شناخت منافقين
على حسينى يكتا
- ۴ -
فصل ششم : جريان شناسى تاريخى نفاق از حكومت
اميرالمومنين عليه السلام تا شهادت حسين بن على عليه السلام
دوران حكومت اميرالمومنين عليه السلام
فعاليت مجدد جريان نفاق
با نگاهى به تحولات سه دوره تاريخى يعنى دوره پيامبر صلى
الله عليه و آله ، دوره خلفا و دوره حكومت حضرت على عليه السلام به
نكته جالبى مى رسيم و آن ركود فعاليتهاى منافقين غير حكومتى در
دوره دوم است . وقتى خبر فتنه اصحاب جمل به امام على عليه السلام
رسيد، حضرت به نكته اى اشاره كردند كه بسيار قابل توجه است ، ايشان
فرمودند: و من العجب انقياد هما لابى بكر و
عمر و عثمان و خلافهما على
(159) عجيب اينجاست كه آنها
( طلحه و زبير ) مطيع ابوبكر و عمر و عثمان بودند، ولى در برابر من
مخالفت مى كنند.
اين مطلب مهمى است كه امام مورد توجه قرار داده اند كه نفاق بعد از
آنى كه در اواخر حيات پيامبر صلى الله عليه و آله شهرت داشت ، با
روى كار آمدن ابوبكر و عمر و عثمان پايان گرفت و همزمان با حكومت
ايشان جانى دوباره گرفت .
(160) در اين قسمت سعى شده تا پاره اى از فعاليتهاى
حزب نفاق در زمان حكومت اميرمومنين على عليه السلام مورد بررسى
قرار گيرد.
نقش معاويه در جنگ
جمل
پس از بسته شدن نطفه جنگ جمل ، معاويه با يك حيله زيركانه ،
شعله جنگ را برافروخته كرد. او با درگير كردن زبير با على عليه
السلام و اصحاب او و كشته شدن تعداد زيادى از مسلمين و شايد كشته
شدن على عليه السلام و زبير مى خواست تا زمينه اى براى حكومت خود
بسازد. لذا به دروغ نامه اى به زبير نوشت و به او گفت كه از اهل
شام براى او به عنوان خليفه بيعت گرفته است و يادآور شد كه قبل از
على عليه السلام عراق را بگيرد، چرا كه شام نيز آماده براى پذيرش
خلافت اوست و نتيجتا على چيزى نخواهد داشت ، زبير نيز از رسيدن
نامه خوشحال شد
(161) و اگر هم قصد صلحى با على ععى داشت ، از آن
منصرف شد و در تصميم خود مصمم تر گشت .
برخوردهاى نفاق آميز
معاويه
تاريخ موارد متعددى از اعمال منافقانه معاويه را ثبت كرده
است . معاويه وقتى ديد كه على عليه السلام زمام امور را بدست گرفته
است ، تمام هم خود را بر آن قرار داد كه وجهه آن حضرت را در ميان
مردم خراب كند ، از اين رو تمام تلاش خود را كرد تا على عليه
السلام را به عنوان قاتل عثمان معرفى كند. براى نمونه
شرحبيل رهبر يكى از قبيله هاى شام را
فريب داد و مانع اصلى بيعت خود با على عليه السلام را قتل عثمان
بدست او معرفى كرد. شرحبيل در صدد
تحقيق در اين مورد برآمد. اما معاويه افرادى را فرستاد تا بطور
غيرمستقيم على عليه السلام را به عنوان قاتل عثمان به او معرفى
كنند. او پس از شنيدن اين سخنان نزد معاويه برگشت و با ابراز اينكه
حتما على قاتل عثمان است ، به معاويه گفت اگر تو با او بيعت كنى ،
ما با تو مخالفت مى كنيم .
(162) در جريان جنگ صفين معاويه دائما بر كشته هاى
طرفين نوحه خوانى مى كرد و از كشته شدن آنها ابراز تاسف مى كرد،
اما كسى را جز اندكى ياراى آن نبود كه تشخيص دهد كه اين خود معاويه
بود كه طغيان كرد و تخم نفاق را در ميان امت اسلامى كاشت و امروز
دلسوز مسلمين شده است .
(163) او آنقدر نيرنگ باز بود كه سعى مى كرد حتى با
افرادى كه در صفين عليه او بودند، با رافت و مهربانى ، برخورد كند.
اما زيد را وامى داشت تا بدترين
فشارها را به آنها وارد كند و به او گفت :
تكون انت بشدة و غلظة و اكون انا للرافة و الرحمة
(164) من با آنان با رافت و
محبت سخن مى گويم ، ولى تو با ايشان با شدت و خشونت برخورد كن .
دستگاه تبليغاتى
معاويه
آشنايى با منافقين ، آشنايى با
دردهاى اميرالمومنين على عليه السلام و فرزندان آن حضرت عليه
السلام است . در دوران زمامدارى حضرت امير عليه السلام دو گروه تحت
دافعه شديد ايشان قرار گرفتند: 1 - منافقان زيرك 2 - زاهدان احمق .
و خطر نفاق بيش از خطر زاهدان و جاهلان بوده و هست ، زيرا خوارج (
مظهر جهالت و خشكه مقدسى ) در تشخيص حق به اشتباه افتاده بودند،
ولى معاويه و يارانش ( مظهر نفاق ) اصالتا به دنبال باطل بودند كه
با قرار گرفتن در مقابل حضرت على عليه السلام ناخواسته پيش مرگ
معاويه و يارانش شدند و نكته مهمى كه از سيره علوى فهميده مى شود
اين است كه براى مبارزه با نفاق بايد سپر و وسيله آن يعنى مقدس
مابان جاهل را نابود كرد.
(165)
تفاوت دوران حضرت على عليه السلام با زمان پيامبر صلى الله عليه و
آله نيز از آنرو بود كه در زمان حضرت رسول صلى الله عليه و آله
تازه نطفه نفاق بسته شده بود، اما حضرت امير صلى الله عليه و آله
با منافقانى كار كشته و با تجربه روبرو بود كه هم مسلط به شگردهاى
تبليغاتى بودند و هم قدرت اقتصادى را در دست داشتند. به طور نمونه
سمرة بن جندب به نام صحابى پيامبر
صلى الله عليه و آله ، گرداننده دستگاه تبليغاتى معاويه بود. او با
اخذ چهارصد هزار درم ، شان نزول دو آيه را دگرگون ساخت . آيه اى كه
درباره جانبازى على عليه السلام در ليلة
المبيت - شب هجرت پيامبر - نازل شده بود،
(166) را از فضايل قاتل على عليه السلام
عبدالرحمن بن ملجم دانست و گفت :
در حق وى نازل شده است . و آيه زير
را كه در مذمت منافقين وارد شده بود را درباره على عليه السلام
خواند و گفت : منظور ابو تراب است .
و من الناس من يعجبك قوله فى الحيوة الدنيا
و يشهد الله على ما فى قلبه و هو الد الخصام
(167) گفتار برخى مردم ، تو
را در زندگى دنيا به تعجب وا مى دارد و خدا را گواه مى گيرد كه
آنچه مى گويد با عقيده او مطابقت دارد، در صورتى كه او از سخت ترين
دشمنان است .
(168)
او با وقاحت در حضور هزاران نفر از مردم شام كه از اوضاع زمان
رسالت و مقام على عليه السلام در پيشگاه خدا و پيامبرش آگاهى
نداشتند، دست به چنين جنايتى زد و آنان را براى ريختن خون على عليه
السلام و شيعيان او تشنه ساخت . بر اثر همين تبليغات منافقان
مسلمان نما بود كه ملت شام ، سيل آسا به جنگ على رفتند كه پس از
دادن 125 هزار كشته و به شهادت رساندن 65 هزار نفر از سربازان
اميرالمومنين ، با حيله و تزوير جنگ به پايان رسيد.
(169) دستگاه تبليغاتى معاويه در جريان نفاق از
حربه اتهام عليه حضرت استفاده كرد. بزرگترين اتهام معاويه ، مشاركت
امام در قتل عثمان بود و حال آنكه امام مبراتر از همه در خون عثمان
بود. نماز نخواندن اتهام ديگرى بود كه معاويه در شام عليه حضرت به
راه انداخت . هاشم بن عتبه مى گويد
در لشگر معاويه جوانى را ديدم كه خيلى با نشاط مى جنگد. از او
پرسيدم : دليل اين نشاط چيست ؟ گفت : مى خواهم كسى را بكشم كه نماز
نمى خواند و قاتل عثمان است
(170). پس از رسيدن خبر ضربت خوردن و به شهادت
رسيدن حضرت امير عليه السلام در مسجد كوفه ، عده اى از شاميان با
تعجب مى گفتند: مگر على نماز هم مى خواند؟
اما دردناكترى اتهام معاوى ، اتهام برنامه ريزى براى قتل پيامبر
صلى الل عليه و آله توسط حضرت بود.
(171)
امام عليه السلام درباره منافقانى كه در لباس صحابه پيامبر، اكاذيب
بسيارى را از زبان رسول خدا صلى الله عليه و آله به نفع دستگاه
خلافت جعل مى كردند، چنين مى فرمايد:
فلو علم الناس انه منافق كاذب لم يقبلوا منه
و لم يصقوا و لكنهم قالوا، صاحب رسول الله صلى الله عليه و آله ،
راه و سمع منه و لق عنه ، فياخذون بقوله
(172) اگر مردم مى دانستند
كه او منافق دروغگويى است ، هرگز سخن او را قبول نمى كردند و او را
تصديق نمى نمودند. ولى آنان مى گويند، اين صحابى پيامبر صلى الله
عليه و آله است و او را ديده و از او شنيده و ضبط كرده است ، پس
مردم گفتارش را مى پذيرند.
دوران امام حسن مجتبى
عليه السلام و امام حسين عليه السلام
شناخت مردم عراق
پيش از پرداختن به نقش جريان نفاق در دوران امام حسن عليه
السلام بايد يك شناخت كلى از وضعيت مردم عراق در آستانه امامت حسن
بن على عليه السلام بدست آوريم . اين شناخت ، راهگشاى ما در تحليل
دوران امام حسن عليه السلام و نقش جريان نفاق در دوره آن حضرت
خواهد بود. شيخ مفيد ( ره ) در تحليلى درباره ياران امام مجتبى
عليه السلام ، آنها را به پنج دسته تقسيم مى كند. گروه اول شيعيان
على بن ابيطالب عليه السلام ، گروه دوم خوارج كه در صدد مبارزه با
معاويه بودند و چون امام قصد جنگ با شام را داشت ، گرد او مجتمع
شده بودند. گروه سوم طمعكارانى كه به دنبال غنايم جنگى مى گشتند.
گروه چهارم مردمى كه عوام بودند و قدرت تشخيص نداشتند و گروه پنجم
كسانى كه به انگيزه هاى عصبيت قبيلگى و بدون توجه به دين ، تنها
روساى قبايل خود بودند.
(173)
در اين ميان گروه سوم تعدادشان بيشتر بود. اين گروه خود را طلبكار
آل على عليه السلام مى دانستند. زيرا عراق منطقه اى بود كه مركز
فتوحات به حساب مى آمد و در تمام نبردهايى كه اين مردم در آن شركت
مى كردند، غنايم زيادى نصيب آنها مى گرديد. اما از زمانى كه امام
على عليه السلام به اين منطقه آمد، حكومت اسلامى درگير جنگهاى
داخلى شد. لذا اين گروه كه به غنايم فتوحات عادت كرده بودند، كينه
على عليه السلام و اولادش را به دل گرفتند و ديگر نمى خواستند پس
از جنگ نهروان در سپاه امام مجتبى عليه السلام جنگ تازه اى را شروع
كنند.
حربه اتهام
وجود مردم خسته ، مردد و بى بصيرت عراق ، بهترين زمينه را
براى جريان نفاق مستقر در شام آماده مى كرد تا با انتشار اتهامات
فراوان به وجود مبارك حسن بن على عليه السلام ، قضايا را به نفع
خود به پايان ببرد. در همين راستاست كه مى بينيم از طرفى آن حضرت
را بى بهره از تدبير و سياست و از طرف ديگر دنيا طلب معرفى مى كنند
و سعى مى كنند موضع امام مجتبى عليه السلام را در مقابل امام على
عليه السلام و امام حسين عليه السلام قرار دهند. يك بار مى بينيم
با جعل و ترويج اخبار پوچ تلاش مى شود امام حسن عليه السلام را
شخصيتى نشان دهند كه دائما در حال تزويج و طلاق بوده و با ديگر مى
بينيم كه در اخبار مربوط به صلح اينگونه عنوان مى شود كه امام تنها
با چند تعهدى كه جنبه مالى داشته حاضر شده از حكومت كناره بگيرد.(174)در
همين اخبار سعى شده تا تبليغ شود كه امام حسن عليه السلام براى
خويش چنين حقى نمى ديده كه خلافت را براى خود نگهدارد و لذا آن را
تسليم معاويه كرده است . در اتهام ديگرى نيز شاهديم كه موضع عثمانى
به امام نسبت داده مى شود، به اين معنى كه ايشان با پدرشان مخالف
بوده و خونريزى در جنگهاى داخلى را قبول نداشته است .
طبيعى است كه با اكثريت اين اتهامات و در چنين فضاى آلوده اى ،
عوام فرصت شنيدن سخن حق را نيابند و با پاى خود در مهلكه اهل نفاق
گرفتار آيند. در اين اوضاع نابسامان است كه امام مجتبى عليه السلام
علت سكوت خود و پدر بزرگوارشان را اينچنين بيان مى كنند:
ما براى اينكه منافقين نتوانند از اختلاف ما
براى ضربه به اصل دين بهره بگيرند، سكوت كرديم .
(175)
نفوذ در سپاه
معاويه براى نفوذ در سپاه امام حسن عليه السلام از دو حربه
سود جست ، بدين ترتيب كه براى فريب سران سپاه از حربه نيرنگ ، ثروت
و مقام و براى فريب سپاهيان از حربه تبليغات استفاده كرد و اين در
حالى بود كه از همان ابتدا هم سپاه معاويه 60 هزار نفر و سپاه امام
12 هزار نفر بود، يعنى يك پنجم لشگر شام .
معاويه نماينده اى را نزد عبيدالله بن عباس
فرمانده سپاه امام حسن عليه السلام فرستاد: تا به او بگويد:
حسن بن على از او تقاضاى صلح كرده است . اگر
امشب به سوى ما بيايى ، فلان مقدار به تو خواهم داد، در غير
اينصورت فردا مجبور خواهى شد كه از من متابعت كنى .
(176) وعده معاويه شامل يك ميليون درهم بود كه قرار
شد نصف آن را همان موقع و بقيه را پس از تسخير كوفه بپردازد.
(177) عبيدالله هم اين مطلب را در نيافت كه اگر
امام صلح را پذيرفته بود، ديگر لزومى نداشت تا معاويه به فريب او
بپردازد. البته شايد وعده معاويه او را فريفته و به آنسو كشانده
است . پس از رفتن عبيدالله ، حدود دو سوم سپاه نيز به سوى معاويه
گريختند. يعنى تنها حدود چهار هزار نفر باقى ماندند كه
قيس بن سعد فرماندهى اين عده را بر
عهده گرفت . پس از اين حادثه ، معاويه در صدد فريب قيس برآمد، اما
او با پافشارى بر جنگ دست رد بر سينه معاويه زد.
(178) همچنين معاويه سران قبايل را با تهديد و
تطميع به اطاعت از خود واداشت . در ضمن نامه اى كه براى دعوت امام
حسن عليه السلام به صلح فرستاد، نامه هاى روساى قبايل عراق كه در
آن آمادگى خود براى تحويل امام عليه السلام به معاويه را ابراز
داشته بودند را هم بسوى امام عليه السلام فرستاد.
اما از سوى ديگر معاويه در پى فريب سپاهيان امام حسن عليه السلام
برآمد. جاسوسان معاويه از همان ابتدا درصدد ايجاد تفرقه در ميان
مردم بودند. اين افراد علاوه بر رساندن اخبار عراق به شام ، نقش
عمده اى را در نشر شايعات بر عهده داشتند. شايعاتى كه در مردم
متزلزلى چون مردم عراق به راحتى و به سرعت كارگر مى شد.
يعقوبى مى نويسد: معاويه از يك طرف در سپاه
امام عليه السلام منتشر كرده بود كه حسن بن على عليه السلام با وى
صلح كرده است و از طرف ديگر در ساباط
(179) منتشر مى كرد كه قيس بن سعد ( فرمانده سپاه
امام عليه السلام ) با معاويه صلح كرده است .
(180) اين شايعه مى توانست روحيه سپاه را به شدت
تضعيف كند و عناصر خارجى كه براى ضربه زدن به معاويه گرد امام
مجتبى عليه السلام مجتمع شده بودند را نسبت به اما بدبين سازد.
حيله گرى معاويه تا حدى بود كه پيش از آنكه امام حسن عليه السلام
تمايل خود را براى صلح اعلام كند ، گروهى را براى مذاكره به ساباط
فرستاد. آنها كه پس از گفتگوهاى فراوان مشاهده كردند كه امام
قاطعانه بر موضع جنگ پافشارى مى كنند، برخاستند كه بروند. اما به
هنگام رفتن ، در حالى كه مردم جمع شده بودند تا از نتيجه مذاكرات
آگاه شوند، اعلام كردند كه حسن بن على صلح
را پذيرفت و خداوند بوسيله پسر پيامبرش از ريختن خون مردم جلوگيرى
كرد. بر اساس همين شايعات بود كه گروهى از سپاهيان امام حسن
عليه السلام شورش كردند و جراح بن سنان
با خنجرى به امام عليه السلام حمله برده و ايشان را زخمى
كرد.
(181)
در چنين فضاى غبار آلودى كه جريان نفاق در اذهان جامعه بى بصيرت و
راحت طلب عراق بوجود آورده بود، امام مجتبى عليه السلام با مشاهده
پراكندگى سپاه و با شناختى كه از برخوردهاى مختلف اين مردم با پدر
بزرگوارشان داشتند، صلح را پذيرا شدند و اين در شرايطى بود كه در
صورت هموار بودن شرايط، امام عليه السلام به هيچ وجه حاضر نمى شدند
كه حكومت را به شخصى همچون معاويه بسپارند؛ همچنانكه خود ايشان نيز
فرمودند كه : لو وجدت اعوانا ماسلمت له لامر
لانه محرم على بنى امية
(182) اگر يارانى داشتم ، حكومت را به او تسليم نمى
كردم . زيرا حكومت بر بنى اميه حرام است .
شدت غربت امام مجتبى عليه السلام كه عده اى از يارانش به طمع غنائم
، عده اى بى بصيريت و گروهى ارضاى تمايلات گروهى به گردنش جمع شده
بودند را مى توان از اين كلام ايشان دريافت كه فرمودند:
اگر من با معاويه جنگ را شروع مى كردم ، به
خدا قسم اينان گردن مرا مى گرفتند تا مرا بصورت اسير تحويل معاويه
دهند.
(183)
اين صلح در شرايطى صورت پذيرفت كه شهادت امام عليه السلام و اصحاب
اندكى كه بر امامت ايشان استوار مانده بودند هم مثمر ثمر واقع نمى
شد، زيرا شهادت هم براى آنكه از قالب يك ايثار شخصى درآمده بصورت
يك حركت اجتماعى تحول آفرين درآيد، نيازمند شرايطى است كه در دوران
امام حسن عليه السلام وجود نداشت و جنگ در چنان وضعيتى ، نتيجه اى
جز نابودى دين حقيقى و از بين رفتن انصار دين نداشت . همچنانكه
امام عليه السلام در پاسخ حجر بن عدى
كه از علت ايشان پرسيد، فرمودند: اى حجر،
مردم آنچه را تو دوست مى دارى ، دوست نمى دارند. من اين كار را
تنها براى حفظ امثال تو انجام دادم
(184)
و در پاسخ به مالك بن ضمره فرمودند:
اى مالك ، وقتى ديدم جز اندكى ، ديگران ميدان را ترك كرده اند،
بيمناك شدم كه در صورت جنگ همه شما از روى زمين محو شويد. پس تصميم
گرفتم تا براى دين فريادگرى بگذارم .
(185)
رسوايى نفاق
صلح امام حسن عليه السلام گرچه در جواب به مقتضيات زمان و
در غربتى سخت بسته شد، اما اثرات مخصوص به خود داشته . مهمترين اثر
اين صلح ، فاش شدن ماهيت درونى حزب نفاق بود. عمل نكردن معاويه به
شرايط صلحنامه ، باطن او كه تا آن هنگام دم از اسلام و مسلمين مى
زد را افشا كرد. او در همان موقعى كه وارد كوفه شد، صريحا اعلام
اقرار كرد كه تنها براى رفع فتنه آن شرايط را پذيرفته است و اعلام
كرد كه مواد صلحنامه را زير پاى خود مى گذارد.
(186)
او در صلحنامه شرط عمل كردن به كتاب خدا و سنت پيامبر صلى الله
عليه و آله را پذيرفته بود اما پس از رسيدن به حكومت ، قدمهاى خود
در انحراف از دين را سرعت بخشيد و علنا در خطبه نماز جمعه گفت : من
با شما نه بر سر روزه و نماز و حج و زكات ، كه براى حكومت جنگيدم .
(187) همچنين معاويه شرط كرده بود كه جانشينى براى
خود تعيين نكند. اما او با انتخاب فرزند فاسقش يزيد، زمينه را براى
موروثى شدن خلافت بوجود آورد.
ايجاد امنيت براى مردم يكى ديگر از اصولى بود كه در صلحنامه ذكر
شده بود. زيرا بسيارى از مردم عراق در جنگ صفين شركت كرده و ياران
معاويه را كشته بودند و معاويه نمى خواست اين افراد آرامش داشته
باشند. امام حسن عليه السلام براى اين افراد تامين گرفت و معاويه
را متعهد ساخت كه نسبت به هيچ يك از شيعيان على عليه السلام
سختگيرى نكند. اما معاويه از همان ابتداى پذيرش صلحنامه ، سختگيرى
بر شيعيان را در دستور كار خود قرار داد و به عمال خود نوشت :
ببينيد در ميان مردم چه كسانى از شيعيان على
عليه السلام بوده و يا متهم به دوستى او هستند. ايشان را از بين
ببريد و براى اين كار حتى اگر دليل و بينه اى در زير سنگى هست
بيرون بكشيد.
(188)
در پى اين دستورات ، زياد بن ابيه
فرماندار بصره و كوفه ، در اولين گام ، دست كسانى كه حاضر به بيعت
با معاويه نشدند را قطع كرد.
(189) ماموريت عمده او سركوبى شيعيان در عراق و
خصوصا در كوفه بود. ابن اعثم نوشته
است كه او جمع كثيرى از شيعيان را به شهادت رساند؛ دست و پاى ايشان
را قطع و چشمانشان را كور كرد.
(190) عبدالله بن عامر
والى ديگر معاويه نيز چنين برخوردى داشت .
نعمان بن بشير نيز كه زمانى ولايت كوفه را بدست آورد، از
شدت كينه اى كه به مردم كوفه داشت ، حاضر نشد نسبت به افزايش سهميه
مردم اين شهر از بيت المال اقدام كند.
(191) مساله ديگرى كه نقش بسيار مهمى در برداشتن
نقاب از چهره منافقانه معاويه داشت ، به شهادت رساندن
حجر بن عدى ،
عمر بن حمق خزاعى و چند تن ديگر از اصحاب بزرگوار پيامبر
صلى الله عليه و آله بود.
حجر بن عدى يا
حجرالخير از جمله زاهدترين اصحاب رسول اكرم صلى الله عليه و
آله بود، تا آنجا كه او را راهب اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله
خوانده اند.
(192) او پس از حضرت رسول صلى الله عليه و آله ، از
جمله شيعيان مخلص و ثابت قدم اميرالمومنين عليه السلام به حساب مى
آمد. نقش حجر در صفين بسيار گسترده بود و از جمله اميران سپاه على
عليه السلام محسوب مى شد. او پس از شهادت حضرت على عليه السلام از
فعالان در بيعت با حسن بن على عليه السلام بود و پس از پذيرش صلح
از سوى امام بارها در مقابل بدگويى نسبت به على عليه السلام
ايستادگى كرد.
(193) يكبار مغيره از
او خواست تا بر سرير منبر على عليه السلام را لعن كند. او نيز بر
سر منبر رفت و گفت : مغيره مى گويد من على
را لعن كنم ، همه او را لعن كنيد! و البته همه مى دانستند
كه منظور مغيره او است . پس از آنكه زياد
زمام امور را بدست گرفت ، با مشاهده اعتراضات علنى حجر، چهار نفر
از روساى قبايل كوفه را وادار كرد تا شهادتنامه اى عليه او تنظيم
كنند، آنها نيز اين كار را كردند. اما زياد اين شهادت را نپذيرفت و
از ابوبرده پسر
ابوموسى اشعرى خواست تا شهادتنامه
تندترى بنويسد، او نيز نوشت :
حجر اطاعت خليفه را رها كرده ، از جماعت
مسلمين جدا گرديده است ؛ خليفه را لعنت كرده و فتنه به پا نموده
است ، مردم را گرد خودش جمع و آنها را به شكستن عهدشان فرا مى
خواند. اميرالمومنين معاويه را از خلافت خلع كرده و كافر به خدا
شده است .
(194) پس از امضاى شهادتنامه توسط تعدادى از بزرگان
كوفه ، زياد حجر را به همراه عده اى از يارانش بسوى شام گسيل كرد.
(195) معاويه نيز عده اى را مامور كشتن آنها كرد و
دستور دارد تا به حجر و يارانش پيشنهاد كنند كه اگر از على اظهار
بيزارى كنند، حكم كشتن آنها لغو خواهد شد.
(196) اما حجر و يارانش اين پيشنهاد را رد كردند و
قبرهاى خود را كنده ، شب تا صبح را به عبادت گذراندند و با قلبى
مملو از شوق ديدار مولايشان على عليه السلام ، به ديدار حق
شتافتند.
عمر بن حمق خزاعى نيز يكى ديگر از
شيعيان بزرگوارى بود كه در حكومت معاويه به شهادت رسيد. او از جمله
اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام بود و از
شخصيتهاى محورى كوفه محسوب
(197) مى شد. وى پس از دستگيرى حجر و يارانش به
موصل گريخت و در آنجا توسط حاكم موصل دستگير و به شهادت رسيد. پس
از شهادت ، سر او را جدا كرده و به شام فرستادند و اين اولين سرى
بود كه از شهرى به شهرى منتقل مى شد.
(198)
پس از اين اتفاقات ، چهره كريه معاويه كه تا آن روز در پس نقاب دين
پنهان شده بود، براى مردم آشكار شد؛ رابطه شيعيان با امام حسين
عليه السلام فزونى يافت و آهسته آهسته زمينه براى قيام اباعبدالله
الحسين عليه السلام آماده شد.
امام حسين عليه
السلام و جريان نفاق
در زمان اباعبدالله الحسين عليه السلام نيز بيشتر كسانى كه
در روز عاشورا جمع شدند و پسر پيامبر را به شهادت رساندند، افراد
نادانى بودند كه بازيچه دست عده اى منافق سودجو و رياست طلب قرار
گرفتند. عمر سعد در روز تاسوعا
سپاهيانش را با عنوان جيش الله -
لشكر خدا - مخاطب ساخته و آنان را با بشارت به بهشت براى جنگ با
امام عليه السلام تحريك و تشويق مى كند و به تعبير علامه شهيد
استاد مطهرى :
وقتى مقدس احمق مى شود، اين جور از آب در مى آيد. يك عده قليلى
منافق توانستند از توده هاى مسلمان جاهل و احمق ، لشگرى انبوه عليه
پسر پيامبر صلى الله عليه و آله به وجود بياورند.... خود امام حسين
عليه السلام متوجه نفاق و دورويى مردم عراق و كوفه بود و در روز
عاشورا خطاب به لشگريان عبيدالله بن زياد
مى فرمايد: شما ما را دعوت كرديد و ما آمديم .... و حششتم علينا
نارا اقتد حناها على عدونا و عدوكم ؛ آتشى كه ما براى نابودى دشمن
شما و خود بر افروختيم ، شما اين آتش را عليه خود ما به كار مى
بريد. سللتم علينا سيفا لنا فى ايمانكم ؛(199)
و شمشيرى كه ما به دست شما داديم - كه شمشير ايمان و اسلام است -
با همان شمشير مى خواهيد ما را بكشيد.
(200)
فصل هفتم : عقوبت نفاق و درمان آن
الف - عقوبت نفاق
منافقين در هنگام مرگ
قرآن كريم از لحظات مرگ منافق چنين ياد مى كند:
فكيف اذا توفتهم الملئكة يضربون وجوههم و
ادباركم ذلك بانهم اتبعوا ما اسخط الله و كرهوا رضوانه ، فاحبط
اعمالهم
(201) پس چگونه است حال آنان
، آنگاه كه ملائكه جانشان را مى گيرند و بصورت و پشتشان مى كوبند،
به اين خاطر كه همواره دنبال چيزى بودند كه خدا را به خشم مى آورد
و از هر چه مايه خشنودى خدا بود كراهت داشتند، خدا هم اعمالشان را
بى نتيجه و بى اجر كرد. مرگ ، انتقال از نشئه اى به نشئه
ديگر است و همراه با آن جاذبه اى كه روح را از فراسوى عالم غيبت به
سوى خويش مى كشد. آنكه به فرمان موتوا قبل
ان تموتوا - بميريد پيش از آنكه بميرانندتان - پيشاپيش روح
خود را از قيود عالم طبيعت رها ساخته و به آستان محبوب واصل كرده
است ، مرگ را همچون نوشيدن شهدى خواهد يافت و چه بسا شيرينتر و ملك
الموت را با جمالى زيبا مشاهده خواهد كرد. اما آنكه در درك اسفل
حيات حيوانى گرفتار آمده است ، لاجرم بايد روح او را با جبر و زور
از اين عالم جدا كرد.
آنجا كه يكى از اهل ايمان ، لحظه مرگ خويش را براى
سلمان فارسى بازگو مى كند و مى گويد:
اى سلمان اگر بدن مرا با قيچى ها تكه تكه مى
كردند و با اره ها استخوانهاى مرا قطعه قطعه مى كردند، براى من
آسانتر و سبك تر بود از يك لحظه مرگ ، با آنكه من از اهل خير و
سعادت بودم
(202) واى به حال منافق فاسقى كه يك عمر با تظاهر
به اسلام به فتنه و فساد پرداخته است و دنياى خود را در لجنزار
ضلالت و تباهى سپرى كرده است .
منافقين در قيامت
الم يعلموا من يحاد الله و رسوله فان
له نارجهنم خالدا فيها ذلك الخزى العظيم .
(203) مگر نمى دانند هركس با
خدا و پيامبرش مخالفت كند، سزاى او جهنم است كه در آن جاودانه
خواهد بود و اين رسوايى بزرگ است .
در قرآن از عذاب منافقين با تعابير عذاب
مقيم
(204) ( عذاب پايدار ) عذاب
اليم
(205) ( عذاب دردناك ) و
عذاب عظيم
(206) ( عذاب عظيم ) ياد شده است و جايگاه آنان نيز
با عناوينى چون بئس المصير ( جايگاه
بد ) و فى الدرك الاسفل من النار
(207) ( طبقه زيرين جهنم ) توصيف شده است . در
كيفيت حشر منافقان نيز آمده است كه امام صادق عليه السلام فرمودند:
من لقى المسلمين بوجهين و لسانين جاء يوم
القيامة و له لسانان من النار
(208) هر كس ديدار كند
مسلمانان را به دو رو و دو زبان ، بيايد در روز قيامت ، در حالى كه
براى اوست دو زبان از آتش .
همچنين خداوند در آيات قرآن در باب دروغگويى منافقين در روز قيامت
مى فرمايد: يوم يبعثهم الله جميعا فيلحفون
له كما يحلفون لكم و يحسبون انهم على شى ء الا انهم هم الكاذبون
روزى كه خدا همگى آنها را مبعوث كند،
پس براى او سوگند مى خورند همانطور كه براى شما سوگند مى خورند و
گمان مى كنند كه تكيه گاهى محكم دارند. آگاه باشيد كه آنان
دروغگويند. و اين دروغگويى منافقين در روز قيامت با اينكه
آن روز، روز كشف حقايق است ، از باب كشف عادات آنان است . چرا كه
دروغگويى در دلهاى آنها ريشه دوانيده و در دنيا به دروغ گفتن عادات
كرده اند و همواره سعى در آن داشته اند كه باطل را با سوگندهاى
دروغ حق جلوه دهند و با تكبر و غرور از كنار عمل خبيث خويش بگذرند
و از اينرو قرآن به اين ظن منافقين اشاره مى كند كه
يحسبون انهم على شى ء يعنى خيال مى
كنند بر وضعى استوارند و مى توانند براى هميشه كفر خود را پوشيده
دارند،
(209) غافل از آنكه در يوم
تبلى السرائر، حقيقت عمل آنها مكشوف مى شود و به سزاى عمل
خويش مى رسند و آنجاست كه فرياد رب ارجعون
آنها به كلا پاسخ مى آيد و در
پايين ترين جاى جهنم جاى مى گيرند.
گفتگوى منافقين و
مومنين
يوم يقول المنافقون و المنافقات
للذين امنوا انظرونا نقبس من نوركم قيل ارجعوا ورائكم فالتمسوا
نورا فضرب بينهم بسور له باب فيه الرحة و ظاهره من قبله العذاب
(210) و روزى كه مردان و
زنان منافق به اهل ايمان بگويند، كمى مهلت دهيد تا ما نيز برسيم و
از نور شما اقتباس كنيم ، به ايشان گفته شود، به پشت سرتان ( دنيا
) برگرديد و از آنجا نور بخواهيد و در همين هنگام ديوارى ميان اين
دو گروه زده مى شود كه در باطنش ( براى مومنين ) رحمت و در ظاهرش (
براى منافقين ) عذاب است . از سياق اين آيه چنين برمى آيد
كه در قيامت ظلمت بر منافقين خيمه زده و از هر سو احاطه شان كرده
است . و نيز استفاده مى شود كه مردم در آن روز به سوى خانه هاى
جاودانه خويش حركت مى كنند. چيزى كه هست ، مومنين اين مسير را با
نور خود طى مى كنند؛ نورى كه از جلوى ايشان و به سوى سعادتشان در
حركت است ، در نتيجه راه را مى بينند و با آن نور مى روند تا به
مقامات عاليه خود برسند. اما منافقين به علت فرورفتگى در ظلمت نمى
توانند راه خود را طى كنند. همچنين استفاده مى شود كه منافقين با
مومنين همانطور كه در دنيا با هم بودند، در قيامت نيز با هم ديدار
مى كنند. اما منافقين در اثر ظلمت عقب مى مانند و در نتيجه از
مومنين مى خواهند كه قدرى مهلتشان بدهند تا به ايشان برسند و از
نور آنها بهره مند شوند. اما پاسخ مى آيد كه
ارجعوا وراءكم فالتمسوا نورا و در اين مومنين رحمت و خارج
آن براى منافقين عذاب است و داراى درى است تا منافقين از آن در،
وبضع مومنين را ببينند و بيشتر حسرت بخورند
(211) و چون اين عذاب بر منافقين مستولى مى شود،
بانگ مى زنند كه :
الم نكن معكم ، قالوا بلى و لكنهم فتنتم
انفسكم و تربصتم و ارتبتم و غرتكم الامانى حتى جاء امرالله و غركم
بالله الغرور
(212)
( اى اهل ايمان ) آيا ما با شما نبوديم ؟
جواب مى دهند، چرا بوديد، اما خود را فريفتيد و هلاك كرديد و در
انتظار بلا براى مومنين بوديد و در حقانيت دين شك داشتيد و آرزوى
خاموشى نور اسلام شما را مغرور كرد.
ب - درمان نفاق
درمان رذيله نفاق همچون درمان بسيارى از رذايل ديگر در دو
مرحله علمى و عملى صورت مى گيرد، به عبارت ديگر با گذر از دو مرحله
تفكر و مجاهده مى توان ريشه هاى اين عمل خبيث را در لوح دل خشكاند.
1 - درمان علمى
اين مرحله از درمان با تفكر در آثار نفاق ، چه در دنيا و چه
در آخرت انجام مى شود. نكته اى كه قابل ذكر است ، اين است كه نفاق
لزوما به معناى كفر درونى و اظهار اسلام نيست ، بلكه داراى مراتبى
است ، تا جايى كه ممكن است اين رذيله آنقدر خود را مخفى كند كه حتى
از صاحبش نيز پنهان بماند و از اينرو لازم است هر كسى با دقت در
خود بنگرد تا نفس را از تمامى مراتب نفاق كه پيشتر آمد، مبرا سازد
و نفس را به صفاى اوليه باز گرداند.
در اين مرحله تفكر به اين معناست كه شخص منافق پيش خود بگويد كه
چنانچه در اين به اين صفت معرفى شد، از انظار مردم مى افتد و رسواى
خاص و عام مى شود و آبروى خود را از دست مى دهد و همگان از مجالس
خود طردش مى كنند و از محافل انس باز مى ماند و از كسب كمالات بى
نصيب مى ماند و بداند كه انسان با شرف و وجدان بايد خود را از اين
ننگ شرف سوز پاك كند كه گرفتار اين ذلتها و خواريها نگردد. و نيز
تفكر كند در عالم ديگر كه عالم كشف سرائر است و به خود بفهماند هر
چه را در اين عالم از نظر مردم پوشانيده ، در آنجا نمى تواند مستور
كند و مشوه الخلقه و با دو زبان از آتش محشور مى گردد و با منافقين
و شياطين معذب مى شود.
(213)
2 - درمان عملى
پس از مرحله تفكر، شخص براى برچيدن اين صفت رذيله بايد وارد
عمل شود. در زير بعضى موارد كليدى در اين بخش از درمان نفاق اشاره
مى شود.
مجاهده با نفس
حضرت امام ( ره ) پس از بيان زشتيها و قبايح نفاق در باب
درمان عملى آن مى فرمايد: پس انسان عاقل كه اين مفاسد را ديد و از
براى اين خلق ، جز زشتى و پليدى نتيجه اى نديد، بر خود حتم و لازم
كند كه اين صفت را از خود دور كند، و وارد شود در مرحله عمل كه
طريقه ديگر علاج نفس است . و آن ، چنان است كه انسان مدتى با كمال
دقت مواظبت كند از حركات و سكنات خود و كاملا مداقه در اعمال خويش
كند و بر خلاف خواهش و آرزوى نفس اقدام كند و مجاهده نمايد، و
اعمال و اقوال خود را در ظاهر و باطن خوب كند و تظاهرات و تدليسات
را عملا كنار بگذارد، و از خداى متعال در خلال اين احوال توفيق طلب
كند كه او را بر نفس اماره و هواهاى آن مسلط كند و در اين اقدام و
علاج با او همراهى فرمايد. خداوند تبارك و تعالى فضل و رحمتش بر
بندگان بى پايان است و هر كس به سوى او و اصلاح خود قدمى بردارد،
با او مساعدت فرمايد و از او دستگيرى نمايد. و اگر چندى بدين حال
باشد، اميد است كه نفس صفا پيدا كند و كدورت نفاق و دورويى از او
زايل گردد و آيينه قلب و باطنش از اين رذيله پاك و پاكيزه گردد و
مورد الطاف حق و رحمت ولى النعمه حقيقى گردد. زيرا كه مبرهن است و
به تجربه نيز پيوسته است كه نفس تا در اين عالم است ، از اعمال و
افعال صادره از خود منفعل مى گردد، چه اعمال صالحه و چه فاسده ، در
هر يك از اعمال در نفس اثرى حاصل شود. اگر عمل نيكو و صالح است ،
اثر نورانى و اگر به خلاف آن است ، اثر ظلمانى در آن حاصل شود تا
يكسره قلب يا نورانى شود يا ظلمانى و منسلك در سلك سعدا شود يا
اشقياء پس تا در اين دار عمل و منزل زراعت هستيم ، با اختيار خود
مى توانيم قلب را به سعادت يا شقاوت كشانيم و رهين اعمال و افعال
خود هستيم .
(214)
ايمان تفصيلى
يا ايها الذين امنوا، امنوا بالله و
رسوله و الكتاب الذى نزل على رسوله و الكتاب الذى انزل من قبل و من
يكفر بالله و ملائكة و كتبه و رسوله و اليوم الاخر فقد ضل ضلالا
بعيدا
(215) اى كسانى كه ( به اجمال ) ايمان آورده ايد، (
به تفصيل ) به خدا و رسول او و كتابى كه بر او نازل شده و كتابهايى
كه قبل از او نازل شده است ، ايمان بياوريد و كسى كه به خدا و
فرشتگان و پيامبران و به روز جزا كفر بورزد، در ضلالت افتاده است ،
ضلالتى دور از طريق حق .
در اين آيه شريفه مومنين را با اينكه ايمان آورده اند، دستور مى
دهد براى بار دوم ايمان بياورند و اينكه گفته شد براى بار دوم ، به
خاطر دو قرينه است ، قرينه اول اينكه متعلق ايمان دوم را به طور
تفصيل شرح مى دهد و مى فرمايد، به خدا و رسول او و كتاب او ايمان
بياوريد و قرينه دوم اين است كه تهديد كرده كه اگر به تك تك اين
جزئيات و تفاصيل ايمان نياوريد به ضلالتى بعيد گمراه مى شويد. پس
معلوم مى شود كه مراد از ايمان اول ، ايمان به طور اجمال و سربسته
است و مراد از ايمان دوم ، ايمان تفصيلى است و مضمون آيه اين است
كه مومنين بايد ايمان اجمالى خود را بر تك تك اين جزئيات
بگسترانند. براى اينكه اين جزئيات معارفى هستند كه به يكديگر مرتبط
و وابسته اند و هر يك مستلزم بقيه مى باشد.
خداى سبحان ، داراى اسماء حسنا و صفات عليايى است و همين خود باعث
آن شده كه خلائقى خلق كند و آنها را به سوى آنچه مايه رشد آنان و
سعادتشان است ، ارشاد و هدايت كند و سپس همه آنها را كه نسلا بعد
از نسل مى ميرند، در روز جزا يكجا مبعوث نموده و به سزاى اعمالشان
برساند و اين غرض ، وقتى حاصل مى شود كه رسولانى بشير و نذير مبعوث
نموده ، كتابهايى با آنان نازل كند تا آن رسولان به وسيله آن كتب
در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند، حكم كنند و نيز معارف مبدا و
معاد و اصول شرايع و احكام را براى خلق بيان كنند. پس ايمان به يكى
از اين حقايق ، تمام نمى شود مگر با ايمان به معارف ديگر، بدون
آنكه يكى از آنها استثناء شده باشد و در نتيجه به بعضى از آنها
ايمان بياورند و به بعضى ديگر كفر بورزند كه اگر كسى چنين كند به
همه آنها كفر ورزيده است ، چيزى كه هست اگر علنى باشد، كافر و اگر
باطنى باشد، منافق خواهد بود. و يكى از مصاديق نفاق اين است كه كسى
اظهار ايمان كند، ولى روش و مسيرى را پيش بگيرد كه در آخر منتهى
شود به رد بعضى از معارف و احكام و براى علاج نفاق بايد تمامى
معارف اسلام را به عنوان يك مجموعه تجزيه ناپذير پذيرفت و از ايمان
اجمالى به ايمان تفصيلى رسيد.
(216)
چهار ويژگى
ان المنافقين فى الدرك الاسفل من
النار و لن تجد لهم نصيرا. الا الذين تابوا و اصلحوا و اعتصموا
بالله و اخلصوا دينهم لله فاولئك مع المومنين و سوف يوت الله
المومنين اجرا عظيما
(217) منافقين در طبقه زيرين
جهنمند و هرگز برايشان ياورى نخواهى يافت . مگر آنها كه توبه كردند
و خود را اصلاح نمودند و به خدا متوسل شده ، دين خويش را براى خدا
خالص كرده اند و آنان قرين مومنانند و خدا مومنان را پاداشى بزرگ
خواهد داد.
خداى تعالى در اين آيه شريفه ، عده اى را از زمره منافقين استثنا
كرده و آنها را به چند صفت مهم توصيف نموده و شرايطى را يادآور شده
كه هر يك از آنها قسمتى از صفات زشت منافقين را از دلهايشان پاك مى
كند و اين شرايط چهار موردند: 1 - توبه 2 - اصلاح نفس 3 - اعتصام
بالله 4 - اخلاص در دين
يكى از عواملى كه ريشه هاى نفاق را مى خشكاند، توبه است و برگشت به
سوى خدا تعالى وقتى نافع است كه شخص تائب آنچه را تا كنون تباه
ساخته اصلاح نمايد و اين اصلاح نيز نتيجه اى نمى دهد مگر آنكه
انسان خود را از خطر لغزش ها و انحرافات به خدا بسپارد و از او
عصمت و مصونيت بخواهد و اين اعتصام نيز سودى نمى بخشد، مگر وقتى كه
انسان دين خود را براى خدا خالص كند و اعتصام در همين اخلاص معنا
مى شود. زيرا شرك ظلم است ، آن هم ظلمى كه آمرزيده نمى شود و وقتى
بيماردلان توبه كردند و اصلاح مفاسد خويش نمودند و به خداى عزوجل
نيز اعتصام جستند و دين خود را خالص براى خدا نمودند، در آن وقت
مومن خواهند بود و ايمانشان آميخته با شرك نخواهد بود و آن هنگام
است كه از خطر نفاق ايمن شده ، راه گم شده را پيدا مى كنند،
همچنانكه آيه قرآن مى فرمايد:
الذين امنوا و لم يلبسوا ايمانهم بظلم اولئك
لهم الامن و هم مهتدون
(218) كسانى كه ايمان آوردند
و ايمان خود را به ظلمى نيالودند، آنان داراى امنيت هستند و همانا
راه يافتگانند.
نكته زيبايى كه هست ، خداى تعالى پس از بر شمردن اين صفات مى
فرمايد: فاولئك مع المومنين و نه
فاولئك من المومنين ، يعنى به صرف
تحقق اين اوصاف ، دارندگان آنها از مومنين بطور مطلق نمى شوند،
بلكه براى اولين بار ملحق به مومنين مى گردند. بله ، وقتى از خود
آنان مى شوند كه اين اوصاف در ايشان مستقر شود و در دلهايشان محفوظ
بماند.
(219)
فصل هشتم : شيوه هاى شناسايى جريان نفاق
1 - بواسطه فتنه ها
احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا امنا
و هم لا يفتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين
صدقوا و ليعلمن الكاذبين
(220) آيا مردم گمان كرده
اند به صرف اينكه بگويند ايمان آورده ايم ، رها مى شوند و آزمايش
نخواهند شد؟ و حال آنكه ما كسانى را كه قبل از ايشان بودند
بيازموديم ، پس بايد خداوند راستگويان را معلوم كند و دروغگويان را
مشخص سازد.
سنت الهى بر اين رفته است در عرصه آزمايشات ، مومن از منافق جدا
گردد و جبهه حق از وجود منافقين پاك شود.
معمر بن خلاد روايت مى كند كه حضرت امير عليه السلام پس از
قرائت آيه احسب الناس يتركوا.... به
من فرمود: آيا مى دانى فتنه چيست ؟
عرضه داشتم : فدايت شوم ، فتنه در دين است .
فرمود: آن چنان آزمايش مى شوند كه طلا مى
شود و آنچنان خالص مى شوند كه طلا خالص مى گردد.
(221)
همچنين حضرت على عليه السلام در پاسخ به كسى كه از حضرت معناى
فتنه را پرسيد، فرمودند: وقتى آيه
احسب الناس ان يتركوا..... نازل شد،
من فهميدم كه مادام كه رسول خدا صلى الله عليه و آله پرسيدم :
اين فتنه اى كه خدا خبر داده چيست ؟
فرمود: يا على ، امت من ، به زودى بعد از من
در بوته فتنه و آزمايش قرار مى گيرند
(222)
علت اين امر نيز آن است كه پس از رسول خدا صلى الله عليه و آله
رشته وحى منقطع شد و ديگر وحيى نبود تا پرده از اعمال منافقين
بردارد و از اين رو عرصه ابتلائاتى گشوده شد تا مردم بتوانند
منافقين را كه در صفوف مومنين جاى گرفته اند شناسائى كنند. اين
ادعا از قضيه اى كه از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل مى كنند،
معلوم مى شود.
در تفاسير آمده است كه وقتى آيه .....او
يلبسكم شيعا
(223) نازل شد، رسول خدا صلى الله عليه و آله
برخاست و وضويى ساخت و به نماز ايستاد و نمازى نيكو به جاى آورد.
آنگاه از خداى تعالى درخواست كرد كه عذابى از بالاى سر و يا از زير
پا نفرستد و مسلمانان را فرقه فرقه نكند، و آنان را به جان هم
نيندازد. در اين هنگام ، جبرئيل عليه السلام نازل شد و خبر استجابت
دعاى آن حضرت را نسبت به دو درخواست اولش آورد و گفت ، دو درخواست
اخيرت مستجاب نيست ، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله گفت :
اى جبرئيل اگر بنا شود خداوند امت مرا به
جان يكديگر بياندازد، ديگر از من امتى باقى نمى ماند. پس
برخاست و دوباره دعا را از سر گرفت . در پاسخش آيات
الم ، احسب الناس ان يتركوا... نازل
و گفته شد: هيچ چاره اى از فتنه نيست ، زيرا
هر امتى بعد از پيغمبرش بايد آزمايش شود، تا راستگو از دروغگو جدا
گردد، براى اينكه ديگر وحيى نيست تا با آن مشخص شوند، ناگزير شمشير
مى ماند و اختلاف كلمه تا روز قيامت .
(224)
غربال الهى آنقدر به چرخش در مى آيد كه اگر كسى به سبب شرايط
اجتماعى در تشكل منافقين قرار گرفته و در لايه هاى پنهان وجود او
تمايلى به ايمان وجود دارد بازگردد و اگر كسى در گروه مومنين است ،
اما ميل به اعمال نفاق آميز دارد از مومنين جدا گردد و به منافقين
بپيوندد و اين شفافيت ما را در شناخت دقيق جريانات موجود در جامعه
يارى مى دهد. نكته قابل ذكر آنست كه بطور معمول آنچه در ظاهر
انسانها به ظهور مى رسد، مرتبه نازله آن حقيقتى است كه در روح او
محقق شده است و با شدت كمترى از حقيقت خود بروز مى كند. قرآن نيز
به اين مطلب اشاره مى كند و مى فرمايد:
قدبدت البغضاء من افواهم و ما تحفى صدورهم اكبر .
(225) ( نشانه هاى ) دشمنى
از ( كلام و ) و دهانشان آشكار شده و آنچه در دلهايشان پنهان مى
دارند، از آن عظيمتر است .
اين ويژگى سبب مى شود تا هيچگاه مردم به عمق فساد منافقين پى
نبرند. اما خصوصيتى كه آزمايشات و تحولات اجتماعى در پى دارد، آنست
كه معمولا فرصت تفكر را از اشخاص مى گيرد و كينه هاى درونى منافقين
را آشكار مى سازد و شناخت آنها را آسانتر مى كند.
|