و در مصباح الشريعه در تعريف عارف
مىفرمايد:
العارف شخصه مع الخلق و قلبه مع الله، ولو سهى قلبه عن الله
طرفه عين لمات شوقاً اليه و العارف أمين ودائع الله، و كنز أسراره و معدن نوره و
دليل رحمته على خلقه، و مطيه علومه، و ميزان فضله و عدله. قد غنى عن الخلق و المراد
و الدنيا، و لا مونس له سوى الله، و لا منطق و لا اشاره و لا نفس الا بالله لله من
الله مع الله.
فهو فى رياض قدسه متردد، و من لطائف فضله اليه متزود و المعرفه أصل و فرعه
الايمان.(30)
شخص عارف پيكرش با مخلوقات است و دلش با خداست؛ به طورى كه اگر
به قدر يك رد شعاع نور چشم از خدا غفلت ورزد، در آن دم از اشتياق به سوى او مىميرد
و عارف امانتدار گنجينهها و ذخائر امانتهاى خداست و گنج اسرار اوست و معدن نور
اوست و راهنماى رحمت اوست بر خلائقش و مركب راهوار علوم و عرفان اوست و ترازوى سنجش
فضل و عدل اوست. او از جميع خلق عالم و از مرادهاى خود و از دنيا بىنياز گرديده
است، مونسى ندارد به جز خدا، و گفتارى و اشارهاى ندارد و نفسى بر نمىآورد مگر به
خدا و براى خدا و از خدا و با خدا.
اوست كه در باغهاى قدس و طهارت حريم خداوند رفت و آمد مىكند، و از لطائف فضل او
توشه برمىدارد. معرفت، اساس و بنيان است و ايمان فرع آن است.
و در كافى و توحيد روايت
كرده كه از حضرت امام صادق (عليه السلام) كه فرمود:
ان روح المؤمن لأشد اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس
بها؛
اتصال روح مؤمن به خدا شديدتر است از اتصال شعاع خورشيد به آن.
و در حديث قدسى كه متفق عليه ميانه همه اهل اسلام است مىفرمايد:
ما يتقرب الى عبدى بشىء أحب الى مما افترضته عليه. و انه
ليتقرب الى بالنوافل حتى أحبه، فاذا أحببته كنت سمعه الذى يسمع به وبصره الذى يبصر
به ولسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها.
ان دعانى أجبته و ان سألنى أعطيته؛(31)
هيچ بندهاى به سوى من تقرب نمىجويد كه نزد من محبوبتر باشد از آنچه را كه من بر
وى حتم و واجب نمودهام و بىترديد بنده من به سوى من تقرب پيدا مىكند با به جا
آوردن كارهاى مستحب، تا جايى كه من او را دوست دارم؛ پس چون او را دوست داشتم، من
گوش او هستم كه با آن مىشنود و چشم او هستم كه با آن مىبيند و زبان او هستم كه با
آن سخن مىگويد و دست او هستم كه با آن مىدهد و مىگيرد و پاى او هستم كه با آن
راه مىرود؛ وقتى كه مرا بخواند اجابت مىكنم و وقتى از من درخواست كند به او
مىدهم.
خواجه نصيرالدين (قدس سره) مىفرمايد:
العارف اذا انقطع عن نفسه و اتصل بالحق، رأى كل قدره مستغرقه
فى قدرته المتعلقه بجميع المقدورات، وكل علم مستغرقاً فى علمه الذى لا يعزب عنه
شىء من الموجودات، و كل اراده مستغرقه فى ارادته التى لا يتأبى عنها شىء من
الممكنات؛ بل كل وجود فهو صادر عنه فائض من لدنه.
فصار الحق حينئذ بصره الذى به يبصر، و سمعه الذى به يسمع، و قدرته التى بها يفعل،
و علمه الذى به يعلم، و وجوده الذى به يوجد. فصار العارف حينئذ متخلقاً بأخلاق الله
بالحقيقه؛(32)
عارف چون از خودش ببرد و متصل به حق گردد، تمام قدرتها را
مستغرق در قدرت او مىبيند كه به جميع مقدورات در عالم تعلق گرفته است، و تمام علوم
را مستغرق در علم او مىبيند كه هيچ چيز از موجودات از آن پنهان نيست و تمام
خواستهها را مستغرق در خواست او مىبيند كه هيچ يك از ممكنات از آن اباء و امتناع
ندارند؛ بلكه هر گونه وجود و كمالى صادر از او مىباشد و از پيشگاه او فائض
مىگردد.
و در اين حال حق تعالى چشم او مىشود كه با آن مىبيند، و گوش او مىشود كه با آن
مىشنود، و قدرت او مىشود كه با آن كار مىكند، و علم او مىشود كه با آن مىداند،
و وجود او مىشود كه با آن ايجاد مىكند و بنابراين در آن هنگام عارف حقيقة به
اخلاق خداوند متخلق مىشود.
و باز در مصباح الشريعه مىفرمايد:
المشتاق لا يشتهى طعاماً و لا يستلذ شراباً و لا يستطيب رقاداً
و لا يأنس حميماً و لا يأوى داراً و لا يسكن عمراناً و لا يلبس ليناً و لا يقر
قراراً، و يعبد الله ليلاً و نهاراً راجياً أن يصل الى ما يشتاق اليه، و يناجيه
شوقه معبراً عما فى سريرته، كما أخبر الله عن موسى بن عمران فى ميعاد ربه بقوله:
أخبر الله عن موسى بن عمران فى ميعاد ربه بقوله:
و عجلت اليك رب لترضى.
و فسر النبى (صلىالله عليه و آله و سلم) عن حاله: أنه ما أكل و لا شرب و لا نام و
لا اشتهى شيئاً من ذلك فى ذهابه و مجيئه أربعين يوماً شوقاً الى ربه.
فاذا دخلت ميدان الشوق فكبر على نفسك و مرادك من الدنيا، و دع المألوفات و أحرم عن
سوى مشوقك و لب بين حيوتك و موتك - الخ.(33)
شخص مشتاق لقاى خداوند اشتها به غذا ندارد، و از آشاميدنى لذت
نمىبرد و خواب گوارا نمىكند، و با دوستى مأنوس نمىشود، و در خانهاى مأوى
نمىگزيند، و در آبادانى مسكن نمىكند، و لباس نرم نمىپوشد، و آرامش و قرار ندارد؛
و خدا را شب و روز عبادت مىنمايد به اميد آنكه به خداوند كه به وى مشتاق است واصل
گردد و در دل با زبان اشتياق كه از سر و سويداى او خبر مىدهد با خدايش راز و
مناجات دارد؛ همانطور كه خداى تعالى از حضرت موسى - على نبينا و آله و عليه السلام
- خبر داده است كه در وعده گاهش به خدا گفت: و من اى پروردگارم، به سويت شتافتم تا
تو را خشنود سازم.
و پيغمبر (صلىالله عليه و آله و سلم) از حالت موسى اينطور تفسير نموده است كه:
وى نه خوراك خورد، و نه آب آشاميد، و نه به خواب رفت، نه به چيزى اشتها داشت از اين
امور؛ در رفتن و آمدنش به سوى خدا در چهل روز؛ از اشتياق به پروردگارش.
و هنگامى كه وارد ميدان شوق شدى بر وجود خودت و بر مرادت كه از دنيا دارى تكبير
مرگ را بزن، و جميع آنچه مايه انس و الفت است رها كن، و از غير آنكه به او اشتياق
دارى روى بگردان، و در ميان حيات و مرگت دوبار به اللهم لبيك، نداى خدا را پاسخ
بگو؛ خداوند اجرت را عظيم مىگرداند و مثل شخص مشتاق به خدا، مانند شخص غريق
مىباشد كه تمام هم و غم خود را مصروف براى نجات خودش مىكند و همه چيز را غير از
آن فراموش مىنمايد.
و در علل الشرائع روايت كرده است كه از حضرت رسالت
پناه (صلىالله عليه و آله و سلم):
ان شعيباً بكى من حب الله عز و جل حتى عمى فرد الله عليه بصره،
ثم بكى حتى عمى فرد الله عليه بصره، ثم بكى حتى عمى فرد الله عليهبصره.
فلما كانت الرابعه أوحى الله اليه: يا شعيب! الى متى يكون هذا منك أبداً؟! ان يكن
هذا خوفاً من النار أجرتك؛ و ان يكن شوقاً الى الجنه فقد أبحتك!
فقال: الهى و سيدى! أنت تعلم أنى ما بكيت خوفاً من نارك و لا شوقاً الى جنتك، و
لكن عقد حبك على قلبى فلست أصبر أو أراك!
فأوحى الله جل جلاله: أما اذا كان هذا هكذا فمن أجل ذلك سأخدمك كليمى موسى بن
عمران.(34)
شعيب پيغمبر از محبت خداوند آنقدر گريست تا كور شد. خداوند
چشمش را به او بازگردانيد. سپس گريست تا كور شد. خداوند چشمش را به او بازگردانيد.
چون نوبت چهارم فرا رسيد خداوند به او وحى كرد: اى شعيب! تا كى اين حالت براى تو
دوام درد؟! اگر از ترس آتش گريه مىكنى من تو را پناه دادم، و اگر از اشتياق به
بهشت گريه مىكنى من بهشت را به تو بخشيدم!
شعيب گفت: اى خداى من! و اى سيد و سرور من! تو مىدانى كه من از ترس آتشت، و از
شوق بهشتت گريه نمىكنم، وليكن محبتت بر دل من گره خورده است؛ لهذا نمىتوانم شكيبا
باشم مگر آنكه تو را ببينم!
خداوند جل جلاله به او وحى فرستاد: حالا كه اين داستان از تو آنچنان است، بدين
سبب من به زودى كليم خودم موسى بن عمران را خادم تو قرار مىدهم!
و در دعاى كميل (رحمه الله) است كه: وهبنى يا الهى و سيدى و
مولاى! صبرت على عذابك فكيف أصبر على فراقك؟!
اى خداى من! و اى سرور و سالار من! و اى مولاى من! مرا چنان
بپندار كه بتوانم بر عذابت شكيبا باشم؛ پس چطور مىتوانم بر فراقت شكيبا باشم؟!
و در مناجات شعبانيه مىفرمايد: و هب لى قلباً يدنيه منك شوقه،
و لساناً يرفع اليك صدقه، ونظراً يقربه اليك حقه؛
و به من دلى عطا كن تا اشتياقش مرا به تو نزديك كند! و زبانى
كه صدقش به سوى تو بالا رود! و نظرى كه حقش را آن را به تو قريب نمايد.
و ايضاً مىفرمايد: و ألحقنى بنور عزك الأبهج فأكون لك عارفاً
و عن سواك منحرفاً؛
و مرا ملحق كن به نور عزتت كه بهجتآورترين مىباشد؛ تا آنكه
عارف تو گردم و از غير تو منصرف شوم.
و در دعاى ابوحمزه ثمالى مىخوانى: و انك لا تحتجب عن خلقك الا
يحجبهم الآمال السيئه دونك؛(35)
و تو پنهان نيستى از مخلوقات مگر آنكه افعال ناشايسته ايشان
آنها را از تو پنهان مىكند!
عزيزم! اگر از اين قبيل عبارات كه صريح اند در معرفت و محبت و وصول به مقام قرب و
وصال معنوى بخواهم عرض كنم، يك كتابى مىشود؛ لاسيما در ادعيه و مناجات ائمه هدى و
اينها كه نقل كردم اخبارى است كه اسناد معتمده و معتبره دارند و علماى اماميه اينها
را تلقى به قبول كردهاند؛ و از اين قبيل خيلى هست؛ مثلاً چه مقدار در اخبار تجلى
حضرت او - جل جلاله - به اسماء و به نور عظمت و در دعاها و از همه بالاتر در قرآن
مجيد وارد شده است.
دعاى سمات را كه همه علماء مىخوانند و چه قدر در ادعيه
و ارزقنى النظر الى وجهك و در بعضىها ولا تحرمنى
النظر الى وجهك الكريم وارد شده، و در مناجات خمسةعشر چه مقدار تصريحات به
وصول و نظر و لقاء و قرب و معرفت وارد شده، و بنده آنها را اگرچه به جهت عدم ثبوت
سندش ذكر نكردم؛ وليكن براى مقلدين علماء اعلام همه آنها حجت است.
چرا؟! به جهت اينكه آن مناجات را علماء اعلام مىخوانند و مطالبش را امضا دارند.
و هكذا در الحاقى دعاى عرفه حضرت سيدالشهداء (عليه اسلام) آن همه تصريحاتى كه واقع
شده است با اينكه علماى اعلام مىخوانند بنده به جهت عدم ثبوتش ذكر نكردم.
و در ابتدا عرض شد كه اين تعبيرات را حمل بر لقاء ثواب كردن خلاف نص است و اگر
احياناً در اخبار، رؤيت و لقاء را تفسير به ثواب كرده باشند، قطعاً از جهت اين
خواهد شد كه سائل از رؤيت غير از رؤيت چشم نمىفهميده است؛ چنانكه خلت حضرت خليل
(عليه اسلام) را هم در جواب بعضى از سائلين، حضرت رسول (صلىالله عليه و آله و سلم)
به غير معنى دوستى تفسير فرمودند.
چرا كه اگر بدان سائل اين طور تفسير نفرمايند كافر مىشود. چون او از دوستى غير از
محبت آدميان را به هم ديگر فرض نمىتواند كرد؛ و آن هم كه واقعاً كفر است.
بارى، اگر زيادتر از اينها كه عرض شد مىخواهى، رجوع كن به ادعيه و مناجات ائمه
هدى (عليهم السلام) و در اخبارى كه در مثوبات اعمال وارد شده است. مثلاً دعاى رجبيه
كه سيد بن طاووس (رحمه الله) آنرا به سند عالى در اقبال
از توقيع مبارك حضرت امام - أرواح العالمين فداه - روايت كرده و قطعاً خودشان
مىخواندهاند. مىفرمايد:
اللهم انى أسألك لمعانى جميع ما يدعوك به ولاه أمرك المأنونون
على سرك. الى أن قال: و بمقاماتك التى لا فرق بينها و بينك الا أنهم عبادك و خلقك،
رتقها و فتقها بيدك.(36)
بار خداوندا! من از تو مىخواهم به معانى همگى آنچه را كه
واليان امر تو كه مأمون بر اسرار تو بودهاند، تو را بدان معانى مىخوانند. - تا
اينكه مىگويد:
و به مقامات تو آنچنان مقاماتى كه هيچ فرقى ميان آنها و ميان تو وجود ندارد مگر
آنكه آنها بندگان تو و مخلوق تو مىباشند، فتق و رتق آنان (گشودن و بستن) به دست تو
است!
و دعاهاى ليالى ماه مبارك را ملاحظه كن!
ءاه! ءاه! شوقاً الى من يرانى و لا أراه.
آه آه از شوقى كه به ديدار كسى دارم كه او مرا مىبيند و من او
را نمىبينم!
را ببين! دعاى عرفه، دعاى جمعه و ساير مناجات حضرت مولى الموالى (عليه السلام) را
ملاحظه نما!
و در اخبار مثوبات نظر كن به حديث معراج كه در وافى
از علماى اعلام او را روايت كرده، مىفرمايد: يا أحمد!
تا آنجا كه:
قال: يا رب ما أول العباده؟!
قال: الصمت و الصوم. تعلم يا أحمد ما ميراث الصوم؟!
قال: لا، يا رب!
قال: ميراث الصوم قله الأكل و قله الكلام و العباده.
الثانيه الصمت و الصمت يورث الحكمه و يورث الحكمه المعرفه و يورث المعرفه اليقين.
و اذا استيقن العبد لا يبالى كيف أصبح بعسر أم يسر. فهذا مقام الراضين!
فمن عمل رضالاى ألزمه ثلاث خصال: أعرفه شكراً لا يخالطه الجهل، وذكراً يخالطه
النسيان، و محبه لا يؤثر على محبتى محبه المخلوقين!
فاذا أحبنى أحببته و حببته الى خلقى و أفتح عين قلبه الى عظمتى و جلالى! فلا أخفى
عليه علم خاصه خلقى!
فأناجيه فى ظلم الليل و ضوء النهار حتى ينقطع حديثه مع المخلوقين و مجالسته معهم و
أسمعه كلامى و كلام ملائكتى و أعرفه سرى الذى سترته من خلقى. - الى أن قال:
ثم أرفع الحجب بينى و بينه فأنعمه بكلامى و ألذذه بالنظر الى. - الى أن قال:
و لأجعلن ملك هذا العبد فوق ملك الملوك حتى يتضعضع له كل ملك و يهابه كل سلطان
جائر و جبار عنيد و يتمسح له كل سبع ضار، و لأشوقن اليه الجنه و ما فيها، و
لأستغرقن عقله بمعرفتى، و لأقومن له مقام عقله، ثم لأهونن عليه الموت و سكراته و
حرارته و فزعه حتى يساق الى الجنه شوقاً.
و اذا نزل به ملك الموت يقول: مرحباً بك! فطوبى لك! طوبى لك! ان الله اليك لمشتاق!
اعلم يا ولى الله! أن الأبواب التى كان يصعد منها عملك يبكى عليك! و أن محرابك و
مصلاك يبكيان عليك!
فيقول: أنا راض برضوان الله و كرامته؛ و يخرج الروح من بدنه كما تخرج الشعره من
العجين. و ان الملائكه تقومون عنه رأسه، بيدى كل ملك كأس من ماء الكوثر و كأس من
الخمر يسقون روحه حتى يذهب سكرته و مرارته و يبشرونه بالبشاره العظمى، و يقولون:
طبت و طاب مثواك! انك تقدم على العزيز الكريم الحبيب القريب!
فيطير الروح من أيدى الملائكه فيسرع الى الله فى أسرع من طرفه عين؛ فلا يبقى حجاب
و لا ستر بينها و بين الله تعالى. و الله تعالى اليها لمشتاق. فتجلس على عين عن
يمين العرش. ثم يقال لها: أيتها الروح! كيف تركت الدنيا؟!
فيقول الله: صدقت! كنت بجسدك فى الدنيا و بروحك معى! فأنت بعينى أعلم سرك و
علانيتك! سل أعطك و تمن على فأكرمك!
هذه جنتى فتبحبح فيها، و هذا جوارى فاسكنه!
فتقول الروح: الهى عرفتنى نفسك فاستغنيت بها عن جميع خلقك! و عزتك و جلالك لو كان
رضاك فى أن أقطع ارباً ارباً أو أقتل سبعين قتله بأشد ما يقتل به الناس لكان رضاك
أحب الى. - الى أن قال:
قال الله عزوجل: و عزتى و جلالى لا أحجب بينى و بينك فى وقت من الأوقات حتى تدخل
على أى وقت شئت و كذلك أفعل بأحبائى!
پيامبر گفت: اى پروردگار من! اول عبادت كدام است؟!
خدا فرمود: سكوت كردن و روزه داشتن! اى احمد! آيا مىدانى روزه چه چيز به جا
مىگذارد!
پيامبر عرض كرد: نه اى پروردگار من!
خداوند فرمود: آنچه روزه به جاى مىگذارد كم خوردن و كم گفتن و عبادت مىباشد!
دوم سكوت است و سكوت از خود حكمت به جاى مىگذارد و حكمت معرفت به جاى مىگذارد و
معرفت يقين به جاى مىگذارد و هنگامى كه بنده من به مقام يقين رسيد، ديگر باكى
ندارد كه چطور روزگارش را بگذراند؛ آيا در عسر و شدت باشد و يا در يسر و آسانى. و
اين است مقام كسانى كه به رضاى من واصل گشتهاند.
و كسى كه به رضاى من عمل كند من سه صفت را هميشه ملازم با وى مىگردانم: من شكر و
سپاسى را به او مىفهمانم كه مخلوط با جهل و نادانى نمىباشد؛ و ياد و توجهى را كه
مخلوط با نسيان و فراموشى نمىگردد؛ و محبت و مودتى را كه بر محبت من، محبت مخلوقات
را اختيار نمىكند!
پس چون مرا دوست داشت، من هم او را دوست مىدارم و دوستى او را در دل خلائق خودم
مىنهم. و چشم دل او را به مقام عظمت و جلال خودم مىگشايم و علم خاصان از خلائقم
را از وى پنهان نمىدارم!
و در اين حال با وى در سر و نهان، در ظلمت شب و درخشانى روز، از باطن سخن مىگويم
و باب مناجاتم را بر روى وى مىگشايم و او به طورى مىشود كه گفتارش با خلائق بريده
مىگردد و همنشينىاش با ايشان منقطع مىشود و كلام خودم و كلام فرشتگانم را به او
مىشنوايانم. و به او مىفهمانم سرى را كه از مخلوقاتم پنهان داشته بودم.
تا اينكه مىفرمايد:
سپس بر مىگشايم حجابها و پردههايى كه فيمابين من و او بوده است. و او را به
نعمت گفتارم متنعم و به لذت نظر به سوى من متلذذ مىنمايم.
تا اينكه مىفرمايد:
و به طور حتم و مسلماً من سلطنت و قدرت اين بندهام را برتر و عالىتر از سلطنت
سلطان سلاطين و ملك الملوك قرار مىدهم؛ به طورى كه تمام پادشاهان در برابر وى خرد
و شكسته مىشوند، و تمام سلاطين جائر از او در ترس و دهشت مىافتند، و هر جبار عنود
و لجوجى از وى مىهراسد، و تمام حيوانات وحشى درنده در برابر او را مىشوند و
بدنهاى خود را براى بركت و رحمت به بدن او مىمالند؛ و من بهشت را و آنچه در بهشت
وجود دارد عاشق او مىنمايم، و عقل او را مستغرق به معرفت خودم مىكنم، و من خودم
به جاى عقل او مىنشينم. و سپس مرگ را براى وى آسان مىنمايم، و سكرات و حرارت و
فزع آن را از او برمىدارم تا آنكه از روى شوق، به سوى بهشت روانه مىشود.
و در وقتى كه ملك الموت بر روى فرود آيد، به او مىگويد: خوش آمدى! بهبه خوشا به
حال شما! خوشا به حال شما! خداوند مشتاق تو است!
اى ولى خدا! بدان كه آن درهايى كه از آنها اعمال تو به سوى آسمان بالا مىرفت بر
تو گريه مىكنند؛ و محراب و مصلايت بر تو در حال گريستن مىباشند!
بنده مؤمن عارف مىگويد: من راضى هستم به رضوان خداوندى و به كرامت وى؛ و بيرون
مىرود روح از بدنش همان طورى كه مو از خمير بيرون مىرود؛ و در اطراف سر او
فرشتگان ايستادهاند؛ در حالتى كه در دو دست هر يك از آنان يك كاسهاى پر از آب
كوثر، و كاسهاى از شراب وجود دارد؛ از آنها به وى مىآشامانند تا سكرات موت و تلخى
آن از ميان مىرود و او را به بشارت عظيمى بشارت مىدهند و به او مىگويند: پاك و
پاكيزهاى! و محل سكونت تو نيز پاك و پاكيزه مىباشد! تو بر خداوند صاحب عزت و صاحب
كرامت كه حبيب است و قريب، وارد شدهاى!
در اين حال روح او از دست فرشتگان در پرواز مىآيد؛ و در سرعتى بيشتر از سرعت
بازگشت شعاع نور چشم به چشم، به سوى خدا مىرود؛ در اين صورت نه ديگر حجابى وجود
دارد، و نه پردهاى در ميان او و خداى تعالى. و خداوند هم مشتاق اوست و مىنشيند بر
كنار چشمهاى از سمت راست عرش خدا.
سپس به او گفته مىشود: اى روح! چگونه تو دنيا را ترك كردى؟ روح مىگويد: اى خداى
من! واى سيد و آقاى من! سوگند به مقام عزت و جلالت كه من هيچ علمى و توجهى به دنيا
ندارم و از هنگامى كه مرا آفريدى تا الان من متوجه تو و نگران به سوى تو بودم!
خداوند مىفرمايد: راست گفتى! تو با جسمت و پيكرت در دنيا بودى و با روح و جانت با
من بودى! بنابراين تو در برابر ديدگان من هستى! من از پنهان و از آشكارت خبر دارم!
بپرس از من هرچه مىخواهى كه من به تو اعطا مىكنم، و خواهش كن از من كه من تو را
گرامى مىدارم! اين است بهشت من! با آرامش در آن سير كن و گام بردار! و اين است عهد
و امان من! در آن سكونت گزين!
روح عرض مىكند: اى خداى من! تو خودت را به من شناسانيدى و من به واسطه عرفان به
ذات تو از جميع آفريدگانت بىنياز شدم! سوگند به مقام عزت و جلالت اگر رضاى تو در
آن باشد كه من پارهپاره گردم و يا هفتاد مرتبه با شديدترين قسمى كه مردم را بدان
مىكشند مرا بكشند، تحقيقاً رضاى تو محبوبتر مىباشد نزد من!
تا اينكه مىگويد:
خداوند عزوجل مىفرمايد: سوگند به مقام عزت و جلالم مىخورم كه من در هيچ وقتى از
اوقات ميان خودم و ميان تو را حاجب قرار نمىدهم؛ تا در هر وقت كه دلت بخواهم بر من
وارد شوى؛ و اين است روش و منهاج من راجع به اولياى من!
و بعد از اين، در تفسير حياه باقية مىفرمايد كه: صاحب او را چنين و چنان مىكنم -
تا اينكه مىفرمايد:
و أفتح عين قلبه و سمعه حتى يسمع بقلبه منى و ينظر بقلبه الى
عظمتى جلالى.
و باز مىكنم چشم دل و گوشش را؛ تا آنكه با دلش بدون واسطه از
من بشنود و با دلش نگاه به عظمت و جلال من نمايد.
و باز در همين حديث مىفرمايد:
ان أدنى ما أعطى الزاهدين فى الأخره أن أعطيهم مفاتيح الجنان
كلها حتى يفتحوا أى باب شاءوا و لا أحجب عنهم وجهى و لانعمنهم بأنواع التلذذ من
كلامى. - الى أن قال:
و أفتح لهم أربعه أبواب: باب تدخل عليهم الهدايا منه بكره و عشياً و باب ينظرون
منه الى كيف شاءوا.
كوچكترين و كمترين چيزى كه من به زاهدان، در آخرت عنايت
مىكنم، آن است كه تمام كليدهاى بهشت را به ايشان مىدهم تا از هر درى كه بخواهند
داخل شوند. و صورت خودم را از آنان پوشيده نمىدارم و به انواع و اقسام التذاذ از
سخنانم آنها را بهرهمند و متنعم مىنمايم! تا اينكه گويد:
به روى آنان چهار در را مىگشايم: درى كه براى ايشان در هر چاشتگاه و در هر شامگاه
هديه مىبرند، و درى كه از آن نظر مىكنند به هر كيفيتى كه بخواهند.
و باز در وصف اهل آخرت در همين حديث مىفرمايد: و لأرفعن الحجب
لها دونى؛ و تحقيقاً من حجابها را از آن روح در برابر
خودم برمىدارم. و مىفرمايد:
و لا يلى قبض روحه غيرى و أقول عند قبض روحه: مرحباً و أهلاً
بقدومك على.(37)
و قبض روح او را نمىكند غير از خود من و هنگام قبض روحش من به
او مىگويم: خوش آمدى! و اهليت دارى براى ورود بر من و قدومت بر بساط من!
و اينها كه اين بىبضاعت در اينجا روايت كردهام همهاش روايات صحيحه و معتبره
است، اگر يك مقدار توسعه بدهم آنها كه در اخبار داود وارد شده است و آنها كه در
مناجات خمسه عشر هست و آنها كه در مناجات الحاقى دعاى عرفه كه سيد (قدس سره) در
اقبال و علامه (قدس سره) در مزار روايت كرده
ذكر نمايم، تنها اينها از حد تواتر زيادتر است.
و در حديث نماز روايت كرده، و فقره قرائت مىفرمايد: ترقى مىكند به هر آيهاى
درجهاى از فلان و فلان. الى أن قال: و درجه من نور رب العزه.
و درجهاى از نور رب العزه.
و در حديث ملاقات مؤمن در مستدرك از مجموعه شهيد
نقلاً از كتاب انوار لأبى على بن محمد بن همام روايت
كرده تا آنجا كه مىفرمايد:
أشهدكم عبادى بأنى أكرمه بالنظر الى نورى و جلالى و كبريائى!
گواه مىگيرم شما را اى بندگان من به اينكه من او را گواه
مىدارم به واسطه نظر نمودنش به نور من و جلال من و كبريايى من!
و در حديث ثواب جهاد در تهذيب روايت كرده است در
حديثى كه مىشمارد در خصال سبعه را كه براى شهيد هست، تا اينكه مىفرمايد:
السابع أن ينظر فى وجه الله، و انها لراحه لكل نبى و شهيد.(38)
هفتم خصلت آن است كه او نظر مىكند به وجه خدا و آن نظره به
سوى خدا راحت است براى هر نبى و هر شهيد.
و در ثواب سجده شكر نمازهاى واجبه در حديث صحيح وارد شده است:
ان العبد اذا صلى و سجد سجده الشكر فتح الرب تعالى الحجاب بينه
و بين الملائكه، فيقول: يا ملائكتى! انظروا الى عبدى؛ أدى فريضتى و أتم عهدى ثم سجد
لى شكراً على ما أنعمت به عليه!
ملائكتى! ما ذا له؟!
فتقول الملائكه: يا ربنا رحمتك! ثم يقول الرب تعالى: ثم ماذا؟! فتقول الملائكه: يا
ربنا كفايه مهمه! فيقول الرب: هم ماذا؟! فلا يبقى شىء من الخير الا قالته
الملائكه. فيقول الله تعالى: يا ملائكتى! ثم ماذا!
فيقول الملائكه: يا ربنا لا علم لنا!
فيقول الله تعالى: لأشكرنه كما شكرنى، و أقبل عليه بفضلى و أريه وجهى!(39)
بنده خدا هنگامى كه نماز بگزارد و سجده شكر به جا آورد،
خداوند حجاب مابين وى و فرشتگان را برمىدارد و مىفرمايد: اى فرشتگان من! نظر كنيد
به بنده من كه فريضه مرا ادا كرده است و عهد مرا تمام نموده است و سپس براى من سجده
شكر در برابر آن نعمتى كه به وى دادهام به جا آورده است.
اى فرشتگان من! پاداش وى چه چيز مىباشد؟!
فرشتگان مىگويند: اى پروردگار ما! رحمت تو! سپس پروردگار مىگويد: از اين گذشته
چه چيز است؟!
فرشتگان مىگويند: اى پروردگار ما! كفايت مهمات وى! پروردگار مىفرمايد: از اين
گذشته چيست؟! در اين حال هيچيك از اقسام خير را فرشتگان به جاى نمىگذارند مگر
اينكه مىشمرند.
خداوند تعالى مىفرمايد: اى فرشتگان من! از اينكه بگذريم چه چيز مىباشد؟!
فرشتگان مىگويند: اى پروردگار ما! ما بدان علم نداريم.
خداوند مىفرمايد: من سپاس وى را به جا مىآورم همان گونه كه او سپاس مرا به جا
آورده است و من اقبال مىنمايم و رو مىآورم بر او به فضل خودم و نشان مىدهم به او
وجه و سيماى خودم را!
و در ثواب نابينا وارد شده است كه مىفرمايد: و أريك وجهى.
و من به تو مىنمايانم سيماى خودم را.
و در روايت مهمانى اهل بهشت خبرى كه وارد شده است كه بعد از قرآن خواندن استدعاى
استماع كلام حضرت پروردگار را مىنمايند، تفضل مىشود و از لذت استماع مدتهاى
مديده بيهوش مىشوند؛ و بعد كه به هوش آيند، استدعاى زيارت جمال حضرت جميل تعالى را
مىنمايند؛ نورى تجلى مىنمايد كه از تجلى آن نور بيهوش مىافتند. آن مقدار در آن
بيهوشى مىمانند كه حورالعين شكايت مىنمايند.
و در فقره ديگر از همين حديث در ثواب آنها كه زبانهايشان را از فضول كلام و
بطنهايشان را از فضول طعام حفظ كردهاند، مىفرمايد:
أنظر اليهم فى كل يوم سبعين مره و أكلمهم كلما نظرت اليهم.
نظر مىكنم به سوى آنان در هر روز هفتاد مرتبه و در هر
مرتبهاى كه به سويشان نظر نمودم با آنان تكلم مىنمايم!
عزيز من انصاف بده! اين همه آيات و اخبار و ادعيه وارده به تعبيرات مختلفه را ممكن
است كه انسان رد نمايد؟! اگر از حيث سند اعتبار مىخواهى، درجه تواتر اگر چهل تا
گفتهاند من پانصد تا بلكه بخواهى، از نص بالاتر نمىشود؛ و دلالات بعضى از اين
الفاظ كه نقل شد ابداً شكى و محملى و احتمال مجازى در آنها نيست.
بلى، انسان بايد ملتفت باشد كه لقاى حضرت او جل جلاله مثل لقاى ممكن نيست و رؤيت
او با چشم نيست و مثل رؤيت جسمانيات نيست؛ بلكه رؤيت قلبى هم منزه از كيفيت رؤيت
متخيلات، و رؤيت عقليه هم منزه از كيفيت رؤيت معقولات است. چنانچه در دعاى
صحيفه علويه (عليه السلام) مىفرمايد:
و تمثل فى القلوب بغير مثال تحده الأوهام أو تدركه الأحلام.(40)
خداوند در دلها به طور تمثل جاى مىگيرد، بدون شكل و صورتى كه
انديشههاى وهميه او را محدود كند و بدون آنكه افكار عقليه بتواند به او دست يابد.
و چنانكه سيد بن طاووس (قدس سره) در فلاح السائل ص
211مىفرمايد:
فقد روى أن مولانا جعفر بن محمد الصادق (عليهما السلام) كان
يتلوا القرآن فى صلاته فغشى عليه.
فلما أفاق سئل: ما الذى أوجب ما انتهت حالك اليه؟!
فقال (عليه السلام) ما معناه: ما زلت أكرر آيات القرآن حتى بلغت الى حال كأننى
سمعتها مشافهه ممن أنزلها على المكاشفه و العيان. فلم تقم القوه البشريه بمكاشفه
الجلاله الالهيه.
و اياك يا من لا تعرف حقيقه ذلك أن تستبعده أو يجعل الشيطان فى تجويز الذى رويناه
عندك شكاً! بل كن مصدقاً! أما سمعت الله يقول:
فلما تجلى ربه للجبل جعله دكاً وخر موسى صعقاً - انتهى.
روايت شده است كه مولانا جعفر بن محمد الصادق (عليهما السلام) در نمازش قرآن تلاوت
مىنمود و در آن حال بيهوش شد.
چون افاقه پيدا كرد، از وى پرسيدند: علت آنكه حالتت بدينجا منتهى گشت چه بود؟!
حضرت (عليه السلام) بدين معنى مطلبى را افاده فرموده كه: من
پيوسته آيات قرآن را تكرار مىنمودم تا رسيدم به حالتى كه گويا من از خدايى كه آنها
را نازل كرده است با مكاشفه و عيان شنيدم.(41)
و بنابراين قوه بشريهام در برابر مكاشفات جلال الهى تاب نياورد.
و اى كسى كه حقيقت اين وقايع را نمىشناسى؛ مباد آن را مستبعد بشمارى! و يا شيطان
در جائز بودن آنچه را كه ما براى تو روايت كرديم، راه شكى را مفتوح سازد! بلكه بايد
تصديق كننده باشى!
آيا نشنيدهاى كه خداوند مىگويد: چون پروردگار او (موسى) بر كوه تجلى كرد، آن را
خرد و پاره ساخت و موسى به حالت بيهوش بر روى زمين افتاد!
(42)
بارى انسان اگر بخواهد كه اين عوالم را بالكشف و الشهود به دست آورد بايد بزرگى
مقصود را به قدر خود تعيين نمايد و بداند كه طالب چيست؟! و عظمت مطلوبش به چه
اندازه است؟! تا جدش در طلب، لايق مطلوب باشد.
مثلاً طالب كدخدايى يك ده جدش قطعاً به اندازه طالب سلطنت عالم نمىشود؛ وليكن چون
اين مطلوب بزرگى و عظمتش در شرف و نور و بهاء و سلطنت و لذت به اندازهاى است كه
ابداً تصور كنه او را لاسيما مبتدى نمىتواند بكند، بلكه هرچه تصوير نمايد يكى از
هزاران حقيقت آن نخواهد شد؛ لذا اجمالاً بايد قياس به قدر معقولات و معلومات خود
نمايد. مثلاً شرافتهايى كه در عالم حق و شهادت مىبيند از بزرگان دنيوى، و قرب
سلاطين، و خود سلطنت آسمانها را ببيند كه چه درجه عظمت و شرافت مىبيند؟
آن وقت قياس بكند عالم محسوس را به عالم غيب ملكوت و جبروت و غيره، آن وقت برگردد
در كيفيت سلطنت سلاطين دنيا فكرى كند، آن وقت به سلطنت معنوى قياس بكند؛ خواهد ديد
كه مدت سلطنت اين سلاطين كه چند سالى بيش نيست نسبتش به سلطنت ابديه چه خواهد شد؟!
و كيفاً هم زياده به جهاتى چند نيست كه هزاران نقصها در او موجود و متوقع است.
اما سلطنت معنويه سلطنت واقعى است؛ مثل سلطنت انسان است به اعضاى خود و قوا و خيال
خود. مثلاً ملاحظه نمايد كه در وصف سلطنت اخروى، از جمله اخبارى كه در باب سلطنت
اهل بهشت وارد شده است كه فرمانى از جانب حضرت تعالى برايش مىآورند كه در آن نوشته
است كه:
جعلتك حياً لا تموت و تقول للشىء: كن فيكون!(43)
من تو را زنده قرار دادم كه نمىميرى! و به چيز مىگويى: باش!
و آن مىباشد!
و بالجمله؛ آن سلطنتى كه خلاق عالم براى هر انسان صحيح المشاعر در احداث صور
خياليه عطا فرموده؛ نظير و فوق آن را براى بندگان خاص خودش از انبياء و اولياء در
اين دنيا و به جمهور و يا همه اهل بهشت در آخرت، در احداث و ايجاد اعيان خارجيه
باذن الله كرامت مىفرمايد.
اهل معرفت، اعجاز انبياء و ائمه را از اين راه مىگويند.
خلاصه؛ اگر انسان هر مطلبى را با عقل بسنجد، خواهد ديد كه درجات و حدود اشياء همه
در جاى خود، و از روى عدل است و اگر عقل را كنار بگذارد، آن وقت حكمت باطل، و ابداً
فرق ميانه نور و ظلمت، خوب و بد، وضيع و شريف نخواهد ماند.
بالجمله؛ اين چند كلمه در قياس شرافت اين مطلب و مطلوبهاى ديگر كافى است و هكذا
لذت و بهجت اين مطلوب را اگر بخواهى فى الجمله تصور نمايى، يك نمره از لذات آن عالم
را بعضى از اهل معرفت چنين گويد كه:
آن مقام دارالحيوان و حياه حقيقى است، كأنه حيوه تغلى و تفور
؛ گويا چشمه و عين حيات و زندگى است كه مىجوشد و فوران مىكند.
و در آن حال در هر لحظه براى اهلش تمام انواع لذات بىاينكه بعضى به بعضى تداخل
نمايد و كسر و انكسار نموده، كيفيت ديگر حاصل شود موجود است؛ مثلاً تمام لذات همه
افراد هر نوع از مطعومات، وهكذا مرئيات و مسموعات و مشمومات و ملموسات در هر آنى
بىاينكه يكى در ديگرى اثر نمايد و يا باطل سازد حاصل است.
حالا اين لذات از قبيل لذات عوالم حسيه جنه النعيم است؛ و اگر از اين قياس كنى
لذات و بهجات تجليات انوار جمال و جلال حضرت جميل و جليل تعالى را، آن وقت لعل در
بذل تمام جهات جد و جهد و طاقت كفايت نمايد و در اخبار ائمه (عليهم السلام) اشاراتى
به اين عوالم كه عرض شده هست. مثلاً در خبر هست كه آبى در بهشت هست كه در آن طعم
همه مشروبات و مطعومات مىباشد و ايضاً در حديث معراج گذشت كه در جواب حضرت او جل
جلاله كه مىفرمايد: هذه جنتى فتبحبح فيها! عرض
مىكند: وقتى كه خودت را به من شناسانيدى از همه چيزها مستغنى شدم!
و در حديث مهمانى گذشت كه از تجلى حضرت حق تعالى چنين بيهوش مىشوند كه ابداً به
هوش نيايند تا آخر حورالعين شكايت مىكنند تا خداوند جليل به هوششان مىآورد.
اى عزيز! جهد كن كه ايمان به خدا و رسول و ائمه (عليهم السلام) بياورى و ثواب و
عقاب و بهشت و جهنم و قرب و بعد را مثل ملاحده اين زمان، موهوم توهم نكنى!
حالا اينها كه عرض شد چيزهايى است كه خطور به قلب بشر مىكند،
و لا خطر على قلب بشر را از اينها قياس كنى! بلى:
ديوانه كنى هر دو جهانش بخشى
از در خويش خدايا به بهشتم مفرست
خاك درت بهشت من، مهر رخت سرشت من
|
|
ديوانه تو هر دو جهان را چه كند؟
كه سر كوى تو از كون و مكان ما را بس
عشق تو سرنوشت من، راحت من رضاى تو
|
ما عبدتك خوفاً من نارك و لاطمعاً فى جنتك، بل وجدتك أهلاً
للعباده فعبدتك!(44)
من تو را نپرستيدم از ترس آتشت و نه به طمع بهشتت؛ بلكه تو را
سزاوار و لايق پرستش ديدم فلهذا عبادت و پرستش تو را نمودم!
در حديث حضرت شعيب - على نبينا و آله و عليه السلام - شنيدى كه عرض نمود:
من نه از ترس آتش نالم، و نه از محبت بهشت؛ وليكن از جهت بعد از تو مىنالم، صبر
مىكنم تا به ديدار تو برسم!
و از دعاى كميل (رحمه الله) شنيدى كه سيد العارفين و رئيس المناجين عرض مىكند:
و هبنى صبرت على عذابك فكيف أصبر على فراقك؟!
و مرا چنان بپندار كه قدرت صبر و شكيبايى بر عذابت را داشته
باشم، پس چگونه مىتوانم بر فراقت شكيبا باشم؟!
اى نفس بىحياى نويسنده! واى بينوا شنونده! اگر قطع به اين عوالم دارى، كو اثرش؟!
چرا آرامى؟! چرا بر سر كوهها نمىروى؟! چرا به بيابانها فرار نمىكنى؟! چرا ورد
شب و روزت وا حسرتا على ما فرطت فى جنب الله نيست؟!
بلكه اگر مظنه هم دارى چرا از غصه نمىميرى؟! بلكه اگر احتمالش هم مىدهى بايد
اين احتمال، عيش تو را منغص كند و لذتت را از اعراض اين دنياى دنيه فانيه قطع كند.
بگو:
وا حسرتاه! وا حسرتاه! وا حسرتاه! وا ثبوراه! وا حيرتاه! يا
ويلى! يا دمارى! يا عولى! يا شقوتى!
بلى! ايمان ضعيف است كه هست، ولى قلوب هم از محبت دنيا مريض شده؛ والا اگر ايمان
نشد، شك هم كافى است. احتمال هم كافى است.
نعوذ بالله، و المشتكى الى الله، و الى حضره رسول الله و حضره
أميرالمؤمنين و آلهما الطاهرين، لاسيما الى خليفه عصرنا، و امام زماننا، و سلطاننا،
و سيدنا، و معاذنا و ملاذنا، و عصمتنا، و نورنا، و حيوتنا، و غايه آمالنا، أرواحنا
و أرواح العالمين فداهم صلوات الله عليهم أجمعين.
پىنوشتها:
30)مصباح الشريعه+، باب 95.
31)الكافى 2/352.
32)شرح اشارات ابنسينا، مقامات العارفين، هشت ورق مانده به آخرت كتاب، صفحه سمت
راست، از طبع سنگى كه شماره بندى ندارد؛ در ضمن شرح قول مصنف:
اشاره: العرفان مبتدىء من تفريق و نفض و ترك و رفض، ممعن فى جمع هو جمع صفات الحق
للذات المريده بالصدق، منته الى الواحد ثم وقوف.
33)مصباح الشريعه، باب 98، ص 65؛ و در ضبط عالم فاضل: مصطفوىو ودع جميع المألوفات
است، وليكن ما طبق ما طبق نسخه مرحوم ملكى: ودع نقل و ترجمه نموديم.
34)علل الشرائع صدوق، 1/74، باب 51.
35)در كتاب نفائس الفنون، ج 2 ص 56 تا 58 آورده است:
فصل ششم: در ظهور حجب انسانى به واسطه تعلق او به بدن:
قال النبى (صلىالله عليه و آله و سلم): ان لله تعالى سبعين ألف حجاب من نور و
ظلمه.
بدان كه چون روح انسانى را از قرب حضرت عزت به عالم قالب و ظلمت تعلق مىدادند، بر
هفتاد هزار عالم بگذرانيدند و از هر عالمى آنچه زبده و خلاصه او بود با او همراه
كردند؛ تا چون به قالب پيوسته شد هفتاد هزار حجاب نورانى و ظلمانى حاصل كرده بود؛
حجابهاى نورانى از عالم روحانى و حجابهاى ظلمانى از عالم جسمانى.
چه التفات او به هر چيزى در هر عالم اگرچه ثانى الحال آلت كمال مىشد، اما به نسبت
با حال هر يك روح او را حجابى گشت؛ به واسطه آن حجب از مطالعه ملكوت و مشاهده جمال
لاهوت و ذوق مخاطبه حضرت و شرف قرب و كرامت محروم ماند و از أعلى عليين قربت به
أسفل السافلين طبيعت افتاد.
با آنكه چندين هزار سال در خلوت خاص بىواسطه شرف قرب يافته بود، درين روزى چند
مختصر به واسطه حجب آن حالت را به كلى فراموش كرد، چنان كه هر چند انديشه كند از آن
هيچ ياد نبايد؛ و اگر نه به آفت حجب مبتلا شدى، چنين فراموشكار نبودى و آن اقبال
انس را بدين زودى به ادبار و وحشت بدل نكردى و او را بنابر انسى سابق كه با حضرت
عزت - جلت عظمته - يافته بود نام انسان نهادند.
و از اين است كه چون ايزد - عز شأنه - از زمان سابق بر وجود آدمى خبر مىدهد، او
را به نام انسان خواند؛ كقوله تعالى:
هل أتى على الانسان حين من الدهر لم يكن شيئاً مذكوراً
و چون بدين عالم پيوست و آن انس و قرب فراموش كرد، نام ديگر مناسب آن بر او نهاد و
فرمود:يا أيها الناس.
و به رسول (صلىالله عليه و آله و سلم) از اينجا فرمود:و ذكرهم بأيام الله. يعنى
جمعى را كه همه روز به دنيا مشغولاند روزهايى كه در جوار حضرت و مقام قرب عزت
بودند ياد دهد؛ شايد كه نوازع شوق آن جناب در دل ايشان پديد آيد و ديگر بار قصد
آشيان اصلى و وطن حقيقى كنند.لعلهم يتذكرون. لعلهم يرجعون
چه اگر محبت آن وطن در دل بجنبد عين ايمان است كه:
حب الوطن من الايمان.
و اگر به وطن اصلى باز رسند مقام احسان است:
للذين أحسنوا الحسنى و زياده
و اگر از وطن اصلى درگذرند مرتبه عرفان است:
و السابقون السابقون * اولئك المقربون
و اگر در پيشگاه بارگاه وصول قدم زنند درجه عيان است:
فى مقعد صدق عند مليك مقتدر
و بعد از آن نه حد وصف و نه عالم بيان است.
طوبى لمن عرف مأواه و لم يحجبه شىء عما وراه.
و اگر محبت آن وطن اصلى در دل آن بجنبد و قصد آن مراجعت نكند و دل بر تنعم اين
جهان بندد و به زخارف و اباطيل دنيا فريفته شود، در خسران ابدى و زندان سرمدى
بماند:
فى سموم و حميم * وظل من يحموم * لا بارد ولا كريم
و غرض از وضع حجب، ابقاى تناسل بنى آدم و انتظام عالم بود؛ چه اگر حجب دامنگير
نشدى قيام به امور دنيوى و التفات به عالم سفلى هرگز صورت نبستى؛ چنانكه مشاهد است
كه چون بعضى سالكان را در اثناى سلوك حجاب از پيش بر دارند و بدان قرب و كرامت اصلى
اطلاع دهند، از كثرت فرح و شدت شوق در كمال، عالم قالب بپردازد؛ يا از فرط غيرت در
عالم حيرت افتاده از دنيا و مافيها اعراض نمايد، و از قيد عبادت و كلفت خلوت خلاص
يابد.
36)اين دعا از ادعيه شهر رجب است كه از ناحيه مقدسه خارج شده است. و شيخ طوسى در
مصباح المتهجد طبع سنگى، ص 559 و شيخ كفعمى در مصباح خود از طبع سنگى، ص 529 و در
كتاب دعاى البلد الأمين طبع سنگى، ص 179 و سيد ابن طاووس در اقبالطبع سنگى، ص 646 و
علامه مجلسى در بحار الأنوار ج 20، طبع كمپانى، ص 343 آن را روايت نمودهاند.
عالم معاصر آيهالله محدث و رجالى آقاى حاج شيخ محمدتقى شوشترى (رحمه الله) در
كتاب الأخبار الدخيله ص 263 تا 265 را رد كردهاند و از جمله مفتريات به شمار
آوردهاند.
و ما در زمان حياتشان ادله و شواهدى را كه آن اشكالات، واهى مىباشد و در يكى از
جنگهاى خود در شانزده صفحه وزيرى ضبط و ثبت نموديم؛ تا از ضياغ مصون بماند و در
موقع مناسب نشر گردد.
اينك بهترين موقع آن است كه در شرح كلام آيه الله ملكى تبريزى أعلى الله مقامه در
اينجا نگارش بيابد؛ ولى چون ايراد آن در متن كتاب اللهشناسى مناسب نبود و در
تعليقه حجم قطورى را اشغال مىنمود؛ لهذا آن را به صورت جزوهاى مستقل در پايان
كتاب اللهشناسى ج 2 ملحق مىكنيم.و الله المستعان (مرحوم علامه طهرانى)
37) -اصل اين حديث در كتاب نفيسارشاد القلوب فى المواعظ و الحكم تأليف ابومحمد حسن
بن ابىالحسن محمد ديلمى است كه از اعاظم علماء زهاد و مشايخ در قرن هفتم بوده است.
(و در طبع مكتبه بوذر جمهرى مصطفوى سنه 1375 هجريه قمريه) در پايان كتاب كه به حديث
معراجيه يا أحمد ختم مىشود، از ص 278 تا 286 و در طبع مؤسسه اعلمى - بيروت، در
پايان ج اول، از ص 199 تا 206 آورده شده است. و محقق ملا محمد محسن فيض كاشانى در
وافى در ابواب المواعظ، باب مواعظ الله سبحانه، ج 3، از قطع رحلى، طبع سنگى، از ص
38 تا 42، با نام ابومحمد الحسين بن ابىالحسن بن محمد ديلمى در كتاب ارشاد القلوب
الى الصوابمرسلاً از حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام)، و از غير ديلمى مسنداً از
او از پدرش از جدش أميرالمؤمنين (عليه السلام) روايت كرده است كه او گفت:
رسول اكرم (صلىالله عليه و آله و سلم) در شب معراج از پروردگارش سبحانه پرسيد و
گفت:يا رب! أى الأعمال أفضل؟ تا پايان حديث كه بسيار جالب و شيوا و مفصل مىباشد.
و علامه مجلسى در بحار الأنوار مجلد روضه (ج 17 از طبع كمپانى از ص 6 تا 9) آن را
حكاية از ارشاد القلوب ديلمى از اميرالمؤمنين (عليه السلام) روايت كرده است. و
آنگاه مجلسى بعد از ختم حديث فرموده است: من براى اين حديث دو طريق مسند پيدا
كردهام و آن دو طريق را به طور تفصيل بيان مىكند.
38)تهذيب الأحكام، ج 6، ص 122.
39)همان مصدر، ج 2، ص 110 و من لا يحضره الفقيه نشر مكتبه الصدوق، ج 1، ص 334.
40)صحيفه علويه طبع سنگى قديمى، به خط فخر الأشراف، ص 16 و اين از ادعيه آن حضرت
است كه در نعت و تعظيم خداوند عرضه داشته است و ابتداى آن اين است:
الحمد لله أول محمود و آخر معبود و أقرب موجود، البدىء بلامعلوم لأزليته و لا آخر
لأوليته و الكائن قبل الكون بلا كيان و الموجود فى كل مكان بلا عيان و القريب من كل
نجوى بغير تدان. علنت عنده الغيوب و ضلت فى عظمته القلوب؛ فلا الأبصار تدرك عظمته و
لا القلوب على احتجابه تنكر معرفته.
تمثل فى القلوب بغير مثال تحده الأوهام أو تدركه الأحلام. ثم جعل من نفسه دليلاً
على تكبره على الضد و الند و الشكل و المثل، فالوحدانيته آيه الربوبيه و الموت
الأتى على خلقه مخبر عن خلقه و قدرته.
تا آخر دعا كه در نهايت شيوايى و استحكام، دلالت بر وجود بالصرافه حضرت حق جل و عز
مىنمايد؛ بالأخص همين فقراتى را كه عارف ربانى و عالم صمدانى ما بدان استشهاد
جستهاند و ايضاً قوله:
و الكائن قبل الكون بلا كيان، و الموجود فى كل مكان بلا عيان، و القريب من كل نجوى
بغير تدان.
41)چون سخن به مكاشفه حضرت امام جعفر صادق (عليه السلام) رسيد، سزاوار است انحاء و
انواع مكاشفات را در اينجا از علامه شمس الدين محمد بن محمود آملى در كتاب نفائس
الفنونج 2، ص 62 تا 65، حكايت نماييم. وى مىگويد:
فصل نهم: در مكاشفات و انواع آن:
بدان كه حقيقت كشف، از حجاب بيرون آمدن چيزى است بر وجهى كه پيش از آن بر وجه
مذكور مدرك نبوده باشد و هر چند در عالم انسان هفتاد هزار ديده كه ادراك آن هفتاد
هزار عالم از جسمانيات و روحانيات تواند كرد مودع است، اما اهل حقيقت مكاشفات را بر
آن معانى اطلاق كنند كه مدركات باطنه ادراك آن كرده باشد.
و شك نيست در آنكه چون سالك صادق به جذبه ارادات از قعر طبيعت روى به فضاى شريعت
نهد و به قدم صدق جاده طريقت بر قانون مجاهده و رياضت بشمرد، از هر حجاب از حجب
هفتاد هزارگانه كه گذر كند او را ديده مناسب آن گشاده شود، و احوال آن مقام مكاشف
نظر او گردد، و به قدر رفع حجاب و صفاى عقل، معانى معقول روى نمايد و به اسرار
معقولات واقف شود، و آن را كشف نظرى خوانند و بر او زياده اعتمادى نباشد؛ چه هرچه
در نظر آيد تا در قدم نيايد اعتماد را نشايد.
و اكثر فلاسفه كه همت بر تجريد عقل و ادراك معقولات گماشتند و عمر در آن صرف
كردهاند، در اين مقام بماندند و آن را وصول به مقصد حقيقى شمردند و به حقيقت چون
مقصود اصلى نشناختند، از شواهد دگر مدركات محروم افتادند و انكار آن كرده در مرتبه
ضلالت گم گشتند؛فضلوا من قبل و أضلوا كثيراً.
و چون از كشف معقولات عبور افتاد، مكاشفات قلبى پديد آمد كه آن را كشف شهودى
خوانند؛ و از اينجا انوار مختلف كشف شود، و بعد از آن مكاشفات سرى كه آن را كشف
الهامى خوانند و در اين مقام اسرار آفرينش و حكمت وجود هر چيز ظاهر و مكشوف گردد و
بعد از آن مكاشفات روحى كه آن را كشف روحى خوانند، روى نمايد و در مبادى اين مقام
درجات جنان و شواهد رضوان و مشاهده ملكه و مكالمه با ايشان كشف شود.
و چون روح به كلى صاف گردد و از كدورات جسمانى صقالت يابد، عوالم نامتناهى مكشوف
شود و دايره ازل و ابد نصب ديده گردد و حجاب زمان و مكان برخيزد؛ چنانكه از ابتداى
آفرينش موجودات و مراتب آن كشف نظر او شود و هر آنچه در زمان مستقبل خواهد بود
معاينه بيند و رسول (صلىالله عليه و آله و سلم) از اينجا فرمود كه:
لا ترفعوا رؤسكم فانى أراكم من أمامى و من خلفى.
و بيشتر خارق عادات كه آن را كرامات گويند از اشراف بر خواطر و اطلاع بر مغيبات و
عبور بر آتش و آب و هوا و طى زمين و غير آن در اين مقام پديد آيد و اين معنى را به
نزد ارباب حقيقت زياده اعتبارى نبود، چو اهل ضلال را نيز اين معنى صورت بندد؛
چنانكه رسول (صلىالله عليه و آله و سلم) از ابنصياد پرسيد:
ماترى؟! قال: أرى عرشاً على الماء! فقال (صلىالله عليه و آله و سلم): ذاك عرش
ابليس.
و آنچه در نقل آمده كه دجال مرده را زنده خواهد گرداند هم ازين قبيل است و حقيقت
كرامات جز اهل دين را نتواند بود و آن بعد از كشف روحى در مكاشفات خفى پديد آيد؛
زيرا كه روح، كافر و مسلمان را هست. اما خفى، روح خاصى است كه آن را نور حضرتى
خوانند و جز به خاصان حضرت ندهند؛ چنانكه فرمود:
كتب فى قلوبهم الايمان و أيدهم بروح منه.
و در مطلق روح فرمود:
يلقى الروح من أمره على من يشاء من عباده.
و در حق رسول (صلىالله عليه و آله و سلم) فرمود:
و كذلك أوحينا اليك روحاً من أمرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لا الايمان ولكن جعلناه
نوراً نهدى به من نشاء من عبادنا؛
يعنى نور خاص حضرتى به بعضى از بندگان خود دهم تا به واسطه آن به عالم صفات ما راه
يابند.
و چنانكه دل واسطه عالم ملك و ملكوت آمد كه يك روى در عالم ملكوت و ديگرى در عالم
ملك، تا بدان روى كه در عالم ملكوت دارد قابل فيضان نور عقل و روح گردد و بدينروى
كه در عالم ملك دارد آثار انوار روحانيات و معقولات به نفس و تن مىرساند و سر
واسطه عالم روح و دل آمد، تا بدان روى كه در روح دارد استفادت فيض او كند، و بدان
روى كه در دل دارد حقايق آن فيض بدو مىرساند؛ همچنين خفى واسطه عالم صفات خداوندى
و روحانيت آمد، تا قابل مكاشفات صفات حضرتى گردد عكس آن به عالم روحانيت رساند و
اين مجموع را كشف صفاتى خوانند.
و حضرت عزت در اين حال اگر به صفت عالمى مكاشف شود علم لدنى پديد آيد و اگر به
صفات جلال مكاشف گردد فناء حقيقى و على هذا به نسبت با ساير صفات. اما كشف ذاتى
مرتبه بس بلند و سامى است كه در عبارت نگنجد و اشارت در آن صورت نبندد.و جعلنا الله
من الفائزين به.
42)فلاح السائل، ص 211، تحقيق: مجيدى.
43)در حديث قدسى از جانب پروردگار علام خلاق وارد است:
عبدى أطعنى أجعلك مثلى! أنا حى لا أموت، أجعلك حياً لا تموت! أنا غنى لا أفتقر،
أجعلك غنياً لا تفتقر! أنا مهما أشاء يكون، أجعلك مهما تشاء يكون!
و كعب الاحبار اين حديث را با الفاظ آتيه روايت كرده است:
يابن آدم! أنا غنى لا أفتقر، أطعنى فيما أمرتك أجعلك غنياً لا تفتقر! يابن آدم، أنا
حى لا أموت، أطعنى فيما أمرتك أجعلك حياً لا تموت! أنا أقول للشىء كن فيكون؛ أطعنى
فيما أمرتك تقول للشىء كن فيكون!
(كلمه الله ص 140 و در ص 536 مصادر آنرا عده الداعى احمد بن فهد حلى از كعب
الاحبار و مشارق أنوار اليقين حافظ رجب برسى و ارشاد القلوبحسن بن محمد ديلمى ذكر
كرده است.)
و در ص 143 گويد: در حديث قدسى وارد است:
ان لله عباداً أطاعوه فيما أراد فأطاعهم فيما أرادوا، يقولون للشىء كن فيكون.
(و در ص 537 مصدر آن را مشارق أنوار اليقين حافظ رجب برسى ذكر كرده است.)
44)مصباح الفلاح و مفتاح النجاح آخوند ملا محمد جواد صافى گلپايگانى، طبع سنگى، ص
74.