پاى درس پروردگار ، جلد ۱۰

جلال الدين فارسى

- ۱ -


68: يوم الدين و زندگانى بازپسين
"يـوم الديـن "، نـظـام هـسـتـى ، پـيـدايـش و زنـدگـى اسـت كـه "مـالك " آن پـروردگـار متعال است : "مالك يوم الدين " يا "ملك يوم الدين(1)" فرمانرواى نظام هستى ، پيدايش و زنـدگـى ، فـرمـانروايى كه پروردگار عالمهاى آفريدگان است و آن پرورش را با فـرمـانـروايى تكوينى و فرمانروايى تشريعى جامعه هستى مى پوشاند. اين دو حاكميت تـكـويـنـى و تـشـريـعى هم جزيى از آن نظام است و كيفيتى در آن . نظام هستى ، پيدايش و زنـدگـى بـى نـهـايـت رخـداد(2) اسـت كـه وجـه قـابـل شـنـاخـتـنـش بـراى بـشـر جـز بـه صورت "نظام " و فرمانروا و مالك و تدبير و پرورش جلوه گر نمى شود و ظهور ندارد. آن ، "غيب " هستى است كه جز با ظهورش بر ما بـه گـونـه تـكـويـنـى ،و جز با وحى پروردگار به صورت درسهايش براى ما ادراك پذير و ابلاغ پذير نيست .
حـتـى ادراك پـذيـريـش در هـمـيـن صـورت و بـا همين وجه ، براى هر كسى امكان ندارد چون لوازمـى دارد، لازمـه اش تـفـكـر، تـعـقل و تفقه در دين - يا زندگى شناسى - است كه خود مـنـوط به پرواگيرى از پستى ، زشتى ، بدى و احكام است كه موجب مى شود شرح صدر داشـتـه بـاشـيـم و روزنـه هـاى ادراكـى وجودمان را به روى ظهور هستى برين و درسهاى پروردگار متعال بگشاييم .
فقدان هر يك از پرواگيرى از پستى ، زشتى ، بدى و انحطاط - يا بعد از خدا- و تفكر و تـعـقـل ، و شـرح صـدر، و تـفقه در دين - يا زندگى شناسى - مانع از فهم نظام هستى ، پـيـدايـش و زنـدگـى است كه از چندين فراگرد تركيب مى شود، و فراگرد سير تقرب بـه خـدا و فـراگـرد نـجـات يـا نـيـل بـه چـنـديـن آزادى - عـزت ، و نيل به هستى برين در راءس آنها قرار دارد. پرواگيرى از پستى ، زشتى ، بدى ، و بعد از خـدا، مـسـتلزم شناسايى "الحسنى " يعنى بهترن و برترى ، و خوبتر و برترين است (3) حـسـنى يا احسن به معنى برترين و نيكوترين است . اگر كسى فاقد معرفت به حـسـنـى يـا احـسـن بـاشـد قـادر بـه شـنـاخـت پـروردگـار مـتـعـال نـخـواهـد بـود و نمى تواند ارزش و اهميت اسلام را كه تنها زندگى برين و مورد رضـاى پـروردگـار مـتعال است دريابد. برترين سازماندهى اجتماعى را كه پروردگار مـتـعـال از راه وحـى و بـواسـطـه پـيـامـبـرانـش مـعرفى كرده است نمى شناسد و همت و عزم برقرارى آن را ندارد. انقلابى نمى شود و عليه طاغوت بپا نمى خيزد و كفر به طاغوت را تـجـربـه نـمـى نـمـايـد چـون عشق به "الله " را كه مبداء هستى برين است و هستى هاى برين يا "اسماء الحسنى " به او تعلق دارد تجربه نكرده است . او گام در طريق آزادى - عـزت و نـيـل بـه قـرب خدا ننهاده است . با هيچ زندگى جز زندگى دنيا آشنايى ندارد و عـلاقـه اى هـم بـه آشـنـا شدن با حيات طيبه و با زندگانى بازپسين و بهشت و رضوان الهى در او يافت نمى شود.
اگـر چـنـين كسى زندگى برزخى را كه امتداد زندگى دنيا براى هر انسانى از مرد و زن است انكار نمايد و باور ندارد طبيعى و عادى است . چه لازمه اين باور، باور به زندگى جاويد در بهشت برزخى و بهشت قيامت است .
چنين كسى به زندگى جاويدى كه پس از زندگى دنيا براى انسان دست دهد باور ندارد. بـه آن زنـدگـى كـه بى نهايت طولانى تر از زندگى چند ثانيه اى دنيا باشد و داراى كيفيتهايى غيرقابل قياس با بهترين كيفيتهاى مشهود و محسوس زندگى دنياست . او و نوع او حـتـى اگـر بـه بـلنـدترين مراتب علمى رشته هاى مختلف علوم طبيعى و اجتماعى رسيده باشند از معرفت به چنين كيفيتهايى عاليه اى محروم اند. چه قلمرو بررسى و شناسايى هـر يـك از ايـن رشـته هاى علمى به مجموعه خاصى از پديده هاى همگون محدود است . و اين عـلوم نـمـى تـوانـنـد در وحـدتـى جـامع دستگاه ضد شوند يا يكى از آنها بتواند با طبقه بـنـدى سـيـاسـى عـلوم تـحـت معرفت و قوانينى كه خود كشف و اثبات كرده است برترى و سـلطـه اش را بر آنها به اثبات برساند. وانگهى علوم انسانى در مجامع علمى جهانى از ديـدگـاه تـفـاوت ماهوى خود را با علوم طبيعى و غير آن ثابت كرده اند و نشان داده اند كه بـه سـطـح آنـهـا تـنـزل نـمـى كـنـنـد. آرى ، جـهـان خـارجـى مـعـيـنـى كـه مـتـشـكـل از اجـسـام و چـيـزهـاى ثـابـت و شـنـاخـتـه شـده يـا قـابـل شـنـاسـايـى باشد وجود دارد كه همان جهان طبيعى است و تن ما به آن تعلق داشته زنـدگـى دنـيـا يـا طـول عـمـرمـان در آن سپرى مى شود و پديدارها، اشياء و رويدادهاى آن فهميدنى و قابل درك براى عامه مردم و قابل اين است كه اطلاعات و قوانين مربوط به آن در نمودارهايى قابل نشر و ابلاغ به ديگران ثبت گردد. اما اين جهان با همه كهكشانها و ابعاد دست نيافتنى آن جزئى از جهان و نظام هستى ، پيدايش و زندگى است .
ايـن عـلوم بـا هـسـتى متعين سروكار دارند و بس . لكن انسان هستى متعينى ندارد. و بى ماهيت اسـت . انـواعى از هستى پست و عالى ، خود را به آغوش او عرضه و ارائه كرده اند تا چه پسندش افتد و كه را برگزيند و از آن خود گرداند. اين حقيقت پرشكوه و افتخارآميز كه انـسـان هـسـتـى آتـى يا سرنوشتش را شخصا آگاهانه و با تصميم گيرى و بنحو ارادى بـرمـى گـزيـنـد و تـعيين مى كند براى كسانى روشن و يقينى است و به آن اذعان دارند و اقرار مى كنند كه زندگى انسانى را حفظ كرده باشند و به هستى پست زندگى دامواره و زنـدگـى شـى ء واره در نـغلتيده باشند. مسلمانان كه گام به هستى برين نهاده و فوق زندگى انسانى جايگاه گرفته اند اين معانى را بهتر از هر كسى فهم كرده اند.
دو گـونـه مـردم "انـسـان راسـتـيـن " و مـسـلمـانـان از واقعيت آفرينندگى خويش در محيط، و اعـتـلايـشـان از سطح زيستن يا خور و خواب و خشم و شهوت آگاه شده اند. ديگران كه در انحطاط فرو رفته اند و "خود" را به زير خاك برده اند(4) در ظلمات بسر مى برند و از نور اين معرفت محروم اند.
مـا - مـسـلمـانـان - بـه ويـژه در مـقـام عـبادت محضى چون نماز كه با خدا به راز و نياز مى پـردازيـم از پـيـونـدمـان بـا خـدا آگـاهـيـم . در ايـن نـوع آگـاهى از خود، "خود" را پاك ، رشـديـابـنـده ، و فـرارونـده مـى يـابـيـم . در حـال اين رشديابى و اعتلا، از پروردگار مـتـعـال آگـاه و با او آشنا مى شويم . هستى برين را تجربه مى كنيم . واقعيت الحسنى يا بـهترى و برترى را تجربه مى كنيم ، تجربه اى كه از ديدن به چشم سر روشن تر و واقـعـى و اطـمـيـنـان بـخـش تـر اسـت . در حـال مـبـارزه بـا عـوامـل مـخـل و مـفسد محيط آگاهيمان از خود ماهيت ديگرى يافته خود را مجاهد، آفرينش گر و انـقـلابـى مـى يـابـيـم . "خـود" هر بار و بر حسب كارى كه مى كنيم با ماهيت تازه اى بر آگاهيمان جلوه مى نمايد بطورى كه آن را به گونه اى جديد مى فهميم .
آگـاهى ما با "خود" ما چه نسبتى دارد؟ حادثه اى و پديده اى است از "خود" ما. آگاهى ما در زمـان واقـع اسـت ؛ و گـاهى هست ؛ گاهى نيست : هميشه به يكى از دو صورت هست و نيست . به دنيا مى آيد و محو شده مى ميرد.
هـسـت امـابـه گـونـه يـك امكان . آنچه همواره هست "خود" ماست ، خودى كه آفريننده و پديد آرنده و حادثه خيز است . به همين دليل ، ما دستخوش غفلت - محو آگاهى - مى شويم . حتى آگاهيمان را نسبت به چيزى ، امورى ، و واقعيت هايى از لوح ضمير مى زداييم .
يـكـى را بـه فراموشى سپرده ديگرى را زنده ، تابان ، و تاءثيرگذارد در زندگيمان نگاه مى داريم .
يه يكى كافر شده به ديگرى ايمان مى آوريم .
"خـود" مـا با چنين كارهايى كه هيجانى - عاطفى و يا عملى است خودش را دگرگون مى كند تا پست شود يا عالى گردد. به اين سبب مى بينيم جانور مى شود،كالا و شى ء مى شود؛ و در عـيـن حـال گـاهـى آفـريننده محيط و اشياء و جانواران است . "خود" ما شيوه اى از هستى دارد كـه شـدن هـاى پياپى باشد بطورى كه در هر لحظه يا نقطه اى از زمان چيزى است كـه پيشتر نبوده است . در عين حال از پويايى خويش آگاه است و تمامى آن تطورات را از آن خويش مى داند و به خويش ارجاع مى دهد.
بنابراين ، "خود" شيوه اى از هستى دارد كه هيچ موجودى در عالم ندارد. حضورش در جهان ، نـه چـون شـى ء، جـسـم و لاشـه ، حـادثه و حتى چون آگاهى از جهان و با خبرى از خويش بلكه همچون خواهنده ، پديدآرنده ، ويرانگر، برهم زنند، دگرگونساز و انقلابى است .
به همين دليل ، آگاهى ما به آگاهى از امر مسلمى كه فقط محدود نيست بلكه فراتر از آن ، آگـاهـى از آنـچـه مـى تـوانـيـم بـاشـيم يا آنچه در محيط ممكن است باشد و بشود و نيز آگـاهـى از طـريـقـه تـغـيير دادن به خود و آگاهى از طريقه تغيير دادن محيط را دربرمى گيرد.
بـرتـر از هـمـه ايـنـها مى توانيم طرحى براى هستى آتى خودمان و طرحى براى جامعه و مـلتمان و طرحى براى جامعه بين المللى در ذهن بپروريم و خلق كنيم ، و سپس آن را هستى عينى ببخشيم .
مـن نـه تـنها از هستى ام و هستى هايم آگاه مى شوم بلكه از نيستى ها و نبودن هايم آگاهى يـافـتـه مـى تـوانـم آن نـيـسـت ها را هست كنم . بدينسان من در محيط درونى خويش سرگرم انـديـشـه و آگـاهـى و عـمـل هـسـتـم و در هـمـان حـال بـه انـديـشـه دربـاره و آگـاهـى از و عمل بر روى محيطهاى طبيعى ، اجتماعى ، و بين المللى مى پردازم .
مـن هـمـواره در حـال انـديـشـه دربـاره آگـاهـى از، عـشـق بـه ، و عـمـل بـر روى چيزى هستم كه يقينا هست و نيز چيزى كه هنوز نيست ولى امكان بودن و هستى دارد. آن انـديـشـه درباره ، آن آگاهى از، و عشق به چيزى كه هست مى تواند به انديشه ، آگـاهـى ، و ادراك ديـگـران هم درآيد. اما انديشه درباره ، آگاهى از، عشق به ، و عملى كه بـر روى چـيـزى دارم كه هنوز نيست تجربه اى واقعى است كه امكان دركش ‍ براى ديگران نيست مگر آنكه تجربه واقعى مرا در خويش پديد آورده و يا داشته باشند.
طـرح آرمـانـيـى كـه مـعـرف هـستى اكنونى ما و حضورمان در محيط باشد و هستى آتى ما را تـعـيـيـن كند آفرينشى بزرگ است كه گستردگى و عظمت امكان شدن هاى ما را به نمايش مى گذارد و نشان مى دهد تا چه اندازه به امكان هايمان هستى بخشيده ايم .
مـن چـون خـدا را بـا جـدا ديـدن از مـحـيط و عواملش درك مى كنم ، و چون عوالم مفيد و مساعد و تـسـهـيـل كـنـنـده زيـسـتـن و رشـد مـعـنـوى را جـذب و از آن خـود مـى كـنـم و چـون عـوامل مخل و مفسد را دفع و حذف مى كنم به گونه اى تاريخى يعنى در بستر زمان وجود پـيـدا مـى كـنـم . هـمـيـشـه حـاضـرم و در اكـنـون بـسـر مـى بـرم امـا هـمـچـنـان حـامـل گـذشته اى و اميدوار به آينده اى كه شخصيتم در پهنايش مى گسترد. با گستردنم در فـضـاى فرهنگى و در چهار محيط و در گذشته و آينده ، نه تنها شخصيتم را مى سازم بلكه جهانى را مى آفرينم .
گـرچـه گـذشـتـه را پـشـت سـرگـذاشـتـه و آيـنـده را هـم درك نـكـرده ام يـقـيـن دارم هـمـه اعـمـال صـالحـى كـه در گذشته انجام داده ام و اراده انجامش ‍ را در آينده دارم هستى من است . اگـر هـمـيـن لحـظـه بـمـيـرم بـا مـن هستند و چگونگى زندگى برزخى و سپس قيامتى ام را شـكـل و تـرتيب مى دهند. من به محض پايان زيستنم به آنچه از انديشه و باور داشته يا نـداشـتـه ام و كـارهـايـى كـه كـرده ام تـبـديـل مـى شـوم : "كـسـى كـه عمل صالح كند چه مرد باشد و چه زن و مؤ من هم باشد او را قطعا زنده مى كنيم به حيات طـيـبـه(5)" "امـا كـسـى كـه ارزنـدگـى هـايـش ‍ سـنـگـيـن بـاشـد او در نـوعى زندگى رضـايـتبخش خواهد بود و اما كسى كه ارزندگى هايش سبك باشد در نتيجه جايگاهش مغاك خواهد بود. و چه دانى كه مغاك چه باشد؟ آتش سوزان(6)"
هر كس ارزندگى هايش كه جز عمل صالح هستند به ايمان توحيدى نيست گرانبار و سنگين بـاشـد به نسبت همان وزن و سنگينى در درجه معينى از درجات بهشت قرار مى گيرد. اگر خـيـلى گـران بـاشـد بـه اعـراف فـرا مـى رود كـه مـنـزلت "ابرار" يعنى صاحبان نيكى گسترده است .
اما اگر سبك باشد به دركات دوزخ كه شبيه چاه هاى عالم طبيعت است سقوط مى كند.
"فاءمه هاويه " اصل وجودش (7) سقوط و مغاك است .
چـه شـده است انسانى كه خداوند در حقش مى فرمايد: "لقد خلقنا الانسان فى احسن تقويم ..." بـيـشـك انـسان را با بهترين طرح و نگاشت و اندازه گيريى يا در بهترين جايگاه در نـظـام هـسـتـى بـيـافـريـديـم اصـل وجـودش يـعنى حالت اصلى و طبيعى و عاديش سقوط و سـرازيـر رفـتـن و بـسـوى "هـاويـه " اسـت . بـطـورى كـه در مـاهـهـاى اول بـعـثـت خاتم مى فرمايد: "به نام خداوند بخشنده مهربان . سوگند به عصر (يا اين دوران كـه عـصـر پـيـامـبـر خـاتـم اسـت ) كـه انـسـان در حال زيانكارى و انحطاط و سقوط است .
مـگـر كـسـانـى كـه ايـمان آوردند و اعمال صالحه انجام دادند و يكديگر را به حق سفارش كردند و يكديگر را به مقاومت (در برابر عوامل مـخـل و مـفـسـد چـهار محيط) سفارش كردند؟ "پاسخش اين است : چون انسانى كه با بهترين طـرح و نـگـاشـت و انـدازه گـيـرى و تـقـديـر و پـايه ريزى آفريده شده است همين كه در مـحـيـطـهـايـى قـرار گـرفـت آكـنده از عوامل مخل و مفسدى كه او را دستخوش آثار زيانبار و پستى آور و گزند و آسيب ها قرار مى دهند حالت طبيعى و وضعيتش در محيط جز زيانكارى و رفـتـن بـه انـحـطـاط و پـسـتـى و مـغـاك نـخـواهـد بـود. بـه هـمـيـن دليـل بـلافـاصله مى افزايد ثم رددنا اسفل سافلين الا الذين آمنوا و عملوا الصالحات فلهم اءجر غير ممنون . فما يكذبك بعد بالدين . اءليس الله باحكم الحاكمين(8)
آنـگـاه او را بـه پـسـت تـريـن مـرتـبـه ها باز پس رانديم مگر كسانى كه ايمان آوردند و اعـمـال صـالحـه انـجام دادند كه ايشان پاداش كاستى ناپذيرى دارند. ديگر چه موجب مى شـود كـه تـو (اى آدمـى ) نـظام هستى و زندگى را تكذيب كنى ؟ مگر خدا بهترين حاكم (و كيفر و پاداش دهنده ) نيست ؟
پـس از مـعـرفـت بـه حـقـائقـى چـنـد، پـس از مـعـرفـت تـجـربى نسبت به "خود"، و آگاهى بيواسطه از اين كه برخلاف ساير موجودات و اشياء و جانداران ماهيت ثابتى نداريم و - در حـدود مـقـدر - خـود آفـريـن هستيم و قادريم به نحو آگاهانه و ارادى و از طريق تصميم گيرى هاى مستمر پست ترين لايه هستى و نيز هستى هاى برين را از آن خود كنيم و موجودى بـشـويـم كـه تـا آن لحـظـه نبوده ايم درك اين معنا چندان دشوار نخواهد بود كه به محض مـردن - كه جز ترك زيستن و زندگى جانورى نيست - زندگى تازه اى مى يابيم با همان هستى عالى يا پستى كه در طول عمرمان كسب كرده ايم .
ايـن حـقـايـق بـر مـا روشـن اسـت كه زندگى دنيا عبارت است از انديشيدن ، ترك انديشه ، بـاور آوردن و كـفـر و انـكـار، كـار كـردن اعـم از نيكوكارى و زشتكارى و ستم ، عشق و كين ورزيدن ، خواستن و نخواستن به نحو ارادى و آگاهانه .
زنـدگـى ، عـمـل و شـدن از طـريـق چـگـونـه عـمـل كـردن اسـت . مـا عمل هستيم ، عملى كه امكانات و توانايى هاى خدادادى را به مصرف مى رساند. مرگ لحظه به پايان رسيدن توانايى ها، امكانها، و عمل ارادى و آگاهانه است .
مـا دگـرگـون شـدن هاى خود و ساير مردمان ، و جانواران را ديده و تجربه كرده ايم . ما بودن و شدن را شاهديم و تجربه مى كنيم . نيستى را تجربه نكرده ايم .
ادعـاى اين كه ديگران يا خودمان به محض ترك زيستن نيست مى شويم و نابود مى شويم نابخردانه ترين ادعاست .
ايـن نـابـخـردى نـظـاير بسيارى دارد حتى در ميان دانشمندان كوچك و بزرگ . آنان اغلب ، هـسـتـى را مـنـحـصـر بـه مـوضوع علم خويش يا دست بالا موضوعات مورد بحث و تحقيق در رشـته هاى علوم طبيعى و اجتماعى مى دانند. يگانه هستى را وجود جهان طبيعى و پديدارها و جـمـاد و گـيـاه و حـيـوان و انـسـان مـى پـنـدارنـد.. حـال آن كـه جـمعى از فلاسفه بزرگ و انـديـشـمـنـد، از انـديـشـه درباره "خود" و نه از جهان خارجى و طبيعى كه جهان عدد و كميت بـاشـد آغـاز مـى كـنـنـد. دكـارت از وجـود خـودش كـه در خـلال انـديـشـيـدن و رسـيـدن بـه آگـاهى خودش برايش آشكار شده است آغاز به جستجوى سـاير هستى ها مى نمايد. ديگران كه خردمندترند با گذر از يقين بيواسطه وجود خويش ، تـوانـايـى شـدن و تـحـول وجودى يافتن و بر سر چند راهى زندگى هاى پست و عالى بودن را آگاه مى شوند و يقين مى آورند، جايى كه سرچشمه زندگى ايشان است .
آنـان بـه جـايگاهى كه خدا به ايشان در نظام هستى ، پيدايش و زندگى عطا فرموده است پـى مـى بـرنـد. بـه خـدايـى يـقـيـن مـى آورنـد كـه ايشان را اين جايگاه داده است و آگاه ، انديشمند، خردورز و گزينشگر آفريده است . ايمان مى آورد به اين كه من "هستى اى هستم كه نيست ، اما مى تواند و بايد باشد".
من بايد خودم را بر تصميم هايى كه آگاهانه مى گيرم بنيان نهم . و اين كارى نيست كه يـكـبـار بـراى هـمـيـشه انجام شود، بلكه كارى است كه بايد با نوسازى هميشگى اش در طول عمر تداوم يابد. من چيستم ؟ من نمى توانم بكلى به جسمم ، نقشم در جامعه ، كارهايم ، و حـتـى شـخـصـيـتـم كه در تمام جنبه هاى زندگيم ظاهر مى شود، كاهش يابم يا با آنها هـمـانند و مساوى باشم . عامل اصلى عبارت است از اراده و اختيارم ، همانچه سرچشمه تمامى امكانهاى من است و تمام آنچه كه من مى خواهم باشم .
هـسـتـى بـراى مـن همين انتخاب فعالانه خودم در وضعيت اختيار تكوينى است . اگر به خود نـيايم و آزادى خودم را در قلمرو هستى خودى نپرورانم در همان قلمرو هستى طبيعى و همچون امر بطور عينى (يا مشهود و محسوس ) معين شده ، همچون يك چيز، باقى خواهم ماند(9).
ذات مـا، "خود" ما عبارت است از موقعيتى ويژه كه در نظام هستى ، پيدايش و زندگى داريم ، مـقـام خـليـفـه اللهـى . ايـن تـعـريـف جـهـان - انسان شناختى وحيانى همه تعاريفى را كه فـلاسـفـه و دانـشمندان در طول تاريخ براى انسان آورده اند پس مى زند و بى اعتبار مى گرداند. آن تعاريف با تجربه جامع و ژرفى كه از "خود" داريم بيگانه اند.
صـاحـبـانـش در نـخـسـتين حركت تفكر براى شناخت "خود" به خطا رفته اند. ما، در تعريف وحيانى - توحيدى سرچشمه هر آن هستيى هستيم كه مى توانيم باشيم . ما، ما در هستى هستيم نه اين كه جاى ثابتى در ميان اشياء و هستى ها داشته باشيم .
مـا بـعدالطبيعه ارسطو كه از هستى برداشتى بر حسب دستور زبان و منطق خاص خود دارد در قـيـاس بـا ايـن تـعريف پندار سبكسرانه اى بيش نيست . چه ، ما آدميان گوهرى ثابت و متعين كه چندين خاصيت داشته باشد نيستيم . توانايى ها و امكانهايى كه تكوينا به روى مـا گـشاده شده اند چيزى در ساختار طبيعى يا مورثى ما نيست و نه حتى در ساختار تعالى شناختى ما بلكه جايگاهى است كه در نظام هستى ، پيدايش و زندگى به ما داده شده است .
عطيه اى از آفريدگار متعال است . ما نامتعين آفريده شده ايم و وجودى پايان نايافته ايم . پايان ما در لحظه مردن و انـتـقـال بـه زندگى برزخى تا حدودى تعين مى يابد برحسب آنچه انجام داده ايم و كسب كرده ايم يا نائل به آن شده ايم از لايه هاى عالى تا پست هستى .
در انتقال از زندگى برزخى به قيامت است كه فرجامى كاملا قطعى پيدا مى كنيم آن زمان كه آثار زندگى و اعمال و انديشه ها. و داورى ها و اقدامات سياسى ما بر نسلهاى پس از ما عايدمان شده باشد.
ايـن رخـدادها كه از بدو تاريخ بشر تاكنون بر آدميان واقع شده است تا يكايك آن هستى را در طـول زنـدگـى دنـيا يافته اند كه خود به نحو آگاهانه و ارادى انجام داده اند و در لحـظـه مـرگ و تـحول به حيات برزخى به آن درك از دركات جهنم يا آن درجه از درجات بهشت برزخى جاى گرفته اند خارج از اراده و خواست آنان بوده است .
ايـن رخـدادهـا كـه هـر دقـيـقـه اى بـه تـعـداد زيـادى در حـال وقـوع اسـت و تـا بـرپـايـى قيامت تكرار خواهد شد همان است كه "يوم الدين " يعنى نظام هستى ، پيدايش و زندگى را تشكيل مى دهى . ما محكوم اين نظام هستيم .
تـولد مـا در نـقطه اى معين از تاريخ بشر، در اقليم و كشور و خانواده اى معين و از سلاله اى معين از نژاد و قومى خاص از همين مقوله است .
هـمـه ايـنـهـا را به يكايك ما داده اند بدون اين كه بخواهيم يا نخواهيم . حتى بدون اين كه وجـودى آگـاه و صـاحـب اراده و توان گزينش باشيم اين رخدادهاى تعيين كننده بر ما واقع شـده اسـت بـه مـا يـك "مـن " يـا "خـودى " داده شـده اسـت كه از چرايى يا از كجايى يا به كجايى آن بى خبر بوده ايم .
ايـن "مـن " يـا "خـود" بـا تـمـام تفاوتها و برابريهايش با "من " يا "خود" ديگر آدميان در نـخـسـتـيـن ايام زندگيمان بر ما ظهور كرده و خود را به ما نشان داده است نه اين كه ما با انديشه هاى فلسفى ارسطويى و دكارتى و نظايرش به آن پى برده باشيم .
مـا پيش و بيش از آن كه موجودى شناسنده باشيم موجودى هستيم كه رخدادهاى تكوينى بر ما ظهور دارند و پيوسته ارائه مى شوند و جلوه گرى مى كنند و ما را از وجودشان خبردار مى سازند.
ما بيشتر دريافت كننده ظهور اشياء، رخدادها، و هستيها هستيم . ما مجبور به پيدايش ، تولد، زيـسـتـن ، زنـدگـى ، ارتباط و شدن و تحول پذيرى آگاهانه و ارادى و تحولات وجودى غيرارادى و تكوينى هستيم .
مـا مـحـدود بـه مـرزهـا وجـودى هـسـتـيـم و بـايـد وجـود داشـتـه بـاشـيـم و در حال شدن هم باشيم .
بـا ايـنـهـمـه ، چـنـيـن نـيـسـت كـه تـمـامـى هـسـتـى هـا بـر مـا آشـكـار شـونـد يـا مـا در مقابل فاعل شناس به ادراك آنها نائل آييم .
نـظـام هـسـتـى ، پـيدايش و زندگى را غيبى هست كه از دسترس ما خارج است و فقط با خبر دادن آفـريـدگـار متعال از آن آگاه مى شويم به همان مقدار كه خبر دهد. زندگى برزخى نـسـلهاى گذشته از آن جمله است و زندگى قيامت مردم كه در آينده رخ مى دهد به غيب هستى تـعـلق دارد. خـزائيـن غـيـب ، مـنابع يا سرچشمه هاى تمامى حوادث جهان طبيعى و بخشى از جـهـان انـسـانـى كه با جهان طبيعى مرتبط است ، و هستى هاى آن خزائين در شمار غيب هستى است ، بخش غيرمشهود و غيرمحسوس آن .
بـديـهـى تـريـن بـخـش غيب هستى ، پيدايش و زندگى ، آن هستى و زندگى ماست كه هنوز روى نـداده اسـت و روى مـى دهـد و مـشـهـود و مـحـسـوس و مـعـقـول هـم مـى شـود. پدران و مادران نمى دانند فرزندانشان انسان راستين خواهند ماند يا تـعـالى يـافـتـه مـسـلمـان مـى شـونـد يـا دامـواره گـشـتـه يـا شـى ءواره و قـابـل خـريـد و فـروش مـى گردند. تنها با مرور زمان هويدا مى گردد كه هر يك چه مى شـونـد. تـفـاوتهاى فاحشى كه حتى در هستى فرزندان يك خانواده بروز مى نمايد باور كردنى به نظر نمى رسد. اين بدان سبب است كه هستى ما امكان است .
امكان طراحى هستى آتى خويش بدانگونه كه اراده مى كنيم و تصميم گرفته به اجرا مى گذاريم .
هـر يـك از مـا حـكمت وجود و زندگى خود را از پرتو امكانهايى كه تكوينا به ما داده شده درك مـى كـنـيـم و نـيـز حكمت وجود اشخاص و اشياء و حوادث پيرامون خود را از روى اثر و نـقـشـى كـه در تـحـقـق امـكـانـهـايـمـان دارنـد خـواه ايـن تـحـقـق را تـسـهـيل و تسريع كنند و خواه مانع آن شوند باز مى شناسيم و طبقه بندى مى كنيم و به حافظه مى سپاريم .
ايـن گـونـه مـعرفتها كه بنيادين اند از طريق تجربه زندگى و تجربه امكانهاى وجود شـخـصـى خودمان كسب مى گردد كه به شخص خودمان اختصاص ندارد و تجربه اى عام و مشترك است .
اشـيـاء و موجودات و ساير آدميان معنى خود را براى من در اين تجربه كسب مى كنند نه اين كـه هـر يـك مـعـنـى ويـژه و ثابتى داشته باشند. معنى ، امرى است مرتبط با آدمى . ما با بكارگيرى يا عدم بكارگيرى اشياء و اشخاص پيرامون خويش از جمله بدنمان و آنچه در محيط بين المللى ، محيط طبيعى و محيط اجتماعى هست به آنها معنى مى بخشيم در عين اين كه آنـهـا طـبـيـعـت خود را محفوظ مى دارند و از دسترس ما دور مى ماند. در محدوده تغيير پذيرى تـكـويـنـى آنـهـاسـت كـه مـا دگرگونشان مى سازيم و در اين فراگرد به آنها معنى مى بخشيم .
در ايـن فـراگـرد، با دو گونه هستى بكلى متفاوت آشنا مى شويم : هستى انسانى خود، و هـسـتـى غـيـرانـسـانـى كـه در بيرون از جهان انسانى به نحو تكوينى يا سازمان يافته پـيـوسـته جارى و در كار است . اين آشنايى و معرفت ، نه برداشتهاى عقلى بلكه گونه اى هستى انسانى است كه تمامى شكلهاى شناخت از جمله معرفت عقلى را پديد مى آورد.
وجـود هـر انـسـانـى پـنـچ دوره زمـانـى را مـى پـيـمـايـد. اول ، دورانـى كـه در آن نـام و نـشـانـى نـدارد تـا بـتـوان بـه او اشـاره اى كـرد: هـل اءتـى عـلى الانسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا(10) اين دوران بى نهايت طـولانـى بـراى هـر انـسـانـى هـسـت . دوم ، سالها يا دهه هايى كه پيش از تولد انسانهاى اوليـه گـذشـتـه اسـت و هـزاره هـايى كه براى ما پيش از تولدمان سپرى شده يا پيش از تولد آيندگان خواهد گذشت . طول اين دوره تاريخى برحسب روز تولدمان سپرى شده يا پيش از تولد آيندگان خواهد گذشت . طول اين دوره تاريخى برحسب روز تولد هر كسى نسبت به ديگران تفاوت مى نمايد.
ايـن دوره تـاريـخـى را بـايـد بـه دوران بـى نـهـايـت دراز قـبـل تـاريـخ بـشـر مـلحـق كـرد، چـون در ايـن يـك هـم آن فـرد مـوجـودى قابل ذكر و اشاره نيست .
سـوم ، دوره بـس كـوتـاه عمر انسان است كه در آن آگاهانه و بنحو ارادى زندگى مى كند تـا وجـودش را پـس از وانـهـادن زنـدگى جانورى رقم بزند. اين لحظات تاريخى را كه عمرمان باشد خداوند "اجل " و اجل معين مى نامد و زندگى در آن را حيات دنيا مى خواند. مرگ رخـداد پـايـانـى عـمـر يـا اجـل يـا زنـدگـى دنـيـاسـت و تـواءم بـا انتقال به زندگى برزخى .
چـهـارم ، دوره زنـدگـى بـرزخـى كـه تـا واقعه عظيم ، هولناك و دامنه دار قيامت دوام دارد. پنجم ، دوران بى انتهاى زندگى قيامت .
طـول عـمـر يـا اجـل مـعـين و زندگى دنيا يگانه فرصتى است كه در اختيار داريم تا در آن درسـهـاى پروردگارمان را ياد بگيريم و در سراپاى وجودمان بكار بنديم تا به حيات طـيـبـه كـه اسـلام و زنـدگـى ارزشـمـند ارزش آفرين و بايسته باشد درآمده هستى برين يـافـتـه در لحظه مردن به درجات والاى حيات برزخى و قرب الهى درآييم نه مانند كفار زشـتـكـار سـتـمـگـر بـرخـود و ديـگـران كه به دركات جحيم خود ساخته فرو مى غلتند و فـريـادشـان بـرمـى آيـد كـه ربـنـا اخرجنا نعمل صالحا غير الذى كنا نعمل(11) پـروردگـار مـا، مـا را از ايـن هـستى هاى پست بدر آر تا كارهاى شايسته كنيم و غير از آن كـارها كه مى كرديم ! و اين پاسخ را مى شنوند: اءولم نعمركم ما يتذكر فيه من تذكر و جاءكم النذير؟! مگر نه اين است كه به شما آنقدر عمر داديم كه در آن كسى كه ياد گيرنده درسهاى پروردگار باشد مى تواند درس بگيرد و اخطار كننده هم آمد؟!
حـتـى اذا جـاء احـدهـم المـوت قـال رب ارجـعـون ....و مـن ورائهـم بـرزخ الى يوم يبعثون ...(12) تـا آنـگـاه كـه رويـداد مـرگ در رسـدشان گويد: پروردگار من ! مرا (به زنـدگى دنيا برگردان شايد كار صالحى انجام دهم در ميان آنچه وانهاده ام . چنين نشود. آن فـقـط حـرفـى اسـت كـه او مـى گـويـد. و پيش رويشان برزخى است تا زمانى كه به زنـدگـى قـيـامـت انتقال يابند. در آن هنگام كه در صور دميده شود نسبتهاى خويشاوندى در آنـوقـت مـيانشان گسسته باشد و نه با يكديگر گفتگو توانند كرد. در آن زمان كسى كه كـارهاى ارزنده اش گران آيد چنين كسانى برنده پيروزاند و كسى كه كارهاى ارزنده اش سـبـك بـاشـد چـنـين كسانى خود بازنده زيان برده اند، در دوزخ جاودانه اند. آتش هستى و چهره شان را بسوزاند و خود در آن آتش قيافه غمناكى دارند.
بـرزخ در ايـنـجا اشاره به يك نوع زندگى است كه ميان زندگى هر فردى با زندگى قيامتش فاصله افكنده و حايل شده است .
اين زندگى و زندگى قيامت كه در پى آن روى مى دهد رخدادهايى هستند كه كافران آن را دروغ مـى شـمـارنـد تـا زنـدگـى پـسـتـى را كـه در طول عمرشان برگزيده اند و ادامه مى دهند توجيه نمايند.
حـال آن كـه رخـدادها را باور داشته باشند يا در آن ترديد نمايند بسته به وضع خاص هـر يـك از آنـهـاسـت . كـفـر ورزيـدن و انـكـار كـردن دليـل بر اين نمى شود كه فاعل آن در واقع به آن باور نداشته باشد يا حتى در وقوع آن ترديد نمايد.
از آيـات بـسـيـارى چـنـيـن اسـتـنـبـاط مـى گـردد كه اكثريت آدميان ، خدا را انكار نكرده تنها رويـدادهـاى زنـدگـى بـرزخـى و قـيـامت را براى خود و ديگران ناديده انگاشته دروغ مى شمارند. چندين سوره بلند مكى بيان اين واقعيت اجتماعى و جهانى است .
كـفـار و مـنـكـران پـس از رويـداد مـرگ مانند ساير مردم مى فهمند كه خدا واقعيتى آشكار و روشـن اسـت و زنـدگـى برزخى قابل ترديد و انكار و كفر و غفلت و ساير كارهاى ارادى مشابه نيست . چه در آن لحظه ، زندگى واقعى آنان را- و نه چيزى غير آن را- به آنان مى دهد: يوم تشهد عليهم السنتهم وايديهم و ارجلهم بما كانوا يعملون . يومئذ يو فيهم الله دينهم الحق و يعلمون اءن الله هو الحق المبين !(13)
يـو فـيـهـم يـعنى زندگى واقعيشان را بدون كم و كاست به ايشان مى دهد. همان زندگى واقـعـيـشـان را بـدون كـم و كـاسـت بـه ايـشـان مـى دهـد. هـمـان زنـدگـى را كـه در طول عمر يا اجلشان و مهلت و فرصتشان آگاهانه و بنحو ارادى برگزيده بودند.
وجـاءت سـكـره المـوت بـالحـق . ذلك مـا كـنـت مـنـه تحميد. و نفخ فى الصور ذلك يوم الوعيد...(14)
مدهوشى مرگ (مرگ آدم كافر) واقعيت زندگى برزخى را پيش آورد. آن ، همان است كه تو از آن كـنـاره مـى گـرفـتـى ! و در صـور دمـيـده شـد تـا انتقال به زندگى برزخى صورت پذيرد. آنك واقعه اخطار شده صورت پذيرفت و هر كـسى در حالى آمد كه محركى و شاهدى همراه داشت . واقعيت اين است كه تو در اين باره در غـفـلت بـسـر مـى بـردى (نه اين كه آن را باور نداشته باشى )، اينك آن پرده غفلت خود سـاخـتـه ات را از تـو بـزدوديـم تـا ديـده ادراكـت ايـنـك تيز و بيناست . و رفيقش (حاكم و رهـبـرش ) گـفـت : ايـن اسـت آنچه نزدم آماده است . به دوزخ افكنيد هر ناسپاس حق ناپذير مـانـع كـار خـير شونده شك ورزنده اى را كه در كنار خدا خدايى ديگر انديشيد و تراشيد. وانگهى او را اندر عذابى شديد افكنيد. رفيقش (حاكم و رهبرش ) گفت : اى پروردگار ما، من او را به راه نافرمانى تو نكشاندم بلكه او خود در گمراهى ديرينه اى بود. فرمود: در پـيـشـگـاهـم عـليـه يكديگر اقامه دعوا نكنيد چون پيش از اين اخطارها به شما كرديم و هشدارها دادم . در نظام تكوينى من گزارش غيرواقعى جايى ندارد و نه من ستمگر نسبت به بندگان خويشم .
سخن از زندگى برزخى چه فايده اى براى ما دارد؟
ايـن سـخـن ، گـزارشـى عـبـرت انـگـيـز اسـت از بخش پنهان تاريخ بشر كه اكنون هم در حال وقوع بوده در آينده نيز تكرار مى شود و ما را از نظام هستى ، پيدايش و زندگى با خـبـر مى سازد. مى فهميم اختيار هر يك از زندگى هاى عالى و پست و انجام كارهاى زيبا و زشـت چـه آثـارى از نـيـك و بد بر وجودمان مى نهد، هستى ما را اعتلا بخشيده به قرب خدا نـائل مـى گرداند يا پست كرده از او دور مى نمايد، چه رويدادهاى طبيعى و اجتماعى مسرت بخش و غم انگيزى را در پى دارد و چه احوالى را پس از مردن براى ما ببار مى آورد؟
گـزارش از زنـدگـى بـرزخـى و زنـدگـى قـيـامـت مكمل گزارشى است كه پروردگار متعال از بخش مشهود، محسوس ، و مسموع تاريخ بشر، اقوام و ملتها مى دهد و در سراسر قرآن به چشم مى خورد.
نـيـمـى از گـزارشـهـا مژده و تشويق و ترغيب است و نيمه ديگرش اخطار، هشدار، و پرهيز دادن .
بـيـش از آن كـه از احـوال آدمـيـان در قـيـامـت سـخـن بـگـويـد از احوال آنان بلافاصله از لحظه مرگ سخن به ميان مى آورد، و به همين مقدار تحولات كيفى هـسـتـى آنان را در نتيجه كارها و نوع زندگيشان در همين دنيا و همين زندگى جارى و مشهود بـه آنـان گـوشزد مى فرمايد: من عمل صالحا من ذكر اءو انثى و هو مؤ من فلنحمييه حياه طيبه ...
مـا بـا تـصـمـيـم گـيـرى هـايـمـان بـويژه گزينش يك نوع زندگى از ميان چندين گونه زنـدگـى عـالى و پـست ، هستى آتى خود را رقم مى زنيم و مى سازيم . ما كارنامه ايم اما كارنامه اى وجودى نه نمودارى و تفسيرى و بيانگر.
كـلا ان كـتاب الابرار لفى عليين . و ما ادراك ما عليون . كتاب مرقوم يشهده المقربون* (15)
كـلا ان كـتـاب الفـجـار لفـى سـجـيـن . ومـا ادراك مـا سـجـيـن كـتـاب مـرقـوم ويل يوميذ للمكذبين(16)
مـا در همين زندگى دنيا با نوع زندگى و انديشه ها و باور و انكار و داوريها و اعمالمان هـسـتـى ويـژه زنـدگـى بازپسين خود را مى سازيم . نخست زندگى برزخى ما ساخته مى شـود، و بتدريج تا لحظه برپايى قيامت و دگرگونى بى نظير جهان طبيعى زندگى قـيـامـتـى ما از طريق آثار زندگى و اعمالمان بر نسلهاى پس از مردنمان ساخته و آماده مى شـود. زنـدگى قيامتى هر يك از ما به لحاظ كيفيت با زندگى برزخى ما تفاوتى ندارد، امـا آثـار و اعـمـالمـان بـر نـسـلهاى آتى سبب مى شود آن كيفيت حدت و شدت يافته درجات بهشتى ما يا دركات دوزخى ما را تغيير دهد.
زنـدگـى بـرزخـى سـه گـونـه اسـت : زنـدگى "اعراف " كه به كسانى تعلق دارد كه حـجـمـى عـظـيـم و گـسـتـره اى پـهـنـاور و تـنـوع بـسـيـارى از عـمـل صـالح و تـقـرب آور داشـتـه انـد و بـه مـقـام "ابـرار" - صـاحـبـان نـيـكـى بيكران - نـائل آمـده انـد. مـى تـوان گـفـت بـرتـريـن لايـه هـسـتـى بـهـشـت را "ابـرار" تـشكيل داده اند كه "اعراف " يا هستى برين انسانهاى سرشناس يا "معاريف " نام گرفته است .
سـايـر لايـه هـاى بـهـشـت كـه درجات آن باشد از زنان و مردانى پديد آمده است كه داراى ايـمـان ، تـقـوى ، تـوكـل ، رجـاء صـبـر - يـا مـقـاومـت در بـرابـر عـوامـل مـخـل و مفسد محيط - و حجم و گستره معينى از كارهاى شايسته يا معروف اند. جهنم از هـسـتـى پـسـت زنـان و مـردانـى بـوجـود آمـده اسـت كـه فـاقـد اعـمـال صـالحـه بـوده انـد و بـه نـسـبـتـهـاى مـخـتـلف عـمـل زشـت يا منكر يا ستم بر خود و ديگران داشته اند. اينها لايه هاى پست هستى است كه آنها در زندگى دنيا توليد كرده و براى "خود" ساخته اند.
بـديـنـسان جهان انسانى گشوده خود مختار، كه عمر معينى داشته به قيامت ختم مى گردد و در قياس با دوران مديد جهان طبيعى ثانيه اى هم به حساب نمى آيد ذره اى از نظام هستى ، پـيـدايـش و زنـدگـى بـشمار مى آيد كه در آن چندين هستى پست و عالى توليد گشته در جـايـگـاه خـاص و مـقـدر خـويـش قـرار مـى گـيـرنـد. ايـن قـرارگـيـرى در طول عمر يكايك آدميان روى مى دهد.
اين قرارگيرى آدميان در لحظه مرگ و انتقالشان به حيات برزخى و سپس به حيات قيامت در سـه عـالم مـتـفـاوت عـالى و پـست ، گونه اى جداسازى و جداشدن هم هست . به همين جهت خـداونـد مـتـعـال از لحـظـه مـردن و از لحـظـه بـرپـايـى قـيـامـت بـه عـنـوان "يـوم الفـصـل " رخـداد جـداشـدن و جـداسـازى ياد مى فرمايد. از طرف ديگر، با مردن هر كس و انـتقالش به زندگى برزخى ، او به يكى از سه عالم مى پيوندد، صاحب نيكى بيكران بـه عـالم اعـراف ، بـهـشـتى به عالم بهشت ، و دوزخى به عالم پست دوزخ . هر كسى به همنوع و به همزيست خويش ‍ مى پيوندد و محشور مى شود. هم لحظه مردن ، رويدادها "حشر" و گردهمايى است و هم روز يا رخداد قيامت رويداد گردهمايى است .
هـم دو زمـان جمع شدن يا يوم الجمع است . در اين دو لحظه يا دو رخداد، هم جدا مى شوند و هـم جـمـع . در قيامت ، يومئذ يصدر الناس اشتاتا ليروا اعمالهم ... در آن رخداد آدميان در حـال پراكندگى بدر آيند تا اعمالشان را به آنان نشان دهند. يعنى به گونه هستى ويژه اى كه خود به آن درآمده اند و نه به صورت موضوع مطالعه و تحقيق و شناخت . هر كسى خودش را مى بيند و مى شناسد خودى كه جز اعمالش و شيوه بودن و زندگيش نيست . خودى كه در طول عمر كوتاه يا درازش بتدريج و به نحو آگاهانه و ارادى ساخته است . امـا در آن زمـان قـادر بـود خـودش را مـورد غـفـلت ، جـهـل ، انـكار، و كفر قرار دهد بطورى كه خودش را موقتا نبيند يا اگر هم بناچار مى بيند آن را بـا غـفـلت و انـكـار مـبـهم و تيره گرداند يا دگرگونه ساخته مثلا خود بزرگ بين گـردانـد البـته خود بزرگ بينى كاذب كه نمى توان كذبش را بكلى و بتمامى از نظر دور داشـت . لكـن در لحـظـه انـتـقال به زندگى برزخى ، واقعيت را چنان كه هست و قدرت انـكـار و غـفـلت و كفر هم ندارد مى بيند و ادراك مى نمايد. اين يك خودشناسى تكوينى - و نه ارادى - است .
انـسانهاى راستين كه اهل تفكر، و تعقل بودند در زندگى دنيا نسبت به "خود" و اعمالشان حتى نسبت به ديگران معرفتى نسبى داشتند و در زندگى برزخى واقعيت خود و ديگران را بـهـتـر از گـذشـتـه مـى بينند. مردم مؤ من كه در پرتو انسان شناسى وحيانى و تجربه حـيـات طـيبه و ساير زندگى ها از مرتبه انسان شناسى و خودشناسى والايى برخوردار بودند و در زندگى برزخى واقعيات را به روشنى تمام ادراك مى كنند. آنان جذب "نور" كـه مـحتواى قرآن باشد(17) مى گردند. بيشك ، كفار ستمكار بر خود و برديگران ، واقـعيات نظام هستى ، پيدايش و زندگى را بتمامى در زندگى برزخى ادراك نمى كنند و جـز بـه آنـچـه مـايـه كـيفرشان باشد آن هم به نسبت كفر و ستمشان درنمى يابند و نمى بـينند. به همين واقعيت اشاره مى فرمايد آنجا كه جهنم را ظلمات مى خواند و لايه هاى پشت بر پشت ظلمات .