نگاه دوم
امام عليه السلام كه خواست از مدينه خارج شود، همه زنان بنى هاشم در خانه امام جمع
شدند. صداى گريه و ناله آنان در فضاى خانه پيچيد. امام عليه السلام به ميان آنان
آمد. از آنان خواست كه صبر كنند و گريه و زارى نكنند. زن ها با صداى بلند گريه مى
كردند و مى گفتند: (اگر امروز گريه
نكنيم ، پس كى گريه كنيم ؟ به خدا سوگند امروز مانند روزى است كه پيامبر از دنيا
رفته است ).
همه زن ها نااميدانه به خاندان امام حسين عليه السلام نگاه مى كردند. همه در اين
آرزو بودند كه اگر امام عليه السلام راه صلح را نمى پيماييد، لااقل كم خطرترين راه
را براى مخالفت با يزيد انتخاب كند.
ام سلمه با گوشه لباسش اشك چشمانش را پاك كرد و به نزد امام آمد. از خجالت نمى
توانست به چشم هاى امام نگاه كند ؛ اما امام كه مى دانست در درون او چه مى گذرد.
ساكت ماند تا او سخن بگويد. ام سلمه كه صدايش مى لرزيد گفت :
( اى فرزند رسول خدا! به سوى عراق نرو، من از جدت رسول خدا شنيدم كه تو
در سرزمين عراق كشته مى شوى ).
امام عليه السلام فرمود: (به خدا قسم
من خود مى دانم كه كشته مى شوم ).
وقتى كه اصرار ام سلمه نتوانست امام عليه السلام را از رفتن به راهى كه خدا مى
خواست باز دارد، خود را به زينب رساند. آنان را در بغل گرفت و سخت گريه كرد.
خداحافظى با آنان هم چون آخرين خداحافظى بود، و اين قلب ام سلمه را به درد مى آورد.
محمد حنفيه آمد. او نيز همان را خواست كه ام سلمه و ديگران خواسته بودند. وى گفت :
(برادرم ! تو محبوب ترين و عزيزترين
شخص براى من هستى . من نصيحت خود را از هيچ كس دريغ نمى كنم . تو از همه سزاوارترى
كه آن چه به نفع توست برايت بگويم . تو آميخته باريشه منى . تو روح و جسم وجان منى
. تو كسى هستى كه اطاعتت بر من واجب است ).
محمد چند لحظه سكوت كرد و سپس ادامه داد: (بهتر
است كه از يزيد دورى كنى واز شهرهايى كه تحت فرمان اوست فاصله بگيرى و به جاهاى
دوردست بروى . از آن جا فرستادگان خود را به سوى مردم بفرستى و آنان را دعوت كنى كه
با تو بيعت كنند. اگر بيعت كنند الحمدلله ؛و اگر بيعت نكنند، هيچ از بزرگوارى و فضل
تو كم نمى شود).
سپس به چشم هاى امام نگاه كرد؛اما هيچ تغييرى در عزم راسخ ايشان نديد.
محمد ناچار گفت من مى ترسم تو وارد شهرى شوى كه مردمش با تو مخالف باشند. آن گاه
كارتان به جنگ و كشتار كشيده مى شود ؛ آن وقت تو اولين كسى هستى كه هدف تير و شمشير
آنان قرار مى گيرى و خون تو - كه بهترين انسان هستى - ريخته مى شود...).
محمد آن قدر گفت تا دل پرقصه اش سبك شود ؛ اما امام عليه السلام به سوى عراق مى رفت
. محمد با امام عليه السلام خداحافظى كرد. گريه هايش امام عليه السلام را نيز به
گريه واداشت . هردو گريه كردند.
امام عليه السلام همراه فرزندان و يارانش ، مدينه را به سوى ديدار خدا ترك كرد. از
مدينه كه خارج شدند، هواى ملايم و دلپذير بيابان آنان را فرا گرفت .
بيابانى پر از سبزه هاى بهارى ؛ اما هيچ يك از كاروانيان توجهى به آن نداشتند. آنان
نگران تعقيب و حمله گماشتگان يزيد بودند.
مسلم اسبش را(هى
)كرد و خود را به كنار امام عليه السلام كه در جلو كاروان حركت مى كرد
رساند. چهره نورانى امام عليه السلام بشاش بود و غرق در افكار خود بود. مسلم كه به
كنار امام عليه السلام رسيد، چند لحظه درنگ كرد. سپس گفت :
(اى فرزند رسول خدا! بهتر است از بيراهه برويم . اين گونه اگر كسى به
دنبال ما باشد، پيدايمان نمى كند).امام
نگاهى به مسلم كرد و فرمود: (نه پسر
عمو! به خدا قسم من از اين راه جدا نمى شوم مگر آن كه هرچه خدا بخواهد و دوست داشته
باشد، انجام دهد).
مسلم چيزى نگفت . ايستاد و به قامت امام عليه السلام خيره شد. او شايد نمى توانست
بفهمد كه در درون امام عليه السلام براى ديدار خداوند چه غوغايى برپاست . چند روز
بود كه كاروان هم چنان به راه خود مى رفت . هر لحظه ترس كودكان و نگرانيشان از
تعقيب فرستادگان يزيد، بيش تر مى شد.
در آسمان نيز فرشتگان هم چون زمينيان دلشان براى امام عليه السلام مى تپيد. راهى كه
امام عليه السلام مى رفت ، سفرى به سوى مرگ بود.اين ، فرشتگان را نگران كرده بود.
آنان نمى توانستند فرزند رسول خدا را اين قدر مظلوم و تنها ببينند. از اين رو،
تصميم به يارى حسين عليه السلام گرفتند.
ناگهان صداى بال فرشتگان آسمان بيابان را پر كرد. گروه گروه فرشتگان به نزد امام
آمدند و سلام كردند. يكى از فرشتگان كه جلوتر از بقيه حركت مى كرد، به امام عليه
السلام گفت : (اى حجت خدا! خداوند
بارها با ما جدت رسول خدا را يارى كرده است ؛اكنون نيز ما به يارى شما آمده ايم
).اما امام چيزى آنان نخواست . امام عليه السلام فقط خدا را مى ديد و جز
او، انتظارى نداشت . وقتى كه اصرار فرشتگان راديد، فرمود: وعده گاه ما و شما در
كربلا. وقتى كه به آنجا رسيديم بياييد.
پس از چند روز كاروان امام عليه السلام به مكه رسيد. امام عليه السلام در مكه اقامت
كرد. در آن مدت ، اهالى كوفه هرروز براى امام نامه مى نوشتند و امام را دعوت مى
كردند كه به كوفه بيايد. امام ، پسر عمويش (مسلم
بن عقيل )را به عنوان نماينده به كوفه
فرستاد تا از وضعيت شهر كوفه آگاه شود و به او خبر بدهد. پس از مدتى ، نامه اى از
سوى مسلم آمد و به امام خبر داد كه اهالى كوفه آماده آمدن امام هستند.
از سويى ديگر، يزيد كه از اقامت امام در مكه آگاه شده بود لشكرى را به آنجا فرستاد
تا با امام بجنگد.امام كه از اين جريان با خبر شده بود براى آنكه از جنگ در شهر
مقدس مكه جلوگيرى كند، در حالى كه مشغول انجام اعمال حج بود، حجش را نيمه تمام
گذاشت و به سوى كوفه حركت كرد.
پس از سفرى طولانى امام به كربلا رسيد. اين مكان همان جايى بود كه فرشتگان نامش را
از امام شنيده بودند. امام براى جنگ با لشكر يزيد آماده شد. در جنگ سخت ياران اندك
امام با لشكر عظيم يزيد، همه ياران امام به شهادت رسيدند.
و اينك نوبت امام بود كه با آن لشكر عظيم بجنگد . امام به تنهايى بر قلب دشمن زد و
تعداد زيادى از لشكريان را به هلاكت رساند. اما لشكريان امام را محاصره كردند و
هركس با چيزى كه در دست داشت به امام حمله كرد.در اين گير و دار ، فرشتگان به نزد
امام آمدند و از امام خواستند كه به آنان اجازه بدهد كه به او كمك كنند وبا دشمن
بجنگند. اما امام به آنها گفت كه فقط تسليم امر خداوند است و كمكى نمى خواهد.
حمله لشكريان يزيد شديدتر شد .امام عليه السلام پس از زخم هاى بسيار، ناتوان از روى
اسب به زمين افتاد. عده اى دور امام عليه السلام جمع شدند وبا سنگ و چوب و نيزه و
شمشير به امام هجوم بردند و ديگر لشكريان به سوى خيمه ها دويدند. امام به سختى سرش
را بلند كرد و به خيمه ها نگاهى انداخت . خيمه ها يك يك آتش مى گرفت ودود سياهى به
هوا برمى خواست . زنان و كودكان هر كدام به سويى فرار مى كردند وسربازان دشمن به
دنبال آنان مى دويدند. اكنون بار ديگر فرشتگان به ديدار امام عليه السلام آمدند و
از امام خواستند كه او را يارى كنند ؛ اما امام به هيچ يك از اين كمك ها نياز نداشت
. در نگاه او، تسليم فرمان خدا بودن و اطاعت از او، لذتى داشت كه در هيچ يك از اين
كمك ها نبود.
السلام عليك يا وارث موسى كليم اللّه
سلام بر تو اى وارث موسى هم صحبت خدا!
نگاه اول
هوا سرد و بارانى بود. موسى عليه السلام دست فرزندش را گرفته بود و به سوى مصر مى
رفت . تاريكى هوا باعث شد كه موسى راه را گم كند. صداى گريه فرزند و ناله همسرش كه
از درد به خود مى پيچيد، موسى را كلافه كرده بود. كمى اين طرف رفت اما راه را پيدا
نكرد. ناگهان در آن سو، روى دامنه كوه ، آتشى ديد. بچه ها را در شكاف كوه پنهان كرد
و گفت : آن جا آتشى مى بينم . حتما چوپانان هستند. مى روم آتشى تهيه كنم و راه را
از آنان بپرسم .
بعد به هر زحمتى بود خود را به بالاى كوه رساند. وقتى كه به نزديكى آتش رسيد تعجب
كرد. درخت سبزى راديد كه شعله ور بود. نزديك تر رفت . خواست آتشى تهيه كند ؛ اما
نتوانست . مى ترسيد. كمى عقب تر رفت ، خواست برگردد؛اما خيلى به آتش نياز داشت .
دوباره به طرف آتش رفت . ناگهان از ميان درخت صدايى شنيد:
(من خداى يكتا يم ! پروردگار جهانيانم . اى موسى ! من پروردگار توام .
كفش هايت را درآور كه در مكانى مقدس هستى ...).
موسى خشكش زد. سعى كرد كه به درخت نگاه كند تا صاحب صدا را پيدا كند ؛اما نور خيره
كننده ، چشم هايش را آزار مى داد. صدا دوباره به گوشش رسيد:
(من تو را برگزيده ام . به آن چه وحى مى شود گوش كن ! مرا پرستش كن
...).
اين سخنان ادامه داشت و موسى هنوز در بحت و حيرت بود. در اين فكر بود كه آيا واقعا
پيامبر شده است ، كه دوباره همان صدا را شنيد: (اين
چيست كه در دست دارى ؟)
موسى هنوز نگران بود. بدون آنكه بداند به كجا بايد نگاه كند، گفت :
(اين عصاى من است كه به آن تكيه مى دهم يا با آن برگ درختان را براى
گوسفندان مى تكانم و با آن ، كارهاى ديگرى هم انجام مى دهم
).
همان صدا گفت : (آن را به زمين بينداز!)
وقتى كه عصا را به زمين انداخت ، مارى بزرگ شد كه به خود مى پيچيد. موسى ترسيد. با
نگرانى برگشت و به سوى پايين كوه دويد ؛اما دوباره همان صدا را شنيد:
(برگرد و نترس كه در امانى . اكنون آن
را بگير و نترس . ما آن را به شكل اولش برمى گردانيم
).
موسى با ترس و دلهره جلو رفت وبا دستانى لرزان مار را گرفت . هنوز آن را بلند نكرده
بود كه عصا به شكل اول درآمد. با تعجب به درخت نگاه كرد. باز صدا بلند شد:
(دستت را به داخل لباست فرو كن و بيرون
بياور كه بدون هيچ ناراحتى ، نورانى مى شود).
موسى دستش را در پيراهنش فرو برد و بيرون آورد؛آن چنان درخشان بود كه موسى مبهوت
ماند.
صداى آسمانى دوباره به گوشش رسيد: (به
سوى فرعون و قومش كه مردمى نافرمانند برو !)
نام فرعون ، دل موسى را لرزاند. او چگونه مى توانست نزد فرعون كه قصد كشتن او را
داشت ، برود. موسى عليه السلام دعا كرد و از خداوند كمك خواست :
خداوندا! پس به من قدرت بده و اين كار را برايم آسان كن و زبانم را بگشا تا سخنم را
بفهمند. خداوندا! برادرم هارون را نيز به همراه من بفرست كه ياورم باشد، و با او به
من پشت گرمى بده و در كار مهمى كه پيش رو دارم ، او را شريك من كن !
خداوند فرمود: آن چه خواستى به تو داديم . با برادرت بازوى تو
را قوى مى كنيم و به تو بار ديگر منت نهاديم .
آن شب ، موسى همه اش به فكر هارون بود. اگر هارون نبود، چه مى كرد؟ آيا به سراغ
فرعون مى رفت ؟ خودش هم نمى توانست . وقتى به مصر رسيدند، موسى همه چيز را براى
هارون تعريف كرد. هارون خوشحال شد؛ انگار كه همه چيز را از قبل مى دانست . دستور
خداوند را پذيرفت و همراه موسى به نزد فرعون رفت .
موسى به چهره زرد و لب هاى كبود هارون خيره نگاه مى كرد. هارون آخرين لحظه هاى عمرش
را سپرى مى كرد. موسى دست هاى سرد هارون را در دست خود گذاشت ، در حالى كه اشك مى
ريخت ، گفت : آه ، برادر! چگونه بى تو زنده بمانم ، تو كه در
همه سال هاى سخت دعوتم كه فرعون به آزارم مشغول بود، تنهايم نگذاشتى و هميشه همراهى
بودى ! همراهى ات چه قدر به من آرامش و قوت قلب مى داد.
موسى يك يك خاطره هاى تلخ و شيرين گذشته را مرور كرد. همه آن چه را ميان او و هارون
گذشته بود، برايش گفت تا كمى سبك شود. چشم در چشم نيمه باز هارون دوخت و گفت :
(آن روز را كه من به قصد ديدار خداوند
از ميان شما رفتم ، به ياد دارى ؟ آرى مگر مى توانى فراموش كنى ؟ اين تو بودى كه به
جاى من ميان مردم ماندى ؛گرچه وقتى برگشتم و سامرى را ديدم ، سخت عصبانى شدم ؛ اما
تو كه مى دانستى عصبانيتم فقط براى خداست ، هيچ ناراحت نشدى . فقط به من گفتى :
برادر! من كارى نمى توانستم بكنم . آنها نزديك بود مرا به قتل برسانند. و من از اين
حرف تو شرمنده شدم ، آنچنان كه حتى نتوانستم از تو عذر خواهى كنم
).
دوباره صداى گريه موسى بلند شد و از گريه اش چشم هاى هارون از اشك پر شد. موسى
ادامه داد: (از آن روزها و از اولين
روزهاى دعوتم سال هاى طولانى مى گذرد ؛ اما نياز من به همراهى و كمك تو كم تر نشده
است . من هم چنان محتاج توام ؛ اما دريغ كه اينك تو در بستر مرگ خوابيده اى . آه
برادر راستى كه پس از تو كارم سخت خواهد بود و هدايت اين مردم چه قدر دشوار است
).
هارون كه لبخند بى رمقى بر لب داشت ، به آرامى چشم هايش را بست و موسى در تنهايى اش
زمزمه مى كرد.
نگاه دوم
امام عليه السلام قصد سفر كرد، عباس خود را به سرعت آماده كرد تا همراهش باشد. با
همسر و فرزندانش خداحافظى كرد. گريه بچه هايش ، يك لحظه هم عباس را در راهى كه
انتخاب كرده بود مردد نساخت . آيا او مى توانست برادرش را تنها بگذارد؟ بى درنگ
همراه كاروانى شد كه به مقصدى نامعلوم پيش مى رفت .
چهره مهربان عباس آشناى همه بچه ها بود .كاروان در جايى كه مى ايستاد، اين عباس بود
كه بچه ها را از روى شترها به زمين مى گذاشت . بعد دستى به سرشان مى كشيد وبا
لبخندى ، اندوه درونش را از چشم بچه ها پنهان مى كرد.
تمام كاروان از زنان گرفته تا بچه ها، به وجود عباس دلگرم بودند. به پشت گرمى چشم
هاى هوشيارش شب ها خواب راحتى داشتند. و روزها در بيابان هاى ساكت و وحشتناك حركت
مى كردند.
در مسير راه زينب گهگاه به قامت عباس كه روى اسب نشسته بود و چند قدم عقب تر از
امام عليه السلام حركت مى كرد، نگاه مى كرد وبا خود مى گفت :
(فدايت شوم ! با بودن تو برادرم حسين تنها نيست
). در تمام راه عباس يك لحظه امام عليه السلام را تنها نمى گذاشت .
همراهش حركت مى كرد و هر فرمانى كه از برادرش صادر مى شد، بى درنگ اجرا مى كرد.
پس از روزهاى بسيار ؛ روزهاى غصه و روزهاى غم ، كاروان به كربلا رسيد. دشمن مانند
طوفان گرد كاروان حلقه زد. از هر سو راه بر كاروان بسته شد. يگانه راه فقط جنگ بود.
به تندى خيمه ها بر پا شد. حسين عليه السلام با وجود عباس مطمئن بود كه كسى جرات
نزديك شدن به خيمه ها را ندارد. نيمروزى گذشت . دشمنان صف ها را مرتب كردند و امام
عليه السلام خيمه ها را. هر يك از دو طرف ، آخرين كارهايى كه براى جنگ لازم بود،
انجام دادند.
عباس كه لباس رزم بر تن داشت و شمشيرى بر كمر، در اطراف خيمه ها قدم مى زد. ناگهان
از طرفى كه دشمنان صف بسته بودند، غلام سياهى به سوى خيمه ها آمد. در دستش كاغذ
لوله شده اى بود . آهسته به سوى عباس آمد.
عباس ابروانش را در هم گره زد و پرسيد: (چه
مى خواهى ؟)
غلام كاغذ را به دست عباس داد. عباس كاغذ را باز كرد و خواند. با ناراحتى پرسيد:
(اين چيست ؟) غلام با ترس
گفت : (امان نامه عمر سعد است براى تو
اربابم جرير داده است
).
اين بهترين حيله اى بود كه دشمن مى توانست به كار ببندد. آنان عباس را مى شناختند و
مى دانستند كه عباس چه نقطه قوتى براى امام عليه السلام است . اگر عباس را از امام
مى گرفتند، كار آنان راحت تر مى شد.
عباس خشمگين شد و فرياد زد: (برو به
اربابت بگو اگر خيال مى كنيد من از برادرم دست بر مى دارم ، سخت در اشتباهيد. من
ريزه خوار ظلم يزيد نيستم و دامن خود را به لكه ننگ آلوده نمى كنم . با قبول اين
نامه آبروى خود را به باد نمى دهم ).
غلام به سرعت باد برگشت ، سرافكنده و شرمنده . عباس دوباره به نگهبانى پرداخت .
ساعتى گذشت . ناگهان مرد درشت اندامى سوار بر اسب به سوى خيمه ها آمد ؛ عباس دقت
كرد شمر بود. مى دانست براى چه آمده است ، شمر از قبيله مادر عباس بود. اين بهانه
اى شده بود تا شمر براى عباس امان نامه بياورد. عباس بدون معطلى وارد خيمه شد تا با
شمر هم سخن نشود. شمر به نزديك خيمه ها رسيد و صدا زد:
(فرزندان خواهرم ! عباس ، عبيداللّه ، عثمان ، جعفر! به نزدم بياييد كه
با شما كارى دارم ).
شمر سعى مى كرد آهنگ سخنش مهربان باشد.
نه عباس و نه هيچ يك از برادرانش از خيمه بيرون نيامدند ؛حتى حاضر نشدند جواب او را
بدهند. عباس شرم داشت كه با دشمن برادرش سخن بگويد. شمر بار ديگر صدا زد ؛ اما عباس
جوابى نداد. ناگهان صداى امام عليه السلام به گوش عباس رسيد:
(عزيزان من ! هر چند اين مرد فاسق و بد كار است ؛ اما هرچه باشد، او خود
را از قبيله مادر شما مى داند. بهتر است برويد و سخن او را گوش كنيد).
عباس براى اجراى سخن برادر برخاست و از خيمه خارج شد. نگاهى به شمر كرد، و به تندى
گفت : (چه مى گويى ؟)شمر
لبخندى زد و گفت : (چون شما از نزديكان
من هستيد، براى شما امان نامه گرفته ام ).
بعد كاغذى را جلو صورت عباس گرفت و ادامه داد:
(مصلحت شما در آن است كه برادرتان را
به حال خود بگذاريد و جان خود را نجات دهيد).
عباس خشمگين شد ، آن چنان كه صورتش برافروخته شد. گفت :
(اميدوارم خداوند رحمتش را از تو دور كند. تو چه قدر نادان هستى كه فكر
مى كنى من وجدان خود را زير پا مى گذارم . توقع دارى من از آقا و مولايم دست بردارم
وبا بدترين خلق زمانه بيعت كنم ؟)
شمر حرفى براى گفتن نداشت . دندان ها را به هم فشرد.به تندى افسار اسبش را كشيد و
به سوى لشكر خود رفت .
عاشورا بود. تك تك ياران امام عليه السلام به سوى ميدان رفتند و هر بار داغى بر دل
امام عليه السلام مى نشست . اينك ديگر همه ياران و جوانان بنى هاشم به شهادت رسيدند
؛ اما با اينهمه ، هنوز عباس بود كه مى توانست تنهايى برادر را همدمى باشد و زخم
هاى دل زن ها را مرهمى .
عباس به سوى امام آمد، آرام قدم برمى داشت . از آمدنش پيدا بود كه مى خواهد به سوى
ميدان برود ؛ اما امام عليه السلام چيزى نگفت . منتظر ماند تا عباس چيزى بگويد.
عباس با چشمانى اشك آلود به صورت خسته امام عليه السلام نگاه كرد و گفت :
(سرورم ! آيا اجازه مى دهيد كه به ميدان بروم و جان خود را فداى شما كنم
!)
با اين سخن عباس ، امام عليه السلام به گريه افتاد. گريه اى براى همه ياران شهيدش و
اينك برادرش . گريه امام عليه السلام ، عباس را نيز به گريه انداخت . مدتى در سكوت
گذشت . آن گاه امام عليه السلام سرش را بلند كرد ؛آهى كشيد و فرمود:
(اى برادر! تو پرچمدار من هستى ، تو نشان لشكر من هستى ...).
عباس با صداى لرزانى گفت : (سينه ام
تنگ شده و از زندگى دنيا سير شده ام
مى خواهم بروم و از اين منافقان خون خواهى كنم ).
امام فرمود: (اكنون كه قصد ميدان دارى
، اول كمى آب براى بچه ها بياور .)عباس
مشكى بر دوش گرفت . سوار بر اسب شد و به سوى لشكر دشمن رفت . اما امام عليه السلام
هم چنان به راهى كه عباس رفته بود، خيره شده بود ؛گويى مى دانست برادر و ياورش ديگر
از اين راه بر نمى گردد.
مدتى ، كه براى بچه هاى تشنه طولانى مى نمود، گذشت . ناگهان صداى آشنايى به گوش
امام عليه السلام رسيد: (برادر، مرا
درياب !)
صداى عباس بود. امام عليه السلام برق آسا سوار بر اسب شد و خود را به كنار عباس
رساند.عباس با دست هاى قطع شده و صورت خون آلود بر خاك افتاده بود. امام عليه
السلام با ديدنش از اسب فرود آمد. برادر را در بغل گرفت . گريه امانش نمى داد. آه
كه چه قدر عباس برايش عزيز بود! عباسى كه يك لحظه امام عليه السلام را تنها نمى
گذاشت ، اكنون امام عليه السلام را در ميان آن همه دشمن تنها گذاشته بود . امام
عليه السلام صورتش را به صورت عباس چسباند وبا صداى سوزناكى فرمود:
(اكنون پشت من شكست و چاره كارم از هم گسست
). از آن سو كمى دورتر، صداى گريه زن ها و كودكان به گوش مى رسيد....
السلام عليك يا وارث عيسى روح اللّه
سلام بر تو اى وارث عيسى ،روح خدا!
نگاه اول
زن كه نوزادى را در پارچه سفيدى پيچيده و در بغل گرفته بود وارد مسجد الاقصى شد.
مردانى كه لباس مراسم مذهبى بر تن داشتند و در گوشه مسجد مشغول عبادت بودند؛ به او
خيره شدند. يكى از مردان از مردى كه در كنارش نشسته بود پرسيد:
(اين زن كيست ؟)مرد جواب
داد: گمان مى كنم (حنه
)همسر عمران باشد. همان مرد آهى كشيد و گفت :
(خداوند عمران را بيامرزد! مرد خوبى بود.)
زكريا، پيرمرد ريش سفيدى كه رئيس خدمتكاران و رهبانان بيت المقدس بود با ديدن حنه
جلو آمد، در مقابلش ايستاد و گفت : (خوش
آمدى حنه )
حنه تشكر كرد. خدمتكاران مسجدالاقصى با ديدن حنه جلو آمدند و پشت سر زكريا ايستادند
وبا نگاه پرسشگر خود به حنه خيره شدند. حنه كه نگاه منتظر آنان راديد لب به سخن
گشود و گفت : (سال ها بود كه در حسرت
داشتن فرزندى به سر مى بردم اما بچه دار نمى شدم . در آن مدت ، همه چيز مرا به ياد
بچه مى انداخت ؛ حتى پرنده اى كه به جوجه اش غذا مى داد؛ من در آن موقع دلم مى گرفت
واز خداوند مى خواستم به من نيز فرزندى بدهد.
تا اينكه پس از مدتى احساس كردم كه فرزندى در شكم دارم . از اين كه بالاخره پس از
سال ها بچه دار مى شوم از خوشحالى در پوست نمى گنجيدم . چه روزهايى كه با شوهرم
درباره آينده فرزندمان صحبت مى كرديم و خوشحال بوديم ؛ اما اين خوشحالى چندان دوام
نياورد، شوهرم از دنيا رفت و مرا تنها گذاشت . و اين چه قدر دلم را به درد مى آورد.
دوست داشتم شوهرم زنده مى بود و اين كودك زيبا را مى ديد.از آن روز ديگر يك روز شاد
را در زندگى ام نديده ام . هميشه در تنهايى ام فرو مى رفتم وبا كودكى كه در شكم
داشتم سخن مى گفتم . مدتى كه گذشت نذر كردم كه فرزندم را براى خدمتكارى بيت المقدس
بگمارم ، و از آن روزها در ذهنم پسرى را تصور مى كردم كه در لباس خادمان بيت المقدس
چه قدر زيبا خواهد بود؛ اما وقتى فرزند به دنيا آمد ديدم دختر است . نگران شدم به
درگاه خداوند شكايت كردم و گفتم : (پروردگارا
من دختر زاييده ام ). اما با اين حال
تصميم گرفتم نذر را عملى كنم و كودك را به اينجا بياورم . باخود گفتم گرچه او دختر
است ، شايد از نسل او فرزندانى پديد آيد. پسرانى كه بهتر بتوانند به بيت المقدس
خدمت كنند).
حنه نگاهى به چشم هاى زيباى نوزادش كرد و همان طور كه اشك در چشمانش حلقه زده بود
گفت : (من نام او را مريم نهاده ام و
اينك او را براى خدمتگذارى مسجدالاقصى به شما مى سپارم
). سپس دستش را دراز كرد و نوزاد را به سوى زكريا گرفت . زكريا نگاهى به
اطرافيانش كرد و پس از اندكى درنگ و ترديد، كودك را از مادر گرفت . حنه بدون لحظه
اى درنگ به عقب برگشت و از مسجدالاقصى خارج شد.
پس از رفتن حنه سكوت در فضاى مسجدالاقصى حاكم شد. ناگهان يك نفر از ميان جمع گفت :
(چه كسى از او نگهدارى مى كند؟)
زكريا به عقب برگشت و به صاحب صدا نگاه كرد و گفت :
(من از او نگه دارى مى كنم ).
همان مرد گفت : (اما ما نيز مى خواهيم
از او نگهدارى كنيم تا صوابى برده باشيم ).
زكريا گفت : (اما همسر من خاله اين
نوزاد است و بهتر مى تواند از او نگهدارى كند. پس من به سرپرستى او سزاوارترم
).
مرد گفت : (اگر بنا به شايستگى بود،
مادرش از همه شايسته تر بود).
ديگران با تكان دادن سر حرف او را تاييد كردند. مرد ديگرى گفت :(اينك
در ميان كسانى كه مى خواهند سرپرستى مريم را بر عهده بگيرند قرعه مى زنيم تا قرعه
سرپرست مريم را تعيين كند ).همه اين
حرف را پسنديدند و زكريا نيز آن را پذيرفت .
قرعه زدند و قرعه نيز به نام زكريا افتاد. زكريا مريم را به خانه خود برد و به
همسرش سپرد تا از نوزاد پرستارى كند.
در گوشه اى از بيت المقدس چند كارگر سر گرم ساختن اتاقى بودند. زكريا كه نزديك آن
ها ايستاده بود، گاه گاه تذكرى به كارگران مى داد. سال ها از آن روز كه حنه دخترش
را به زكريا سپرده بود گذشته بود. مريم در اين مدت ، سال هاى كودكى را نزد خاله اش
گذراند و به سن رشد رسيد. زكريا تصميم گرفت كه مريم را به بيت المقدس بياورد و همان
گونه كه مادرش خواسته بود به عبادت مشغول شود. براى آن كه مريم در جمع مردان نباشد
و دور از آنها مشغول عبادت شود، دستور داد تا برايش اتاقى درست كنند.
كارگران كه كارشان تمام شد از نردبانى كه براى رفتن داخل اتاق ساخته بودند پايين
آمدند. زكريا براى ديدن اتاق از پله ها بالا رفت و نگاهى به داخل اتاق انداخت . چند
بار در اتاق را باز و بسته كرد وزير لب گفت :
(اكنون اتاق آماده است
). و بعد به آهستگى از پله ها پايين آمد.
مريم به بيت المقدس آمد. اتاقى كه برايش ساخته بودند، همدم هميشگى اش بود. در آن
تنهايى كه هيچ كس به سراغش نمى آمد، لذت عبادت خداوند را مى چشيد. و روزها كه مى
گذشت مريم بيش تر احساس نزديكى به خداوند مى كرد. احساس مى كرد كه خداوند توجه
ويژه به او دارد. لحظه هاى تنهايى مريم را كسى جز زكريا به هم نمى زد. زكريا روزى
يكى دوبار براى آوردن غذا و سركشى به نزد مريم مى آمد. هر بار كه به نزد او مى آمد،
در چشم هاى مريم حالت روحانى عجيبى مى ديد، و به چنين دخترى كه سرپرستى او را به
عهده داشت افتخار مى كرد.
اما يك روز اتفاقى افتاد كه زكريا را در جاى خود ميخكوب كرد. زكريا وارد اتاق مريم
شد. مريم مشغول عبادت بود. اما در كنارش ظرف غذايى ديده مى شد. زكريا به غذا خيره
شد. غذا بويى داشت كه زكريا را مدهوش كرده بود. تا به حال غذايى به اين خوش بويى
نديده بود. چه كسى اين غذا را براى مريم آورده بود؟ كسى جز او وارد اتاق مريم نمى
شد.
زكريا با نگرانى ، از مريم كه بدون توجه به او مشغول عبادت بود، پرسيد:
(مريم ! اين غذا از كجا براى تو رسيده است ؟)
مريم چند لحظه سكوت كرد و سپس سرش را بر گرداند و گفت :
(اين از جانب خداوند است كه به هر كس كه بخواهد روزى بى حساب مى دهد).
زكريا چيزى نگفت ؛ برگشت و به عظمت اين دختر فكر كرد. شايد او نمى دانست كه سرانجام
اين دختر چه مى شود؛ اما خداوند مريم را برگزيده بود تا بعدها از او فرزندى هم چون
عيسى روح خدا به دنيا آيد.
نگاه دوم
(ام ايمين
) در حياط خانه قدم مى زد. چند بار به طرف اتاق پيامبر رفت و برگشت .
چگونه مى توانست آن چه در ذهنش بود با پيامبر در ميان بگذارد. مى دانست كه پيامبر
چه قدر دلبسته فاطمه است . از همان سال ها كه خديجه از دنيا رفته بود، اين فاطمه
پنج ساله بود كه با دست هاى كوچكش پدر را در بغل مى گرفت ، موهايش را مرتب مى كرد
و سخت ترين آزار مشركان را از ياد پيامبر مى برد. ام ايمين بارها ديده بود كه
پيامبر فاطمه را در بغل مى گرفت و مى بوسيد و او را نور چشم خود مى ناميد. راستى
اين ارتباط براى ام ايمن عجيب بود.
پيامبر، دختران ديگرى هم داشت ؛ اما چرا اين قدر دل بسته فاطمه بود. اما خود ام
ايمن مى دانست كه چيزى در وجود فاطمه بود كه با ديگر خواهرانش فرق داشت . از همان
زمان كه فاطمه را براى تربيت به او سپردند. وقتى فاطمه بهتر از او همه چيز را مى
دانست . ام ايمن فهميد كه فاطمه با ديگران متفاوت است . براى همين بود كه پيامبر
طاقت دورى فاطمه را نداشت . و اين ، وظيفه ام ايمن را سخت تر مى كرد.
پس از مدتى دودلى ، سر انجام ام ايمن تصميمش را گرفت .وارد اتاق شد و روبروى پيامبر
صلى اللّه عليه و آله ، در كنار در نشست . پس از سلام و احوالپرسى ، پيامبر صلى
اللّه عليه و آله ساكت ماند و منتظر سخن ام ايمن شد. ام ايمن پس از مدتى سكوت سرش
را بلند كرد و گفت : (اى رسول خدا!
اكنون مدتى است كه از زمان عقد على و فاطمه مى گذرد و على دوست دارد همسرش را به
خانه خويش ببرد).
پيامبر صلى اللّه عليه و آله پرسيد(
چرا خود على در اين باره نزد من نيامد؟)
ام ايمين گفت : (حيا و شرم مانع اين
كار شد).
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: (اكنون
نزد او برو واز او بخواه كه به اينجا بيايد).
على عليه السلام آمد. وارد اتاق شد. همان جا در كنار در نشست واز شرم ، سرش را به
زير انداخت .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله فرمود: (آيا
مى خواهى همسرت را به خانه ببرى ؟ على عليه السلام هم چنان كه سرش را به زير
انداخته بود گفت : (آرى پدر و مادرم
فداى تو باد!)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله خوشحال شد. از سر رضايت لبخندى زد. سرش را تكان داد
و فرمود: (همين امشب يا فردا شب اين
كار را انجام خواهم داد). فردا شب در
خانه پيامبر صلى اللّه عليه و آله غلغله بود. تمام ياران پيامبر صلى اللّه عليه و
آله و همه فقيران و مستمندان ، در خانه پيامبر صلى اللّه عليه و آله جمع شده بودند
و غذا مى خوردند. فاطمه در اتاق نشسته بود. زنان دورش را گرفته بودند. حالا ديگر
وقت آن بود كه او به خانه شوهر برود. پيامبر صلى اللّه عليه و آله و على عليه
السلام وارد اتاق فاطمه شدند. زن ها خود را كنار كشيدند. على در كنار فاطمه نشست و
پيامبر در مقابل آنها. چند لحظه برايشان دعا كرد. سپس فرمود:
(خداوند دختر رسول خدا را بر تو مبارك گرداند. اى على ! فاطمه بهترين
همسر است ، واى فاطمه على بهترين شوهر).
سپس از جاى برخاستند و فاطمه در ميان هلهله و شادى و تكبير و صلوات زن ها، به خانه
شوهر رفت . اما ازدواج فاطمه باعث جدايى او از پيامبر صلى اللّه عليه و آله نمى شد.
خانه فاطمه خانه پيامبر بود و پيامبر هر روز نزد دخترش مى رفت واز او ديدن مى كرد.
هر گاه كه پيامبر به سفرى مى رفت آخرين بار با فاطمه خدا حافظى مى كرد، و چون از
سفرى بر مى گشت اول به خانه فاطمه مى رفت .
آن روز هم پيامبر صلى اللّه عليه و آله مثل هر روز وارد خانه على و فاطمه شد. در
حياط خانه ايستاد وبا صداى بلند به اهل خانه سلام كرد. اندكى بعد على عليه السلام
از اتاق بيرون آمد. جواب سلام پيامبر را داد و از ايشان خواست كه وارد اتاق شود. در
گوشه اتاق فاطمه بر سجاده اش نشسته بود و مشغول عبادت بود. پيامبر در اتاق نشست و
على در كنارش .
ناگهان هر دو چشمشان به ظرف غذايى افتاد كه در كنار سجاده فاطمه بود. بخار از روى
غذا برمى خاست . فاطمه عليهاالسلام از جاى خود بلند شد. ظرف غذا را برداشت و آن را
جلوى پيامبر و على گذاشت .
على عليه السلام بى درنگ پرسيد:( اين
غذا از كجا آمده است ؟)
فاطمه لبخندى زد و گفت : (اين از جانب
خداوند و روزى اوست ؛ زيرا كه خداوند هركه را كه بخواهد بى حساب روزى مى دهد).
على عليه السلام به پيامبر صلى اللّه عليه و آله چشم دوخت . پيامبر لبخندى زد و
فرمود: (اى فاطمه تو سرور زنان جهان
هستى !)فاطمه سرش را بلند كرد واز پدر
پرسيد: (پس مريم دختر عمران چه ؟)
پيامبر فرمود: (او سرور زنان جهان در
زمان خودش بود و تو سرور زنان جهان در همه زمان ها و دوران ها هستى !)
سپس به چشمان فاطمه خيره شد. شايد در چشم هايش چهره آشناى كودكى را مى ديد كه نامش
حسين بود.