پس از غروب
تحليل رخدادهاي پس از رحلت پيامبر (ص)

يوسف غلامى

- ۱۶ -


هدف از ستاندن فدك
تاريخ ، بيان انگيزه انسان ها نيست و در رويداد ستاندن فدك نبايد انتظار داشت خبرى تاريخى گوياى انگيزه ستاندن فدك باشد. جز اين كه با توجه به در آمد هنگفت فدك و شتاب خليفه در گرفتن آن ،به خوبى معلوم است كه حكومت ابوبكر در آستانه فعاليت خود ، به در آمدهاى هنگفتى نيازمند بوده است . خبر ارتداد قبايل و احتمال هجوم به مديه سبب مى شد كه خليفه به فكر سامان ارتش و تامين مخارج آنان باشد و فدك يكى از بهترين منابع در آمد شناخته مى شد. (556)
در همان ايام وقتى سرانجام حضرت فاطمه عليه السلام گواهانى نزد ابوبكر حاضر كرد و او سندى بر مالكيت فاطمه نگاشت ، عمر آن سند را پاره كرد (557)
و به ابوبكر گفت : در حالى كه عرب از چهار سو به جنگ تو روى آورده ، اگر فدك را به فاطمه بازگردانى ، از كجا مخارج مسلمانان را تامين مى كنى ؟!(558) با مصادره فدك ، عمده ترين امكانات اقتصادى بنى هاشم و على بن ابى طالب عليه السلام از دست ايشان خارج شد و حكومت اطمينان يافت كه پس از اين ، ديگر براى على بن ابى طالب عليه السلام سازماندهى نيروها عليه حكومت ابوبكر تقريبا ناممكن است .
از طرفى ،شتاب در ستاندن فدك به همان انگيزه و هدفى دنبال مى شد كه بيعت گيرى از على عليه السلام و وارد شدن به خانه بانو فاطمه عليه السلام دنبال شد.
بر پايه مدارك معتبر سنى ، فاطمه زهرا عليه السلام بى ترديد مظهر آيه تطهير انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس اهل البيت و يطهركم تطهيرا(559)
و از هر خطا و گناه پاك است و گواهى وى پذيرفته تر از گواهى ديگر افراد غير معصوم است . رسول خدا در ماجرايى ،شهادت حذيفة بن يمان را به منزله شهادت دو مرد عادل قرار داد ، حال آن كه حذيفه نه معصوم بود و نه فرزند معصوم .سال ها پيش از اسلام نيز در زمره مشركان قرار داشت .
رخداد بازستانى فدك ، افزون بر خلع سلاح اقتصادى اهل بيت پيامبر صلى الله عليه و آله ،مرتبه معنوى و اجتماعى فرد شاخص بازمانده از خانواده رسول اكرم فاطمه زهرا عليه السلام را در حد عادى ترين فرد جامعه آن روز - بلكه اندكى پايين تر - قرار مى داد. گواهى او نه در حد يك مرد مسلمان عادى ، بلكه از گواهى يك زن عادل ، بى مقدارتر گرديد. تا آن جا كه قرار گرفتن گواهى ديگران در كنار گواهى او ، بدان ارزشى نبخشيد. بنابراين در فرداى آن روز - زمانى كه ادعاى فاطمه عليه السلام در مسايل مادى ناپذيرفته و مردود باشد - وى هرگز نخواهد توانست در مسايل مهم سياسى مانند زمامدارى ،اظهار نظر و از حق على بن ابى طالب عليه السلام دفاع كند ! چنان كه نتوانست .
سكوت مردم
اين كه مردم مدينه پس از شنيدن سخنان بانو فاطمه زهرا عليه السلام از آن حضرت حمايت نكردند ، واقعيت ندارد و چنان كه عزالدين ابو حامد معتزلى نوشته است ، در همان جلسه نزديك بود انقلابى بر پا شود ، اما با اشاره على عليه السلام ،انصار سكوت اختيار كردند.زيرا على عليه السلام دوست نداشت اين مسئله ،زمينه ساز تفرقه و آشوب گردد.(560)
به فرض كه مردم به خليفه اعتراض نكرده باشند ، هيچ تاريخ نويسى نيز نگفته است كه مردم به دختر رسول خدا - به بهانه بى پايگى ادعاى او - اعتراضى كرده باشند. بنابراين ، ترك اعتراض مردم دليل پذيرش گفته خليفه نمى باشد. افزون بر اين كه مردم در آن روزها بر انجام فجايع بزرگ تر سكوت اختيار كردند. از آنها توقع بيش از اين نمى توان داشت . به خصوص ‍ كه اهل بيت رسول خدا صلى الله عليه و آله و پيروان اندك ايشان قدرتى نداشتند تا بتوانند به مقاومت و خيزشى دست زنند.سكوت در مقابل آن كه حكومت و قدرت در دست اوست نشانه رضايت نيست .
جاحظ در بيان علت سكوت مردم مى نويسد :
آنان در استدلال خود با فاطمه ، قرآن را به صورت ظاهر منكر نشدند و دستورهاى پيامبر را انكار نكردند، جز اين كه پس از اقرار به حكم ميراث ، مدعى وجود روايتى از پيامبر شدند كه از نظر عملى و عرفى محال نبود.
عامل موثر ديگر اين كه ابوبكر و عمر چندان از بيت المال استفاده نمى كردند. بنابراين ، مردم مى پنداشتند اگر خليفه بر تصاحب اموال كسى اصرار ورزد ،بدان مقصود نيست كه اموال شخصى خود را افزوده سازد. مردم دوست دارند زمامدارشان در ازدياد اموال ،بر آنها سخت نگيرد و اگر مالياتى از ايشان مى ستاند به مصرف شخصى خود نرساند. با در نظر گرفتن همين موضوع بود كه مردم بر عثمان شوريدند ، در حالى كه دو خليفه پيش ‍ از او ، اگر چند برابر كارهاى ناراوى عثمان را انجام مى دادند از آن جا كه در جمع آورى اموال براى خود نمى كوشيدند مردم كمترين واكنشى از خود نشان نمى دادند.(561)
على بن ابى طالب عليه السلام و فدك
على عليه السلام با وجود درآمد هنگفت فدك ،در دوران خلافت خود آن را به زمره اموال فرزندان فاطمه عليه السلام باز نگرداند.اين سياست ،هر چند از بى اعتنايى ايشان به مسايل مادى سرچشمه مى گرفت ، علتى ديگر نيز داشت كه همان باقى بودن وضعيت تقيه بود .وى در دوره زمامدارى خود هواداران سياسى انبوهى داشت كه با اعتقاد به صلاحيت دو خليفه نخست پيرو او شده بودند و براى على ابن ابى طالب عليه السلام نكوهش رفتار زمامداران گذشته و عمل بر ضد شيوه آنان ،مشكل آفرين بود.
موضوع همرديفى سنت پيامبر صلى الله عليه و آله و راءى خلفا پس از گذشت سيزده سال از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله در آغاز خلافت عثمان تا بدانجامسلم و مورد پذيرش عموم قرار داشت كه شرط زمامدارى قلمداد شد.عبدالرحمن عوف حكم زمامدارى را به كسى سپرد كه متعهد شود در كنار كتاب خدا و سنت پيامبر ،از سيره دو خليفه قبل تبعيت كند.(562)
و مردم خم بدين شرط اعتراضى نكردند!
پس از اين دوره دوازده ساله ، حكومت عثمان هم بر آن زمان سيزده ساله افزوده شد و على عليه السلام در تغيير سياست پيشينيان بايد مى كوشيد تا با چيزى به مخالفت برخيزد كه يك ربع قرن چهره اى ديگر پذيرفته است .در همين دگرگونى ،حضرت ،كسانى را به زير پرچم داشت كه بر خليفه قبل عثمان خرده گرفته بودند كه چرا به سيره ابوبكر و عمر رفتار نمى كند!عزالدين ابوحامد معتزلى در همين باره گام را فراتر نهاده ،مى نويسد:
عادت مردم به روش عمر بن خطاب سبب اصلى مخالفت اصحاب با على بن ابى طالب بود اين اعتراضات گاهى بالا مى گرفت و على را هم به خشم مى آورد كه بگويد:آيا سنت پيامبر به پيروى سزاوارتراست يا سنت عمر؟!(563)
بدعت ها چنان پابر جا شده بود كه اگر حكم واقعى را اضهار مى كردم و تحريف ها را كنار مى زدم ،بدون شك از گرد من متفرق مى شدند .قسم به خدا ،به مردم گفتم كه در ماه رمضان جز براى نماز واجب حاضر نشوند و اعلام كردم كه جماعت در نمازهاى مستحب بدعت است .بعضى از لشكريانم كه همراهم مى جنگيدند ،بانگ برداشتند :اى اهل اسلام !سنت همر تغيير يافت .على مارا از نماز مستحب در ماه رمضان باز مى دارد.همانا ترسيدم در گوشه اى از لشكرم شورش به پا شود.(564)
به نوشته ابن ابى الحديد :همين مسايل او را از بازگرداندن فدك باز داشت .زيرا او دوست نداشت مردم بگويند على بر خلاف شيوه ابوبكر و عمر رفتار كرده است .(565)
فرجام فدك
باغستان فدك تا پايان زندگى امام حسن مجتبى عليه السلام همچنان در دست اهل بيت پيامبرصلى الله عليه و آله نبود.(566)
معاويه بن ابى سفيان پس از شهادت امام حسن عليه السلام يك سوم آن را در اختيار فرزند خود يزيد قرار داد.در دوره مروان همه آ ن در دست وى بود و سپس به ديگرى مروانيان رسيد .در خلافت عمربن عبدالعزيز او فدك را به نوادگان فاطمه عليه السلام واگذار كرد .پس از وى يزيد بن عاتكه او را از ايشان ستاند و به نوادگان مروان سپرد.پس از انقراض دولت بنى اميه ،ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى فدك را به عبدالله بن حسن بن حسن باز گرداند ،ولى منصور آن را باز پس گرفت .فرزندش مهدى بار ديگر آن را به نوادگان حضرت زهرا عليه السلام پس داد ،اما پسرش موسى و برادرش ‍ هارون آن را غضب نمودند .بعداز آنهاماءمون ديگر بار آن را به فرزندان حضرت فاطمه عليه السلام سپرد تا اين كه متوكل از آنها پس گرفت .(567)
بازداشتن خمس از خاندان پيامبر(ص )
بر پايه آيه 41سوره انفال و اعملوا انما غنمتم من شى ءفان لله خمسه و للرسول ولذى القربى واليتمى و المسكين و ابن السبيل ان كنتم امنتم بالله و ما انزلنا على عبدنا... بدانيد كه هر چيزى را به غنيمت گرفتند ،يك پنجم آن براى خدا و پيامبر صلى الله عليه و آله و براى خويشاوندان او و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان است ،اگر به خدا و آنچه بر بنده خود...نازل كرديم ،ايمان آورده ايد .مسلمانان وظيفه مندند كه يك پنجم غنايم (568)
به دست آمده را در راه خدا پيامبر صلى الله عليه و آله خويشان او يتيمان ،بينوايان و در راه ماندگان مصرف كنند.(569)
پس از رحلت رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله خلفا همه را ويژه سه گروه آخر يتيمان و ...قرار دادند و بنى هاشم را از استفاده خمس باز داشتند.(570)
ممنوعيت بيان و نگارش حديث
در هنگامه رحلت حضرت محمد صلى الله عليه و آله و تقاضاى آوردن قلم و كاغذ ،جمله ان الرجل ليهجر حسبنا كتاب الله گوياى سياسى بودكه در ايام زمامدارى ابوبكر نمايان تر شد و آن ،سياست جلوگيرى از بيان و نگارش احاديث پيامبر صلى الله عليه و آله است .(571)
هنوز زمان زيادى از خلافت ابوبكر نگذشته بود كه وى در حضور مردم اعلام كرد :شما از پيامبر حديث هايى روايت مى كنيد و اين امر ميان شما اختلاف پديد مى آورد و آنها كه پس از شما مى آيند اختلافشان بيشتر مى شود .بنابراين از پيامبر هيچ حديثى روايت نكنيد!هر كس از شما پرسشى كرد ،بگوييد :قرآن در بين ماست .آنچه قرآن حلال دانسته ،حلال شمريد و آنچه حرام كرده ،حرام بدانيد.(572)
پس از اين فرمان ،خليفه خود پانصد حديث را كه بيشتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيده و نگاشته بود ،برهم انباشت و همه را سوزاند و آن گاه گفت :حال آسوده خاطر شدم .
وصيت و مرگ مشكوك
ابوبكر بن ابى قحافه در 21يا 22 جمادى الثانى سال 13 هجرى پس از پانزده روز بيمارى و تب ،در شب سه شنبه ،بعداز وقت نماز مغرب ،پس از دو سال و سه ماه و 24 روز خلافت و بيش از 62سال زندگى ،در گذشت و در همان شب عمروبن عاص بر او نماز خواند (573)
و به كوشش دخترش عايشه در حجره رسول خدا صلى الله عليه و آله -كه عايشه در آن زندگى مى كرد -دفن شد.(574)
مى گويند :او در وصيتش عمر را جانشين تعين كرد و آن كه وصيت او را نگاشت عثمان بود .وجود پرسش هاى چند ،وصيت و مرگ ابوبكر را مشكوك نشان مى دهد:
1.بيمارى ابوبكر كه به فوت وى انجاميد چه بود؟ او در دوره عمر بدون كمترين ناخوشى ، با بيش از شصت سال سن كاملا تندرست و چابك و خاندانش نيز به زيادى سن ،معروف بوده اند.
2.چرا موضوع وصيت خليفه تنها از سوى عثمان نقل شده است ؟ چه دلايلى ثابت مى كند كه خليفه در تعيين جانشين خود از سوى كسى تهديد نمى شده است ؟
3.به چه سبب در دفن وى شتاب شد و برخى فرصت ندادند مردم جسداو را ببينند و اگر بخواهند ،بر آن نماز بخوانند و تشييعى مناسب از او به عمل آورند؟
4.چرا پس از دفن ابوبكر شايع كردند كه به زهرسم يهوديان فوت كرده است ؟
تحقيق پيرامون پاسخ اين پرسش ها پرده از بسيارى ابهامات بر مى دارد .براى تبيين وقايع ،بررسى چند امر حايز اهميت است :
الف ) پيچيدگى دنياى سياست بر هيچ كس پوشيده نيست .شمار سياستمداران و فرمانروايانى كه با دسيسه سياسى يا مسموميت ، كشته شده اند از حد ،فزون است .چه پادشاهان و زمامدارانى كه به دست نزديك ترين اعضاى خانواده خود به هلاكت رسيده يا به شديدترين شيوه تا حد مرگ شكنجه شده اند .در تاريخ اسلام نيز از اين نمونه ها كم نيست (575)
و كمترين زمامدارى را مى توان يافت كه به مرگ طبيعى مرده باشد.
ب ) روابط شخصيت هاى سياسى كه با همدستى يكديگر حكومتى برپامى سازند يا تحول سياسى و اجتماعى بنيان مى نهند قبل و بعد از پيروزى ،پيوسته يكسان نيست و گاه دو كس كه در مراحل نخست فعاليت ها،پشتيبان و مدافع حركت هاى سياسى و اجتماعى يكديگر بوده اند ،دشمن خونين همديگر مى شوند و انگيزه ها يا موضوع گيرى هاى جديد ،ميان آنان شكافى عميق پديد مى آورد .در اين ميان بسا ممكن است آنها به ظاهر كدورت و دشمنى خود را اظهار نكنند ،ولى در نهان منتظر فرصتى براى وارد كردن ضربه سياسى بر رقيب اند.
دلايل و شواهدى چند نشان مى دهد كه روابط ابوبكر با عمربن خطاب پس ‍ از به خلافت رسيدن ابوبكر شفافيت قبل را نداشته و گاه هر يك بر ضد ديگرى موضوع گرفته اند .پيش از بيان علت آن كدورت ،ياد آورى اين نكته لازم است كه اين دو فرد در مواضع متعدد ،براى نيل به هدف مشترك ،متحد و پشتيبان يكديگر بوده اند .هر دو سياستمدار ،زيرك نكته سنج و محتاط بوده و رفتار يكديگر را از نظر دور نمى داشتند و تا مى توانستند سعى مى كردند مخالفانشان از تيرگى روابط ايشان چيزى ندانند و خرده اى بر آنها نگيرند .وجود همين يگانگى اخلاقى و عقيدتى با سابقه بود كه سبب شد رسول خدا صلى الله عليه و آله - بنا به قولى - ميان آن دو پيمان برادرى برقرار سازد.(576)
آن دو هر يك هوشيارى ويژه اى داشتند كه ديگرى دارا نبود و به نظر مى رسيد آن اندازه كه ابوبكر در رسيدن به خلافت و اهداف ديگرش از عمر بهره برده است عمر از ابوبكر چنين بهره اى نبرده است .ابوبكر در سقفيه ،در بيعت گيرى از على عليه السلام در جبهه مرتدان و مخالفان و مواردى ديگر ،از وجود عمر استفاده فراوان برد و گويند اگر كوشش هاى عمر نبود كار براى زمامدارى ابوبكر تمام و محكم نمى شد.(577)
اما بيشترين استفاده عمر از ابوبكر ،عهده دارى جانشينى از سوى او بود ،كه اين را نيز از همكارى هاى گذشته خود به چنگ آورد نه از عنايت و لطف خليفه به خود.
در مواردى نيز ابوبكر به جديت با سياست و نظر عمر بن خطاب به مخالفت برخاسته است ،از آن نمونه :-
جلوگيرى كردن از سخنرانى عمر در سقيفه
- مخالفت با كشتن سعدبن عباده در سقيفه
- كشتن على ابن ابى طالب عليه السلام قبل از وفات حضرت فاطمه زهرا عليه السلام
- گسيل لشكر اسامه پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله
- عزل و مجازات خالدبن وليد.
- عهده سپارى مناطق به افراد مخصوص .
ج ) آنچه صداقت و شفافيت آن دو را پس از به خلافت رسيدن ابوبكر زدود نكتهاى است كه عمر خود بدان اشاره كرده است .
ابوحامد مداينى در برسى اين موضوع مى نويسد:
روزى عمر به مغيره گفت :اين مرد ابوبكر در سقيقه به من ستم كرد و خلافت را در حالى رها كرد و به من سپرد كه گناهكار بود.
مغيره گفت :اين كه در آن روز به سبب تقدم خود برتو به تو ستم كرد ،آشكار است ،اما حال كه خلافت را به تو سپرده است چگونه او را گناهكار ياد مى كنى ؟!
عمر گفت :بدين سبب كه وى زمانى دست از خلافت برداشت و آن را به من سپرده كه ديگر از آن نااميد شده بود و... من در همه آن ايام چاره اى جز تحمل رنج و انتظار نداشتم ....
مغيره گفت : چرا در روز تشكيل سقيفه كه خلافت را بر تو عرضه كرد از عهده دارى آن سر باز زدى و حال بر گذشته تاءسف مى خورى ؟!
عمر گفت : مگر تو در آن روز آنجا نبودى كه ببينى چگونه او مرا فريب داد .البته من نيز او را فريفتم .زمانى كه ابوبكر رويكرد مردم به خود را مشاهده كرد ،اطمينان يافت كه آنها به جاى وى ديكرى را بر نخواهند گزيد .سپس ‍ براى اين كه از درون من آگاه شود و بداند كه تا چه اندازه به خلافت طمع دارم راهى براى آزمودن من يافت .او قبول خلافت را به من پيشنهاد كرد ،ولى ما هر دو خوب مى دانستيم كه حتى اگر من آن را بپذيرم ،مردم بدان رضايت نمى دهند....من در آن روز همچون واماندگان ،درنگ كردم .چون مى دانستم با پيشنهاد ابوبكر نيز مردم به زمامدارى من راءى نخواهند داد .ابوبكر هم به موجب حسد و كينه نسبت به من آن منصب را براى خويش ‍ نگاه داشت .(578)
اين محقق برجسته اهل سنت در ادامه مى افزايد:
زمانى نيز ميان اشعث بن قيس و عمربن خطاب گفتگويى درباره ابوبكر مطرح شد و چون خبرآن مخفيانه به ابوبكر رسيد ،وى عمر را به نزد خود فراخوند .عمر بى آن كه به حضور وى برسد براى خليفه پيغام فرستادكه :اى ابوبكر ،به خدا سوگند ،بس كن .از دنبال گيرى اين موضوع در گذر و گرنه در حضور مردم از اسرار ميان خود و تو ،پرده بر مى دارم ،به طورى كه همگان از آن اطلاع يابند .اگر هم بخواهى مى توانى همچنان روابط مان مانند گذشته باشد!در اينجا بود كه ابوبكر به وى پيغام داد :همان ادامه دوستى را خواستارم .به زودى هم خلافت به تو خواهد رسيد.
عمر مى گويد :من پنداشتم كه قبل از اين كه يك هفته بگذرد خلافت را به من واگذار خواهد كرد ،ولى ابوبكر خود را به غفلت زد و به خدا سوگند ،حتى يك كلمه در اين باره با من سخن نگفت تا آن كه مرد.او تا زنده بود ،مانند كسى كه چيزى را به دندان گيرد ،سخت خلافت را در چنگ خويش ‍ نگاه داشت .(579)
هر روز كه از حكومت ابوبكر مى گذشت پايه هاى حكومت وى ،كه در حقيقت نماينده نبى تيم بود ،استوارتر مى گشت و زمينه زمامدارى عمربن خطاب از قبيله عدى نا فراهم تر و سخت تر مى گشت .
آنچه افزونى است ،اين كه ابوبكر در سال نخست زمامدارى خود عمر را سرپرست حجاج كرد ،ولى سال بعد، از عزل او ، عتاب بن اسيد را به جاى او قرار داد .سال پيشتر نيز على ابن ابى طالب عليه السلام از طرف پيامبر صلى الله عليه و آله سرپرست حجاج بود و در آن روزگار ،اين مقام به نوعى نشانگر تعيين جانشين بود.
د) پس از رسميت يافتن خلافت ابوبكر ،جناح بندى ميان جانبداران خليقه و طرفداران عمر آغاز گرديد.به طور قطعى هواخواهان هر دو از تيرگى روابط آن دو و احتمالا از علت آن بى اطلاع نبودند.جناح عمر زمانى انسجام و تحريك مرموزترى به خود گرفت كه ابوبكر به خلافت رسيد .تا قبل از اين زمان ،پديده هاى اجتماعى به نفع هر دو سامان مى گرفت ،ولى پس از به خلافت رسيدن ابوبكر اوضاع با سياست عمر ،به تقويت جناح مخالف ابوبكر شتاب گرفت و طولى نكشيد كه ابوبكر درگذشت .نگاهى به سياست ابوبكر و روابط وى با افراد ،كسانى مانند ابوعبيده جراح ،خالدبن وليد ،عتاب بن اسيد ،طلحه بن عبيدالله ،شر حبيل بن حسنه ،مثنى بن حارثه شيبانى ،معاذبن جبل ،انس بن مالك ،عايشه و عكرمة بن ابى جهل (580)
را در جناح وى نشان مى دهد.
ضربه سهمگينى كه عمر در سقيفه از جانب ابوبكر تحمل كرد سبب شد كه وى پس از آن با احتياط بيشترى گام بردارد و هوشمندان زيرك و سرشناس ترى را به جناح خود جذب كند و در انجام سياست خويش با ايشان به رايزنى بپردازد .مردان پيرو سياست عمر عبارت بودند از عثمان بن عفان ،مغيره بن شعبه ،عمربن عاص ،ابوموسى اشعرى ،ابوسفيان ،يزدبن ابى سفيان ،معاويه ،عتبه بن ابى سفيان ،وليدبن عقبة بن ابى معيط ،عبدالرحمن بن عوف و عبدالله بن ابى ربيعه (والى عمر در يمن )
افراد اين دو جناح تنها دراهداف مشترك با يكديگر همفكر و يك راءى بودند،و هر جا ميان آنان سازگارى ديده شده است ،بايد پى برد كه مقصد مشتركى در ميان بوده است .
آنچه اين تحليل را به واقعيت نزديك تر مى كند امورى است كه در ذبل بدان مى پردازيم .1.از گروه اول (جناح ابوبكر) برخى در همان روز وفات ابوبكر به مرگ مشكوك جان سپردند و آنان كه زنده ماندند در استانه خلافت ،از مقام خود عزل شدند و چه بسا پس از عزل به مرگ مشكوك مردند.(581)
ابوبكر نيز از حزب سياسى عمر ،كسى را به كارى نمى گمارد و به آنها اعتماد نداشت .وى در روزهاى پايانى زندگى مى گفت :اى كاش همان طور كه يار ديرين خود خالدبن وليد را به شام روانه كردم عمر را هم پس از تثبيت حكومت در كنار خود در مدينه نگاه نمى داشتم و به منطقه اى دور (عراق ) مى فرستادم .(582)
2.در دوره خلافت عمر به هيچ يك از افراد قبيله ابوبكر بنى تيم و خاندان او يا مواليان وى منصب مهمى واگذار نشد.
3.در جناح ابوبكر كمتر فردى از بنى اميه ديده مى شود(583)
و جبهه عمر بيشتر از بنى اميه است .بنابراين بنى اميه نخواهد گذاشت ابوبكر به عمر طبيعى روزگار بگذراند.زيرا در آن صورت وى همانند ديگر اعضاى خاندانش ده ها سال ديگر عمر مى كند.(584)
و سپس نيز حكومت را به يكى از بنى تيم خواهد سپرد و در آن صورت هيچ فرصتى براى زمامدارى بنى اميه پديد نخواهد آمد.
ترديد نيست كه با وجود ابوعبيده جراح (يار صميمى ابوبكر و همكار سياسى عمر) و طلحه (پسر عموى ابوبكر و از قبيله بنى تيم ) و خالدبن وليد و عتاب بن اسيد ،ديگر جايى براى عمر يا عثمان باقى نمى ماند .در حقيقت عمر خود پل پيروزى بنى اميه بود و گرنه آنان با وجود عثمان ،نظرى به عمر نداشتند.
هرگاه ابوعبيده يا خالد بن وليد بر خلاف تكيه مى زند به احتمال قوى بى درنگ عمر و عثمان را به بهانه اى از مدينه دور مى كردند يا مرموزانه مى كشتند.اگر چه عمر در شكل گيرى خلافت ايشان سهيم بود ،ترديد نيست كه با توجه به آن كه ابوعبيده و خالد مى دانستند عمر عامل تقويت و روى كار آمدن بنى اميه است ،به زنده بودن همر رضايت نمى دادند.اين افراد پس از موفقيت در دور كردن خلافت از بنى هاشم ،از وجود يكديگر در هراس بودند و هر يك بيمناك اقدامات پنهان ديگرى .
عمر در پايان زندگى آرزو مى كرد ابوعبيده يا سالم بن عبيد زنده بود تا خلافت را به وى واگذارد ،ولى به احتمال ،اواين جمله را از روى حقيقت نگفته است .شايد اين اظهار علاقه بيشتر به منظور دفع يك اتهام ابراز مى شد و آن اتهام دست داشتن عمر در قتل ابوعبيده يا ديگر هواداران ابوبكر است .و گرنه عمر سقيفه را از ياد نبرده بود كه ابوبكر با همدستى ابوعبيده چگونه او را از خلافت دور كرد .زمانى كه ابوبكر گفت :من شما مردم را به بيعت يكى از اين دونفر ،ابوعبيده و عمر دعوت مى كنم ،عمر را به ابوعبيده گفت :بيا تا با تو بيعت كنم .او مطمئن بود كه ابوعبيده بى درنگ خواهد گفت :خير،با وجود تو هيچ گاه من عهده دار اين كار نمى شوم .زيرا بر طبق قرار قبلى بر پايه آنچه از گفتگوى عمر و مغيرة بن شعبه خوانديم در سقيفه هدف آن بود كه عمر خليفه معروفى شود .اما يكباره ابوعبيده مى گويد :به خدا قسم ،هرگز درباره تو گمان بد نداشته ام !چگونه با وجود پيرمردى بزرگوار مانند ابوبكر ،خلافت را به من پيشنهاد مى كنى !در اينجا بود كه چشم ها به جانب ابوبكر خيره گرديد و عمر دانست كه در چه دامى افتاده است .(585)