خودشناسي

استاد حسين انصاريان

- ۴ -


جـلسه 4

سرچشمه هستى

در مقدمه بحث خودشناسى كه ريشه سعادت انسان در دنيا و آخرت است، به چند آيه در قرآن كريم درباره كره زمين برمى‏خوريم. خداوند درباره كره زمين مسائل مختلفى را در قرآن مطرح كرده است ؛ از جمله، در سوره مباركه يس، به مرگ و حيات زمين اشاره مى‏كند.

«وَ ءَايَةٌ لَّهُمُ الاْءَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَ أَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ * وَ جَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِّن نَّخِيلٍ وَ أَعْنَابٍ وَ فَجَّرْنَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ * لِيَأْكُلُوا مِن ثَمَرِهِ وَ مَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَفَلاَ يَشْكُرُونَ »1.
و اين زمين مرده براى آنان نشانه‏اى [ آشكار بر اين كه ما مردگان را در قيامت زنده مى‏كنيم ] است كه آن را زنده كرديم و از آن دانه بيرون مى‏آوريم كه از آن مى‏خورند ، و در آن بوستان‏هايى از درختان خرما و انگور قرار داديم و در آن از چشمه‏هاى گوناگون روان ساختيم تا از ميوه آن و آن چه دست‏هايشان به عمل مى‏آورد [ مانند شيره ، كشمش و شربت] بخورند ، آيا سپاس گزارى نمى‏كنند ؟

در اين سه آيه پروردگار بزرگ عالم، چهار بار خود را مطرح مى‏كند. يك بار در جمله «أَحْيَيْنَاهَا» ؛ چون بدون او كه كارى صورت نمى‏گيرد، برنامه‏اى تحقق نمى‏يابد، چراغى روشن نمى‏شود و در عنصرى حركت ايجاد نمى‏شود. اگر عنايت وجود مقدس او نباشد، چه چيز لباس هستى مى‏پوشد و چه چيز مى‏تواند در عالم ظهور پيدا كند، چگونه زندگى را ادامه مى‏دهد، از چه منبعى مى‏تواند خود را تغذيه كند و به چه تكيه دارد؟ زمين مُرده را من زنده كردم : «أَحْيَيْنَاهَا». البته ضمير جمع در آيه شريفه آورده است ؛ يعنى ما او را زنده كرديم. با اين كه وجود مقدس او يكى است و صفات و اسما و ذات او هم، همه با همديگر، وحدت حقه حقيقيه دارد، اما معناى ما در زبان خداوند و در اصطلاح او، به اين معنا است كه هيچ چيزى در عالم، وجود حقيقى ندارد و همه چيز، پرتو نور من و تجلى من است. هر چه را شما مى‏خواهيد بخوانيد يا درباره آن فكر كنيد، با من مى‏توانيد بخوانيد و با من مى‏توانيد فكرش را بكنيد. وقتى نور نباشد، وقتى چراغ نباشد، در تاريكى، من چه چيزى را بخوانم و چه چيزى را نشان دهم؟ در پرتو نور او است كه هر چيزى را مى‏توان خواند و به هر چيزى هم مى‏توان انديشه كرد :

بس كه هست از همه سو وز همه رو راه به تو

به تو برگردد اگر راهروى برگردد

تكوينا هم روى گرداندن از وجود مقدس او براى هيچ موجودى امكان ندارد. هر كس هر حرفى مى‏زند، به ذات سخن او كه انسان فكر مى‏كند، مى‏بيند حرف او را مى‏زند. بعضى‏ها مى‏فهمند كه حرف او را مى‏زنند و بعضى‏ها نمى‏فهمند. انبيا آمدند براى اين كه بشر را آگاه كنند كه هر چه مى‏گويى، او را مى‏گويى و خودت نمى‏دانى. روى آن، پوشش انداخته‏اى، آن را بردار تا همه چيز براى تو معلوم شود. خيلى خوب است كه انسان معالج باشد. درد نداشته باشد، درد هم براى كسى نسازد ؛ ولى هر دردمندى را كه مى‏بيند، معالج او باشد.

ميل به زندگى

ما انسانها دستور داريم كارى كنيم كه بيمار نشويم. منظور سرما خوردگى و سردرد و دندان‏درد نيست. البته بايد كارى كرد كه اين گونه بيمارى‏ها هم سراغ ما نيايند. قرار مردن براى ما صادر شده است و مى‏ميريم ؛ ولى با دست خودمان مرگ را به سوى خودمان نكشانيم. البته اين مطلب، از مسأله جهاد بيرون است. آن جا كشيدن حيات به سوى خود است، نه كشيدن مرگ. آن جا وجود تبديل به وجودى مى‏شود كه جاذبه حيات مى‏شود. قرآن مى‏گويد :

«وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِى سَبِيلِ اللّه‏ِ أَمْوَ تَا بَلْ أَحْيَاءٌ»2.
و هرگز گمان مبر آنان كه در راه خدا كشته شدند مرده‏اند ، بلكه زنده‏اند و نزد پروردگارشان روزى داده مى‏شوند .

اين جا انسان جاذب حيات مى‏شود و دافع مرگ ؛ اما در مسأله دنيايى، چرا ما با دست خود، به سمت مرگ برويم؟ بايد تا جايى كه امكان دارد آن را دفع كنيم. آن جا كه ديگر قرار مردن براى ما صادر شد و امكان دفع آن نبود، به سراغ ما مى‏آيد و لازم نيست شما خود را در معرض مرگ قرار بدهى. در قرآن مجيد هم هست كه اگر كسى خود را در معرض مرگ قرار دهد و خود را بكُشد، تا ابد به عنايت الهى نخواهد رسيد. ما به دنيا نيامده‏ايم كه بميريم. آمده‏ايم تا زنده شويم. ما نزديك به پنج هزار قاعده بهداشتى داريم. جلد اول و دوم « وسائل الشيعة » را كه انسان ورق مى‏زند، تعجب مى‏كند. چهارده قرن قبل، آن هم در دو شهر مكه و مدينه، اين اندازه قاعده بهداشتى، براى تأمين سلامت انسان ارائه كرده‏اند. اين واقعا معجزه است. معناى آن هم اين است كه مرگ را به سوى خود نكشيد. اگر مرگ دهان باز كرد و شما را كشيد و بُرد، كارى نمى‏توان كرد ؛ اما شما حق نداريد خود را در معرض مرگ قرار دهيد. وقتى كه گوشه‏اى از نظامات بدن به هم خورد، به سرعت بايد به سراغ پزشك رفت.

موسى بن عمران بيمار شده بود و ناله مى‏كرد. روز سوم گفت : خدايا! اين قدر ما درِ خانه تو ناله كرديم ما را، پس شفا بده. كه از بيمارى در رنج هستم. خطاب رسيد كه پزشك را براى چنين روزى گذاشته‏اند. بايد به پزشك مراجعه كنى تا خوب شوى.

اثر بهداشت در سلامت انسان

من هرگز حق ندارم از مرگ با آغوش باز استقبال كنم. قواعد بهداشتى هم، كه واقعا عجيب است، به ويژه برخى از قواعدش ؛ مثلاً اين روايت، بسيار جالب است كه رهبر عالى‏قدر اسلام مى‏فرمايد : پرهيز شكمى، ريشه درمان هر بيمارى است. شكستن پرهيز شكمى و شناكنان به سوى شكم رفتن، جاده مرگ است.

گاهى كه از قبرستان عبور مى‏كرد، به اصحابش مى‏گفت: اين قبرها را همه مرده‏ها با دندان‏هايشان كنده‏اند ؛ يعنى به علت بى‏نظم خوردن و بد خوردن، جان داده‏اند. مى‏توانستند بيش‏تر در اين دنيا بمانند. اين جا در فكر نيايد كه خدا تقدير كرده بود كه در اين لحظه بميرند، نه خدا چنين تقديرى نكرده بود. خودش مرگ را در آغوش كشيد. خودش گفت : مى‏خواهم بميرم، وسيله‏اش را هم فراهم كرد.

مى‏فرمود : اگر مسواك زدن به دندان، هر شب براى امت من مشقّت نداشت، آن را واجب مى‏كردم ؛ چون باعث سلامت دهان، مرى، معده، روده بزرگ و روده كوچك و دو كليه است و مجموع اين‏ها باعث سلامت دستگاه خون است.

مرگ عقل و روح

به ما حق نداده‏اند كه به سمت مرگ حركت كنيم و بدن را در معرض نابودى قرار دهيم، چه برسد به اين كه مرگ را براى عقل و روح و دل خود فراهم كنيم. ديگر واى به حال آن كسى كه وجودش بشود جاذبه موت براى عقل، جاذبه مرگ براى دل، جاذبه مرگ براى روح و بيمارى را در دلش راه دهد : «فِى قُلُوبِهِم مَّرَضٌ» يا در نفس خود بيمارى راه دهد و نفس زكيه طبيعيه را، كه از اول خلقت هم زكيه ساخته شده بوده، به نفس شريره، نفس خبيثه تبديل كند. او ديگر چه حسابى با معمار هستى و بانى هستى دارد.

بازگرديم به آن سه آيه :

«وَ ءَايَةٌ لَّهُمُ الاْءَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا»3.
زمين مرده را من زنده كردم. بله او زنده كرد ؛ زيرا وجود مقدس او عاشق حيات است. او خود حى است، مركز عشق و محبت است، صفتش هم مثل ذاتش است، عاشق حيات است. اصلاً دنبال اين است كه هر جا مرده است، او را زنده كند. بسيارى از مرده‏ها زنده مى‏شوند. اگر كافر مرده است، با مرگش زنده مى‏شود. اين آيه، خطاب به كفار، فجار، فساق، مشركان و بريده‏هاى از حقيقت است :

«قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِى تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِيكُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ »4.
بگو : بى‏ترديد مرگى را كه از آن مى‏گريزيد، با شما ديدار خواهد كرد . سپس به سوى داناى نهان و آشكار بازگردانده مى‏شويد . پس شما را به اعمالى كه همواره انجام مى‏داديد ، آگاه خواهد كرد .

موءمن مرگ ندارد

مرگ‏ها هم با هم فرق مى‏كنند. بعضى تمام مرگ را دارند ؛ مانند كفار. بعضى هم مثل ما نيمه‏كاره مى‏ميرند ؛ چون هم خدايى هستند و هم شيطانى ؛ هم خرمايى هستند و هم خدايى هستند ؛ هم پولى هستند و هم آخرتى ؛ هم عشقى هستند و هم غيرعشقى ؛ هم نگاه مى‏كنند و هم نگاه نمى‏كنند ؛ هم اگر دستشان به سفره حرامى برسد، يك لقمه مى‏خورند و هم نمى‏خورند. ما مثل برف و شيره هستيم، يك جا خيلى يخ هستيم و يك جا خيلى گرم. ما كه مى‏ميريم، آن نصف مرگمان را خدا زنده مى‏كند :

«فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمْ تَعْمَلُونَ »5.
آن گاه شما را به آن چه همواره انجام مى‏داديد، آگاه مى‏كند .

لذا مرگى وجود ندارد. قرآن مجيد مى‏گويد : وقتى مردم به جان خودشان مى‏افتند و خودشان را مى‏كُشند، خدا آنان را زنده مى‏كند. همين كه مى‏گويند : فلانى مُرد، يعنى زنده شد :

«تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَيْبِ وَ الشَّهَادَةِ»6.
مؤمن كه مرگ ندارد. مؤمن فقط تولد دارد.

ابراهيم به دنيا آمده است، نمرده است. مى‏گويد: او را زنده نكردم، او زنده بود. در روايت دارد كه به پيغمبر ملاقات دادند، به ابى عبداللّه‏ ملاقات دادند، آنان را زنده نكردند، بلكه فقط به مقام لقا و قرب و وصال و عشق بردند. خود قرآن مى‏گويد : آنان را مرده نپنداريد. آنان فقط تولد دارند. اينان كه متولد شده‏اند، زنده شدند و بعد مُردند و اكنون خدا آنان را زنده مى‏كند.

فعل الهى

كار خدا اين است كه مرده را زنده كند، از نيستى به هستى بياورد، دانه را به درخت تبديل كند و كوچك را بزرگ كند. در دعاى عرفه و ابوحمزه آمده است كه كار خدا اين است كه ذليل را عزيز كند، تشنه را سيراب كند، گرسنه را سير كند، برهنه را بپوشاند، مُرده را زنده كند، جاهل را عالِم كند، گمشده را پيدا كند، غريب را از غربت درآورد و درد دردمند را دوا كند. اين‏ها كار خدا است :

«يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوآءَ»7.
وقتى درمانده‏اى او را بخواند، اجابت مى‏كند و آسيب و گرفتارى‏اش را دفع مى‏كند .

او است كه :

«لَئِن شَكَرْتُمْ لاَءَزِيدَنَّكُمْ»8.
اگر سپاس گزارى كنيد ، قطعاً [ نعمتِ ] خود را بر شما مى‏افزايم .

او است كه دستور مى‏دهد شما دعا كنيد تا من استجابت كنم. او است كه مى‏گويد : بخوان تا من عطا كنم. اوست كه مى‏گويد : «فَاذْكُرُونِىآ أَذْكُرْكُمْ». او است كه مى‏گويد : شما را دعوت مى‏كنم به «دَارِ السَّلامِ وَ يَهْدِى مَن يَشَاءُ إِلَى صِرَ طٍ مُّسْتَقِيمٍ ». او است كه مى‏گويد : «يَدْعُوآا إِلَى الْجَنَّةِ وَالْمَغْفِرَةِ». كار وجود مقدس او چيست؟ كار او ميراندن نيست. در همه جوانب كار او زنده كردن است. مرگ كار انسان است، كه خودش را مى‏كُشد. «وَ مَا أَنتَ بِمُسْمِعٍ مَّن فِى الْقُبُورِ »9.
چه چيزى در گوش او مى‏خوانى؟ خود را كشته است. به چه چيزى او را دعوت مى‏كنى؟ او گوشش را كر كرده است. بگذار من او را زنده كنم تا بفهمد چه خبر است. اما چه خوب است كه انسان اين جا به دم الهى زنده شود، نه به مرگ :

« إِلهِي لاَ تُؤَدِّبْنِي بِعُقُوبَتِكَ، وَلاَ تَمْكُرْ بِي فِي حِيلَتِكَ، مِنْ أَيْنَ لِيَ الْخَيْرُ يَا رَبِّ وَلاَ يُوجَدُ إِلاَّ مِنْ عِنْدِكَ وَمِنْ أَيْنَ لِيَ النَّجاةُ وَلا تُسْتَطاعُ إِلاَّ بِكَ لاَ الَّذِي أَحْسَنَ اسْتَغْنى عَنْ عَوْ نِكَ وَرَحْمَتِكَ، وَلاَ الَّذِي أَساءَ وَاجْتَرَأَ عَلَيْكَ وَلَمْ يُرْضِكَ خَرَجَ عَنْ قُدْرَتِكَ، يَا رَبِّ »10 .

اين خدا است. ببينيد كارش چيست. اگر ما بفهميم كار خدا چيست، چنان گرفتار او مى‏شويم، چنان دل به او مى‏بازيم، چنان عاشق او مى‏شويم كه ديگر هيچ چيز غير او را نمى‏شناسيم.

درمان طبيب

يكى از عرفا بيمار شده بود. امير شهر به اين عارف، علاقه بسيار داشت ؛ چون انسان خوب و مفيدى بود. اتفاقا بهترين پزشك شهر هم گبر بود. امير شهر براى اين پزشك پيام فرستاد و گفت: زود بيا كه يك انسان مايه‏دار و زيبا در شهر ما هست كه بيمار شده است. او را معالجه كن، هر مقدار هم پول بخواهى، من مى‏دهم.

طبيب آمد و يك علامتى هم به گردنش بود كه علامت گبرى بودن او بود، به نام زنّار. بالاى سر اين آقا كه نشست، گفت : به قيمت جانم هم كه شده باشد، تو را درمان مى‏كنم. عارف گفت : با قيمت ارزان‏ترى مى‏توانى مرا درمان كنى، لازم نيست از جانت مايه بگذارى گفت : به چه قيمت مى‏توانم تو را علاج كنم. عارف گفت : اگر اين بند رقيت تحميلى شيطانى را از گردنت باز كنى، آزاد شوى و به او كه تو را ساخته است، بپيوندى، من خوب مى‏شوم.

گفت : من نامردم اگر اين كار را نكنم ؛ چون وقتى آمدم و قيافه تو را در رختخواب ديدم، چنان قيافه تو مرا گرفت كه به تو قول دادم كه اگر به قيمت جانم هم شده است، تو را درمان مى‏كنم. زنجير را پاره كرد و بيمار هم از رختخواب برخاست و نشست. گويى حالش بهبود يافت. گفت : پس اسلام را به من عرضه كن تا من هم مسلمان شوم. پزشك را مسلمان كرد و او رفت.

امير شهر گفت : بيمار را درمان كردى؟ گفت بله گفت : چقدر پول به تو بدهم؟ گفت : من چيزى نمى‏خواهم ؛ چون من رفتم بالاى سر او و مسلمان شدم. امير گفت : من گمان كردم كه پزشك فرستاده‏ام تا بيمار را درمان كند، نمى‏دانستم كه بيمار فرستاده‏ام نزد طبيب كه معالجه شود.

تو خود را نگه‏دار و با هر كس هم كه روبه رو شدى درمانش كن يا اگر بيمار هستى دست‏كم كسى را بيمار نكن. اگر حسود هستى خودت باش، اگر بخيل هستى خودت باش، اگر مغرورى، خودت باش، عاشق جهنم رفتن هستى خودت باش، ديگر زن و بچه و رفقا را به آن سو نكش و ديگران را بيمار نكن.

محاكمه يوسف

يوسف هم انسانى به تمام معنا سالم بود و هر بيمارى را به راه سلامتى مى‏كشيد. خود، كپسول شهوت بود ؛ ولى طرف مقابل خود را بيمار نكرد. اين قدر تلاش كرد تا طرف مقابل او هم سالم شد. اين قدر تلاش كرد تا مملكتى را به جاده سلامتى كشاند :

«اجْعَلْنِى عَلَى خَزَائِنِ الاْءَرْضِ إِنِّى حَفِيظٌ عَلِيمٌ »11.

اقتصاد بيمار مصر را به سوى سلامتى كشيد. عقيده عزيز مصر فرعون‏پرست را به سوى توحيد كشيد. برادران بيمار خود را به سوى سلامتى كشيد. سه مرتبه آنان را به كنعان برد و برگرداند تا اين كه سالم شدند. چنان با آنان رفتار كرد كه همگى اشك مى‏ريختند و به او التماس مى‏كردند و به پدر التماس مى‏كردند كه شفيع ما شو و ما را از اين ناراحتى نجات بده. تا هم خودت سالم باشى و هم سلامت را پخش كنى. اگر هم بيمار هستى، خود را قرنطينه كن تا فقط خودت اين بيمارى را داشته باشى، ديگر مرا بيمار نكنى، زن و بچه‏ها را بيمار نكنى، مردم، مدرسه و خيابان را ديگر بيمار نكنى.

شاگرد اميرالمؤمنين ابن عباس مى‏گويد : هفت سال در كاخ عزيز مصر بود و يك بار هم قيافه زليخا را نگاه نكرد كه ببيند او چه شكلى است.

اعصاب زليخا خيلى خراب شده بود. يك روز در اتاق نشسته بود، داد زد و گفت : يك بار اين پلك را بالا بزن و مرا نگاه كن و ببين من چه شكلى هستم. خدا لعنت كند زن عشوه‏گر را، زن طنّاز را، «النَّفَّاثَاتِ فِى الْعُقَدِ» را. من به كسانى كه رعايت محرم و نامحرم را نمى‏كنند، بگويم كه از رحمت خدا دور هستند. به بيش‏تر قلب‏ها خدا اطمينان ندارد و مى‏گويد : «فَيَطْمَعَ الَّذِى فِى قَلْبِهِ مَرَضٌ»12.
اين آيه، خطاب به چه كسانى است؟ به زنان پيغمبر. زن پيغمبر پنجاه ساله و شصت ساله. خدا به او مى‏گويد : اگر در زدند و تو رفتى پشت در، با آن صداى طبيعى زنانه‏ات نگو : چه كسى هستى. بلكه تغيير صدا بده. من به بيش‏تر اين دل‏هايى كه در مدينه است، اطمينان ندارم. امروز كه دوره تجدد و تمدن است، كه ديگر هيچ. هنوز كه فرهنگ امريكا از مملكت ما بيرون نرفته است.

زليخا گفت: يك بار چشم باز كن و چهره مرا ببين. يك وقت من مى‏روم به دنبال قيافه ديدن ؛ اما يك وقت قيافه‏دار پنج سال التماس مى‏كند كه مرا ببين، تفاوت از كجا است تا كجا.

گفت : نه، من پلك چشمم را باز نمى‏كنم و به تو نگاه نمى‏كنم. گفت : چرا؟ يوسف گفت : از كور شدن چشم‏هايم مى‏ترسم ؛ چون اگر يك بار تو را نگاه كنم، از تماشاى جمال او محروم مى‏شوم.

آن كس كه تو را شناخت، ديگر به چه چيزى نگاه كند؟ كسى كه در مغازه نشسته و دستش به طرف مال حرام دراز است، آدم بسيار بدبختى است. كسى كه چشمش به قيافه حرام دراز است، آدم بسيار پست و بيچاره‏اى است :

عالمى خواهم از اين عالم به در

تا به كام دل كنم خاكى به سر13

گفت : يوسف! تو كه به ما نگاه نكردى، حالا هم كه مى‏گويى نگاه نمى‏كنم ؛ اما به تو مى‏گويم : چشم‏هاى بسيار قشنگى دارى. يوسف گفت : به چه جاى عجيبى دل بسته‏اى! چه آدم بدبختى هستى! بدن مرا كه داخل قبر مى‏گذارند، اولين عضوى كه از بين مى‏رود، چشم است ؛ چون خيلى لطيف است. پيه است.

به يك نفر نگاه كن كه از بين نمى‏رود. گفت : اى يوسف! بوى بسيار خوبى دارى. يوسف گفت : اى زن بدبخت! گول اين بو را نخور، صبر كن تا ما را درون قبر بگذارند، روز سوم بيا يك گوشه از قبر ما را سوراخ كن و ببين چه بوى گندى فضاى شهر را پر مى‏كند. گفت : اى يوسف! چه مشكلى دارى كه به من نزديك نمى‏شوى؟ چه دردى دارى؟ من كه رايگان در اختيار تو هستم، پولى كه از تو مطالبه نمى‏كنم، چرا به من نزديك نمى‏شوى؟ زير پايت را نگاهى بينداز. فرش زير پايت در اين اتاق، از حرير خالص است. گفت بيا از يكديگر كامجوئى كنيم. گفت : من تاكنون اين فرش را اصلاً نگاه نكرده‏ام ؛ چون به دنبال نصيب خودم در بهشت هستم. اين جا نصيب ما چهار تا ديوار خشتى است كه بعد از مردن ما ورثه مى‏زنند تا شب چهلم به زور هم كه شده، از يك آقاى معمّم اجازه مى‏گيرند و ارث را تقسيم مى‏كنند. گفت : ما اين جا نصيبى نداريم. اگر بخواهيم به دنيا بچسبيم، به گونه‏اى كه تو مى‏گويى، نصيب خود را از بهشت از دست داده‏ايم. گفت : حالا كه به هيچ شكلى زير بار حرف من نمى‏روى، امروز تو را به شكنجه‏گران زندان مى‏سپارم. يوسف گفت : به‏به! چه كار خوبى مى‏كنى! چون امروز كه از دست تو خلاص مى‏شوم و خدا مرا به قيمت گران مى‏خرد.

محاكمه يوسف در قرآن هم با اين مسأله تمام مى‏شود كه خدا مى‏گويد : وقتى او را در آن زندان تنگ و تاريك انداختند، گفت :

«قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَىَّ مِمَّا يَدْعُونَنِىآ إِلَيْهِ»14.
يوسف گفت : پروردگارا ! زندان نزد من محبوب‏تر است از عملى كه مرا به آن مى‏خوانند .

پى‏نوشتها:‌


1 . يس (36) : 33 ـ 35.
2 . آل عمران (3) : 169.
3 . يس (36) : 33.
4 . جمعه (62) : 8 .
5 . مائده (5) : 105.
6 . توبه (9) : 94.
7 . نمل (27) : 62.
8 . ابراهيم (14) : 7.
9 . فاطر (35) : 22.
10 . بحار الأنوار: 95/82 .
11 . يوسف (12) : 55 .
12 . احزاب (33) : 32.
13 . شيخ بهايى
14 . يوسف (12) : 33.