دست دعا بر آور، شور و نوا بر آور |
|
با سوز و آه بسيار، قم ايها المزمل |
بر ماه و بر ستاره ، بارى نما نظاره |
|
اندر دل شب تار قم ايها المزمل |
اينك نه وقت خواب است كاين خواب تو حجاب است |
|
از نيل فيض دادار قم ايها المزمل |
اى بيخبر ز هستى ! گر از خوديت رستى |
|
يابى به كوى دل بار قم ايها المزمل |
بيرون ز ما و من باش ، آزاد چون حسن باش |
|
در راه وصل دلدار قم ايها المزمل |
(استاد علامه حسن زاده آملى )
بيدلى اندر دل شب ديده بيدار داشت |
|
آرزوى ديدن رخساره دلدار داشت |
گاه از پندار فصلش مى خراشيدى رخش |
|
گاه در اميد وصلش گونه گلنار داشت |
گاه از برق تجلى مى خروشيدى چو رعد |
|
گاه از شوق تدلى شورش بسيار داشت |
گاه ورقاى فؤ داش گرم در تغريد عشق |
|
زمزمه موسيچه سان و نغمه موسيقار داشت |
گاه در تكبير و در تهليل حى لا يموت |
|
گاه در تسبيح سبحان سبحه اذكار داشت |
گاه آه آتشين از كوره دل مى كشيد |
|
گاه بر سندان سينه مشت چكش وار داشت |
گردباد جذبه اش پيچيده همچون برگ كاه |
|
گر چه در اطوار خود طومارها اسرار داشت |
تا به خود آمد كه دلدارست آن سلطان حسن |
|
با جمالش در ميان آينه بازار داشت |
يار با او عشق مى ورزيد و او دنبال يار |
|
يار اندر ديده اش او انتظار يار داشت |
بيدل بيچاره بودى بيخبر از ماجرا |
|
كوست عشق و عاشق و معشوق را يك بار داشت |
واقف آمد بر وقوف اهل دل در اين مقام |
|
آن كه فرق و نقض و ترك و رقص را در كار داشت |
نجم اندر احتراق جذبه اى بى چند و چون |
|
پرتوى از جلوه جانانه را اظهار داشت |
(استاد حسن زاده آملى )
چنين شنيدم كه لطف يزدان بروى جوينده در نبندد |
|
درى كه بگشايد از حقيقت بر اهل عرفان دگر نبندد |
چنين شنيدم كه هر كه شبها نظر ز فيض سحر نبندد |
|
ملك ز كارش گره گشايد فلك بكينش كمر نبندد |
دلى كه باشد به صبح خيزان عجب نباشد اگر كه هر دم |
|
دعاى خود را به كوى جانان ، به بال مرغ سحر نبندد |
اگر خيالش به دل نيايد، سخن نگويم چنانكه طوطى |
|
جمال آيينه تا نبيند، سخن نگويد خبر نبندد |
بر شهيدان كوى عشقش ، به سرخ روى علم نگردد |
|
به رنگ لاله كسى كه داغ غمش بلخت جگر نبندد |
به زير دستان مكن تكبر ادب نگهدار اگر اديبى |
|
كه سربلندى و سرفرازى گذر بر آه سحر نبندد |
ز تيره آه چو ما فقيران شود مشبك اگر كه شبها |
|
فلك ز انجم زره نپوشد قمر ز هاله سپر نبندد |
كجا تواند دم از مقامات عاشقى زد |
|
هر آنكه كه نالد به ناله نى چو نى به صد جا كمر نبندد
|
حكيم صفاى سپاهانى
قاصد آمد گفتمش آن ماه سيمين بر چه گفت |
|
گفت با هجرم بسازد گفتمش ديگر چه گفت |
گفت ديگر باز حد خويش نگذارد برون |
|
گفتمش جمع است از پا خاطرم از سر چه گفت |
گفت سر را بايدش از خاك ره كمتر شمرد |
|
گفتمش كمتر شمردم زين تن لاغر چه گفت |
گفت جسم لاغرش را از تعب خواهيم سوخت |
|
گفتمش من سوختم در باب خاكستر چه گفت |
گفت خاكستر چو گردد خواهمش بر باد داد |
|
گفتمش بر باد رفتم از صف محشر چه گفت |
گفت در محشر به آنى زنده اش خواهيم ساخت |
|
گفتمش من زنده گرديدم ز خير و شر چه گفت |
گفت خير و شر نباشد در حساب عاشقان |
|
گفتمش اين است احسان از لب كوثر چه گفت |
گفت با ما بر لب كوثر نشيند عاقبت |
|
گفتمش چون عاقبت اين است زين خوشتر چه گفت |
گفت از خاطر نيفتد هرگزم ياد عظيم |
|
گفتمش ديگر بگو گفتا مگر ديگر چه گفت |
عظيم نيشابورى