باب هفدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كنوزى كان الف و لام و ميم است
|
2- به چندين سوره قران انور
|
اشاراتى به اسرار و كنوزند
|
4- مكرر را چو بنمايى به يك سو
|
5- سخنها گفته شد بسيار پر مغز
|
6- مرا ميدان بحث اينجا وسيع است
|
7- وليكن هر مقالى را مقامى است
|
سخن از ليلة القدر و امامى است
|
8- در اتبت يا در ابجد يا در اهطم
|
9- در ادوار يكايك از دواير
|
10- دواير را نه حد است و نه عنايت
|
شنو از جفر جامع اين حكايت
|
11- كه دور ابجديش بيكرانست
|
12- به هر دورى كه ميخواهى كنى طى
|
بر آن دورت تسلسل هست در پى
|
13- على اندر غزا بودى ندايش
|
15- الف و لام و ميم در صدر فرقان
|
16- چه قران تا شود فرقان تفضيل
|
كه از انزالش آيد تا به تنزيل
|
17- بسمع صدر ختمى از ره دور
|
18- چو عجز از حمل اين قول ثقيل است
|
الف الله و لامش جبرئيل است
|
19- محمد را بود ميمش اشارت
|
الف و لام و ميم اندر عبارت
|
20- مقام جبرئيل روح الامين است
|
21- نزول وحى را بر قلب عالم
|
رساند او ز آدم تا به خاتم
|
22- همى ترسم كه از تعبير كثرت
|
سه واحد در عدد دانى بصورت
|
23- يكى اين و يكى آن و دگر آن
|
تعالى الله از توحيد نادان
|
24- اگر چه بحث آن در پيش دارم
|
25- خزائن را كه از احصا فزون است
|
شنيدى آنكه بين كاف و نون است
|
26- بود اين كاف و نون امر الهى
|
كه اندر كن بود هر كه چه خواهى
|
27- ز كن بشنيده اى مشتى زخروار
|
بيا بشنو ز كن حرفى دگر بار
|
28- دگر سرى كه اندر اين سخن هست
|
حسن گويد كه بس شيرين و من هست
|
29- خزائن از زمان و دهر و سرمد
|
همه جمعند در جبرئيل و احمد
|
30- ميان كاف و نون در دور اتبت
|
نهفته لام و ميم مقرون و منبت
|
31- بدور ابجدى هم اينچنين است
|
كه با اتبت در اين معنى قرين است
|
32- سفر بنمازتد و نيش به تكوين
|
كه تكوين را بيابى اصل تدوين
|
33- بدانى پس خزائن لام و ميم است
|
ز بسم الله الرحمن الرحيم است
|
34- كه عين كنت كنزا آنجنابست
|
دهن بندم كه خاموشى صوابست
|
35- بوضع جعفر جامع گاه تكبير
|
بيابى وصف احمد را به تكثير
|
36- كه امدح هست و مادح هست و حامد
|
37- چو قران وفق اسم جامع آمد
|
38- كه جفر جامع قاموس الهى است
|
كه قرانست و ناموس الهى است
|
39- مر اين قاموس ناموس الهى
|
محمد را بود آنسان كه خواهى
|
40- چه ميپرسى ز وسع عالم دل
|
چه روييده است از اين آب و از گل
|
41- مقام قلب عقل مستفاد است
|
اگر چه دائما در ازدياد است
|
42- بلى قلب است و در تقليب بايد
|
43- چه پندارى ز قلبى كو فوادات
|
44- مقام قلب را نشناختى تو
|
كه خود رااينچنين در باخيت تو
|
46- نه تنها واقف اسرار اسماات
|
كه هم اندر تصرف جان اشيااست
|
47- ز قران و ز آيتهاى قدرش
|
ببين اين خاك زاد و شرح صدرش
|
48- تبارك صنع صورت آفرينى
|
چه صورت ساخت از ماء مهينى
|
49- ازين حبر كه رويانيد از گل
|
در او قران شود يكباره نازل
|
50- تبرك از حديث ليلة القدر
|
بجويم تا گشايد مر ترا صدر
|
51- حديثى كان ترا آب حياتست
|
برايت نقل آن نقل اينجا براتست
|
52- به تفسير فرات كوفى ايدوست
|
نظر كن تا در آرى مغز از پوست
|
53- امام صادق آن قران ناطق
|
54- بفرموده است و بشنو اى دل آگاه
|
كه ليله فاطمه است و قدر الله
|
55- چو عرفانش بحق كرديد حاصل
|
56- دگر اين شهر نى ظرف زمان است
|
كه مومن رمزى از معنى آنست
|
57- ملايك آن گروه مومنين اند
|
كه اسرار الهى را امين اند
|
58- مر آنان را بود روح مويد
|
59-مرا و روح كه روح قدسى است
|
جناب فاطمه حوراى انسى است
|
60- بود آن ليلة پر ارج و پر اجر
|
61- بود اين مطلع الفجر محمد
|
62- در اين مشهد سخن بسيار دارم
|
63- كه حلق اكثر افراد تنگ است
|
نه ما را با چنين افراد جنگ است
|
64- بجنگم با خودم از مرد جنگم
|
كه از نفس پليدم گيج و منگم
|
65- چرا با ديگرى باشد حرابم
|
كه من از دست خود اندر عذابم
|
66- چه در من آتشى در اشتعال است
|
كه دوزخ را ز رويش انفعال است
|
67- مرا عقل و مرا نفس بد ايين
|
گهى آن ميكشد گاهى برد اين
|
68- بسى از خويشتن تشويش دارم
|
همه از نفلس كافر كيش دارم
|
69- اگر جنگيد مى با نفس كافر
|
70- چنان در حسرتم كز اخگر دل
|
71- رسيده كشتى عمرم بساحل
|
نميدانم از اين عمرم چه حاصل
|
72 مرا پنجاه و پنج است عمبر بيگنج
|
تو گيرش پنجهزار و پانصد و پنج
|
73- كه كركس سال عمرش ار هزار است
|
وليكن عاقبت منرد از خوار است
|
74- چه انسان خواهد از طول زمانى
|
75- چو غافل بگذراند روزگارش
|
چه يكسال و چه صد سال و هزارش
|
76- و گر آنى ز خود گرديد فانى
|
77- وليكن باز بار مزو اشارت
|
در ان يك ليلة القدر است صادق
|
79- وجود اندر نزول و در صعودش
|
بترتيب است در غيب و شهودش
|
80- در اين معنى چه جاى قيل و قال
است
|
كه طفره مطلقا امر محال است
|
81- توانى نيز از مكان اشرف
|
نمايى سير از اقوى به اضعف
|
82- به امكان اخس بر عكس بالا
|
نمايى سير از اضعف به اقوى
|
83- لذا آنرا كه بينى در رقيقت
|
84- نظر كن نشات اينجا چگونه
|
از آن نشات همى باشد نمونه
|
85- شنو در واقعه از حق تعالى
|
86- اگر عارف بود مرد تمامى
|
تواند خود به هر حد و مقامى
|
87- بباطن بنگرد از صقع ظاهر
|
88- محاكاتى كه اندر اصل و فرع است
|
بسان زارع و مزروع و زرع است
|
89- بيا بر خوان تو نحن الزارعون را
|
بيابى زارع بى چند و چون را
|
90- كه بر شاكلت خود هست عامل
|
91- نزول اندر قيود است و حدود است
|
صعود اندر ظهور است و شهود است
|
92- خروج صاعد از ظلمت بنور است
|
كه يوم است و هميشه در ظهور است
|
93- چو صاعد دمبدم اندر خروج است
|
پس او ايام در حال عروج است
|
94- چو عكس صاعد آمد سير نازل
|
96- عروج امر با يوم است و آن يوم
|
بود الف سنه مقدارش اى قوم
|
به خمسين الف كه سنه معارج
|
98- ولى اين روزه خود روز خدايى است
|
نه هر روزى بدين حد نهايى است
|
99- نه هر يومى ز ايام الهى است
|
چه آن پيدايى اشيا ماهى است
|
100- شب اينجا نمودى از حدود است
|
بسى شبها كه در طول وجود است
|
101- ليالى اندر اينجا همچو اشباح
|
ليالى اندر آنجا همچو ارواح
|
102- بدان بر اين نمط ايام و اشهر
|
كه ميايد پديد از ماه و از خور
|
103- چنانكه روز مزى از ظهور است
|
ظهور است هر كجا مصباح نور است
|
104- شب قدر اندر اين نشاه نمودى
|
105- چو ظلى روز اينجا روزها را است
|
كه يوم الله يوم القدر اينجا است
|
106- مر انسانى كه باشد كون جامع
|
شب قدر است و يوم الله واقع
|
107- شدى آگه ز جامع اندرين فصل
|
تو فرعى و بود جامع ترا اصل
|
108- تويى همواره در مرئى و منظر
|
109- تو مشهودى و جامع هست شاهد
|
تو يكجائى و جامع در مشاهد
|
110- بديدارش شب و روزت بسر كن
|
و گرنه خاك عالم را به سر كن
|
111- بوصلش عاشقى ميباش صادق
|
112- ز عكاشق آه و سوز و ناله آيد
|
كه عشق و مشك را پنهان نشايد
|
113- ترا از عاشقى باشد چه آيت
|
114- كه با نامحرمانش آشنايى
|
كه در بيم و اميدت مبتلايى
|
باب هيجدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
كه عارف فارغ از اميد و بيم است
|
2- بيا زا بيم و از اميد بگذر
|
بيا از هر چه خبر توحيد بگذر
|
3- بيا در بندگى آزاده ميباش
|
4- بيا يك عاشق فرزانه ميباش
|
بيا جز از خدا بيگانه ميباش
|
5- عبادت در اميد حور و غلمان
|
6- عبادت ار ز بيم نار باشد
|
7- بلى احرار چون عبد شكورند
|
8- بيا زا صحبت اغيار بگذر
|
بيا از هر چه خبر از يار بگذر
|
9- كه اغيارند با كارت مغاير
|
چه خواهى مسلمش خوانى چه كافر
|
10- سخن بينوش و ميكن حلقه گوش
|
مكن اين نكته را از من فراموش
|
11- حذر بى دغدغه از صحبت غير
|
چه در مسجد بود غير و چه در دير
|
12-كه اغيارند نامحرم سراسر
|
چه از مرد و چه از زن ايبرادر
|
13- دل بى بهره از نور ولايت
|
14- ز نامحرم روانت تيره گردد
|
15- چه آن نامحرمى بيگانه باشد
|
و يا از خنويش و از همخانه باشد
|
16- ترا محرومى از نامحرمان است
|
كه نامحرم بلاى جسم و جانت
|
17- مرا چون ديده بر نامحرم افتد
|
18- بروز روشن است اندر شب تار
|
بنزد يار خود دور است از يار
|
19- همين نامحرم است آن ناس نسناس
|
كه استيناس با او آرد افلاس
|
20- بيا يكباره ترك ما سوا كن
|
خودت را فارغ از چون و چرا كن
|
21- به اين معنى كه نبود ما سوايى
|
22- به اين معنى كه او فرديست بى
زوج
|
به اين معنى كه او جمعيست بى فوج
|
23- به اين معنى كه وحدت هست فاهر
|
24- به اين معنى كه كثرت عين ربط
است
|
چه جاى نقش و رقش و تبت و ضبط است
|
25- زصينق لفظ گفتم عين ربط است
|
كه وهم ربط هم از روى خبط است
|
26- مثال موج و دريا سخت سست است
|
مثال بيم و نم هم نادرست است
|
27- ولى چون نيست ما را راه چاره
|
تمسك جوييم از آنها دوباره
|
28- بلى اندرمقام فرق مطلق
|
همه بى شبهه خلق اند و بلا حق
|
29- ولى اندر مقام جمع مطلق
|
نباشد خلق و بى شبهه بود حق
|
30- ترا كامل چنين فرموده تنبيه
|
كه بايد جمع در تنزيه و تشبيه
|
31- حكيم فلسفى چون هست معلول
|
همى گويد كه علت هست و معلول
|
32- ندانم كيست علت كيست معلول
|
كه در وحدت دويى چونست معقول
|
33- بلى علت بيك معنى صوابست
|
كه اهل كثرت از آن در حجابست
|
34- يكى پرسيده از بيچاره مجنون
|
كه اى از عشق ليلى گشته دل خون
|
35- بشب ميلت فزونتر هست يا روز
|
بگفتا گر چه روز است عالم افروز
|
36- وليكن با شبم ميل است خيلى
|
كه ليل است و بود همنام ليلى
|
37- همه عالم حسن را همچو ليلى است
|
كه ليلى آفرينش در تجلى است
|
39- همه سر تا بپا غنج و دلالند
|
40- همه آيينه ايزد نمايند
|
41- همه احوال او اندر تعد و
|
42- چه نبود اين دو را از هم جدايى
|
43- چه اندر كعبه باشى و چه در دير
|
ترا قبله است وجه الله و لاغير
|
44- نگارستان عالم با جلالش
|
45- چو حسن ذات خود حسن آفرين است
|
جميل است و جمال او چنين است
|
46- شئون ذات حق معلول او نيست
|
عجب از آنكه اين معقول او نيست
|
47- لذا او را نه حدى و نه ضديست
|
نه جنسى و نه فصلى و ند مديست
|
48- جز اين يك حد كه او حدى ندارد
|
49- بگويم حرف حق بى هيچ خوفى
|
صمد هست و صمد ار نيست جوفى
|
50- نباشد صرف هستى غير مصمود
|
و گرنه عين محدود است و معدود
|
51- ندارد حق مطلق هيچ نامى
|
كه مطلق از اسامى هست سامى
|
52- منزه باشد از هر رسم و اسمى
|
چو نايد نسبت با روح و جسمى
|
53- تو از عكس خود از سايه خود
|
54- گهى بينى صغيرى و كبيرى
|
55- به حق مطلق از احوال عالم
|
56- گهى گويى كه رافع هست و خافض
|
گهى گويى كه باسط هست و قايض
|
57- معاذ الله ز پندار فضولى
|
58- چه يك ذاتست و در حد كمال است
|
مرا و را قد و خد و خط و خال است
|
59- كه يارد وصف قد دلربايش
|
60- مپرس از من حديث خط و خالش
|
61- كه اينك همچو مرغ نيم بسمل
|
همى در اضطر است و در افكل
|
62- در آتش همچو اسفنجى ز خالش
|
63- اگر حرفى ز خط او بخوانى
|
اگر يك نقطه از خالش بدانى
|
64- شود آن حرف و آن نقطه دليلت
|
فروبندى دهن از قال و قيلت
|
65- شود خال و خطش ورد زبانت
|
نخايى ژاژ و بر بندى دهانت
|
66- مجره بين و بيضا كز برايت
|
67- بيا با ياد او مى باش دمساز
|
بيا خود را براى او بپرداز
|
68- بيا در بندگى ميباش صادق
|
كه ما خلقيم و او ما را است خالق
|
69- همى اندر اطاعت باش كوشا
|
كه ما عبديم و او مارا است مولى
|
70- زمين و آسمان و ماه و خورشيد
|
همه تسبيح او گويند و توحيد
|
71- سخن از عارفى آزاده دارم
|
كه هر چه دارم از سجاده دارم
|
72- چرا در بندگى دارى تو رفتى
|
74- بخلوت ساعتى را در تفكر
|
بسر آور برون از خواب و از خور
|
75- كه تا از حرفهاى دفتر دل
|
76- اگر آرى بر اى من بهانه
|
77- اگر خواهى كه يابى بى پايه دل
|
78- اگر خواهى كه يابى قرب درگاه
|
حضورى مى طلب درگاه و بيگاه
|
79- اگر خواهى مراد خويش حاصل
|
80- چو قلب آدمى گردى ساهى
|
81- دل ساهى دل قاسى عاصى است
|
دل عاصى است كو از فيض قاصى است
|
82- تهى دستى در اين بازار هستى
|
نمى دانم چرا از خود نرستى
|
83- برون آيكسر از وسواس و پندار
|
كه تابينى حقيقت را پديدار
|
84- خوشا صوم و خوشا صمت و خوشا فكر
|
85- خوشا ان جذبه هاى آستينى
|
كه رهرو يابد اندر اربعينى
|
86- خوشا شوريده اى منزل بمنزل
|
87- خوشا شور و خوشا سوز و خوشا آه
|
كه سالك را ربايد گاه و بيگاه
|
88- خوشا حال سجود ساجدينش
|
89- خوشا آن ذاكر فرخنده خاطر
|
كه دارد خاطرى از ذكر عاطر
|
90- خوش آنگاهى كه با ماه و ستاره
|
91- خوشا وقتيكه دل اندر خروش است
|
92- خوش آنگاهى كه در سر فواد است
|
93- خوشا وقتى كه اندر صحو معلوم
|
مرا او را حاصل آيد محو هوهوم
|
94- خوش آنگاهى كه خاموش است و گويا
|
95- شده يكجايى هر جايى آندم
|
نه در عالم نه در بيرون عالم
|
باب نوزدهم :
1- به بسم الله الرحمن الرحيم است
|
تجلى ها چو صرصر تا نسيم است
|
2- تجلى گاه مانند نسيم است
|
كه زونه جسم و جانرا الزر و بيم است
|
3- نسيمى كان و زد بر غنچه گل
|
4- بسالك مى فزايد انبساطش
|
كه دنيا را كند سم الخياطش
|
5- دو عالم را كند يكجا فراموش
|
بگيرد شاهد خود را در آغوش
|
6- سفر بنمايد از هر چه نموده است
|
بسوى آنكه او عين وجود است
|
7- مرا ورا زمزمه است و سوزد آه است
|
چه آهى خود نسيم صبحگاه است
|
8- در اول ذكر آرد انس با يار
|
در آخر ذكر از انس است و ديدار
|
9- چنانكه مرغ تا بيند چمن را
|
10- شود مرغ حق آن فرزانه سالك
|
كه با ذكر حق است اندر مسالك
|
11- هلال اينك بود با من مقابل
|
كه هوش از سر برد آرامش از دل
|
12- ز تقدير عزيز است و عليم است
|
كه مشكلش همچو عرجون قديم است
|
13- هوا از بس كه صاف و زلال است
|
فضا از بس كه آرام است و لال است
|
14- هلالم را اجمالى در كمال است
|
كه وصف آن بگفتگو محال است
|
15- فزون از آنكه گفت ابروى يارا
است
|
و يا همچون كمان شهريار است
|
16- و يا نعلى كه از زر عيار است
|
و يا گوش فلك را گوشوار است
|
17- شنيدم ناگهانم اين مقال است
|
هلال است و هلال است و هلال است
|
18- چگونه مرغ حق نايد به حق حق
|
22- نمايد سينه ات را جرحه جرحه
|
23- تجلى گاه همچون باد صرصر
|
24-بسان گرد باد و برگ كاهى
|
نمايد با تو ار خواهى نخواهى
|
25- تجلى چونكه اينسانت ربودنت
|
26- زجايت خيزى وافتى و خيزى
|
همى افتان و خيزان اشك ريزى
|
27- بود اين جذبه هاى بى مثالى
|
28- چو با مرات صافى چشمه هور
|
مقابل شد بتا بداند اندر او نور
|
29- زنور خور چنان آيدش باور
|
كه ميگويد منم خورشيد خاور
|
30- انا الشمسى كه او گويد در آنحال
|
انا الطمس است زان فرخنده اقبال
|
31- خزف چون بى بها و بى تميزى است
|
با آيينه هميشه در ستيز است
|
32- حديث چشم با كوران چه گويى
|
خدا را از خدا دوران چه جويى
|
33- ظهور عين سالك بهر سالك
|
34- چه عين تا تبش با حضرت حق
|
35- كه عين اوست شانى از شئونش
|
36- چرا كه حق شده مرآتش آنگاه
|
37- چنانكه بنده مرآت و مظهر
|
38- چو مومن هم ز اسماى الهى است
|
چنانكه آخر حشرت گواهى است
|
39- تو مومن باش و پس ميباش آمن
|
كه مومن هست خود مرآت مومن
|
40- تو در او عين خود بينى مقرر
|
41- به بيند در تو اسماء و صفاتش
|
تو خود را نيز در مرات ذاتش
|
42- چو گردد اين دو آيينه برابر
|
43- چو عين بنده خود اسمى ز اسماء
است
|
همه اسماى حق عين مسمى است
|
44- پس اين مرات عبد عبد است يا حق
|
45- دراينجا امر مرئى گشت مبهم
|
به مر آتين حق و عبد فافهم
|
46- بده آيينه دل را جلايى
|
47- بدان حدى كه آيينه است روشن
|
نمايد روى خود را مثل گلشن
|
48- چه گلشن صد هزاران گلشن ايدوست
|
بسان سايه اى از گلشن اوست
|
49- ترا در وسع استعداد او مرآت
|
50- بز يبايى كه صورت اينچنين است
|
چه باشد آنكه صورت آفرين است
|
51- شنيدى زلف او پوشيده رويش
|
52- چو با خلق خودش اندر خطاب است
|
خطاب او وراى اين حجاب است
|
53-حجاب او نقابى بر رخ او
|
كه روشن گردد از او ديده كور
|
55- از اين نور است يكجا طلعت حور
|
از اين نور است يكجا چشمه هور
|
56- ز زلف و چهره اش اينست منظور
|
چو از ساتر سخن گويند و مستور
|
57- چو زلفش را چنين غنج و دلال است
|
ندانم چهره او در چه حال است
|
58- ز زلف او دل اندر پيچ و تاب است
|
كه آرامش بسى امر عجاب است
|
59- دگرگونم دگرگونم دگرگون
|
60- چو پيش آيد تجليات ذاتى
|
كجا دل را بود صبر و ثباتى
|
61- ز گلبن هاى اين گلشن دمادم
|
62- چو يابى نفخه اى را در مشاهت
|
در آنگه بام اميد است شاهت
|
63- همه نورى ز دنيا تا قيامت
|
64- همه عالم نسيم روضه او
|
تو بيمارى كه بيزارى از آن بو
|
65- چو با نفس و هواى خود نديمى
|
66- ولى روض الانف باشد بهر دم
|
67- ز شان كل يوم هو فى شان
|
در عالم هر چه ميباشد از ايسان
|
68- دو آن هيچ چيزى نيست يكسان
|
ز اجرام و ز اركان و ز انسان
|
69- ز بس تجديد امثالش حديد است
|
و هم فى لبس من خلق جديد است
|
70- بهر آنى جهانى تازه بينى
|
چو در يك حد و يك اندازه بينى
|
71- ز چابك دستى نقاش ماهر
|
72- ز بس تجديد امثالش سريع است
|
ندانى هر دمت شكل بديع است
|
73- جهان از اينجهت نامش جهانست
|
كه اندر قبض و بسط بى امان است
|
74- دمادم در جهيدن هست آرى
|
تمثيل در تجدد امثال
75- چو باشى در كنار نهر آبى
|
كه از شيبى روانست باشتابى
|
76- ببينى عكس تو ثابت در آن است
|
77- گمانت عكس ثابت آب سيال
|
به يكجا جمع گرديدند فى الحال
|
78- ولى اين راى حس ناصوابست
|
كه گويد عكس تو ثابت در آبست
|
79- خرد از روى معيار دقيقى
|
80- كز آب و انعكاس نور ديده
|
81- نمايد اين توالى مثالت
|
82- نميدانم در اين حالت چه هستم
|
كه ميخواهد قلم افتد ز دستم
|
83- چرا آهم جهد از كوره دل
|
84- چرا اشكم زديده گشت جارى
|
مگر اين گريه شوق است بارى
|
85- و يا از درد هجران است آرى
|
كه ناله آمده است و آه و زارى
|
86- بمن اقرب من جهل الوريد است
|
چرا اين بنده در بعد بعيد است
|
87- بما نزديكتر از ما عجيب است
|
كه ما را اينچنين بعد غريب است
|
88- زجمع قرب و بعد اينچنينى
|
چه مى بينى بگو اى مرد دينى
|
89- ز قربش عقل را حيرت فزونست
|
ز بعدم دل همى غرقاب خونست
|
90- نه مهجوريم يا رب چيست اين هجر
|
نه رنجوريم يارب چيست اين ضجر
|
91- بخوانم رقيه جف القلم را
|
وصيت :
2- ندارد گفته هاى ما تناقض
|
3- صوابست اينكه بنمايى تثبت
|
5-بر آن ميباش تا يابى سخن را
|
به آرامى مى گشاد رج دهن را
|
6-هنر در فهم حرف بخردان است
|
نه تعجيل سخن در رد آن است
|
7-ترا گرديده تنگ است و تاريك
|
9-بدان الفاظ را مانند روزن
|
كه باريك است چون سوراخ سوزن
|
10-معانى در بزرگى آنچنان است
|
زمين و آسمان ظلى از آن است
|
11-تو ميخواهى كه ادارك معانى
|
12-چو لفظ آمد برون از عالم خاك
|
13-مرادت را به الفاظ و عبارات
|
رسائى ار به ايماء و اشارات
|
14-همى دانى كه دشوار است بسيار
|
چنانست لفظ با معنى دو صد بار
|
15-چو جانت پاك گرديد از مشائن
|
16-هر آنكو دور باشد از حقيقت
|
17-حقيقت معنى بى احتجابست
|
كه فهم اكثر از آن در حجابست
|
18-تواند ر ربط الفاظ و معانى
|
نميدانم چه خوانى و چه دانى
|
نه چون ظل است و ذى ظل است صلا
|
20-نه همچون محتوى و محتوايند
|
كه پندارى چو مظروف و وعايند
|
21-بدان هر لفظ را مثل علامت
|
22-كه دنيا سايه معناى عقبى است
|
كه عقبايش برون از حد احصاست
|
23-هر عقبى را هزاران نحوه عقبى است
|
لذا مثل علامت لفظ و معنى است
|
24-قلم را باز دارم از اطاله
|
من و معنى تو و مد و اماله
|
خاتمه
1- خدايا دفتر دل شد حجابم
|
2- كه نفس نوريم گرديده عاجز
|
زكسب نورش از اينگونه حاجز
|
3- به حب سنگ و گل عامى جاهل
|
4- حجاب ار سنگ وار گل شد حجابست
|
حجاب ار دفتر دل شد حجابست
|
5- چه ميخواهم من از نام و نشانه
|
كه دلخوش باشم از شعر و ترانه
|
6- اگر ياد توام بودى بخاطر
|
7- دلم بودى اگر نزد تو حاضر
|
كجا دم ميزدى از شعر و شاعر
|
8- حسن تا شاعرى شد پيشه او
|
بسجع و قافيه است انديشه او
|
9- كجا دارد حضورى با خدايش
|
كه از روى قافيه كرده جدايش
|
10- بخوابش قافيه در خواب بيند
|
11- همينش مجد و وجد و ابتهاج است
|
كه هم قافيه با تاج و باج است
|
12- مگر بر شيشه صبرش خوردسنگ
|
بخشم آيد چو گردد قافيه سنگ
|
13- ز نظم و نثر خود در انفعال است
|
خموشى بهتر از اين قيل و قال است
|
14- بچندى دفتر را بياراست
|
نداند گيردش از چپ و يار است
|
نباشد جز تو توام پشت و پناهى
|
16- منم يك ذره از ارض و سمايست
|
منم يك جلوه از نور و بهايت
|
17- منم يك قطره از درياى جودت
|
18- منم يك قطره از درياى وجودت
|
19- منم يك نقطه از علم غيابى
|
20- منم هم بوته اى از بوستانت
|
21- منم هم نقشى از ايوان حسنت
|
منم هم شمعى از ديوان حسنت
|
22- منم دل داده روى نكويت
|
23- دل من در ميان اصبعينت
|
نمود من بود از علم و عينت
|
24- ز لطف تو گر نبود فنايم
|
25- عطا كردى ز الطاف خدايى
|
26- ز احسانت مرا آواره كردى
|
27- دل من شد چو يك زنبور خانه
|
ز بس از داغ تو دارد نشانه
|
28- چه شيرين است داغت كاتشين است
|
فداى تو شوم كه داغت اين است
|
كه از سوى توام داده نويدم
|
30- كزين زندان سراى تنگ و تاريك
|
31- بقدر معرفت كردم عبادت
|
32- به وفق اقتضاى عين ثابت
|
33- ز عين ثابتم تشويش دارم
|
34- كه در اول هر آنچه شد مسجل
|
35- چه خواهى كردن اى سلطان مطلق
|
به رسمى كان ز ذات تست مشتق
|
36- چه بتوان گفت در كار خدايى
|
37- چو ذاتش فعل او حق مبين است
|
ولا يسئل عما يفعل اين است
|
38- كرم فرما عطاپاش و خطاپوش
|
خطايى كرده ام خود از فراموش
|
39- بخواب غفلت از قد خاب بودم
|
40- من آن چوپان موسايم الهى
|
41- قلم باشد عصاى من نى من
|
42- چه باشد هى هى من يار الهى
|
43- خداوندا دل ديوانه ام ده
|
44- مرا از كار من بيزارم ده
|
45- چه خوش از لطف خاص كردگارى
|
46- مرا محو جمال خويش فرماى
|
دمادم جلوه هايت بيش فرماى
|
47- بذات و خوى خود محشور ميدار
|
ز رزق و برق دنيا دور ميدار
|
48- به احسانت حسن را احسنش كن
|
مر اين يك دانه را صد خرمنش كن
|
49- دگر دعواى آخر باشدم اين
|
مقدمه حضرت علامه آية الله حسن زاده آملى
بسم الله الرحمن الرحيم
اقر باسم ربك الذى خلق خلق الانسان من علق اقرا و ربك الاكرم الذى علم
بالقلم علم الانسان مالم يعلم (قرآن كريم - سورة العلق ).
ظهرت الموجودات عن بسم الله الرحمن الرحيم (حضرت وصى جناب اميرالمومنين
امام على عليه السلام ).
دفتر دل بارقه الهى است كه به اقتضاى سوز و گداز دلى دردمند از زبان
قلم به صورت نظم كشيده است ، و در نوزده فصل به عدد حروف باب رحمت
رحمانى و رحيمى اعنى كريمه مباركه
بسم الله الرحمن الرحيم اتساق و انسجام يافته است .
خداى سبحان را بر اين موهبت شاكرم كه قلم تقدير رقم زده است كه اين
دفتر گوهر معانى ، و اين ماءدبه مائده آسمانى از قلم صاحبدلى فاضل بارع
- اءعنى حجة الاسلام و المسلمين آقاى داود صمدى آملى اءيده الله سبحانه
باالقاء اته السبوحية - به گونه اى كه شايسته آن بوده است شرح و تفسير
شده است . سخنى كه درباره اين شرح منيف مفيد دارم اين كه :
داند كه متاع ما كجايى است
|
از مديران محترم انتشارات انبوغ قم - زاد هماالله الغنى سعة و بركة -
كمال تشكر را دارم كه اين كتاب عليينى را با اسلوبى شيرين و دلنشين ، و
طبعى مطبوع ، و كاغذى مرغوب ، و حروف و جلدى مطلوب به ارباب علوم و
معارف و اصحاب تحقيق و تدقيق ارائه داده اند.
از حقيقة الحقائق و صوة الصور خداوند عالميان مزيد توفيقات و بركات
صورى و معنوى را براى همگان مسئلت دارم . قوله سبحانه : انا لانضيع اجر
من احسن عملا.
قم - حسن زاده آملى . 7/24/1420- ه ق برابر
با30/4/1378- ه ش .