از ساحل به دريا

جواد محدثى

- ۲ -


1. خورشيدها

در اين بخش، بزرگانى از قلمرو فقاهت وحكمت و عرفان و شهادت ياد مى‏شوند كه‏عظمت انديشه و ايمان و اراده و تلاش آنان،الگوى همگان است و به كل اسلام و انقلاب،وابسته‏اند.

رفتى ولى از ياد ما هرگز نرفتى

در سوگ رحلت امام (1) .

در جاهليت قرن بيستم، نهضت تو بعثتى بود، براى كاشتن بذر ايمان واعتماد و آزادى و استقلال در ذهن و دل امت اسلام.

صدايت، فريادى بود، عليه بتهايى جديد و مشركان مدرن اين روزگار!

و كلامت، «آيه‏» هايى كه در «حرا»ى خودسازى، بر دلت تابيده بود.

و پانزده خرداد، جلوه‏اى از «فاصدغ بما تؤمر» كه خشم طاغوتها رابرانگيخت.

زندانى شدنت، دوران تلخ «شعب ابى طالب‏» بود.

و تبعيد تو و يارانت، هجرت به حبشه!

سالى كه مصطفايت را دادى، «عام الحزن‏» تو بود.

و عزيمت‏به پاريس، هجرت مجددى بود كه در آنجا ياران مهاجر وانصارت در عقبه‏هاى هولناك، با تو بيعت كردند.

امت در ايران، انصار تو بودند كه نزول و آمدنت را به «يثرب انقلاب‏»،انتظار مى‏كشيدند.

انتظار به سر آمد.

از «ثنية الوداع‏» مهرآباد، بدر سيمايت در افق ايران تابيد و در «قبا»ى‏بهشت زهرا، نماز عشق خواندى و هفتاد هزار شهيد گلگون كفن در آن روزبه تو اقتداكردند.

و... بدينگونه ولايت تو بر مؤمنان، در شكل نظام اسلامى تحقق يافت‏و پيامت نافذ، و سخنت الفت‏آور و خانه‏ات قبله دلها شد.

مدينه انقلاب، پيام تو را به خارج از مرزها صادر كرد.

قبايل و احزاب، براى خاموش ساختن اين نور، ائتلاف كردند. غزوات وسراياى تو آغاز شد. ده سال از هجرت تا وفات، با منافقان درگير بودى،احبار و رهبان و اهل كتاب، كار شكنى كردند. متحجران بى درد، دلت راخون ساختند.

«پيام برائت‏» تو، سوره توبه اين انقلاب بود و سالى كه آن « جام زهر»را دردمندانه سر كشيدى و آخرين حرفهايت را در آن پيام شگفت‏گنجاندى، به ياد «حجة الوداع‏» افتاديم.

و... آه از آن «وصيتنامه‏» كه كاش هرگز گشوده و خوانده نمى‏شد!

و درد از آن «رنجنامه‏» كه براى چندمين بار، ما را به ياد رنجهاى‏على‏عليه السلام در «حكميت‏» و دردهاى امام مجتبى‏عليه السلام در صلح با معاويه‏انداخت و مظلوميت «عترت‏» را تجديد كرد.

اينك، ماييم و درد فراق و داغ هجران.

ماييم و رنج‏يتيمى و غم بى‏پناهى و اندوه بى‏پدرى.

«حسينيه جماران‏»، مسجد مدينه انقلابمان بود و امت تو مهاجران وانصارى بودند كه بارها با تو «بيعت رضوان‏» كرده بودند.

دريغا كه ديگر خطبه‏هاى رسول انقلاب، به گوش نمى‏رسد.

اينك، آن صندلى كه بر آن مى‏نشستى و موعظه مى‏كردى و رهنمودمى‏دادى، در فراق تو همچون «ستون حنانه‏» ناله سر مى‏دهد.

ديگر «بلال‏» پس از تو اذان عشق نمى‏گويد و سايه دستانت‏بر سر ماچتر نورانى نمى‏شود.

ما شيفتگان، پنجه نياز به شبكه ضريح كلامت مى‏افكنديم. پاى‏پنجره ولايت تو، دخيل مى‏بستيم. و از كرامت تو، درد بيدردى خود را«شفا» مى‏گرفتيم.

حكومت اسلامى ما، زاييده «جهاد اكبر» تو بود. حوزه‏ها را جان دادى واسلام را در سطح جهان آبرو بخشيدى.

اى عزيز!... اى يوسف به سفر رفته!

ما يعقوب وار، چشم انتظار «فرج‏» هستيم.

چه كنيم؟ پس از تو، غم، خانه‏اى جز دلهاى ما را سراغ نمى‏گيرد.

اماما!... ما غريب و دلسوخته‏ايم و همه چيز برايت عزادار است.

دستى كه تو را شستشو داد و كفن كرد و به خاك سپرد، شاعرى كه درسوگ تو شعر سرود،

خطاطى كه نام تو را بر كتيبه‏هاى عزا نوشت، خطيبى كه در «ياد بود»تو منبر رفت، صفحه روزنامه‏اى كه در سوگ تو «ويژه‏نامه‏» منتشر ساخت،چاپخانه‏اى كه «اعلاميه‏» مجالس تو را چاپ كرد، نوجوانانى كه سركوچه‏ها، برايت «حجله‏» آراستند، اسيرانى كه در زندانهاى بغداد، به اميدديدار تو «اسارت‏» را تحمل مى‏كردند،.

همه و همه... در سوگ تو داغدار و دلشكسته و غمگين‏اند.

حتى آن «قرآن‏» كه روز و شب آن را تلاوت مى‏كردى، آن سجاده كه‏سحرگاهان، خود را به پاى تو مى‏افكند و بوسه مى‏زند،

حسينيه جماران، جايگاه خالى تو، قلمى كه با آن، پيام مى‏نوشتى،شمدى كه روى پا مى‏انداختى،

چه غربت‏سوزناكى!..

اماما!... اين داغ، داغ جدايى است كه بر دلمان نشسته است،

اين سوز، سوز عشق است كه به آتشمان كشيده است، اين درد، دردفراق است كه بى تابمان كرده است.

دلى كه در سوگ تو نسوزد، «دل‏» نيست، پاره گوشتى بى خاصيت است.

چشمى كه در عزاى تو نگريد، چشم نيست، روزن بى روشنايى است.

اى روح قدسى!

اى جان جانها، اى جلوه آرمانها، اى عصاره پيدا و پنهانها!

سايه پر مهر الهى بودى كه بر سرمان سايه عزت افكندى،

نوحى بودى، منجى ما در طوفانها،

ايوبى بودى، صبر آموز امت در بلاها،

يعقوبى بودى، الهام بخش شكيبايى در فراق يوسف‏هاى جهاد وشهادت.

ابراهيمى بودى، كه ما را آيين «تبردارى‏» و «بت‏شكنى‏» آموختى وخود، تبرزن توحيد بودى و خليل حادثه انقلاب و فدا كننده «اسماعيل‏» درقربانگاه رضاى حق.

امامى بودى كه با «امت‏» عشقى متقابل داشتى،

رهبرى بودى كه «راه‏» سعادت را به «رهروان‏» مى‏آموختى.

اى كوچ شبانه‏ات مصيبت عظمى! آيا براستى براى هميشه رفته‏اى؟

خوشا به حال شهيدان كه در بهشت زهرا، همسايه ديوار به ديوار تواند.

اى امام!... اى نگين افتاده از انگشتر امت، اى جان رفته از پيكر ايران،اى گوهر در خاك نهفته، اى پدر شهيدان و فرزندان شهدا، اى سالاربسيجيان عاشق!

دريغ از پرچم پر سخاوت دستانت، كه ديگر از فراز جايگاهت درجماران، بر سرمان در اهتزاز نيست.

اينك مرقد پاك تو، پناهگاه دلهاى داغدار و جانهاى بى قرار وچشمهاى اشكبار است و سخنانت، نه تنها در «صحيفه نور» بلكه در«صفحه جان‏» هر شيفته صادق و با معرفتى است كه قدر آن گوهرهاى‏تابناك را مى‏شناسد.

اى روح بلند خدايى! اى منادى اسلام ناب محمدى!

رحلت جانگدازت، روز رحلت پيامبر را در ذهنها تداعى كرد و شوردلدادگانت، كربلايى مجدد آفريد و غم رفتنت، عاشورايى بر پا ساخت.

چرا نسوزيم؟... كه هر سنگ سنگ اين سرزمين، هر برگ برگ‏درختان، هر ستاره و هر سپيده، تو را به ياد ما مى‏آورد.

اماما!... اى كلامت موزون، اى پيامت ميزان،

اى حاضر عصر غيبت، اى بار يافته به حضور!

بعد از تو، خاطره محزون است.

بعد از تو، خاطرمان خون است.

بعد از تو، واژه تهيدست است.

در سوگ تو، عقل، مجنون است.

عجيب نيست كه «خرداد» داغ مارا در آن سوگ بزرگ تازه كند وهمواره‏دست در دامن حسرت و غم داشته باشيم و در فراق تو، كه معجون «عرفان‏و جهاد» و آميخته‏اى از «اشك و سلاح‏» بودى، همچنان غمى سنگين وجانى غمگين داشته باشيم!

اما... شكر خدا كه وارثان «خط امام‏» با غروب خورشيد وجودت از افق‏ديدگان ما (نه از دلهايمان) به خورشيد ديگرى روى آوردند و دست‏بيعت‏در دست «ولايت‏» نهادند و با پيشوايى از سلاله پاكان و فرزندان‏فاطمه‏عليها السلام كه همان «راه‏» را ادامه مى‏دهد و به همان منهج و خط، «رهبر»است پيمان جان بستند.

و مگر جز اين روا بود، امت عاشق را؟ مردم همچنان به اسلام و انقلاب‏و ولايت فقيه، وفادارند و ما، در سالگرد «نيمه خرداد» بار ديگر ياد تو را زنده‏مى‏داريم و عشق و ايمان خويش را نثارت مى‏كنيم.

اماما! از آن جهان، دلهاى داغدارما را به دعاى خيرى تسلا بخش.

قم - خرداد 1369ش (2) .

جلوه كمال

پيرامون شخصيت ‏حكيم ميرزا ابوالحسن جلوه (3) .

آينه، شاهد جمال است و نور، جلوه كمال.

نور در آينه، بازتابى مكرر دارد و علم و حكمت در رواق عرفان، جلوه‏اى‏افزون.

نگاه به سيماى فروزان «حكيم جلوه‏» نيز، چشم دوختن به چشمه‏خورشيد است، دشوار، بلكه ناشدنى. و...كلام كجا مى‏تواند توصيفگرفضيلتهاى متجلى در اينگونه انسانهاى والا شود؟!

بارى... عالمان عامل و كامل، حجت و سند حقانيت راه انبيايند.وجودشان، آيت‏خداست. كلامشان، چشمه معرفت، تاليفاتشان، گنجينه‏حكمتهاى متعالى، حياتشان كوثر يقين و مماتشان ثلمه‏اى بر اسلام ومسلمين.

وقتى زنده‏اند، چون خورشيدى كه بهره‏مندان از فروغش، قدرش رانمى‏دانند، به نور افكنى مشغولند و چون رخت از جهان مى‏بندند، همچون‏غروب خورشيد، ديده‏هاى غافل را به ارزش نعمت «نور» آگاه مى‏كنند.

اين ويژگى در اختران آسمان فضيلت نيز منجلى و متجلى است و«حكيم جلوه‏»، جلوه‏اى از اينگونه عالمان راستين و وارسته است، كه نه‏گذشت روزگار، غبار نسيان بر سيماى تابناكشان مى‏نشاند و نه سيل‏حادثات، بنيان مرصوص يادشان را متزلزل مى‏سازد.

اينان ميراننده مرگند، چون خود «احياء» ماندگارند.

زنده جاويدند، چون احياگر دينند و دين خدا جاودانه است.

اينان از تبار كرامت و دودمان شرفند. شجره نامه اين آگاه دلان روشن‏ضمير،به «ايمان‏»، «يقين‏»، «معنويت‏» و «حق‏» مى‏رسد.

اين مهاجران الى‏الله، پرچمى از «تعهد» بر دوش و تن پوشى از «تقوا»بر تن و عصايى از «توكل‏» در دست داشته، راه طولانى ولى نورانى «قرآن‏عترت‏» را ساليان سال پيموده‏اند و در ايستگاه «خلوص و خدمت‏» رحل‏اقامت افكنده و مقيم كوى «تكليف‏» گشته‏اند، هر جا كه باشد، هر چه كه‏باشد! و به هر قيمتى كه تمام شود!...

و... مگر «جلوه‏»، چيست جز تجلى آميختگى «علم‏» و «حلم‏» و تلاقى‏«دانش‏» و «دين‏» و پيوند «حماسه‏» و «عرفان‏» و همخونى «ظرافت طبع‏»و «صلابت موضع‏» و هم افق بودن «ديانت‏» و «سياست‏» و همراهى‏«فلسفه‏» و «شعر» و «شور» و «شعور» و «زهد» و «حضور» ؟..

اگر نابغه دوران و وحيد زمانش دانسته‏اند، گزاف نيست!

حكمت، در پنجه انديشه‏اش شكل مى‏گرفت، عرفان، تن پوش روح وجانش بود، خلوص، رنگ ماندگار و پايدار اعمالش بود، زهد و ساده زيستى،قباى قامتش و عباى عادتش بود.

نه پارسايى و قناعت و ورع، او را از حضور در متن جريانهاى اجتماعى‏باز مى‏داشت، نه انديشه‏هاى بلند فلسفى و عرفانى، او را از متن واقعيات‏جامعه و مردم جدا مى‏كرد، نه افكار سياسى، او را از وادى تهذيب و سلوك ومعنويات، بيگانه مى‏ساخت، نه شعر گفتن و ادبيات و ذوق، او را از عينيات‏ملموس و عالم جديات و قلمرو تعهد و متانت دور مى‏كرد.

عشق به اهل بيت‏عليهم السلام در دلش موج مى‏زد و از زبان شعرش مى‏تراويد.فروتنى و تواضع، صبغه رفتار و گفتارش بود.

روحى بلند، جانى وارسته، همتى والا و دلى رها از تعلقات داشت.

به قول آن شاعر:

«تكلف‏» گر نباشد، خوش توان زيست.

«تعلق‏» گر نباشد، خوش توان مرد.

مرحوم حكيم جلوه مصداقى بر اين زندگى دور از تكلف و حيات رها ازوابستگيها بود. گوارايش باد، حيات جاويد در سايه «علم مقرون به عمل‏».

قم - 14 بهمن 1373ش.

مردى از مدينه ايمان

به ياد شهيد محراب آية‏الله مدنى (4) .

فصل ستاره ريز است، در آسمان ايران.

داغ ستاره‏ها را.

از آسمان بپرسيد.

كاينسان به غم نشسته.

در سوگ سرخ ياران..

مدنى، مردى از مدينه ايمان بود،

مسيح هميشه مهاجر، هميشه تبعيدى! پيكره‏اى از خلوص و تقوا بود،اگر تقوا را تجسم مى‏كردند. مجسمه‏اى از ايمان و جهاد بود، اگر از جهاد وايمان، پيكرى مى‏ساختند. تنديس خشم بود ومظهر رحمت. در درونش‏هميشه آتشفشانى رابه بند كشيده بود، كه گاهى اگر انفجارى صورت‏مى‏گرفت، از لهيبش دشمن را مى‏سوخت و از حرارتش دوست رامى‏ساخت.

چه آنگاه كه در نجف، كنار امام امت‏بود، چه آن وقت كه در ايران به‏صورت تبعيدى از اين شهر به آن شهر، عيسى وار در هجرتى مقدس بود،معلمى بود كه نگاهش «اخلاق‏» مى‏آموخت و سيره‏اش ياد آورد سنت انبياو اوليا بود.

«خرم آباد»، نقش محبت او را حتى بر سنگ سنگ آن ديار، جاودانه‏حك نموده است.

«نور آباد» ممسنى، مهرش را هميشه به دل دارد.

«گنبد» هنوز هم طعم شراب ناب معرفت و سيراب شدن در سراب را،كه در دوران تبعيد وى به آنجا چشيده بود، فراموش نكرده است.

«همدان‏»، طنين گرم سخنان شور گسترش را به ياد دارد، درخطبه‏هاى جمعه، در خطابه‏هاى عمومى، در نشستهاى خصوصى.

درسها و نكات اخلاقى او كه همراه با قطرات اشك، از زبان زلالش‏مى‏چكيد و بر جان عالمان دين در جلسات «مجلس خبرگان رهبرى‏»مى‏نشست، از ياد نرفته است.

تبريز و آذربايجان، وامدار اوست كه به نيابت از حضرت امام، احياگر آن‏خطه بود و كوبنده خط نفاق و ستون پنجم دشمن.

اكنون «تبريز» بايد بگريد، كه امام جمعه‏اش شهيد محراب شد.

و «آذرشهر» بايد ببالد، كه چنين فرزند رشيدى از سلاله فاطمه وفرزندان على‏عليه السلام به جامعه تحويل داد و ضد انقلاب بايد بسوزد، كه خون‏گرم و جوشان شهيد مدنى در همان نماز جمعه در رگ غيرتمندان‏آذربايجان دويد و سيل اشك مردم در اين سوگ بزرگ، منطقه را شست واز وجود ناخالصيها پاك كرد و موج خون شهدا، ريشه پوسيده منحرفان وواماندگان «خلق مسلمان‏» را از بن بركند.

آية‏الله مدنى شهيد شد، در محراب نماز، آنگونه كه على‏عليه السلام. و چه‏افتخارى بالاتر از اين!

شهادت جامه‏اى نيست كه بر اندام همه كس موزون باشد.

شهادت، رداى سرخى است كه عاشقان لقاءالله را مى‏زيبد، و چه كسى‏عاشقتر از مرحوم مدنى؟!

شهادت، دريايى است كه موجهايش، تن هاى نا مطهر را نمى‏پذيرد وپذيراى پاكان است، و چه كسى پاكتر از شهيد مدنى؟!

نامش گرامى و خاطره‏اش جاودان!

قم - آبان 1360 ش.

شهيدى از خط اسلام و فقاهت

آيت الله سيد محمد باقر صدر (5) .

شهيد، نبض تند «رهايى‏» است.

همواره مى‏طپد.

در امتداد نسلها و قرنهاى پياپى،

شهيد، همراه با دميدن هر صبح.

همراه با تلاطم هر موج.

همراه با نشستن هر قطره باران.

به چهره گلبرگهاى بهارى.

زنده است و زنده ساز و حيات آفرين..

گرچه مركب قلم علما از خون شهيدان برتر است، اما... تو، اى شهيدعالم، واى مجتهد مجاهد، هم با قلم خويش به جهاد برخاستى و هم باء;كخون خود، راه سرخ تشيع را امضا كردى.

خون و قلم تو، شمشير دو دمى بود كه هم در تاريكيهاى محيط بعثى‏زده عراق، راه گشود، همچون فلق، در بطن ظلمت، همچون رعد، درآسمان كبود..

و هم جانى بود كه در كالبد مبارزان مسلمان عراقى دميده شد.

اى شهيد بزرگ اسلام!

خون تو، سند رسوايى رژيم كافر بعث است. شهادت تو و خواهر قهرمان‏و آزاده است، «بنت الهدى‏» نشان‏دهنده وحشتى است كه امپرياليسم‏جهانخوار آمريكا و نوكر حلقه بگوشش «صدام‏»، از نفوذ مذهبى و عميق‏رجال دين دارند و از رهبرى مكتبى مى‏هراسند. و راستى كه اسلام،خطرى عظيم براى آنان شده است.

البته اسلامى كه پيام على و خون حسين و مظلوميت امام كاظم و نويدمهدويت و عدالت جهانى را به همراه داشته باشد. اسلام رنگ و رو باخته وبى جانى كه منافع غارتگران را تهديد نكند و به خطر نيندازد، چيزى است‏كه هميشه مورد حمايت طاغوتهاى حاكم بوده است... ولى ديگر آن اسلام،اسلام نيست، چرا كه جوهره آرمانخواهى و شهادت طلبى و ستم‏ستيزى رافاقد است.

وحشت‏سران حاكم بر مسلمين، از اسلام فقاهتى و فقه زنده و متحرك‏و فقهاى آگاه و زمان شناس است. اينك رژيمى جلاد، بر عراق، حكومت‏مى‏كند. حكومتى كه بر جمجمه شهيدان و اسكلت محرومين عراق استواراست.

در عراق مظلوم، «شب‏» حكومت مى‏كند.

هر چه «مرغ حق‏» است، پر بسته.

هرچه مردار خوار، در پرواز.

دشمن آزاد و دوستان دربند.

سنگها بسته است و سگها، باز.

هرچه حلقوم خشمناك، به خاك.

هركه مانده است، مانده بى فرياد.

هر چه خون ريخت از گلوى شهيد.

مانده بى انتقام و رفته ز ياد.

هر زبان در دهان كه حق مى‏گفت.

دشمن از خشم، آن دهان را دوخت.

هر كسى سربلند كرد، برفت.

هر عقابى كه پر گشود، بسوخت.

آرى... در حكوم شب خواهان، شهادت مظلومانه تو و خواهر اديب ومتعهدت، گشاينده راهى است در بن ست‏ياس، و نويد دهنده پيروزى‏خون بر شمشير است.

اينك نوشته‏هاى غنى و سازنده تو را فرزندان اسلام مى‏خوانند وداستانهاى آموزنده و آثار قلمى خواهرت «بنت الهدى‏» را مطالعه مى‏كنند.

امت مسلمان ما در چهره شما دو تن برادر و خواهر، كه آبروى اسلام ومسلمين هستيد، سيماى الهام بخش حسين و زينب را مى‏بينند.

شما رسالت‏بدوشانى بوديد كه با ايثار جان و اهداى خون، پيام قرآن ونداى رهايى بخش اسلام را صلا داديد.

هان!... اى خفتگان در جوار رحمت‏حق! اى دو شهيد شاهد!

اسلام در گرو خون چون شماهايى زنده و جاويد مانده است.

شماها كه «صدر الشهدا» ى نهضت اسلامى عراق هستيد.

شما كه فرزند هدايت و هادى فرزندان اين امتيد.

نامتان بلند، يادتان گرامى، خونتان هميشه جوشان..

قم - اردى‏بهشت 1360 ش.

مطهرى پاره تن امام (6)

اى روح مطهر!..

اكنون، در اين زمان سراسر نياز، كوير تشنه و عطشناك انديشه‏هاى‏جستجوگر اين نسل، بيش از همه وقت انتظار تو را مى‏كشد و در عصرهجوم «بودن‏» هاى كاذب و وجودهاى مصنوعى، «نبود» تو را غمگنانه‏مى‏سرايد و بر بام دلش، آواى اندوه، سر مى‏دهد.

اكنون، جوانه‏هاى رسته از شاخه‏هاى زمان پس از انقلاب، جوياتر ازپيش، چشم اميد به بارش انديشه‏هاى تو دوخته است تا همچون هميشه،سرزمين بكر افكار را برويانى و ساقه‏هاى خشكيده و قحطى زده را به برگ‏و بار بنشانى.

اى روشنايى خورشيد!..

چه مى‏شد كه ديگر بار، انفجار فجرى مى‏شد و تابش سحرى از دامان‏فلق؟... چه مى‏شد كه نسل شب زده ما، طلوع دانش اصيل تو را بر افق‏افكار خويش به تماشا مى‏نشست واسلام را از زبان تو مى‏نوشيد؟ كه زبان‏تو مجراى معارف زلال و شيرين مكتب بود.

اى باغبان بيدار و تيز بين!..

باغ انديشه‏هاى نسل ما، پر از نيلوفر سؤال است. چه مى‏شد كه‏دستهاى مهربان و صميمى تو علف هرزه‏هاى شبهه‏ها و اشكالات رامى‏چيد; و ساقه‏هاى ترد ذهن ما را آبيارى مى‏كرد و گلبوته‏هاى شناخت مارا مى‏شكوفاند؟!

شكسته و بريده باد، دست «فرقان‏»، كه با تبر ترور، بيرحمانه قامت‏استوار و تنومند تو را به خاك افكند و با سرب مذاب، مغز تو را كه عصاره‏عمرى تلاش و تجربه و آموختن و اندوختن بود، نشانه گرفت و قلب تو را كه‏براى اسلام مى‏تپيد از كار انداخت.

مطهرى عزيز!..

آنان كه از نزديك با تو نشست و برخاست داشته‏اند و شور و شيدايى تورا در راه معرفت و مكتب ديده‏اند، لقب «عاشق‏» رابر تو زيبنده مى‏بينند وبه عشق تو به جمال برتر و كمال والا، شهادت مى‏دهند..

اى خلوص زندگى! مطهرى عزيز!..

عرضه اسلام ناب به اين نسل مشتاق، حاصل عمر تو بود و تو خود،حاصل عمر امام. آنچنان كه تو را فرزند عزيز خطاب كرد و در سوگت‏نشست و غمگنانه و دردمندانه، در واره‏هاى اشگ بر چهره‏اش غلتيد.

آه... اى چراغ بيدارى!

اى دو چشم فروزان، كه در محله كوران و در انبوه ديده‏هاى كور سو، به‏ديدبانى خط ايمان ايستادى و نگهبانى برج شرف و شريعت را گردن‏نهادى و به مرزبانى دين پرداختى و در سنگر بيان، براى هر يورشى ازسوى اجانب، پاسخى دندان شكن داشتى و هر نفوذى را به پايگاه عقايدمى‏بستى و هر هجومى را به كشور معارف وحى، با سلاح قلم و با گلوله كلمه‏جواب مى‏دادى و با «حضور مسلحانه‏» در هر صحنه‏اى كه دشمن به تاخت‏و تاز و دروغ و جعل و تحريف و افساد مى‏پرداخت، نقابها را از چهره‏ها كنارمى‏زدى و انديشه‏هاى شيطانى را از پشت صورتكها بيرون مى‏كشيدى وطشت رسوايى‏شان را بر زمين مى‏انداختى.

تو، نقشه‏هاى نهان را كه دست‏شرك جديد.

به دستيارى بى مزد خائنان منافق.

براى ملت ما مى‏كشيد، مى‏ديدى.

تو «خط سوم‏» نامرئى كتاب «غسق‏» را.

به تيز هوشى مخصوص خويش، مى‏خواندى..

استاد شهيد!..

وقتى كه زبان به سخن مى‏گشودى، عناصر ماركسيست و چپ زده وشرق گرا، و خود باختگان بى ريشه و غرب باور، كه افكار وارداتى و پوسيده‏خود را در خروش انديشه‏هاى ژرف و اصيل اسلامى تو ورشكسته‏مى‏ديدند، و فلسفه‏هاى منجمد و يخ زده خويش را در گرماى «اصول‏فلسفه‏» تو، آب شده مى‏يافتند، چاره‏اى جز جبهه‏گيرى خصمانه نداشتند وسايه‏ات را نيز با تير مى‏زدند.

مرعوبان واشنگتن، مجذوبان مسكو، و مفتونان فرانسه، آنانكه به‏چشم و گوششان «عينك روسى‏» و «سمعك آمريكايى‏» زده بودند،دشمنت‏بودند، چرا كه تو، با دستى پر از معارف قرآن و اهل بيت‏عليهم السلام به‏جنگ تفسير مادى مذهب مى‏رفتى و «ماترياليسم منافق‏» را كه پشت‏نقاب تفسير قرآن، چهره پنهان كرده بودى،رسوا مى‏ساختى (7) و خود، شهيدايمان شدى و كشته حقيقت!..

مگر تو خود نگفتى كه: «اگر قرار است من زندگى خود را در راه‏جلوگيرى از انحراف در اسلام از دست‏بدهم، بگذار چنين باشد، كه اين‏بهترين شيوه مردن است‏»؟ تو گفتى... وامام هم، كه تو را فرزند عزيز و پاره‏تن خويش دانست، مهر تاييد بر آن زد و گفت:

«شخصى كه عمر شريف و ارزنده خود رادر راه اهداف مقدس اسلام،صرف كرد و با كجرويها و انحرافات، مبارزه سرسختانه كرد...».

آرى... اى شهيد عاشق!

وقتى كه دشمنان حق، در ميدان فكر، تو را حريف نبودند، منطق را برزمين نهادند و اسلحه را برداشتند و به جنگ تو آمدند.

آن هم، نه در روز روشن، كه در سياهى شب! نه با منطق و سخن، كه باگلوله و آتش،

نه روياروى و جوانمردانه، كه از پشت‏سر... و بى خبر!

آه... اى آبرو بخش قلم!

اى قصه گوى پير برنادل! كه بر ساحل تاريخ اسلام و سيره پيامبر وامامان نشسته بودى و برايمان از آن دريا، مرجانهاى درشت و صدفهاى‏گرانبها ارمغان مى‏آوردى.

ديگر چه كسى براى ما «داستان راستان‏» خواهد گفت؟ (8) و كدام زبان‏گويا، ما را در پرتو «جاذبه على‏» گرما خواهد بخشيد؟

اى دست نوازشگر و پر بار! بعد از تو كدام باغبان صميمى، دستمان راگرفته و مشام جانمان را با «سيرى در نهج البلاغه‏» به بوييدن معارف‏علوى معطر خواهد ساخت؟ و كدام معلم، نكات سازنده‏اى از «سيره نبوى‏»را در مزرع جانمان خواهد كاشت؟

آه... اى معلم اسلام! وقتى ديدگان ما به «جهان بينى توحيدى‏» توافتاد و دريچه «انسان و ايمان‏» را به رويمان گشودى و چهره «انسان درقرآن‏» را به ما نماياندى، از «وحى و نبوت‏» تو توشه‏ها برگرفتيم و باسنتهاى «جامعه و تاريخ‏» آشنا شديم و با «شناخت‏» تو معارف را شناختيم‏و پروازكنان به سوى «زندگى جاويد» شتافتيم تا شايد دوستى «پيامبرامى‏» را فراهم آوريم و پيوند «ولاء ها و ولايتها» را استوار سازيم.

در عصرى كه زنان ما را از درون پوك مى‏كردند و به پوچى مى‏كشاندند،براى دفاع از اين قشر بى دفاع جامعه، «نظام حقوق زن...» را مطرح‏ساختى و براى مبارزه با بيمارى برهنگى و مسخ زن، كه ملعبه‏حرمسراهاى جديد تمدن وحشى شده بود، «مساله حجاب‏» را بعنوان‏ارزشى و اصالتى براى زن بيان كردى تا اساس جامعه استوار بماند و پيوندخانواده‏ها از هم نگسلد و حرمت‏خواهرانمان بعنوان يك انسان، محفوظبماند.

مطهرى شهيد!..

بعنوان يك انسان متعهد، به «انسان و سرنوشت‏» مى‏انديشيدى وبعنوان يك عالم شيعى مسؤول و آگاه، يك لحظه از سرنوشت جامعه غافل‏نبودى. در همان زمان كه براى كاشتن بذر ايمان در ذهن نسل پوياى‏گريزان از مذهب، «علل گرايش به ماديگرى‏» را بر مى‏شمردى، با«گفتارهاى معنوى‏» ات روح معنويت و تقوا و عرفان را در ما مى‏دميدى وبراى ياد آورى گذشته پر شكوه فرهنگ و تمدن ما، «خدمات متقابل‏اسلام و ايران‏» را يكايك بازگو مى‏كردى.

با تحليل‏هاى دقيقت، احياى تفكر اسلامى را در نظر داشتى و نسل‏جوان تشنه ما را با «علوم اسلامى‏» آشنا مى‏كردى و منطق و فلسفه وحكمت و كلام و عرفان و فقه و اصول را در قالبى استوار و بيانى رسا به‏جويندگان علوم دين مى‏آموختى و در كنار آن، بخاطر دميدن روح حركت وشور انقلاب در امت مايوس و وازده و سرخورده اسلامى، «نهضتهاى‏اسلامى صد ساله اخير» را برايمان تبيين و تحليل مى‏كردى تا امت‏مسلمان بپا خاسته و «انقلاب اسلامى‏» را پى ريزى كنند و زمينه‏ساز «قيام‏و انقلاب مهدى‏» گردند و از «شهيد» دادن نهراسند.

آرى... استاد عزيز! اينك چندى است كه از شهادتت مى‏گذرد.

تو با حضور خود، همه جا را پر كرده‏اى و در ميان ما و در قلب تاريخ،زنده‏اى.

گرچه رفتن نابهنگام تو، آوارى از غم، بر سرمان ريخت و دست نيازمان‏را همچنان در راه طلب، گشوده نگاه داشت، اما... شايد شهادت تو نيز از آن‏الطاف خفيه الهى بود، تا به جويندگان اسلام، حركتى بخشد، و بكوشند، تااين خلا را پر كنند.

شور آفرينى و حركت زايى و آگاهى بخشى شهادت تو، به جاى خود.ولى... خوارج اين عصر، و نهروانيان اين انقلاب و مارقين جمهورى‏اسلامى، بخصوص گروه «فرقان‏» كه آن سرو بلند را فرو شكسته و فراركردند و آن خورشيد تابنده را به غروب نشاندند و خود غايب شدند، اى‏كاش، وحشت، امانشان مى‏داد، تا لحظه‏اى بايستند و در جارى خون تو،جريان ايمان را در اندام جامعه ببينند و در افتادن تو، برخاستن خلقى راتماشا كنند و در سرخى خونت، سر سبزى اسلام را بنگرند، و در خاموشى‏تو، خروش امتى مصمم و خشمگين را بشنوند، كه همه، يك دهان شده‏بودند و فرياد مى‏زدند:

«معلم شهيدم!... راهت ادامه دارد.».

قم - ارديبهشت 1359 ش (9) .

جرقه بيدارى

20 خرداد، شهادت آية‏الله سعيدى (10) .

سال 49 بود. سال اوج سلطه ساواك و حكومت طاغوت.

يارى امام در آن عصر خشونت و قساوت، دل شير مى‏خواست و ايمان‏ابوذرى و روح حسينى و شور علوى.

در شب شوم بيداد رژيم طاغوت، كه زبانهاى حقگويان را مى‏بريدند ومشعلهاى آگاهى بخش و فروغ آفرين را خاموش مى‏كردند، شهيد سعيد،روحانى آزاده و آگاه، مرحوم آية‏الله سعيدى، از آن بزرگمردانى بود كه فريادبيدارى سرداد، و با حياتى خروشان و سرشار از موج و حركت و بيدارى، به‏مقابله با مرگ سياه و اسارت بارى - در ظاهر به نام زندگى - رفت.

با فناى خويش، بقاى جامعه را طلب كرد. چرا كه در دل يك جامعه‏بيدار و آگاه، شهيدان به بقاى حقيقت و آزادى، باقى‏اند.

شهيد، آية‏الله سعيدى، فرزند اسلام بود و شاگرد امام امت. فرزندان‏انقلابى اين امت هم كه جان گرفته از خونها و شهادتهايند، فرزندان فكرى‏و شاگردان روحى و معنوى آن شهيد سعيدند.

مگر نه اينكه خون سعيدى‏ها، در اندام جامعه، خون جوشش و حركت،جارى ساخت؟!

مگر نه اينكه شهادت مظلومانه اين عالم ربانى در زير شكنجه‏هاى‏طاغوتيان، موجى از بصيرت و آگاهى و دريايى از شور و ستم ستيزى درفرزندان اين آب و خاك پديد آورد؟!

اينك، گرچه سالها از شهادت او مى‏گذرد، ولى يادش جاودانه است ونامش عزيز. او در عصر خفقان، با شهادت خويش، «زندگى‏» را تفسيرى نونمود و «هستى‏» را معنايى تازه بخشيد و در سلطه طاغوتى، جرقه‏اى بود ازبيدارى، كه در جان شب، شعله‏ها افكند. شمعى بود كه با «سوختن‏» به‏«ساختن‏» امت پرداخت و با رفتن خود، جمعى را به ميدان آورد و با «مرگ‏»خويش، به جامعه «حيات‏» بخشيد.

گويى آن سروش فريادگر و بيدارى آفرين را، در گوش تاريخ همچنان‏مى‏شنويم، همچون صدايى آشنا كه به فرزندان اسلام كه فرزند فكرى وروحى اويند خطاب مى‏كند:

تنم را گر به دار ظلم آويزند.

و چشمم را اگر در كاسه ها ريزند.

لبانم را اگر دوزند.

و... جسمم را اگر سوزند،

زمين را سرخ از خونم اگر سازند،

محال است اينكه از يادم رود آن عهد و سوگندم.

هزاران بار اگر در راه ايمانم، بگيرندم... بسوزندم،

اگر بر سنگ، كوبندم،

جدا سازند اگر هر بند، از بندم، بر اين افسانه‏سازى هاى پوچ دشمنان،همواره با هر ضربه شلاق، مى‏خندم.

از آنجايى كه با «راه خدا» هم عهد و پيمانم،

از آنجايى كه با «روح خداوند» است پيوندم،

من اى فرزند، خشنودم، من اى فرزند، خرسندم!..

آرى... اين صدا، كه صداى حقانيت ايمان و مظلوميت «حق‏» است،همچنان در گوش زمان باقى است. همين خونها بود كه مردم را با امام وخط امام و هدف امام، آشنا كرد. تاثير همين شهادتها بود كه ميلادى نوين،براى امت ايران پديد آورد. بازتاب همين فريادهاى برخاسته از دل ونشات گرفته از عقيده بود كه وجدانها را بيدار ساخت و گوشها را باز كرد ودلها را نورانى ساخت و جان‏ها را در شعله يقين، به آتش كشيد و تب‏انقلاب را در مردم ريخت.

گراميداشت اين شهيدان گرانقدر و عزيزان خفته در دل خاك، برفرزندان‏اين‏نهضت‏ونسل‏انقلاب و خون و جهاد و شهادت، «فريضه‏» است.

و ما... هميشه مديون «خون‏» و «شهادت‏» يم.

و اداى دين، در قبال آن، تكليف ماست.

قم - خرداد 1362 ش.

مصاف حق و باطل

بمناسبت 7 تير، شهادت آية‏الله بهشتى و يارانش (11) .

هر روز، صبح و شام،

هفتاد و دو ستاره خونين.

در آسمان ميهن ما، نور مى‏دهند.

هفتاد و دو «صراط‏» درخشان.

هفتاد و دو ملاك «حقيقت‏».

با اين همه،

ترس از شكست و تيرگى راه، ابلهى است!..

عجيب معركه‏اى بود... موسايى به نجات مردم آمده بود كه هم «كليم‏الله‏» بود و هم «خليل الله‏» و هم «روح الله‏».

فرعونها در «نيل‏» ستمگريهاى خود غرق شده بودند.

آتش نمروديان، براى ابراهيم اين انقلاب، گلستان شده بود.

«حواريون‏» اين منجى، عاشقانه شب و روز، در راه حق تلاش مى‏كردندو «ملا» و «مترف‏» و «مستكبر» دست در دست هم دادند تا روح بالنده وشورگستر و موج‏آفرين اين انقلاب مقدس را در هم بشكنند و «ياران خط‏امام‏» را به انزوا بكشانند. و... متاسفانه تا حدودى هم موفق شدند.

عده‏اى ناراضى، ضد انقلاب، سلطنت طلب، منافق، ملى گرا، تصفيه‏شده هاى ادارات، خانواده‏هاى معدومين، بستگان توطئه گران زندانى،سرمايه داران و زمينداران ضربه خورده، جمع شدند، دست در دست،همصدا و هماهنگ، گوساله‏اى را براى پرستش اين قوم نصب كردند، به‏نام «ليبراليسم‏».

سامرى اين امت، «بنى صدر» بود كه مردم را براى سينه زدن و كف‏زدن پاى اين علم فرا مى‏خواند و به شعار و سوت و ستايش اين گوساله‏دعوت مى‏كرد. غيبت‏ياران، معركه گردانان را به ميدان آورده بود. سامرى‏مذهب ساز اين امت، به صورت يك «جريان‏» درآمده بود. جريان‏ليبراليسم، بعنوان يك «محور» براى مخالفت فرعون‏ها و بلعم‏ها و قارون‏هاى عصر ما، در مقابل «خط امام‏» ايستاده بود.

گوساله ليبراليسم را كه در وجود «بنى صدر» و خط او تجسم پيدا كرده‏بود براى اغواى مردم و فريب پيروان روح الله، همه جا علم كردند. در هرمعبر و گذرگاه، در هر مجله و روزنامه، در پشت هر تريبون و كرسى خطابه،و... حتى در هيئت دولت و مجلس شورا!..

آبها را گل آلود كردند تا ماهى «فتنه‏» بگيرند. جاده را تيره و تار كردند وغبار آلود،... تا عبور و مرور رهزنان تاراجگر آسان تر شود.

مشعلها را دزديدند تا رهگشاى دزدى‏هاى شبانه گردد.

همه جا بوق تبليغاتى دجال‏هاى فتنه انگيز و اغواگر به كار بود.

در اين ميان، «حق‏»، به صراحت روز، و به روشنايى خورشيد،مى‏درخشيد. و ياران امام، كه تبلور خط اصيل و الهى انقلاب بودند، باظلمتها به مبارزه برخاسته بودند، و روشنگر و افشاگر، صريح و قاطع. اين‏جريان حق، در تفكر و انديشه و خط و راه «بهشتى مظلوم‏» و يارانش‏تجسم پيدا كرده بود.

و... حق و باطل، به مصاف آمده بودند.

درست است كه انسانها را بايد با «حق‏» شناخت و شخص وشخصيت‏ها ملاك نيستند، اما گاهى يك فرد، آن قدر متمحض درحقيقت مى‏شود و آنگونه تبلورى خالص و ناب از حق مى‏گردد كه خود اومى‏شود ملاك و ميزان! آنگونه كه على‏عليه السلام ميزان است و مقياس و ملاك والگو.

وقتى يك نفر، تجسم حق و تبلور صداقت گردد، آنگاه خود او «ميزان‏»و «صراط‏» مى‏شود، و... بهشتى از اينان بود.

شرق باور و غرب گرا، هر دو مخالف شهيد بهشتى و همفكرانش بودند.مگر نه اينكه، آنكه به دزدى مى‏رود، اول چراغ خانه را خاموش كرده و سيم‏برق را قطع مى‏كند تا در ظلمت‏بهتر بتواند عمل كند؟ مگر نه آنكه مخالف‏يك «راه‏» براى «گمراه‏» كردن سالكين آن، علايم راهنمايى را از طول‏مسير بر مى‏دارد تا... راه، تيره بماند؟ و مگر نه اينكه تفكر و عمل شهيدبهشتى و اصحاب شهيدش ضد جريان گرايش به شرق و غرب بود؟..

طبيعى است كه شرق گرايان و غرب زدگان، براى ضربه زدن به اين‏خط مستقيم «نه شرقى - نه غربى‏» و براى تيره و تار كردن راه، و براى‏گرفتن محورهاى عشق و الهام و تجمع از دست مردم، دست‏به اين قتل‏عام بزنند.

البته كه دشمنان كور خوانده بودند.

ماهيت نهضت مقدس مردم ما آن قدر عميق و ريشه دار و آنچنان‏اسلامى و الهى است كه با اين ضربه‏ها آسيب نمى‏پذيرد. در يك كلمه،انقلاب متكى و مبتنى بر اشخاص نيست.

امام عزيزمان، در پيامشان بمناسبت فاجعه هفتم تير فرمودند:

«شما تا توانستيد به فرزندان اسلام چون شهيد بهشتى وشهداى عزيز مجلس و كابينه، با حربه ناسزا و تهمتهاى‏ناجوانمرادنه حمله كرديد تا آنها را از امت جدا كنيد و اكنون كه‏آن حربه از كار افتاد و كوس رسوايى همه تان بر سر بازارها زده‏شد، در سوراخها خزيده و دست‏به جناياتى ابلهانه زده‏ايد كه به‏خيال خام خود، لت‏شهيد پرور و فداكار را با اين اعمال‏وحشيانه بترسانيد، و نمى‏دانيد كه در قاموس شهادت، واژه‏وحشت نيست.. . ».

و امام، چه زيبا و رسا تحليل مى‏كند اين ماجرا را..

چرا بهشتى، «شهيد مظلوم‏» است؟ تصوير امام عزيز و بيانش اين‏بود:

«شما با شهيد بهشتى كه مظلوم زيست و مظلوم مرد و خار در چشم‏دشمنان اسلام و خصوص شما بود دشمنى سرسختانه داشتيد... » (12) .

مظلوميت‏بهشتى در صبر و استقامت و سكوت مردانه‏اش در برابراتهامات و بر چسبها و شايعات ضد انقلاب بود.

شهيد مظلوم، براى سخن گفتن، حرفهاى بسيارى داشت. براى‏رسوا ساختن طرفهاى مقابل، مدرك و سند كافى داشت، براى هماوردى بارقباى سياسى، دستى پر و بيانى گيرا و استدلالى محكم و استوار داشت...اما صبر كرد. مردى بود الهى، و بخاطر خدا، زبان و قلم خويش را زندانى‏كرده بود.

شهيد مظلوم، بهشتى عزيز و قهرمان ميدان اخلاص و ايثار، باآنهمه صبر و خلوص و تواضع، و با آن مديريت و درايت، متانت و بصيرت،آينده نگرى، احاطه و تسلط، ابداع و خلاقيت و نبوغ، انديشه مدون وموزون، تفكر و نظم تشكيلاتى و اخلاق اسلامى و... پشتوانه‏اى عظيم‏براى انقلاب بود.

راست است كه رقيبان مخالف و دنيا طلب و قدرت خواه، چشم‏ديدن بهشتى را نداشتند.

چهره درخشان و شخصيت گيراى آن عزيز، چنان بود كه ديگران راتحت الشعاع قرار مى‏داد و اين براى آنانكه دربند «من‏» هاى خويش اسيربودند گران بود، ولى بهشتى عزيز چه گناهى داشت؟

امام خمينى فرمود:

«آنچه كه من راجع به ايشان متاثر هستم، شهادت ايشان در مقابل‏او ناچيز است و آن مظلوميت ايشان بود. مخالفين انقلاب، افرادى كه‏بيشتر متعهدند، مؤثرتر در انقلابند، آنها را بيشتر مورد هدف قرار داده‏اند.ايشان مورد هدف اجانب و وابستگان به آنها در طول زندگى بود. تهمتهاى‏ناگوار به ايشان زدند... » (13) .

شهيد مظلوم، آية الله بهشتى، در شهادت مظلومانه‏اش، همچون‏شهيد «شيخ فضل الله نورى‏» بود كه در بيداد مشروطه، فرياد مشروعه سرداد و سردارى بود كه بر سر دين بر سر دار رفت!

زخم زبان، سوزان تر از زخم شمشير است و صبر بر اتهام و زخم‏زبان، مردانگى بيشترى مى‏خواهد.

در برابر ياوه سرايى مخالفان، شكيبا بودن، بخاطر خدا صبر كردن وسكوت تلخ را برگزيدن و ناروا شنيدن و دم نزدن، شجاعتى عظيم وظرفيتى بزرگ مى‏خواهد. و... اينها در بهشتى عزيز، بود.

او، صبر و بردبارى و متانت را از «امام‏» و مراد خويش آموخته بود. او،مكلف بود به تكليف الهى، كه صبر و تحمل كند و بخاطر مصالح اسلام،رنج تحمل را برخود هموار كند، آنگونه كه على‏عليه السلام مدت 25 سال سكوت‏كرد، همانند كسى كه استخوان در گلو و خار در چشمش باشد.

صبر او، يادآور صبر امام مجتبى‏عليه السلام بود، كه بخاطر مصلحت اسلام‏و مسلمين قرار داد متاركه جنگ را (كه به صلح، معروف شده) با معاويه‏امضا كرد و از آن پس، حتى برخى از شيعيان و هواداران تند رو و انقلابى،اما نزديك بين، اهانتها كردند و بعضى به آن حضرت، لقب «خوار كننده‏مؤمنين‏» دادند. اما امام حسن‏عليه السلام كه آينده‏نگر بود و در انديشه رسواساختن معاويه در درازمدت و افشاى چهره اين انسان معكوس و وارونه‏بود، اين صبر تلخ را جرعه جرعه نوشيد و دم نزد و در برابر حرفها و شايعات‏و تهمتها، سياست صبر پيشه گرفت، تا آنكه مظلومانه به دست همسرش وبا توطئه معاويه به شهادت رسيد.

نمروديان براى به آتش كشيدن ابراهيم، هيمه و هيزم جمع آورى‏كردند و كبريت‏شايعه كشيدند و آتش كينه توزى و دشمنى افروختند وبنزين لجاجت و حسد ريختند تا شعله‏ورتر گرديد.

نمروديان، ابراهيم را در آتش افكندند. و ابولهب‏هاى زمان ما،لهيب و شراره عداوت و كفر را پر شرر ساختند و هيزم كشان آتش جهل وجنون، آتش افروختند و بهشتى و يارانش را، كه پروانگان شمع حقيقت‏بودند سوزاندند.

ولى... آنها خود سوختند و رسوا شدند و افشاگرديدند و بهشتى ويارانش به ابديت پيوسته و عزت جاودانه يافتند.

مردم گفتند:

- و هنوز هم مى‏گويند و خواهند گفت -.

«بهشتى! بهشتى! با خون خود نوشتى.

استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى‏».

بهشتى مظلوم در خط نه شرقى - نه غربى، فقط شعار نمى‏داد و تنهاادعا نمى‏كرد. زندگيش شاهد صداقتش بود. چه شاهدى معتبرتر از خون؟!و چه سندى رسمى تر از شهادت؟!

بهشتى، شهيد چه شد؟ شهيد هويت اسلامى و الهى، شهيد راه‏درست انقلاب، شهيد خط امام، شهيد نظم و برنامه تشكيلاتى، شهيداخلاص و صداقت.

بهشتى، از قماشى ديگر بود، بى نظير و بى بديل، اسوه و نمونه، الگوو ملاك. بهشتى در نقطه اوج بود. و ديگران در عرصه اين سيمرغ حقيقت‏نمى‏توانستند پرواز كنند. اصلا خود اين، مظلوميت ديگر براى شهيدبهشتى بود كه با كسانى امثال «بنى‏صدر» مقايسه و مقابله شود.

دو طيف و جريان به وجود آورده بودند تحت اين دو نام، و چه نا برابرو ظالمانه!... على‏عليه السلام مى‏گويد: روزگار مرا چنان پايين آورد كه گفته مى‏شود:

معاويه و على!... (14) .

بهشتى خود، يك امت‏بود. به تنهايى يك جمع بود، آنگونه كه درحديث داريم و بهشتى، نمونه يك مؤمن بود:

«المؤمن وحده جماعة‏» - مؤمن به تنهايى جماعت است،

و... بهشتى اين سان بود.

قم - 8/3/61.

شهادت پاداش خدمت

شهيد آية‏الله قدوسى (15) .

شبهاى سرد و سياه عصر طاغوت را، اگر ستارگانى فروزان بود، تو يكى‏از آنان بودى. كويرهاى خشك پيش از انقلاب را اگر چشمه‏سارانى سيراب‏كننده عطشها بود، تو يكى از آن چشمه‏ها بودى.

پناهگاه شور گسترانى بودى كه با شعور، پيوند داشتند. تكيه‏گاه‏رزمندگانى بودى كه با «راز شب‏» آشنا بودند. الهام بخش نهالهاى نورسى‏بودى كه به «خودسازى‏» مى‏انديشيدند. معلم وراسته كسانى بودى كه‏«اخلاق‏» را مى‏طلبيدند. نظم آموز طلابى بودى كه به بى نظمى متهم‏بودند.

در كنار «جهاد» به «اجتهاد» مى‏انديشيدى و در برابر «شتاب درسى‏»،به «عمق تحصيل‏» تاكيد داشتى. و در كنار «سلاح‏»، «عرفان‏» را ضرورى‏مى‏دانستى. و با «دعوت روزانه‏»، «دعاى شبانه‏» را مى‏آموختى. همراه‏«قاطعيت‏»، «گذشت‏» داشتى.

و «عزت نفس‏» را، همراه با «تواضع و خاكسارى‏» تعليم مى‏دادى.

و... يگانه بودى، اى مرد! اى شهيد صداقت..

اگر زندگى را «معنا»يى باشد، در حيات پر بار همچون تويى بايد جست.اگر عشق به هدف و ايمان به راه را مصداقى باشد، زندگيت‏يك مصداق‏است كه امام، درباره‏ات فرمود:

«خروج از ظلمات به سوى نور، بر او ارزانى باد. راهى است كه بايد پيمودو سفرى است كه بايد رفت، چه بهتر كه در حال خدمت‏به اسلام و ملت‏شريف اسلامى شربت‏شهادت نوشيدن و با سرافرازى به لقاءالله‏رسيدن...».

و چه كسى، مهاجرتى چون تو داشت و چون تو خدمت كرد؟

اگر عزتى يافته بودى، پاداش همان «خدمت‏»هاى ديرپاى بى‏رياى‏شبانه روزت بود، كه اولياى خدا گفته‏اند: «سيد القوم خادمهم‏».

بى ريا بودى و متواضع، پر كار و كم حرف. سختكوش و نستوه. قبل ازانقلاب، عشقت، مدرسه حقانى بود. زودتر از همه مى‏آمدى. و ديرتر از همه‏رفتى. پس از انقلاب هم در «دادستانى انقلاب‏» چنين بودى. زندگى‏خانوادگى را فداى «اسلام‏» كرده بودى و «خود» را براى «خدا» وقف كرده‏بودى..

سنگها، آجرها، كلاسها و صحن مدرسه حقانى، با زبان بى زبانى، چه‏صريح و گويا از تو سخن مى‏گويند. خاطرات تو، بى زبانان را هم به «نطق‏»كشيده است. تازه... اين، حال جماد و نبات است... دوستان طلبه‏ام همه ازتو خاطره‏ها دارند. پانزده سال در مدرسه حقانى بودم و بودى. راستى... چه‏روزهايى، چه لحظه‏هايى، چه تعليماتى، چه درس اخلاقهايى!

اصلا در مورد حوزه و طلبه، بينشى خاص داشتى. مى‏گفتى:

بايد دقيق بود و عميق! منظم و وقت‏شناس. متقى و مبارز. درس خوان‏و آگاه به زمان، مجتهد و مجاهد، آرزو داشتى كه طلاب، چند بعدى باشند وجامع! اهل شور و شعور، اديب و مؤدب، فقيه و فيلسوف، «زبان‏» دان و«زمان‏» شناس.

تو، خود اسوه و الگويى بودى براى ما، كه در پى «چگونه بودن‏» بوديم ومى‏خواستيم خميرمايه وجود خويش را، شكل دهيم و هويت انسانى خود را«بسازيم‏».

از آنجا به اسوه بودن رسيده بودى كه از اسوه‏هاى بزرگ بشريت، الگوگرفته‏بودى و از آموزگاران انسانيت، بهره‏هايى برگرفته بودى.

از تواضع پيامبر و قاطعيت على، از حلم حسن و ستم ستيزى حسين، ازنيايشهاى شبانه سجاد، از علم امام باقر و فقه امام صادق و مبارزه موسى‏بن جعفر. از فرهنگ گسترى امام رضا، تقواى امام محمد تقى، هدايت‏امام هادى، از متانت و صبر امام عسكرى. و... از الهام بخشى امام مهدى(عج).

شاگردانت، دست پروردگانت، تعليم يافتگانت، هميشه وام‏دار و مديون‏تو هستند و آشنايانت، ستايشگر هماره صادق ارزشهاى انسانى و فضايل‏اخلاقى تو بودند و هستند و خواهند بود.

اين، قضاوت آن روزگاران هم هست كه تو بودى (الآن هم هستى) وزنده بودى (الآن هم زنده‏اى).

شكسته باد قلم، و بريده باد زبان... اگر الآن، بنويسد و بگويد آنچه را كه‏قبلا بر خلافش مى‏گفت و مى‏نوشت!

قدوسى عزيز!..

همچون قديسان، راه قداست را تا رسيدن به خداوند قدوس سلام،پيمودى، و چه عاشقانه! ياران و همراهان ديگر نيز پيش از تو اين راه رارفتند. آنانكه مطهر بودند، آنانكه بهشتى بودند،

وقتى به ياد مى‏آورم، كه در مدرسه حقانى، مكرر، شما سه شهيد بزرگ،مطهرى طاهر، بهشتى مظلوم و قدوسى قديس را مى‏ديدم، كنار هم، درامر ساختن نيروهايى متقى و فعال و انديشمند و مبتكر و متفكر و كارآ، كمرهمت‏بسته بوديد و هر كدام به گونه‏اى اين رسالت را به دوش مى‏كشيديد،حسرت مى‏خورم كه چه ارزان، شما را از دست داديم و بوالهوسانى گمراه وخوارجى فريب خورده و منافقينى زخمى، ملت ايران و امت اسلام را به‏سوگ سرخ شما نشاندند، و به آمريكاى جنايتكار، خدمت نمودند و«دادستان‏» را از ملت، ستاندند.

تو، داد انقلاب را از ضد انقلاب مى‏ستاندى و ضد انقلاب را، به دست‏داد اسلام، مى‏سپردى و به داد انقلاب مى‏رسيدى.

و... «دادستان انقلاب اسلامى‏» يعنى همين!..

اينك بايد از خداوند خواست، كه دادستان امت‏شهيد داده ما از دست‏بيدادگران باشد، كه او، خداى قهار منتقم است، همچنان كه غفار و تواب‏نيز، هست.

شهادتت گرامى باد، اى معلم اخلاق، اى مربى طلاب و اى آموزگاراخلاص... اينك به ياد تو چه مى‏توان گفت؟ جز از ايثار و فداكارى و عشق‏و سوختن و گداختن، نبايد چيزى گفت. اى عشق مجسم، واى مجسمه‏تقوا و اخلاص!

يادت گرامى باد، اى ياد معطر و اى روح مقدس... اى قدوسى قديس!..

قم - شهريور 63.

شاهد حقيقت و شهيد عدالت

به‏مناسبت‏سالگرد شهادت آيت‏الله على قدوسى.

باز هم قلم، سوگوارانه به ياد شهيدى از تبار «شهداء الفضيله‏» اين‏انقلاب مى‏گريد و مى‏نگارد كه آبروبخش حوزه و تكيه‏گاه طلاب و مربى‏وارستگان بود. با اين باور كه: وسعتى كه در روح برخى بزرگان است، نه درظرفيت واژه‏ها مى‏گنجد، نه در تصور انسانها و نه در حجم زمانها. بويژه‏آنگاه كه اينگونه روحهاى بزرگ، از سكويى به رفعت «شهادت‏» به معراج‏حق پر كشند و در بيكرانه‏اى به وسعت «لقاءالله‏» بال گشايند. اينجاست كه‏ديگر نه قلم را ياراى تعريف است، و نه قلمزن را توان «توصيف‏».

اين قلم، اكنون به ياد آن جان پاك و افلاكى، وامى از واژه‏ها مى‏گيرد، تاياد آن فضيلت‏پرور خفته در خاك را، براى چندمين بار احيا كند، تا مگراداى حقى باشد - هر چند اندك - از آن انسان بزرگ و شهيد والا.

آيت‏الله شهيد «على قدوسى‏»، در سال سرخ و خون آجين 1360، به‏دست منافقان به شهادت رسيد، آن هم در محل خدمتش، «دادستانى كل‏انقلاب‏» در حالى كه با قصد قربت، كار روزانه‏اش را آغاز كرده بود.

تابستان آن سال، منافقان كه چهره خود را سياه و مشت‏خود را باز وهويت‏خويش را افشا شده ديدند، به انتقام گرفتن از مسؤولان نظام وچهره‏هاى برجسته روحانيت و سنگربانان رشيد انقلاب و بازوهاى توانمندامام امت‏رحمه الله پرداختند و با تيغ و تير و كلت و كلاش، با تخريب و توطئه وترور، زبده‏ترين‏هاى اين امت را از ما گرفتند. تابستان آن سال، «عيدقربان‏» اين انقلاب بود، و «شهيد قدوسى‏» يكى از اين «فديه‏»هايى كه‏تقديم انقلاب شد و خونش به پاى نهال اين نهضت ريخت. اينك از آن‏روز، يازده سال مى‏گذرد.

گرچه ما با دستان خويش، پيكر خونين آن مراد و اسوه شهيد را به خاك‏سپرديم و با همين دستها، به مرقد او - در «مسجد بالاسر» قم و كنار قبرمطهر حضرت معصومه (س) خاك ريختيم و بر تربتش اشك فشانديم،اما... خدا گواهست كه از ياد و خاطرات او، بذرهايى بارور در دل نشانديم كه‏هر روز شكوفاتر و شاداب‏تر مى‏شود. مزار واقعى او در دلهاى ماست، چرا كه‏يادش همواره الهام بخش و چراغ زندگى ماست.

هر انقلابى، پس از به ثمر نشستن، نيازمند نيروهايى است كه بعنوان‏«كادر» در مرحله مديريت نظام و انقلاب، خانه‏هاى «جدول اداره انقلاب‏»را پر كنند و در سنگرهاى استراتژيك، سربازانى كارى باشند و به دفاع وديدبانى بپردازند. اين آغاز الفباى تدبير سياسى است.

دور انديشان و آينده نگران، نه تنها نقد و نياز «امروز» را، كه خلاها ونيازهاى «فردا»ها را هم احساس مى‏كنند، براى آن برنامه مى‏ريزند، عمل‏مى‏كنند و نيرو تربيت مى‏كنند، تا در فرداى پيروزى، از «فقر نيرو» ونداشتن فرد و كادر، بار سنگين نهضت و نظام بر زمين نماند.

از پس هر شعارى، شعورى ضرورى است و در پى هر حركت نظام يافته‏و انقلاب به ثمر رسيده‏اى، به مديران لايق و پاكدل و درستكار و قاطع نيازاست. اينگونه «نيروهاى كيفى‏» - هم از جهت اخلاق و خودسازى، هم ازجهت آگاهى و كاردانى و هم از حيث‏شهامت و جسارت عمل و خطر كردن‏و در ميدان بودن - يك شبه فراهم نمى‏شوند، آموزش و تربيت، خط دهى وجهت‏بخشى، پاشيدن بذر و پروراندن نهال و... بالاخره چيدن ثمر لازم‏است.

شهيد قدوسى، از معدود كسانى بود كه در بستر همين «نياز شناسى‏» و«خلايابى‏» حركت مى‏كرد و براى آينده مى‏انديشيد و كار مى‏كرد. راه‏اندازى و اداره «مدرسه حقانى‏» (سابق) و «شهيدين‏» فعلى، در همين‏مسير بوده و هست. پرورده‏هاى بوستانى كه شهيد قدوسى، باغبانى‏گلهايش را عهده‏دار بود، پس از آمدن امام امت‏رحمه الله و پيروزى انقلاب،شيفته و شاداب و شتابان به ميدان آمدند و در همه جبهه‏ها، سنگرها وپايگاههاى علمى، فكرى، قلمى، آموزشى، اجرايى، قضايى، تقنينى،جهادى و... جانانه از جان مايه گذاشتند و با مسؤوليت‏پذيرى، سبكبال وسفيد روى و خوشنام و نيك فرجام و گاهى گلگون كفن، رسالت‏خويش رابه پايان رساندند.

در پذيرفتن مسؤوليتهاى اجرايى، اگر انگيزه خلوص، و «توفيق‏خدمت‏» نباشد، ثمرى جز بدنامى و «سوء عاقبت‏» نخواهد بود و پست ومقام، و بال گردن خواهد گشت. آن شهيد گرانقدر، اگر به امر حضرت‏امام‏رحمه الله بارى از اين انقلاب اسلامى را به دوش كشيد، هم از آن انگيزه‏برخوردار بود و هم از اين توفيق. به رياست‏به عنوان ابزار اجراى حق وعدل مى‏نگريست، نه ارضاى خواسته دل و ريا براى خلق.

كم نيستند كسانى كه درپى مطرح كردن «خود»ند، هر چند به قيمت‏زير پا نهادن «حق‏» يا فراموش كردن ارزشها باشد. ولى... اندكند آنان كه‏خود را براى حق مى‏خواهند و آماده‏اند تا براى حق، فدا شوند و براى‏«احياى حق‏» بميرند و براى يادآورى حق، از يادها فراموش شوند و نام ونشانى از آنان باقى نماند. چرا كه بقاى خود را در بقاى حق مى‏دانند و اگرحق از بين رود، بقاى خودشان «شبه بقا»ست! البته اين كمال روحى،سرمايه‏اى مى‏خواهد، آميخته از «ايثار»، «خلوص‏»، «نفس كشى‏» و«خداخواهى‏».

شهرت و آوازه در گمنامى، از ويژگيهاى اين روحهاست، و شهيدقدوسى از اين زمره بود. از آنان كه نزد زمينيان ناشناخته و در حال‏حياتشان گمنام به سر مى‏برند، ولى نزد آسمانيان، نامور و پس ازشهادتشان زنده‏تر و پس از رفتنشان ماندگار ترند. شهرت طلبى، آفت‏ايمان و اخلاق است و گذشتن از «نام‏» و «عنوان‏» و «وجهه‏» و «مريد»، شهامتى مى‏طلبد على گونه و زهدى نياز دارد همچون وارستگى سلمان ومالك اشتر، و علو همت و بزرگى روحى مى‏خواهد نظير آنچه در «روح‏الله‏»بود. و او شاگرد اين مكتب و درس آموز از اين اولياء بود.

شهيد قدوسى، وقتى پاى تكليف و سنگينى وظيفه را در ميان ديد وحس كرد، ديگر چيزى جز اداى آن و تحمل اين برايش مطرح نبود، هرچند در اين رهگذر، «وجهه حوزوى‏» و «پايگاه روشنفكرى‏» را فدا كند و به‏جاى يك چهره درخشان علمى، فكرى، سياسى و مبارزاتى، او را به عنوان‏اداره كننده يك «مدرسه دينى‏» بشناسند. مگر ملاك، فقط قضاوت مردم‏است؟! خدا كه مى‏داند چه كسى چه كارى مى‏كند و براى چه؟ بگذار مردم‏ندانند. وقتى «خالق‏»، در دل و ديد كسى عظيم بود، «خلايق‏» دل و ديد اورا نمى‏ربايند. اين است ملاك شناختن و عمل كردن به «تكليف‏».

وارسته مردى چون شهيد قدوسى را، كمالات و فضايل بسيار، بيش ازاينهاست كه در اين مقال و مجال، بتوان برشمرد و تحليل كرد.

از شاگردان برجسته حضرت امام‏قدس سره بود و از پروردگان مكتب مبارزاتى‏او. معلم اخلاق بود و مهذب نفوس و مربى جانهاى آماده و روحهاى‏مستعد، باتاثير نفسى كم نظير. از دودمانى پاك و اهل دانش و ورع بود، وخود، گلى شكفته بر همان شاخسار. تيزهوشى، درايت، مديريت و نظم او،الگوى مديران و برنامه‏ريزان حوزوى و طلاب بود. تقوا و خداترسى واحتياط در شبهات و پرهيز از نفسانيات و مالكيت‏بر نفس، در او به مرحله‏ملكه رسيده بود. شجاع و دريادل و صبور و پر كار بود.

خاكسارى و تواضعش، در عين قاطعيت و صلابت، از او شخصى پرابهت و در عين حال دوست داشتنى و احترام برانگيز مى‏ساخت و..

ياد گرامى و خاطره معطرش، جاودانه و... شهادت، ارزانى‏اش باد!

قم - شهريور 71.

به ياد «فضل خدا»

شهيد محلاتى (16) .

«صميميت‏»، صفاى زندگى است، «خلوص‏»، جان حيات، و تلاش وتكاپو، معنى بخش «بودن‏» انسان!

ما، اينك زندگى كسى را مرور مى‏كنيم كه هم صفا داشت و هم تجسم‏تلاش و تحرك بود، و هم مظهر عشق به «امام‏» و «امت‏» و «اسلام‏» و«انقلاب‏».

آرى... شهيد «محلاتى‏» صميميت مدفون در خاك، خلوص رهااز بندتن و قفس دنيا.

زندگيها مى‏گذرد، عمرها سپرى مى‏شود، انسانها مى‏آيند و مى‏روند،برگهاى ايام هر روز ورق مى‏خورد. اما... صداقتها، ايثارها، پاكيها، خدمتها،خلوصها، برادريها، وفاها و محبتها مى‏ماند، در خاطره انسانها، در دل‏تاريخ، در حافظه ايام، در نامه اعمال، در علم خدا، و نزد پروردگار.

در اين ميان، برد با كسانى است كه نامى در دفتر «صالحات‏» بنويسند وعملى براى آخرت انجام دهند، و خدمتى براى خدا به بندگان خدا كنند وعمر و توان و همت و جهاد و جهد خويش را در مسير رضاى الهى و درراستاى «راه خدا» وقف و صرف كنند.

در اين عصر و روزگار، چه راهى به رضاى خدا نزديكتر از تلاش درجهت «انقلاب اسلامى‏»؟ چه پيش از پيروزى، چه در بحبوحه حوادث‏نهضت، چه پس از به ثمر رسيدن و به بارنشستن اين انقلاب. و... شهيدمحلاتى (كه رضوان و رحمت‏حق بر او باد) از پيشتازان و پيشگامان اين‏راه بود. شاهد؟... زندگيش!

حيات عالمان دين اگر آميخته به خلوص وتقوا و جهاد باشد، تربيت‏كننده است. زندگى مبارزان مخلص و تلاشگران راه خدا، سازنده است.چهره‏هاى تابناك علم و عمل، مبارزه و تقوا، سياست و سلوك، «الگو»ست.شهيد محلاتى، نه يك بعد بلكه ابعاد گوناگونى داشت، و نه در يك زمينه،بلكه در عرصه‏هاى متفاوت و ميدانهاى مختلف، «حضور» داشت وصاحب قيام و اقدام بود.

حوزه‏هاى علميه، او را از خود مى‏دانند و به وجودش مى‏بالند، چرا كه‏محصول مكتب امام صادق‏عليه السلام بود.

مبلغان، او را فخر و عزت خود مى‏شمارند، زيرا او با تيغ بيان در سنگر وميدان «وعظ‏»، به دفاع از حق و تبليغ اسلام مى‏پرداخت. انقلابيون ومبارزان، به شخصيت او احترام مى‏گزارند، چرا كه وى عمرى را در جهاد ومبارزه و زندان و درگيرى و برخورد گذراند. پاسداران، او را مى‏ستايند و به اوعشق مى‏ورزند، چون نماينده حضرت امام در سپاه بود و مرشد و راهنما ومربى اخلاقى و ملجا فكرى پاسداران. رزمندگان جبهه‏هاى نورانى نبرد، اورا در دل و بر ديده داشتند و دارند، چون حضورش در ميان دليران صحنه‏جهاد و كنار كفر ستيزان نستوه، ياد امام را تداعى مى‏كرد. نمايندگان‏مجلس، حرمت او را نگاهبان بودند و هستند و «محلاتى‏» را آبروبخش‏«نمايندگى‏» و «مجلس‏» مى‏ديدند.

پس، او از آن همه بود و متعلق به هر كس و هر گروهى كه حب خدا ورسول و عترت را در دل و شور خدمتگزارى به دين ومسلمين و انقلاب‏اسلامى را در سر داشته و دارند.

و اين نوشته، گامى كوچك و تلاشى اندك، از تكليف و وظيفه بزرگى‏است كه بر دوش ماست، در بزرگداشت چنين انسانهاى خود ساخته وارجمند.

اينك، گرچه آن عزيز در بين ما و پيش ما نيست، ليكن نامش بر زبانهاو يادش در دلها و راهش فرا روى ماست. باشد كه الهام‏بخش را همان وروشنگر مسيرمان باشد. كه... اين نقش «خون‏» و «شهادت‏» است، درتاريخ، كه هم آگاه مى‏كند و هم الهام مى‏دهد و هم راه مى‏نمايد و هم‏تكليف را مشخص مى‏سازد.

شهادت نماينده حضرت امام در سپاه را كه براى ما ضايعه‏اى و براى‏خود آن عزيز هميشه در ياد، فيض و فوزى عظيم بود، گرامى داشته، باصداقت روحش و سلامت راهش و حرمت‏شهادتش ميثاق مى‏بنديم كه‏«راه‏» او را تداوم بخشيم.

نگينى پر بها از خاتم افتاد.

بر ابروى فضيلت‏ها خم افتاد.

«محلاتى‏» به ديدار خدا رفت.

ز فقدانش به دل كوه غم افتاد.

شهادت، مزد خدمتهاى او بود.

به سان قطره در كام يم افتاد.

خريدار دل و جانش خدا شد.

نگاه گرم حق بر شبنم افتاد.

محلاتى به حق، «فضل خدا» بود.

سپاه از سوگ او در ماتم افتاد.

امام امت مازنده باشد.

كه از او شور حق در عالم افتاد.

قم - 25/9/65.

شهيد مفتح

فرزند حوزه و شهيد دانشگاه (17) .

دانشگاه مى‏گفت:

مرحبا بر قدم صد تو باد، اى استاد.

خوش قدم باشى! استاد بزرگ!..

كه تو از خرمن فياض، ز فيضيه قم،

فيض مى‏بخشيدى، جان مشتاق مرا... ».

فيضيه مى‏گفت:

آفرين! فرزندم!

خلف صالح من بودى تو.

روح بيدار زمان،

فاتح قلعه دلهاى مهياى قبول.

رابط حوزه علميه... با دانشگاه... ».

شهيد مفتح، با «مفتاح‏» دين، خانه دانش را گشود.

شهيد مفتح، «فاتح‏» دانشگاه به روى «فيضيه‏» بود.

شهيد مفتح، دريچه قلب دانشجو را به روى علوم حوزه «فتح‏» كرد و باتدريس و حضور در دانشگاه، نشاى مكتب را در مزرعه دانشگاه، «افتتاح‏»نمود.

در روزگارى كه «فاتحان‏» دروازه غرب و شرق به روى «مملكت امام‏زمان‏» مغرورانه «فاتحه‏» اسلام را مى‏خواندند، شهيد مفتح، «مفاتيح‏»ايمان و عقيده را در دست گرفت تا با «فتوحات‏» معنوى، به «فتح الفتوح‏»بزرگى دست‏يابد،.. . پيش پاى دين و... فرا روى مكتب!..

شهيد مفتح، در روزگارى كه غرب، نغمه جدايى «دين‏» را از «دانش‏»سر مى‏داد، پل رابط بين محافل دينى و مجامع علمى بود. معتقد بود كه‏براى تسخير دلها، براى حاكميت‏حق، براى ساختن آينده، براى استحكام‏جاى پاى مذهب در عقلها و وجدانها و قلبها و زندگيها، بايد شيرازه دين رادر همه زواياى دنيا، همچون تار و پودى محكم دوانيد. بايد از «معنويت‏دين‏» به «ماديت دانش‏» پل ارتباطى زد.

معتقد بود كه:

«نبض تاريخ و زمان.

خفته در پنجه دست من و توست.

بر سر و سينه تاريخ، گلى بايد زد.

بهر تجديد حيات.

سوى آينده پر بار، پلى بايد زد.».

شهيد، دكتر محمد مفتح، مى‏دانست كه دردهاى جامعه ما، در دوره‏طاغوت عبارت بود از:

جدايى دانشگاهها از خدمت‏به مردم،

ابتذال فرهنگى در كشور طاغوت زده،

غرب زدگى در انديشه و ارزش و فرهنگ،

بازار مصرف بودن ايران براى خارجى‏ها،

انزواى معنويت در هياهوى ماديت،

وابستگى در همه چيز به بيگانگان،

او، در آن آشفته بازار پر زرق و برق و فريبنده تمدن پوچ و پوك و دجال‏صفت و مذهب گريز و تقوا ستيز و فت‏سوز، در رابطه با «انقلاب‏فرهنگى‏» آرزو داشت و تلاش مى‏كرد كه:

- فرهنگ و دانشگاهها، اسلامى مى‏شود،

- نظام آموزشى دگرگون گردد،

- مكتب، حاكميت‏يابد،

- بنياد روابط جامعه بر اساس معنويت و اخلاق، دگرگون شود،

- دانشگاهها درخدمت مردم و رفع نيازهاى جامعه باشد،

- وابستگيهاى اقتصادى و سياسى و نظامى قطع شود،

- غرب زدايى و شرق زدايى عملا محقق شود،

- اسارت فكرى به «استقلال فرهنگى‏» مبدل گردد،

- ارزشهاى طاغوتى از بين برود،

- دانشگاهها صحنه تزكيه و تعليم و اخلاق و معنويت‏باشد،

- با ائتلاف و وحدت دو قشر روحانى و دانشجو، ملت‏باهم ائتلاف كنند،

- سياست، عين ديانت‏شود و ديانت، عين سياست.

- حاكميت روح ماديت‏بر مراكز آموزشى از بين برود،

- روح تعقل و آزادگى در دانشگاه، زنده شود،

- و...

اينها، خواسته‏ها، آرزوها و هدفهايش بود و حيات علمى واجتماعى‏اش، حركتى بود در اين مسير، و گامهايش شتابى داشت در اين‏راه و به سوى اين اهداف..

نام او، يادآور «انقلاب فرهنگى‏» است، و... تداعى كننده «وحدت حوزه‏و دانشگاه‏». و خود وى از پيشگامان اين حركت‏بود. شهيد مفتح، خرمن‏خرمن، دانشى را كه در حوزه، از علوم اهل بيت‏عليهم السلام و معارف قرآن آموخته‏بود، به عنوان رسالت و مسؤوليتى خدايى، به محافل علمى و دانشجويى‏منتقل مى‏كرد و آن را از محدوده حوزه به گستره جامعه منتشر مى‏كرد، واين تحقق عينى و عملى اين حديث‏شريف است كه:

«زكاة العلم نشره‏».

پخش و نشر دانش ائمه‏عليهم السلام پرداخت زكات اين علوم الهى و معارف‏حقه است. و او چه نيكو زكات دانش دينى خود را ادا كرد.

از آنجا كه معتقد بود رسيدن به اهداف و آرمانهاى فوق، جز در سايه‏«حكومت اسلامى‏» ميسر نخواهد شد، در بخش حيات سياسى خود، دراين مسير از ساليان پيش، قدم در وادى مبارزه با طاغوت گذاشته بود.نمايان ترين اين گام‏ها، سرازير كردن مردم تهران از «قيطريه‏» در روز عيدفطر بود... چند روز قبل از يوم الله هفده شهريور... و سرانجام خود، جزءسابقين در فيض «شهادت‏» بود.

روحش شاد، كه به تعهد دين و رسالت علوم اسلامى آشنا بود.

نامش جاويد، كه با خط سرخ شهادت، جاودانگى را براى خويش خريد.

خاطره‏اش گرامى... كه در دفاع از اسلام، شهيد شد و «حيات طيبه‏» رادر سايه شهادت، بيمه كرد... «وسلام عليه يوم ولد ويوم استشهد».

قم - 4/8/62.

آنكه بزرگتر از نامش بود!...

آية‏الله حيدرى ايلامى (18) .

حيات مردان بزرگ، به «خلوص‏» و «پاكى‏» ماندگار است.

«صداقت‏» و «زهد» نيز، زينت اين گونه زندگيهاست، و... «شجاعت‏» و«ايمان‏» مكمل چنين حيات طيبه است. از دست پروردگان حوزه علمى وعملى ائمه و خط اهل بيت، جز اين انتظار نيست.

حافظه تاريخ، هرگز حماسه حضور عالمان متعهد را در سنگر ارشاد وجهاد و تلاش در ميدان نوعدوستى و ظلم ستيزى را از ياد نمى‏برد.

زنده ياد آية‏الله حيدرى ايلامى يكى از اين زندگان هميشه حاضر، درحافظه تاريخ است، اگر تاريخ به حافظه‏اش خيانت نكند!

آنان كه درد دين و سوز خدمت و شور نهضت داشتند، نمى‏توانستندسلطه شب را در عصر طاغوت ببينند و دم بر نياورند و هجوم بيگانه را هم‏نمى‏توانستند شاهد باشند و در دفاع از نواميس مسلمين و مرزهاى كشورآل پيامبر، خروش بر نياورند.

مرحوم حيدرى، از سر حلقه‏هاى اين سلسله نورانى بود كه نسب‏نامه‏شان در «فكر» و «عمل‏»، به انبيا مى‏رسد و شجره‏نامه پر شاخ وبرگشان به اولياء متصل مى‏شود. حيات تعهد بار و مرگ پر افتخارشان،تاييدى است‏بر درستى آنچه خوانده‏اند و امضايى است‏بر صحت وسلامت آنچه آموخته‏اند و گواه روشنى است‏بر اينكه «حوزه‏» براى اينان‏جبهه نبرد است و جبهه نبرد، برايشان حوزه اثبات صداقت و وفا در مكتب‏اهل كساء.

اينان، دوران طلبگى را از عميقترين درسهاى هستى سرشار ساختند وحجرات معنويت‏بارشان كلاسى بود براى فراگرفتن ماندگارترين سطورعرفان وحماسه وآميختن «جهاد» و «اجتهاد» و پيوند «سلاح‏» و «صلاح‏».

اينان مشعل شب سوزند، و... فروغ دل افروز.

آنان كه براى چگونه بودن در پى «الگو»يند و براى چگونه زيستن‏دنبال «سند» و «نمونه‏»اند، اگر گام در راه شناختن و يافتن و پيمودن‏بگذارند، خواهند ديد كه «انديشه‏»،«باور»، «حضور»، «تعهد»، «ساده‏زيستى‏»، «روشن بينى‏» و «شهامت‏» فرزانگانى همچون آية‏الله حيدرى‏پرچمى است كه فرا راه سالكان در اهتزاز است و چراغى راهنماست واهرمى است كه مى‏توان بر آن تكيه كرد و بار سنگين «تكليف‏» را در عصرنتوانستن نيز بر دوش گرفت.

«بصيرت اجتماعى‏»، «شناختن زمان‏» و درك موضع و موقف، ازشاخصه‏هاى يك روحانى «آگاه به زمان‏» است و مرحوم حيدرى عزيز، ازاينان بود. تلاش براى عملى و اجرايى نشان دادن «مكتب‏» و «وحى‏»،رسالت عالمان ژرف انديش و زمان شناس است و آن بزرگوار، تلاشگرخستگى ناپذير اين صحنه بود. همدلى و همخونى با سلحشوران رزمنده،ويژگى عالمان ربانى است و حضور پيوسته آن زنده ياد، در كنار رزمندگان وپايدارى و مقاومت، شاهد صدق اين ادعا بود.

«صراحت‏» و «قاطعيت‏»، از نشانه‏هاى پيشوايان خود ساخته و مهذب‏است، و همين دو خصلت گرانبها او را به مرادى مريدان دلباخته و شيفته‏رسانده بود. او مريد عترت بود و راهشان. و... تا كسى مريد با اراده و ارادت‏نباشد، به مرادى نرسد!

خوشا آنان كه با رفتارشان آبروبخش دين و زينت امام صادق‏عليه السلام وافتخار حوزه و روحانيت‏اند. آنان كه از «آبروى دين‏» ارتزاق مى‏كنند كجا، وآنان كه آب زندگى به رگها و ريشه‏هاى ديانت مى‏رسانند كجا؟! آنان كه‏روحى بزرگ و اندامى لاغر و نحيف دارند كجا، و آنان كه نما و شماى جذاب‏و شكل و شمايل مردم فريب، اما روحى حقير و جانى فرومايه دارند، كجا؟!اين، همان تفاوت زمين تا آسمان است، ميان ماه ما و ماه گردون!

راستى بزرگى به چيست و عظمت كجاست؟

چه بسيارند بزرگان كوچك نما! و چه فراوانند حقيران بزرگ نما!

ولى...همه چشمها و ديدها يكسان نيست و «چهره روح‏» را مى‏توان ازوراى «نقاب چهره‏» ديد، اما با چشم دل!

بزرگداشت امثال مرحوم آية‏الله حيدرى، تكريم شخص نيست، بلكه‏تقدير و تعظيم در برابر فضيلت و كمال است.

عبوديت، انسان را به «ولى الله‏» نزديك مى‏كند. بايد«عبدالرحمن‏»بود، تا «حيدرى‏» گشت..

سلام حق بر او باد، كه... «عبدالرحمن حيدرى‏» بود، شيفته «حيدر»ى‏كه عبدالرحمن بود!

قم - خرداد 1376 ش.

در آيينه آثار

به ياد زنده‏ياد، استاد جواد مصطفوى (19) .

نه «صداقت‏» در كلام مى‏گنجد،

نه جان زلال، در آيينه «الفاظ‏» چهره مى‏نمايد،

و نه روح بلند را با «واژه‏» و «تعبير» مى‏توان ترسيم كرد.

زنده‏ياد، مرحوم دكتر «سيد جواد مصطفوى‏» از اينگونه جانهاى پاك وروحهاى بالنده و شاخه‏هاى افتاده از پربارى بود، كه «تواضع‏»، «سادگى‏» و«بى‏آلايشى‏»، بر شرافتش مى‏افزود.

«جود» علمى‏اش و شخصيت «مصطفا»يش از سيادت وى مايه‏مى‏گرفت.

جانش، امانت‏خدايى بود، حياتش، وقف دين، و آثارش، نشانه تعهد به‏آستان قرآن و عترت!

و... عاقبت، آن جان را بر سر اين آرمان، و آن حيات را صرف اين هدف‏كرد و با تاليفاتش، نام خود را با صاحب «ولايت‏» پيوند زد و جاودانه شد.

به قاطعيت، مى‏توان اين بيت را زبان حال او دانست كه:

ان آثارنا تدل علينا.

فانظروا بعدنا الى الآثار.

آثارش بر محور فضيلتها و ارزشها و مقالاتش در مقوله‏هاى معنويت وسعادت در حيات بود.

«كاشف‏» دنياى نهج‏البلاغه براى شيفتگان فرهنگ علوى بود.

«مفتاح وسائل‏»ش، كليدى گشاينده درهاى فقه بود،

سواران «سفينه‏» را در درياى «بحار» به ساحل تحقيق مى‏رساند، تاتطبيقى ميان آن كشتى و دريا پديد آورد. (20) .

«رابطه قرآن با نهج‏البلاغه‏» را خوب مى‏شناخت، و «هادى‏»پژوهشگران به سوى الفاظ نهج‏البلاغه و صحيفه سجاديه بود، تا از الفاظ،گذشته، به معانى برسند و «ابعاد گسترده اسلام‏» را بشناسند.

«بهشت‏خانواده‏» را در سايه معارف دينى مى‏دانست،

و به «آينده بشر، از نظر عقل و دين‏» مى‏نگريست.

«انسانيت از ديدگاه اسلام‏» برايش ارزشمند بود و عقيده داشت كه‏«اسلام، درس برادرى و مودت مى‏دهد» و «وحدت و برادرى درنهج‏البلاغه‏» را مى‏جست.

با «محكمات اسلام‏»، «رشته‏هاى سفسطه و مغالطه‏» را از هم‏مى‏گسست، و با «آيات و احاديث منتخب‏»، دسته گلهايى معطر از قرآن وسنت‏به شيفتگان تقديم مى‏كرد.

ترجمه و شرحى كه بر اصول كافى نگاشت، ترجمان عشق او به شرح‏صدر صاحبان ايمان شد، و حديث تفاهم‏آفرين و قلم وحدت‏بخش او«تقارن حديث وفلسفه‏» را سبب مى‏گشت و به تبيين «روش پيشوايان‏دين در تبليغ اسلام‏» مى‏پرداخت، تا «تفاهم شيعه و سنى‏» را عينيت‏بخشد.

بارى... اينك ماييم و ميراث علمى و قلمى آن فرزانه سفر كرده، واميدواريم كه هم مانند او كاشف افقهاى نو و سازنده كليدهاى گشاينده‏باشيم، و هم راه او را در وادى كاوشهاى مفيد و ابتكارى، استمرار بخشيم وكارهاى نيمه تمامش را به سامان و پايان برسانيم.

قم - دى‏ماه 1369.

مرد حق

آية‏الله محمد على حقى (21) .

به ياد پاك‏مردى به سوگ نشسته‏ايم كه نفسهاى پاك و زبان ذاكر اوخاموش شده است، اما پيوسته نام و يادش در روزهاى فراق، صفابخش‏خاطرها و خاطره‏هايمان بوده است، و تجديد كننده اندوه فقدانش.

مرحوم آية‏الله حاج شيخ محمد على حقى، عالمى ربانى و مفسرى‏وارسته، از وارثان علوم اهل بيت‏عليهم السلام و مروجان تعاليم ناب ولايى بود، كه‏عمرى در جويبار زلال معارف «قرآن و حديث‏»، جارى بود.

عالمى فرزانه و اهل نظر، كه شوريدگى‏اش در ولاى آل على‏عليه السلام زبانزدبود، در تفسير و كلام و سيره، چيره دست‏بود و در تسلط به آيات و روايات،حضور ذهن نسبت‏به احاديث و حكمتهاى والا، حريت و آزاد انديشى درفهم دين و در عين حال، تعبد به مكتب اهل بيت‏عليهم السلام، كم نظير بود. ذهنى‏نقاد و ضميرى روشن داشت، به فراگرفتن دين از زبان عترت رسول‏الله‏بشدت پاى مى‏فشرد.

از آن عالمان راستين و پرواپيشه بود كه هواى نفس را در خويش كشته‏بود، ساده مى‏زيست و شهرت و رياست و موقعيت، هرگز او را از آنچه بود،جدا نساخت. پيوسته از مرزهاى اعتقادى و باورهاى اصيل مذهب حق‏دفاع مى‏كرد و در راه آنچه «حق‏» مى‏دانست، بى مجامله و مداهنه تلاش‏مى‏كرد. عمرى زبان حقگوى خويش را در نشر فضايل خاندان پيامبرصلى الله عليه وآله وتبليغ دين خدا و دعوت به مكارم اخلاق گذراند. پس از پيروزى انقلاب‏اسلامى نيز، در سنگرهاى مختلف اين دولت كريمه و متكى به ولايت وزمينه‏ساز ظهور آن حجت پنهان الهى‏عليه السلام به مرزبانى و هدايت و حمايت‏پرداخت.

دانشورى بود كه «علم‏» را با زهد و تقوا و ساده زيستى آراسته بود و دراخلاق حسنه و ادب معاشرت و حسن سلوك با همگان، بويژه در ميان‏دودمان بزرگ و دامن گستر خويش، «نمونه‏» بود.

آنگونه كه ماهى به آب، زنده و شاداب است، نشاط روحى و شادابى‏جانش در سايه مطالعه و تحقيق و بحثهاى علمى بود و از آن لذت مى‏برد وخستگى نمى‏شناخت. در سالها و ماههاى آخر، هرچند كسالت داشت، امابه محض اينكه بحث علمى و نكات قرآنى و حديثى مطرح مى‏شد،سرزنده و با نشاط مى‏گشت و اشتغال به علم و بحث و فحص، كسالت را ازيادش مى‏برد.

در زمينه مباحث اعتقادى و كلامى و تفسير، نوشته‏هاى بسيار نوشته‏بود، يادداشتها و دفترهاى خاطرات فراوانى از وى بر جاى مانده است، امامتواضعانه از اين همه اثر و نوشته هرگز ياد نمى‏كرد و آنها را به چيزى‏نمى‏شمرد. پس از وفاتش معلوم شد كه چه‏قدر، دست نوشته‏هاى سودمند،علمى و اخلاقى دارد.

اهل ذوق و ادب بود. محفوظات شعرى‏اش و لطايف ادبى‏اش بسيار بود.بالاتر از همه، «اخلاق كريمه‏» او بود كه همه را، بويژه افراد فاميل وبستگان و آشنايان را مجذوب خود ساخته بود. فروتنى، ايثار، گذشت،كرامت نفس، مناعت طبع، روحيه آقامنش و بزرگ، ذره پرورى و تشويق،صله رحم و سركشى به دور دست‏ترين اقوام، خيرات و مبرات و دست‏باز وقلب رؤف، وارستگى از هرگونه تعلق به اين دنياى فانى، آمادگى هر لحظه‏براى كوچ به عالم بقا و... از جمله خصلتهاى ناب و دوست داشتنى او بود.

اهل ذكر و تهجد و توسل و تعبد و دعا و تلاوت بود. بسيارى از ادعيه‏اسلامى و دعاهاى صحيفه سجاديه و زيارت‏ها را از حفظ داشت. دودمان‏خود را هم با انس و علاقه به دعا و ذكر و زيارت، بار مى‏آورد.

مونس سجاده و ذكر خدا.

همدم تسبيح و قرآن و دعا.

اهل ذكر و اهل خلوت، اهل حال.

فارغ از دنياى پوچ قيل و قال.

رشته وابستگيها را گسست.

لحظه‏اى حتى به دنيا دل نبست.

رفت، اما هر كجا گفتار اوست.

نام و ياد و جلوه آثار اوست.

رفت، اما خاطراتش ماندنى است.

داستان عمر پاكش خواندنى است.

بارى... اين پناهنده به آستان «ثقلين‏»، كه خوشه‏چين و پرورده حوزه‏علميه قم بود،پس از 20 سال تلاش علمى و تبليغى و فرهنگى در تهران،سال آخر عمر را به آشيانه آل محمدصلى الله عليه وآله و به حرم كريمه اهل يت‏حضرت‏معصومه‏عليها السلام روى آورد و در واپسين شبهاى ماه رمضان 1419ق، به درياى‏ابديت پيوست و به فيض حضور نايل آمد و در گلزار «شيخان‏»، در كنار مزارراويان و عالمان و عارفان و شهيدان، به خاك سپرده شد.

آنچه بر جاى نهاد، نام نيك بود.

و آنچه با خويشتن برد، رهتوشه تقوا معرفت، ولايت و عمل صالح بود.

قم - بهمن 1377.


پى‏نوشتها:

1) امام خمينى‏قدس سره در 14 خرداد 1368 به جوار رحمت‏حق پر گشود.

2) اين مقاله، يكى از هشت مقاله‏اى است كه به قلم نگارنده، درباره امام راحل و رحلت او نگاشته‏شده است.

3) اين حكيم نامدار در 1314 هجرى قمرى در گذشت، اين مقاله در مجموعه «گلشن جلوه‏» كه‏يادنامه اوست و در بهار 75 ش منتشر گشت چاپ شده است.

4) آية‏الله سيد اسدالله مدنى،امام جمعه تبريز، در 25 شهريور 60 در نماز جمعه اين شهر، به‏دست منافقين به شهادت رسيد.

5) شهيد صدر، همراه خواهر بزرگوارش بنت الهدى در 19 ارديبهشت 1359 به دست رژيم بعث‏عراق به شهادت رسيد.

6) شهيد آية‏الله مرتضى مطهرى، در 12 اردى‏بهشت 1359 ش به دست گروهك فرقان به‏شهادت رسيد.

7) به مقدمه كتاب «علل گرايش به ماديگرى‏» استاد شهيد و همچنين جزوه «مقاله‏اى كه باخون‏نوشته شد» مراجعه كنيد.

8) از اين به بعد به نام كتابهاى استاد كه در قالب جملات آمده، توجه شود.

9) به همين قلم، چهار مقاله ديگر درباره شهيد مطهرى نگاشته شده است، كه به اين يك نمونه‏در اين مجموعه اكتفا مى‏شود.

10) شهيد آية‏الله سيد محمد رضا سعيدى خراسانى، به دنبال مبارزات با رژيم طاغوت، زيرشكنجه‏هاى قرون وسطايى آن رژيم در تاريخ 20 خرداد 49 ش به شهادت رسيد و دروادى‏السلام قم به خاك سپرده شد.

11) شهيد آية‏الله سيد محمد بهشتى و همراهانش در 7 تير 1360 ش در محل حزب جمهورى‏اسلامى در انفجار بمب به دست منافقين به شهادت رسيدند.

12) در پيام خود، روز نهم تير60.

13) بيانات امام در تاريخ 8 تير 60.

14) الدهر انزلنى ثم انزلنى حتى يقال: معاويه و على!..

15) آيت‏الله شهيد على قدوسى، دادستان كل انقلاب اسلامى، در 14 شهريور 1360 ش در محل‏دادستانى باانفجار بمب به دست منافقين به شهادت رسيد. قبر مطهرش در حرم حضرت‏معصومه‏عليها السلام است.

16) شهيد حجة‏الاسلام فضل‏الله محلاتى نماينده مجلس و نماينده امام در سپاه پاسداران درسانحه سقوط هواپيما توسط عراق، در اسفند 1364 ش به شهادت رسيد.

17) شهيد آية‏الله دكتر محمد مفتح، رئيس دانشكده الهيات، در 27 آذر 1358 ش به دست‏گروهك فرقان به شهادت رسيد.

18) روحانى انقلابى و جبهه‏اى، عضو مجلس خبرگان رهبرى، در سال 1365ش در گذشت. مدفن‏او در حرم حضرت معصومه‏عليها السلام در قم است. اين مقاله براى كنگره بزرگداشت وى (تيرماه‏1376) نگاشته شد.

19) محقق و استاد ارجمند، حجة‏الاسلام والمسلمين دكتر سيد جواد مصطفوى، مؤلف «الكاشف‏»و كتابهاى سودمند ديگر، در ارديبهشت 1368 ش درگذشت. اين مقاله در يادنامه او (فرزانه‏اى‏كه با نهج‏البلاغه زيست) چاپ شد.

20) اشاره به كتاب او به نام «التطبيق بين السفينة والبحار».

21) از علماى برجسته حوزه و اهل سراب، كه در تاريخ 24 دى 77 (رمضان 1419) درگذشت و درمزار شيخان قم به خاك سپرده شد.