحشتى نمىكرديم.
چه آثارى از جمكران مىديديد؟
ـ آنچه من حس كردم اين بود كه هشت، نه مرتبه، من كسالتى داشتم، مقابل جمكران كه
مىرسيدم حالم خوب مىشد. من خيال مىكردم اين مال يك فرسخ و نيم راهى بوده است كه
آمدهام، بعد ديدم نه، چيز ديگرى بوده است.
از خاطرات خودتان با امام خمينى (ره) بفرماييد.
ـ يك سالى شبهاى ماه رمضان قمىها جلسهاى داشتند كه در آن
عبقات مىخواندند. امام هم در آن جلسه شركت داشت. امام آن قدر مجذوب عبقات
شد كه بعد از ماه مبارك با اين كه پول نداشت يك جلد از آن را چاپ كرد.
يك زمانى هم رفته بودم بازديد امام. در پشتبام بوديم، قرار شد شب را آن جا بمانيم.
آنها شبها غذاى حاضرى مىخوردند. حاج آقا مصطفى بلند
شد كه بگويد: يك كتهاى درست كنيد تا امشب كه فلانى اينجا هست بخوريم. رفت لب بام
صدا بزند، امام به من گفت: اين نيفتد. من گفتم: نمىافتد. و اين از شدت علاقه امام
به آقا مصطفى بود. از بس به او علاقه داشت. حاج آقا مصطفى جوان خيلى بافضل و
بااخلاقى بود. جهات خيلى فوقالعادهاى داشت. گاهى دو ساعت از شب رفته مىآمد منزل
ما. مىگفتم: مىخواهى برويم بيرون؟ مىگفت: بله.
از دوران تحصيل خودتان بفرماييد.
من در تدريس هميشه، دو، سه درس ذخيره داشتم، كه اگر يك شب مانعى پيدا شد و نتوانستم
مطالعه كنم، فردا درسها تعطيل نشود، بلكه از مطالعه ذخيره تدريس كنم. ما از بس
مشغول تحصيل بوديم يك سال به منزل نيامديم. خانواده در فيضيه مىآمدند و ما را
مىديدند.
من هميشه از حدود منزل امام به فيضيه مىآمدم. چون مىديديم اگر بخواهم از كوچه
بيايم با اشخاص برخورد مىكنم و سلام و عليك و حال و احوال و...، مطالعات (تفكرات)
ما به هم مىخورد. بنابراين، از آن پشت مىرفتم تا با كسى برخورد نكنم. يك روز،
تازه از زرند برگشته بودم، ديدم جاده را عوض كردهاند
و براى اين كه راه قدرى نزديك شود جاده را انداختهاند در باغات. ما گفتيم كه راه
براى ما اهميت ندارد. از جاده قديم مىرويم كه به باغات مردم كارى نداشته باشيم.
خانه زنبورى به شاخهها بود. همين طور كه عبا به سرم بود خانه زنبورها روى سرم خراب
شد. زنبور اول نيش زد، به او بىاعتنايى نكردم. دومى هم نيش زد، باز اعتنا نكردم،
سومى كه نيش زد، نگاه كردم ديدم قريب چهل، پنجاه زنبور دور عينك ماست. ما با
زنبورها مبارزهاى كرديم. عبا و عمامه را انداختيم، عينك را انداختيم. اين قدر
بىحال شديم كه نشستيم و نتوانستيم بايستيم. حدود هفت، هشت قدمى ما، نهر آبى بود.
مقدارى آب به صورت زدم. عبا و عمامه را برداشتم، ديدم حالى ندارم عينك را بردارم،
گفتم: عينك نمىخواهم. فشار سم جورى بود كه خون از دماغ ما جارى شد. يكى از اهل علم
رسيد و حال و احوال كرد؛ گفتم برو درشكهاى براى ما بياور. در درشكه نشستيم؛ ولى
مثل آدمى بوديم كه دعوا كرده باشد؛ عمامه خراب شده بود، عبا خراب شده بود. البته
دعوا كرده بوديم، ولى با زنبورها. آمديم منزل و سه شبانهروز چشم من باز نمىشد.
بعد از آن هم مزاج من سالم شد. اين زنبورها براى رفع سردى باطن ما به جان ما
ريختند. معلوم شد كه اين نيش زنبورها براى ما خير بوده است.
آيا تبليغ هم مىرفتيد؟
ـ ماه رمضان براى تبليغ به زرند و نراق مىرفتم.
آيا با آقاى اراكى هم ارتباط داشتيد؟
ـ سوابق آقاى اراكى در حوزه را زياد دارم. پدر ايشان در مدرسه خان برنامه داشت.
ايشان با پدرشان به فيضيه مىآمدند. پدر ايشان به وجود آقاى اراكى مبتهج بود.
نمىتوان حساب كرد كه پدر ايشان چقدر خوشحال بود. با هم راه مىآمدند. آقاى اراكى
از ابتدا مرد با فضل و تقواى و مورد علاقه حاج شيخ عبدالكريم بود. ايشان هميشه
مأموم حاج شيخ بود و سمت چپ حاج شيخ، مال آقاى اراكى بود. حاج شيخ هم به او خيلى
علاقه داشت و اين روى پاكى آقاى اراكى بود نه جهات ديگر؛ چون مرد خيلى پاكدامنى
بود.
از خاطراتى كه با حاج آقا مصطفى خمينى (ره) داريد بگوييد.
ـ زمانى كه براى زيارت به عتبات رفته بوديم، با اين كه شبها در خانه امام پنج، شش
نفر غذا مىخوردند، ولى حاج آقا مصطفى مىآمد مسافرخانه پيش ما. ايشان قبا را زير
سر مىگذارد و عبا را روى خود مىانداخت و صبح ما را به حرم حضرت اباعبدالله (عليه
السلام) و حرم حضرت ابوالفضل (عليه السلام) مىبرد و سر سفره ما مىآمد. روز عاشورا
هم به ما اصرار كرد كه تو بايد بيايى دسته نجفىها را ببينى ولى من نرفتم. مىگفت:
عربها مىآيند آن جا، رييس تيغزنها با آن شمشيرش شرق و شرق توى سرش مىزند. بايد
بيايى ببينى. گفتم: نه. من با آن شلوغى، آن جا نمىتوانستم... .
يك شب از امام دعوتى كرده بودند. امام ديده بود مشكل است و از طرفى نمىتوان دعوت
آنها را رد كرد. به حاج آقا مصطفى گفته بود شما برو. ما هم آنجا ميهمان بوديم.
رسيديم جلو مسجد امام، ديديم يكى از آقايان طلبههاى شمالى از مطب شفايى پايين
مىآيد. ما گفتيم: درشكه را نگه داريد. ديدم طلبه شمالى، هم مريض است و هم فقير. به
حاج آقا مصطفى گفتم: پولها را دربياور! پولها را درآورد. گفتم: همه را به او بده.
گفت: من آنها را بشمارم تا به امام بگويم چقدر بود. پولها صد و هفتاد تومان بود كه
همه را داديم به آن طلبه.
حاج آقا مصطفى، خيلى اخلاق خوبى داشت. يك روزى نزديك ظهر آمد منزل ما. ما هم ميهمان
آقايان شمالى بوديم. ايشان به ما گفت: شما برويد كه آقايان ناراحت نشوند. من اينجا
را درست مىكنم. ما هم آش رشته داشتيم. رفقايى هم همراهش بود. او كبابى هم گرفته
بود و از رفقا پذيرايى كرده بود. به جاى اينكه بگويد حالا ما آمدهايم آنجا نرو،
گفت: بلند شو برو، ملاحظه ما را نكن. من خودم اينجا كارها را اصلاح مىكنم. همين
كار را هم كرد. مرد خيلى بافضل و بااخلاقى بود. جهات خوبى داشت.
توصيهاى بفرماييد.
ـ از مولانا اميرالمؤمنين على بن ابيطالب (عليه السلام) است كه فرمود:
مثل الصلوه مثل الحمه على باب الرجل3؛
مثل نماز، مثل حمام در خانه است. كه انسان هر روز پنج مرتبه خود را در آن مىشويد.
اگر انسان روزى پنج بار خود را در حمام بشويد، ايبقى معه الدرن
آيا كثافات باقى مىماند؟ نه. منتها نماز درن و كثافات معنوى را از بين مىبرد:
ان الصلوه تنهى عن الفحشاء و المنكر4،
و حمام كثافات ظاهرى را پاك مىكند. اجمالاً، نماز سازنده است. اگر نماز قبول شود،
انسان را از صفات حيوانيت تطهير و پاكش كرده است. اگر انسان به وسيله نماز تطهير
شد، همه چيز عوض مىشود. اگر نماز مقبول واقع نشد، معلوم است كه تطهيرش نكرده است و
چيزهاى ديگر هم قبول نمىشود. اگر نماز مقبول شد، انسان از بسيارى از معاصى فاصله
مىگيرد.
من اخلص لله اربعين صباحا جرت ينابيع الحكمه على قلبه و منه
على لسانه5؛
كسى كه چهل روز با اخلاص صبح كند ينابيع (چشمهها) حكمت بر قلبش ريزش مىكند و از
آن جا به زبانش. و شايد ما تجربه كردهايم. همين طور است. البته تجربه نمىخواهد.
مطلب حقيقت دارد، ولى من تجربه هم كردهام. تا آنجا كه مىتوانيد اخلاص پيدا كنيد،
بقيه آن را از خدا بخواهيد. به ائمه (عليهم السلام) متوسل شويد.
يك وقتى، شايد زمان حاج شيخ بود، جلد سيزدهم بحار را
كه مطالعه مىكردم، كسانى كه به سهله و
كوفه رفته بودند تا به زيارت حضرت نايل شوند. اين كه نايل شدند يا نشدند خبر
ندارم، ولى ديدم ما سنخيت با حضرت نداريم. تمام اينها را كه شمردند، كه مىخواستند
به زيارت حضرت نايل شوند، يا پول مىخواستند يا زن مىخواستند، يا مقام مىخواستند.
همهاش امور مادى مىخواستند، يك نفر از آنها جهت الهى نداشته است. مثلاً اين كه
معرفت به خدا پيدا كند، نبوده است. برويد جلد سيزدهم بحار را ببينيد. آن وقت من
قضاوت كردم كه ما سنخيت با حضرت نداريم. كسى كه سر تا پا نور است و كسى كه سر تا پا
ماده است.
آيا تشرف در زمان غيبت امكان دارد؟
ـ بعضى ديدهاند و تشرف پيدا كردهاند. شايد تشرف بدون علم خيلى زياد است. يعنى
ببيند ولى نشناسد و حضرت هم به روى آنها نياورد. در سفر مكه امام به من گفت: چه
فهميدى در اين سفر؟ گفتم: هيچ. گفتم: من يك دردسر سى سالهاى داشتم، خيلى هم وضع آن
بد بود، در اين مسافرت اين دردسر رفت. به فرودگاه سوريه
كه وارد شديم، يك رطوباتى از بينى ما شروع به بيرون آمدن كرد و آن دردسر رفت، كه
الآن هم نيست. اين را در سفر ديديم. اما اين كه با حضرت هم برخورد كرديم يا نه؟ از
اينها خبر ندارم. اگر هم برخورد كردم، نفهميدم كه حضرت است. مثل اينكه صلاح نيست.
اگر كسى زحمت بكشد و خالصانه آنها را طلب كند ممكن است نايل شود.
گفتار 3
براى اينكه در نماز توجه و حضور قلب داشته باشيم چه بايد كرد6؟
ـ بايد، انشاءالله، با اطاعت خدا كمكم جهات ايمانى براى شما روشن شود. يعنى وجدان
كنيد كه خدايى هست، نه اين كه فقط بشنويد. شنيدن تنها چندان فايدهاى ندارد. اين كه
آدم مطالب را بفهمد، غير شنيدن است.
چگونه بايد جهات ايمانى را
وجدان كرد؟
ـ از طريق بندگى خدا؛ يعنى بايد عبادت خدا را كرد. بايد به دستگاه خدا اخلاص پيدا
كرد و كار را براى خدا انجام داد، حرف براى خدا زد، حركت براى خدا كرد. در اين
صورت، آنچه ديگران نمىفهمند شما مىفهميد.
ما هر كارى مىخواهيم انجام دهيم پس از بررسى مىبينيم كه در آن
ريا و شرك است.
ـ اينها مال ضعف ايمان است. همه كارها در اختيار خداست، بندگان خدا ابزارند، مثل
ابزار نجارى، كار را ابزار نمىكند. مردم و مخلوقات خدا وسايل هستند. گاهى ممكن است
باد هم كارهاى بندگان خدا را انجام دهد، آب هم اين عمل را انجام دهد. اگر انسان اين
مطالب را فهميد و دانست كه همه كارها در اختيار خدا است، آن وقت از بندگان خدا
صرفنظر مىكند. نه اين كه با آنها معاشرت نكند. بلكه كارها را براى خدا انجام
مىدهد. يعنى اگر دو تا پرتقال به كسى داديد، براى خدا مىدهيد. نه براى اينكه فردا
به شما دو تا پرتقال بدهد. اگر به اين نيت داديد، اين معاوضه است. اگر كسى مرد خوبى
باشد و شما مداحى او را بكنيد، تا اين كه او هم در جاى ديگر مداحى شما را بكند، اين
همان بازيگرى است. اگر به راستى مرد به درد بخورى است، بايد از او تقدير كرد.
ما اگر خبر داشتيم شما مىآييد، يك شولى يزدىها
برايتان درست مىكرديم. شولى يزدىها از جهات اقتصادى شايد در دنيا پيدا نشود. آرد
و اسفناج و چغندر و سركه و پيازداغ است. شايد بتوان با صد تومان صد نفر را اداره
كرد، خيلى هم خوش خوراك است.
اهل عرفان همه چيز را براى همه كس نمىگويند. نكند ما زياد مشغول
خوراك هستيم كه اين مسائل را براى ما مىگوييد. ما آمدهايم از محضرتان عرفان
بگيريم.
ـ اولاً: معناى اسلام اين نيست كه شما نخوريد. هم بخوريد و هم بندگى خدا را بكنيد.
هم نيرو پيدا كنيد و هم نيرو را صرف راه خدا بكنيد، نه صرف شيطان. ائمه (عليهم
السلام) در دعاها همه چيز را از خدا مىخواهند. هم دنيا را مىخواهند و هم آخرت را
و هم رزق را و بايد از آنها تبعيت كرد.
ما قسمت اول را خوب اجرا مىكنيم، ولى در قسمت دوم ماندهايم.
ـ معلوم نيست قسمت اول آن را هم بتوانيد خوب اجرا كنيد. جمع آنها خوب است. همهاش
خوب است.
ما مطالبى را براى ديگران مىگوييم، ولى خودمان عمل نمىكنيم. آيا
اجازه داريم كه اينها را براى ديگران بگوييم؟
ـ در اين صورت، آن اثرى كه بايد براى ديگران داشته باشد ندارد. اول خودت عمل كن،
بعد به ديگران بگو.
اگر به عنوان ذكر به خودمان باشد، چطور است؟
ـ خلاصه آن نتايجى كه بايد بگيريد، نمىگيريد. نتايج مال عمل است. خيال نكنيد زحمات
انسان بىنتيجه است. اگر مرد خدا باشيد اين اقتصادى كه همه دنيا بر سر آن دعوا
مىكنند، به سراغ شما خواهد آمد. هر چه بخواهيد خدا برايتان فراهم مىكند. ولى اگر
مرد خدا شديد، ديگر در برابر پول زمين نخوردى، در برابر هوى و هوسها تسليم نشدى.
البته اين، توفيقات خدا، مىخواهد و همت شما را. مطلب، راست است، ولى مشكل است.
آنچه مىتوان گفت اين است كه مطلب حقيقت دارد، ولى آسان هم نيست. چون اين همه
انبيا، اين جمعيت بشر را نتوانستند تكان بدهند و شيطان گفته است: من همه آنها را از
اصحاب خود مىكنم. و خدا شكست خورده است. يقين بدانيد. در هر صد هزار نفرى يك بنده
خدا پيدا نمىشود و صدها هزار بنده شيطان هستند.
يك مقدار راجع به حضرت معصومه (عليها السلام) بگوييد.
ـ اينها از بيت ولايتند. ولايت معنايش اين است كه بشر در نتيجه بندگى خدا به جايى
برسد كه بتواند كارهاى خدايى انجام دهد. مثل كارهايى كه حضرت اميرالمؤمنين على
(عليه السلام) مىكرد. مثل كارهايى كه
عيسى مىكرد، احيا مىكرد، مرضى را شفا مىداد. و اين
در نتيجه بندگى خداست. اينطور نيست كه آدم اين كارها را مىكند، بلكه خدا اين كار
را مىكند. چون اين انسانى كه به خدا رسيده است. به اعتبار حقى كه همراه اوست، اين
حق، اين كار را مىكند و اين مسير، هدف اسلام است. اسلام مىگويد: بشر بايد برود به
سوى اين چنين مسيرى، نه اين كه به سويى برود كه منتهى شود به اين كه با صنايع اتمى،
ويتنام درست كند، افغان درست كند.
از فجايع ملوك كه خبر داريد. يك زمانى اسكندر راه
افتاد كه ما بايد دنيا را تسخير كنيم. ايران را نابود
كرد، روم را نابود كرد كه ما بايد حاكم و مالك تمام
ممالك باشيم. اگر كسى توانست بشر را حركت دهد تا بالا رود، تمام نزاعها تمام
مىشود. تمام دعواهاى شرق و غرب را كه مىبينيد يا سر اقتصاد است، يا سر نفت است،
يا سر سياست است، يا سر استعمار است. بشر اگر انسان شد و به خدا رسيد، اينها را
بازيچه مىداند؛ اينها را الكبازى مىداند. آيا شما الآن به بچههايى كه در كوچه
الكبازى مىكنند، اعتنايى مىكنيد؟ انبيا هم به اين ملوك همين طور نگاه مىكنند.
فردا مىافتند و مىميرند، با هزار جرم و جنايت. با اين نيرو و قدرتى كه بايد از آن
استفاده كنند، پدر خودشان را درمىآورند. از هيچ چيز صرفنظر نمىكنند. به جاى اين
كه از اين اقتصاد و قدرت استفاده كنند، از اين نظام و سيادت استفاده الهى كنند كه
به نفع خودشان تمام شود، بشر را بيدار كنند و از بدبختى نجات دهند، بشر را در
بدبختى فرو مىبرند. اگر بفهمند اين كارها را نمىكنند. اين كارها را بچگانه
مىدانند. همان طور كه اگر الآن به شما بگويند: بياييد كبوتر بازى كنيد! مىگوييد:
كبوتر بازى، كار آدم نيست، كار بچههاى بىعقل است! كارهاى ما در نظر عقلهاى كامل،
مثل انبيا و اوليا و مردان خدا، شبيه به اين كبوتر بازى است. بشر اگر عاقل شد همتش
از اين كه ميليونها نفر را به خودش توجه دهد، بالاتر مىرود. به نفوس كارى ندارد.
چون مىداند كه كارى از نفوس ساخته نيست. اين نفوس مثل خودش است. آن كه مىتواند
آدم را زنده كند، دستگاه خداست.
خواندن نماز در پنج وقت بهتر است يا جمع كردن بين آنها؟
ـ اين موضوع از جزئيات است و زياد مهم نيست. آنچه اصل و روح نماز است، اين است كه
اگر مىخواهيد بدانيد نماز شما مورد قبول است يا نه، از اين جا تجربه كنيد؛ اگر
ديديد نماز شما جلو دروغ و فساد و منكرات را مىگيرد، بدانيد نماز شما مقبول است.
كار نماز اين است، همان طور كه آتش مىسوزاند و آب خاموش مىكند، نماز هم انسان را
از منكرات نجات مىدهد. آن زمانى كه انسان به فكر منكر افتاد، اگر ديد نمازش مانع
دروغ گفتن اوست؛ به او گفت: تو كه نماز مىخوانى و عبادت خدا را مىكنى، اين كار را
نكن! و او اين كار را نكرد، بداند نمازش مورد قبول است. ان
الصلوه تنهى عن الفحشاء و المنكر7.
در كلمات حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) آمده است كه:
مثل الصلوه مثل الحمه على باب الرجل8؛
مثل نماز، مثل حمام در خانه است. انسانى كه پنج مرتبه در شبانهروز حمام مىرود،
آيا ديگر بدن او آلوده است؟ اين نماز را هم اگر كسى آن گونه كه بايد، انجام دهد،
روحش را از كثافات و معصيتها تطهير مىكند. اگر ديديد از معاصى پاك شديد؛ دروغ
نمىگوييد، خيانت نمىكنيد، كلك و حقهبازى را كنار گذاشتيد، بدانيد نماز
خواندهايد. وگرنه بدانيد معلقبازى كردهايد، نماز نخواندهايد.
مراقبت در نماز يعنى چه؟
ـ محافظت در نماز در اين است كه به اوقات نماز اهتمام ورزيد. يك مراقبت و محاسبهاى
هم مال خود آدم است و آن اين كه انسان در هر شبانهروز فكر كند كه امروز از صبح كه
حركت كردهايم تا به حال كه مىخواهيم بخوابيم چند كار خوب كردهايم و چند كار بد
كردهايم، چقدر حقوق مردم را تضييع كردهايم و چقدر حفظ كردهايم. اين مراقبت مربوط
به انسان است. اگر ديديد امروز خرابىهاى شما كمتر است، بايد خوشبخت شويد. اساس،
كار خود شماست. خانوادهها و فاميلهاى شما وقتى به شما نگاه كنند، دلشان مىخواهد
مثل شما باشند. خيال نكنيد فقط خودتان درست شدهايد، اين دار و دستهاى كه با شما
هستند، همه وضعشان عوض مىشود. به خصوص اگر پدر و مادر هم داشته باشيد، پدر و مادر
شما هم خوشحال مىشوند. آخر از يك انسانى كه خرابى ندارد، خدمتگزار است، به درد
مىخورد، كسى بدش مىآيد؟ اين چنين انسان، ناراحتى ندارد. همه ناراحتىها مال
چاقوكشها و شياطين و توطئهگران است.
در خفا به ما دعا كنيد.
ـ اينها زياد ملاك نيست. ملاك دعا اين است كه انسان راستى راستى از خدا بخواهد، نه
اين كه بازى درآورد. كسى كه به خدا ايمان ندارد نمىتواند از خدا بخواهد.
فلسفه اين كه امام سجاد (عليه السلام) در صحيفه، زياد صلوات
مىفرستند چيست؟
ـ كسى كه ببيند همه اسباب را كسى برايش فراهم كرده است، به كسى كه اين كار را كرده
است، دعا مىكند. حضرت سجاد (عليه السلام) هم نسبت به پيامبر خدا (صلىالله عليه و
آله و سلم) اين چنين بود. حضرت مىبيند كه تمام بركات از پيامبر خداست و بايد به
پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) دعا كند.
توصيهاى بفرماييد.
ـ ان الله عزوجل جعل للشر أقفالاً و جعل مفاتيح تلك الأقفال
الشراب و الكذب شر من الشراب9.
خداوند براى معاصى و شرور، قفلهايى قرار داده است. باب دروغ و شر و معصيت خدا بسته
شده است و قفل آن عقول انسانى است. اگر كسى هتاكى و سفاكى كند، خانه كسى را خراب
كند، هر عاقلى به او مىگويد: چرا اين كار را مىكنى؟! عقلش به او مىگويد: چرا
خانه مردم را خراب مىكنى؟! عقلها همه مانع معصيت هستند ولكن كليد همه اين قفلها
كه در معاصى را بسته است، شراب است. انسان شرابخوار عقلش زايل مىشود. عقل كه زايل
شد، در برابر معاصى و شرور مانعى نيست. پس شراب، كليد همه قفلها است. يعنى همه
قفلها را شراب باز مىكند. آدم مست لايعقل، هر معصيت و خرابكارى را مرتكب مىشود.
با اين كه شراب اين چنين سمتى دارد، والكذب شر من الشراب؛
دروغ بدتر از شراب است؛ براى اين كه شراب، عقل شرابخوار را در خطر مىاندازد، ولى
دروغ، عقول ذوىالعقول را در معرض خطر قرار مىدهد. ممكن است به خاطر يك دروغ
هزاران نفر به اشتباه بيفتند. پس دروغ وضعش بدتر از شراب است. انشاءالله موفق شويد
كه جزء صديقين شويد.
گفتار 4
اگر ممكن است بخشى از اين كتاب سر الصلوه امام خمينى (ره) را
توضيح دهيد10.
ـ گمان نمىكنم اين كتاب براى شما مناسب باشد. اين، به طور علمى نوشته شده است و
براى كسانى است كه مقام بلندى در فضل داشته باشند. اين كتابى است كه اگر شما زحمت
بكشيد مثل اين كه نتايجى نمىگيريد. اين، مثل اين است كه يك انسانى كه در كلاس
ابتدايى است بخواهد برود كلاس آخر. و اين نمىشود. بايد كمكم جلو رفت. اين كتاب را
امام براى فضلاى حوزه نوشته است.
براى شما مثالى بزنم: الآن همه شما با جبهه آشنا هستيد و مشاهداتى از جبهه داريد.
ولى كسى كه به جبهه نيامده است و شما بخواهيد مشاهدات جبهه را براى او نقل كنيد،
آيا مىتواند مثل كسى كه در جبهه بوده است، مطالب را بفهمد، يقين بدانيد كه
نمىتواند.
همه قضايا مثل جبهه است. بايد به جبهه بندگى خدا هم برويد تا باخبر شويد. اگر صد
نفر هم از جبهه عبوديت خدا براى شما بگويند، باز نمىفهميد. ايمان و هدايت و اخلاق
هم، همين طور است. بايد در مسير خدا باشيد، تا بفهميد. به اين كه براى شما بگويند:
الله الله اين مثل همان جبهه جبهه گفتن است.
در تمام قضايا انسان بايد وارد شود تا با اوضاع آشنا شود. حتى اگر رمز بازار را هم
بخواهند به شما درس بدهند، شما با رمز بازار آشنا نمىشويد. بايد ده سال در بازار
جلو و عقب برويد، تنزل و پيشرفت و بىخوابىها بكشيد، تا وقتى كه با رمز بازار آشنا
شويد. حقيقت علم هم همين است. انسان بايد در هر كارى وارد شود تا با آن آشنا شود.
به گفتن، كار درست نمىشود. اخلاق و تفسير قرآن هم همين طور است. اگر به گفتن،
مسأله تمام مىشد، انبيا به مردم گفتند، ولى كسى هم چندان گوش نداد.
اگر جمعيت، يك دهم احساسات و درك حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) را داشتند،
شايد اكثر جمعيت دنيا مسلمان و موحد مىشدند، ولى ندارند. در كار نبودهاند. از اول
با همين عادات و زرنگىهاى شرق و غرب، كلاهبردارىهاى شرق و غرب و اين بساطى كه در
بازار مسلمانان هست و مىبيند، سر و كار داشتهاند. اينها آدم را از دستگاه خدا
پرت مىكند. خلاصه در هر كار، انسان بايد خودش وارد كار شود، تا مطلب را بفهمد و
آشنا شود. به گفتن، مطالب فهميده نمىشود. لابد شنيدهايد كه يك وقت آدم در تابستان
بر اثر كسالت حالت لرز برايش پيدا مىشود. در تابستان گرم، كرسى را گرم مىكند، باز
هم زير كرسى گرم، داد مىكند. آنها كه نديدهاند شايد باور نكنند كه در تابستان و
هواى گرم كه انسان عرق مىريزد، كسى از سرما دادش بلند است. ولى كسى كه لرزه كرده
است قبول مىكند. آدم در همه چيز بايد خودش وارد كار شود. به اين كه بخواهد به
شنيدن قناعت كند، كار درست نمىشود.
آيا انسان بايد خودش رفتن به جبهه الهى را آزمايش كند و برود يا
نياز است كه بگويند؟
ـ البته نياز انسان عبارت از [عمل به] دستورات اسلام است. هر كس مىخواهد به جبهه
حق ظاهر شود. بايد از راه و رسم و روش و طريقه انبيا حركت كند. البته نمىگويم هر
كسى نبى مىشود؛ هر كس به اندازه استعدادى كه دارد. چنان كه بشر به حسب رشد جسمانى
هم مختلف است. يك نفر ممكن است پنجاه من بار را به راحتى بلند كند و يكى هم ممكن
است يك من را به سختى بلند كند. روحانيت هم همين طور است. مثل درخت تبريزى كه بالا
مىرود و درخت نارون، كه هر چه تربيت كنى، سه، چهار متر بيشتر بالا نمىرود. ولى آن
اندازه استعداد كه دارد خراب نمىشود. بنابراين، نمىتوان گفت هر كس وارد رشته
انبيا و اوليا شود، به مقام آنها مىرسد؛ بلكه آن الهيتى كه دارد كامل مىشود. مثل
اين كه ورزشگاه، آدم را تربيت مىكند؛ ولى هر كس به آنجا رفت رستم نمىشود. بلكه آن
اندازه قدرتى كه در او وجود دارد، نمايان مىشود.
مىگويند: وصف العيش نصف العيش.
ـ اين حرفها خيلى درست نيست. اگر هزار بار به شما بگويند چلوكباب، به اندازه يك
لقمه چلوكباب، كارى براى شما نمىكند. شما بايد افراد عاقل و متفكرى باشيد، حرفهايى
كه مىشنويد، ببينيد و بسنجيد كه آيا درست است يا نه. وصف
العيش نصف العيش حرف دروغى است. اگر وصف العيش، عشر عيش هم باشد، ما حرفى
نداريم؛ ولى عشر عيش هم حساب نمىشود. اين را براى دلخوشى خودشان مىگويند.
بعضى اوقات كه انسان در خطر مىافتد و هيچ راهى پيدا نمىكند،
خداى خود را احساس مىكند؛ چه بايد كرد كه اين حالت در حال اختيار هم براى انسان
وجود داشته باشد؟
ـ بندگى خدا، بندگى خدا فقط نماز و روزه نيست؛ انسان بايد در هر حركتى حساب خدا را
داشته باشد. مثلاً اگر براى رضاى خدا اينجا آمدهايد، اين هم مثل عبادت و نماز است.
يعنى هر كارى بايد براى خدا باشد. بايد از راه بندگى خدا رفت.
در اشعار حافظ مطالبى راجع به خضر و مرشد آمده است، اينها چيست؟
ـ خلاصه، قدم را خيلى توسعه ندهيد. شما در دستگاه ائمه (عليهم السلام) و حدود
چهارده معصوم باشيد. چون يك كار مشكلى است. اين دنيا اين قدر عارف ديده است، اين
قدر سالك ديده است. بعضى اهلالله، هشت، نه مرتبه، پياده، به
مكه رفتهاند. سفرهاى مكه قديم، مثل اين كه نه ماه طول مىكشيده است. اين
چنين هنرهايى داشتهاند. الآن كارى از آدم ساخته نيست. مثلاً آن بيتوتهاى كه حضرت
اميرالمؤمنين على (عليه السلام) كرد و در شبى كه مشركين تجمع كرده بودند تا پيامبر
خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) را به قتل برسانند، جاى پيامبر خدا (صلىالله عليه
و آله و سلم) خوابيد. اين مال هر كسى نيست. اينها را با حرف نمىتوان درست كرد.
اصلاً شايد افراد شجاع هم نتوانند نگاه به رختخواب پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله
و سلم) كنند، ولى حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) رفت و خوابيد. يك وقت هم
ريختند در خانه و ديدند كه حضرت اميرالمؤمنين على (عليه السلام) است.
توصيهاى بفرماييد تا عمل كنيم.
ـ اگر اين دو كار را انجام دهيد، خيلى پيشروى كردهايد: يكى اين كه نماز را اول وقت
بخوانيد، و ديگر آن كه دروغ نگوييد. خيال نكنيد ضرر مىكنيد. انشاءالله مورد
توفيقات خدا هم واقع مىشويد و آن وقت اگر اين كارها را كرديد، فهم شما هم عوض
مىشود، يعنى درك ديگرى پيدا مىكنيد. الآن شايد شما نتوانيد اين مطالب را از ما
قبول كنيد، ولى وقتى خودتان به آن رسيديد، قبول مىكنيد. وقتى وجدان شما مسأله را
حل كرد، مىبينيد راست است و مىبينيد كه اسلام چه نعمت بزرگى براى بشر بوده است. و
اين بشر، روى همان هوى و هوس و شيطنت خودش، از آن بىبهره بوده است. پيامبر گرامى
اسلام (صلىالله عليه و آله و سلم) مىخواهد همه به ستاره ثريا برسيد؛ ولى اينها
مىگويند بگذاريد ما برويم در يك منجلاب غرق شويم.
هنوز بعد از 1400 سال يك مقدار از آثار پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) در
سادات وجود دارد. اين از آثار دستگاه خدا و حقپرستى است. به كسى نظر سوئى نداشتند
تا كسى را به زحمت بيندازند. اينها غير از ملوك هستند. ملوك و سلاطين انتظارشان
اين است كه از شما كار بكشند. انبيا مىگويند: بايد همه را هدايت كرد، بايد همه را
روشن كرد، بايد همه بالا بروند. ولى ملوك مىگويند: همه بايد توسرى خور باشند، تا
در اختيار ما باشند.
مىگويند: يكى از زنان پيامبر خدا (صلىالله عليه و آله و سلم) آشى پخته بود تا به
حضرت بدهد؛ بعضى از زنها از روى رقابت كاسه آش را انداختند و شكستند، آش روى زمين
ريخت. به كسى كه آش را آورده بود سخت مىگذشت. مىگويند: پيامبر خدا (صلىالله عليه
و آله و سلم) با دست آشها را از روى زمين جمع كرد و خورد، تا آشپزى كه اين آشها
را پخته است نگويد كه زحمت ما هدر رفت. اينها وضعشان اين چنين بوده است. نشستن روى
زمين با نشستن روى قالى آن چنانى برايشان تفاوت ندارد. كسى كه زمين و آسمان و
خورشيد و ماه در اختيار اوست به اين تشريفات اعتنايى ندارد. تشريفات، مال يك مشت
جهال است. خيال مىكنند كه شخصيتشان به اين است كه روى تشك و فرش آن چنانى بنشينند.
آن كه آدم است اصل شخصيت خود را در ارتباط با خدا مىداند. خدايى كه تنها از او كار
ساخته است.
غلام امام زينالعابدين (عليه السلام) مىرفت و از خدا تقاضاى باران مىكرد و باران
مىآمد. اين قيمت دارد. يك چنين غلامى بر همه سلاطين شرف دارد. يك غلامى كه تا برود
و از خدا باران بخواهد، باران بيايد. البته راه خدا را هر كه برود، بىنتيجه نيست.
اگر غلام زينالعابدين (عليه السلام) هم نشود، به مقدار خودش به جايى مىرسد. هر
مقدار كه برود برايش نافع است. ولى كار بايد براى خدا باشد، ريا و شرك نباشد. يكى
از آثار آن، اين است كه اگر در خانه خدا گدايى كنى انشاءالله به داد آدم مىرسند.
گفتار 5
اين كه پيامبر اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم) فرمودند: سلمان
منا اهلالبيت11 آيا
حقيقتا بوده است؟ و آيا ممكن است كسى را به فرزندى قبول كنند12؟
ـ سلمان از نظر روحانيت، اهليت پيدا كرده است و يك سنخيت روحى با پيامبر اكرم
(صلىالله عليه و آله و سلم) پيدا كرده است، تا به اين مقام رسيده است. كسانى كه
قرب به اهلبيت (عليهم السلام) پيدا مىكنند و ولايتشان قوى مىشود، يك نوع سنخيتى
با اهلبيت پيدا مىكنند.
يك نفر را در خواب ديدم كه لباس سيادت پوشيده بود و او مردى بود وارسته و اهل خير و
به ضعفا بسيار رسيدگى مىكرد. ما در مجلس او غيبتى نشنيديم. به اهل علم بسيار
علاقهمند بود، به ما نيز خيلى علاقه داشت. حتى براى صد هزار تومان حاضر نبود دروغ
بگويد. اينها از اطرافيان مرحوم شيخ ابوالقاسم بودند و اين از آثار شيخ ابوالقاسم
بود. خلاصه، منشأ خير بودند و بعد از اين كه رفتند همه را با خود بردند. بعضى خيال
مىكردند، منشأ اين بركات، داشتن مال بود، ولى ربطى به اينها نداشت؛ بلكه خود آنها
منشأ بودند. ـ كسانى را هم سراغ داشتيم كه خيلى زيادتر از اينها ثروت داشتند، ولى
از آنها خيرى سر نمىزد. ـ آنها انسانهاى پاكى بودند كه در بازار كار مىكردند.
مىگفت: ديشب خوابم نبرد؛ چون كه از همسايهام خبر نداشتم و واقعيت هم مىگفت. و
اينها بود كه او را مقرب اهلبيت كرده بود.
آيا كسانى كه از طريق مادر به ائمه (عليهم السلام) مىرسند تكوينا
بهرهاى از سيادت دارند؟
ـ اگر با لاابالىگرى آن را از بين نبرند، بله. خون پدر و مادر در رگهاى فرزند
جارى است.
مىگويند صوت امام سجاد (عليه السلام) و صداى ديگران هنوز در عالم
هست؛ آيا امكان دارد كسى بشنود؟
ـ امكان دارد، ولى بايد ديد چه كسى ادعا مىكند.
آيا شما نشنيدهايد؟
نمىدانم؛ يادم نيست. فقط مكرر مىديديم كه ما را براى تهجد صدا مىكردند، و يك
مرتبه هم امام آمد ما را صدا زد.
آيا رفتار فوقالعاده از حيوانات مشاهده كردهايد؟
ـ يادم نيست. فقط چندين مرتبه بعضى از گوسفندان را كه براى ذبح مىبردند به ما
التماس مىكردند كه واسطه شويد ما را ذبح نكنند. يك گربه سفيدى هم بود كه وقتى ما
را در كوچه مىديد، يك مرتبه دور ما مىگشت و بعد مىرفت والا مانع رفتن ما مىشد.
ما از اين قضايا خيلى ديديم.
ارتباط شما با حاج آقا مصطفى چگونه بود؟
ـ حاج آقا مصطفى، اهل فضل بود، هم در جهات علمى خيلى خوب بود و هم در جهات اخلاقى
فوقالعاده بود. يك عده هم مباحثهاى داشت، ولى براى هممباحثههايش سمت استادى
داشت. خيلى هم به ما علاقهمند بود و مىگفت: تو هر كارى بگويى مىكنم، و امام هم
نسبت به ما اين چنين بود و ما هيچگاه ابراز نياز نكرديم. حاج آقا مصطفى مىگفت: هر
چه اين بگويد من مىكنم؛ يعنى از ما احساس كرده بود اخلاص را، مىگفت: من هر چه را
اين بگويد مىكنم.
شما فرموده بوديد كه اگر انسان بندگى خدا كرد، نفس او الهى
مىشود، بفرماييد حقيقت بندگى چيست؟
ـ حقيقت بندگى، اخلاص است. يعنى اگر همه چيز و همه كار را براى خدا انجام داديد و
بقيه را پوچ بدانيد، اين اخلاص و بندگى است.
عرفيات تا چه اندازه براى اهل علم لازم است؟
ـ تا اندازهاى كه ضربهاى به روحانيت وارد نشود و آبروى روحانيت حفظ شود.
درباره مرحوم حاج شيخ محمدتقى بافقى بفرماييد:
ـ مرحوم بافقى، انسان بااخلاصى بود، خيلى محترم بود، به طلبهها خيلى خدمت مىكرد،
دنبال سياستبازى نبود، از روى اخلاص كار مىكرد. به طلبهها مىرسيد و در مجلسى كه
طلبهها را دعوت كرده بود، ديديم به جاى چاى، دو سه جعبه خرماى جهرم خريده بود.
معتقد بود كه اگر چاى بخريم، پولش توى جيب خارجىها مىرود. من يادم هست كه مانع شد
كه خانواده رضاخان با آن وضعيت وارد حرم شوند. من آن جا بودم. ولى كتك خوردنش را از
رضاخان نديدم. فقط شنيدم.
اشتغالات مرحوم بافقى چه بود؟
ـ كار مرحوم بافقى خدمت به حوزه بود. خيلى خدوم بود. حواله مىداد. براى حاج شيخ
قرض مىگرفت، تا به طلبهها بدهد. معمولاً حوالههايش را روى كاغذهايى كه توى كوچه
ريخته بود مىنوشت و اين كاغذ خيلى معتبر بود؛ چون حواله بافقى بود.
درباره مرحوم حاج شيخ عبدالكريم يزدى بفرماييد:
ـ مرحوم حاج شيخ، بعضى از كارها، مثل مبارزه با صوفيه را به شيخ ابوالقاسم واگذار
مىكرد؛ چون ممكن بود براى او ايجاد دردسر شود. حاج شيخ تندى نداشت، خيلى محترم
بود. يك مرتبه سر درس تندى كرد، شاگردان با هم تبانى كردند كه درس نروند. اين قدر
از او انتظار نداشتند؛ چون خيلى محترم بود. او فقط ملاحظه حفظ اسلام و حوزه را
مىكرد و كار به كسى نداشت. حتى بعضى به او مىگفتند: يزدى ترسو است. ولى او به فكر
حفظ حوزه و اسلام بود. اگر پول مىرسيد به طلبهها مىداد و گاهى از
برادران امجد قرض مىگرفت، ولى خود را به ذلت نمىانداخت؛ مىگفت: اگر رسيد
مىدهم، والا... . اينها حاضر بودند براى اسلام سيلى بخورند. امام از استدلال حاج
شيخ سر درس، قانع و مجاب مىشد. شخص خيلى محترمى بود و عملاً فردى اخلاقى بود.
درباره خصوصيات امام (ره) بفرماييد.
ـ قدرت روحانى و معنوى امام (ره) با ديگرى قابل مقايسه نيست. نقش امام در آوردن
آقاى بروجردى به قم، به اندازه نقش همه كسانى بود كه در اين كار نقش داشتند. امام
بعضى از درسها را يك مرتبه بيشتر نرفت؛ چون اگر مىديد قابل استفاده نيست،
نمىرفت. خيلى زيرك و دقيق بود.
يك روز در زمان جوانى از حجره آمدم بيرون. ديدم امام، كه در آن زمان طلبه جوانى
بود، با يك نفر در حال مشاجره است. او شخص روضهخوانى بود كه از طرف دستگاه
توليت حمايت مىشد. من نمىفهميدم چه مىگويند. ولى ديدم امام يك كفى
(توگوشى) به او زد كه عينك او چهار تكه شد و با اين كه مورد حمايت دستگاه بود، ديگر
در مدرسه فيضيه پيدايش نشد. و مثل اين كه به روحانيت توهين كرده بود. امام نه اينكه
از روى احساسات كار كند از روى تعقل كار مىكرد. ايشان همت خيلى بلندى داشت. آرزوى
امام خمينى (ره) اين بود كه اسلام بر جهان حكومت كند.
براى فهم قرآن چه كنيم.
ـ تزكيه و تهذيب در فهم قرآن بسيار دخيل است. البته تفاسير هم خوب است.
كدام يك از آثار فيض كاشانى براى ما مفيد است.
ـ فيض، چون احاطه به روايات اهلبيت (عليهم السلام) داشته است، همه آثار او خوب
است. او مرد فوقالعادهاى بوده است. و داراى همه فنون هم بوده است. فلسفه و فقه،
تفسير، روايت... .
آيا ولايت در حديث: بنى الاسلام على خمس على الصلوه و الزكاة و
الصوم و الحج و الولاية...13.
ناظر به ولايت فقيه هم مىتواند باشد؟
ـ صلوت و زكات، جنبههاى فردى است و ولايت، جنبه اجتماعى اسلام است.
اما من كان من الفقها صائنا لنفسه، حافظا لدينه مخالفا على هواه مطيعا لأمر
مولاه...14.
اين خيلى مشكل است.
مسأله تهديدها و تحريمهاى اقتصادى آمريكا، به كجا مىانجامد؟
ـ من احساس مىكنم كه آمريكا شكسته مىشود و از آقايى مىافتد و ما اين احساس را در
مورد انگليس هم داشتيم؛ مىگفتيم: چرا بايد انگليس بر دنيا و بر ما آقايى كند؟ و
نمىتوانستيم قبول كنيم كه او آقايى كند.
حقيقت ولايت چيست؟
ـ ولايت همان تصرف در نفوس است و در عصر ظهور، حضرت در عقول تصرف مىكنند و عقلها،
همه، كامل مىشود. حضرت در آن عصر، اعمال ولايت مىكنند؛ چون بدون آن نمىتوان با
تجهيزات قدرتها مقابله كرد. البته اين به حسب فكر ماست كه مىگوييم حضرت اين چنين
مىكند.
كسى كه ولايت دارد نظرش تغيير نمىكند؛ چون با ولايت حقيقت روشن است و غير قابل
تغيير است. ولايت نور الهى است. هميشه نظرات يكسان است؛ چون به واقع رسيده است.
اللهم نور قلبى؛ اين علم نورى است. اجتهاد، از باب اضطرار است. و در حقيقت،
اوامر اضطراريه است. صاحب جواهر وقتى
جواهر را با آن همه زحمت نوشت، حاضر شد زحمتهاى خودش را با شعر
ازرى عوض كند، با اين كه مرحوم بروجردى مىفرمود: كسى كه جواهر را بفهمد
مجتهد است.
مراد از اين روايت كه فرمودهاند: ان روح المؤمن لأشد اتصالاً
بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها15
چيست؟
ـ مؤمن ائمه (عليهم السلام) هستند.
قابليت، تحصيلى است يا حصولى؟
ـ اگر بندگى خدا شود، همه چيز به دنبالش مىآيد. آدم نبايد در بند شهرت و... باشد.
از دوران طلبگى و شيوه تحصيلات خود بفرماييد.
ما وقتى صمديه مىخوانديم حفظ مىشديم، و بناى ما بر
اين بود كه هر درسى كه مىخوانديم طورى بود كه مهياى تدريس بوديم و همان درسى كه
خوانده بوديم، بلافاصله جاى ديگر تدريس مىكرديم. جاهاى مشكل درس را خوب دقت
مىكرديم و ياد مىگرفتيم؛ از اين جهت، هنگام درس دادن خيلى آرامش داشتيم و جاهاى
مشكل درس را بيشتر دوست داشتيم. البته ما روى معانى و بيان فكر مىكرديم و آن را
تدريس مىكرديم. مطول براى ما خيلى شيرين بود. وقتى
سيوطى را نزد حاج شيخ عبدالكريم امتحان داديم و بحث حال را براى او گفتيم ايشان گفت
ما كه نفهميديم. نه اين كه ما مطلب را درست نگفتيم، بلكه از بس زيبا و خوب درس را
بيان كرديم، ايشان خواست دوباره برايشان بيان كنيم و آن امتحانى كه حاج شيخ از ما
كرد، آن روز در حوزه صدا كرد و بعضى گفتند: ايشان براى تدريس خوب است. وقتى كتاب
قوانين را درس مىداديم، يكى از بزرگان نزديك درس ما مىنشست كه درس ما را
گوش بدهد و بيان ما را تماشا كند.
بزرگان حوزه به ما امر و نهى نمىكردند. ما را به حال خودمان مىگذاشتند؛ البته
خيلى نصيحت مىكردند؛ استاد مكتب ما كه فارسى به ما درس مىداد، به ما خيلى نصيحت
مىكرد كه چه بايد بكنيم و چه نبايد بكنيم، و آدم خيلى خوبى بود. مرحوم شيخ
ابوالقاسم، زياد سراغ ما مىآمد و در مجلس درس مكتب ما حضور پيدا مىكرد و ما هم به
سؤالهايش جواب مىداديم و ايشان هم خوشش مىآمد.
ايشان هرگاه در مجلسى بود و ما وارد مىشديم، ما را نزد خودش مىنشاند و به ما خيلى
احترام مىگذاشت و ما از ايشان خيلى استفاده كرديم و خيلى به گردن ما حق دارد. ما
آن زمان كوچك بوديم، شايد حدود نه سال داشتيم. مرحوم حاج شيخ عبدالكريم هم به ما
خيلى احترام مىگذاشت و هيچگاه به ما تندى نكرد. اينها انسانهاى محترمى بودند، به
فكر پيشرفت طلبهها بودند. مرحوم شيخ ابوالقاسم با اين كه جايى نمىرفت، ولى سالى
يك بار به منزل ما مىآمد و ناهارى هم مىخورد. البته با ما يك نسبت خانوادگى هم
داشت.
در ايام طلبگى ما حواسمان به درس بود، حتى يك سال هم از مدرسه خارج نشديم. مرتب به
ما مىگفتند: فلان جا دعوت دارى! ولى ما اعتنا نمىكرديم. مشغول درس بوديم. يك
همحجرهاى داشتيم كه اهل دهات بود و ناهار ظهر را هميشه ايشان تهيه مىكرد و بعد
از درس مىآمد براى تهيه ناهار و با ما حرف مىزد و سر به سر ما مىگذاشت، ولى ما
حاضر نبوديم با او حرف بزنيم. و دوست داشتيم سرگرم مطالعات خودمان باشيم.
مجلس ذكر مصيبتى در حجره خود داشتيم كه پنج، شش نفر مىآمدند، از جمله شيخ
ابوالقاسم. ما اداره كننده مجلس بوديم و اگر ظرف كم داشتيم، مىرفتيم از حجرههاى
ديگر مىآورديم. البته بازارىهاى خوبى هم در آن زمان بودند؛ گاهى يكى از ايشان
مىآمد و پولهاى خوبى در حجره ما مىريخت و مىگفت: هر چه از فلان مبلغ كمتر است
از من طلب دارى. خلاصه، همه چيز براى ما مهيا بود، ولى ما لياقت نداشتيم.
در زمان طلبگى با اين كه سن كمى داشتيم، غذا درست مىكرديم. استادى داشتيم كه
مىگفت: روزهاى پنجشنبه براى او غذا درست كنم، و ما خوب از عهده برمىآمديم و چون
اين استاد مكتبى گاهى كارى به ما مىگفت كه انجام دهيم، خيلى مواظب درس ما بود و
اين از تقواى او بود كه مبادا ما مجانا براى او كارى كرده باشيم.
بعضى اصرار داشتند كه ما رياضى هم بخوانيم، ولى ما علاقهاى به رياضى نداشتيم و
همين طور فلسفه. و بعضى مىگفتند: با اين كه فلسفه نخواندهاى، مسائل فلسفى را
مىفهمى. ما از اول به افكار ائمه (عليهم السلام) علاقهمند بوديم. وقتى در درس،
مثلاً روايتى به مناسبت آمده بود، به دل ما مىنشست. مىديديم حرف ائمه (عليهم
السلام) فوقالعاده است.
ما سيوطى مىخوانديم و آقاى ميرزا جوادآقا ملكى، درس
اخلاق داشتند، ولى ما شركت نمىكرديم. مقدارى درس مرحوم حكمى در كلام رفتيم و با
اين كه خيلى مشكل بود، مىفهميديم.
در سفر زيارتى كه به عتبات رفته بوديم، در نجف، در درس آقايان
سيد ابوالحسن، ميرزاى نائينى و
آقا ضياء شركت كرديم؛ ولى درس مرحوم شيخ محمد حسين
اصفهانى را با اين كه خيلى علاقه داشتيم شركت كنيم، موفق نشديم؛ چون ما زائر
بوديم و اسباب آن فراهم نشد. ما با افكار مرحوم اصفهانى خيلى آشنا بوديم. اجمالاً،
درس مرحوم سيد ابوالحسن خيلى به دل ما نشست و درس مرحوم نائينى به عربى بود كه ما
مىفهميديم.
شيوه ما اين بود كه بعد از درس تا تقريرات سه درس را تماما نمىنوشتيم، ناهار
نمىخورديم و تقريرات را به عربى روان مىنوشتيم و به عربى بيش از فارسى مسلط
بوديم. بعضى از فضلا تقريرات ما را گرفتند و استفاده مىكردند.
در تفسير و نهجالبلاغه و دعاى ابوحمزه استادى نداشتيم و همه از افكار خودمان بود.
يك زمانى مرحوم حاج شيخ به تمام اساتيد حوزه گفت: هر استادى از شاگردانش امتحان
بگيرد و مرحوم ميرزاى همدانى كه براى ما قوانين تدريس
مىكرد، از ما امتحان گرفت و در برگهاى كه براى ما نوشت از استعداد ما خيلى تعريف
و تمجيد كرد.
در زمان آقاى بروجردى از ما دعوت كردند براى امتحانات حوزه برويم. ما چون فرصت كمى
داشتيم درشكه مىگرفتيم و ناهار را در درشكه مىخورديم، تا به امتحان برسيم. در آن
جا ما به ممتحنين توصيه مىكرديم كه طلبهها را آزاد بگذارند تا مطالبشان را
بگويند. بالاخره معلوم مىشود چه كسى چه كاره است و آنها با ما موافقت مىكردند و
اين كار به نفع طلبهها بود.
ما از تدريس بيشتر استفاده مىكرديم و هميشه سه درس را زودتر مطالعه مىكرديم كه
اگر احيانا مانعى براى مطالعه پيش آمد مهيا باشيم. شرح رضى،
و فصول را خودمان در كنار دروس ديگر مطالعه مىكرديم.
مرحوم صدوقى به ما مىگفت: شما چگونه درس مىدهيد كه
همه راضى هستند، و ما هم ايشان را تخطئه مىكرديم كه حيف است شما وقت خود را صرف
شهريه دادن مىكنى. اگر شما تدريس كنى از وقتت بيشتر استفاده مىكنى.
گاهى امام (ره) را واسطه قرار مىدادند براى اين كه ما تدريس كنيم و ما هم قبول
مىكرديم و هيچگاه حرف ايشان را رد نكرديم.
ما از بچگى عشق و علاقه خاصى به مولا و كلمات ايشان داشتيم و اكثر خطبههاى
نهجالبلاغه را حفظ بوديم و به آنها علاقه زيادى داشتيم. همه ائمه (عليهم السلام)
نورند، ولى ما نسبت به ايشان حساسيت فوقالعادهاى داشتيم.
آيا با امام هم مباحثهاى داشتيد؟
ـ خير، فقط يك ماه رمضانى عدهاى احاديث اهلبيت (عليهم السلام) را دور هم
مىخواندند كه امام در آن جلسه شركت مىكردند و ما هم بوديم. در آن موقع، عبقات
مباحثه مىشد. البته گاهى مذاكرات علمى با امام (ره) مىشد.
چه كنيم كه شوق درس خواندن در ما زياد شود؟
ـ اگر انسان خوب درس بخواند شوق درس خواندن در او زياد مىشود.
آيا تهذيب و سير و سلوك نياز به استاد دارد؟
ـ نفوس مستعده، نيازى به استاد ندارند و افراد غيرمستعد استاد مىخواهند، كه معلوم
نيست چه از كار دربيايند.
ما براى نماز شب بلند مىشويم و نماز شب هم مىخوانيم، ولى نشاطى
نداريم و خسته مىشويم.
ـ بايد به خدا معرفت داشت.
از كجا بايد شروع كنيم؟
ـ دنبال هوى و هوس نرويد، فقط رضايت خدا را در نظر بگيريد.
تهذيب مقدم است يا تحصيل؟
ـ البته تحصيل هم براى تهذيب است. تهذيب، بندگى خداست. تهذيب بر همه چيز مقدم است.
تحصيل و مطالعه هم براى تهذيب است.
اواخر مىفرمودند: ما مىخواستيم خودمان را امتحان كنيم. ديديم
زورمان نمىرسد. زورمان به امتحان نايل نمىشود. سؤال شد چه امتحانى؟
فرمودند: امتحان دستگاه خدا. امتحان دستگاه خدا مال ائمه (عليهم السلام) است. از
ديگران ساخته نيست.
چگونه مىخواستيد امتحان كنيد؟
ـ مىخواستيم در راه خدا حركت كنيم، ولى ديديم خيلى زور مىخواهد.
پىنوشتها:
1- اين مصاحبه مربوط به سال 1362 هجرى شمسى است.
2- اين مصاحبه در سال 1374 هجرى شمسى انجام گرفته است.
3- رجوع كنيد به: وسائل الشيعه، ج 3، ص 19، روايت 8.
4- سوره عنكبوت، آيه 29.
5- رجوع كنيد به: عدهالداعى، ص 232 و بحارالانوار، ج 70، ص 249.
6- اين گفتگوى صميمانه، در سال 1360 هجرى شمسى. در ديدار برخى از
برادران پاسدار با حضرت آيةالله بهاءالدينى انجام گرفته است.
7- سوره عنكبوت، آيه 29.
8- رجوع كنيد به: وسائل الشيعه، ج 3، ص 19، روايت 8.
9- امام باقر (عليه السلام)، كافى، ج 2، ص 238، روايت 3.
10- اين گفتگو نيز در سال 1360 هجرى شمسى. در ديدار برخى از برادران
پاسدار با حضرت آيةالله بهاءالدينى انجام گرفته است.
11- سلمان از ما اهلبيت است بحارالانوار، ج 10، ص 123، روايت 2.
12- اين مصاحبه حاصل چند نشست و گفتگو در سال 1374 هجرى شمسى است.
13- امام باقر (عليه السلام)، كافى، ج 2، ص 18، روايت 501.
14- امام عسگرى (عليه السلام)، ميزان الحكمه، ج 3، ص 2622.
15- اتصال روح مؤمن به روح خدا شديدتر از اتصال نور خورشيد به خورشيد
است. امام صادق (عليه السلام)، اختصاص مفيد، ص 32.