كلمه طيبه

علامه حاج ميرزا حسين طبرسى نورى(ره)

- ۶ -


سبط شيخ طبرسى رحمه الله در كتاب مشكات الانوار روايت نموده كه شخصى خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) عرض كرد: هر گاه جنازه‏اى حاضر شود و حاضر شود مجلس عالمى، كدام يك نزد شما محبوب‏تر است كه من در آنجا حاضر شوم. فرمود: اگر براى جنازه كسى هست كه برود او را دفن كند، پس به درستى كه حضور مجلس عالم افضل است از حضور هزار جنازه و از عيادت هزار مريض و از به پا ايستادن به جهت عبادت در هزار شب و از روزه هزار روز و از هزار درهم صدقه دادن به مساكين و از هزار حج واجب و از هزار جهاد سواى جهاد واجب كه در راه خدا جهاد كنى به مال و جان خود و كجا مى‏رسد اين مقامات به محضر عالم، آيا ندانستى كه خداوند اطاعت كرده مى‏شود به علم و خير دنيا و آخرت با علم است و شر دنيا و آخرت به جهل است آيا خبر ندهم شما را از جماعتى كه نه انبيائند و نه شهداء غبطه مى‏برند در روز قيامت به منزلت ايشان در نزد خداوند كه بر منبرهاى نورند كسى عرض كرد كيستند ايشان يا رسول الله، فرمود: ايشان آنانند كه محبوب مى‏كنند بندگان را در نزد خداوند و محبوب مى‏كنند خداوند را در نزد بندگان. عرض كرديم اين كه خداوند را محبوب مى‏كنند نزد بندگان دانستيم، پس چگونه بندگان را محبوب مى‏كنند نزد خداوند فرمود: امر مى‏كنند ايشان را به آنچه خداوند دوست دارد و نهى مى‏كنند ايشان را از آنچه خداوند مكروه دارد، پس هر گاه اطاعت كردند ايشان را خداوند آنها را دوست مى‏دارد.
از فوايد وجود علما مضاعف شدن ثواب نماز است؛ چنانچه شيخ شهيد رحمه الله روايت نموده كه نماز با عالم در غير مسجد جامع مقابل هزار ركعت است و در مسجد جامع مقابل صد هزار ركعت و همچنين مضاعف شدن ثواب صدقات است بر آنها؛ چنانچه علامه حلى رحمه الله در رساله سعديه و ابن ابى جمهور در عوالى اللئآلى روايت كرده‏اند از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه: صدقه بر علماء به ازاى يكى هفت هزار است و همچنين رسيدن خير و رحمت به همنشين ايشان چنانچه در كتاب دوم به طريق صحيح از جناب صادق (عليه السلام) روايت كرده كه فرمود: خداوند مى‏فرمايد به ملائكه در وقت برگشتن همنشين اهل علم به منزلهاى خود بنويسيد هر چه ديديد از اعمال ايشان، پس مى‏نويسند براى هر يك ثواب عملش را و وا مى‏گذارند بعضى را كه حاضر شده بود با ايشان و نمى‏نويسند او را، پس مى‏فرمايد: خداوند عزوجل چرا ننوشتيد فلان را آيا نبود با ايشان و حاضر نشد نزدشان پس مى‏گويند اى پروردگار ما، به درستى كه او شريك نشده با ايشان در حرفى و سخن، نگفت با ايشان به يك كلمه. پس خداوند جليل جل جلاله مى‏فرمايد: آيا همنشين ايشان نبود پس عرض مى‏كنند آرى، پس مى‏فرمايد: بنويسيد او را با ايشان به درستى كه ايشان قومى‏اند كه محروم نمى‏شود، پس مى‏نويسد او را با ايشان پس مى‏فرمايد: براى او ثوابى مثل ثواب يكى از آنها بنويسيد.
در امالى از آن جناب مروى است كه: هيچ مومنى نزد عالمى يك ساعت نمى‏نشيند مگر آن كه ندا مى‏كند او را پروردگارش كه نشستى نزد حبيب من، قسم به عزت و جلالم كه هر آينه بنشانيم تو را در بهشت با او و باكى ندارم.
در عدةالداعى از حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) مروى است كه: نشستن يك ساعت نزد علماء محبوب‏تر است نزد خداوند از عبادت هزار سال.
در كافى و غيره از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) مرويست كه فرمود: علماء ساداتند و نشستن با ايشان عبادت است و در پاره‏اى اخبار نهى رسيده از مجالست يا قاضى عامه به جهت آن كه شايد لعنت او را در رسد پس همنشين او را فرو گيرد و از اين معلوم مى‏شود كه نشستن با آن كه محل رحمت است سبب شراكت در آن موهبت است و نيز مروى است كه مثل عالم مثل عطر فروش است كه در ملاقاتش اگر از عطرش نخريدى از بوى عطرش معطر خواهى شد و همچنين فيض به نگاه كنندگان به ايشان؛ چنانچه گذشت از كتاب من لايحضر كه نظر كردن به روى عالم عبادت است و در جامع الاخبار از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت نموده كه يك نظر به روى عالم محبوب‏تر است، نزد خداوند از عبادت شصت سال.
و در عدةالداعى از حضرت امير (عليه‏السلام) روايت كرده كه:
نظر به سوى عالم محبوب‏تر است نزد خداوند از اعتكاف يك سال در بيت الله الحرام و همچنين نظر به در خانه ايشان؛ چنانچه در كتاب مذكور مروى است، كه خداوند نظر كردن به در خانه عالم را عبادت قرار داده و همچنين زيارت ايشان؛ چنانچه در آن كتاب از آن جناب مروى است، كه زيارت علما محبوب‏تر است نزد خدا از هفتاد طواف و در خانه خدا و بهتر است از هفتاد حج و عمره پسنديده قبول شده و خداوند براى او هفتاد درجه ثبت مى‏كند و بر او رحمت را نازل مى‏كند و گواهى مى‏دهند براى او ملائكه كه بهشت بر او واجب شده؛ بلكه زيارت ايشان را بدل به زيارت ائمه (عليه‏السلام) قرار دادند با آن همه اجرها كه در آن است.
چنانچه در كافى از جناب كاظم (عليه‏السلام) روايت كرده كه: هر كس قدرت ندارد به زيارت قبور ما پس زيارت كند صلحاء برادران ما را و همچنين برداشته شدن عذاب دنيا و برزخ از گناه كاران به سبب وجود علماءست؛ چنانچه در مشكات الانوار شيخ طبرسى از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مروى است كه: هر گاه خداوند نظر كند به سوى اهل قريه كه در معاصى اسراف كردند و در ايشان باشد سه نفر از مؤمنين ندا كند ايشان را كه اى اهل معصيت من اگر نبود در ميان شما از مؤمنين دوستى كنندگان با يكديگر، به سبب جلال من يا براى من يا به حلال‏هاى من، و آباد كنندگان به نماز خود زمين مرا و مساجد مرا و استغفار كنندگان در سحر از بيم من هر آينه مى‏فرستادم بر شما عذاب خود را، پس باكى نداشتم و در كتاب اثناعشريه سيد محمد عاملى شهير به ابن قاسم معاصر شيخ حر مروى است از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) كه هيچ عالمى و متعلمى نيست كه بگذرد به قريه‏اى از قريه‏هاى مسلمين يا شهرى از شهرهاى مسلمين و نخورد از طعام ايشان و ننوشد از شراب ايشان و داخل شود از جانبى و بيرون رود از جانب ديگر مگر آنكه خداوند چهل روز عذاب قبور ايشان را بر مى‏دارد.
تنبيه: بر نقادان با بصيرت مخفى نماند كه اگر چه از كلمات سابقه معلوم شد كه منشاء خيرات عابد به بندگان در دنيا و آخرت و سبب رسيدن به مصالح دنيويه و منافع دينيه نعمت علم است، كه به بنى آدم عطا شده هر چند پاره از آن كه متعلق به امر معاش است در كفار باشد ولكن ممدوح از علم متعلق به زندگى همانقدر است كه زندگى بى آن صورت نگيرد و غير آن از علم به صناعات و حرفه‏ها كه محصولش اصلاح فضول معاش و به هم آمدن انواع لذايذ و مشتهيات الكل و شرب و لباس و مسكن و مركوب و ساير اسباب لهو و طرب است مرغوب و محبوب نيست، بلكه جمله از آن مبغوض و مذموم است، و از سير در احوال انبياء و اوصياء (عليهم‏السلام) مى‏توان به دست آورد قسم اول را و عمده آن علم زراعت و فلاحى و حرفه شبانى است كه هيچ پيغمبرى نيامد كه به يكى از اين دو مشغول نباشد و مثل نجارى كه شغل جناب نوح و خياطى جناب ادريس و بنايى كه شغل جناب ابراهيم و زره سازى كه شغل جناب داود (عليهم‏السلام) بود و غير اينها كه بر متنبع، پوشيده نيست و چون منفعت عايد به عابد از صاحبان اين علوم محدود و موقت و دنيوى و بى ثبات و مقدمه از براى تحصيل معرفت و علم به تكاليف و عمل به آنها است، بلكه در مقابل عوض و مزد است، پس احترام آنها از اين جهت به مقدار آن منفعت است و اما نفعى كه از علما دين مى‏رسد، پس خود به نفسه مطلوب و محبوب و ثابت و باقى و سبب نجات از مهالك دنيوى و برزخى و اخروى و مايه نجات از آتش و دخول بهشت و بلندى درجات و رسيدن به مقامات عاليه و مناصب جليله و دخول در زمره شفعا و صفوف خلفا انبيا و اوصياء (عليه‏السلام) است، پس آنچه از ايشان مى‏رسد چيزى است كه تمام احتياج همه خلايق در همه اوقات به او است و بى آن نتوان در كرده انسان محسوب شد. بلكه دانستى رشته تعيش و زندگى بى آن گسسته است و بعد از آن تدبر در اين و دانستن آن كه وجود ايشان سبب صرف بلاهاى عظيمه و رسيدن الطاف خفيه و جليه الهيه است. معلوم خواهد شد بزرگى مقام عظمت قدر و منزلت علما چه اگر خير علما سنجيده شود به قدر محسوس و مقام نسبت نخواهد رسيد، پس چگونه رواست كه به اندازه آن جماعت معظم و محترم نباشند خداوند شعور و بينشى عطا فرمايد، كه به توان ميان نفع و ضرر و خير و شر فرق گذاشت.
فصل دوم: در بيان حقيقت معنى تعظيم و شرح آن و اقسام احترام و توقير در هر جا كه از جانب شرع انور تكليف به آن شده و بايست از عهده آن برآمد.
بدان كه تعظيم را چهار مرتبه و محل است. و در هر يكى از آن مراتب براى او احكام و لوازمى است، كه بايست آن را معلول داشت و گرنه حقيقت تعظيم صورت نگيرد بلكه در بعضى از اقسام قرين نفاق و مصداق شقاق خواهد بود.
اول: تعظيم به مال به مقدار استحقاق و قابليت معظم و مراد از آن بذل موجود از مال و صرف آن است در آنچه متعلق به معظم است، به نحوى كه شايسته او است و احترام و توقير در آن باشد از قبيل هدايا و تحف كه رعايا و زيردستان براى سلاطين و اشراف مى‏برند و در آن ملاحظه اندازه خود و شأن و مقام آنكه نزد او مى‏فرستند مى‏كنند و مثل خلعتها و جايزها و نشان كه حال معلول سلاطين است از جانب آنها به اهل قلم و سيف به مقدار خدمت و رحمت آنها كه به سبب آن مستحق تعظيم شدند، پس اگر شخصى از رعايا با قدرت بر آوردن طبقى از ميوه مرغوب به رسم هديه براى سلطان چند عدد ميوه گنديده كرم خورده را در دست گرفته به طرف سلطان بيندازند و مستحق تعذيب و اهانت خواهد شد. پس در تعظيم به مال بايستى ملاحظه شود، مقدار مال از كمى و زيادى و كيفيت آن از بدى و خوبى و كيفيت دادن و استعداد خود و اندازه مقام شخص معظم كه به اختلال يكى از اين اركان با تمكن دادن مال اهانت و تحقير است و تميز موارد آن از غيرش در غايت وضوح است و در اخبار تقسيم زكات اشاره به اين مقام شده، كه از قبيل جو و گندم و مويز و خرما را به فقرا و مساكين و شتر و گاو و گوسفند را به اهل حيا و تعفف دهند.
دوم: تعظيم به جوارح بدنيه چون استقبال در هنگام دخول بلد و مشايعت در حال خروج و برخواستن در وقت ورود و مراجعت و نشستن بى اذن و پيش نيفتادن از او زمان سير و بلند نكردن صدا و در نزد او و پيشى گرفتن در وقت تكلم؛ چنانچه به بعضى از اينها اشاره شده در كتاب و سنت و در فصل آينده خواهد آمد و اين نوع از تعظيم به حسب اوقات و اشخاص و بلاد و احوال مختلف مى‏شود و آنچه در هر عصر داير و شايع شده متنبع است مادامى كه مخصوصا در شرع از آن نهى نشده باشد، چون ركوع و سجود به جهت انسانى به قصد تعظيم او بلى اگر ترك آن قسم به سبب هتك عرض و ريختن آبروى شخص شود، بايد ترك نشود چه حفظ عرض مثل حفظ دم است در لزوم مراعات آن به قدر امكان و در اينجا تفصيلى است كه ذكر آن مناسب كتاب نيست.
سوم: تعظيم به زبان و توقير در بيان به ذكر صفات جميله و افعال حميده موجوده در معظم با ملاحظه بيرون نرفتن از اندازه كه شيوه غلات است و نكاستن از مقدار موجود از آن كه سجيه و عادت مقصرين و تبعه عزى و منات است، در مجالس و محافل كه شايسته و سزاوار است و سبب برانگيختن فتنه و زيادى عناد و حسد نخواهد شد، چه چيز جزئى كه مورث شرور و قبيح و مذموم است و از اين نوع بردن نام او به تعظيم در حضور و غيبت است.
در كافى از جناب كاظم (عليه‏السلام) مروى است كه: چون مرد حاضر است او را به كنيه اسم ببر و چون غايت است اسم او را ذكر كن و همچنين در عنوان مراسلات و در مقام شرح حال ما نقل كلام او در تصانيف چه قلم نايب زبان و ترجمان جنان است.
چهارم: تعظيم در قلب يعنى بزرگ دانستن و بزرگ ديدن و به بزرگى ياد كردن و به بزرگى ياد گرفتن شخص معظم را در سويداى قلب و مطموره دل كه از روى آن جوارح خاشع و اعضاء متحرك شده در غايت سهولت در مقام اداى تكاليف گذشته خود بر آيند و از بهترين اموال به آسانى دست بردارند، پس اگر بزرگ ديد او را بالنسبه به غير يعنى ظهور آثار بزرگى و هميت او را در غير مشاهده كند و خضوع و دلت و مقهوريت غير را در نزد جلال او به بيند، بى پى بردن از اين به ذلت و خوارى خود و بزرگى و قهارى آن بر او مثل آن كه كسى تصور كند شوكت و جلالت پادشاهى را كه از رعاياى او نيست و از حيطه فرمان و قلمرو حكم او بيرون است يا اگر هست سلطان را عالم به احوال و اطوار خود نداند، يا اگر داند در خود چيزى نه بيند كه سبب رنجش خاطرش باشد، يا آن كه بزرگى او گاهى چون برق خاطف از قلبش بگذرد بى استقرار و ثبات يا آن كه با بقا و تمكن بنا نگذاشته بر بزرگ گرفتن او در نزد خود و تن به زير بار عظمت او در آوردن چه در جاى خود مقرر است كه اقرار و تصديق قلبى به توحيد يا نبوت يا ولايت يا امثال آنها غير از تسليم و گردن نهادن در زير حكم است كه يكى از چهار ركن ايمان قلبى است در جميع اين مراتب آثار عظمت از قلب ظاهر نشود و با اجتماع اين درجات از تذكر معظم قلب خاضع و بدن خاشع، بلكه بزرگى گاهى به جايى رسد كه از تصور آن اعضاء مرتعش و رنگ آن متوقف است بر علم به بزرگى و عظمت از روى برهان تمام و شاهد صدق وجدان و اين براى آنان كه مبانى دين و ايمان و پايه امر سلوكشان با ابناء زمان بر كلمات ناقصه اين و آن و مدار حركات و سكناتشان بر خلاف طريقه و ميزان است هرگز ميسر نشود؛ چنانچه مشاهد است كه اكثر خلايق اسم مبارك خداوند و رسول و ائمه (عليهم‏السلام) را در هر مقام لغو و پست و بر هر چيز خوار و زشتى مى‏برند؛ بلكه در ذكر آن اسامى در جاى مطلوب اصلا تغييرى در حالتشان پيدا نمى‏شود؛ با آنكه در كلام مجيد است كه مؤمنين آنانند كه چون نام خداوند برده شود قلبشان هراسان شود.
حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) به ابوذر فرمود: اى ابوذر كه در سينه تو جلال و بزرگوارى خداوند عظيم باشد و خداوند را كه سبك ياد نكنى چون نادانان كه سگ را ديدند مى‏گويند: خدايا او را خوار كن و چون به خوك برخوردند، مى‏گويند: خدايا او را خوار كن و در تغيير حالات ائمه (عليهم‏السلام) هنگام ذكر خدا اخبار بسيار وارد شده بلكه رسيده كه چون جناب صادق (عليه‏السلام) اسم حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) مى‏برد گاهى سرخ مى‏شد و گاهى زرد و سر مبارك را به جانب زمين ميل مى‏داد تا به حدى كه نزديك مى‏شد كه به زمين برسد.
و بالجمله تحصيل اين مرتبه از تعظيم بالنسبته به هر كس كه امر به تعظيم او شده ساير مراتب تعظيم بى فايده و لغو است؛ بلكه صاحبش در زمره منافقان محسوب است. چه كسى را به بزرگى ياد كردن به زبان با كوچك دانستن و حقير شمردن او در دل حقيقت معنى نفاق است؛ چنانچه خداى تعالى مى‏فرمايد: يقولون بالسنتهم ما ليس فى قلوبهم‏138 مى‏گويند به زبانهاى خود چيزى را كه در دل ايشان نيست و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) فرمود: كه اگر خشوع اعضا پيش از خشوع قلب شد. پس او در نزد ما منافق است و صاحب اين مقام از تعظيم داراى تقوى قلب است كه خداوند به آن اشاره فرموده: و من يعظم شعائر الله فانها من تقوى القلوب‏139 چه قلب را بى ملاحظه جوارح و نظر به تكاليف آنها تقوايى است خاص، چون پرهيزكارى از كفر و شرك و نفاق و حسد و ريا و عجب و غرور و كبر و قساوت و حب دنيا و رياست و جاه و حرص و طمع و آراستگى به اضداد اينها از ايمان و تواضع و اخلاص و رقت و زهد حقيقى و بغض دنيا و رياست و ياس و نرمى و امثال اينها و تعظيم شعائر خداوند از جمله اينهاست، يعنى تعظيم آن از تكاليف قلبيه است، نه مجرد خشوع اعضا و ثناء نيكو و بذل مال اگر چه اينها از تعظيم به قلب منفك نشوند غالبا، پس مقدم بر همه پيدا كردن اين مقام است وگرنه تحصيل بر به جا آوردن مراتب سابقه به عزم تحصيل اين مقام؛ چنانچه در اخبار بسيار اشاره به آن شده، براى تحصيل اخلاق به مشقت و تكلف رفتار كند. نزديك مى‏شود كه حليم گردد و در باب زهد نيز چنين فرمود و شايد مدح تباكى بر جناب سيدالشهداء نيز از اين جهت باشد اگر چه در آن احتمال ديگر مى‏رود و از اين كلمات ظاهر شد مراتب توهين و تحقير و اين كه او را نيز چهارده درجه است، چه اگر بزرگى، مستحق خلعت نفيس را، جامه كهنه دهد تحقير او كرده يا به آن خادم كه مهمات عظيمه او را انجام داده فحش گويد توهين كرده يا در نزد بزرگى پاى خود را دراز كند يا بخوابد تضييع حق او كرده، يا در قلب، بزرگى را كوچك شمرد تصغير كرده او را، پس اقسام توقير و تحقير و تعظيم و تصغير به ملاحظه انفراد آنها و اجتماع بعضى با بعضى به شانزده رسد و با تامل در آنچه گفتيم مراتب بزرگى و كوچكى و خوبى و بدى و حكم هر يك از آنها فى الجمله ظاهر مى‏شود و براى مقصود زياده از اين محل شرح و تفصيل نيست.
فصل سوم: در تفصيل تعظيم علماء و مومنين و شرح سلوك و معاشرت با ايشان بدان كه طريق معرفت و كيفيت سلوك با جماعت اهل علم از چند راه است.
اول: به دست آوردن آنچه معمول و داير است در ميان مردم در رسوم مراوده زير دستان با بزرگان و اعيان در هر بلد و در هر عصر با ملاحظه مخالف نبودن آن با قوانين شرع و چون در تحت ميزان معينى نيست، پس در صدد ظبط و جمع آن شايسته نيست، بلكه حصر و تعداد آن خالى از تعذر نيست، لهذا موكول مى‏شود بر ملاحظه طريقه عقلاء و ارباب كمال و آداب كه مرجعند در امثال اين كه از شرع تكليف به آن شده بى بيان كيفيت، تفصيل آن و اگر شده از باب ذكر بعضى از اقسام است نه آنكه در مقام استقصاء و حصر جميع آنها بر آمده.
دوم: پيدا كردن آنچه در كتاب و سنت است در كيفيت سلوك مردم با انبياء و اوصياء (عليهم‏السلام) و چگونگى تعظيم ايشان چه از اخبار متواتره كه به بعضى از آنها اشاره شد، ظاهر مى‏شود كه علماء، خلفاء و نواب و جانشين ايشانند، در هر حكم كه معلوم نشد كه از خصايص ايشان علما شريكند و همچنين آنچه در باب كعبه مشرفه وارد شده زيرا كه فرمودند: مؤمن حرمتش بيش از كعبه است، پس لا محاله در لوازم احترام و آداب تعظيم با او شريك خواهد بود.
سوم: تفحص نمودن در آنچه در كتاب و سنت است در بيان آداب معاشرت فرزندان با پدران چه فرموده‏اند كه معلم خير به منزله والد است و قائم مقام او است؛ چنانچه مشروحا بيايد.
چهارم: اخبار مخصوصه كه در آن ذكر آداب معاشرت با ايشان شده و ما آنچه از اين سه را به دست آورديم، اشاره مى‏كنيم اگر چه از اسباب اين كار اندكى به دست داريم، پس مى‏گوييم كه عمده آن سى ادب است يا ايهاالذين امنوا لاتقدموا بين يدى الله و رسوله‏140 و اين تقدم گاهى در احكام است به اين كه اطاعت نكنند، امر و نهى خدا و رسول را، يا آن كه بطورى كه فرموده عمل نكنند و گاهى در رأيت هنگام مشورت كه نبايست پيش از منكشف شدن راى مبارك اطهار راى و اعتقاد كنند و بيان صلاح و فساد نمايند؛ چنانچه عادت جماعتى از منافقين بود كه در وقت پيش آمدن حادثه از قبيل رفتن به جهاد و كشتن اسير و حركت به جانبى پيش از ظهور راى نبوى فضولى مى‏كردند و خيالات شيطانيه خود را اظهار مى‏نمودند و گاهى در صورت است كه بايست زمان مرافقت در سير و عقب بيفتند و اين هر سه قسم از تقدم منهى است و ارباب عقول آن را بالنسبه به اشراف و اعيان خود ملاحظه مى‏كنند.
در تفسير عياشى از حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) مروى است كه: چون ابراهيم (عليه‏السلام) خواست كه از ملك، پادشاه قبطى بيرون رود پادشاه براى مشايعت با او بيرون آمد و در عقب آن جناب راه مى‏رفت به ملاحظه تعظيم و احترام و هيبتى كه از آن حضرت بر دلش افتاد، پس وحى رسيد كه در پيش روى سلطان جبار متسلط راه مرو بلكه او را مقدم دارد در پشت سر او راه برود و او را معظم بدار، پس حضرت ايستاد و گفت به پادشاه كه مقدم شو كه خداى من در اين ساعت به من وحى كرده كه تو را معظم بدارم و در پيش روى خود بيندازم و خود را در عقب راه روم به جهت تعظيم تو، ملك گفت: چنين وحى كرده فرمود: آرى، گفت: شهادت مى‏دهم كه خداى تو مهربان و حليم و كريم است و نيز از جناب صادق (عليه السلام) روايت كرده در تفسير بالوالدين احسانا141 كه فرمود: پيش نيفتيد در پيش روى والدين ولكن در بعضى اخبار وارد شده كه حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) زمان راه رفتن صحابه را پيش مى‏انداختند و مى‏فرمود: بگذاريد پشت سر را براى ملائكه و اين منافاتى با حكم سابق ندارد، چه پيش افتادن به امر آن جناب به ملاحظه مصلحت مذكوره عين ادب و پيشى نگرفتن در امر و نهى است، كه رعايت آن مقدم بر جميع است و سيد مرتضى در كتاب غرر نقل كرده كه كسى ديد كه كثير غره كه يكى از شعراى محبين اهل بيت (عليهم‏السلام) بود سواره مى‏رفت و جناب باقر (عليه السلام) پياده سير مى‏نمود، پس به او گفت: آيا سوار مى‏شوى كه حال آن كه ابوجعفر (عليه‏السلام) پياده است گفت: آن جناب مرا به اين امر كرده است و من در طاعت او باشم در سوارى بهتر است از معصيت كردن من آن جناب را به پيادگى.
دوم: بلند نكردن صدا در نزد او چنان چه خداوند مى‏فرمايد: يا ايهاالذين آمنوا لا ترفعوا اصواتكم فوق صوت النبى و لا تجهروا له بالقول كجهر بعضكم لبعض ان تحبط اعمالكم و انتم لا تشعرون؛ ان الذين يغضون اصواتهم عند رسول الله اولئك الذين امتحن الله قلوبهم للتقوى لهم مغفرة واجر عظيم‏142
اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد، صداى خود را از صداى پيامبر بلندتر مكنيد و همچنان كه با يكديگر بلند سخن مى‏گوييد با او به آواز بلند سخن مگوييد، كه اعمالتان ناچيز شود و آگاه نشويد و كسانى كه در نزد پيامبر خدا صدايشان را پايين مى‏آورند همانهايند كه خدا دلهايشان را به تقوا آزموده است. آنها راست آمرزش و مزد بسيار. شايد فقره اول ذكر ادب است در مقاسم سخن گفتن آن جناب و سئوال و جواب با ايشان كه بايد كرد، مقدار بلندى آواز آن حضرت را تا آن كه هنگام جواب به درجه آواز خود را پست نمايد و فقره دوم، در مقام ذكر ادب است با حضرت نبوى، هر چند ساكت باشد كه بايست از ميزان بلندى صدا كه متعارف است در ميان خلق هنگام گفتگوى با يكديگر يا ندا كردن بعضى، بعضى را پست‏تر باشد و حاصل اين دو نهى آن كه در مجلس مقدس نبوى بايد آواز خود را از آواز آن جناب و از ديگران پست‏تر كرد، چه آنكه سخن گويند، يا نگويند، بلكه اگر مقام گفتن نيز نباشد. مثل آن كه كسى در روضه مطهر نبى يا يكى از اوصياء او (عليهم‏السلام) حاضر شود كه بايد همين ادب را در مخاطبه با ايشان به سلام و غير آن ملاحظه نمايند.
چنانچه شيخ كلينى از جناب باقر (عليه‏السلام) روايت نموده كه: چون عايشه مانع شد كه حضرت مجتبى (عليه‏السلام) را در روضه مطهره دفن كنند و گفت نمى‏گذارم او در خانه من دفن شود؛ پرده رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) دريده شود، حضرت ابى عبدالله (عليه‏السلام) در جواب او كلماتى فرمود: كه از جمله آنها آن خداوند نهى كرده از آن كه آواز در خدمت آن حضرت بلند كنند و فرمود يا ايهاالذين آمنوا الخ‏143 و سوگند ياد مى‏كنم كه، براى پدر خود و عمر نزديك گوش حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) كلنگها بر زمين زديد و حال آن كه حق تعالى مى‏فرمايد: ان الذين يغضون144 الآيه و به تحقيق كه اذيت رساند پدر تو و فاروق او، به حضرت رسالت به سبب نزديكى خود به او و رعايت نكردند در حق آن حضرت آن چه خدا امر كرده ايشان را به او بر زبان پيغمبر خود؛ زيرا كه خدا حرام گردانيده از مومنان بعد از مردن ايشان، آنچه حرام گردانيده از ايشان در حياتشان.
شيخ صدوق (عليه‏السلام) در كتاب من لا يحضر و خصال از جناب سجاد (عليه السلام) روايت مبسوطى نقل كرده در بيان صاحبان حقوق بر انسان كيفيت اداى هر صاحب حقى و در آنجا مذكور است كه از جمله حق مربى علم تعظيم و توقير او است در مجلس او و اين كه بلند نكنى بر او آواز خود را و چون از خبر سابق و غير آن معلوم مى‏شود كه، حرمت مؤمن بعد از وفات مثل حرمت او است در زمان حيات پس مراعات اين در نزد قبورشان نيز بايد كرده شود و در كافى مروى است از حكم بن عينيه كه گفت: پدرم خانه بر من وقف كرد. پس آن را قبض كردم آنگاه از براى او فرزندانى شد بعد از آن پس خواست آن خانه را، از من بگيرد بر آنها وقف كند، پس پرسيدم از حضرت ابى عبدالله (عليه‏السلام) از حكم اين مسئله و او را خبر دادم از واقعه پس فرمود: خانه را به او مده گفتم پس پدرم با من مخاصمه خواهد كرد، فرمود: تو هم با او مخاصمه بكن و آواز خود را بلند مكن بر آواز او. و شيخ عياشى و ديگران روايت كرده‏اند از جناب صادق (عليه السلام) كه فرمود: آواز خود را بر آواز پدر و مادر خود بلند نكنيد.
سوم: آن كه چون بر عالم وارد شود؛ در نزد او جماعتى باشند او را در تحيت امتياز دهد؛ چنانچه كلينى از حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) روايت نموده كه از حق عالم آن است كه هر گاه بر او داخل شدى و در نزد او جماعتى است، پس سلام كن بر همه آنها و او را به تحيت امتياز ده و قريب به اين مضمون در خصال از آن جناب روايت كرده.
چهارم: آن كه با طهارت داخل خانه ايشان شود، چه گذشت كه خانه علماء از خانه‏هايى است كه خداوند امر فرموده به احترام و تعظيم آنها در كلام خود فى بيوت اذن الله ان ترفع145 و بى طهارت تعظيم خانه صورت نگيرد و در اخبار استحباب وضو براى دخول مسجد به جهت آن كه خانه خداست نيز اشعارى است به اين مطلب و همچنين براى طواف و احترام كعبه كه مومن افضل است از او؛ بلكه اين حمزه تصريح فرموده كه هر مكان شريفى به مسجد ملحق است و فقيه جليل شيخ جعفر نجفى رحمه الله فرموده كه قوى است قول به رجحان وضو براى دخول در هر مكان شريفى با اختلاف مراتب آنها به قصد تعظيم شعائر؛ مثل قبه‏هاى شهداء و محل علماء و صلحاء مرده و زنده و گذشت كه ملائكه در محضر علماء بالهاى خود را پهن مى‏كنند و بالهايشان را از آنجا تا آسمان به هم پيوسته و بى طهارت شايسته نيست ملاقات ايشان، چه ايشان از بوى دهن و چرك زير دندان و ناخن متاذيند، چه رسد به خباثت باطنى از قبيل جنابت و حيض و امثال اينها؛ بلكه گذشت كه مجلس علماء روضه‏اى است از روضه‏هاى بهشت و حضور در آنجا با قذارت نفسانى سزاوار نيست.
شيخ مفيد و صفار و كشى روايت كرده‏اند كه ابوبصير در حالت جنايت بر حضرت صادق (عليه‏السلام) داخل شد، پس حضرت به تندى به او نگاه كرد و فرمود: آيا ندانستى كه خانه‏هاى پيغمبران و اولاد پيغمبران را جنب داخل نمى‏شود و ظاهر است كه علماء اولاد حقيقى پيغمبرانند چه دانسته شد كه ميراث ايشان به اينها رسيده.
پنجم: آن كه در محضر عالم بنى اذن او ننشيند و اين ادب در اصحاب ائمه (عليهم‏السلام) شايع و مرسوم بود؛ چنانچه مخفى نيست؛ بر كسى كه سير در احوال ايشان كرده باشد، بلكه صدوق در عيون از ابوالحسن على بن ميثم كه در حق او گفته كسى داناتر نبود از امر ائمه (عليه‏السلام) و اخبار ايشان از او روايت كرده كه حميده مصفا مادر جناب كاظم (عليه‏السلام) كنيزى از اشراف عجم خريد كه اسمش تكتم بود و او بهترين زنها بود در عقل و دين و تعظيم سيده خود حميده مصفا حتى آن كه نه نشست در نزد او از زمانى كه مالك شد او را به جهت احترام و اجلال او و ايشان مادر جناب رضا (عليه‏السلام) است و اگر اين قسم پسنديده نبود البته او را منع مى‏كرد.
در علل الشرايع در خبرى طولانى مذكور است كه، ابوحنيفه بر جناب صادق (عليه‏السلام) داخل شد، پس سلام كرد و حضرت جواب داد؛ سپس عرض كرد اصلحك الله آيا اذن مى‏دهى بنشينم، پس حضرت رو كرد به اصحاب خود و حديث بر ايشان نقل مى‏كرد و بر او التفاتى نفرمود، پس مرتبه دوم و سوم اذن خواست، پس اعتنايى به او نكرد او بى اذن نشست؛ سپس ميان او و حضرت سخنان بسيارى گذشت و در آخر كلام خواهش كرد كه بنويسد به اصحاب خود كه در كوفه‏اند در بد نگفتن به فلان و فلان فرمود: ميان من و كوفه چه قدر است از فرسخ، عرض كرد: بى احصاء فرمود: ميان تو و من چه قدر است، عرض كرد: هيچ، فرمود: تو داخل شدى بر من در منزل من، پس اذن خواستى از من در نشستن سه مرتبه و اذن ندادم پس نشستى بى اذن من محض خلاف كردن با من چگونه اطاعت مى‏كنند آنها مرا و حال آن كه ايشان در آنجايند و من در اينجا؛ و سيد فضل الله راوندى در دعوات خود روايت كرده از امام محمد تقى (عليه‏السلام) كه شخصى از اصحاب رضا (عليه‏السلام) مريض شد آن جناب او را عيادت كرد، پس به او فرمود: چگونه مى‏يابى خود را گفت، مرگ را بعد از تو ديدم و غرض از آن شدت مرضش بود كه ديد، پس حضرت فرمود: چگونه ديدى او را گفت: سخت و دردناك، فرمود: ملاقات نكردى مرگ را، آنچه ديدى چيزى است كه مرگ به سبب آن خود را به تو نشان داده و شناسانده به تو پاره از حالات خو را، جز اين نيست كه مردم دو نفرند146 راحت شده به سبب مردن، يا ديگران به جهت مردن او به راحت افتادند، پس تازه كن ايمان خود را به خداوند و ولايت، تا راحت شوى پس چنين كرد آن مرد گفت: يابن رسول الله، اينك ملائكه پروردگار منند و با تحيت و تحفه‏ها سلام مى‏كنند بر تو، ايشان ايستاده‏اند پيش روى تو، رخصت ده ايشان را در نشستن، حضرت فرمود: آيا آمدند ملائكه پروردگار من پس به مريض فرمود: بپرس از ايشان كه مامورند به ايستادن در حضور من، مريض گفت پرسيدم چنين اعتقاد دارند كه اگر حاضر شوند در نزد تو هر چه خداوند آفريده از ملائكه هر آينه مى‏ايستند و در محضر تو و نمى‏نشينند تا ايشان را رخصت دهى چنين امر كرده ايشان را خداوند عزوجل پس آن مرد چشمهاى خود را به هم گذاشت و گفت السلام عليك يابن رسول الله همچنين شخص جناب تو مصور است براى من با اشخاص محمد و ائمه بعد از او صلوات الله عليهم، و جان را تسليم نمود.
ششم: آن كه در پى روى او بنشيند چنان چه كلينى و صدوق در كافى و خصال از حضرت امير (عليه‏السلام) روايت كرده‏اند كه از جمله حقوق عالم آن است كه بنشينى در پيش روى او و ننشينى در پشت سر او.
هفتم: آن كه از او زياد سؤال نكنند؛ چنانچه در آن حديث مذكور است كه فرمود از او زياد سوال مكنيد.
هشتم: آن كه چون اعراض كند اصرار نكنى؛ چنانچه در همان خبر است.
نهم: آن كه، چون از بيان و سخن گفتن كسل و فرسوده شود و جامه او را نگيرد؛ چنانچه در آن حديث مذكور است و شايد گرفتن جامه كنايه از الحاح در گفتن باشد. يا نظر به آنچه مرسوم است كه صاحب حاجت دامن آن كه حاجتش به اوست مى‏گيرد، اگر خواست از او كناره كند و از مجلس برخيزد و اما استحباب تعلق و چنگ زدن به جامه كعبه و خواندن دعا در آن حال پس منافاتى با اين ادب ندارد چه الحاح و مبالغه در دعا و مسئلت و آنچه از لوازم او است، از اعمال دست و چشم و ساير جوارح كه همه از آثار بندگى و اعتراف به ذلت است محبوب و مرغوب است و در اخبار معتبره است، كه خداوند ناخوش دارد و الحاح كردن بعضى مردم بعضى را در مسئلت و الحاح را در سئوال براى نفس مقدس خود دوست دارد.
دهم: آنچه در آن خبر است، كه به چشم و دست به او اشاره نكن؛ يعنى در مقام فهماندن مقصود چه فهماندن مطالب ابتدا يا در مقام جواب گاهى به گفتن است و گاهى به اشاره به چشم و دست و سر، كه اگر مقام انكار است آنها را اندكى بالا مى‏كنند و اگر مقام تصديق است اندكى فرود مى‏آورند و از كوچك به بزرگ جز تقرير به زبان خلاف ادب است، مگر آن كه معذور باشد؛ مثل آن كه در نماز باشد يا از او بزرگتر كسى در مجلس باشد كه سخن گفتن در نزد او روا نباشد؛ و اشاره به چشم در اين مقام غير آن قسمى است كه بر حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) حرام بود و از خصايص آن جناب بود چه مراد از آن اشاره كردن به چشم است به مهاجى مثل زدن و كشتن نجوى كه مخالف باشد با آنچه از آن ظاهر مى‏شود؛ يعنى در دل گيرد خلاف آنچه را كه از اشاره ظاهر مى‏شود و اين را نوعى از خيانت دانستند كه با منصب نبوت مناسبتى ندارد.
يازدهم: آنچه در آن حديث شريف است كه مگو يا زياد مگو كه فلان چنين گفته و فلان، چنين گفته، به خلاف قول او ظاهر است كه، در اين سخن اشاره است به بطلان و ضعف قول عالم و نسبت او به خطاست.
دوازدهم: آنچه در خبر خصال است، كه سر او را افشا نكنى و مراد از سر آن چيزى است كه آن را به او بسپارد كه اظهار نكند، چه از مباحات باشد يا معايب يا مناقب به جهت بيم مفسده بر آشكار شدن آن يا به جهت شكسته نفسى و مى‏شود كه به او سپرد اما آن چيز خود از امورى است كه بناى آن بر سر اخفاست، در نزد هر كه باشد.
سيزدهم: آنچه در آن خبر و حديث ذكر حقوق حضرت سجاد (عليه‏السلام) است، كه در نزد او كسى كه را غيبت نكنى و معلوم است كه، اگر چه غيبت از محرمات است. ولكن در ارتكاب آن در محضر عالم مخالفت فرموده او خواهد شد چه حرمت آن به توسط و نهى او معلوم شده؛ چنانچه ارتكاب معاصى تضييع حقوق ائمه (عليهم‏السلام) است.
چهاردهم: آنچه در حديث حقوق است كه، با كسى در محضر او سخن مگو.
پانزدهم: آنچه در آنجاست كه چون كسى از عالم سئوالى كند، تو جواب مده تا آن كه همان او جواب بگويد و در اخبار وارد شده كه از علامات حماقت مرد آن است كه، كسى از كسى سئوالى كند و او جواب بگويد.
شانزدهم: آن كه در محضر او با كسى نجوى نكند؛ چنانچه در خبر خصال است و در مجمع البيان از حضرت رسول (صلى الله عليه و آله و سلم) روايت كرده كه فرمود: اگر سه نفر باشيد دو نفر بدون رفيق سوم نجوى نكنند كه اين او را محزون مى‏كند.
هفدهم: آنچه در خبر مذكور است كه درصدد و جستجوى معايب او نباشد.
هيجدهم: آنچه در حديث حقوق است كه چون عالم را به بدى در نزد تو ذكر كنند، آن بدى را از او برگردانى و اين ميسر نيست مگر، به دانستن جهات خوبى و بدى افعال تا آن كه آنچه گويند بعد از فرض راست بودن، حمل بر قسم اول شود و دانستن او از مهمات است براى هر كس چه بيشتر دشمنى‏ها و حسدها و كينه‏ها از ندانستن آن است.
نوزدهم: آنچه در آن خبر است كه عيب‏هاى او را بپوشانى؛ يعنى اگر خود بر عيب او مطلع شدى افشا مكن؛ بلكه براى او جهات حسن پيدا كن به تامل تا بر خودت نيز پوشيده شود.
بيستم: آنچه در خبر خصال است كه حفظ بكن او را در حضور و غياب او شايد مراد از حفظ، حفظ دين و عقل و مال و عرض و بدن او باشد، پس اگر مطلع شد در حضور يا غياب او بر چيزى كه در آن ضرر بدن يا هتك عرض يا تضييع مال يا فساد عقل يا نقص دين او است بايست شر آن را از او برگرداند و شهيد رحمه الله در منيةالمريد مى‏فرمايد: كه چون شب با عالم به جايى مى‏روى در پيش روى او برو و روز در عقب و متعين است پيش رفتن در جايى كه حالش معلوم نباشد مثل زمين گل و باطلاق و حوض و مكان‏هاى خطرناك و اگر با او سخن مى‏گويد در حال رفتن بايست پهلوى او باشد و ملاحظه سايه و آفتاب بشود در هر زمان كه يكى از آنها مطلوب است و از اين قبيل زياد فرمودند و چون مستند به خبر نبود ذكر نكردم ولكن از مراعات حق مذكور همه آنها صورت خواهد گرفت.
بيست و يكم: آن كه مدايح و مناقب او را ظاهر كنى.
بيست و دوم: آن كه با دشمن او منشينى.
بيست و سوم: آن كه با دوست او دشمنى نكنى و اين هر سه حديث در حقوق حضرت سجاد (عليه‏السلام) است.
بيست و چهارم: آنچه در خبر خصال است كه اگر عالم را حاجتى پيدا شد از جماعت، حاضرين به جهت انجام آن خدمت پيشى گيرند.
بيست و پنجم: آنچه در خبر كافى و خصال است كه ملول نشو از طول صحبت او پس به درستى كه مثل عالم مثل نخل خرما است، كه منتظر مى‏شوى كدام وقت از او چيزى بر تو مى‏افتد بدان كه سخن مادامى كه موافق طبع و بر طبق غرض و مقصود باشد نفس از شنيدن آن كلال نگيرد و عالم كامل هر زمان كه به سخن گفتن در آيد البته در آن فايده بسيارى در نظر گرفته، حتى در نقل كردن حكايات و امثال و چون اثر بعضى از آنها گاهى در آخر كلام ظاهر مى‏شود بى خبر از رسوم گمان كند كه سخنان بيهوده است، پس منفجر شود و اگر مقام عالم را به دست آورد و بداند كه به نتيجه آخر خواهد رسيد؛ البته در كمال شوق گوش دهد و هرگز از طول سخنش رنجش پيدا نكند.
بيست و ششم: آنچه در حديث حقوق است كه به سخنان او نيك گوش دهى و نيك توجه و اقبال كنى به سوى او.
بيست و هفتم: آن كه چون عالم وارد شود در مجلس او برخيزد؛ چنانچه در محاسن برقى از اسحاق بن عمار، روايت كرده كه گفت: گفتم: به جناب صادق (عليه‏السلام) كسى كه از جاى برخيزد براى تعظيم مردى؛ يعنى حكم آن چيست فرمود: مكروه است مگر از براى مردى و براى دين او.
بيست و هشتم: آن كه در شستن دست بعد از طعام عالم را مقدم دارند؛ چنانچه در كتاب تعريف محمد بن احمد صفوانى كه از خط شهيد اول نقل شده مرويست كه فرمودند: اول كس كه پاى را بايد بشويد از چرك غذا شريفترين كسى است كه حاضر مى‏شود نزد تو و داناترين ايشان.
بيست و نهم: آن كه در گفتار با او مخاصمه و مجادله نكند و معلومات خود را به او خرج ندهند؛ چنانچه در نهج‏البلاغه است كه اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) فرمود: لا تجعلن ذرب لسانك على من انطقك و بلاغة قولك على من سددك‏147 قرار مده تيزى زبان خود را بر آنكه تو را سخنورى آموخت و بلاغت گفتار خود بر آنكه تو را مستقيم و به راه راست واداشت.
سى ام: آنچه در كتاب تحف‏العقول در خبر حقوق حضرت سجاد (عليه‏السلام) در ضمن حق مربى علم كه بدانى كه تو در آنچه او به تو القا مى‏كند. رسول اويى به سوى كسى كه تو را ملاقات مى‏كند از اهل جهل، پس لازم مى‏شود تو را نيكو رساندن از جانب او به ايشان و خيانت نكردن در اداى رسالت به اين كه كتمان يا زياد و كم و تحريف كند و پادارى‏148 كند در اين رسالت هر گاه به گردن گرفته.
پوشيده نماند، كه چون غرض از توقير و تعظيم علما به آنچه گفته شد، زياده بر اداى حقوق ايشان خير بردن از ايشان است و آن خير يا از كردارشان به دست آيد و يا از گفتار و اول شروط انتففاع به گفتار برداشتن موانع رسيدن كلام است به گوش. دوم اصغا؛ يعنى گوش دادن و دل را حاضر داشتن در وقت رسيدن كلام به گوش تا داند كه چه گفته، سوم ضبط آن در گنجينه دل و خزانه خيال، چهارم حفظ آن از زوال و نسيان و اگر متكلم غير از انبياء و اوصياء (عليهم‏السلام) باشد و آنان كه بايستى سخن ايشان را تعبدا شنيده باشد. شرط پنجم نقادى كردن آن كلام است به موازينى كه براى صحت و سقم و حقيقت و بطلان كلام در دست دارد و آن مختلف است به حسب اختلاف آراء و مذاهب و حالات اشخاص و اوقات زمان ششم بنا گذاشتن بر عمل به آن است و كلام نافع را در هر يكى از اين مراحل موانعى است كه تا برداشته نشود به ثمر نخواهد رسيد و شرح آن مناسب مقام نيست و منتفع نشدن اكثر انام از كلام حق به جهت نبودن آن شروط و رفع نكردن موانع است چه بسيارند كه مى‏شنوند و گوش فرا ندهند و چون از مجلس بيرون روند چنانند كه خداوند فرموده حتى اذا خرجوا من عندك قالواللذين اوتوالعلم ماذا قال آنفا149 منافقين از محضر نبوى چون بيرون مى‏رفتند به يكديگر مى‏گفتند كه آن جناب چه گفته بود.
و در محاسن برقى مروى است كه جناب امير (عليه‏السلام) كه فرمود: در ضمن حق عالم كه عقل خود را فارغ كنى براى او و فهم خود را حاضر كنى براى او و تيز كنى هوش خود را براى و چشم خود را جلا دهى براى او تبرك لذات و شكستن صولت شهوات و اگر گوش دهند به جهت بى اعتنايى و بى وقعى كلام در نزدشان و نداشتن اعتقاد و نفع در آن در دل نسپرند تا چون از آن محضر دور شوند، گويا چيزى نشنيدند و اگر بسپرند در مقام حراست آن بر نيايند به دستورالعمل اطباى دين تا دزدان طراران را نربايند و اگر حفظ كنند، مقصد از آن را عمل به آن نكنند، بلكه جمله از اغراض فاسده و خيالات شيطانيه قرار دهند و اين علم خود ظلمتى شود كه دل را فرو گيرد و از ساحت قرب براند ديگر چه جاى اميد نورانى شدن جوارح است به عمل، به توسط آن و هدايت يافتن از او ديگران و بسا باشد، كه همين علم سبب كفر و هلاكت او شود، چه حق به گوشش رسيده و در دلش جا گرفته و اعتنايى به آن نكرده و اين همان كبرى است كه اگر خردلى از او در دل باشد، صاحبش را به دوزخ كشاند، چنانچه در جمله از اخبار تصريح به آن فرمودند و خداوند مى‏فرمايند:
ان السمع والبصر والفواد كل اولئك كان عنه مسئولا150 به درستى كه گوش و چشم و دل همه اينها باشد كه از او پرسش كنند از گوش از آنچه شنيده از حق يا باطل از چشم از آنچه نظر كرده از دل از آنچه در راه جا داده و بالجمله طالب علم و راغب خير علماء پيش از سؤال يا حضور مجلس عالم بايستى اول تضرع كند و از خداوند بخواهد كه آنچه خير و صلاح او در آن است عالم از او مضايقه نكند و دل او را بر او مهربان كند. يا آن را از خاطر او نبرد هر چند مايل باشد به گفتن او يا اگر نداند به طريق الهام و غير آن خير او را به قلب عالم بيندازد و بر زبان او جارى نمايد. چه گاهى شقاوت و خذلان طالب سبب شود كه قلب عالم را از او برگردانند و يا در وقت سئوال از خاطرش محو نمايند. تا آن خير به او نرسد و گاهى استعداد و قابليت سائل باعث آن شود كه عالم از او فيض برد و بى مشقت صلاح سائل را بر او مكشوف دارند، تا به او برساند و ثانيا توفيق انتفاع و عمل به آن را بخواهد كه همان خير او شر نشود و آنچه ترياق زهرها بود خود زهر نگردد و شفيع او به او خصمى نكند و حالش پس از علم بدتر از زمان جهالت نگردد.
فصل چهارم: در بيان اهتمام در معاشرت اهل علم و تحريص در مراوده با ايشان و منافع و فوايد آن.
بدان كه هر حيوان، غير بنى آدم در ايام زندگى خود مى‏تواند تنها و بى جفت و انيس زندگى نمايد، چه از ماكول جز گوشت خام يا گياه صحرا و دانه بيابان كه خود به قدر احتياج روز مى‏تواند تحصيل كند. چيزى نطلبد و اعانت كسى را نجويد و از لباس جز پر و مويى كه در بر دارد جامه نخواهد و از منزل به شاخ درخت و خار كوه و سوراخ زمين قناعت كند، پس او را كارى به اهل صنعت و حرفه نيست و از همه آنها بى نياز و مستغنى است و اما بنى آدم؛ خداوند به حكمت بالغه و مصالح عامه ايشان را مدنى آفريده كه در زندگى محتاج به يكديگر و جمع شدن در محل و مكانيد؛ تا از اشتغال هر يك به كارى كه مى‏داند و زندگى دنيا و اصلاح امر آخرت بى آن نشايد؛ اسباب زندگى مهيا گردد. چه يك نفر نتواند تمام آنچه به آن محتاج است، فراهم آورد، بلكه اگر تمام وقت را صرف تحصيل يك لقمه نان يا يك زرع كرباس كند. هرگز به دستش نيايد و تمامت اين علوم را خداوند و در نزد يك نفر به وديعه نگذاشت تا همه به او محتاج و در نزد او خوار و ذليل شوند و او از همه بى نياز و بر همه برترى جويد. و علوم خود را اگر خواهد دهد و اگر خواهد ندهد و رشته زندگى را بر هم زند؛ بلكه آن علوم را تقسيم فرمود در ميانشان و نفس هر كسى را به قسمى از آن مايل فرمود به نحوى كه تمام آن در ميان انام موجود و همه به همه محتاج، پس ناچار هر كس از دانش خود بخل نورزد و به ثمره علم ديگران برسد و چون رسيدن فايده هر يك به ديگران محتاج به معاشرت و آميزش است، پس انسان را چاره از آن نيست، ولكن مقدار آن به اندازه احتياج است چه در امور زندگى به بعضى سالى يك مرتبه احتياج افتد و به بعضى ماهى و به بعضى هر روز يك مرتبه يا زياده و به بعضى تمام اوقات عمر، پس با هر كس همان قدر مراوده مطلوب است كه به آن احتياج از او رفع شود و چون به همه قسم معاشرت اين نتيجه صورت نگيرد، لهذا در شرع مبين به جهت آن شروط و قوانين و براى اداى حق هر يك آداب و رسومى مقرر فرمودند: تا به مراعات آن هر كسى به خير ديگران، چنانچه خداوند خواسته برسد و در صورت عهدنامه كه حضرت اميرالمؤمنين (عليه‏السلام) به مالك اشتر نوشتند مذكور است كه فرمود: بدان، به درستى كه رعيت طبقاتى هستند كه با فايده و خير نمى‏شود از آن، مگر به بعضى و مستغنى نيست، بعضى از آنها از بعضى، پس آنها را هفت قسم فرمودند:
اول عساكر و اهل حرب، دوم نويسندگان خاصه و عامه، سوم قضات كه علماى به حقند، چهارم واليان به عدل كه بر بلاد مقررند، پنجم اهل ذمه و خراج از اهل ذمه و مسلمانان كه ارباب زرعند، ششم تجار و اهل صناعت، هفتم اهل حاجت و مسكنت و براى هر يك حقوق و آداب معاشرتى بيان فرمود كه مقام ذكر آنها نيست.
و در حديث حقوق حضرت سجاد (عليه‏السلام) تفصيل كيفيت اداى حق اكثر كسانى كه انسان محشور به آنهاست، مذكور است و احدى از طالبان دين و تابعان ائمه مسلمين را از نظر و تامل و حفظ آن حديث شريف گريزى نيست، كه جامع خير دنيا و آخرت است و از اين بيان معلوم مى‏شود، كه كسانى كه عاجر نيستند از كسب بعضى از آنچه مردم محتاجند به آن، از اسباب مرمت معاد و معاش و در اين مقام بر نيامده و به بطالت و بيهودگى عمرى گذرانند، حقى بر كسى ندارند چه دردى از دين و دنياى احدى دوا نكنند، پس در مراوده با آنها جز تضييع وقت و كسب بطالت ثمرى نبخشد؛ بلكه بعضى از اهل بينش را اعتقاد چنين است، كه اين طايفه هر چه صرف كنند به منزله حرام است. هر چند در ظاهر از مال حلال باشد و بالجمله چون دانستى كه معاشرت با هر صنفى به قدر احتياج به ايشان است. خواهى دانست كه اگر كسى تمام اوقات عمر را با علماى راسخين و ورثه انبياء و خلفاى راشدين به سر برد، باز از ايشان غنى و بى نياز نشده زيرا كه احتياج به ايشان را اندازه و نهايتى نيست. چه به دست آوردن مصالح دين و عقل و بدن و مال و عرض و مفاسد آنها كه بعد از فراهم آوردن، اول درجه اسباب زندگى بر هر كسى لازم و تحصيل ملكه عمل كه بعد از علم به آنها متحتم است. از روى كسب و تحصيل گفتن و شنيدن و ديدن به اين عمرهاى كوتاه، كى ميسر شود جايى كه حضرت رسالت با آن مقام و جاه مامور به طلب زيادتى علم باشد در آيه مباركه و قل رب زدنى علما151 ديگران بر فرض كوشش تمام به كجا رسند؛ پس آن را كه سوداى نجات نفس خويش و ديگران در سر افتاده از مصاحبت اهل دين و ارباب يقين در هر وقت كه ممكن شود چاره نيست و اگر گاهى مانع از انتفاع به گفتارشان پيدا شود، مشاهده افعال و حركات و سكنات ايشان در عبادات و حالات و معاشرات خود از اسباب بزرگ معرفت به مصالح و مفاسد و برانگيختن نفس است، به سوى آنچه به عمل مى‏آورند. يا گاهى به آن امر كردند يا بتوسط ديگران شنيده باشد؛ بلكه خواندن عباد را به سوى خداوند به كردار خود يكى از اقسام دعوت است، كه جمله از انبياء به غير آن مامور نبودند، مثل آن طايفه كه نبى نفس خود بودند يا بر اهلشان اگر چه بعضى توهم كردند كه از اين قبيل انبياء نفعى براى مردم نداشتند و اين توهم در غايت فساد است، بلكه اين طايفه در تعليم عباد و تشوق ايشان به آنچه تمام پيغمبران در آن متفق بودند، در ابلاغ از معارف و اخلاق و مصالح امور گذشته به افعال خود و معامله با ايشان در آنچه متعلق به نفس خود بود كمتر نبودند، پس انسان با بصيرت از همه حالات عالم منتفع شود از گفتن و خوردن و آشاميدن و راه رفتن و خوابيدن و پوشيدن، چه در همه اينها ملاحظه آداب مقرره خداوند را در آن مى‏كند پس از ديدن آن هم دانا شود و هم شوق به جا آوردنش براى او پيدا شود و از اين جهت در اخبار تحريص بسيار بر مراوده و خالطه با علماء و متقين شده و به ذكر پاره‏اى از آن متبرك مى‏شويم.
در تفسير على بن ابراهيم و غيره مروى است: از جناب صادق (عليه‏السلام) كه لقمان به پسرش ناتان فرمود: اى پسرك من بنشين با علماء و با مشقت داخل شو ميان ايشان يا نزديك شو به ايشان و مجادله نكن با ايشان، پس تو را از علم خود منع مى‏كنند و در تحف‏العقول مروى است كه حضرت عيسى (عليه‏السلام) فرمود: اى بنى اسرائيل در مجالس علما با مشقت برويد. هر چند در افتادن بر زانو باشد، پس به درستى كه خداوند زنده مى‏كند دلهاى مرده را به نور حكمت، چنانچه زمين مرده را به باران تند زنده مى‏كند.

پى‏نوشتها:‌


138) سوره الفتح 48 آيه 11
139) سوره الحج 22 آيه 32
140) سوره حجرات 49 آيه 1
141) سوره بقره 2 آيه 83
142) سوره حجرات 49 آيه 3-2
143) سوره حجرات 49 آيه 2
144) سوره حجرات 49 آيه 3
145) سوره النور 24 آيه 36
146) مردم دو نفرند، يعنى دو قسم‏اند يا دو طايفه‏اند م‏
147) نهج البلاغه: ابن ابى الحديد:ج 30 ب‏419 ص 48
148) پادارى به معناى (پايدارى) است بعضى از نساخ پادارى را پاك كردند به جاى آن پايدارى نوشتند و درست كلمه همان (پايدارى) است، چون در متون قديم همين كلمه را به كار مى‏بردند. م
149) سوره محمد 47 آيه 16
150) سوره الاسراء 17 آيه 36
151) سوره طه 20 آيه 114