دانشمندانى كه به همراه
يحيى قيام كردند.
على بن ابراهيم از جعفر بن محمد فزارى
روايت كرده كه گفت : يحيى بن مساور
(386) از كسانى بود كه با يحيى بن عبدالله خروج كرد.
و على بن عباس به سندش از محمد بن ابراهيم روايت كرده كه گويد: من از
عامر بن كثير سراج
(387) شنيدم كه مى گفت : من با يحيى بن عبدالله خروج
كردم .
و ابوعبيد محمد بن احمد صيرفى گويد: شنيدم از محمد بن على بن خلف عطار
كه مى گفت : سهل بن عامر بجلى از كسانى بود كه با يحيى خروج كرد.
و على بن عباس مقانعى از عباد بن يعقوب حديث كرده گويد: يحيى بن
عبدالله سه كيسه سر بسته از دينارهايى را كه هارون بدو داده بود به
يحيى بن مساور داد و يحيى آنها را پذيرفت ، و چون چندى گذشت يحيى بن
عبدالله بدو گفت : ببين مى توانى دو هزار درهم پول از جايى براى من وام
بگيرى ، يحيى بن مساور گفت : كسى را با استرى به نزد من روانه كن ،
يحيى چنان كرد و او همان سه كيسه سر بسته را به نزد يحيى بن عبدالله ،
فرستاد، يحيى از او پرسيد: اين پولها كجا بوده ؟ در پاسخش گفت : اين
همان پولهايى است كه به من دادى و من دانستم به زودى بدان نيازمند
خواهى شد، يحيى گفت : پس قدرى از آن را بردار؛ (ابوزكريا) گفت : نه به
خدا سوگند، هرگز چنين نخواهد شد كه خدا مرا بر حالى بنگرد كه به خاطر
دوستى شما خاندان ، يك درهم پول بخورم .
على بن ابراهيم علوى به سندش از على بن هاشم بن بريد
(388) روايت كرده كه گويد: هارون بن عبدالله او را عبد
ربه بن علقمه و مخول بن ابراهيم نهدى كه هر سه از ياران يحيى ابن
عبدالله بودند دستگير ساخت و در سلولهاى زيرزمينى زندانى كرد و دوازده
سال در آنجا به سر بردند.
و محمد بن حسين اُشنانى از يحيى بن محمد بن مخول بن ابراهيم روايت كند
كه گفت : من دست به ساق پاى جدم (مخول ) زدم و بدو گفتم : اى پدر چه
اندازه ساقهاى پايت باريك است ! در پاسخم گفت : اى فرزند، زنجيرهاى
هارون در ميان سلولها ساقهايم را اين چنين باريك كرد.
و به سندش از مخول روايت كرده كه گفت : هارون من و عبدالله بن علقمه را
در سلولهاى زيرزمين انداخت و ده سال و اندى در آنجا به سر برديم .
و هنگامى هارون مرا به حضور خواست ، همچنان كه مرا به نزد هارون مى
بردند گذرم به عبدربه بن علقمه افتاد، او بر سر من فرياد زد، اى مخول !
بترس از آنكه خدا و رسول او صلى الله عليه و آله را ديدار كنى و در خون
فرزندان آن بزرگوار شركت كرده باشى يا اينها را به جايى راهنمايى كنى
كه سبب گرفتارى آنان گردد، و اگر دهشتى از شكنجه اينها به تو دست داد
از عذاب خدا و شكنجه او در روز قيامت و مرگ ياد كن تا آن شكنجه بر تو
آسان گردد.
مخول گويد: عبد ربه با اين سخنان دل مرا چون پاره اى از آهن محكم كرد،
و چون مرا به نزد هارون بردند دستور داد تخته پوست و شمشير (مخصوص
محكومين به قتل ) را آوردند، آنگاه گفت : به خدا سوگند يا مرا به ياران
يحيى راهنمايى كن و يا تو را قطعه قطعه خواهم كرد.
من در پاسخش گفتم : اى اميرالمؤ منين من رعيتى ناتوان هستم و اكنون
چهار سال است كه در زندان به سر مى برم ، من چگونه جاى ياران يحيى را
كه هر كدام از ترس تو به شهرى گريخته و پراكنده شده اند مى دانم ؟
هارون خواست مرا بكشد ولى حاضران مجلس بدو گفتند: راست مى گويد او از
كجا جاى مردمانى گريخته را مى داند، هارون دستور داد مرا به همان
زندانى كه بودم بازگرداندند و ده سال و اندى همچنان در زندان به سر مى
بردم .
و از جمله اشعارى كه در رثاء يحيى بن عبدالله گفته اند؛ اين اشعارى است
كه آنها را على بن ابراهيم علوى براى من انشاء كرد:
ان ابن عبدالله يحيى ثوى
والمجد والسؤ دد فى ملحد
1. اى بقعه اى كه آن مرد بزرگ در آن از دنيا رفت همان كه مانند او
بزرگى در روى زمين نبود.
2. هدايت وجود و سخاوت نيز با مرگ او بمرد، و مرگ بدين سبب تجاوز كار
ناميده شد.
3. چه اندازه حشمت و آبرو (يا باران سخت ) كه از رخسارش گرد آوردى ، و
نيز چه بسيار بهره هايى كه هر درمانده حاجت خواهى بدان زنده گشت .
4. اى قبرى كه او را در برگرفته اى پيوسته در هر بامداد و پسين باران
(رحمت حق ) بر تو خواهد باريد.
5. او براى ما چون بارانى بود (از عطا و رحمت ) كه ما بدو سيراب مى
شديم و مانند ستاره اى بود كه بدو هدايت مى يافتيم .
7. ما نيز به همين زودى به وسيله آن سيد حسنى راهبرى كه خونخواهى مظلوم
كند خونخواهى يحيى را خواهيم كرد.
8. به راستى كه يحيى - فرزند عبدالله - به همراه مجد و شوكت و آقايى در
خانه گور مسكن گزيد.
63: ادريس بن عبدالله
و از جمله مقتولين آل ابيطالب ادريس بن
عبدالله بن حسن بن حسن بن على ابن ابيطالب عليه السلام است .
مادرش عاتكه دختر عبدالملك بن حارث (شاعر) ابن خالد بن عاص بن هشام ابن
مغيره مخزومى است . و خالد بن عاص همان كسى است كه شاعر درباره اش
گويد:
لعمرك ان المجد ما عاش خالد
|
على الغمر من ذى كندة
(389) لمقيم
|
يمر بك العصران يوم و ليلة
|
فما اءحدثا الا و انت كريم
|
و تبدى البطاح البيض من جود خالد
و تخصب حتى نبتهن عميم
1. به جان تو سوگند تا خالد زنده است مجد و شوكت در
غمر ذى كنده برقرار است .
2. شب و روز بر تو مى گذرد و دوباره پيدا نمى شوند جز آنكه تو پيوسته
مرد كريم و بزرگوارى هستى .
3. و سرزمين
بطاح بيض از جود و سخاى خالد
سرسبز و خرم است و حتى گياهانش بسيار و زياد است .
احمد بن عبيدالله از على بن محمد بن سليمان نوفلى از پدرش و ديگران
روايت كرده ، و نيز على بن ابراهيم علوى به سندش از محمد بن يوسف نقل
كرده كه : ادريس بن عبدالله از كسانى بود كه در جنگ فخ حاضر بود ولى
كشته نشد و با غلامش
راشد خود را به مكه
رسانيد و از آنجا به همراه كاروان حاجيان مصر و افريقا خود را به مصر
رسانيد و در راه (براى آنكه شناخته نشود) خدمتكارى
راشد را مى كرد و فرمانبردار او بود و
بدين ترتيب به مصر وارد شدند، و چون بدانجا رسيدند شب بود و بر در خانه
مردى كه از هواخواهان بنى عباس بود منزل كردند، آن مرد چون گفتگوى آن
دو را شنيد از طرز تكلم آنها دانست تكه آن دو از مردم حجاز هستند. از
اين رو به نزد آنها آمده گفت : گمان مى كنم شما دو نفر از نژاد عرب
باشيد؟ گفتند: آرى ، پرسيد: اهل حجاز نيستيد؟ گفتند: چرا.
در اين وقت راشد بدو گفت : من مى خواهم وضع خود را به تو بگويم به شرط
آنكه با خداى متعال پيمان ببندى كه پس از شنيدن سرگذشت ما يكى از دو
خدمت را نسبت به ما انجام دهى يا اينكه ما را پناه داده و در امان خود
قرار دهى ، و ديگر آنكه كسى را از حال ما باخبر نسازى تا ما از اين شهر
خارج شويم .
مرد مصرى گفت : انجام مى دهم ، راشد خود و ادريس بن عبدالله را بدو
معرفى كرد و آن مرد آن دو را به خانه برد و پناهشان داده مخفيشان كرد،
تا اينكه كاروانى براى رفتن به افريقا آماده شد در اين هنگام آن مرد
مصرى راشد را همراه آن كاروان روانه كرد و ادريس را همراه خود برداشته
به راشد گفت : در سر راه كاروان پاسگاهها و نگهبانانى هستند كه مسافرين
را تفتيش مى كنند و من مى ترسم كه اگر ادريس را با تو همراه اين كاروان
بفرستم او را بشناسند، و از اين رو من او را با خود از بى راهه مى برم
و پس از چند روز به تو مى رسانم ، و بدين ترتيب ادريس را همراه خود
برداشته و نزديكى هاى افريقا بود كه او را به كاروان رسانيد، ادريس به
همراه راشد به شهرهاى فاس و طنجه رفت و در آنجا سكونت گزيد و مردم بربر
(الجزائر فعلى ) با او بيعت كردند.
و چون اين خبر به گوش هارون رسيد خاطرش سخت پريشان شد.
على بن محمد نوفلى دنباله داستان را چنين نقل مى كند كه : هارون در اين
باره به يحيى بن خالد (برمكى ) متوسل شد، و يحيى بدو اطمينان داد كه من
خيال تو را از او آسوده خواهم ساخت و به همين منظور سليمان بن جرير
جزرى را كه يكى از سخنوران زيديه بتريه و بزرگان ايشان بود، خواست و
وعده هر گونه جايزه اى از جانب هارون بدو داد كه به هر ترتيبى مى داند
نقشه اى ترتيب دهد و ادريس را به قتل رساند و براى انجام اين كار عطرى
زهر آگين نيز بدو داد.
سليمان از نزد يحيى بيرون آمد و با يك همراه راه افريقا را پيش گرفت و
همچنان بيامد تا خود را به ادريس رسانيد و اظهار اشتياق بدو و هدفى كه
در پيش داشت كرد. وى ادامه داد كه چون خليفه از حال من و طرفدارى من از
تو اطلاع يافته درصدد دستگير ساختن من برآمده است و از اين رو من خود
را به تو رسانده ام .
ادريس (كه از نقشه او بى اطلاع بود) مقدمش را گرامى داشته نزد خود جايش
داد، و چون سليمان مرد سخنورى بود در انجمنهايى كه مردم آن سامان به
طرفدارى ادريس ترتيب مى دادند حاضر مى شد و به طرفدارى از زيديه و
دعوت از آنها براى بيعت با خاندان پيغمبر سخنها مى گفت و همين سبب شد
كه مقام خاصى در نزد ادريس به دست آورد و جزء محرمان درگاه او گردد.
سليمان كم كم تصميم گرفت تا فرصتى به دست آورد و نقشه خود را عملى
سازد، از اين رو به نزد ادريس آمده گفت : قربانت گردم من عطرى از عراق
برايت آورده ام كه در اين سامان چنين عطرى يافت نمى شود، آن را به نزد
شما مى آورم تا به بويى و سر و ريش خود را بدان معطر سازى . و به دنبال
اين سخنان شيشه عطر را به دست او داد، و فورا از نزد ادريس خارج شد و
با رفتن خود طبق قرار قبلى با دو اسب تندرو كه آماده حركت بود به سرعت
از شهر بيرون رفته و راه عراق را پيش گرفتند.
ادريس سر آن شيشه را باز كرده برابر بينى گرفت و قدرى استشمام كرد ولى
طولى نكشيد كه از شدت زهرى كه در آن بود بيهوش روى زمين افتاد، حاضران
در مجلس نتوانستند بفهمند كه سبب چه بود و از اين رو فورا به نزد
راشد، غلامش فرستادند و چون او از راه رسيد ساعتى به معالجه او پرداخت
ولى ادريس از آن حال به هوش نيامد و تا غروب بيهوش بود و چون شب فرا
رسيد از دنيا رفت .
راشد پس از تحقيقاتى سبب آن را دانست و از نقشه سليمان اطلاع يافت و از
اين رو با چند سوار به تعقيب سليمان پرداخت و به سرعت آنها را دنبال
كردند ولى جز راشد ديگران نتوانستند خود را به سليمان برسانند، چون
اسبانشان از پاى درآمد، راشد همين كه خود را به سليمان رسانيد چند ضربه
به سر و صورت و دست او زد كه در اثر يكى از ضربات ، انگشتان هر دو دست
سليمان بخشكيد و پس از اين جريان نيز تا آخر عمر انگشتانش به همان حال
ماند. ( اين بود دنباله حديث نوفلى ).
ولى على بن ابراهيم در روايتى كه از محمد بن موسى نقل كرده ، دنباله
داستان را چنين روايت كرده كه : هارون براى دفع ادريس
شماخ را كه از دوستان مهدى (عباسى ) و
مردى طبيب بود براى قتل ادريس روانه فاس و طنجه كرد، و او به نزد ادريس
آمد و خود را جزء پيروان او قلمداد كرد و بدو گفت : من مردى طبيب هستم
، تا اينكه ادريس از او دارويى خواست و شماخ دارويى براى مسواك كردن
دندانها براى ادريس ساخت و در آن زهرى ريخت و آن را به نزد وى برد.
چون ادريس با آن دارو دندانهاى خود را مسواك كرد تمام گوشتهاى لثه اش
ريخت . شماخ پس از اين كار به مصر گريخت ، و ابن اغلب داستان او را
براى هارون نگاشت و هارون منصب رياست پست مصر را به شماخ واگذار كرد.
احمد بن محمد بن سعيد به سندش از داود بن قاسم جعفرى روايت كرده كه
سليمان ابن جرير يك ماهى بريان زهرآگين براى ادريس هديه برد و بدان
وسيله او را مسموم كرده ، به قتل رسانيد - رضوان الله و رحمه عليه .
و مردى از بنى عباس درباره قتل ادريس بن عبدالله گويد:
ان السيوف اذا انتضاها سخطه
|
طالت و تقصر دونها الاعمار
|
ملك كان الموت يتبع اءمره
حتى يقال تطيعد الاقدار
1. آيا گمان كردى ، اى ادريس كه مى توانى از نقشه هاى زيركانه خليفه
بگريزى يا اينكه فرار كردن مى تواند تو را نجات دهد؟
2. ولى اين را بدان كه تو را در خواهد يافت اگر چه به شهرى بروى كه
آفتاب به تو نرسد.
3. هرگاه شمشيرها به خشم او از نيام كشيده شود پيش روند و عمرها در
برابر آنها كوتاه گردد.
4. پادشاهى است كه گويا مرگ خود پيرو دستور اوست ، تا جايى كه مى توان
گفت قضا و قدر هم مطيع اوست .
ابن عمار گفته : اين اشعار به نظر من شباهت به اشعار اشجع بن عمرو سلمى
دارد و گمانم آن است كه از او باشد.
(390)
بارى گفته اند: راشد بازگشت و خود را بر سر جنازه ادريس رسانيد و
ترتيب دفن او را داد
(391) سپس كار سرپرستى همسر او را كه حامله بود به عهده
گرفت تا چون فرزند ادريس به دنيا آمد او را نيز مانند پدرش ادريس نام
نهد و آن فرزند تحت كفالت او بزرگ شد و براى رهبر مردم آن سامان قيام
كرد و به خوبى از عهده آن كار برآمد. او جنگجويى شجاع و بخشنده بود و
همچنين شعر نيز مى گفت كه ما ان شاء الله شرح حالش را در جاى خود در
همين باب ذكر خواهيم كرد.
64: عبدالله بن حسن بن على بن على بن حسين بن
على بن ابيطالب
و او همان كسى است كه به او
ابن الافطس مى گفتند.
كنيه اش ابومحمد مادرش ام سعيد دختر سعيد بن محمد بن جبير بن مطعم ابن
عدى بن نوفل بن عبدمناف است .
احمد بن سعيد به سندش از عبدالله بن حسين بن زيد روايت كرده ، گويد:
براى من حديث كرد كسى عبدالله بن حسن ابن افطس
را در جنگ فخ مشاهده كرده بود كه دو شمشير حمايل كرده و با هر
دو جنگ مى كرد.
و در حديث ديگرى روايت كرده كه در فخ كسى
از عبدالله بن حسن توانگرتر نبود.
و از عبدالله بن محمد بن عمر روايت كرده كه حسين ، صاحب فخ ، وصيت كرد
كه اگر براى او پيش آمدى رخ داد، رهبرى به عهده عبدالله بن حسن
ابن افطس باشد.
و اما داستان قتل عبدالله
احمد بن عبيدالله بن عمار از نوفلى از پدرش روايت كرده ، گويد:
هارون حرص عجيبى داشت كه از وضع خاندان ابوطالب و افراد سرشناس آنها
باخبر باشد تا اينكه روزى از فضل بن يحيى پرسيد: آيا در خراسان نامى از
فرزندان ابوطالب به گوش تو خورده است ؟
گفت : نه به خدا، با كوششى كه در اين مورد كرده ام نام كسى از آنها را
نشنيده ام جز آنكه از مردى شنيدم كه نام جايى را مى برد و مى گفت :
عبدالله بن حسن بن على در آنجا وارد مى شود و بيش از اين هم چيزى نگفت
.
هارون فورا كسى را به مدينه فرستاد و او را دستگير ساخته و به نزد وى
آوردند، و چون به دربار رسيد، رو به او كرده گفت : شنيده ام تو زيديه
را جمع مى كنى و آنها را به خروج و يارى خودت دعوت مى كنى ؟
عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين تو را به خدا سوگند مى دهم كه خون مرا
نريزى زيرا من از اين طبقه نيستم و اصلا نامى هم از من در ميان آنها
نيست ، و به طور كلى آنان كه اين افكار را در سر دارند رفتارشان مخالف
با رفتار من است ، من از جوانى در مدينه و بيابانهاى آن نشو و نما كرده
و روى پاى خودم راه رفته ام ، و كارم شكار مرغ قرقى است و جز اين فكر
ديگرى در سر نداشته ام .
هارون گفت : راست مى گويى ولى من تو را در خانه اى زندانى مى كنم و
مردى را هم بر تو مى گمارم كه مراقب كار تو باشد و اگر كسى هم بخواهد
نزد تو بيايد مانع نشود و چنان چه بخواهى كبوتر بازى هم بكنى مانعى
نيست .
عبدالله گفت : اى اميرالمؤ منين تو را به خدا سوگند مى دهم كه خون مرا
به گردن نگيرى زيرا اگر چنين كارى بكنى من اختلال حواس پيدا خواهم كرد.
هارون نپذيرفت و سرانجام او را در خانه اى زندانى كرد، عبدالله در پى
فرصتى مى گشت تا نامه اى بنويسد و آن را به دست هارون برساند. سرانجام
چنين فرصتى پيدا كرد و نامه اى سراسر فحش و دشنام نوشت و سر آن را مهر
كرد و آن را براى هارون فرستاد، هارون آن نامه را قرائت كرد و آن را به
يك سو افكند و گفت : سينه اين جوان تنگ شده كه حاضر شده خود را به كشتن
بدهد ولى اين كار موجب نمى شود كه من او را به قتل برسانم ، آنگاه جعفر
برمكى را خواست و بدو دستور داد تا عبدالله را به خانه خود ببرد و در
زندانش توسعه بيشترى بدهد.
روز بعد - كه روز نوروز بود - جعفر برمكى عبدالله را به خانه برد و
دستور داد گردنش را زدند و سر او شسته در پارچه اى پيچيد و به عنوان
هديه با هداياى ديگرى براى هارون آورد. هارون هداياى او را پذيرفت و
چون در ميان آنها نگاهش به سر عبدالله افتاد، يكه خورد و چنان ناراحت
شد كه نتوانست خوددارى كند، و با تندى به جعفر گفت : واى بر تو چرا
چنين كردى ؟
جعفر پاسخ داد: چون به نوشتن آن نامه براى اميرالمؤ منين اقدام كرد و
دست و زبانش را به كارى كه نبايد بگشايد گشود، لذا من چنين كردم .
هارون گفت : واى بر تو اين كارى كه تو كردى و او را بدون دستور من به
قتل رساندى بزرگتر از كار او بود! آنگاه دستور داد او را غسل داده كفن
كردند و به خاك سپردند.
اين جريان گذشت تا وقتى كه هارون تصميم به نابودى برمكيان گرفت و مسرور
به مامور كشتن جعفر نمود، بدو گفت : هنگامى كه خواستى او را بكشى بدو
بگو اين كشتن تو با جاى كشتن عبدالله بن حسن ، عموزاده من است كه او را
بى اجازه من به قتل رساندى ، و مسرور نير هنگام كشتن جعفر اين جمله را
بدو گفت .
65: محمد بن يحيى بن عبدالله
(392)
و از جمله محمد بن يحيى بن عبدالله بن حسن بن حسن بن على بن
ابيطالب عليه السلام است .
مادرش خديجه دختر ابراهيم بن طلحة بن .. بود.
و محمد بن يحيى را بكار بن زبير (كه حاكم مدينه بود) به زندان افكند و
او در آنجا از دنيا رفت .
احمد بن محمد بن سعيد به سندش از مالك بن زيد روايت كرده ، و نيز على
بن ابراهيم علوى به سند خود از عمر بن عثمان زهرى حديث كرده كه بكار بن
زبير - هنگامى كه محمد بن يحيى به سويقه
(393) رفته بود تا ماه رمضان را در آنجا روزه بگيرد -
كسى را فرستاد او را دستگير ساخت و به زندان افكند و پى در پى فرستاده
هاى خود را به زندان مى فرستاد و دستور مى داد كار را بر او سخت تر
گيرند. يكى را مى فرستاد و دستور مى داد او را در كد كنند. ديگرى را مى
فرستاد و دستور مى داد زنجير گرانترى به پايش بيندازند تا اينكه محمد
به يكى از آن فرستادگان گفت : به صاحب خود بگو:
انى من القوم الذين تزيدهم
|
من از مردمانى هستم كه سختيهاى روزگار بر شكيبايى و استقامتشان مى
افزايد. محمد همچنان در زندان بود تا هنگامى بكار او را بيرون آورده و
بدو گفت : كيست كه كفالت تو را بكند و تعهد برايت بسپارد؟
محمد گفت : جماعت فرزندان ابوطالب .
و چون بكار اين سخن را بدانها گفت ، برخى از آنها گفتند: ما از كسى كه
به مخالفت با اميرالمؤ منين برخاسته كفالت نمى كنيم ، محمد كه اين سخن
را شنيد از جا جسته گفت :
و ما العود الا نابت فى اُرومة
|
ابى صالح العيدان اءن يتقطرا
|
بنو الصالحين الصالحون و من يكن
|
لاءباء صدق تلقهم حيث سترا
|
1. هر چوبى از ريشه خود سبز مى شود، و چوبهاى اصيل به بريدن شاخه خود
تن در نمى دهند .
2. فرزندان مردم صالح نيز صالح هستند و هر كه به راستى فرزندان پدران
خود باشد، هر چه هم خود را مخفى كرده باشد آنها را ديدار خواهد كرد.
بكار دوباره او را به زندان بازگردانيد و همچنان در زندان بود تا از
دنيا رفت .
66: حسين بن عبدالله بن اسماعيل
و از جمله حسين بن عبدالله بن اسماعيل بن عبدالله بن جعفر بن
ابيطالب عليه السلام است .
مادرش حمادة دختر معاوية بن عبدالله بن جعفر بوده .
محمد بن على بن حمزه گفته است كه بكار بن زبير - هنگامى كه در مدينه
حاكم بود - او را گرفت و تازيانه زيادى به او زد كه همان سبب مرگش شد .
67: عباس بن محمد بن عبدالله
و از جمله عباس بن محمد بن عبدالله بن على بن الحسين بن على بن
ابيطالب عليه السلام است .
كنيه اش ابوالفضل ، و مادرش ام سلمه دختر محمد بن على بن الحسين عليه
السلام بوده است .
احمد بن محمد بن سعيد بن سندش از عبدالله بن محمد روايت كرده كه عباس
ابن محمد بر هارون درآمد، و هارون گفتگوى زيادى با او كرد و در آخر بدو
و به مادرش ناسزا گفت . عباس در جواب گفت : آن زن مار تو بوده كه برده
فروشان با او زنا كردند.
هارون دستور داد عباس را به نزديكش بردند و خود با عصاى آهنى چندان بدو
زد تا او را كشت .
68: موسى بن جعفر عليه السلام
و از جمله مقتولين آل ابيطالب موسى بن جعفر بن محمد بن على بن
الحسين ابن على بن ابيطالب عليه السلام است .
كنيه اش ابوالحسن ، و ابوابراهيم بوده ، و مادر آن حضرت كنيزى بوده به
نام حميده .
احمد بن محمد بن سعيد از يحيى بن حسن روايت كرده كه هر گاه موسى بن
جعفر عليه السلام مى شنيد كه مردى پشت سر آن حضرت سخن ناشايستى گفته
براى او يك صره (كيسه ) اشرفى مى فرستاد، و در آنها دويست تا سيصد
دينار اشرفى بود، و صره هاى آن حضرت ضرب المثل بود.
و نيز به همين سند روايت كرده كه در مدينه مردى از نواده هاى عمر بن
خطاب بود كه هرگاه موسى بن جعفر عليه السلام را مى ديد به على بن
ابيطالب عليه السلام دشنام مى داد و هر گاه بدان حضرت مى رسيد او را مى
آزرد، بعضى از كسان و شيعيان آن حضرت اجازه خواستند تا آن مرد را به
قتل رسانند ولى حضرت اجازه نداد.
آنگاه خود آن جناب سوار شد و به سوى مزرعه اى كه آن مرد داشت به راه
افتاد و همچنان كه سوار بر الاغ بود داخل مزرعه او شد، آن مرد فرياد
زد: زراعت ما را پايمال نكن ، موسى بن جعفر عليه السلام گوش به سخن او
نداده و همچنان پيش رفته تا نزد او رسيده ، پياده شد و پيش آن مرد نشست
و با روى باز و خنده شروع به گفتگو با او كرد و بدو فرمود: تا كنون
چقدر خرج زراعت اين زمين كرده اى ؟ پاسخ داد: صد دينار، حضرت پرسيد: چه
اندازه ميل دارى كه از اين زمين بهره بردارى ؟ گفت : نمى دانم ، حضرت
فرمود: من پرسيدم چقدر اميد دارى برداشت كنى ؟ گفت : صد دينار.
در اين وقت موسى بن جعفر عليه السلام سيصد دينار پول درآورد و بدان مرد
داد، مرد عمرى ؟ اين سخاوت را ديد برخاست و سر آن حضرت را بوسيد، و پس
از اين جريان هنگامى كه آن حضرت وارد مسجد شد آن مرد عمرى از جا جست و
بر او سلام كرده گفت : الله اعلم حيث يجعل رساله
(خدا مى داند كه منصب رسالت خود را در چه خاندانى قرار دهد)
نزديكان آن مرد - كه بر خلاف هميشه آن رفتار را از او ديدند - با تعجب
بدو گفتند: اين چه رفتارى بود كه نمودى ؟
عمرى آنها را دشنام داده از خود دور كرد، و از آن پس هرگاه موسى بن
جعفر عليه السلام به مسجد مى آمد مرد به احترام آن حضرت برمى خاست و بر
او سلام مى كرد.
حضرت به آن كسانى كه اجازه خواسته بودند تا آن مرد را به قتل برسانند
فرمود: كدام بهتر بود، آنچه شما قصد كرده بوديد يا آنچه من انجام دادم
؟
احمد بن عبيدالله از برخى از اصحاب روايت كرده كه چون هارون به حج رفت
موسى بن جعفر عليه السلام به ديدار او رفت و در آن حال بر استرى سوار
شده بود، فضل بن ربيع بدان حضرت گفت : اين مركب چيست كه با آن به ديدار
اميرالمؤ منين آمده اى ؟ اگر با آن به دنبال دشمن بروى بدو نخواهى
رسيد، و اگر دشمن تو را تعقيب كند از دست او به در نخواهى رفت ؟ حضرت
فرمود: اين مركب از سرفرازى و تكبر اسب پست تر و از پستى و خوارى الاغ
بالاتر است و بهترين چيزها حد وسط آن است .
و اما سبب دستگير نمودن و
حبس آن حضرت
و احمد بن عبيدالله و ديگران به سندهاى خود روايت كرده اند كه
سبب گرفتارى موسى بن جعفر عليه السلام اين شد كه هارون پسرش محمد (امين
) را براى تعليم به جعفر بن محمد ابن اشعث سپرد، يحيى بن خالد برمكى به
جعفر حسد برد و با خود گفت : اگر خلافت به محمد امين برسد وزارت از دست
من و فرزندانم بيرون خواهد رفت
(394)، از اين رو در صدد برآمد تا به وسيله اى دست جعفر
بن محمد بن اشعث را كوتاه كند، و جعفر از كسانى بود كه قائل به امامت
موسى بن جعفر عليه السلام بود، يحيى بدين منظور باب دوستى و مراوده را
با جعفر باز كرد بسيار به خانه اش مى رفت و خصوصيات زندگى و كارهاى او
را با اضافاتى كه براى كارگر شدن در دل هارون خود بر آن مى افزود، هر
روزه به هارون گزارش مى داد: تا اينكه روزى به برخى از نزديكان خود گفت
: آيا مرد تنگدستى از خاندان ابيطالب سراغ نداريد كه من به وسيله او
اطلاعاتى از وضع موسى بن جعفر كسب كنم ؟ على بن اسماعيل بن جعفر بن
محمد را به او معرفى كردند، و على بن اسماعيل كسى بود كه موسى بن جعفر
با او اُنس داشت و بدو احسان مى فرمود و گاه گاهى اسرار خود را بدو باز
مى گفت .
يحيى بن خالد مالى براى على بن اسماعيل فرستاد ( و او را به رفتن به
بغداد تشويق كرد) و چون آماده رفتن به بغداد شد و خواستند او را بدانجا
بفرستند، حضرت موسى بن جعفر عليه السلام مطلع شده ، او را طلبيد و بدو
فرمود: اى برادرزاده به كجا مى روى ؟ پاسخ دادن به بغداد. حضرت پرسيد:
براى چه مى روى ؟ گفت : من بدهكارم و خود مردى فقير هستم . حضرت فرمود:
من بدهى تو را مى پردازم و زياده بر آن نيز به تو خواهم داد و وعده هاى
ديگرى هم بدو داد. على بن اسماعيل اعتنايى نكرد و آماده حركت شد، موسى
بن جعفر كه تصميم او را دانست او را خواسته و بدو فرمودن تو تصميم رفتن
دارى ؟ گفت : آرى ، چاره اى ندارم . حضرت بدو فرمود: اى برادرزاده
نگران باش و از خدا بترس ، كودكان مرا يتيم مكن . و در پايان سخنان
دستور داد سيصد دينار اشرفى و چهار هزار درهم ديگر نيز به او بدهند.
على بن اسماعيل به بغداد آمد و يحيى بن خالد وضع موسى بن جعفر را از او
تحقيق كرد و با اضافاتى كه خود بر آن نمود همه را به هارون گزارش داد،
آنگاه خود على بن اسماعيل را به نزد هارون برد، هارون احوال عمويش
(موسى بن جعفر) را پرسيد و او زبان به سعايت و بدگويى آن حضرت گشود و
آنچه يحيى بن خالد گفته بود همه را بازگفته و بر آن افزوده و گفت :
اموالى از مشرق و مغرب برايش مى آورند و او خانه هاى مخصوص جمع اموال
دارد كه آنها را در آن خانه ها نگهدارى مى كند. و مزرعه اى را به سى
هزار دينار خريد و آن را يسيره نام نهاد، و چون سى هزار دينار را به
نزد صاحب آن مزرعه بردند گفت : من اين سكه را نمى خواهم و بايد
دينارهايى را كه مى خواهيد به من بدهيد، سكه اش چنين و چنان باشد، موسى
بن جعفر دستور داد آن دينارها را برگرداندند و سى هزار دينار ديگر به
همان اوصافى كه صاحب مزرعه خواسته بود بدو داد.
هارون اين سخنان را شنيد و حواله داد دويست هزار درهم بدو بدهند كه آن
را از برخى نقاط شرق دريافت كند، فرستادگان على بن اسماعيل براى دريافت
پول رفتند، على بن اسماعيل همان طور كه در انتظار رسيدن پولها به سر مى
برد، ناگهان به اسهالى ، دچار شد كه تمام روده هايى او از دبرش بيرون
آمد، و (نزديكانش كه از اين جريان مطلع شدند) هر چه خواستند او را
معالجه كنند نشد و به حال مرگ افتاد و در همان حال مشغول جان كندن بود
آن اموال بيامد، على بن اسماعيل با (حسرتى فراوان بدانها نگريست و) گفت
: من كه در حال مردن هستم اينها را براى چه كار مى خواهم !
از آن طرف هارون در آن سال به حج رفت و ابتدا به مدينه طيبه وارد شد و
مقابل قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده گفت : اى رسول خدا من از
تو درباره كارى كه اراده انجام آن را دارم پوزش مى طلبم ، من مى خواهم
موسى بن جعفر را به زندان بيفكنم چون او مى خواهد ميان امت تو اختلاف و
تفرقه ايجاد كند و خون آنها را بريزد.
آنگاه دستور داد آن حضرت را در حالى كه در مسجد مدينه بود دستگير
ساختند و به نزد او بردند و در كند و زنجير بستند، سپس دو محمل ترتيب
داد كه اطراف آنها پوشيده بود و موسى بن جعفر را در يكى از آنها جاى
داد و آن دو را به سوى كوفه فرستاد و اين كار را بدان جهت كرد كه مردم
ندانند موسى بن جعفر را به كجا برده اند و البته موسى بن جعفر در آن
محملى بود كه به سوى بصره بردند، و هارون به فرستاده خود دستور داد او
را در بصره به عيسى بن جعفر بن منصور تسليم كن .
عيسى بن جعفر يك سال آن حضرت را در نزد خود زندانى كرد و پس از آن به
هارون نوشت موسى بن جعفر را از من بگير و به هر كه مى خواهى تسليم كن ،
و گرنه من او را رها مى كنم ، چون در اين مدت هر چه خواسته ام بهانه اى
براى زندان كردن و نگاه داشتنش به دست بياورم نتوانسته ام ، حتى اينكه
من گوش داده ام ببينم آيا در دعاهاى خود به من يا به تو نفرين مى كند،
چيزى نشنيده ام جز آنكه براى خود دعا مى كن و از خدا رحمت و آمرزش مى
خواهد.
هارون كسى را فرستاد تا آن حضرت را از او گرفته و به بغداد بردند و در
نزد فضل بن ربيع زندانى كردند و روزگارى در نزد فضل زندانى بود و در
اين مدت هارون خواست به دست او آن حضرت را به قتل برساند ولى او از اين
كار امتناع ورزيد. از اين رو دستور داد او را به فضل بن يحيى تسليم كند
، و چون از فضل بن يحيى نيز خواست تا اين كار را انجام دهد او نيز تن
در نداد و سرباز زد و در خون آن حضرت شركت نجست .
از سوى ديگر به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در خانه فضل بن يحيى
در خوشى و آسودگى به سر مى برد، و اين خبر زمانى به گوش هارون رسيد كه
در رقه
(395)به سر مى برد، در همان حال
مسرور خادم مخصوص خود را به سرعت به سوى بغداد فرستاد ( و دو
نامه سربسته نيز بدو داد) و او ماءمور ساخت كه به محض ورود به بغداد
يكسره به خانه فضل بن يحيى برود و بنگرد كه وضع موسى بن جعفر چگونه است
، اگر ديد همان طور كه بدو خبر داده بودند در رفاه و آسايش به سر مى
برد، نامه اى را به عباس بن محمد بسپارد و دستور او را امتثال نمايد، و
نامه ديگرى هم به سندى بن شاهك بدهد و بدو دستور دهد تا فرمان عباس بن
محمد را اطاعت نمايد.
موسى به بغداد آمد و يكسره به خانه فضل بن يحيى رفت و كسى نمى دانست چه
منظورى دارد، و همان طور يكسره به نزد موسى بن جعفر رفت و مشاهده كرد
همان طور كه به هارون خبر داده اند در رفاه و آسايش به سر مى برد، فورا
از آنجا خارج شد و به نزد عباس بن محمد و سندى بن شاهك رفت و نامه را
به دست آن دو داد، طولى نكشيد كه مردم ديدند فرستاده اى به سرعت از نزد
عباس بن محمد به خانه فضل بن يحيى رفت و فضل وحشت زده و هراسان با
فرستاده عباس سوار شد و به خانه او رفت ، عباس دستور داد تخته شلاق را
حاضر كنند، سندى بن شاهك فورا حاضر ساخت و عباس دستور داد فضل بن يحيى
را برهنه كردند و صد تازيانه بر او زدند.
مردمى كه در بيرون خانه بودند فضل بن يحيى را كه ديدند رنگ پريده و بى
حال از خانه عباس بيرون آمد و به هر كس كه در سمت چپ و راست كوچه مى
ديد، سلام مى كرد.
پس از انجام اين كار مسرور جريان را براى هارون نوشت ، هارون فرمان داد
موسى بن جعفر را به سندى بن شاهك بسپارند، و خود مجلسى ترتيب داد و
گروه بسيارى را در آنجا حاضر ساخت ، آنگاه گفت : اى مردم ، همانا فضل
بن يحيى با دستور من مخالفت كرده و از فرمان من سرپيچى نموده است و من
در نظر گرفته ام او را لعنت كنم ، شما هم او را لعنت كنيد. مردم از
گوشه فريادها را به لعنت فضل بلند كردند،. بدانسان كه بارگاه هارون به
لرزه افتاد.
اين خبر به گوش يحيى بن خالد (پدر فضل ) رسيد بى درنگ سوار شده بود به
نزد هارون آمد واز در خصوصى ، غير از آن درى كه معمولا مردم وارد قصر
مى شوند، وارد قصر گرديد، و همچنان كه هارون بى خبر نشسته بود از پست
خود را بدو رسانده گفت : اى اميرالمؤ منين به سخن من گوش فرا دار.
هارون هراسان شده رو به سوى او بازگرداند، يحيى گفت : قربان ! فضل
جوانى تازه كار است و من منظور تو را انجام خواهم داد
(396)، هارون كه اين سخن را شنيد چهره اش از هم باز شد
و خوشحال گشت ، يحيى گفت : اى اميرالمؤ منين تو با لعنتى كه به فضل
كردى شخصيت او را لكه دار ساختى استدعا دارم كه با پاك كردن اين لكه
شخصيت او را بدو بازگردانى . هارون رو به مردم كرده گفت : همانا فضل بن
يحيى در كارى مرا نافرمانى كرد و من او را لعنت كردم و اكنون توبه كرده
و فرمانبردارى خود را ابلاغ داشت ، پس شما وى را دوست بداريد.
مردم همگى گفتند: ما دوست مى داريم هر كه تو را دوست بدارى و دشمن
داريم هر كه را تو دشمن دارى ، و ما اينك او را دوست داريم .
يحيى بن خالد با شتاب از قصر سلطنتى رقه بيرون آمد و خود را به بغداد
رسانيد، مردم درباره ورود ناگهانى يحيى هر كدام سخنى گفتند ولى خود
يحيى چنين وانمود كرد كه براى سر و صورت دادن وضع شهر و سركشى به
كارهاى عمال و حكام به بغداد آمده و او ( براى انحراف اذهان مردم از
منظور اصلى كه قتل موسى بن جعفر عليه السلام بود) چند روزى به پاره اى
از كارها پرداخت . آنگاه سندى بن شاهك را طلبيد و دستور قتل آن حضرت را
به او داد، سندى نيز موسى بن جعفر را در فرشى پيچيد و فراشهاى مسيحى
مذهب بر روى آن فرش نشستند و بدين ترتيب آن بزرگوار را شهيد كردند.
(397)
و چون هنگام مرگ آن حضرت فرا رسيد به سندى بن شاهك دستور داد كار غسل
او را به يكى از دوستان آن حضرت كه خانه اش در
مشرعة القصب نزديكى خانه عباس بن محمد بود واگذار كند، سندى بن
شاهك نيز همين كار را كرد.
سندى گويد: من از او خواستم كه اجازه دهد من از مال خود او را كفن
نمايم ، ولى او نپذيرفت و در پاسخ من فرمود:
انا اهل بيت مهور و نسائنا و حج صرورتنا و
اءكفان موتانان من طاهر اموالنا و عندى كفنى
(ما خاندانى هستيم كه مهريه زنانمان ، و مخارج نخستين سفر حجمان (يعنى
حج واجب ) و كفن مردگانمان همه از مال پاك خودمان است و كفن من همراهم
موجود است )
و چون از دنيا رفت فقها و بزرگان اهل بغداد كه از آن جمله بود: هيثم بن
عدى و ديگران را بر جنازه آن حضرت حاضر كردند كه گواهى بدهند او به مرگ
طبيعى از دنيا رفته و آنها نيز نگاه كردند و چون اثرى در بدن آن جناب
نديدند بدان گواهى دادند.
آنگاه جنازه را بيرون آورده بر كنار جسر نهادند و در ميان مردم جار
زدند كه : اين موسى بن جعفر است كه از دنيا رفته ( و به مرگ طبيعى مرده
است ) بياييد و از نزديك او را بنگريد، مردم دسته دسته مى آمدند و به
دقت به صورت آن حضرت نگاه مى كردند.
و در حديثى كه از بعضى از خاندان ابوطالب روايت شده چنين است : كه
فرياد زدند: اين موسى بن جعفر است كه رافضيان خيال مى كردند او نمى
ميرد، بياييد و او را ببينيد. و مردم به ديدن جسد آن حضرت آمدند.
و موسى بن جعفر را در قبرستان قريش دفن كردند، و قبرش كنار قبر مردى از
نوفلين به نام عيسى بن عبدالله قرار گرفت .
(398)