6 گناه گاه در پنهانى صورت
مى گيرد و ما سعى مى كنيم كسى بر آن آگاه نباشد، اما گاه به صورت علنى
است مانند كسى كه در حضور صدها نفر در سخنرانى خود غيبت ديگرى مى كند
يا خانم بدحجابى كه در برابر همه خلايق با خود نمايى گناه مى نمايد،
مردم ناظر بر گناهانى هستند كه علنى است ، اما بر بسيارى گناهان پنهانى
آگاه نيستند، ولى خداوند چگونه است ؟
((يعلم سركم و جهركم
ويعلم ما تكسبون ؛(116)
مى داند پنهانى و آشكار شما را و مى داند آنچه را كسب مى كند.))
7 هر كار ابتدا و ميانه و پايانى دارد، بسا ما به ابتدا يا پايان فعلى
آگهى داريم . خداوند از شروع هر كار و ابتدا و حين عمل و پايان عمل خبر
دارد و ناظر عمل است . در اين آيه دقت فرماييد:
((ما تكون فى شاءن و ما
تتلوا منه من قرآن و لا تعملون من عمل إ لا كنا عليكم شهودا إ ذ تفيضون
فيه و ما يعزب عن ربك من مثقال ذرة فى الا رض و لا فى السماء و لا
اءصغر من ذلك و لا اءكبر إ لا فى كتاب مبين ؛(117)
و نباشى تو در امرى و نخوانى از كتابى و نكنى كارى جز اينكه ما بر آن
حضور داريم از زمانى كه آغاز مى كنى و پنهان نمى ماند از پروردگارت ذره
اى در زمين و نه در آسمان و نه كوچك تر و نه بزرگ تر از آن الا در كتاب
آشكار مندرج است .))
8 مرور زمان ، گاه اعمال انسان را از نظر خود و ديگران محو كرده و به
فراموشى مى سپارد، اما اگر وقايع ثبت شود و ماندگار گردد، مراجعه به آن
يادآورى و حيات بخشيدن به وقايع گذشته است ، با آنكه خداوند را فراموشى
و نسيان نيست بسا براى يادآورى خود انسان و نشان دادن گذشته او برايش
پرونده سازى موجب مى شود و در حيات جديد آن را باز كرده و او را به
مشاهده پرونده خود وا مى دارند:
((إ نا نحن نحى الموتى و
نكتب ما قدموا و آثارهم ؛(118)
به راستى كه ما زنده مى كنيم مردگان را و مى نويسيم آنچه پيش فرستادند
و آثار آن را.))
واى از اين پرونده كه بسا بعد از مرگ مادام به صفحات افزوده شود، در
لغت آثار هم بينديش كه بسيارى از اعمال ما بذر گونه است كه در زمين مى
ماند و به مرور زمان مى رويد و سپس از آن نهال ها مى دمد و از آن نهال
ها بس باغ و جنات و جنگل ها ايجاد مى شود، واى آن كس را كه از او بذر
خارى در زمين دنيا كشت شده باشد و خوش گل افشان ها را كه از آنها سال
ها گلستان ها و بوستان ها ماند. مسجدى ، بيمارستانى ، دبستانى ، موقوفه
اى كه بسا سال ها بعد از خود به پرونده درخشانش افزوده گردد.
اما افسوس كه چاه كن هميشه در ته چاه است ، بكوش تا در رهگذر مردم چراغ
نشانى نه چاه ، درخت گل نشانى ، نه خار؛ گيرم كسى مارستان و خارستان از
خود گذاشت تو بهارستان و گلستان از خود باقى نه :
زانكه از بانگ و علا لاى سگان |
|
هيچ واگردد ز راهى كاروان ؟ |
يا شب مهتاب از غوغاى سگ |
|
سست گردد، بدر را در سير، تك ؟ |
مه فشاند نور و سگ عو عو كند |
|
هر كسى بر طينت خود مى تند |
چونكه نگذارد سگ آن بانگ سقم |
|
من مهم سيران خود را كى هلم ؟ |
(مولوى )
9 معمولا برنامه فردا، در شب قبل تنظيم مى شود، اما خدا مى فرمايد حتى
من ناظر اين برنامه ريزى هاى شما هم هستم و آنها را مى نويسم :
و الله يكتب ما يبيتون .(119)
10 براى هر گناه پرونده سازى مى شود و كوچك و بزرگ در آن درج مى گردد:
((اءم يحسبون اءنا لا
نسمع سرهم و نجواهم بلى و رسلنا لديهم يكتبون ؛(120)
آيا مى پندارند كه ما نمى شنويم پنهان ايشان و رازگويى آنها را؟ بلى
رسولان ما نزد ايشانند و همگى را مى نويسند.))
11 بسيارى در دنيا مجرم بودند و براى آنها پرونده ها تدوين شد، اما
ديگران از پرونده آنها خبر ندارند، اما پرونده گناه را در معرض ديد
همگى مى گذارند، يك منشور سر گشاده است ، بعضى از لغزش ها را انسان در
دنيا بر ارتكاب آن از خود دفاع مى كند، اما در ديدار اين پرونده سر
گشاده ، آن رسوايى عالم گير است كه زبان دفاعى از خود در برابر مشاهده
آن ندارد.
پرونده اى كه انسان هر كجا رود با خود اوست ، همچون انسان سياه چهره اى
كه در همه جا نژاد از چهره او گواه است .
((كل انسان اءلزمناه
طائره فى عنقه و نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا# اقراء كتابك
كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا؛(121)
براى هر انسانى ملازم است كردارش در گردنش ، بيرون آورم براى او در روز
رستاخيز نامه اى كه آن را گشاده مى يابد، زان پس او را گويند: حال
بخوان پرونده خويش را، امروز خود به داورى خويش كافى هستى .))
واى بر آدمى آن ساعت كه جرايم عمرى را كوچك و بزرگ بر او ارائه دهند،
جرايمى كه هم خود به قضاوت پرونده خويش نشسته و هم بر يك يك صفحات آن
خداوند حسابگر است :
((نضع الموازين القسط
ليوم القيامة فلا تظلم نفس شيئا و ان كان مثقال حبة من خردل اءتينا بها
و كفى بنا حاسبين ؛(122)
ترازوهاى عدالت را در آن روز بر پا مى داريم ، در آن روز به احدى ستم
نخواهد شد، عمل آدمى اگر به مقدار ذره اى از دانه خردلى باشد، بياريم
آن را و ما به حسابگرى آن كافى هستيم .))
((وجدوا ما عملوا حاضرا و
لا يظلم ربك اءحدا؛(123)
و مى يابيد آنچه كرده ايد حاضر و ستم كرده نشود از ناحيه پروردگار به
احدى .))
انسان با ديدار چنين نامه اى سخت شگفت زده ، حيران ، بى پناه و رسوا مى
شود؛ نه او را حجت دفاعى است و نه راهى براى فرار دارد.
((و وضع الكتاب فترى
المجرمين مشفقين مما فيه و يقولون يا ويلتنا ما لهذا الكتاب لا يغادر
صغيرة و لا كبيرة إ لا اءحصاها و وجدوا ما عملوا حاضرا و لا يظلم ربك
اءحدا؛(124)
گذاشته شد بر ايشان كتاب ، پس همى بينى گنه كاران را ترسناك و همى
گويند: اى واى بر ما! چيست اين كتاب كه نمانده است كوچك و يا بزرگى كه
در آن درج نشده باشد و همى يابند آنچه كردند در آن حاضر و ستم كرده
نشود از ناحيه پروردگارت احدى را.))
12 شهادت و حضور رسول الله بر اعمال انسان و اين يكى از رنج آورترين
صحنه قيامت است كه پاداش آن همه رنج و آسيب هايى كه از حضرتش در اشاعه
و تبليغ دين صرف فرموده ، از من جز نافرمانى و خلاف امر چيزى نديد،
چگونه در طول عمرم آن ذات پاك به نظاره آلودگى هاى من نشسته بود و من
در حضورش اين همه بى ادبى داشتم !
((يكون الرسول عليكم
شهيدا؛(125)
پيامبر را گواه بر شما نموديم .))
و بر اين آيه نيز سر شرم و خجلت بايد در هنگام گناه به زير افكند:
((قل اعملوا فسيرى الله
عملكم و رسوله و المؤ منون ؛(126)
بگو: عمل كنيد كه خداوند و رسولش و همچنين مؤ منين در زمين نظاره گر
اعمال شمايند.))
و جالب آنكه چون خود آن جناب مى دانست كه آينده در امتش چه ها مى گذرد
و با اهل بيتش چه معامله كه مى شود از تذكر مشاهدات آينده دلش شكسته
و چشمانش اشك آلود مى شد.
عبدالله بن مسعود گفت : رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
((اقراء على ؛ براى من قرآن بخوان .))
عرض كردم : آيا من براى تو قرآن بخوانم در حالى كه قرآن بر تو نازل شده
؟ من سوره مباركه نساء را خواندم ، چون به اين آيه شريفه رسيدم :
((فكيف إ ذا جئنا من كل
اءمة بشهيد و جئنا بك على هؤ لاء شهيدا؛ پس چگونه است هنگامى كه
از هر امتى گواه و شاهدى آوريم و تو را بر همه آنان گواه و شاهد قرار
دهيم .))
اينجا كه رسيدم فرمود: كافيست . پس روى به من كرد ديدم چشمان مباركش
پر از اشك است .(127)
13 شهادت دشمنان بر عيوب انسان چندان رنج آور نيست ؛ چرا كه دشمن نمى
بيند جز عيب را اما شهادت دوستان بر گناه انسان صرف نظر از رنج رسوايى
بسيار دردآور است و اما اين دوست و آشنا هر چه نزديك تر دردناكتر باشد
و بينديش كه نزديك تر از اندام تو با تو كه باشد و واى بر آن لحظه كه
اندام به گناه و رسوايى انسان شهادت دهند.
((اليوم نختم على
اءفواههم و تكلمنا اءيديهم و تشهد اءرجلهم بما كانوا يكسبون ؛(128)
امروز است كه بر دهان كافران و گنه كاران مهر خموشى زنند و دست هايشان
سخن گويند و پاهايشان به آنچه كرده اند گواهى دهند.))
((حتى إ ذا ما جاؤ ها شهد
عليهم سمعهم و اءبصارهم و جلودهم بما كانوا يعملون .(129)
واى از آن روز كه روز رسوايى است :
روز محشر هر نهان پيدا شود |
|
هم ز خود هر مجرمى رسوا شود |
دست و پا بدهد گواهى با بيان |
|
بر فساد او به پيش مستعان |
دست گويد من چنين دزديده ام |
|
لب بگويد من چنين بوسيده ام |
پاى گويد من شدستم تا منى |
|
فرج گويد: من بكردستم زنا |
چشم گويد غمزه كردستم حرام |
|
گوش گويد چيده ام سوء الكلام |
پس چنان كن فعل خود كان بى زبان |
|
باشد اشهد گفتن و عين بيان |
گر سيه كردى تو نامه عمر خويش |
|
توبه كن ز آنها كه كردستى تو پيش |
عمر گر بگذشت بيخش اين دم است |
|
آب توبه اش ده اگر او بى نم است |
بيخ عمرت را بده آب حيات |
|
تا درخت عمر گردد با ثبات |
(مولوى )
اكنون بنگر چه روز و ساعت سختى در پيش است . خدا حاضر، رسول الله حاضر،
ياران و كسان ناظر، پرونده گشوده ، شاهدان گوياى راز، رسوايى فراگير،
زبان حجت كوتاه ، سر خجلت به زير:
((يوم تجد كل نفس ما عملت
من خير محضرا و ما عملت من سوء تودلو اءن بينها و بينه اءمدا بعيدا و
يحذركم الله نفسه و الله رؤ ف بالعباد؛(130
) روزى كه بيابد هر شخصى خوبى هاى اعمال خود را حاضر
و اما آنچه از بدى ها و گناهان انجام داده ، آرزو كند كه ميان او و آن
اعمال فاصله اى بس دور مى افتاد، مى ترساند خداوند شما را از خود و
هم او با بندگانش مهربان است .))
اى عزيز! لازمه مهربانى ترسانيدن است ، آن گونه كه يك مادر مهربان
فرزندانش را از خطر مى ترساند، اين ترسانيدن براى رهانيدن است .
((و إ ذا الصحف نشرت
#...علمت نفس ما اءحضرت ؛(131)
آنگاه كه پرونده ها گشاده گردد و دريابد هر شخصى كه چه با خود آورده .))
روز رسوايى و پشيمانى
بر پرونده خويش آگاه شدم ، مو به موى اعمال عمرم را كه حتى خود
از خاطره برده بودم ، اين پرونده ياد آورم كرد، خود را در كنار جهنم
يافتم ، چه نامه اى ، چه پرونده اى ؟!
((يا ويلتنا ما لهذا
الكتاب لا يغادر صغيرة و لا كبيرة إ لا اءحصاها؛(132)
اى واى بر ما! چيست اين كتاب كه عمل كوچك و بزرگى در آن فرو گذاشته
نشده و همه به حساب آمده ؟))
خطرى عظيم روبرو، راه گريزى در پيش نمى بينم ، جز يك التماس :
((يا ليتنا نرد و لا نكذب
ب آيات ربنا و نكون من المؤ منين اى كاش ! ما را بار ديگر به
دنيا باز مى گردانيدند تا آيات پروردگارمان را به بازى نمى گرفتيم و به
آن ايمان مى آورديم . [اما خود مى دانم كه اين آرزويى محال است ].))
آن روز بر سر زنم و اشك حسرت بارم و فرياد برآورم كه :
((يا حسرتى على ما فرطت
فى جنب الله
(133) اى واى بر من كه اين همه گناه كردم در
حضور پروردگار.))
اى عزيز! هنوز بر اين سرنوشت شوم ننشسته اى ، اگر بر گناه اصرار دارى ،
از خواب غفلت بيدار شو، كه به زودى صبح خواهد دميد و در روشنايى روز
قيامت بر اين پرونده خواهى نشست . هم شيطان در كمين ، و هم نفس اماره ،
ره سپار دام او، مپندار به اين آسانى از اين دام رهايى توانى .
در احوال عالمى بزرگوار آورده اند كه روزى پس از درس ، يكى از شاگردان
عرض كرد: اين طلبه خوابى براى شما ديده از گفتن آن خجالت مى كشد. آقا
اصرار كرد، بگو: طلبه گفت : دوش در خواب ديدم شيطان ، طنابى بسيار بلند
در دست داشت و به دنبال شما مى دويد و شما و چندين رهگذار از دست او
فرار مى كرديد، آخر شما را گم كرد و به خود مى گفت : افسوس كه از دستم
فرار كرد. آقا لبخندى بر لبانش نقش بست و فرمود:
براى آگاهى شما طلاب عزيز داستان اين خواب را تعريف مى كنم تا بتوانيد
از چنگ شيطان در زندگانى رهايى يابيد.
ديشب وقتى از مسجد آمدم تا وارد منزل شدم عيالم گفت : چند نفر مهمان
محترم داريم و متاءسفانه هيچ وسيله پذيرايى در منزل نيست ، بنده ديدم
وجهى فعلا براى خريد ندارم ، پس از كمى مكث ياد آمدم كه وجهى براى نماز
استيجارى قبول كردم ،اما برنامه من اين گونه بود كه هر روز نماز كه مى
خوانم به اندازه همان روز از آن وجه بر مى گرفتم ، از اين پول مبلغ دو
روز نماز را برداشته به بازار رفتم ، اما در كوچه از طرفى اصرار عيال
بر خريد شيرينى مشوقم بود و از طرف ديگر عقل فرياد برآورده بود كه : اى
شيخ ! هيچ دانى كه فردا زنده اى ؟ و توفيق خواندن دو روز نماز را دارى
؟ در اين تردد چند كوچه را رفتم و باز گشتم و عاقبت جرئت خريد را به
خود ندادم . و چون به منزل آمدم ميهمان ها رفته بودند.
خوشا دلى كه ز غير خداست آسوده |
|
ضمير خويش ز وسواس ديو پالوده |
خوش آنكه جان گرامى به حق فدا كرده |
|
تنش به بندگى مخلصانه فرسوده |
دمى چگونه تواند به ياد حق پرداخت |
|
كه نيست يك نفس از فكر غير آسوده |
دلا بيا كه ز غير خدا بپردازيم |
|
كنيم سر خود از ياد غير پالوده |
دل از جهان بكنيم و به حق دهيم ، جهان |
|
وفا ندارد و تا بوده اين چنين بوده |
اگر نه قابل درگاه حق تعالى ايم |
|
چه گشته ايم ز سر تا به پاى آلوده |
زنيم دست ارادت به دامن آن كو |
|
به خاك پاى عزيزان جبين خود سوده |
فريب كاسه دنيا مخور كه دارد زهر |
|
خوش آن كسى كه بدين كاسه لب نيالوده |
براى توشه به علم و عمل قيام نماى |
|
كه عن قريب قيامت نقاب بگشوده |
(فيض كاشانى )
اين داستان به آن آوردم تا تصور نكنى كه شيطان ، فقط به ستيز سست
ايمانان برخاسته كه بسا سعى او بر گمراه كردن بزرگان بيشتر باشد و حتى
به جنگ معصومين نيز مى رود، ولى مغلوب بر مى گردد؛ بهترين نمود آن در
واقعه ستيز او با ((يوسف ))
على نبينا و عليه السلام بود در آن نقشه كه براى زليخا طرح كرد.
زليخا مشاهده مى نمود كه يوسف اصلا به او نظر نمى افكند، بسا با
زيباترين لباس و جذاب ترين آرايش خود را مى نمود، ولى مورد نظر يوسف
قرار نمى گرفت .
با توجه بر اينكه اين جوان پرهيزكار، غلام دربار بود و ناچار مجرى
اوامر اين شهبانوى عاشق مى بايد باشد، اما با آنكه بنده فرمان بود ولى
مولاى چشم و قلب خويش بود و ديده بى فرمان او به هيچ جاى نمى نگريست .
شيطان به اين حيله بر قلب شهبانوى شيفته دميد كه تو زيباترين زن بزم
سراى سلطانى ، كدام مرد جوانى است كه اگر تو را بيند فريفته جمال تو
نشود؟ اين جوان كه تسليم و دلباخته تو نشده زان روست كه هنوز تو را
نديده ، نمى بينى كه چون او را مى طلبى نظرش جاى ديگرى است ؟ تو او را
سر به هوا مى خوانى ، اما او سر به خداست ، خواهى تو را نگرد محفلى ساز
چهار سوى آينه ، و تو در آن محفل ديگر يكتا نيستى ، به هر سوى زليخايى
بيند و ناچار سر به دامان تو گذارد، و زليخا اين وسواس هوس انگيز را به
جان پذيرفت و فردا دستور بناى آن سراى را صادر فرمود و چون حيله شيطان
كارساز افتاد و زليخا در اين آينه خانه فريب آراسته او را طلبيد و يوسف
دام را گسترده ديد، بنگر تا خداوند در اينجا چه فرمايد و بدنت بلرزد از
اينكه او معصوم بود و ما در معرض هر لغزش :
((لقد همت به و هم بها لو
لا اءن راءى برهان ربه ؛(134)
هر آينه اراده كار زشت كردى همين و همان اگر حجت پروردگار را او نديده
بود.))
از زبان شيرين سعدى شنو:
زليخا چو گشت از مى عشق مست |
|
به دامان يوسف در آويخت دست |
چنان ديو شهوت رضا داده بود |
|
كه چون گرگ در يوسف افتاده بود |
بتى داشت بانوى مصر از رخام |
|
بر او معتكف بامدادان و شام |
به معجر رخش را بپوشيده و سر |
|
مبادا كه زشت آيدش در نظر |
زليخا دو دستش ببوسيد و پاى |
|
كه اى سست پيمان سركش در آى |
روان گشتش از ديده بر چهره جوى |
|
كه بر گرد و ناپاكى از من مجوى |
تو در روى سنگى شدى شرمسار |
|
مرا شرم نايد ز پروردگار؟! |
(سعدى )
و اينجاست كه سزد اين پند امام خمينى قدس سره را از ياد نبرى كه :
عالم محضر خداست ، در محضر خدا معصيت نكنيد.
از اين داستان قرآنى توانى يك شعله برگيرى و در جان ، چراغى از معرفت
اندوزى ، اگر سر آن دارى بسم الله :
اى عزيز! عاشق غيور است و عشق با غيرت هماهنگ ، يكى از ابعاد غيرت آن
است كه عاشق نخواهد بيند كه معشوق جز به او نگرد:
دو جا غيرت كند زور آزمايى |
|
چنان باشد كز آن نبود رهايى |
يكى جايى كه عاشق بيند از دور |
|
ز شمع خويش بزم غير پر نور |
دگر جايى كه معشوق وفا كيش |
|
بيند نو گلى با بلبل خويش |
(نظامى )
خداوند، غيور است و غيرتش آنكه بنده جز به او ننگرد، دوستش دارد، با
ربوبيت خويش او را پرورده ، كل اسماء خويش در جان او ريخته ، عالم را
سفره گسترده او قرار داده ، نخواهد كه او چشم از خالق و رازق خويش بر
دارد، زين رو فرمود:
((إ ن الله لا يغفر اءن
يشرك به و يغفر ما دون ذلك لمن يشاء(135)
به راستى كه خداوند نيامرزد كسى را كه به او شرك ورزد و مى آمرزد ساير
گناهان را براى هر كه خواهد.))
تا چشمان همه خيره جمال او باشند، همه طرف را آينه خانه جمال خود نمود
و فرمود:
((فاءينما تولوا فثم وجه
الله ؛(136)
به هر طرف رو كنى آنجا وجه خداست .))
پس واى بر آن بنده كه جهان را بيند و جهاندار را نبيند، جنبنده را
تماشا كند و جنباننده را از نظر برد.
((ما من دابة إ لا هو آخذ
بناصيتها؛(137)
نيست هيچ جنبنده اى جز اينكه زمامش به دست ماست .))
همچو آن حجره زليخا پر صور |
|
تا كند يوسف به ناگاهش نظر |
چونكه يوسف سوى او مى ننگريد |
|
خانه را پر نقش خود كرد از مكيد |
تا به هر سو بنگرد آن خوش عذار |
|
روى او را بيند او بى اختيار |
بهر ديده روشنان يزدان فرد |
|
شش جهت را مظهر آيات كرد |
تا به هر حيوان و نامى كانگرند |
|
از رياض حسن ربانى چرند |
بهر اين فرمود با آن اسپه او |
|
حيث وليتم فثم وجهه |
از قدم گر در عطش آبى خورند |
|
در درون آب حق را ناظرند |
آنكه عاشق نيست او در آب در |
|
صورت خود بيند اى صاحب نظر |
صورت عاشق چو فانى شد در او |
|
پس در آب اكنون كرا بيند بگو؟ |
(مولوى )
و نظاره گر اين جمال دل آرا را در كل عالم هستى چشمان اميرالمؤ منين
بود كه فرمود:
((ما راءيت شى ء الا و
راءيت الله فيه و قبله و بعده ؛ من هيچ چيز را نمى نگرم جز آنكه
خدا را در او و قبل از او و بعد از او مى نگرم .))
و عارف شبستر نيكو مى سرايد:
محقق را كه وحدت در شهود است |
|
نخستين نظره بر نور وجود است |
دلى كز معرفت نور و صفا ديد |
|
ز هر چيزى كه ديد اول خدا ديد |
به نزد آنكه جانش در تجلى ست |
|
همه عالم كتاب حق تعالى است |
(شبسترى )
اعمال با باطن انسان چه مى كند؟
بدان كه عالم ملك يا عالم ماده ، معلول ديگرى است از مجردات كه
نسبت آن به يكديگر نسبت معلول است به علت ؛ عالم ملك را چون با حواس
ادارك توان كرد، محسوس همه حتى حيوانات هست ، خورشيد و زمين و آسمان ،
كوه و در و دشت و پيكر مادى خود را همه مى بينند و بدان يقين دارند،
اما از آن بى خبرند كه اين عالم به عالمى ديگر استوار است ، كه آن عالم
را ملكوت يا عالم امر مى نامند، و آن عالم با عقل و خرد ادراك مى شود
نه با احساسات و هنر، مشاهدت آن عالم است كه در تمجيد مدركان آن عالم
فرمود:
((الذين يؤ منون بالغيب ؛(138)
آنان كه ايمان به غيب دارند.))
كه آگاهى از آن عالم نمى رسد تو را مگر از همان عالم .
((تلك من اءنباء الغيب
نوحيها إ ليك ؛(139)
اين از آگاهى عالم غيب است كه به سوى تو وحى مى شود.))
اين عالم را غيب يا ملكوت و يا عالم امرش نام نه زمامش در دست حق تعالى
است كه مركز و منشاء و قطب عوالم هستى است ، پس علت عالم ملك عالم
ملكوت و علت العلل همه عوالم ذات بارى تعالى است .
((و لله غيب السماوات و
الا رض و إ ليه يرجع الا مر كله ؛ بر خداوند است نهانى آسمان ها
و زمين ، و همگى را به سوى او بازگشت است .))
دانايان خردمند چون به خود نگرند و بينند كه نه خود آفريدگار خود بودند
و نه خود ميراننده خود و يك لحظه هم قيامشان با خود نيست ، نه ضربان
قلبشان و نه باز و بسته شدن ريه آنها هيچ كدام در اختيار آنها نيست ،
زود در يابند كه در حياتشان نيروى ديگرى در كار است و زمام هستى شان را
زمامدارى ديگر در دست دارد.
اى عزيز! رابطه ات با اين زمامدار چون است ؟ هر از چندى او را مى نگرى
؟ سفره دلت را بر او مى گشايى ؟ نيازهاى خود را با او در ميان مى نهى ؟
يا اصلا اين ارتباط هنوز در منزل جانت نيامده و راه آسمان را نيافته اى
؟
خواهى حياتت ، حيات ملكوتيان باشد، سعى كن اين ارتباط دائمى باشد.
((الذين هم على صلاتهم
دائمون ؛(140)
آنان كه درود و ارتباطشان با خداوند دائمى است .))
اينان از همين روايح جانبخش ، بهشت را استشمام مى كنند و نسائم رحمت
جانشان را مى نوازد.
خوشا آنان كه الله يارشان بى |
|
به حمد و قل هو الله كارشان بى |
خوشا آنان كه دائم در نمازند |
|
بهشت جاودان بازارشان بى |
(بابا طاهر)
حضور دائمى در پيشگاه اين سلطان عالم وجود، خشوعى پايدار به ايشان داده
و ادبى فراگير زينت حيات ايشان است ، آن گونه كه هيچ حادثه اينان را از
اين خشوع و ادب غافل نمى سازد.
((عباد الرحمن الذين
يمشون على الا رض هونا و إ ذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما؛(141)
بندگان حضرت رحمان هم آنان كه در زمين خاشعانه مى گذرند و چون مورد
خطاب نادانان قرار گيرند با سلامت با ايشان سخن گويند.))
اين ارتباط، ترسى از مشاهدت سلطان ، مادام در جان مشاهد ايجاد مى كند و
چون در عالم كون جز اين سلطان را زمامدارى نمى يابند در تمام شئون ،
ارتباط آنها با همين سوى است .
((من خشى الرحمن بالغيب و
جاء بقلب منيب ؛(142)
هراسناك است از خداوند ناديدنى ، مى آيد به سوى او با دلى بر كنده .))
گر اين ارتباط دائمى تو را نيست ، بكوش كه از ارتباط پنجگانه شبانروز
بى بهره نمانى كه اگر تو را اين ارتباط قطع شود، دلت مى ميرد و ديگر تو
را با حيات سرمدى دسترسى نيست .
((من ترك صلوة متعمدا فقد
كفر؛(143)
كسى كه نماز را عمدا ترك كند مسلم كافر است .))
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )
اى عزيز! جماد و نبات و حيوان ، فرشته و انسان ، زمين و آسمان را ملكوت
است و خداوند را امر بر اينكه ملك ديدن هنر نيست كه حيوانات را نيز
نصيب است ، چرا به ملكوت آسمان و زمين نمى نگريد؟
چشم دل باز كن كه جان بينى |
|
آنچه ناديدنى است آن بينى |
دل هر ذره اى كه بشكافى |
|
آفتابيش در ميان بينى |
گر به اقليم عشق روى آرى |
|
همه آفاق گلستان بينى |
تا به جايى رساندت كه يكى |
|
از جهان و جهانيان بينى |
با يكى عشق ورزى از دل و جان |
|
تا به عين اليقين عيان بينى |
كه يكى هست و هيچ نيست جز او |
|
وحده لا اله الا هو |
(هاتف اصفهانى )
((اءولم ينظروا فى ملكوت
السماوات و الا رض ؛(144)
آيا نمى نگريد در ملكوت آسمان ها و زمين ؟!))
و چون آن معرض از اصنام ، و دلباخته حق ، روى از ستاره و ماه و خورشيد
برتافت و دل از عالم ملك بركند، خداوند در حق او فرمود:
((كذلك نرى إ براهيم
ملكوت السماوات و الا رض ؛(145)
اين چنين نموديم به ابراهيم ملكوت آسمان ها و زمين را.))
و چون براى ديدار ملكوت حجاب ملك از چشمانت برگرفتند خود و همه عالم
هستى را شهر بند يك شهر و فردى از يك خانواده بينى ، و با همه ، همه دم
معانقه داشته باشى ، و با مور و پرنده و زمين و آسمانت اين زمزمه است
كه :
من و تو هر دو خواجه تاشانيم |
|
بنده بارگاه سلطانيم |
(سعدى )
همه بندگانيم ، شهروند يك ملك و زمامدارى يكتا داريم ، پناهگاه يكى و
پناهندگان همگى يكتا.
((فسبحان الذى بيده ملكوت
كل شى ء و إ ليه ترجعون ؛(146)
اينجا گمشده جان خويش را مى يابى ، از سرگردانى رهيدى و به كوچه باغ
هاى بهشت گذارت افتاده است .))
اى به ره جستجو، نعره زنان دوست دوست |
|
گر به حرم ور به دير كيست جز او، اوست ، اوست |
پرده ندارد جمال غير صفات جلال |
|
نيست بر اين رخ نقاب نيست بر اين مغز پوست |
با همه پنهانى اش هست در اعيان عيان |
|
با همه بى رنگى اش در همه زو رنگ و پوست |
دم چو فرو رفت هاست ، هوست چو بيرون شود |
|
يعنى از او در همه هر نفسى هاى و هوست |
(ملا هادى سبزوارى )
اى عزيز! تو را براى اين ديدار آفريدند، و اين همه جلوات معشق در پى
جلب عاشق است ، تو درست بنگر، يقين دارم كه حتما عاشق مى شوى ، چون عشق
تو با يكى دو حسن است ، و او كار حُسن . تا نگويى مرا اين استعداد نيست
به اين حديث بنگر:
((ما من عبد الا و لقلبه
عينان ، و هما غيب و يدرك بهما الغيب فاذا اراد الله بعدا خيرا فتح
عينى قلبه فيرى ما هو غائب عن بصره ؛(147)
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )
نيست هيچ بنده اى جز اين كه براى قلبش دو چشم است و آن دو پنهان اند كه
با آنها مى تواند عالم غيب را مشاهده كند؛ چون پروردگار، خير بنده اش
را خواهد چشمان قلبش را مى گشايد و با آن عالم غيب را به تماشا مى
نشيند.))
در اين حديث شريف دقت فرما كه اين امر همه را شامل مى شود، مى فرمايند:
نيست بنده اى يعنى همه را اين چشم در باطن هست ، اما براى اكثر مردم
گشوده نشده و تا پايان عمر هم گشوده نخواهد شد.
تو در شكم مادر چشم داشتى ، اما نمى ديدى ، ريه داشتى ، اما با آن تنفس
نمى كردى ، بنابر اين بعيد مدان كه در اين عالم هم مواهب ديگرى با تو
است و تو را از خبر نيست .
حال اگر از بواطن خود تا حدودى آگاه شدى بدان كه در زندگانى همه اعمال
تو بر ملكوتت اثر مى گذارد؛ با خشم و غضب و شهوت نفسى حيوانى پيدا مى
كنى و با معرفت و عبادت ملكوتى همچون ملكوت فرشتگان اكتساب مى نمايى و
در سراى ديگر هر كس به رنگ ملكوت خويش از خاك سر بر مى آورد،
پيكر اين سراى تابع قانون وراثت است ، اما پيكر آن سراى ، پيكرى خود
ساخته است ، بر اعمال خود بنگر كه اكنون براى آن سراى چه پيكرى براى
خود مى سازى .
تصور كن دو جامه را بر كسى پوشانيدند، يكى آن را در معرض همه آلودگى ها
قرار مى دهد و ديگرى نه تنها آن را پاك نگه داشته كه بر آن عطر و صد
آرايش افزوده ، اين دو به هم چون مانند؟
تو را جانت نامه است و كردار خط |
|
به جان بر مكن جز به نيكى رقم |
به نامه درون جمله نيكى فرست |
|
كه در دست تو است اى برادر قلم |
ابزار ساختار باطن چهار چيز است :
1 افعال ، 2 احوال ، 3 نيات ، 4 اقوال .
حال بنگر كه در چه حالى و در چه كارى و چها مى گويى و قصد و نيت تو در
كارها به چه چيز است ؟
اين چهار چيز نه تنها پيكر تو را در آخرت رقم مى زند، بلكه سرنوشت تو
را نيز همين ها مى سازند.
گاه در تكرار مظالم و پليدى ها ملكوت نورانى از انسان سلب شده و به رنگ
همان افعال خود درآيد، چنانكه خداوند درباره پسر نوح فرمود:
((إ نه عمل غير صالح ؛(148)
به راستى كه او عمل غير صالح است .))
و براى آن كه باطنش به خدا و ياد و عبادت مشغول شد و بذر عشق در جان
خويش افشاند، چنين فرمود:
((قال الله تعالى : اذا
علمت ان الغالب على قلب عبدى الاشتغال بى جعلت شهوت عبدى فى ساءلتى و
مناجاتى فاذا كان عبدى كذالك عشقنى عبدى و عشقته ، فاذا كان عبدى كذالك
فاراد ان يسهو عنى حلت بينه و بين سهو عنى اولئك حقا اولئك الابطال ،
اولئك الذين اذا اردت اهل الارض بعقوبة زويتها عنهم لا جلهم ؛(149)
آنگاه كه دانستم ياد من و سرگرمى با من بر قلب بنده ام مستولى شده ، او
را به دعا و نجواى با خود مايل سازم ، پس چون چنين گرديد، هم او بر من
عاشق گردد و من نيز عاشق او مى شوم ، زان پس چنين بنده اگر خواست مرا
فراموش كند، من بين او و غفلت او حايل مى شوم ، به راستى كه آنان به حق
دوستان من اند، آنان بهادرانند كه اگر اراده كنم روزى كه اهل زمين را
به عقوبتى دچار كنم ، به خاطر اينان عقوبت و عذاب را از اهل زمين بر مى
دارم .))
حال بر حالات خود به مقايسه نشين كه تو از زمره كدام گروهى ، و با جان
خود چه معامله مى كنى ؟ بسا بر خود آن روا دارى كه هيچ دشمن بر تو روا
ندارد!
دشمن به دشمن آن نپسندد كه بى خرد |
|
با جان خود كند به مراد هواى خويش |
(سعدى )
مادر، دلسوز تو بود و همچنين پدر، اما تو خود مى بايد بر خويشتن
دلسوزتر از هر دلسوزى باشى ، و همچون پرستارى مهربان جان خويش را از هر
آلودگى در امان دارى و به هر آرايشى بيارايى .
دل با هر گناه زنگارى مى پذيرد، و تو چگونه توانى با اين همه زنگار دل
حقايق را دريابى ؟
((كلا بل ران على قلوبهم
ما كانوا يكسبون ؛(150)
نه چنين است بلكه زنگار شد بر دل هايشان آنچه كسب مى كنند.))
آينه ات دانى چرا غماز نيست |
|
زانكه زنگار از رخش ممتاز نيست |
آينه كز زنگ آلايش جداست |
|
پر شعاع نور انوار خداست |
رو تو زنگار از رخ او پاك كن |
|
بعد از آن ، آن نور را ادراك كن |
(مولوى )
باغ هاى بهشت از جان عارفان مى رويد و آتش جهنم از نهاد كافران و گنه
كاران زبانه مى كشد، آنان با سخنان نورآفرين اكنون در زمين دل ها بذر
معرفت مى نشانند و آنجا از آن دل ها، صد گل و ريحان رويد، و اينان با
تشويق به گناه و بيراهه نشان دادن راه ها در جان ها انفجار آتش اندوزند
و آنجا جهنم را از آن انفجار سر بر آورد.
((و اءما القاسطون فكانوا
لجهنم حطبا؛(151)
و اما تعدى كنندگان خود هيزم و سوخت جهنم باشند.))
گرت هواى گلزار بهشت در سر است ، وصف آن بشنو: در كنار سايه بان هاى
درختان سر به فلك كشيده چهار نوع رود خروشان جارى است ، جويى از زلال
آبى كه هرگزش رنگ و بوى تغيير نكند، و جويبارى از شير، كه هرگز فساد را
به آن راهى نيست و جويى از شرابى سرمست كننده كه جان را از آن هزار لذت
است و نهرى ديگر عسل صفابخش كه خداوند آن را در اين آيه شريف به وصف
كشيده :
((اءنهار من ماء غير آسن
و اءنهار من لبن لم يتغير طعمه و اءنهار من خمر لذة للشاربين و اءنهار
من عسل مصفى ؛(152)
نهرهايى از آب زلال و نهرى از شير آن شيرى كه هرگز طعم تغيير نكند و
جويبار ديگر از شرابى كه نوش آن لذتى بر جان نوشندگان است و جويى ديگر
از عسل ناب .))
اى عزيز! در اين دار اراده حق تعالى انجامش با اسباب است ، اما آنجا
يوم تقطع الاسباب است ، براى عسل نياز به زنبور و كندو نيست و شراب را
انگور و خم نمى طلبد، و براى تهيه شير گوسفندان در كار نيستند، گويى
سرچشمه اين انهار كه در گلزار بهشتيان جاريست از كجاست ؟ كه :
((يفجرونها تفجيرا؛(153)
فوران دارد فورانى .))
زلال آب بهشت از سرچشمه معارف بهشتيان آب بر مى گيريد، بنگر تا از اين
سرچشمه چند در جان خود اندوخته اى ؟
((لو علم الناس ما فى فضل
معرفة الله ، ما مدوا اعينهم الى ما متع الله به الاعداء من زهرة
الحيات الدنيا و نعمتها و كانت دنيا هم عندهم اقل مما يطئونه بارجلهم و
لتنعموا لمعرفة الله و تلذد و بها تلذد من لم يزل فى روضات الجنات مع
اولياء الله ، ان معرفة الله انس من كل وحشة و صاحب من كل وحدة و نور
من كل ظلمة و قوة من كل ضعف و شفاء من كل سقم ؛(154)
اگر مردم بدانند كه چه برترى ها در اكتساب معرفت خداست ، هرگز ديدگان
خويش را به طرف نعمت هايى كه خداوند دشمنان خود را از آن بهره مند
ساخته نمى دوختند و دنياى آنها از خاكى كه در زير كفش هاى آنها گسترده
شده كم بهاتر بود، آنكه از معارف الهى برخوردار است گويى هم اكنون با
اولياء خداوند در گلزارهاى بهشت مى خرامد؛ چه معرفت الله ، انيس است در
هر دهشتى ، همنشين است در هر تنهايى ، نور است در هر ظلمتى و نيروست در
هر ضعفى و شفاء است در هر بيمارى .))
(امام صادق عليه السلام )
دانى كه آب سرچشمه حيات است .
((من الماء كل شى ء حى ؛(155)
از آب هر چيز زنده است .))
جايى كوير است و در آن هرگز گياهى نروييده ، اينجا درون جاهلان است و
جايى جلوات حيات را در صد گل و گلزار و جويبار بينى ، اينجا درون دل
عارفان است كه ظهور آن را در بوستان هاى بهشت بينى . نمى بينى كه لغت
آبادانى آنجاست كه آب هست ، نه آنجا كه آب نيست .
آب آنجا را از آبروى اينجا بر گيرند، بنگر كه همين جا در نزد خداوند و
پيامبر آبرو دارى ، نبينى كه در زيارت امام حسين عليه السلام گويى :
يا وجيها عندالله .
شير، جانبخش هر ضعيفى است ، بينى كه كودك ضعيف با شير پرورده مى شود تا
بعد از چندى استعداد هضم صدها گونه خوراك را دارا گردد و از همين شير
است كه ده ها نوع اطعمه را سازند.
و آنجا در بهشت برايت چشمه اى جوشانند از شير، اين چشمه از حكمت كه هم
اكنون در جان دارى سرچشمه مى گيرد و اين وعده رسول الله صلى الله عليه
و آله بود براى اهل اخلاص :
((من اءخلص اءربعين صباحا
ظهر ينابيع الحكمة من قلبه إ لى لسانه . هر آن كس چهل بامداد را
با خلوص پشت سر گذارد، سرچشمه هاى حكمت بر قلبش جارى شود.))
و خداى محمد صلى الله عليه و آله فرمود:
((يؤ تى الحكمة من يشاء و
من يؤ ت الحكمة فقد اءوتى خيرا كثيرا؛(156)
مى دهد حكمت را به هر كه خواهد و هر آن كس را كه حكمت بخشيد خير زيادى
را به او عنايت فرموده است .))
چون شير داشتى ، سر شير دارى ، ماست و دوغ دارى ، كره و روغن دارى ،
بستنى و شيربرنج دارى ، فرنى و تر حلوا دارى . اگر تو را حكمت بود، اين
سرچشمه از زبان و قلمت دو نهر جارى سازد، كه هزاران كس از اين دو نهر
بنوشند و حيات سرمدى يابند و هر جرعه كه از اين انهار نوشند تو را بس
بهره دهد.
اما اينجا گه گاه از دست حضرت ساقى جرعه اى نوشيده اى ؟ و خمار سحرگاهى
را با ساغرى جانبخش شكسته اى ؟ آيا در يك خلوت صبحگاهى ، با شراب ذكر
خمار شبانه را شكسته اى ، چه دانى كه مى از جان مى پرستان مستى گيرد.
باده در جوشش گداى جوش ماست |
|
چرخ در گردش اسير هوش ماست |
باده از ما مست شد، نى ما از او |
|
چرخ از ما هست شد، نى ما از او |
(مولوى )
عارف بزرگوار طبرسى در ذيل آيه :
((و سقاهم ربهم شرابا طهورا))(157)
از قول امام صادق عليه السلام چنين آورده است :
هر آن كس اين شراب را نوشيد از ما سوى الله طاهر گردد، چه ما سوى الله
نجس است و زين روست كه آن را طهور گفته اند، نوشندگان اين شراب را اين
ادعاست كه :
گر كه شكافند سراپاى من |
|
جز تو نيابند در اعضاى من |
در معرفى اين مى ناب ، مولوى را ابياتى است ، توجه كن :
اى ساقى جان پر كن ، آن ساغر پيشين را |
|
آن راهبر دل را، وان راهزن دين را |
آن مى كه ز دل خيزد، با روح در آميزد |
|
مخمور كند جوشش ، مر چشم خدا بين را |
آن باده انگورى ، مر امت عيسى را |
|
وين باده منصورى ، مر ملت ياسين را |
خم هاست از آن باده ، خم هاست از اين باده |
|
تا نشكنى آن خم را، هرگز نچشى اين را |
اين حالت اگر باشد، اغلب به سحر باشد |
|
آن را كه بر اندازد، مر بستر و بالين را |
(مولوى )