1. خورشيدها
در اين بخش، بزرگانى از قلمرو فقاهت وحكمت و عرفان و شهادت ياد مىشوند كهعظمت
انديشه و ايمان و اراده و تلاش آنان،الگوى همگان است و به كل اسلام و
انقلاب،وابستهاند.
رفتى ولى از ياد ما هرگز نرفتى
در سوگ رحلت امام (1) .
در جاهليت قرن بيستم، نهضت تو بعثتى بود، براى كاشتن بذر ايمان واعتماد و آزادى
و استقلال در ذهن و دل امت اسلام.
صدايت، فريادى بود، عليه بتهايى جديد و مشركان مدرن اين روزگار!
و كلامت، «آيه» هايى كه در «حرا»ى خودسازى، بر دلت تابيده بود.
و پانزده خرداد، جلوهاى از «فاصدغ بما تؤمر» كه خشم طاغوتها رابرانگيخت.
زندانى شدنت، دوران تلخ «شعب ابى طالب» بود.
و تبعيد تو و يارانت، هجرت به حبشه!
سالى كه مصطفايت را دادى، «عام الحزن» تو بود.
و عزيمتبه پاريس، هجرت مجددى بود كه در آنجا ياران مهاجر وانصارت در عقبههاى
هولناك، با تو بيعت كردند.
امت در ايران، انصار تو بودند كه نزول و آمدنت را به «يثرب انقلاب»،انتظار
مىكشيدند.
انتظار به سر آمد.
از «ثنية الوداع» مهرآباد، بدر سيمايت در افق ايران تابيد و در «قبا»ىبهشت
زهرا، نماز عشق خواندى و هفتاد هزار شهيد گلگون كفن در آن روزبه تو اقتداكردند.
و... بدينگونه ولايت تو بر مؤمنان، در شكل نظام اسلامى تحقق يافتو پيامت نافذ،
و سخنت الفتآور و خانهات قبله دلها شد.
مدينه انقلاب، پيام تو را به خارج از مرزها صادر كرد.
قبايل و احزاب، براى خاموش ساختن اين نور، ائتلاف كردند. غزوات وسراياى تو آغاز
شد. ده سال از هجرت تا وفات، با منافقان درگير بودى،احبار و رهبان و اهل كتاب، كار
شكنى كردند. متحجران بى درد، دلت راخون ساختند.
«پيام برائت» تو، سوره توبه اين انقلاب بود و سالى كه آن « جام زهر»را
دردمندانه سر كشيدى و آخرين حرفهايت را در آن پيام شگفتگنجاندى، به ياد «حجة
الوداع» افتاديم.
و... آه از آن «وصيتنامه» كه كاش هرگز گشوده و خوانده نمىشد!
و درد از آن «رنجنامه» كه براى چندمين بار، ما را به ياد رنجهاىعلىعليه
السلام در «حكميت» و دردهاى امام مجتبىعليه السلام در صلح با معاويهانداخت و
مظلوميت «عترت» را تجديد كرد.
اينك، ماييم و درد فراق و داغ هجران.
ماييم و رنجيتيمى و غم بىپناهى و اندوه بىپدرى.
«حسينيه جماران»، مسجد مدينه انقلابمان بود و امت تو مهاجران وانصارى بودند كه
بارها با تو «بيعت رضوان» كرده بودند.
دريغا كه ديگر خطبههاى رسول انقلاب، به گوش نمىرسد.
اينك، آن صندلى كه بر آن مىنشستى و موعظه مىكردى و رهنمودمىدادى، در فراق تو
همچون «ستون حنانه» ناله سر مىدهد.
ديگر «بلال» پس از تو اذان عشق نمىگويد و سايه دستانتبر سر ماچتر نورانى
نمىشود.
ما شيفتگان، پنجه نياز به شبكه ضريح كلامت مىافكنديم. پاىپنجره ولايت تو، دخيل
مىبستيم. و از كرامت تو، درد بيدردى خود را«شفا» مىگرفتيم.
حكومت اسلامى ما، زاييده «جهاد اكبر» تو بود. حوزهها را جان دادى واسلام را در
سطح جهان آبرو بخشيدى.
اى عزيز!... اى يوسف به سفر رفته!
ما يعقوب وار، چشم انتظار «فرج» هستيم.
چه كنيم؟ پس از تو، غم، خانهاى جز دلهاى ما را سراغ نمىگيرد.
اماما!... ما غريب و دلسوختهايم و همه چيز برايت عزادار است.
دستى كه تو را شستشو داد و كفن كرد و به خاك سپرد، شاعرى كه درسوگ تو شعر سرود،
خطاطى كه نام تو را بر كتيبههاى عزا نوشت، خطيبى كه در «ياد بود»تو منبر رفت،
صفحه روزنامهاى كه در سوگ تو «ويژهنامه» منتشر ساخت،چاپخانهاى كه «اعلاميه»
مجالس تو را چاپ كرد، نوجوانانى كه سركوچهها، برايت «حجله» آراستند، اسيرانى كه
در زندانهاى بغداد، به اميدديدار تو «اسارت» را تحمل مىكردند،.
همه و همه... در سوگ تو داغدار و دلشكسته و غمگيناند.
حتى آن «قرآن» كه روز و شب آن را تلاوت مىكردى، آن سجاده كهسحرگاهان، خود را
به پاى تو مىافكند و بوسه مىزند،
حسينيه جماران، جايگاه خالى تو، قلمى كه با آن، پيام مىنوشتى،شمدى كه روى پا
مىانداختى،
چه غربتسوزناكى!..
اماما!... اين داغ، داغ جدايى است كه بر دلمان نشسته است،
اين سوز، سوز عشق است كه به آتشمان كشيده است، اين درد، دردفراق است كه بى
تابمان كرده است.
دلى كه در سوگ تو نسوزد، «دل» نيست، پاره گوشتى بى خاصيت است.
چشمى كه در عزاى تو نگريد، چشم نيست، روزن بى روشنايى است.
اى روح قدسى!
اى جان جانها، اى جلوه آرمانها، اى عصاره پيدا و پنهانها!
سايه پر مهر الهى بودى كه بر سرمان سايه عزت افكندى،
نوحى بودى، منجى ما در طوفانها،
ايوبى بودى، صبر آموز امت در بلاها،
يعقوبى بودى، الهام بخش شكيبايى در فراق يوسفهاى جهاد وشهادت.
ابراهيمى بودى، كه ما را آيين «تبردارى» و «بتشكنى» آموختى وخود، تبرزن توحيد
بودى و خليل حادثه انقلاب و فدا كننده «اسماعيل» درقربانگاه رضاى حق.
امامى بودى كه با «امت» عشقى متقابل داشتى،
رهبرى بودى كه «راه» سعادت را به «رهروان» مىآموختى.
اى كوچ شبانهات مصيبت عظمى! آيا براستى براى هميشه رفتهاى؟
خوشا به حال شهيدان كه در بهشت زهرا، همسايه ديوار به ديوار تواند.
اى امام!... اى نگين افتاده از انگشتر امت، اى جان رفته از پيكر ايران،اى گوهر
در خاك نهفته، اى پدر شهيدان و فرزندان شهدا، اى سالاربسيجيان عاشق!
دريغ از پرچم پر سخاوت دستانت، كه ديگر از فراز جايگاهت درجماران، بر سرمان در
اهتزاز نيست.
اينك مرقد پاك تو، پناهگاه دلهاى داغدار و جانهاى بى قرار وچشمهاى اشكبار است و
سخنانت، نه تنها در «صحيفه نور» بلكه در«صفحه جان» هر شيفته صادق و با معرفتى است
كه قدر آن گوهرهاىتابناك را مىشناسد.
اى روح بلند خدايى! اى منادى اسلام ناب محمدى!
رحلت جانگدازت، روز رحلت پيامبر را در ذهنها تداعى كرد و شوردلدادگانت، كربلايى
مجدد آفريد و غم رفتنت، عاشورايى بر پا ساخت.
چرا نسوزيم؟... كه هر سنگ سنگ اين سرزمين، هر برگ برگدرختان، هر ستاره و هر
سپيده، تو را به ياد ما مىآورد.
اماما!... اى كلامت موزون، اى پيامت ميزان،
اى حاضر عصر غيبت، اى بار يافته به حضور!
بعد از تو، خاطره محزون است.
بعد از تو، خاطرمان خون است.
بعد از تو، واژه تهيدست است.
در سوگ تو، عقل، مجنون است.
عجيب نيست كه «خرداد» داغ مارا در آن سوگ بزرگ تازه كند وهموارهدست در دامن
حسرت و غم داشته باشيم و در فراق تو، كه معجون «عرفانو جهاد» و آميختهاى از «اشك
و سلاح» بودى، همچنان غمى سنگين وجانى غمگين داشته باشيم!
اما... شكر خدا كه وارثان «خط امام» با غروب خورشيد وجودت از افقديدگان ما (نه
از دلهايمان) به خورشيد ديگرى روى آوردند و دستبيعتدر دست «ولايت» نهادند و با
پيشوايى از سلاله پاكان و فرزندانفاطمهعليها السلام كه همان «راه» را ادامه
مىدهد و به همان منهج و خط، «رهبر»است پيمان جان بستند.
و مگر جز اين روا بود، امت عاشق را؟ مردم همچنان به اسلام و انقلابو ولايت
فقيه، وفادارند و ما، در سالگرد «نيمه خرداد» بار ديگر ياد تو را زندهمىداريم و
عشق و ايمان خويش را نثارت مىكنيم.
اماما! از آن جهان، دلهاى داغدارما را به دعاى خيرى تسلا بخش.
قم - خرداد 1369ش (2) .
جلوه كمال
پيرامون شخصيت حكيم ميرزا ابوالحسن جلوه (3) .
آينه، شاهد جمال است و نور، جلوه كمال.
نور در آينه، بازتابى مكرر دارد و علم و حكمت در رواق عرفان، جلوهاىافزون.
نگاه به سيماى فروزان «حكيم جلوه» نيز، چشم دوختن به چشمهخورشيد است، دشوار،
بلكه ناشدنى. و...كلام كجا مىتواند توصيفگرفضيلتهاى متجلى در اينگونه انسانهاى
والا شود؟!
بارى... عالمان عامل و كامل، حجت و سند حقانيت راه انبيايند.وجودشان، آيتخداست.
كلامشان، چشمه معرفت، تاليفاتشان، گنجينهحكمتهاى متعالى، حياتشان كوثر يقين و
مماتشان ثلمهاى بر اسلام ومسلمين.
وقتى زندهاند، چون خورشيدى كه بهرهمندان از فروغش، قدرش رانمىدانند، به نور
افكنى مشغولند و چون رخت از جهان مىبندند، همچونغروب خورشيد، ديدههاى غافل را به
ارزش نعمت «نور» آگاه مىكنند.
اين ويژگى در اختران آسمان فضيلت نيز منجلى و متجلى است و«حكيم جلوه»، جلوهاى
از اينگونه عالمان راستين و وارسته است، كه نهگذشت روزگار، غبار نسيان بر سيماى
تابناكشان مىنشاند و نه سيلحادثات، بنيان مرصوص يادشان را متزلزل مىسازد.
اينان ميراننده مرگند، چون خود «احياء» ماندگارند.
زنده جاويدند، چون احياگر دينند و دين خدا جاودانه است.
اينان از تبار كرامت و دودمان شرفند. شجره نامه اين آگاه دلان روشنضمير،به
«ايمان»، «يقين»، «معنويت» و «حق» مىرسد.
اين مهاجران الىالله، پرچمى از «تعهد» بر دوش و تن پوشى از «تقوا»بر تن و عصايى
از «توكل» در دست داشته، راه طولانى ولى نورانى «قرآنعترت» را ساليان سال
پيمودهاند و در ايستگاه «خلوص و خدمت» رحلاقامت افكنده و مقيم كوى «تكليف»
گشتهاند، هر جا كه باشد، هر چه كهباشد! و به هر قيمتى كه تمام شود!...
و... مگر «جلوه»، چيست جز تجلى آميختگى «علم» و «حلم» و تلاقى«دانش» و
«دين» و پيوند «حماسه» و «عرفان» و همخونى «ظرافت طبع»و «صلابت موضع» و هم افق
بودن «ديانت» و «سياست» و همراهى«فلسفه» و «شعر» و «شور» و «شعور» و «زهد» و
«حضور» ؟..
اگر نابغه دوران و وحيد زمانش دانستهاند، گزاف نيست!
حكمت، در پنجه انديشهاش شكل مىگرفت، عرفان، تن پوش روح وجانش بود، خلوص، رنگ
ماندگار و پايدار اعمالش بود، زهد و ساده زيستى،قباى قامتش و عباى عادتش بود.
نه پارسايى و قناعت و ورع، او را از حضور در متن جريانهاى اجتماعىباز مىداشت،
نه انديشههاى بلند فلسفى و عرفانى، او را از متن واقعياتجامعه و مردم جدا مىكرد،
نه افكار سياسى، او را از وادى تهذيب و سلوك ومعنويات، بيگانه مىساخت، نه شعر گفتن
و ادبيات و ذوق، او را از عينياتملموس و عالم جديات و قلمرو تعهد و متانت دور
مىكرد.
عشق به اهل بيتعليهم السلام در دلش موج مىزد و از زبان شعرش مىتراويد.فروتنى
و تواضع، صبغه رفتار و گفتارش بود.
روحى بلند، جانى وارسته، همتى والا و دلى رها از تعلقات داشت.
به قول آن شاعر:
«تكلف» گر نباشد، خوش توان زيست.
«تعلق» گر نباشد، خوش توان مرد.
مرحوم حكيم جلوه مصداقى بر اين زندگى دور از تكلف و حيات رها ازوابستگيها بود.
گوارايش باد، حيات جاويد در سايه «علم مقرون به عمل».
قم - 14 بهمن 1373ش.
مردى از مدينه ايمان
به ياد شهيد محراب آيةالله مدنى (4) .
فصل ستاره ريز است، در آسمان ايران.
داغ ستارهها را.
از آسمان بپرسيد.
كاينسان به غم نشسته.
در سوگ سرخ ياران..
مدنى، مردى از مدينه ايمان بود،
مسيح هميشه مهاجر، هميشه تبعيدى! پيكرهاى از خلوص و تقوا بود،اگر تقوا را تجسم
مىكردند. مجسمهاى از ايمان و جهاد بود، اگر از جهاد وايمان، پيكرى مىساختند.
تنديس خشم بود ومظهر رحمت. در درونشهميشه آتشفشانى رابه بند كشيده بود، كه گاهى
اگر انفجارى صورتمىگرفت، از لهيبش دشمن را مىسوخت و از حرارتش دوست رامىساخت.
چه آنگاه كه در نجف، كنار امام امتبود، چه آن وقت كه در ايران بهصورت تبعيدى
از اين شهر به آن شهر، عيسى وار در هجرتى مقدس بود،معلمى بود كه نگاهش «اخلاق»
مىآموخت و سيرهاش ياد آورد سنت انبياو اوليا بود.
«خرم آباد»، نقش محبت او را حتى بر سنگ سنگ آن ديار، جاودانهحك نموده است.
«نور آباد» ممسنى، مهرش را هميشه به دل دارد.
«گنبد» هنوز هم طعم شراب ناب معرفت و سيراب شدن در سراب را،كه در دوران تبعيد وى
به آنجا چشيده بود، فراموش نكرده است.
«همدان»، طنين گرم سخنان شور گسترش را به ياد دارد، درخطبههاى جمعه، در
خطابههاى عمومى، در نشستهاى خصوصى.
درسها و نكات اخلاقى او كه همراه با قطرات اشك، از زبان زلالشمىچكيد و بر جان
عالمان دين در جلسات «مجلس خبرگان رهبرى»مىنشست، از ياد نرفته است.
تبريز و آذربايجان، وامدار اوست كه به نيابت از حضرت امام، احياگر آنخطه بود و
كوبنده خط نفاق و ستون پنجم دشمن.
اكنون «تبريز» بايد بگريد، كه امام جمعهاش شهيد محراب شد.
و «آذرشهر» بايد ببالد، كه چنين فرزند رشيدى از سلاله فاطمه وفرزندان علىعليه
السلام به جامعه تحويل داد و ضد انقلاب بايد بسوزد، كه خونگرم و جوشان شهيد مدنى
در همان نماز جمعه در رگ غيرتمندانآذربايجان دويد و سيل اشك مردم در اين سوگ بزرگ،
منطقه را شست واز وجود ناخالصيها پاك كرد و موج خون شهدا، ريشه پوسيده منحرفان
وواماندگان «خلق مسلمان» را از بن بركند.
آيةالله مدنى شهيد شد، در محراب نماز، آنگونه كه علىعليه السلام. و چهافتخارى
بالاتر از اين!
شهادت جامهاى نيست كه بر اندام همه كس موزون باشد.
شهادت، رداى سرخى است كه عاشقان لقاءالله را مىزيبد، و چه كسىعاشقتر از مرحوم
مدنى؟!
شهادت، دريايى است كه موجهايش، تن هاى نا مطهر را نمىپذيرد وپذيراى پاكان است،
و چه كسى پاكتر از شهيد مدنى؟!
نامش گرامى و خاطرهاش جاودان!
قم - آبان 1360 ش.
شهيدى از خط اسلام و فقاهت
آيت الله سيد محمد باقر صدر (5) .
شهيد، نبض تند «رهايى» است.
همواره مىطپد.
در امتداد نسلها و قرنهاى پياپى،
شهيد، همراه با دميدن هر صبح.
همراه با تلاطم هر موج.
همراه با نشستن هر قطره باران.
به چهره گلبرگهاى بهارى.
زنده است و زنده ساز و حيات آفرين..
گرچه مركب قلم علما از خون شهيدان برتر است، اما... تو، اى شهيدعالم، واى مجتهد
مجاهد، هم با قلم خويش به جهاد برخاستى و هم باء;كخون خود، راه سرخ تشيع را امضا
كردى.
خون و قلم تو، شمشير دو دمى بود كه هم در تاريكيهاى محيط بعثىزده عراق، راه
گشود، همچون فلق، در بطن ظلمت، همچون رعد، درآسمان كبود..
و هم جانى بود كه در كالبد مبارزان مسلمان عراقى دميده شد.
اى شهيد بزرگ اسلام!
خون تو، سند رسوايى رژيم كافر بعث است. شهادت تو و خواهر قهرمانو آزاده است،
«بنت الهدى» نشاندهنده وحشتى است كه امپرياليسمجهانخوار آمريكا و نوكر حلقه
بگوشش «صدام»، از نفوذ مذهبى و عميقرجال دين دارند و از رهبرى مكتبى مىهراسند. و
راستى كه اسلام،خطرى عظيم براى آنان شده است.
البته اسلامى كه پيام على و خون حسين و مظلوميت امام كاظم و نويدمهدويت و عدالت
جهانى را به همراه داشته باشد. اسلام رنگ و رو باخته وبى جانى كه منافع غارتگران را
تهديد نكند و به خطر نيندازد، چيزى استكه هميشه مورد حمايت طاغوتهاى حاكم بوده
است... ولى ديگر آن اسلام،اسلام نيست، چرا كه جوهره آرمانخواهى و شهادت طلبى و
ستمستيزى رافاقد است.
وحشتسران حاكم بر مسلمين، از اسلام فقاهتى و فقه زنده و متحركو فقهاى آگاه و
زمان شناس است. اينك رژيمى جلاد، بر عراق، حكومتمىكند. حكومتى كه بر جمجمه شهيدان
و اسكلت محرومين عراق استواراست.
در عراق مظلوم، «شب» حكومت مىكند.
هر چه «مرغ حق» است، پر بسته.
هرچه مردار خوار، در پرواز.
دشمن آزاد و دوستان دربند.
سنگها بسته است و سگها، باز.
هرچه حلقوم خشمناك، به خاك.
هركه مانده است، مانده بى فرياد.
هر چه خون ريخت از گلوى شهيد.
مانده بى انتقام و رفته ز ياد.
هر زبان در دهان كه حق مىگفت.
دشمن از خشم، آن دهان را دوخت.
هر كسى سربلند كرد، برفت.
هر عقابى كه پر گشود، بسوخت.
آرى... در حكوم شب خواهان، شهادت مظلومانه تو و خواهر اديب ومتعهدت، گشاينده
راهى است در بن ستياس، و نويد دهنده پيروزىخون بر شمشير است.
اينك نوشتههاى غنى و سازنده تو را فرزندان اسلام مىخوانند وداستانهاى آموزنده
و آثار قلمى خواهرت «بنت الهدى» را مطالعه مىكنند.
امت مسلمان ما در چهره شما دو تن برادر و خواهر، كه آبروى اسلام ومسلمين هستيد،
سيماى الهام بخش حسين و زينب را مىبينند.
شما رسالتبدوشانى بوديد كه با ايثار جان و اهداى خون، پيام قرآن ونداى رهايى
بخش اسلام را صلا داديد.
هان!... اى خفتگان در جوار رحمتحق! اى دو شهيد شاهد!
اسلام در گرو خون چون شماهايى زنده و جاويد مانده است.
شماها كه «صدر الشهدا» ى نهضت اسلامى عراق هستيد.
شما كه فرزند هدايت و هادى فرزندان اين امتيد.
نامتان بلند، يادتان گرامى، خونتان هميشه جوشان..
قم - اردىبهشت 1360 ش.
مطهرى پاره تن امام (6)
اى روح مطهر!..
اكنون، در اين زمان سراسر نياز، كوير تشنه و عطشناك انديشههاىجستجوگر اين نسل،
بيش از همه وقت انتظار تو را مىكشد و در عصرهجوم «بودن» هاى كاذب و وجودهاى
مصنوعى، «نبود» تو را غمگنانهمىسرايد و بر بام دلش، آواى اندوه، سر مىدهد.
اكنون، جوانههاى رسته از شاخههاى زمان پس از انقلاب، جوياتر ازپيش، چشم اميد
به بارش انديشههاى تو دوخته است تا همچون هميشه،سرزمين بكر افكار را برويانى و
ساقههاى خشكيده و قحطى زده را به برگو بار بنشانى.
اى روشنايى خورشيد!..
چه مىشد كه ديگر بار، انفجار فجرى مىشد و تابش سحرى از دامانفلق؟... چه مىشد
كه نسل شب زده ما، طلوع دانش اصيل تو را بر افقافكار خويش به تماشا مىنشست واسلام
را از زبان تو مىنوشيد؟ كه زبانتو مجراى معارف زلال و شيرين مكتب بود.
اى باغبان بيدار و تيز بين!..
باغ انديشههاى نسل ما، پر از نيلوفر سؤال است. چه مىشد كهدستهاى مهربان و
صميمى تو علف هرزههاى شبههها و اشكالات رامىچيد; و ساقههاى ترد ذهن ما را
آبيارى مىكرد و گلبوتههاى شناخت مارا مىشكوفاند؟!
شكسته و بريده باد، دست «فرقان»، كه با تبر ترور، بيرحمانه قامتاستوار و
تنومند تو را به خاك افكند و با سرب مذاب، مغز تو را كه عصارهعمرى تلاش و تجربه و
آموختن و اندوختن بود، نشانه گرفت و قلب تو را كهبراى اسلام مىتپيد از كار
انداخت.
مطهرى عزيز!..
آنان كه از نزديك با تو نشست و برخاست داشتهاند و شور و شيدايى تورا در راه
معرفت و مكتب ديدهاند، لقب «عاشق» رابر تو زيبنده مىبينند وبه عشق تو به جمال
برتر و كمال والا، شهادت مىدهند..
اى خلوص زندگى! مطهرى عزيز!..
عرضه اسلام ناب به اين نسل مشتاق، حاصل عمر تو بود و تو خود،حاصل عمر امام.
آنچنان كه تو را فرزند عزيز خطاب كرد و در سوگتنشست و غمگنانه و دردمندانه، در
وارههاى اشگ بر چهرهاش غلتيد.
آه... اى چراغ بيدارى!
اى دو چشم فروزان، كه در محله كوران و در انبوه ديدههاى كور سو، بهديدبانى خط
ايمان ايستادى و نگهبانى برج شرف و شريعت را گردننهادى و به مرزبانى دين پرداختى و
در سنگر بيان، براى هر يورشى ازسوى اجانب، پاسخى دندان شكن داشتى و هر نفوذى را به
پايگاه عقايدمىبستى و هر هجومى را به كشور معارف وحى، با سلاح قلم و با گلوله
كلمهجواب مىدادى و با «حضور مسلحانه» در هر صحنهاى كه دشمن به تاختو تاز و
دروغ و جعل و تحريف و افساد مىپرداخت، نقابها را از چهرهها كنارمىزدى و
انديشههاى شيطانى را از پشت صورتكها بيرون مىكشيدى وطشت رسوايىشان را بر زمين
مىانداختى.
تو، نقشههاى نهان را كه دستشرك جديد.
به دستيارى بى مزد خائنان منافق.
براى ملت ما مىكشيد، مىديدى.
تو «خط سوم» نامرئى كتاب «غسق» را.
به تيز هوشى مخصوص خويش، مىخواندى..
استاد شهيد!..
وقتى كه زبان به سخن مىگشودى، عناصر ماركسيست و چپ زده وشرق گرا، و خود باختگان
بى ريشه و غرب باور، كه افكار وارداتى و پوسيدهخود را در خروش انديشههاى ژرف و
اصيل اسلامى تو ورشكستهمىديدند، و فلسفههاى منجمد و يخ زده خويش را در گرماى
«اصولفلسفه» تو، آب شده مىيافتند، چارهاى جز جبههگيرى خصمانه نداشتند وسايهات
را نيز با تير مىزدند.
مرعوبان واشنگتن، مجذوبان مسكو، و مفتونان فرانسه، آنانكه بهچشم و گوششان «عينك
روسى» و «سمعك آمريكايى» زده بودند،دشمنتبودند، چرا كه تو، با دستى پر از معارف
قرآن و اهل بيتعليهم السلام بهجنگ تفسير مادى مذهب مىرفتى و «ماترياليسم منافق»
را كه پشتنقاب تفسير قرآن، چهره پنهان كرده بودى،رسوا مىساختى (7) و
خود، شهيدايمان شدى و كشته حقيقت!..
مگر تو خود نگفتى كه: «اگر قرار است من زندگى خود را در راهجلوگيرى از انحراف
در اسلام از دستبدهم، بگذار چنين باشد، كه اينبهترين شيوه مردن است»؟ تو گفتى...
وامام هم، كه تو را فرزند عزيز و پارهتن خويش دانست، مهر تاييد بر آن زد و گفت:
«شخصى كه عمر شريف و ارزنده خود رادر راه اهداف مقدس اسلام،صرف كرد و با كجرويها
و انحرافات، مبارزه سرسختانه كرد...».
آرى... اى شهيد عاشق!
وقتى كه دشمنان حق، در ميدان فكر، تو را حريف نبودند، منطق را برزمين نهادند و
اسلحه را برداشتند و به جنگ تو آمدند.
آن هم، نه در روز روشن، كه در سياهى شب! نه با منطق و سخن، كه باگلوله و آتش،
نه روياروى و جوانمردانه، كه از پشتسر... و بى خبر!
آه... اى آبرو بخش قلم!
اى قصه گوى پير برنادل! كه بر ساحل تاريخ اسلام و سيره پيامبر وامامان نشسته
بودى و برايمان از آن دريا، مرجانهاى درشت و صدفهاىگرانبها ارمغان مىآوردى.
ديگر چه كسى براى ما «داستان راستان» خواهد گفت؟ (8) و كدام
زبانگويا، ما را در پرتو «جاذبه على» گرما خواهد بخشيد؟
اى دست نوازشگر و پر بار! بعد از تو كدام باغبان صميمى، دستمان راگرفته و مشام
جانمان را با «سيرى در نهج البلاغه» به بوييدن معارفعلوى معطر خواهد ساخت؟ و كدام
معلم، نكات سازندهاى از «سيره نبوى»را در مزرع جانمان خواهد كاشت؟
آه... اى معلم اسلام! وقتى ديدگان ما به «جهان بينى توحيدى» توافتاد و دريچه
«انسان و ايمان» را به رويمان گشودى و چهره «انسان درقرآن» را به ما نماياندى، از
«وحى و نبوت» تو توشهها برگرفتيم و باسنتهاى «جامعه و تاريخ» آشنا شديم و با
«شناخت» تو معارف را شناختيمو پروازكنان به سوى «زندگى جاويد» شتافتيم تا شايد
دوستى «پيامبرامى» را فراهم آوريم و پيوند «ولاء ها و ولايتها» را استوار سازيم.
در عصرى كه زنان ما را از درون پوك مىكردند و به پوچى مىكشاندند،براى دفاع از
اين قشر بى دفاع جامعه، «نظام حقوق زن...» را مطرحساختى و براى مبارزه با بيمارى
برهنگى و مسخ زن، كه ملعبهحرمسراهاى جديد تمدن وحشى شده بود، «مساله حجاب» را
بعنوانارزشى و اصالتى براى زن بيان كردى تا اساس جامعه استوار بماند و
پيوندخانوادهها از هم نگسلد و حرمتخواهرانمان بعنوان يك انسان، محفوظبماند.
مطهرى شهيد!..
بعنوان يك انسان متعهد، به «انسان و سرنوشت» مىانديشيدى وبعنوان يك عالم شيعى
مسؤول و آگاه، يك لحظه از سرنوشت جامعه غافلنبودى. در همان زمان كه براى كاشتن بذر
ايمان در ذهن نسل پوياىگريزان از مذهب، «علل گرايش به ماديگرى» را بر مىشمردى،
با«گفتارهاى معنوى» ات روح معنويت و تقوا و عرفان را در ما مىدميدى وبراى ياد
آورى گذشته پر شكوه فرهنگ و تمدن ما، «خدمات متقابلاسلام و ايران» را يكايك بازگو
مىكردى.
با تحليلهاى دقيقت، احياى تفكر اسلامى را در نظر داشتى و نسلجوان تشنه ما را
با «علوم اسلامى» آشنا مىكردى و منطق و فلسفه وحكمت و كلام و عرفان و فقه و اصول
را در قالبى استوار و بيانى رسا بهجويندگان علوم دين مىآموختى و در كنار آن،
بخاطر دميدن روح حركت وشور انقلاب در امت مايوس و وازده و سرخورده اسلامى،
«نهضتهاىاسلامى صد ساله اخير» را برايمان تبيين و تحليل مىكردى تا امتمسلمان بپا
خاسته و «انقلاب اسلامى» را پى ريزى كنند و زمينهساز «قيامو انقلاب مهدى» گردند
و از «شهيد» دادن نهراسند.
آرى... استاد عزيز! اينك چندى است كه از شهادتت مىگذرد.
تو با حضور خود، همه جا را پر كردهاى و در ميان ما و در قلب تاريخ،زندهاى.
گرچه رفتن نابهنگام تو، آوارى از غم، بر سرمان ريخت و دست نيازمانرا همچنان در
راه طلب، گشوده نگاه داشت، اما... شايد شهادت تو نيز از آنالطاف خفيه الهى بود، تا
به جويندگان اسلام، حركتى بخشد، و بكوشند، تااين خلا را پر كنند.
شور آفرينى و حركت زايى و آگاهى بخشى شهادت تو، به جاى خود.ولى... خوارج اين
عصر، و نهروانيان اين انقلاب و مارقين جمهورىاسلامى، بخصوص گروه «فرقان» كه آن
سرو بلند را فرو شكسته و فراركردند و آن خورشيد تابنده را به غروب نشاندند و خود
غايب شدند، اىكاش، وحشت، امانشان مىداد، تا لحظهاى بايستند و در جارى خون
تو،جريان ايمان را در اندام جامعه ببينند و در افتادن تو، برخاستن خلقى راتماشا
كنند و در سرخى خونت، سر سبزى اسلام را بنگرند، و در خاموشىتو، خروش امتى مصمم و
خشمگين را بشنوند، كه همه، يك دهان شدهبودند و فرياد مىزدند:
«معلم شهيدم!... راهت ادامه دارد.».
قم - ارديبهشت 1359 ش (9) .
جرقه بيدارى
20 خرداد، شهادت آيةالله سعيدى (10) .
سال 49 بود. سال اوج سلطه ساواك و حكومت طاغوت.
يارى امام در آن عصر خشونت و قساوت، دل شير مىخواست و ايمانابوذرى و روح حسينى
و شور علوى.
در شب شوم بيداد رژيم طاغوت، كه زبانهاى حقگويان را مىبريدند ومشعلهاى آگاهى
بخش و فروغ آفرين را خاموش مىكردند، شهيد سعيد،روحانى آزاده و آگاه، مرحوم
آيةالله سعيدى، از آن بزرگمردانى بود كه فريادبيدارى سرداد، و با حياتى خروشان و
سرشار از موج و حركت و بيدارى، بهمقابله با مرگ سياه و اسارت بارى - در ظاهر به
نام زندگى - رفت.
با فناى خويش، بقاى جامعه را طلب كرد. چرا كه در دل يك جامعهبيدار و آگاه،
شهيدان به بقاى حقيقت و آزادى، باقىاند.
شهيد، آيةالله سعيدى، فرزند اسلام بود و شاگرد امام امت. فرزندانانقلابى اين
امت هم كه جان گرفته از خونها و شهادتهايند، فرزندان فكرىو شاگردان روحى و معنوى
آن شهيد سعيدند.
مگر نه اينكه خون سعيدىها، در اندام جامعه، خون جوشش و حركت،جارى ساخت؟!
مگر نه اينكه شهادت مظلومانه اين عالم ربانى در زير شكنجههاىطاغوتيان، موجى از
بصيرت و آگاهى و دريايى از شور و ستم ستيزى درفرزندان اين آب و خاك پديد آورد؟!
اينك، گرچه سالها از شهادت او مىگذرد، ولى يادش جاودانه است ونامش عزيز. او در
عصر خفقان، با شهادت خويش، «زندگى» را تفسيرى نونمود و «هستى» را معنايى تازه
بخشيد و در سلطه طاغوتى، جرقهاى بود ازبيدارى، كه در جان شب، شعلهها افكند. شمعى
بود كه با «سوختن» به«ساختن» امت پرداخت و با رفتن خود، جمعى را به ميدان آورد و
با «مرگ»خويش، به جامعه «حيات» بخشيد.
گويى آن سروش فريادگر و بيدارى آفرين را، در گوش تاريخ همچنانمىشنويم، همچون
صدايى آشنا كه به فرزندان اسلام كه فرزند فكرى وروحى اويند خطاب مىكند:
تنم را گر به دار ظلم آويزند.
و چشمم را اگر در كاسه ها ريزند.
لبانم را اگر دوزند.
و... جسمم را اگر سوزند،
زمين را سرخ از خونم اگر سازند،
محال است اينكه از يادم رود آن عهد و سوگندم.
هزاران بار اگر در راه ايمانم، بگيرندم... بسوزندم،
اگر بر سنگ، كوبندم،
جدا سازند اگر هر بند، از بندم، بر اين افسانهسازى هاى پوچ دشمنان،همواره با هر
ضربه شلاق، مىخندم.
از آنجايى كه با «راه خدا» هم عهد و پيمانم،
از آنجايى كه با «روح خداوند» است پيوندم،
من اى فرزند، خشنودم، من اى فرزند، خرسندم!..
آرى... اين صدا، كه صداى حقانيت ايمان و مظلوميت «حق» است،همچنان در گوش زمان
باقى است. همين خونها بود كه مردم را با امام وخط امام و هدف امام، آشنا كرد. تاثير
همين شهادتها بود كه ميلادى نوين،براى امت ايران پديد آورد. بازتاب همين فريادهاى
برخاسته از دل ونشات گرفته از عقيده بود كه وجدانها را بيدار ساخت و گوشها را باز
كرد ودلها را نورانى ساخت و جانها را در شعله يقين، به آتش كشيد و تبانقلاب را در
مردم ريخت.
گراميداشت اين شهيدان گرانقدر و عزيزان خفته در دل خاك،
برفرزندانايننهضتونسلانقلاب و خون و جهاد و شهادت، «فريضه» است.
و ما... هميشه مديون «خون» و «شهادت» يم.
و اداى دين، در قبال آن، تكليف ماست.
قم - خرداد 1362 ش.
مصاف حق و باطل
بمناسبت 7 تير، شهادت آيةالله بهشتى و يارانش (11) .
هر روز، صبح و شام،
هفتاد و دو ستاره خونين.
در آسمان ميهن ما، نور مىدهند.
هفتاد و دو «صراط» درخشان.
هفتاد و دو ملاك «حقيقت».
با اين همه،
ترس از شكست و تيرگى راه، ابلهى است!..
عجيب معركهاى بود... موسايى به نجات مردم آمده بود كه هم «كليمالله» بود و هم
«خليل الله» و هم «روح الله».
فرعونها در «نيل» ستمگريهاى خود غرق شده بودند.
آتش نمروديان، براى ابراهيم اين انقلاب، گلستان شده بود.
«حواريون» اين منجى، عاشقانه شب و روز، در راه حق تلاش مىكردندو «ملا» و
«مترف» و «مستكبر» دست در دست هم دادند تا روح بالنده وشورگستر و موجآفرين اين
انقلاب مقدس را در هم بشكنند و «ياران خطامام» را به انزوا بكشانند. و...
متاسفانه تا حدودى هم موفق شدند.
عدهاى ناراضى، ضد انقلاب، سلطنت طلب، منافق، ملى گرا، تصفيهشده هاى ادارات،
خانوادههاى معدومين، بستگان توطئه گران زندانى،سرمايه داران و زمينداران ضربه
خورده، جمع شدند، دست در دست،همصدا و هماهنگ، گوسالهاى را براى پرستش اين قوم نصب
كردند، بهنام «ليبراليسم».
سامرى اين امت، «بنى صدر» بود كه مردم را براى سينه زدن و كفزدن پاى اين علم
فرا مىخواند و به شعار و سوت و ستايش اين گوسالهدعوت مىكرد. غيبتياران، معركه
گردانان را به ميدان آورده بود. سامرىمذهب ساز اين امت، به صورت يك «جريان»
درآمده بود. جريانليبراليسم، بعنوان يك «محور» براى مخالفت فرعونها و بلعمها و
قارونهاى عصر ما، در مقابل «خط امام» ايستاده بود.
گوساله ليبراليسم را كه در وجود «بنى صدر» و خط او تجسم پيدا كردهبود براى
اغواى مردم و فريب پيروان روح الله، همه جا علم كردند. در هرمعبر و گذرگاه، در هر
مجله و روزنامه، در پشت هر تريبون و كرسى خطابه،و... حتى در هيئت دولت و مجلس
شورا!..
آبها را گل آلود كردند تا ماهى «فتنه» بگيرند. جاده را تيره و تار كردند وغبار
آلود،... تا عبور و مرور رهزنان تاراجگر آسان تر شود.
مشعلها را دزديدند تا رهگشاى دزدىهاى شبانه گردد.
همه جا بوق تبليغاتى دجالهاى فتنه انگيز و اغواگر به كار بود.
در اين ميان، «حق»، به صراحت روز، و به روشنايى خورشيد،مىدرخشيد. و ياران
امام، كه تبلور خط اصيل و الهى انقلاب بودند، باظلمتها به مبارزه برخاسته بودند، و
روشنگر و افشاگر، صريح و قاطع. اينجريان حق، در تفكر و انديشه و خط و راه «بهشتى
مظلوم» و يارانشتجسم پيدا كرده بود.
و... حق و باطل، به مصاف آمده بودند.
درست است كه انسانها را بايد با «حق» شناخت و شخص وشخصيتها ملاك نيستند، اما
گاهى يك فرد، آن قدر متمحض درحقيقت مىشود و آنگونه تبلورى خالص و ناب از حق
مىگردد كه خود اومىشود ملاك و ميزان! آنگونه كه علىعليه السلام ميزان است و
مقياس و ملاك والگو.
وقتى يك نفر، تجسم حق و تبلور صداقت گردد، آنگاه خود او «ميزان»و «صراط»
مىشود، و... بهشتى از اينان بود.
شرق باور و غرب گرا، هر دو مخالف شهيد بهشتى و همفكرانش بودند.مگر نه اينكه،
آنكه به دزدى مىرود، اول چراغ خانه را خاموش كرده و سيمبرق را قطع مىكند تا در
ظلمتبهتر بتواند عمل كند؟ مگر نه آنكه مخالفيك «راه» براى «گمراه» كردن سالكين
آن، علايم راهنمايى را از طولمسير بر مىدارد تا... راه، تيره بماند؟ و مگر نه
اينكه تفكر و عمل شهيدبهشتى و اصحاب شهيدش ضد جريان گرايش به شرق و غرب بود؟..
طبيعى است كه شرق گرايان و غرب زدگان، براى ضربه زدن به اينخط مستقيم «نه شرقى
- نه غربى» و براى تيره و تار كردن راه، و براىگرفتن محورهاى عشق و الهام و تجمع
از دست مردم، دستبه اين قتلعام بزنند.
البته كه دشمنان كور خوانده بودند.
ماهيت نهضت مقدس مردم ما آن قدر عميق و ريشه دار و آنچناناسلامى و الهى است كه
با اين ضربهها آسيب نمىپذيرد. در يك كلمه،انقلاب متكى و مبتنى بر اشخاص نيست.
امام عزيزمان، در پيامشان بمناسبت فاجعه هفتم تير فرمودند:
«شما تا توانستيد به فرزندان اسلام چون شهيد بهشتى وشهداى عزيز مجلس و كابينه،
با حربه ناسزا و تهمتهاىناجوانمرادنه حمله كرديد تا آنها را از امت جدا كنيد و
اكنون كهآن حربه از كار افتاد و كوس رسوايى همه تان بر سر بازارها زدهشد، در
سوراخها خزيده و دستبه جناياتى ابلهانه زدهايد كه بهخيال خام خود، لتشهيد پرور
و فداكار را با اين اعمالوحشيانه بترسانيد، و نمىدانيد كه در قاموس شهادت،
واژهوحشت نيست.. . ».
و امام، چه زيبا و رسا تحليل مىكند اين ماجرا را..
چرا بهشتى، «شهيد مظلوم» است؟ تصوير امام عزيز و بيانش اينبود:
«شما با شهيد بهشتى كه مظلوم زيست و مظلوم مرد و خار در چشمدشمنان اسلام و خصوص
شما بود دشمنى سرسختانه داشتيد... » (12) .
مظلوميتبهشتى در صبر و استقامت و سكوت مردانهاش در برابراتهامات و بر چسبها و
شايعات ضد انقلاب بود.
شهيد مظلوم، براى سخن گفتن، حرفهاى بسيارى داشت. براىرسوا ساختن طرفهاى مقابل،
مدرك و سند كافى داشت، براى هماوردى بارقباى سياسى، دستى پر و بيانى گيرا و
استدلالى محكم و استوار داشت...اما صبر كرد. مردى بود الهى، و بخاطر خدا، زبان و
قلم خويش را زندانىكرده بود.
شهيد مظلوم، بهشتى عزيز و قهرمان ميدان اخلاص و ايثار، باآنهمه صبر و خلوص و
تواضع، و با آن مديريت و درايت، متانت و بصيرت،آينده نگرى، احاطه و تسلط، ابداع و
خلاقيت و نبوغ، انديشه مدون وموزون، تفكر و نظم تشكيلاتى و اخلاق اسلامى و...
پشتوانهاى عظيمبراى انقلاب بود.
راست است كه رقيبان مخالف و دنيا طلب و قدرت خواه، چشمديدن بهشتى را نداشتند.
چهره درخشان و شخصيت گيراى آن عزيز، چنان بود كه ديگران راتحت الشعاع قرار
مىداد و اين براى آنانكه دربند «من» هاى خويش اسيربودند گران بود، ولى بهشتى عزيز
چه گناهى داشت؟
امام خمينى فرمود:
«آنچه كه من راجع به ايشان متاثر هستم، شهادت ايشان در مقابلاو ناچيز است و آن
مظلوميت ايشان بود. مخالفين انقلاب، افرادى كهبيشتر متعهدند، مؤثرتر در انقلابند،
آنها را بيشتر مورد هدف قرار دادهاند.ايشان مورد هدف اجانب و وابستگان به آنها در
طول زندگى بود. تهمتهاىناگوار به ايشان زدند... » (13) .
شهيد مظلوم، آية الله بهشتى، در شهادت مظلومانهاش، همچونشهيد «شيخ فضل الله
نورى» بود كه در بيداد مشروطه، فرياد مشروعه سرداد و سردارى بود كه بر سر دين بر
سر دار رفت!
زخم زبان، سوزان تر از زخم شمشير است و صبر بر اتهام و زخمزبان، مردانگى بيشترى
مىخواهد.
در برابر ياوه سرايى مخالفان، شكيبا بودن، بخاطر خدا صبر كردن وسكوت تلخ را
برگزيدن و ناروا شنيدن و دم نزدن، شجاعتى عظيم وظرفيتى بزرگ مىخواهد. و... اينها
در بهشتى عزيز، بود.
او، صبر و بردبارى و متانت را از «امام» و مراد خويش آموخته بود. او،مكلف بود
به تكليف الهى، كه صبر و تحمل كند و بخاطر مصالح اسلام،رنج تحمل را برخود هموار
كند، آنگونه كه علىعليه السلام مدت 25 سال سكوتكرد، همانند كسى كه استخوان در گلو
و خار در چشمش باشد.
صبر او، يادآور صبر امام مجتبىعليه السلام بود، كه بخاطر مصلحت اسلامو مسلمين
قرار داد متاركه جنگ را (كه به صلح، معروف شده) با معاويهامضا كرد و از آن پس، حتى
برخى از شيعيان و هواداران تند رو و انقلابى،اما نزديك بين، اهانتها كردند و بعضى
به آن حضرت، لقب «خوار كنندهمؤمنين» دادند. اما امام حسنعليه السلام كه
آيندهنگر بود و در انديشه رسواساختن معاويه در درازمدت و افشاى چهره اين انسان
معكوس و وارونهبود، اين صبر تلخ را جرعه جرعه نوشيد و دم نزد و در برابر حرفها و
شايعاتو تهمتها، سياست صبر پيشه گرفت، تا آنكه مظلومانه به دست همسرش وبا توطئه
معاويه به شهادت رسيد.
نمروديان براى به آتش كشيدن ابراهيم، هيمه و هيزم جمع آورىكردند و كبريتشايعه
كشيدند و آتش كينه توزى و دشمنى افروختند وبنزين لجاجت و حسد ريختند تا شعلهورتر
گرديد.
نمروديان، ابراهيم را در آتش افكندند. و ابولهبهاى زمان ما،لهيب و شراره عداوت
و كفر را پر شرر ساختند و هيزم كشان آتش جهل وجنون، آتش افروختند و بهشتى و يارانش
را، كه پروانگان شمع حقيقتبودند سوزاندند.
ولى... آنها خود سوختند و رسوا شدند و افشاگرديدند و بهشتى ويارانش به ابديت
پيوسته و عزت جاودانه يافتند.
مردم گفتند:
- و هنوز هم مىگويند و خواهند گفت -.
«بهشتى! بهشتى! با خون خود نوشتى.
استقلال، آزادى، جمهورى اسلامى».
بهشتى مظلوم در خط نه شرقى - نه غربى، فقط شعار نمىداد و تنهاادعا نمىكرد.
زندگيش شاهد صداقتش بود. چه شاهدى معتبرتر از خون؟!و چه سندى رسمى تر از شهادت؟!
بهشتى، شهيد چه شد؟ شهيد هويت اسلامى و الهى، شهيد راهدرست انقلاب، شهيد خط
امام، شهيد نظم و برنامه تشكيلاتى، شهيداخلاص و صداقت.
بهشتى، از قماشى ديگر بود، بى نظير و بى بديل، اسوه و نمونه، الگوو ملاك. بهشتى
در نقطه اوج بود. و ديگران در عرصه اين سيمرغ حقيقتنمىتوانستند پرواز كنند. اصلا
خود اين، مظلوميت ديگر براى شهيدبهشتى بود كه با كسانى امثال «بنىصدر» مقايسه و
مقابله شود.
دو طيف و جريان به وجود آورده بودند تحت اين دو نام، و چه نا برابرو ظالمانه!...
علىعليه السلام مىگويد: روزگار مرا چنان پايين آورد كه گفته مىشود:
معاويه و على!... (14) .
بهشتى خود، يك امتبود. به تنهايى يك جمع بود، آنگونه كه درحديث داريم و بهشتى،
نمونه يك مؤمن بود:
«المؤمن وحده جماعة» - مؤمن به تنهايى جماعت است،
و... بهشتى اين سان بود.
قم - 8/3/61.
شهادت پاداش خدمت
شهيد آيةالله قدوسى (15) .
شبهاى سرد و سياه عصر طاغوت را، اگر ستارگانى فروزان بود، تو يكىاز آنان بودى.
كويرهاى خشك پيش از انقلاب را اگر چشمهسارانى سيرابكننده عطشها بود، تو يكى از آن
چشمهها بودى.
پناهگاه شور گسترانى بودى كه با شعور، پيوند داشتند. تكيهگاهرزمندگانى بودى كه
با «راز شب» آشنا بودند. الهام بخش نهالهاى نورسىبودى كه به «خودسازى»
مىانديشيدند. معلم وراسته كسانى بودى كه«اخلاق» را مىطلبيدند. نظم آموز طلابى
بودى كه به بى نظمى متهمبودند.
در كنار «جهاد» به «اجتهاد» مىانديشيدى و در برابر «شتاب درسى»،به «عمق
تحصيل» تاكيد داشتى. و در كنار «سلاح»، «عرفان» را ضرورىمىدانستى. و با «دعوت
روزانه»، «دعاى شبانه» را مىآموختى. همراه«قاطعيت»، «گذشت» داشتى.
و «عزت نفس» را، همراه با «تواضع و خاكسارى» تعليم مىدادى.
و... يگانه بودى، اى مرد! اى شهيد صداقت..
اگر زندگى را «معنا»يى باشد، در حيات پر بار همچون تويى بايد جست.اگر عشق به هدف
و ايمان به راه را مصداقى باشد، زندگيتيك مصداقاست كه امام، دربارهات فرمود:
«خروج از ظلمات به سوى نور، بر او ارزانى باد. راهى است كه بايد پيمودو سفرى است
كه بايد رفت، چه بهتر كه در حال خدمتبه اسلام و ملتشريف اسلامى شربتشهادت نوشيدن
و با سرافرازى به لقاءاللهرسيدن...».
و چه كسى، مهاجرتى چون تو داشت و چون تو خدمت كرد؟
اگر عزتى يافته بودى، پاداش همان «خدمت»هاى ديرپاى بىرياىشبانه روزت بود، كه
اولياى خدا گفتهاند: «سيد القوم خادمهم».
بى ريا بودى و متواضع، پر كار و كم حرف. سختكوش و نستوه. قبل ازانقلاب، عشقت،
مدرسه حقانى بود. زودتر از همه مىآمدى. و ديرتر از همهرفتى. پس از انقلاب هم در
«دادستانى انقلاب» چنين بودى. زندگىخانوادگى را فداى «اسلام» كرده بودى و «خود»
را براى «خدا» وقف كردهبودى..
سنگها، آجرها، كلاسها و صحن مدرسه حقانى، با زبان بى زبانى، چهصريح و گويا از
تو سخن مىگويند. خاطرات تو، بى زبانان را هم به «نطق»كشيده است. تازه... اين، حال
جماد و نبات است... دوستان طلبهام همه ازتو خاطرهها دارند. پانزده سال در مدرسه
حقانى بودم و بودى. راستى... چهروزهايى، چه لحظههايى، چه تعليماتى، چه درس
اخلاقهايى!
اصلا در مورد حوزه و طلبه، بينشى خاص داشتى. مىگفتى:
بايد دقيق بود و عميق! منظم و وقتشناس. متقى و مبارز. درس خوانو آگاه به زمان،
مجتهد و مجاهد، آرزو داشتى كه طلاب، چند بعدى باشند وجامع! اهل شور و شعور، اديب و
مؤدب، فقيه و فيلسوف، «زبان» دان و«زمان» شناس.
تو، خود اسوه و الگويى بودى براى ما، كه در پى «چگونه بودن» بوديم ومىخواستيم
خميرمايه وجود خويش را، شكل دهيم و هويت انسانى خود را«بسازيم».
از آنجا به اسوه بودن رسيده بودى كه از اسوههاى بزرگ بشريت، الگوگرفتهبودى و
از آموزگاران انسانيت، بهرههايى برگرفته بودى.
از تواضع پيامبر و قاطعيت على، از حلم حسن و ستم ستيزى حسين، ازنيايشهاى شبانه
سجاد، از علم امام باقر و فقه امام صادق و مبارزه موسىبن جعفر. از فرهنگ گسترى
امام رضا، تقواى امام محمد تقى، هدايتامام هادى، از متانت و صبر امام عسكرى. و...
از الهام بخشى امام مهدى(عج).
شاگردانت، دست پروردگانت، تعليم يافتگانت، هميشه وامدار و مديونتو هستند و
آشنايانت، ستايشگر هماره صادق ارزشهاى انسانى و فضايلاخلاقى تو بودند و هستند و
خواهند بود.
اين، قضاوت آن روزگاران هم هست كه تو بودى (الآن هم هستى) وزنده بودى (الآن هم
زندهاى).
شكسته باد قلم، و بريده باد زبان... اگر الآن، بنويسد و بگويد آنچه را كهقبلا
بر خلافش مىگفت و مىنوشت!
قدوسى عزيز!..
همچون قديسان، راه قداست را تا رسيدن به خداوند قدوس سلام،پيمودى، و چه عاشقانه!
ياران و همراهان ديگر نيز پيش از تو اين راه رارفتند. آنانكه مطهر بودند، آنانكه
بهشتى بودند،
وقتى به ياد مىآورم، كه در مدرسه حقانى، مكرر، شما سه شهيد بزرگ،مطهرى طاهر،
بهشتى مظلوم و قدوسى قديس را مىديدم، كنار هم، درامر ساختن نيروهايى متقى و فعال و
انديشمند و مبتكر و متفكر و كارآ، كمرهمتبسته بوديد و هر كدام به گونهاى اين
رسالت را به دوش مىكشيديد،حسرت مىخورم كه چه ارزان، شما را از دست داديم و
بوالهوسانى گمراه وخوارجى فريب خورده و منافقينى زخمى، ملت ايران و امت اسلام را
بهسوگ سرخ شما نشاندند، و به آمريكاى جنايتكار، خدمت نمودند و«دادستان» را از
ملت، ستاندند.
تو، داد انقلاب را از ضد انقلاب مىستاندى و ضد انقلاب را، به دستداد اسلام،
مىسپردى و به داد انقلاب مىرسيدى.
و... «دادستان انقلاب اسلامى» يعنى همين!..
اينك بايد از خداوند خواست، كه دادستان امتشهيد داده ما از دستبيدادگران باشد،
كه او، خداى قهار منتقم است، همچنان كه غفار و توابنيز، هست.
شهادتت گرامى باد، اى معلم اخلاق، اى مربى طلاب و اى آموزگاراخلاص... اينك به
ياد تو چه مىتوان گفت؟ جز از ايثار و فداكارى و عشقو سوختن و گداختن، نبايد چيزى
گفت. اى عشق مجسم، واى مجسمهتقوا و اخلاص!
يادت گرامى باد، اى ياد معطر و اى روح مقدس... اى قدوسى قديس!..
قم - شهريور 63.
شاهد حقيقت و شهيد عدالت
بهمناسبتسالگرد شهادت آيتالله على قدوسى.
باز هم قلم، سوگوارانه به ياد شهيدى از تبار «شهداء الفضيله» اينانقلاب
مىگريد و مىنگارد كه آبروبخش حوزه و تكيهگاه طلاب و مربىوارستگان بود. با اين
باور كه: وسعتى كه در روح برخى بزرگان است، نه درظرفيت واژهها مىگنجد، نه در تصور
انسانها و نه در حجم زمانها. بويژهآنگاه كه اينگونه روحهاى بزرگ، از سكويى به رفعت
«شهادت» به معراجحق پر كشند و در بيكرانهاى به وسعت «لقاءالله» بال گشايند.
اينجاست كهديگر نه قلم را ياراى تعريف است، و نه قلمزن را توان «توصيف».
اين قلم، اكنون به ياد آن جان پاك و افلاكى، وامى از واژهها مىگيرد، تاياد آن
فضيلتپرور خفته در خاك را، براى چندمين بار احيا كند، تا مگراداى حقى باشد - هر
چند اندك - از آن انسان بزرگ و شهيد والا.
آيتالله شهيد «على قدوسى»، در سال سرخ و خون آجين 1360، بهدست منافقان به
شهادت رسيد، آن هم در محل خدمتش، «دادستانى كلانقلاب» در حالى كه با قصد قربت،
كار روزانهاش را آغاز كرده بود.
تابستان آن سال، منافقان كه چهره خود را سياه و مشتخود را باز وهويتخويش را
افشا شده ديدند، به انتقام گرفتن از مسؤولان نظام وچهرههاى برجسته روحانيت و
سنگربانان رشيد انقلاب و بازوهاى توانمندامام امترحمه الله پرداختند و با تيغ و
تير و كلت و كلاش، با تخريب و توطئه وترور، زبدهترينهاى اين امت را از ما گرفتند.
تابستان آن سال، «عيدقربان» اين انقلاب بود، و «شهيد قدوسى» يكى از اين
«فديه»هايى كهتقديم انقلاب شد و خونش به پاى نهال اين نهضت ريخت. اينك از آنروز،
يازده سال مىگذرد.
گرچه ما با دستان خويش، پيكر خونين آن مراد و اسوه شهيد را به خاكسپرديم و با
همين دستها، به مرقد او - در «مسجد بالاسر» قم و كنار قبرمطهر حضرت معصومه (س) خاك
ريختيم و بر تربتش اشك فشانديم،اما... خدا گواهست كه از ياد و خاطرات او، بذرهايى
بارور در دل نشانديم كههر روز شكوفاتر و شادابتر مىشود. مزار واقعى او در دلهاى
ماست، چرا كهيادش همواره الهام بخش و چراغ زندگى ماست.
هر انقلابى، پس از به ثمر نشستن، نيازمند نيروهايى است كه بعنوان«كادر» در
مرحله مديريت نظام و انقلاب، خانههاى «جدول اداره انقلاب»را پر كنند و در سنگرهاى
استراتژيك، سربازانى كارى باشند و به دفاع وديدبانى بپردازند. اين آغاز الفباى
تدبير سياسى است.
دور انديشان و آينده نگران، نه تنها نقد و نياز «امروز» را، كه خلاها ونيازهاى
«فردا»ها را هم احساس مىكنند، براى آن برنامه مىريزند، عملمىكنند و نيرو تربيت
مىكنند، تا در فرداى پيروزى، از «فقر نيرو» ونداشتن فرد و كادر، بار سنگين نهضت و
نظام بر زمين نماند.
از پس هر شعارى، شعورى ضرورى است و در پى هر حركت نظام يافتهو انقلاب به ثمر
رسيدهاى، به مديران لايق و پاكدل و درستكار و قاطع نيازاست. اينگونه «نيروهاى
كيفى» - هم از جهت اخلاق و خودسازى، هم ازجهت آگاهى و كاردانى و هم از حيثشهامت و
جسارت عمل و خطر كردنو در ميدان بودن - يك شبه فراهم نمىشوند، آموزش و تربيت، خط
دهى وجهتبخشى، پاشيدن بذر و پروراندن نهال و... بالاخره چيدن ثمر لازماست.
شهيد قدوسى، از معدود كسانى بود كه در بستر همين «نياز شناسى» و«خلايابى» حركت
مىكرد و براى آينده مىانديشيد و كار مىكرد. راهاندازى و اداره «مدرسه حقانى»
(سابق) و «شهيدين» فعلى، در همينمسير بوده و هست. پروردههاى بوستانى كه شهيد
قدوسى، باغبانىگلهايش را عهدهدار بود، پس از آمدن امام امترحمه الله و پيروزى
انقلاب،شيفته و شاداب و شتابان به ميدان آمدند و در همه جبههها، سنگرها وپايگاههاى
علمى، فكرى، قلمى، آموزشى، اجرايى، قضايى، تقنينى،جهادى و... جانانه از جان مايه
گذاشتند و با مسؤوليتپذيرى، سبكبال وسفيد روى و خوشنام و نيك فرجام و گاهى گلگون
كفن، رسالتخويش رابه پايان رساندند.
در پذيرفتن مسؤوليتهاى اجرايى، اگر انگيزه خلوص، و «توفيقخدمت» نباشد، ثمرى جز
بدنامى و «سوء عاقبت» نخواهد بود و پست ومقام، و بال گردن خواهد گشت. آن شهيد
گرانقدر، اگر به امر حضرتامامرحمه الله بارى از اين انقلاب اسلامى را به دوش
كشيد، هم از آن انگيزهبرخوردار بود و هم از اين توفيق. به رياستبه عنوان ابزار
اجراى حق وعدل مىنگريست، نه ارضاى خواسته دل و ريا براى خلق.
كم نيستند كسانى كه درپى مطرح كردن «خود»ند، هر چند به قيمتزير پا نهادن «حق»
يا فراموش كردن ارزشها باشد. ولى... اندكند آنان كهخود را براى حق مىخواهند و
آمادهاند تا براى حق، فدا شوند و براى«احياى حق» بميرند و براى يادآورى حق، از
يادها فراموش شوند و نام ونشانى از آنان باقى نماند. چرا كه بقاى خود را در بقاى حق
مىدانند و اگرحق از بين رود، بقاى خودشان «شبه بقا»ست! البته اين كمال
روحى،سرمايهاى مىخواهد، آميخته از «ايثار»، «خلوص»، «نفس كشى» و«خداخواهى».
شهرت و آوازه در گمنامى، از ويژگيهاى اين روحهاست، و شهيدقدوسى از اين زمره بود.
از آنان كه نزد زمينيان ناشناخته و در حالحياتشان گمنام به سر مىبرند، ولى نزد
آسمانيان، نامور و پس ازشهادتشان زندهتر و پس از رفتنشان ماندگار ترند. شهرت طلبى،
آفتايمان و اخلاق است و گذشتن از «نام» و «عنوان» و «وجهه» و «مريد»، شهامتى
مىطلبد على گونه و زهدى نياز دارد همچون وارستگى سلمان ومالك اشتر، و علو همت و
بزرگى روحى مىخواهد نظير آنچه در «روحالله»بود. و او شاگرد اين مكتب و درس آموز
از اين اولياء بود.
شهيد قدوسى، وقتى پاى تكليف و سنگينى وظيفه را در ميان ديد وحس كرد، ديگر چيزى
جز اداى آن و تحمل اين برايش مطرح نبود، هرچند در اين رهگذر، «وجهه حوزوى» و
«پايگاه روشنفكرى» را فدا كند و بهجاى يك چهره درخشان علمى، فكرى، سياسى و
مبارزاتى، او را به عنواناداره كننده يك «مدرسه دينى» بشناسند. مگر ملاك، فقط
قضاوت مردماست؟! خدا كه مىداند چه كسى چه كارى مىكند و براى چه؟ بگذار
مردمندانند. وقتى «خالق»، در دل و ديد كسى عظيم بود، «خلايق» دل و ديد اورا
نمىربايند. اين است ملاك شناختن و عمل كردن به «تكليف».
وارسته مردى چون شهيد قدوسى را، كمالات و فضايل بسيار، بيش ازاينهاست كه در اين
مقال و مجال، بتوان برشمرد و تحليل كرد.
از شاگردان برجسته حضرت امامقدس سره بود و از پروردگان مكتب مبارزاتىاو. معلم
اخلاق بود و مهذب نفوس و مربى جانهاى آماده و روحهاىمستعد، باتاثير نفسى كم نظير.
از دودمانى پاك و اهل دانش و ورع بود، وخود، گلى شكفته بر همان شاخسار. تيزهوشى،
درايت، مديريت و نظم او،الگوى مديران و برنامهريزان حوزوى و طلاب بود. تقوا و
خداترسى واحتياط در شبهات و پرهيز از نفسانيات و مالكيتبر نفس، در او به
مرحلهملكه رسيده بود. شجاع و دريادل و صبور و پر كار بود.
خاكسارى و تواضعش، در عين قاطعيت و صلابت، از او شخصى پرابهت و در عين حال دوست
داشتنى و احترام برانگيز مىساخت و..
ياد گرامى و خاطره معطرش، جاودانه و... شهادت، ارزانىاش باد!
قم - شهريور 71.
به ياد «فضل خدا»
شهيد محلاتى (16) .
«صميميت»، صفاى زندگى است، «خلوص»، جان حيات، و تلاش وتكاپو، معنى بخش «بودن»
انسان!
ما، اينك زندگى كسى را مرور مىكنيم كه هم صفا داشت و هم تجسمتلاش و تحرك بود،
و هم مظهر عشق به «امام» و «امت» و «اسلام» و«انقلاب».
آرى... شهيد «محلاتى» صميميت مدفون در خاك، خلوص رهااز بندتن و قفس دنيا.
زندگيها مىگذرد، عمرها سپرى مىشود، انسانها مىآيند و مىروند،برگهاى ايام هر
روز ورق مىخورد. اما... صداقتها، ايثارها، پاكيها، خدمتها،خلوصها، برادريها، وفاها
و محبتها مىماند، در خاطره انسانها، در دلتاريخ، در حافظه ايام، در نامه اعمال،
در علم خدا، و نزد پروردگار.
در اين ميان، برد با كسانى است كه نامى در دفتر «صالحات» بنويسند وعملى براى
آخرت انجام دهند، و خدمتى براى خدا به بندگان خدا كنند وعمر و توان و همت و جهاد و
جهد خويش را در مسير رضاى الهى و درراستاى «راه خدا» وقف و صرف كنند.
در اين عصر و روزگار، چه راهى به رضاى خدا نزديكتر از تلاش درجهت «انقلاب
اسلامى»؟ چه پيش از پيروزى، چه در بحبوحه حوادثنهضت، چه پس از به ثمر رسيدن و به
بارنشستن اين انقلاب. و... شهيدمحلاتى (كه رضوان و رحمتحق بر او باد) از پيشتازان
و پيشگامان اينراه بود. شاهد؟... زندگيش!
حيات عالمان دين اگر آميخته به خلوص وتقوا و جهاد باشد، تربيتكننده است. زندگى
مبارزان مخلص و تلاشگران راه خدا، سازنده است.چهرههاى تابناك علم و عمل، مبارزه و
تقوا، سياست و سلوك، «الگو»ست.شهيد محلاتى، نه يك بعد بلكه ابعاد گوناگونى داشت، و
نه در يك زمينه،بلكه در عرصههاى متفاوت و ميدانهاى مختلف، «حضور» داشت وصاحب قيام
و اقدام بود.
حوزههاى علميه، او را از خود مىدانند و به وجودش مىبالند، چرا كهمحصول مكتب
امام صادقعليه السلام بود.
مبلغان، او را فخر و عزت خود مىشمارند، زيرا او با تيغ بيان در سنگر وميدان
«وعظ»، به دفاع از حق و تبليغ اسلام مىپرداخت. انقلابيون ومبارزان، به شخصيت او
احترام مىگزارند، چرا كه وى عمرى را در جهاد ومبارزه و زندان و درگيرى و برخورد
گذراند. پاسداران، او را مىستايند و به اوعشق مىورزند، چون نماينده حضرت امام در
سپاه بود و مرشد و راهنما ومربى اخلاقى و ملجا فكرى پاسداران. رزمندگان جبهههاى
نورانى نبرد، اورا در دل و بر ديده داشتند و دارند، چون حضورش در ميان دليران
صحنهجهاد و كنار كفر ستيزان نستوه، ياد امام را تداعى مىكرد. نمايندگانمجلس،
حرمت او را نگاهبان بودند و هستند و «محلاتى» را آبروبخش«نمايندگى» و «مجلس»
مىديدند.
پس، او از آن همه بود و متعلق به هر كس و هر گروهى كه حب خدا ورسول و عترت را در
دل و شور خدمتگزارى به دين ومسلمين و انقلاباسلامى را در سر داشته و دارند.
و اين نوشته، گامى كوچك و تلاشى اندك، از تكليف و وظيفه بزرگىاست كه بر دوش
ماست، در بزرگداشت چنين انسانهاى خود ساخته وارجمند.
اينك، گرچه آن عزيز در بين ما و پيش ما نيست، ليكن نامش بر زبانهاو يادش در دلها
و راهش فرا روى ماست. باشد كه الهامبخش را همان وروشنگر مسيرمان باشد. كه... اين
نقش «خون» و «شهادت» است، درتاريخ، كه هم آگاه مىكند و هم الهام مىدهد و هم راه
مىنمايد و همتكليف را مشخص مىسازد.
شهادت نماينده حضرت امام در سپاه را كه براى ما ضايعهاى و براىخود آن عزيز
هميشه در ياد، فيض و فوزى عظيم بود، گرامى داشته، باصداقت روحش و سلامت راهش و
حرمتشهادتش ميثاق مىبنديم كه«راه» او را تداوم بخشيم.
نگينى پر بها از خاتم افتاد.
بر ابروى فضيلتها خم افتاد.
«محلاتى» به ديدار خدا رفت.
ز فقدانش به دل كوه غم افتاد.
شهادت، مزد خدمتهاى او بود.
به سان قطره در كام يم افتاد.
خريدار دل و جانش خدا شد.
نگاه گرم حق بر شبنم افتاد.
محلاتى به حق، «فضل خدا» بود.
سپاه از سوگ او در ماتم افتاد.
امام امت مازنده باشد.
كه از او شور حق در عالم افتاد.
قم - 25/9/65.
شهيد مفتح
فرزند حوزه و شهيد دانشگاه (17) .
دانشگاه مىگفت:
مرحبا بر قدم صد تو باد، اى استاد.
خوش قدم باشى! استاد بزرگ!..
كه تو از خرمن فياض، ز فيضيه قم،
فيض مىبخشيدى، جان مشتاق مرا... ».
فيضيه مىگفت:
آفرين! فرزندم!
خلف صالح من بودى تو.
روح بيدار زمان،
فاتح قلعه دلهاى مهياى قبول.
رابط حوزه علميه... با دانشگاه... ».
شهيد مفتح، با «مفتاح» دين، خانه دانش را گشود.
شهيد مفتح، «فاتح» دانشگاه به روى «فيضيه» بود.
شهيد مفتح، دريچه قلب دانشجو را به روى علوم حوزه «فتح» كرد و باتدريس و حضور
در دانشگاه، نشاى مكتب را در مزرعه دانشگاه، «افتتاح»نمود.
در روزگارى كه «فاتحان» دروازه غرب و شرق به روى «مملكت امامزمان» مغرورانه
«فاتحه» اسلام را مىخواندند، شهيد مفتح، «مفاتيح»ايمان و عقيده را در دست گرفت
تا با «فتوحات» معنوى، به «فتح الفتوح»بزرگى دستيابد،.. . پيش پاى دين و... فرا
روى مكتب!..
شهيد مفتح، در روزگارى كه غرب، نغمه جدايى «دين» را از «دانش»سر مىداد، پل
رابط بين محافل دينى و مجامع علمى بود. معتقد بود كهبراى تسخير دلها، براى
حاكميتحق، براى ساختن آينده، براى استحكامجاى پاى مذهب در عقلها و وجدانها و
قلبها و زندگيها، بايد شيرازه دين رادر همه زواياى دنيا، همچون تار و پودى محكم
دوانيد. بايد از «معنويتدين» به «ماديت دانش» پل ارتباطى زد.
معتقد بود كه:
«نبض تاريخ و زمان.
خفته در پنجه دست من و توست.
بر سر و سينه تاريخ، گلى بايد زد.
بهر تجديد حيات.
سوى آينده پر بار، پلى بايد زد.».
شهيد، دكتر محمد مفتح، مىدانست كه دردهاى جامعه ما، در دورهطاغوت عبارت بود
از:
جدايى دانشگاهها از خدمتبه مردم،
ابتذال فرهنگى در كشور طاغوت زده،
غرب زدگى در انديشه و ارزش و فرهنگ،
بازار مصرف بودن ايران براى خارجىها،
انزواى معنويت در هياهوى ماديت،
وابستگى در همه چيز به بيگانگان،
او، در آن آشفته بازار پر زرق و برق و فريبنده تمدن پوچ و پوك و دجالصفت و مذهب
گريز و تقوا ستيز و فتسوز، در رابطه با «انقلابفرهنگى» آرزو داشت و تلاش مىكرد
كه:
- فرهنگ و دانشگاهها، اسلامى مىشود،
- نظام آموزشى دگرگون گردد،
- مكتب، حاكميتيابد،
- بنياد روابط جامعه بر اساس معنويت و اخلاق، دگرگون شود،
- دانشگاهها درخدمت مردم و رفع نيازهاى جامعه باشد،
- وابستگيهاى اقتصادى و سياسى و نظامى قطع شود،
- غرب زدايى و شرق زدايى عملا محقق شود،
- اسارت فكرى به «استقلال فرهنگى» مبدل گردد،
- ارزشهاى طاغوتى از بين برود،
- دانشگاهها صحنه تزكيه و تعليم و اخلاق و معنويتباشد،
- با ائتلاف و وحدت دو قشر روحانى و دانشجو، ملتباهم ائتلاف كنند،
- سياست، عين ديانتشود و ديانت، عين سياست.
- حاكميت روح ماديتبر مراكز آموزشى از بين برود،
- روح تعقل و آزادگى در دانشگاه، زنده شود،
- و...
اينها، خواستهها، آرزوها و هدفهايش بود و حيات علمى واجتماعىاش، حركتى بود در
اين مسير، و گامهايش شتابى داشت در اينراه و به سوى اين اهداف..
نام او، يادآور «انقلاب فرهنگى» است، و... تداعى كننده «وحدت حوزهو دانشگاه».
و خود وى از پيشگامان اين حركتبود. شهيد مفتح، خرمنخرمن، دانشى را كه در حوزه، از
علوم اهل بيتعليهم السلام و معارف قرآن آموختهبود، به عنوان رسالت و مسؤوليتى
خدايى، به محافل علمى و دانشجويىمنتقل مىكرد و آن را از محدوده حوزه به گستره
جامعه منتشر مىكرد، واين تحقق عينى و عملى اين حديثشريف است كه:
«زكاة العلم نشره».
پخش و نشر دانش ائمهعليهم السلام پرداخت زكات اين علوم الهى و معارفحقه است. و
او چه نيكو زكات دانش دينى خود را ادا كرد.
از آنجا كه معتقد بود رسيدن به اهداف و آرمانهاى فوق، جز در سايه«حكومت
اسلامى» ميسر نخواهد شد، در بخش حيات سياسى خود، دراين مسير از ساليان پيش، قدم در
وادى مبارزه با طاغوت گذاشته بود.نمايان ترين اين گامها، سرازير كردن مردم تهران
از «قيطريه» در روز عيدفطر بود... چند روز قبل از يوم الله هفده شهريور... و
سرانجام خود، جزءسابقين در فيض «شهادت» بود.
روحش شاد، كه به تعهد دين و رسالت علوم اسلامى آشنا بود.
نامش جاويد، كه با خط سرخ شهادت، جاودانگى را براى خويش خريد.
خاطرهاش گرامى... كه در دفاع از اسلام، شهيد شد و «حيات طيبه» رادر سايه
شهادت، بيمه كرد... «وسلام عليه يوم ولد ويوم استشهد».
قم - 4/8/62.
آنكه بزرگتر از نامش بود!...
آيةالله حيدرى ايلامى (18) .
حيات مردان بزرگ، به «خلوص» و «پاكى» ماندگار است.
«صداقت» و «زهد» نيز، زينت اين گونه زندگيهاست، و... «شجاعت» و«ايمان» مكمل
چنين حيات طيبه است. از دست پروردگان حوزه علمى وعملى ائمه و خط اهل بيت، جز اين
انتظار نيست.
حافظه تاريخ، هرگز حماسه حضور عالمان متعهد را در سنگر ارشاد وجهاد و تلاش در
ميدان نوعدوستى و ظلم ستيزى را از ياد نمىبرد.
زنده ياد آيةالله حيدرى ايلامى يكى از اين زندگان هميشه حاضر، درحافظه تاريخ
است، اگر تاريخ به حافظهاش خيانت نكند!
آنان كه درد دين و سوز خدمت و شور نهضت داشتند، نمىتوانستندسلطه شب را در عصر
طاغوت ببينند و دم بر نياورند و هجوم بيگانه را همنمىتوانستند شاهد باشند و در
دفاع از نواميس مسلمين و مرزهاى كشورآل پيامبر، خروش بر نياورند.
مرحوم حيدرى، از سر حلقههاى اين سلسله نورانى بود كه نسبنامهشان در «فكر» و
«عمل»، به انبيا مىرسد و شجرهنامه پر شاخ وبرگشان به اولياء متصل مىشود. حيات
تعهد بار و مرگ پر افتخارشان،تاييدى استبر درستى آنچه خواندهاند و امضايى استبر
صحت وسلامت آنچه آموختهاند و گواه روشنى استبر اينكه «حوزه» براى اينانجبهه
نبرد است و جبهه نبرد، برايشان حوزه اثبات صداقت و وفا در مكتباهل كساء.
اينان، دوران طلبگى را از عميقترين درسهاى هستى سرشار ساختند وحجرات
معنويتبارشان كلاسى بود براى فراگرفتن ماندگارترين سطورعرفان وحماسه وآميختن
«جهاد» و «اجتهاد» و پيوند «سلاح» و «صلاح».
اينان مشعل شب سوزند، و... فروغ دل افروز.
آنان كه براى چگونه بودن در پى «الگو»يند و براى چگونه زيستندنبال «سند» و
«نمونه»اند، اگر گام در راه شناختن و يافتن و پيمودنبگذارند، خواهند ديد كه
«انديشه»،«باور»، «حضور»، «تعهد»، «سادهزيستى»، «روشن بينى» و «شهامت»
فرزانگانى همچون آيةالله حيدرىپرچمى است كه فرا راه سالكان در اهتزاز است و چراغى
راهنماست واهرمى است كه مىتوان بر آن تكيه كرد و بار سنگين «تكليف» را در
عصرنتوانستن نيز بر دوش گرفت.
«بصيرت اجتماعى»، «شناختن زمان» و درك موضع و موقف، ازشاخصههاى يك روحانى
«آگاه به زمان» است و مرحوم حيدرى عزيز، ازاينان بود. تلاش براى عملى و اجرايى
نشان دادن «مكتب» و «وحى»،رسالت عالمان ژرف انديش و زمان شناس است و آن بزرگوار،
تلاشگرخستگى ناپذير اين صحنه بود. همدلى و همخونى با سلحشوران رزمنده،ويژگى عالمان
ربانى است و حضور پيوسته آن زنده ياد، در كنار رزمندگان وپايدارى و مقاومت، شاهد
صدق اين ادعا بود.
«صراحت» و «قاطعيت»، از نشانههاى پيشوايان خود ساخته و مهذباست، و همين دو
خصلت گرانبها او را به مرادى مريدان دلباخته و شيفتهرسانده بود. او مريد عترت بود
و راهشان. و... تا كسى مريد با اراده و ارادتنباشد، به مرادى نرسد!
خوشا آنان كه با رفتارشان آبروبخش دين و زينت امام صادقعليه السلام وافتخار
حوزه و روحانيتاند. آنان كه از «آبروى دين» ارتزاق مىكنند كجا، وآنان كه آب
زندگى به رگها و ريشههاى ديانت مىرسانند كجا؟! آنان كهروحى بزرگ و اندامى لاغر و
نحيف دارند كجا، و آنان كه نما و شماى جذابو شكل و شمايل مردم فريب، اما روحى حقير
و جانى فرومايه دارند، كجا؟!اين، همان تفاوت زمين تا آسمان است، ميان ماه ما و ماه
گردون!
راستى بزرگى به چيست و عظمت كجاست؟
چه بسيارند بزرگان كوچك نما! و چه فراوانند حقيران بزرگ نما!
ولى...همه چشمها و ديدها يكسان نيست و «چهره روح» را مىتوان ازوراى «نقاب
چهره» ديد، اما با چشم دل!
بزرگداشت امثال مرحوم آيةالله حيدرى، تكريم شخص نيست، بلكهتقدير و تعظيم در
برابر فضيلت و كمال است.
عبوديت، انسان را به «ولى الله» نزديك مىكند. بايد«عبدالرحمن»بود، تا
«حيدرى» گشت..
سلام حق بر او باد، كه... «عبدالرحمن حيدرى» بود، شيفته «حيدر»ىكه عبدالرحمن
بود!
قم - خرداد 1376 ش.
در آيينه آثار
به ياد زندهياد، استاد جواد مصطفوى (19) .
نه «صداقت» در كلام مىگنجد،
نه جان زلال، در آيينه «الفاظ» چهره مىنمايد،
و نه روح بلند را با «واژه» و «تعبير» مىتوان ترسيم كرد.
زندهياد، مرحوم دكتر «سيد جواد مصطفوى» از اينگونه جانهاى پاك وروحهاى بالنده
و شاخههاى افتاده از پربارى بود، كه «تواضع»، «سادگى» و«بىآلايشى»، بر شرافتش
مىافزود.
«جود» علمىاش و شخصيت «مصطفا»يش از سيادت وى مايهمىگرفت.
جانش، امانتخدايى بود، حياتش، وقف دين، و آثارش، نشانه تعهد بهآستان قرآن و
عترت!
و... عاقبت، آن جان را بر سر اين آرمان، و آن حيات را صرف اين هدفكرد و با
تاليفاتش، نام خود را با صاحب «ولايت» پيوند زد و جاودانه شد.
به قاطعيت، مىتوان اين بيت را زبان حال او دانست كه:
ان آثارنا تدل علينا.
فانظروا بعدنا الى الآثار.
آثارش بر محور فضيلتها و ارزشها و مقالاتش در مقولههاى معنويت وسعادت در حيات
بود.
«كاشف» دنياى نهجالبلاغه براى شيفتگان فرهنگ علوى بود.
«مفتاح وسائل»ش، كليدى گشاينده درهاى فقه بود،
سواران «سفينه» را در درياى «بحار» به ساحل تحقيق مىرساند، تاتطبيقى ميان آن
كشتى و دريا پديد آورد. (20) .
«رابطه قرآن با نهجالبلاغه» را خوب مىشناخت، و «هادى»پژوهشگران به سوى الفاظ
نهجالبلاغه و صحيفه سجاديه بود، تا از الفاظ،گذشته، به معانى برسند و «ابعاد
گسترده اسلام» را بشناسند.
«بهشتخانواده» را در سايه معارف دينى مىدانست،
و به «آينده بشر، از نظر عقل و دين» مىنگريست.
«انسانيت از ديدگاه اسلام» برايش ارزشمند بود و عقيده داشت كه«اسلام، درس
برادرى و مودت مىدهد» و «وحدت و برادرى درنهجالبلاغه» را مىجست.
با «محكمات اسلام»، «رشتههاى سفسطه و مغالطه» را از هممىگسست، و با «آيات و
احاديث منتخب»، دسته گلهايى معطر از قرآن وسنتبه شيفتگان تقديم مىكرد.
ترجمه و شرحى كه بر اصول كافى نگاشت، ترجمان عشق او به شرحصدر صاحبان ايمان شد،
و حديث تفاهمآفرين و قلم وحدتبخش او«تقارن حديث وفلسفه» را سبب مىگشت و به
تبيين «روش پيشواياندين در تبليغ اسلام» مىپرداخت، تا «تفاهم شيعه و سنى» را
عينيتبخشد.
بارى... اينك ماييم و ميراث علمى و قلمى آن فرزانه سفر كرده، واميدواريم كه هم
مانند او كاشف افقهاى نو و سازنده كليدهاى گشايندهباشيم، و هم راه او را در وادى
كاوشهاى مفيد و ابتكارى، استمرار بخشيم وكارهاى نيمه تمامش را به سامان و پايان
برسانيم.
قم - دىماه 1369.
مرد حق
آيةالله محمد على حقى (21) .
به ياد پاكمردى به سوگ نشستهايم كه نفسهاى پاك و زبان ذاكر اوخاموش شده است،
اما پيوسته نام و يادش در روزهاى فراق، صفابخشخاطرها و خاطرههايمان بوده است، و
تجديد كننده اندوه فقدانش.
مرحوم آيةالله حاج شيخ محمد على حقى، عالمى ربانى و مفسرىوارسته، از وارثان
علوم اهل بيتعليهم السلام و مروجان تعاليم ناب ولايى بود، كهعمرى در جويبار زلال
معارف «قرآن و حديث»، جارى بود.
عالمى فرزانه و اهل نظر، كه شوريدگىاش در ولاى آل علىعليه السلام زبانزدبود،
در تفسير و كلام و سيره، چيره دستبود و در تسلط به آيات و روايات،حضور ذهن نسبتبه
احاديث و حكمتهاى والا، حريت و آزاد انديشى درفهم دين و در عين حال، تعبد به مكتب
اهل بيتعليهم السلام، كم نظير بود. ذهنىنقاد و ضميرى روشن داشت، به فراگرفتن دين
از زبان عترت رسولاللهبشدت پاى مىفشرد.
از آن عالمان راستين و پرواپيشه بود كه هواى نفس را در خويش كشتهبود، ساده
مىزيست و شهرت و رياست و موقعيت، هرگز او را از آنچه بود،جدا نساخت. پيوسته از
مرزهاى اعتقادى و باورهاى اصيل مذهب حقدفاع مىكرد و در راه آنچه «حق» مىدانست،
بى مجامله و مداهنه تلاشمىكرد. عمرى زبان حقگوى خويش را در نشر فضايل خاندان
پيامبرصلى الله عليه وآله وتبليغ دين خدا و دعوت به مكارم اخلاق گذراند. پس از
پيروزى انقلاباسلامى نيز، در سنگرهاى مختلف اين دولت كريمه و متكى به ولايت
وزمينهساز ظهور آن حجت پنهان الهىعليه السلام به مرزبانى و هدايت و حمايتپرداخت.
دانشورى بود كه «علم» را با زهد و تقوا و ساده زيستى آراسته بود و دراخلاق حسنه
و ادب معاشرت و حسن سلوك با همگان، بويژه در مياندودمان بزرگ و دامن گستر خويش،
«نمونه» بود.
آنگونه كه ماهى به آب، زنده و شاداب است، نشاط روحى و شادابىجانش در سايه
مطالعه و تحقيق و بحثهاى علمى بود و از آن لذت مىبرد وخستگى نمىشناخت. در سالها و
ماههاى آخر، هرچند كسالت داشت، امابه محض اينكه بحث علمى و نكات قرآنى و حديثى مطرح
مىشد،سرزنده و با نشاط مىگشت و اشتغال به علم و بحث و فحص، كسالت را ازيادش
مىبرد.
در زمينه مباحث اعتقادى و كلامى و تفسير، نوشتههاى بسيار نوشتهبود، يادداشتها
و دفترهاى خاطرات فراوانى از وى بر جاى مانده است، امامتواضعانه از اين همه اثر و
نوشته هرگز ياد نمىكرد و آنها را به چيزىنمىشمرد. پس از وفاتش معلوم شد كه
چهقدر، دست نوشتههاى سودمند،علمى و اخلاقى دارد.
اهل ذوق و ادب بود. محفوظات شعرىاش و لطايف ادبىاش بسيار بود.بالاتر از همه،
«اخلاق كريمه» او بود كه همه را، بويژه افراد فاميل وبستگان و آشنايان را مجذوب
خود ساخته بود. فروتنى، ايثار، گذشت،كرامت نفس، مناعت طبع، روحيه آقامنش و بزرگ،
ذره پرورى و تشويق،صله رحم و سركشى به دور دستترين اقوام، خيرات و مبرات و دستباز
وقلب رؤف، وارستگى از هرگونه تعلق به اين دنياى فانى، آمادگى هر لحظهبراى كوچ به
عالم بقا و... از جمله خصلتهاى ناب و دوست داشتنى او بود.
اهل ذكر و تهجد و توسل و تعبد و دعا و تلاوت بود. بسيارى از ادعيهاسلامى و
دعاهاى صحيفه سجاديه و زيارتها را از حفظ داشت. دودمانخود را هم با انس و علاقه
به دعا و ذكر و زيارت، بار مىآورد.
مونس سجاده و ذكر خدا.
همدم تسبيح و قرآن و دعا.
اهل ذكر و اهل خلوت، اهل حال.
فارغ از دنياى پوچ قيل و قال.
رشته وابستگيها را گسست.
لحظهاى حتى به دنيا دل نبست.
رفت، اما هر كجا گفتار اوست.
نام و ياد و جلوه آثار اوست.
رفت، اما خاطراتش ماندنى است.
داستان عمر پاكش خواندنى است.
بارى... اين پناهنده به آستان «ثقلين»، كه خوشهچين و پرورده حوزهعلميه قم
بود،پس از 20 سال تلاش علمى و تبليغى و فرهنگى در تهران،سال آخر عمر را به آشيانه
آل محمدصلى الله عليه وآله و به حرم كريمه اهل يتحضرتمعصومهعليها السلام روى
آورد و در واپسين شبهاى ماه رمضان 1419ق، به درياىابديت پيوست و به فيض حضور نايل
آمد و در گلزار «شيخان»، در كنار مزارراويان و عالمان و عارفان و شهيدان، به خاك
سپرده شد.
آنچه بر جاى نهاد، نام نيك بود.
و آنچه با خويشتن برد، رهتوشه تقوا معرفت، ولايت و عمل صالح بود.
قم - بهمن 1377.
پىنوشتها:
1) امام خمينىقدس سره در 14 خرداد 1368 به جوار رحمتحق پر گشود.
2) اين مقاله، يكى از هشت مقالهاى است كه به قلم نگارنده، درباره امام راحل و
رحلت او نگاشتهشده است.
3) اين حكيم نامدار در 1314 هجرى قمرى در گذشت، اين مقاله در مجموعه «گلشن
جلوه» كهيادنامه اوست و در بهار 75 ش منتشر گشت چاپ شده است.
4) آيةالله سيد اسدالله مدنى،امام جمعه تبريز، در 25 شهريور 60 در نماز جمعه
اين شهر، بهدست منافقين به شهادت رسيد.
5) شهيد صدر، همراه خواهر بزرگوارش بنت الهدى در 19 ارديبهشت 1359 به دست رژيم
بعثعراق به شهادت رسيد.
6) شهيد آيةالله مرتضى مطهرى، در 12 اردىبهشت 1359 ش به دست گروهك فرقان
بهشهادت رسيد.
7) به مقدمه كتاب «علل گرايش به ماديگرى» استاد شهيد و همچنين جزوه «مقالهاى
كه باخوننوشته شد» مراجعه كنيد.
8) از اين به بعد به نام كتابهاى استاد كه در قالب جملات آمده، توجه شود.
9) به همين قلم، چهار مقاله ديگر درباره شهيد مطهرى نگاشته شده است، كه به اين
يك نمونهدر اين مجموعه اكتفا مىشود.
10) شهيد آيةالله سيد محمد رضا سعيدى خراسانى، به دنبال مبارزات با رژيم طاغوت،
زيرشكنجههاى قرون وسطايى آن رژيم در تاريخ 20 خرداد 49 ش به شهادت رسيد و
دروادىالسلام قم به خاك سپرده شد.
11) شهيد آيةالله سيد محمد بهشتى و همراهانش در 7 تير 1360 ش در محل حزب
جمهورىاسلامى در انفجار بمب به دست منافقين به شهادت رسيدند.
12) در پيام خود، روز نهم تير60.
13) بيانات امام در تاريخ 8 تير 60.
14) الدهر انزلنى ثم انزلنى حتى يقال: معاويه و على!..
15) آيتالله شهيد على قدوسى، دادستان كل انقلاب اسلامى، در 14 شهريور 1360 ش در
محلدادستانى باانفجار بمب به دست منافقين به شهادت رسيد. قبر مطهرش در حرم
حضرتمعصومهعليها السلام است.
16) شهيد حجةالاسلام فضلالله محلاتى نماينده مجلس و نماينده امام در سپاه
پاسداران درسانحه سقوط هواپيما توسط عراق، در اسفند 1364 ش به شهادت رسيد.
17) شهيد آيةالله دكتر محمد مفتح، رئيس دانشكده الهيات، در 27 آذر 1358 ش به
دستگروهك فرقان به شهادت رسيد.
18) روحانى انقلابى و جبههاى، عضو مجلس خبرگان رهبرى، در سال 1365ش در گذشت.
مدفناو در حرم حضرت معصومهعليها السلام در قم است. اين مقاله براى كنگره بزرگداشت
وى (تيرماه1376) نگاشته شد.
19) محقق و استاد ارجمند، حجةالاسلام والمسلمين دكتر سيد جواد مصطفوى، مؤلف
«الكاشف»و كتابهاى سودمند ديگر، در ارديبهشت 1368 ش درگذشت. اين مقاله در يادنامه
او (فرزانهاىكه با نهجالبلاغه زيست) چاپ شد.
20) اشاره به كتاب او به نام «التطبيق بين السفينة والبحار».
21) از علماى برجسته حوزه و اهل سراب، كه در تاريخ 24 دى 77 (رمضان 1419) درگذشت
و درمزار شيخان قم به خاك سپرده شد.