مكافات عمل

سيد محمد رضى رضوى

- ۵ -


29 - شكسته شدن پا براى شكستن پاى سگ
گويند كه از شيروان پرسيدند: عدالت را از چه آموختى ؟ گفت : قبل از زمان سلطنت از جايى عبور مى كردم . پياده اى را ديدم كه چوبى به پاى سگى زد و پاى او را شكست .
پس سوارى بر آن پياده گذشت و اسب او لگد زد و پاى آن پياده را شكست . پس آن سوار روانه شد. پاى اسب او به سوراخ جانورى فرو شد.استخوان پاى آن بشكست . دانستم كه ظلم عاقبت ندارد.(231)
30 - پاى سگ به جاى پاى روباه
نقل است پادشاهى ظلم در شكار گاهى رفت . ديد كه سگى پاى روباهى (را) گرفت (232) و در هم شكست . روباه بيچاره لنگان لنگان به سوراخى فرو خزيد كه ناگاه پياده (اى ) تفنگچى تيرى بيرون نمود. گلوله اش به پاى سگ رسيد و لنگش نمود كه ناگاه اسب سركشى چنان لگد بر پاى آن پياده زد كه استخوانش شكست كه ناگاه پاى اسب در مغاكى فرو شد و بشكست .
پادشاه (را) به ديدن اين معامله ديده دل بيدار و چشم جان هوشيار گرديد و از بيدادى دست كشيده به دامن عدل و انصاف در آويخت .(233)
31 - اتهام به احمد بن طولون
احمد بن طولون بچه بود. آمد پيش پدرش . اظهار كرد كه : دم در عده اى بينوا و ضعيت هستند؛ يك چيزى براى آنها بنويس . گفت . برو قلم و دوات بياور (تا) بنويسم . آمد از اطاق كه قلم و دوات ببرد. يكى از جاريه هاى پدرش را ديد كه با يكى از خدمه مشغول امر نامشروع هستند. او هيچ چيز نگفت . قلم و دوات را برداشت و برگشت . كنيز با خود خيال كرد كه احمد در دالان به من دست اندازى كرد. او تصديقش كرد. برداشت به يكى از خدام خود نوشت كه : به محض رسيدن ورقه حامل ورقه را به قتل برسان . كاغذ را به دست احمد (و) گفت : ببر به فلان خادم بده . احمد از مضمون كاغذ بى خبر بود.(آن را) گرفت (و) آورد. به همان كنيز مرور كرد. كنيز پرسيد كه : كجا مى روى ؟ (گفت ) حاجت مهمه اى امير دارد؛ براى آن مى روم . او كاغذ را از دست وى گرفت (و) داد به همان كس كه با او به كار خلاف عفت مشغول بود؛ مقصودش اين بود كه غضب امير را بر احمد زياد كند.
از قضا آن خادم كاغذ را به صاحبش رسانيد. او نيز به مجرد اينكه از مضمون آن آگهى يافت بدون تامل سر او را از تن جدا كرد و پيش امير آورد. امير احمد را خواست (و) گفت : هر چه ديده اى راستش را بگو، والا تو را مى كشم .
احمد قصه كنيز را گفت . بعد (طولون ) كنيز را خواست (و) گفت : راست قضيه را بايد بگويى . او نيز داستان خادم را گفت . پس كنيز را كشت .(234 )
32 - زنى كه به افتادن ديگرى از روى مركب خنديد
مرحوم حجه الاسلام آقاى سيد حسين فاطمى از والد ما جد خود مرحوم آقا سيد اسحاق نقل مى كند كه ايشان فرمود:
زمان بشرف به كربلا براى زيارتى ، يك دسته زنان اهل يزد به زيارت مى رفتند، و يك خانم مجلله محترمه با نوكر به زيارت مى رفت . اين خانم بر الاغ بندرى داراى پالان قجرى و تنبلى (سوار) بود. اتفاق افتاد و يكى از زنان يزدى (235) دست الاغش در سوراخى رفت . آن زن از الاغ افتاد. خانم مجلله خنديد. الاغ خانم دستش در سوراخى (و) آن زن از الاغ افتاد. پاى خانم در ركاب ماند. الاغ جو خورده مست راه بيابان را گرفت به دويدن (و) خانم را بر زمين مى كشيد. به زحمت فوق العاده الاغ را گرفتند. خانم بعد از برهنگى بدن و خلاصى از اين ورطه گفت : يك خنده بيجا كردم بر زن يزديه ؛ به اين مبتلا شدم . (236)
33 - قتل دختر ساطرون پادشاه
در ((حبيب السير))...حكايت كنند كه : ساطرون سلطان عظيمى بود و در شهرى از شهرهاى كنار فرات بود. به نحوى با سطوت بود كه شاپور ذوالاكتاف از او پاس مى برد.
شاپور با قيصر روم صلح نمود ميل به تسخير ساطرون را نمود. لشكر كشيده دور حصار شهرش آمد. ديد راه راست دستبرد ندارد. متحير شد.
دختر ساطرون از بالاى قلعه چشمش به شاپور افتاده فريفته او شد. نامه اى به شاپور نوشت كه اگر مرا در حباله خود در آورى ، من راه فتح قلعه را به تو بنمايم .
شاپور قبول نمود. دختر ساطرون راه تسخير قلعه را به لشكريان تعليم كرد. شبانه شاپور و لشكريانش وارد قلعه شدند و شاپور ساطرون را به قتل رسانيد. و سر او را بر نيزه زد(237) و به تمام اهل شهر نمايان كرد. اهل شهر تماما منقاد(238) شاپور شدند.
پس شاپور دختر ساطرون را به حباله خود در آورد و مدتى با او بسر برد. شبى ديد پشت دختر ساطرون خونين است . از او سبب خون آلودگى پشتش را سؤ ال نمود؟ گفت : در شب گذشته برگ موردى (239) در بستر من بوده و بدن مرا خراشيده است .
شاپور گفت : پدرت تو را به چه غذايى تربيت كرده كه بدن تو به اين اطافت شده ؟
دختر گفت : به زرده تخم مرغ و مغز سر بره گوسفند و انگبين مرا پرورش ‍ كرده بود.
ساعتى از اين كلمات شاپور سر به زانو گذاشت (240) و متفكر بود تا پس از ساعتى سر برداشت (241) و به او گفت : تو با پدرى چنين مهربان بيوفايى كردى ؛ چگونه با من وفا كنى ؟!
پس امر كرد كه گيسوهاى او را به دم تو سن بسته در ميان خارستان كشانيدند تا هلاك شد.(242)
34 - كيفر مامور ستمكار حكومت
در ((زينه المنابر)) از محمد بن طلحه شافعى نقل كرده ، كه از واقعات زمان موسى بن عليه السلام و آثار بنى اسرائيل اين قضيه را نوشته است كه :
مردى فقير در آن زمان بود. كه از صيد ماهى معاش مى كرد، و امرش به آن مى گذشت .
يك روز ماهى بزرگى صيد كرد. خوشحال و مسرور آن را برداشته به سوى خانه روان گرديد. در بين راه يكى از اعوان ظلمه (243) با او تصادف كرد. خواست آن (244) را از او بگيرد. صياد ممانعت كرد. آن ظالم چوبى كه در دست داشت به قوت بر سر صياد زد و به جبر ماهى را از او گرفت و چيزى به آن فقير نداد.
آن فقير سر به سوى آسمان كرد. عرض كرد: خدايا، مرا ضعيف خلق فرمودى و او را قوى . پس حق مرا به زودى از او بگير؛ چه او به من ظلم نموده (است ) و من تاب صبر كردن تا دار آخرت و قيامت را ندارم .
پس آن ظالم ماهى را به خانه برده ، به زنش داد تا بريان كند. (زن آن را پخت ) و بر سر سفره حاضر نمود. چون دست در از كرد كه پاره اى از آن ماهى بر دارد يك خار ماهى به دستش فرو رفت . در حال نعره و فريادش ‍ بلند شد. چنان به شدت درد گرفت كه آرام از او برداشت و از آن ماهى نخورد و حركت كرد به سوى طبيب .
چون طبيب انگشت او را ديد، گفت : چاره اى جز بريدن نيست چون اين درد (در) اثر زهر است . ناچار انگشت را بريد. زهر بر كف دست سرايت كرد. كف را هم بريد. زهر به بالاتر سرايت كرد. او را هم بريد، همچنين هر عضوى را كه مى بريد به عضو ديگر سرايت مى كرد. تا اينكه از شدت وجع سر به بيابان نهاد. درختى را از دور ديد به پاى آن درخت آمد(245) و ناله بسيارى نمود و به خداوند استغاثه نمود كه آن بليه را از او رفع نمايد.
به ناگاه آوازى شنيد كه گوينده اى مى گويد: اى بيچاره ، تا به كى اعضاى خود را مقطوع مى كنى ؟ برو خصم خود را راضى كن .
پس به شهر مراجعت نمود و صياد را پيدا كرده خود را در پيش قدم او به خاك انداخت و از او طلب عفو و بخشش نمود و قدرى از مال خود را به او داد.
پس مرد صياد از صميم قلب از جنايت و ظلم او در گذشت . فى الفور(246) و جع و درد دستش ساكن گرديد. و شب را خوابيد با توجه خالص و انابه بر كرده خود.
چون صبح بيدار شد، (به فرمان ) خداوند به بركت تدارك آن ظلم و عفو صاحبش و توبه خالصه آن ظالم ، (بدو رحم كرد و) دست او به حال اول برگشت ؛ مثل (247) اينكه هيچ آسيبى نديده .
پس از جانب بارى - تعالى - به موسى وحى شد كه : اى موسى ، قسم به عزت و جلال خودم كه اگر اين مرد خصم خود را راضى نمى كرد، هر آينه تا زنده بود به درد عذاب من مبتلا بود.(248)
35 - تبديل شدن آب شير به سيل
شخصى از صحرا وارد خانه شد. دخترى داشت بسيار زيرك . به چهره پدر نگاه كرد؛ آثار غصه و غم (از) چهره او مشاهده نمود. جهت كسالت پدر را پرسيد. گفت : افسار گاو در دست من بود و از رودخانه اى رسيدم ناگاه سيلى عظيم پديدار گشت و گاو را برد و نزديك بود جان من هم با خطر مواجه گردد.
دختر گفت : اين سيل را تو خود فراهم آوردى كه گاو را ببرد. زيرا من در خانه تو مى باشم ، و در ظرف ده سال است كه هر مقدار ما شير از اين گاو مى دوشيم ، تو مى گفتى يك مقابل آن هم در آن بريزيم . آبى كه ده سال است در شير كرده اى كم كم جمع شد، و گاو را برد. اگر از اين عمل رفع يد نكنى (249) نوبه (250) ديگر تو را خواهد برد.(251) و مانند اين قصه : نقل شده شخصى بوزينه اى داشت و شغل آن شخص شير فروشى بود. لكن به قدرى از گاو خود شير مى دوشيد، به همان مقدار هم آب جز و او مى كرد و مى فروخت . تا اينكه پول زيادى به دست آورد، وقتى خواست از روى آب دريا مسافرتى از براى تجارت كند بوزينه خود را هم همراه برداشت وسط دريا كه رسيدند. بوزينه پريد و در حال غضب كيسه اى (را) كه در ميان او پول صاحبش بوده پاره كرد و فورا او را دو قسمت نمود و نصف او را در ميان دريا ريخت . صاحبش خواست او را اذيت كند. حالى كرد كه : نصف اين پول را از اين آب گرفته اى و بايد پول آب تحويل آب داده شود. آن شخص دست عبرت به دندان گزيد و توبه كرد كه ديگر آب در شير نكند.(252)
36 - نتيجه مسخره كردن و سواسى
آقاى آقا شيخ عباسى طهرانى ...فرمود: يك نفر از ارباب علم و دانش - كه در نهايت درستى و راستى بود - براى من نقل كرد كه يكى از اهل علم در نيت نماز و سوسه داشت . (چنان ) كه اتصالا تكبيره الاحرام مى گفت و بعد به هم مى زد.
من روزى سر به سرش گذاشته تقليد او را در آوردم . از قضا خودم گرفتار درد او گرديدم . خواستم كه نماز بخوانم ، ديدم از من نيت نمى آنيد (و) همان حال ترديد و وسوسه كه او داشت بر من نيز عارض شده است . پس ديدم هر چه نيت مى كنم و تكبيره الاحرام مى گويم ، در صحت آن ترديد كرده به همش مى زنم .
ملتفت شدم كه اين سنگ از كجا به پاى من برخورده . تا پانزده سال من اين ابتلا را داشتم . بعد با دعا و توسل از اين گرفتارى نجات يافتم .(253)
37 - سزاى راهنمايى قاتل
در كتاب ((زهرا الربيع )) (254) از بعضى موثقين نقل و حكايت نموده كه در اصفهان مردى خواست زن خود را بزند. پس عصا برداشت (255 ) و چند عصا به او زد(256) در اين آن زن از دنيا رفت . و حال آنكه قصد شوهرش تنبيه او بود نه قتلش .
پس از اقوام آن زن كمال خوف پيدا كرده راه (257) حيله اى از خلاصى از شر آنها پيدا ننمود. پس از خانه بيرون آمده (258) و به يكى از آشنايان قصه خود را نقل كرد. آن مرد راه خلاصى از شر اقوام آن را گفت به اين است كه :
مرد نيكو صورتى را پيدا كرده او(259) را به عنوان مهمانى به خانه ببرى و سر او را بريده پهلوى جنازه زنت بگذارى ! كه اگر خويشان زنت از تو مواخذه نمودند، بگويى كه : من اين جوان را ديدم كه با او زنا مى كرد، من هم طاقت نياورده هر(260) دو را به قتل رسانيدم !
پس اين مرد حيله اى (را) كه او گفت پسنديد و در(261) خانه خود آمد(262) و نشست . ناگاه ديد جوانى از در خانه اش عبور نمود. او را دلالت كرد كه به منزل او در آيد و با او موانست نموده غذايى (263) ميل كند. آن جوان بيچاره قبول نمود (و) با داخل منزلش شد.(264) بعد از صرف غذا صاحب منزل سر او را بريد(265) و در نزد جنازه زنش خوابانيد جنازه او را.
چون خويشان زن از ماجرا خبردار شدند و فهميدند كه قتل زن به واسطه زنا دادن او بوده اظهار مسرت به عمل او نمودند.
قضا را آن مردى كه اين حيله را تعليم شوهر آن زن نموده بود پسرى داشت ؛ آن روز (پسر) به خايه نيامد. پس مضطرب شده نزد شوهر آن زن رفت و گفت : آن حيله كه به تو آموختم بجاى آوردى ؟ گفت : بلى . گفت : آن جوان كشته را به من نشان بده . چون به بالين جنازه آن جوان آمد، ديد پسر خود اوست كه آن مرد او را كشته است . پس خاك سياه بر سر كرد(266) و مصدق قول معصوم كه فرموده : ((من حفر بئرالاخيه اوقعه الله فيه ))(267) ظاهر گرديد.(268)
38 - به چاه افكندن و به چاه افتادن
در روزنامه اى ديدم نوشته بود: شخصى از طهران قصد كرد كه با عيالش به اصفهان برود و لكن چون شخصى ثروتمند با غيورتى بود، از براى آنكه مبادا چشم نامحرمى به عيالش بيفتد، ماشين سوارى به تنهايى كرايه كرد و از طهران به طرف اصفهان حركت نمود.
راننده ماشين فكر كرد كه : اين مرد و زن از ثروتمندان مهم طهران مى باشند و فعلا اختيار آنها در دست من است . بهتر آن كه ماشين را در يكى از اين دره هاى كوه ببرم و چون نصف شب است و كسى نيست ، آنها را برهنه كنم و جان خود را از اين گرفتارى شوفرى و دربدرى بيابانها نجات دهم .
پس (269) از تصميم به عمل ، ماشين را در دره كوهى برد و كاردى كه داشت به روى بيچارگان برآمد. و هر چه آنها الحاح مى كردند، به دل سنگ آن مرد اثر نمى كرد. لكن در آخر به آنها گفت : چاهى در اين نزديكى هست ، كه از آن به گوسفندان (270) آب مى دهند. يا بياييد خود را به فوريت ميان آن چاه بيفكنيد، تا اگر در ميان آن چاه هلاك شديد كه فبها(271) و اگر هلاك نگشتيد تا مى آيد كسى شما را از چاه بيرون آورد، من خود را به اصفهان برسانم و نمرده ماشين خود را عوض كنم كه مبتلا نگردم .
آنها چون از براى خويش چاره اى نديدند، خود را در ميان آن چاه افكندند و اتفاقا آب آن چاه تا بالاى زانوى آنها بيش نبود و آن بيچارگان تا فردا قبل از ظهر با آن حال در ميان آب زندگى مى كردند.
و آن شوفر چون به نزديكى اصفهان رسيده بود، به فوريت خود را به اصفهان رسانيد و فردا صبح زود مراجعه كرد از براى آنكه نمره ماشين خود را عوض كند. ديد معطلى و حق و حساب زياد بر مى دارد؛ خود را ملامت كرد كه چرا آنها را نكشتم تا اينكه به اين گرفتارى متبلا گرديدم . بعد در پيش ‍ خود گفت : باز بهتر آن است كه زود خود را در بالاى چاه برسانم و اگر هلاك نشده اند، آنها را بكشم تا اينكه فكرم آسوده گردد و اذا سه نفر مسافر طهران كه حاضر بود سوار كرد و به عجله برگشت . و به مسافرين گفت : آب ماشين تمام شده ؛ در اين نزديكى چاهى است كه مى روم آب بياورم . و به عجله به طرف چاه روان گشت .
چون در بالاى چاه رسيد، سرفه اى كرد تا معلم كند آنها مرده اند يا زنده اند. بيچارگان - چون صداى سرفه شنيدند - با صداى ضعيفى گفتند: كيستى اى بنده خدا؟ به فرياد ما برس و ما را از گرفتارى آب و گل نجات بده .
آن مرد سر خود را پيچيد، و در بالاى چاه آمد و گفت : در مقابل ميله چاه بياييد تا اينكه طناب پايين كنم . و شما را بالا آورم .
بيچاره گان در مقابل ميله چاه آمدند. آن شخص سنگ بزرگى را به نظر گرفت كه بلند كند و بر سر آن بيچارگان بزند و آنها را برين وسيله هلاك نمايد. چون (272) دست در زير سنگ برد كه بلند كند، ناگاه مارى بر دست او زد كه صداى ناله اش بلند شد. مسافرين (273) چون صداى فرياد او شنيدند، به طرف او دويدند. ديدند در خاك مى غلطد و ديگر زبان ندارد كه حرفى بزند و لكن به كنايه حالى كرد كه مرا مار زده (است ). و طولى نكشيد كه جان داد و به عقوبت كردار خويش مبتلا گرديد.
مسافرين در گرد جسد او متحير ايستاده بودند و در صدد بر آمدند كه جسد او را در كنار راه آورند و مراجعت نمايند.
ناگاه صداى ناله بيچارگان از ميان چاه به گوش آنها رسيد. چون بر سر چاه آمدند نمانده بود، آنها را از ميان آب و گل بيرون كشيدند. و چون نيم رمقى بيش در آنها نمانده بود، آنها(274) را در كنار آفتاب خوابانيدند و به هر وسيله بود آب نيم گرم و نباتى به دهان آنها ريختند تا اينكه جانى تازه در كالبد آنها دميده شد و به حال آمدند.
مسافرين داستان خود را از براى آنها تذكر دادند و آنها هم قضيه خود را از اول تا آخر براى اينها تذكر دادند و آمدند كه جسد شوفر را بردارند و به جاده برسانند. ناگاه آن دو بيچاره گفتند: به خدا قسم همين مرد ما را در ميان چاه افكند و دست در جيب شلوار او نمودند؛ ديدند بعضى از جواهرات و اسكناسهاى آنها در جيب اوست .
مسافرين گفتند: سزاى چنين شخص جانى آن است كه او را ميان چاهى كه شما را افكنده بيندازيم و برويم . او را كشان كشان آوردند و در ميان آن چاه افكنده مراجعت (275) نمودند و (بدينسان ) صدق حديثى كه نقل شد ظاهر گرديد.(276)
39 - انديشه كشتن بيگناه
مرحوم علامه ميرزا حسين نورى - طاب ثراه (277) - نقل مى كند كه : سيدى فقير از اهل طالقان قزوين سفر رشت كرد به جهت اصلاح حال و تحصيل معاش در زمان آبادى رشت و فراوانى زر و سيم و ترقى ابريشم . چندى در آنجا ماند. خداوند اعانت فرمود؛ قريب دويست اشرفى براى او جمع شد. به همراه خود برداشت و از راه كنار دريا عزم به شيلاق نور كرد، و رسيدن خدمت علامه عصره ، و وحيدالدهر والد ماجد مولف - اعلى الله تعالى مقامه - كه در آن زمان صيت (278) فضل و تقوى و كرم و زهدش اصقاع را پر كرده بود.
در بين راه سوارى از راهزنان معروف طايفه خبيثه - كه ايشان را ((عبدالملكى ))مى گويند و غالب ايشان از غلاه و دزد و بى باك و خونريزند - به سيد برخورد كه تنها مى رود. اظهار مهربانى كرد و از حالش ‍ پرسيد. (سيد) صادقانه شرح كرد. دزد مسرور - لقمه چربى بى تعب به چنگ افتاده ديد - از مقصد پرسيد. گفت : نور؛ خدمت علامه نورى . گفت : من نيز اراده آنجا دارم . سيد خوشحال شد. نزديك ظهر به بعضى از چادر نشينان كنار دريا - كه به جهت گرفتن ماهى در آنجا ساكن بودند - رسيدند. و بر آنها وارد شدند. آنها چون سيد را با او ديدند، دانستند كه بيچاره نداشته خود را به هلاكت انداخته ؛ چون معرفت به حال آن خبيث داشتند. وليكن جرات اظهار نداشتند.
بعد از صرف غذا آن مرد به جهت قضاى حاجت بيرون رفت . پس آن جماعت به سيد گفتند: تو اين شخص را مى شناسى ؟ گفت : در راه با من رفيق شد. گفتند: اين از دزدهاى خونريز معروف است و ناچار تو را خواهد كشت . سيد به گريه و لا به افتاد: كه مرا نجات دهيد. گفتند: ما را آن توانايى نيست . و خود به جهت سلامتى از او در اينجا هر سال مبلغى به او مى دهيم . وليكن اينقدر توانيم كردن كه چون او بيايد، تو به بهانه كارى بيرون روى و ما او را چند ساعتى مشغول كنيم و تا بتوانى از راه غير متعارف برو؛ شايد خود را به جايى برسانى تا او تو را پيدا نكند. پس چنين كردند.
و قريب به دريا جنگل است كه راه در آن به آبادى باريك و مشتبه و منحصر در يكى كه غير از اهالى آنجا كسى نمى شناسد و اگر كسى فى الجمله از آن منحرف شد، نجات از آن و از درندگانش مشكل است .
پس سيد خود را به جنگل رساند و با شتاب تمام از غير جاده مى رفت تا غروب . آنگاه درخت عظيمى را به نظر آورد كه در جنگل آنجا بسيار (است ) و مى شود كه چند نفر خود را در ميان شاخه هاى آن پنهان كنند. پس از ترس ‍ جانوران بالا رفت و در ميان شاخه اى جاگرفت .
آن مرد چون قدرى گذشت ، از حال سيد پرسيد. عذرى از كار يا خواب براى او كردند. اندكى صبر كرد. باز پرسيد. عذر آوردند. بدگمان شد. بيرون آمد؛ سيد را نديد. دانست كه از دستش رها كردند. پس آنها را دشنام داد و تهديد كرد و سوار شد و از پس سيد رو به جنگل كرد و رفت .
اتفاقا سيرش در خطى افتاد كه سيد رفته بود. او نيز چون نزديك شد كه تاريك شود همان درخت را به نظر آورد و رو به آنجا كرد. و پيوسته به سيد دشنام مى داد و خطاب مى كرد كه : اگر به تو رسيدم چنين و چنان خواهم كرد. چون سيد از دور او را ديد و صداى تهديد و وعيد و دشنام او را شنيد، از خود مايوس شد و از ترس شد و از ترس جرات نفس كشيدن نداشت و آهسته گريه مى كرد و متوسل به اجداد طاهرين خود (عليه السلام ) شد.
آن خبيث چون پايين آمد، اسب را به كنارى بست و زينش را گرفت و در پهلوى خود گذاشت و شمشير و تفنگ خور را نيز در آنجا گذاشت و غذايى كه همراه داشت خورد و در زير آن درخت خوابيد. و سيد بيدار و مشغول تضرع و زارى بود.
چون پاسى از شب گذشت ، شغلى صدا كرد. پس شغالهاى بسيارى جمع شدند؛ اما همه ساكت و ساكن .
پس يكى از آنها چون دزدان آهسته آهسته آمد. و يكى از اسلحه او را برد. پس پوست او را خوردند و خودش را در زير خاك پنهان كردند.
ديگرى آمد. چيز ديگر را برد. همان كار را كردند. و همچنين لجام وزين . چون از آنها فارغ شدند، تمام آنها به هيات اجتماع آهسته و آرام آمدند نزديك آن خبيث و يكدفعه بر روى او ريختند؛ به نحوى كه او را مجال حركت نشد. و در اندك زمانى استخوانى خالى از پوست و گوشت از او باقى گذاشتند و رفتند. و سيد همه را مى ديد و شكر الاهى بجا مى آورد.
چون صبح شد از درخت به زير آمد و اسلحه را از زير خاك گرفت و بر آن اسب سوار شد و آمد در قريه ((سعادت آباد)) - كه محل استقرار والد - اعلى الله مقامه - بود - و از آنجا دو فرسخ است تا شهر امل - و قصه خود را نقل كرد، و مومنين را سرور بر ايمانشان افزود. اين حاصل حكايت است .(279)
40 - قتل سزاى به ستم كشتن
ذكر كرد...بعضى از ثقاه اخيار، يعنى حاج يوسف خان بن سپهدار طاب ثراه ، كه يكى از كاركنان سپهدار گفت كه :
من در بعضى سفرها در اثناى راه سواره عبورم بر شخص سيد پياده اى افتاد. چون آن سيد مرا ديد مانند خائفى به ملاقات من مامون گرديد. و با آنكه او پياده بود و من سواره با من همراه شد و در جلو اسب من افتاد و روانه گرديد. چون اين حالت را در او ديدم ، يقين كردم كه با او از طلا و نقره چيزى هست ، والا اين قدر از تنها روى خائف نبود.
بعلاوه آنكه ديدم كه در جيب او چيزى سنگين (280) است كه حركت مى كند به هر حال ديگ طمع من به جوش آمد، و آن خيال در نظر من قوت گرفت تا آنكه نفس مرا بر آن داشت كه لوله تفنگ را محاذى پشت گردن آن بيچاره كردم و - چنانكه بى خبر در جلو اسب من مى دويد - آتش دادم كه آن بيچاره بيفتاد و بمرد.
پس پياده شده دست به بغل او كردم ؛ چيزى نديدم . پس دست به جيب او بردم . يك دانه سر پياز در آن بود! او را به همان حال گذاشته گذاشتم .(281)
راوى گويد: چون اين حكايت از او شنيدم و اين شقاوت (را) در او فهميدم ، دلم به درد آمد و از حلم خدا در تعجب بودم كه چگونه او را فرصت و مهلت داده ؟! و هر وقت او را مى ديدم آن واقعه به نظر (م ) مى آمد و حالم منقلب مى گرديد. تا آنكه بعضى مواجب سپهدار - كه حواله ولايت فارس ‍ بود - معطل شد. و سپهدار آن شخص را با پسرش و نوكرش روانه فارس ‍ كردند. برفت و مواجب را وصل كرده با چاپار حواله داد. پس خود مراجعت كرد و او را و پسر او او را در اثناى راه دره اى است كه بايد مسافتى سرازير آمد و بعد سربالا رفت . و در ميان آن دره چشمه اى است كه درختى بر لب آن غرس شده . و عادت عابرين آن است كه در آن چشمه وارد شديم به عادت ديگران پياده شديم و اسبها را بر آن درخت بستيم و تفنگها را آويختيم . پدر(282) و پسر برهنه شده در آب رفتند و من ايستاده بودم . ناگاه ديدم كه دسته اى سوار مسلح از بالاى دره از سمت شيراز سرازير شدند كه گويا به دنبال ما و در طلب ما بودند. من از ايشان بوى شر شنيدم . لهذا به زودى خود را به گوشه اى كشيده در چاهى كه در آن مكان بود خود را پنهان كردم و آن دو نفر از غرور خود اعتنايى نكردند(283).