سياحت شرق
( زندگينامه و شرح احوالات)

سيد محمد حسن قوچانى

- ۵ -



بـيـدار شـدم در حـالى كـه از حـرارت آفـتـاب غـرق عـرق و تـشـنـه بـى تـاب بـه هـول تـمـام نظر به خورشيد نموده ، ديدم كه در نزديكى افق كه ابتداى خواب بوده به دايره نصف النهار رسيده و به ياد حرف چوپان افتادم كه دو فرسخ به حوض آب مانده و تـخـمـيـن عـمـر خـود را بـه نيم ساعت بيش حدس نزدم و در نيم ساعت بيش از نيم فرسخ نـخـواهم بريد. فيه حسرتى على على ما فرطت فى جنب الله خوانده و شهادتين بر زبان رانده و عقد قلب نمودم رو به راه دويدن گرفتم با قطع به اين كه دويدن در نيم سـاعـت مـرا بـه حوض ‍ نمى رساند بدون رسيدن به آب بقاء متصور نبود و محرك من جهت بـقاء بود و حب به معدوم غلط است . پس معلوم مى شود كه امورات كونيه طبيعيه ولو موجب يـاس بـاشـد فـقط رجاء ارتكازى كه به ماوراء طبيعت هست در تحريكات كافى است و لو انسان ملتفت نيست نهايت كمال انسان التفات به ارتكازيات است و معنى شرح صدر است . به اصطلاح علم به علم داشتن است :
كما قرء و ان من شيى الا يسبح بحمده ولكن لا يفقهون تسبيحهم .
يعنى جمادات و حيوانات تسبيح مى كنند ولكن علم به تسبيح خود ندارند، به خلاف انسان كه دارد.
بلى شايد بى خردى اشكال كند كه رجاء به حق موجب دويدن نيست چون خرق عادت در همان مكان هم از حق ممكن است ولى جواب اين است كه داده خدا هميشه مستور و از پس پرده است .
ابى الله ان يجرى الامور الا باسبابها و لو در نظرها سببيت نداشته باشد.
بـيـن عـوام مـعـروف اسـت كـه از تـو حـركـت از خـدا بـركـت و ايـن مـقـام تـوكـل اسـت كـه پـيـكـر عـمـل از تـو اسـت و تـاءثـيـر و نـتـيـجـه دادن آن عمل به اميدوارى اوست ، با توكل زانوى اشتهار ببند.
دويدم به قدر نيم فرسخ در حالتى كه باد هم از چهره (56) بود. ديدم ديوار بلندى را در صـد قـدمـى پـهـلوى راه بـا نـاامـيـدى از حـوض و كـمال تشنگى روى بدان ديوار رفتم ديدم حوض آب است از خوشحالى نزديك بود فجئه كـنـم . رفـيـق بـه خـواب اسـت الاغ بـا تـوبـره خـود مشغول است قورى روى سماور آواز جوش افتاده و اين سرگشته رفتم به پله حوض يك - دو مشت از آن آب خوردم ديدم عجب آب سرد و خوشگوار صافى است برگشتم رفيق را بيدار كـردم و يـك - دو سـه كـاسـه آب بـه الاغ دادم ، كـه قـدر سـوتـه دل ، دل سـوتـه دونه . و توبره اش را پرنمودم و به سرش زدم ، سماور را ثانيا آتش انداختم هيمه جمع نمودم ، آتش ساختم قورى را ثانيا داغ ساختم .
گفتم : آخوند چاى بريز بيار كه من در روى پله حوض مى خواهم بخورم كه چشمم نيز از ابريق آب و صورت صاف او نيز كيف بكند.
گفت : اين همه تفنن چرا.
گفتم : من از آن كسانى هستم كه از ميان جهنم آمده ام به بهشت و يا بعد از مردن زنده شده ام كه عمل صالح كنم چه طالع دولتى كه من دارم يا بخت سفيد و يا راءفت . بارى من الآن در جهنم معذب بودم و داخل بهشت شده ام و منعم مبه لذايذ.
اى خـدا مـگـر بـهـشـت و جـهـنـم حـالت انـسـان اسـت والا نـيـم فـرسـخ قبل بر اين با اينجا فرق ندارد، آسمان همان آسمان ، زمين همين زمين ، آفتاب همين آفتاب .
رفـيـق گـفـت : از قـرار معلوم سه - چهار فرسخ هنوز به يزديها مانده زود برويم بلكه به آنها برسيم .
گفتم : يزد چيه ! من تا سه - چهار استكان چايى در اين لب حوض به اين خوبى نخورم و دو - سه چپق نكشم حركت نمى كنم . خدايى كه مرا بدون يزديها از اين بلاى ناگهانى با ياءى كلى از امور طبيعيه نجات داد از آن ريگ شتران پر و لوله هم نجات خواهد داد.
گفت : تمام حوادث و امور دنياويه تمام به اسباب منوط است .
گفتم : اصل اسباب هيچ سببيت ندارد و بدون ملاك اسباب ناميده اند در جايى كه تاءثيرات كـواكـب و احـراق نـار انـكـار شـود سـبـبـيـت يـزدى چـه مـقـام دارد. بـلى افعال خدا مثل آب روان از جوى مستطيل به باغ است كه اگر نباتات بگويند اين جوى سبب آب خوردن ما گرديد خواهى گفت كه نباتات كورند و دوربين نيستند.

ديـده مـى خـواهـم سـبـب سـوراخ كن  
  تا حجب را بركند از بيخ و بن

اسباب در حقيقت حـجاب است و مانع از ديدن حق است . يعنى حق خودش در ناز است ، خود را نزد نامحرمان به پـرده هـاى اسـباب مستور دارد بايد به زحمت زياد و جديت مالا كلام فوق العاده او را ديدار كرد.
خـداونـد دوسـت دارد كـه در راه او بنده اش زحمت كش و كارگر و رنجبر باشد و از كاهلى و تـنـبـلى بـدش مـى آيـد اعـوذبـالله من الكسل والفشل (57) و الا همه كارها به دست خـودش تـمـام مـى شـود و زيـر و مـعـاون لازم نـدارد. از كـجـا كـه اهـل ده و آن چـوپـان دروغ گـفته باشند. نيم فرسخ گفته باشند بلكه ممكن است كه آنها راست گفته باشند و خدا كه مى خواست من از تشنگى نجات پيدا كنم رگهاى زمين را به هم كـشـيـد دو فـرسـخ را نـيـم فـرسـخ بـراى مـن ساخت و بعد از آن رگها را سست نموده به حـال اول بـرگشت و در ريگ شتران هم لعل ما خطا كرده ايم كه اميد نجات منوط به معيت با يـزديـهـا دانـسـتـه ايم و ساعقه اى آمد در كنار ريگ ، اينها را فانى ساخت و خدا باد را امر نمود كه ريگها را از دو طرف روى هم جمع نمايد و يك خيابان راست و صافى تا آخر ريگ ساخته شود كه به زودى و بى دغدغه از آنجا عبور كنيم .
رفـيـق گـفت : اگر اين طور عقيده مندى پس چرا از ديشب به اين زحمت مى خواهى خود را به يزيديان برسانى .
گـفتم : اين هم از نقصى است در وجود ماها كه از بنا و عقيده عوام الناس ‍ متاءثر مى شويم و قهرا مقلد آنها مى شويم .
گفت : حال كه اين نقص در ما است حركت كنيم تا مگر به آنها برسيم .
رفـتـيم تا دو به غروب رسيديم به دو كاروانسرا، يكى در پهلوى راه كه ما در محاذى او بـوديـم و او بـه قـدر يـك فـرسـخ از راه دور بـود و يـكـى هـم در ميان راه بود، ولكن يك فرسخ به او مانده بود و ما چون نمى دانستيم يزديها در كدام يك است و ترجيح بلا مرجع هم جايز نبود متحير ايستاديم .
گـفـتـم : يـك نـفـر بـا الاغ بـايـد ايـنجا بايستد و يك نفر برود به كاروانسراى محاذى ، چنانچه يزيديها آنجا بودند برو پشت بام كاروانسرا كه ايستاده او را ببيند و حركت به سـوى او نـمـايـد و اگـر يـزيـديـهـا آنـجـا نـيـسـتند بايد از آن دامنه به خط مستقيم به آن كـاروانـسـرا برود و اين ايستاده او را در آن دامنه ديد با ميرزا الاغ به طرف آن كاروانسرا رهسپار گردد.
رفيق گفت : من مى روم شما بايستيد و چشم به آن دو نقطه علامت داشته باشيد.
گفتم : ميل شما بايد معمول گردد.
او رفت و من ماندم تا آن كه او را نزديك كاروانسرا ديدم ، بعد از آن بناى رفتن به طرف او گذاشتم و چشمها را دوختم به بام كاروانسرا و بين دو كاروانسرا نه او را به بام ديدم و نـه در بـين . رفتم تا به كاروانسرا رسيدم كه يزديها آنجا هستند و رفيق مرا در نقطه معهود نديده رفته به طرف آن كاروانسرا. خورجين را به ايوانى گذاشتم توبره را به سـر الاغ زدم رفـتـم بـه جـويـاى رفيق . در يك بلندى ايستادم رو به آن كاروانسرا آنچه قـوت داشـتـم رفـيـق را آواز مـى كـردم ، با آن كه يقين داشتم كه صدايم نمى رسد و چون مـدتـى است به آن كاروانسرا رسيده و على القاعده مرا كه آنجا نديده ، بايد برگردد و حـال كـه پـيـدا نـيـسـت بـايـد بلايى به او رسيده باشد، يا دزد او را كشته و گزنده اى گزيده و يا درنده اى دريده .
و هـمـه ايـن احـتـمـالات بـه مـوقـع بـود، چـون آبـادى كـه در آنـجـا نـبـود و مـحـل دزدان هـم بـود. لذا از ايـن خـيـالات مـرا گـريـه دسـت داد و مـتـصـل مـخـلوط بـه گـريـه آواز مـى كـردم و مـعـلوم اسـت آواز بـا گـريـه مثل گريه اختيارى نيست ، به كيفيات مختلف غير مقصوده بيرون مى شود.
بـعـد از نيم ساعت رفيق پيدا شد نزديك آمد اولا به طور مهربانى و محبت آميز كه لازمه آن خيالات بود پرسيدم كه چرا دير آمدى .
گفت : سايه سردى در آنجا ديدم ميلم كشيد و خوابيدم .
گفتم : گه خوردى آخوند خر مگر خانه خاله بود كه به استراحت خوابيدى يك ساعت است كـه حـلق و زبان به من نماند و دلم چون دانه اسپند در آتش ‍ خيالات مى لرزد و زير و رو مى شود. ديديم مجال چايى نيست . نماز خوانديم ، يك ساعت از شب گذشته بود كه حركت كرديم . گفتم خدايا حفظ تو از مسافرت با اين يزديهاى دهاتى ، كه دو طرف قبا و جبه هـاى آنـهـا تـا دهـن جـيـب آنـهـا چـاك دارد و دو آسـتـيـن آنـهـا تـا مـرفـق چـاك دارد كل پيچى چركين با كلاه نمدى به سر برند و صورتهاى سياه ، دهنها گشاد و حروفات تـهـجـى در كـلمـاتـشان خيلى پهن و بى نمك و قريب بيست نفر بودند هر كدام الاغ خوبى گـاهـى سـواره و گـاهـى پـياده مى رفتند تا نزديك نهار فردا نه فرسخ راه رفتند به منزل رسيدند لقمه نانى هر كدام خوردند و مالهاشان را فرجه نموده خوابيدند. نه طبخى ، نه چائى .
مـا دو نـفـر تـا چـايـى خـورديـم و چـپـق كـشـيـديـم و نـان خـورديـم قـريـب دو سـاعـت طـول مـى كـشـيـد، چـون چـايـى زيـاد مـى خـوريـم و چـپـق زيـاد مـى كـشـيـديـم يـعـنـى مـيل مفرط داشتيم يعنى مسافر پياده غالبا همين طور است ، خوب رفع خستگى مى كند حقيقتا دواسـت و مـقـدارى پـاهـا را در بـعـض مـنـازل بـه دود پشكل شتر مى داديم ، آن هم براى رفع خستگى و كوفتگى خوب دوايى بود.
عـلى الجـمـله تـا مـا از اكـل و شـرب فـارغ مـى شـديم اعلان مى دادند كه بار كنند و حركت كـرديم . تا يك ـ دو ساعت از شب گذشته ، هشت فرسخ رفتند به يك آبادى اطراق كردند آنـهـا از كـارهـاى مـخـتـصـر خـود فـارغ شـدنـد و چـرتـى هـم زدنـد تـا مـا از كـارهـاى مطول خود فارغ شديم .
اعـلان حـركـت دادند رفتيم تا ظهر فردا ده فرسخ رفتند به منزلى افتادند ما هم افتاديم يك ـ دو ساعتى باز تصفيه امورات خود و الاغها نمودند و حركت كرديم و هلم جرا.
پنج ـ شش شبانه روز حقيقتا متصل راه مى رفتيم ، نه روز خواب نموديم و نه شب ، در بين الطـلوعـيـن هـا بـس كـه خـواب غـلبـه مـى كـرد در هـمـان حـال راه رفـتـن به زمين مى خورديم روى سنگلاخهاى خشن و احساس درد و المى نمى كرديم ولو سـر و دسـت مـجـروح مى گشت و پهلوها كبود مى شد كانه روى دشكهاى پر قو! دراز كـشـيـديـم بـه يـك نـاگوارى و مجبوريت فوق العاده اى حركت مى كرديم و حسرت آن دراز كشيدنها را مى خورديم ، وقتى كه به صورت رفيق نظر مى كردم مرده اى بيست روزه به نظر مى آمد كه از قبر بيرون آمده و از گودى افتادن چشمها و كشيدگى دماغ و پژمردگى و زردى چهره و خشكى لبها و گرد آلود بودن صورت و البته خودم هم از او بدتر بودم بـه او گـفـتـم (مـوتـوا قـبـل ان تـمـوتـوا) بـه عـمـل آمده (المومن مرآة المؤ من ) محقق كشته ،نزديك است بدن از دست روح برود و روح دسـت خـالى و بـى عـصـا گـردد و از مـقاصد و مآرت خود باز ماند، چون ميوه نارس از بين بروم .
در كف شير نر خونخواره اى  
  غير تسليم و رضا كو چاره اى
بـلاخـره غـروب روزى بـه آبادى رسيديم با كمال مشقت و خستگى كه تا ريگ شتران سه فرسخ بود و خود ريگ چهار فرسخ و بعد از او هم هفت فرسخ ، نه آب و نه آبادى داشت و مـعـلوم شـد كـه فـردا مـوعـد روز قـيـامت و محشر كبرى است كه اين زحمات فوق الطاقة و بيدار خوابيهاى فوق العاده جهت خلاصى و نجات از فرداست .
اى چقدر به موقع است كه مؤ من در دنيا نسبت به آخرت بر حسب اخبارات پيغمبر و خدا همين حـال را داشـتـه بـاشد آيا خدا و پيغمبر در آن اخبارات از آن علاف طبسى موهون تر است در نظر ما، نه و الله .
چـون درسـت فـهـميده ايم كه پيغمبر ما واسطه فيوضات حق است نسبت به همه موجودات از دره و از صدر تا ساقه و از او اقرب و بزرگتر و شريف تر موجودى در مخلوقات بارى نيست ، صلى الله عليه و آله و خدا كه خالق چنين موجودى است ، الله اكبر من آن يوصف به بيان و وصف در نيايد كه حتى خود آن پيغمبر به آن بزرگى در نزد خدا زانوى عجز به زمين مى زد و مى گفت : ما عرفناك حق معرفتك .(58) و يا آن كه قصور در ماست بس ‍ كـه عـلاقمندى به اين مرتبه دنياوى پيدا كرده و ريشه هاى زياد به اعماق دنيا رانده ايم پـرده غـفـلت و قـسـاوت روى دل و چـشـم و گـوش كـشـيـده شـده كـه خـبـر از حـال مـا داده شـده اسـت كـه لهـم قلوب لا يفقهون بها و لهم ابصار لا يبصرون بها اذن لا يسمعون بها. كه خبرهاى خدا و پيغمبر به ما تاءثير نكند.
در ره دنيا زرنگ و ديده ور  
  در ره عقبى خريم و كور و كر
و مـن از شـدت خـسـتـگى و كوفتگى و ديدن رفيق را به هياءت مرده ده روز مانده و هو مرآت نفسى و جسمى و حالى .
گـفـتم : امشب با اينها حركت نمى كنم ، بلكه قسم هم خوردم ، زيرا كه پيش از رسيدن به آن وا ويـلا خـودمـان را بـه دسـت خـودمـان كـشـتـه ايـم و تـنـهـا در ريـگ رفـتـن هـلاك مـا مـتـحـمـل اسـت و بـر فـرض هـلاكـت هـم لابـد به اسباب خارجى بوده نه به اختيار خودمان معصيتى ما نكرده ايم بلكه ثواب هم داريم .
لقـوله عـليـه السـلام مـن مـات فـى طلب العلم مات شهيدا و قوله تعالى و من يخرج من بيته مهاجرا الى الله ثم يدركه الموت فقد وقع اجره على الله .
و مـعلوم است رفتن ما به يزد و اصفهان براى طلب علم است ، نه براى خوبى اين دو بلد و عزيزى اينهاست كه ما عاشق اين دو بلد شده باشيم ، خصوص خراسانى .
فـيـوضـات و خـيرات دنيا و آخرت در خراسان جمع است . اما يزد كه نه خير دنيا دارد، كه محبس خانه يزد جرد بوده و نه خير آخرت كه معلوم است هيچ شنيده نشده عالمى و مجتهدى از يـزد حـركـت كـرده بـاشـد الا دو نـفـر كـه مسمى به اين اسم شدند، آقا ميرسيد على كه از يزدى بودن بيرون شده بود و آقا سيد محمد كاظم كه فيه ايضا. اشكالات و قريب ثلثى هنوز به محبوسيت خود باقى هستند.
و اما اصفهان اگرچه دنيا بد نيست ، لكن آثار آخرت در او بسيار كم است . معروف است كه بـى بـى و بـى بـى هـستند و بعكس خراسانى ها باب هستند و بابا اسم مرد است و اگر بـگـويـى در طـلب عـلم هـم بـه ايـن دو بـلد نـبـايد رفت جواب اين است كه پيغمبر فرموده اطـلبـو العـلم و لو بـالصين نه فقط مقصود دورى راه بود، بلكه ولو در كفرستان بـاشـد و مـؤ يـد ايـن اسـت اخبار ديگر. ولكن در اين چند روز و بعضى از قصص مسموعه و مـحـسوسه از يزديها و همين صحراهاى خشك كه از واديهاى غير ذى زرع است ، استنباط كرده ام كه در آنها دو صفت بسيار خوبى است كه از آن دو صفت دنيا و خود را آبادان و سرافراز دارند، يكى كارگرى و رنجبرى و ديگرى قناعت در مصارف و مخارجات شخصى ، كه اگر غـيـر يـزدى در ايـن مـساكن و مواطن سكنا مى داشت هيچوقت اين بيابانها آبادى به خود نمى ديد(59) و تمام اهلش دست به تكدى دراز داشتند و با اين دو صفت دنيا را معمور مى شود كـه بـلكـه هـمـيـن يـزديـهـا بـه هـر بـلدى افـتـاده انـد و در هـر رشـتـه از مـكـاسـت كـه داخل شده اند خود را شخص اول و پيشاهنگ قافله نموده اند.
نـظـر كـن بـه بازار و تجارتخانه هاى خراسان در هر شهرى از شهرها كه تا صدق اين كـلام مـعـلوم گـردد. و هـمـيـن در امور فلاحت از زراعت و انحناء كشت كار و تسويه اراضى و تـنـقـيه قنوات و مال دارى و باغبانى در اين بيابانهاى خراسان ، كه مقدارى با آنها آشنا هـسـتيم ديده شود كه در هر جا يزدى است همان اسم دار و استفاده كن و استاد در آن فن است ، بـلكـه مـن از كـربـلائيـها و حاجيها مكرر شنيده ام كه در تجارتخانه هاى آنجا و بازارهاى آنجاها، مثل بغداد و بصره و نجف و كربلا و جده و مكه و مدينه و غيره اينها و در بيابانهاى آنـجـا در هـمه كار يزدى پيشقدم و شخص اول است ، كه از عمله گرى و مزدورى ، به اندك زمـانـى خـود را بـه مـقـامات عاليه رسانده اند و به هر كار چسبندگى و ادراكات عميقانه دارند.
و هـمـچـنـيـن در قـنـاعـت و عـلم و مـعاش يد طولايى دارند كه اگر از تجار اولوالعزم باشد ناهارش از نان و پنير و سبزى تجاوز نكند و هفته در دو شب پلو سه شب نگردد، كه اگر اضـطـرارا رخ دهـد، بـه عـقيده اش معصيت بزرگى سر زده ، در توبه و جبران آن اسراف كارى كوشش كند و گرد همچو كارى ثانيا نگردد.
حتى در مهمانيها كم بخورد و مثل خانه خود رفتار نمايد كه مبادا سرش از راه بيرون رود و عـادت پـرخـورى پيشه كند. و البته آن كارگرى اگر به اين چنين قناعتى تواءم شود و هر خانه و در هر بلدى و در هر مملكتى ، اهل آن ثروت دار و شوكت دار و سرافراز و صاحب اختيار خواهد بود و صحيح البدن و نشيط الروح و ذكى الفهم خواهد بود، چون ورزشكار و كم خوار است .(60)
امـا بـالعـكـس خـراسـانيهاى ما نوعا بى عار، بالاخره به خوارى عيش كند و منقرض گردد. رفيق ! مگر در اين پنج ـ شش روز نديدى كه در راه رفتن چه مى كنند نه شب مى گويند و نـه روز و نـه خـواب دارنـد و نـه خـوراك و بـه قـاعـده تـو هم تخم و مايه ات يزدى است سـكـوت و صبر دارى من كه به ستوه آمده ام و كارد به استخوان رسيده ، عازمم كه با اين خـانـورهـا حـركـت نـكـنـم و نـخـواهـم كـرد و كـاروانـسـرايـى كـه در آن آبادى بود، يزديها داخـل آن نـشـدنـد در فـضـاى جـلوى كـاروانـسـرا اطـراق كـردنـد. مـا هم در يكى از ايوانهاى كـاروانـسـرا كـه رو بـه خـارج بـود و مـسـلط بـر آنـهـا مـنزل كرديم . به رفيق گفتم من چايى مى گذارم و آذوقه الاغ را مى سازم ، تو برو نان بگير، رفت به قدر نيم ساعت آمد.
گـفـت : نان در اين ده پيدا نمى شود و از اين يزديها چند نفرى بر مى گشتند آنها هم پيدا نكردند و مثل من ماءيوسانه برگشتند كه از حبوبات و آردى كه براى روز مبادا در خورجين هـاشان دارند غذا ترتيب دهند و ما تنها امشب محتاج به غذا نيستيم ، بلكه امشب و فردا شب و فردا ناهار آبادى بين راه نيست .
آب كـه نـيـست ، نان به طريق اولى نيست ، حتى علف بيابانى هم نيست كه انسان به آنها تغذيه كند. درد يكى دو تا نيست . گفتم آخوند آنها (اتكالا بما فى الخرجين ) سعى و جستجو زياد نكردند و برگشتند، تو كه در خورجين چيزى ندارى چرا با آنها برگشتى و كوشش نكردى . بيا بنشين چايى را متوجه شو و نزديك است دم بكشد، بخور و چپق بكش و آسـوده بـاش و غصه غذا نخور كه روزى هر كس همدوش است با نفس كشيدن حيات او، هيچ وقـت هـيـچـكـدام از يـكـديگر سبقت نگيرد و به ميزان خدايى موزون شده اند و من الان مى روم چرخ اين اهل ده را چنبر مى كنم .
در ايـن حـال ديـدم بـاز چـهـار ـ پـنج نفر از يزديها از ميان ده برگشتند و به رفقاى خود گفتند، بى خود سفيل و سرگردان نشين ، در اين آبادونى هيچه وجود نداره .
و مـن مـتـكـلا عـلى الله رفـتـم بـه كـوچـه ده وارد شـدم در خـانـه اول كـه بـاز بـود، سـر داخـل نـمـودم كـه كـسـى را بـبـيـنـم سـؤ ال نان نمايم .
ديـدم زنـى در ميان حياط كنار تنور ايستاده خميرها را پهن مى كند و به تنور مى زند، سر عـقـب بـردم چـنان كه شاءن طلاب علوم دينيه هست كه نظر به نامحروم ولو بدون ريبه هم نكنند. و آواز نمودم اى مادر! نان دارى .
گفت : بله بياييد تو، من داخل شدم ... چقدر مى خواهى ؟
گفتم : يك من .
گفت : چيز ديگر هم مى خواهى ، گفتم خورش هم اگر باشد مى خواهم .
گفت : ماست و دوغ و شير و پنير همه چيز دارم و كره تازه خوبى هم دارم .
گـفـتـم : پنج سير هم از آن كره بده ، به دخترش امر كرد پنج سيره كره داد به ما: گفتم پول اينها چه مى شود؟
گفت : نان نيم قران و كره يك قران ، پنج دانه نان هم از تنور بيرون كرد به ما داد، نان ديمه فردا علا به اصطلاح پنجه كش ، نيم ذرع درازى هر يك بود، سفيد و پاكيزه كه از مشهد تا آنجا همچو نانى نديده بوديم بلكه در آن دهات نانهاى سياه و مخلوط بغير گندم بود.
نان و كره را آوردم نزد رفيق گفتم تو كه چند استكان چايى خورده اى كاسه را بيرون كن و نـانـهـا هـنـوز داغ اسـت لقـمـه لقـمـه كـن در مـيـان كـاسـه بـا كـره بـه يـكـديـگـر بـمـال كـه كـره آب شـود و بـه خـورد نـانـها برود و چنگالى ساخته شود تا من هم چايى بخورم و چپقى بكشم .
گفت : اين نان به اين خوبى را كه در غير قوچان من نديده ام از كجا آوردى ؟
گفت : از ماوراءالطبيعه .
گفت : شوخى مى كنى .
گـفـتم : خودت سر و تقسيم نما در اين دهات غير از حدود طبس هيچ دوغ و ماست تازه ديدى و هـيـچ كـره ديـدى ولو چـركـين و پر مو باشد، تا به اين پاكيزگى برسد و در اين طور دهـات هيچ گاو و گوسفند ديدى و اين آبادى مختصر را اگر همه را تو نگشتى اين زوارها گـشـتـنـد و از مـن و تـو هم بلدتر بودند اين دهات را، معذلك ماءيوسانه و صفراليد همه بـرگـشـتـنـد و حـال بـبـيـن كـه بـراى تـهـيـه آذوقـه خـود چـه قـال و قـيـلى و چـه مـحـشـر كـبـرايـى سـاخـتـه انـد و قـبـول نـدارى مـن جـاى آن خـانـه را نـشـان مـى دهـم اگـر تـو آن منزل را پيدا كردى و اگر هم پيدا بشود آن مادر و دختر و تنور گرم را اگر پيدا كردى . مـنزل هم از بهشت بود و زنها نيز از حورالعين بهشت بودند. نان و كره و خمير و ماست همه از بـهـشـت بـود، نـان دو من يك قران كجا شنيده اى ، كره من هشت قران كجا ديده اى آن هم در هـمـچـو وادى غـيـر ذى زرعـى و احـتـمال نمى دهى كه اين يزديها را خداوند امشب در اينجا مى خـواهـد مـعـطل نمايد و ما فى الجمله مستريح شده طرف صبح با اينها حركت كنيم كه در آن ريگ تلف نگرديم . حالا بخور و همچو غذاى لذيذى را و شكر خدا كن ان الله لمع المحسنين .
گفت : واقعا خيلى لذيذ هم هست .
گـفـتـم : امـا يـك مـقـدار لذت ايـن از نـاحيه اختصاص و انحصار اوست به ماها، ولو ما ملتفت نباشيم ، چون وجود ارتكازى اشياء نيز مؤ ثر است . بلكه كليه موجبات لذت و خوشى در ايـن عـالم فـقـط اضـافـات و اخـتـصـاصـات اسـت و وجـود خـارجـى امـوال از درهـم و دنـيـار و بـاغ و راغ و غـيـر ذالك تـا بـه تـو اضـافـه پـيـدا نـكـنـد و مـال تـو نـشـود مـوجـب لذت و خـوشـى نـيـسـت و هـمـيـن كـه مال تو شد و اختصاص به تو پيدا كرد فورا از خوشحالى مى خواهى برقصى ، گونه سـرخ ، چـين ابرو هموار، دهن به خنده باز خواهد شد، و اگر مؤ من باشد شكر حق گذارد و اگر تلف شود چيزى از مختصات او از غصه بميرد حتى لو فرض كه همه افراد انسان را حـق از نعم على السويه عطا مى كرد بدون ذره تفاوتى در نعمتى از آنها هيچكس را لذت و خوشى نبود، لذت كه نبود شكرگذارى هم نبود.
از مـاهـيـهـا، از آب پـرسـيـدند، ما هرگز آب را نديده ايم چون همه يكسان غرق آب بودند، چنانچه وقتى ماهى خشكامى را ببيند آن وقت مى فهمند كه آب چه نعمت بزرگى است براى او. چنان كه گفتند: تعرف الاشياء باضدادها.
شـايـد يـكى از اسرار و حكم تفاوت بين افراد در نعم حق تعالى معرفت او و شكرگزارى اوست .
غـذا خـورديـم و يـك پـهـلو لمـيـديـم و چـپـق مـى كـشـيـديـم و چـشـم و گوش متوجه سماور و حـال يـزديـهـا اسـت در كـيـفـيـت تـهـيـه غـذا و آذوقـه شـان كـه تـاءتـر غـريـبـى و بـه اشكال مضحكى صورت مى گرفت .
كـل حـسـيـن او بـيـار و نمك ميان خورجين ... مخه سه تا كماج تيار كنيم ، آتش ‍ روشن كن ... هـيـمـه هـاتـر دود چشمام كور كرد...هاى بدو زو او بيار... چرا سفيله سرگردون و استايى خنه سوخته فردا مى ميرى ...
بـه جـو الاغ نـدادم ، بـرنـج و مـاش تـوى كـيـسه كرباسى ، است خورده آرد به مو بده ، كل ممدهاى ، چيه يه خورده لوبيادارى مخام آش شلغم درست كنم ، اى واى ساروق ما افتاده .
و ايـن كـلمـات غـير مربوط به واسطه حركات و سكنات و پهن و درازى لهجه با يكديگر ارتـبـاط و التـيـام پـيـدا مـى كـرد. تـا نـصـف شـب مـن و رفـيـق مـشـغـول تـمـاشـاى ايـن سـينما و تفريح و شرب چايى و چپق و تشكرات حضرت حق بارى بوديم .
و ايـن كـلمـات غـير مربوط به واسطه حركات و سكنات و پهن و درازى لهجه با يكديگر ارتـبـاط و التـيـام پـيـدا مـى كـرد. تـا نـصـف شـب مـن و رفـيـق مـشـغـول تـمـاشـاى ايـن سـينما و تفريح و شرب چايى و چپق و تشكرات حضرت حق بارى بوديم .
كـم كـم رفـيـق دراز كـشـيـد نـفير خوابش بلند گرديد، من هم چرتى زده و چون فى الجمله راحـتـى حـاصـل گـرديـده بـود عازم شديم با آنها حركت كنيم ، از اين عزم چرت من زودتر پاره شد. از اذان صبح بيدار شدم ثانيا سماور را آتش ‍ انداختم ،
الاغ را آب دادم ، تـوبـره اش را پـر جـو و كـاه نمودم ، چايى را دم نمودم ، نماز خواندم تا نـزديـك آفـتـاب رفيق را از روى راءفت بيدار نكردم كه از خواب سير شود، چون بهتر از خـواب در ارجـاع قـواى بـديـنه و اداركيه چيزى نيست رفيق هم حركت كرد نماز خواند چايى خورد. بار كردند و بار كرديم و خيك آب تا نصف آب داشت رفتيم تا فريب ظهر به كنار ريگ رسيديم .
كـالى (61) در آنـجـا بـود آب كـمـى شـورمـزه از تـه او جـريـان داشـت ، اعلان دادند كه ظـرفـهـاى خـود را از ايـن آب پـر نـماييد براى توشه اين راه ، كه قيمت هر خوراكى ديه كامله است و فقدان او موجب هلاك است .
مـثـل انـبـيـاء كـه اعـلان دادنـد كـه بـر حـسـب ظـرفـيـت و اسـتـعـداد از ايـن دنياى شور و متاع قـليـل زاد و تـوشـه آخـرت تـهـيـه نـمـايـيـد كـه يـوم لا يـنـفـع مال و لابنون به درد بخورد.
جـام هـاى كـوچـكـى كـه در كـيـسـه داشـتـنـد بـيـرون نـمـودنـد و بـه طول اين آب به قطار نشستند، مثل صف جماعت اتفاقا رو به قبله هم بودند و به توسط آن جامها هر يك مشك آب خود را پر نمودند. ما هم در صف آنها نشستيم چنين نموديم و تقليد آنان بـر مـا واجـب بود و با همان آب شور ناهار خود را خوردند و وضو گرفتند و نماز خوانها نماز وداع خواندند، يعنى به طورى كه اين آخرين نمازى است كه در دنيا مى خوانند و به نـماز مغرب و عشا نمى رسند و خود ريگ هم در قبله واقع چنان صورت موحشى داشت ، سفيد و تـپـه تپه كانه درياى پر موج و داغ شده از حرارت آفتاب و در هواى او پرنده و پشه وجود ندارد و يا جهنمى بى زفير و شهيق ساكت و بى صدا و ندايى و بى گرد و غبار و خشك و بى بخارى .
و مـا يك چهار ركعت نمازى در كنار آن ريگ خوانديم كه شبيه بود صورة به نماز انبياء و اوليـاء پـس از آن كـمـربـندها محكم بسته شد و دامن همت به كمر زديم و خوانديم : اشدد حـيـازيـك للمـوت فـان المـوت لمـلا قـيـلا.(62) و داخل ريگ شديم حيوانها تا ساق فرو مى رفتند و آدمها غالبا الى الكعبين و هوا به شدت گـرم و ريـگ بسيار داغ . به رفيق گفتم تا ممكن است نبايد دهن مشك آب كه در پهلوى الاغ زده شـده و قريب دو من آب در آن گنجانيده باز شود و آب خورده شود و چوب گز اين امكان مـن است . پس تا من آب نخورم تا نبايد آب بخورى و فايده اين كار اين است كه وقتى كه نفس از خطرى كه دارد ماءمون و تكيه گاهى براى خود ديد حالت سكون و سكينه پيدا مى كند و به اصطلاح مطمئنه مى باشد و خدا نفس مطمئنه را پسنديده دارد و خوشنود كند، به خـلاف آن كـه اگـر تـكـيـه گـاه خـود را مـفـقـود كـنـد و تـاءمـيـنـى بـراى خـود پـيـدا نـكند متزلزل شود و وسوسه ها كند و غير عطشان را تشنه لب كند، بلكه از خوف آرام نگيرد و اسم او اماره گردد و نفس اماره بالاخره به هلاكت رسد.
رفيق گفت : شايد صفرا و سوداى تو از من كمتر باشد و رطوبت بدن تو كمتر بخشكد و از من زودتر تمام شود تا تو آب بخورى شايد دود از كله من بيرون گردد اين چه حرفى اسـت كـه مـزاج خـود را مـقـيـاس مـزاج مـن قـرار مـى دهـى ، امـزجـه مـخـتـلف و شكل مختلف ، ولو انسان نوعا متحدالشكل و الخلقه است . به نظر مسامحى و اما به حسب ...
تـفـاوت بـنى آدم از زمين تا آسمان است . چون دو نفر پيدا نشود كه من جميع الجهات شبيه بـه يـكـديـگـر باشند و آن خبرى كه پيغمبر مى فرمايند: الناس ‍ معادن كمعادن الذهب و الفـضـه .(63) منافات با عرض من ندارد، چه افراد طلاها و نقره ها نيز با يكديگر مـتـفـاوتـنـد و حـكـمـا فـرمـوده انـد كـه هـر مـزاجـى كـه قـريـب بـه اعـتـدال بـاشـد كـه عـرض وسيع وسعة عريضه ، لذا امزجه افراد انسان مراتب لاتحصى دارد، بـلكـه غير متناهى است ، بنابراين كه نفوس ‍ ناطقه غير متناهى باشد چون هر نفسى مزاج خاص لازم دارد.
گـفتم : شايد من زودتر تشنه شوم از تو و صفراى من بيشتر از تو و سوداى من زيادتر از تـو بـاشـد يـقـيـنا همين طور هم هست . جهت آنكه شنهايى كه در بيابان و مواقع وحشتناك اطـراق مـى كـرديـم تـو را فـورا خـواب در مـى ربـود كـه دليل كثرت رطوبت تو بود و مرا خيالات سوداوى هجوم آور مى شد و تا صبح خواب نمى رفتم .
گـفـت : اگـر اين طور باشد باز من بنا به قول اطباء زودتر تشنه خواهم شد، چون مزاج مـرطـوبـى بـيـشتر آب مى كشد، حالا ما كار به اين قولها نداريم يا تو زودتر تشنه مى شوى يا من ، قانونى در كار نباشد هر كس زودتر تشنه شد آب بخورد.
گفتم : اگر قانونى در بين نباشد كه مقدارى صبر در آزار تشنگى نشود اين مشك تا صد قـدم ديـگـر تـمـام مـى شود، چون من فعلا تشنه ام تو هم لابد تشنه اى . اگر از حالا آب بـخـوريـم خـود آب شـور هـم معطش است . همان كه گفتم آب در صد قدمى تمام خواهد شد و بعد از آن وحشت بى آبى ما را هلاك خواهد نمود، ولو واقعا تشنه هم نباشيم .
حـالا مـن يك دوايى به تو مى دهم كه صفرا و سوداى تو را تسكين نمايد و اين آب شور و مـايـه حـيـات مـا و تـكـيـه گاه نفس پر وسواس ما مقدارى بپايد، بلكه از اين نمونه جهنم خـلاص شـويم و به آن يزد خراب شده كه فعلا به منزله بهشت ما شده برسيم و ضمير در (و ان مـنـكـم الاواردهـا) راجـع بـه همين ريگ آتش خورده است . كان على ربك حتما مـقـضيا ثم ننجى الذين اتقوا از آب شور خوردن و (نذرالشاربين جثيا). چهار تا آلو به رفيق دادم ، گفتم يكى را به دهان بگذار و فقط به مكيدن اكتفا كن و دندان به او نـرسـان او كـه تـمـام شـد و هـسـتـه شسته و رفته را از دهان بينداز و ديگرى را به دهان بـگـذار بـه هـمـان كـيـفيت عمل كن ، تا اين چهار آلو تمام شود. و اين دهان تو را پر آب مى دارنـد و صـفـراى تـو را تـسـكـيـن مـى دهـنـد و تـو را از تـشـنـگـى مـشـغـول مـى نـمـايـد و عـذرى بـراى تو بعد از آن نخواهد ماند. و بايد ميزان صبر تو از خـوردن ايـن آب شور صبر من باشد و من هم چهار آلو مرتبا به دهن مى گذارم و تو را به اين امتحان مى كنم كه با دندان خورده اى و يا به مكيدن تمام كرده .
گـفـت : من اين قدر تور را دوست دارم كه در امتثال خواهشهاى تو هيچ چيز مانع و جلوگير من نمى شود، ولو مردن باشد و تو خودت هم ادراك اين معنى را بايد كرده باشى .
گـفـتم : بلى و از اين جهت و از جهت خوبى ذاتى خودت من نيز تو را خيلى دوست دارم و تو هـم بـايـد ادراك ايـن مـعـنـى را كـرده بـاشـى ، هـم از راه عقل چنان كه حكما فرموده اند كه محبت طرفينى است :
اذ هـى شـدة المـعـرفـة و القـلوب اذا صـفـت و تقابلت تصير كالمرائى المتعاكسة يتحد بعضها نحو اتحاد على حسب درجات المحبة .(64)
و هـم از راه حـبـس چـون احـتـمـال خـطـرى دربـاره تـو در حـال غيبت تو مرا به گريه در آورده ، چون من نيستم كه جلوگيرى آن خطر باشم پس اين گريه در حال غيبت دليل فدايى بودن من است حال در حضور چنان كه فرموده :
و لئن اخرتنى الدهور و عاقنى من نسلك المبرور لاندبنك صباحا و مساء....الخ .
گـفـت : پـس بـنـابـراين تضيقيات و سخت گرفتن هاى تو بر من وجهى ندارد. اما از طرف خـودت بـايـد مـسـامـحه شود و اما از طرف من هم بايد مطمئن باشى كه تخلف نمى شود و ميزان در كار نيست .
على ايحال گفتم : و ذلك امتحان ليهلك من هلك عن بينه و يحيى من حى عن بينه .
و زرگر عارف هم گاهى طلاى خالص را به بوته مى گذارد.
تـقـريبا نيم فرسخ به همين گفتگوها بريده شد و به مكيدن چهار آلو دو فرسخ بريده شـد بـه قـدر يـك فـرسـخ و نيم مانده بود و دو ساعت به غروب كه ابتدا كرديم به آب خـوردن قـريـب دو من نيم آب در يك فرسخ مسافت تمام شد لكن چون ريگ قريب به تمامى بـود و تـكـيـه نـفـس بـه سـردى غـروب و مـرطـوبـى شـدن هـوا در شـب بـود متزلزل و اضطرابى از فقد آب نداشتم .
به رفيق گفتم : اگر در اواسط ريگ اين آب خورده بوديم و تمام شده بود الان از واهمه و يا تشنگى مرده بوديم . رفيق : دوربينى و عاقبت انديشى مرا تصديق نموده از ريگ خارج شـديـم و شـب داخـل شد، بارگذاشتيم به فكر نماز شديم . حوض انبار گود و عميقى در آنـجـا سـاخته شده بود، شصت ـ هفتاد پله پايين رفتيم كه آب شور كمى در ته آن از زمين جـوشـيده بود، تاريك بود يك كف از آن به قصد وضو به صورت زديم ، ديديم آب به پايين نيامد مگر به اعانت دست و صورت و چشمها به سوزش آمد، معلوم شد كه اين نه آب اسـت بـلكـه نـمكى است مرطوبى . صورت را با دامن پاك نموده ولكن چشمها تا مدتى مى سوخت و در بالا تيمم نموده نماز خوانديم .
اعلان دادند كه فقط جو به توبره الاغها بنماييد كه زود بخورند و بايد حركت نماييم .
بـه رفـيق گفتم : برفرض كه امشب به بى آبى صبر كنيم از بى چايى و بى غذايى چـطـور صـبـر كـنـيـم ايـن يـك درد نـيـسـت و از تـرس آن كه تشنه تر نشويم غذا هم نبايد بخوريم .
گفت : همين طور است فكرى بايد نمود.
گـفـتـم : تو در اصل يزدى هستى با اينها مناسبت دارى و از من پروتر هم هستى و آخوند هم هـسـتـى و نـوع آخـونـد از صفت گدايى پر درد نيست ، يك گدايى به صورت دولت دارى بنما.
گفت : چه كنم ؟
گـفـتـم : نـه آن كـه هـفـت فـرسـخ بـه آبـادى داريـم و اول صبح خواهيم رسيد؟ گفت چرا، گفتم برخيز به آواز بلند بگو چه كسى يك كاسه آب امشب به ما مى دهد كه فردا صبح دو كاسه به او بدهيم .
رفـيـق چنان صدا نمود، از گوشه قافله جوانى آواز داد كه بيا اينجا و من قرض ‍ الحسنه مى دهم و نزول هم نمى خواهم خنده اى هم نمود.
رفـيـق يـك كـاسـه آورد او را در سماور جوش آورديم و قنداغ چند استكانى با يك دو لقمه نان خورديم و دو ـ سه فايده از آن يك كاسه آب گرفتيم ، چايى و غذا و آب خورديم و در صورت فقر، به علم معاش مى شود به وسعت گذران نمود.
الاغـهـاى بـيـچـاره هـنـوز جـو خود را تمام نكرده و غلتى نزده و عرى نكشيده يزديهاى بى انصاف حركت نمودند.
گـفتند: در پنج فرسخى آبى است بى آبادانى در آنجا اطراق نماييم و ما چون اسم پنج فـرسـخ شـنـيـديـم و چـنـد ساعتى هم در اين منزل مستريح شده بوديم با آنها على الرسم حـركـت نموديم و چون مصاحبت با آنها واجب نبود رفيق مقدارى در بين راه خوابيد و من هم الاغ را بـه مـسـامـحـه مـى راندم عقب افتاديم . نزديك غروب به سر آن آب رسيديم كه يزديها گذشته اند يك ـ دو نفر از آنها كه جهت نماز مانده بودند پرسيديم كجا رفتند؟
گفتند: منزل ، بعد از دو فرسخ ديگر است و آنها هم رفتند و ما ايستاديم تا نماز خوانديم و حركت كرديم ، كم كم شب و تاريك گرديد و از دور آتش آنها را مى ديديم و هادى ما بود و بيابان اگر چه جلگا محسوب بود، لكن بس كه سيلابه داشت و درختهاى گز و خار و بوته هاى ديگر فراوان بود، اگر آتش ‍ آنها نبود ما راه به جايى نمى برديم . و چون بـه مـسـامحه و بى اعتنايى حركت كرده بوديم ، بسيار خسته كه ساقهاى پا از شدت درد بـه فـرمـان نـبـود و تـا سـاعـت چـهـار از شـب ، ايـن دو فـرسـخ آخـرى طـول كشيد. معلوم شد كه حركت قبل از ريگ شتران به قوت و اعانت فوق العاده الهى بود و آنچه مى رفتيم آتش زوار عقب تر مى رفت ، بالاخره در دويست قدمى زوار من از راه رفتن ماندم خود را به شكم روى الاغ بيچاره انداختم تا به زوار رسيديم در آنجا نتوانستم سر پا حركت كنم . نماز مغرب و عشا را به زحمتى نشسته خواندم و از شدت درد و ساقهاى پا نـاله ام بـى اخـتـيـار بـلند بود و همان طور نشسته تكيه به خورجين نموده ، چيزى از شب نـگـذشته كه اعلان حركت دادند و من هيچ قدرتى بر حركت نداشتم ، به رفيق گفتم اينجا جـاى تـعارف و لجاجت نيست ، اولا صدايى بزن كه كدام يك در اين فرسخ الاغ خود را به كرايه مى دهد و اگر پيدا نشد تو بايد با اينها بروى و من را بگذار تا خدا چه خواسته . گـفـت صـدا را مـى زنـم ، لكـن اگـر بناى ماندن شد هر دو خواهيم ماند، من بى تو قدمى برنمى دارم .
صدا زد و كسى گفت من الاغ خود را مى دهم به يك قران و نيم .
گـفـتـم : خـيـلى خـوب ، آمـدنـد مرا بلند نمودند بر روى الاغ سوار نمودند و رفيق هم الاغ خـودمـان را مـى رانـد و رفـتـيـم و يـك ـ دو سـاعـت از آفـتـاب گـذشـتـه بـه مـنـزل رسـيـديـم ، ديـدم هـر دو پا تا به زانو ورم نموده به حدى كه پنجه هاى پا معلوم نمى شود و بسيار سنگين كه نمى توانم حركت بدهم و از روى الاغ به توسط دستها خود را بـه ايـوان كاروانسرا كشيدم بدون اين كه پا را به زمين بگذارم . بعد از ظهر يزديها حركت كردند و چون دهاتى بودند راه آنها از آنها جدا مى شد و ما هم آنجا را لازم نداشتيم ، ولكـن مـا هـم دلمـان مـايـل حـركـت بـود و از قـوه خـود نـمـى ديـديـم مثل دوال پا در يكجا نشسته بودم ، آخر طاقت نياوردم . به رفيق گفتم : خورجين را روى الاغ بگذار و بيرون برو چنانچه من نتوانستم باز مى گرديم ، او خورجين را روى الاغ گذاشت و بيرون رفت من هم به هزار زحمت از ايوان پائين آمدم ، به يك دست عصا و دست ديگر به ديوار به مشقت تمام ، بعد از برهه اى از كاروانسرا بيرون شدم و در خارج كاروانسرا هر دو دسـت را بـه عـصـا گـرفته و سنگينى خود را روى عصا انداخته به زحمت زيادى پنج ـ شـش قدم حركت كردم ، كم كم سنگينى خود را روى پاها انداختم چند قدمى ديگر رفتم ديدم پـاها درد نمى كند، مثل هميشه رفتم بدون عصا ديدم درد نمى كند، مقدارى تند رفتم مقدارى جـست و خيز نمودم ديدم از اول بهتر و هيچ خستگى هم ندارم ، نگاه كردم ديدم بادها به كلى خالى شده ديدم راستى راستى من عوض شدم ، خيلى سرنشاط و سبك روح هستم . رفيق به قـدر هـزار قـدمـى دور شـده آواز كـردم كـه نـگـاه كـن و مثل آهو به طرف او دويدن گرفتم به الاغ كه رسيدم پاها را جفت به زمين زدم و از عقب الاغ بـلنـد شـدم و از روى كله الاغ به زمين آمدم خودم و رفيق هر دو متحير بوديم كه درد به آن كـذايـى كـجـا رفـت كانه تمام خستگى اعضا باد گرديد و به ساقهاى پا ريخت و به آن چـنـد قـدم حـركـت بـه پـابرهنگى ، از بن ناخنها و تركشهاى پاشنه بيرون شد، باد هوا گرديد.
  

next page سياحت شرق در احوالات آقا نجفي قوچاني

back page