طرح سؤال
سؤال از فلسفه خلقت، سؤالي ريشه دار است . بشر در طول تاريخ
همواره مي خواسته تا بداند كه از كجا آمده ؟ براي چه آمده ؟ و به كجا مي رود؟
به گفته مولوى:
روزها فكر من اين است و همه شب سخنم
كه چرا غافل از احوال دل خويشتنم
مانده ام سخت عجب كزچه سبب ساخت مرا
يا چه بودست مراد وي از اين ساختنم
از كجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود
به كجا مي روم آخر ننمايي وطنم
هر انساني گهگاه اين سؤالها را برخود مطرح مي كند و سؤالاتي
اصليتر واساسيتر از اينها براي انسانها در سير تاريخ مطرح نبوده است . در متون
مختلف فرهنگ بشري نيز به صورتهاي مختلف اين سؤالها مطرح شده است .
در اوستا اين گونه از فلسفه خلقت سخن به ميان آمده است :
اي آفريننده بزرگ و دانا، از راه خرد و بينش و الهام، راز
پديدآمدن آفرينش رااز روز اول به من بياموزتا حقيقت را به مردم جهان آشكار
سازم.
پروردگارا روان آفرينش به درگاه تو گله مند است . براي چه
مرابيافريدي ؟ چه كسي مرا كالبد هستي بخشيد؟ ارسطو نيز ضرورت سوال از راز هستي
را به اين صورت مطرح كرده است .
آن كس با خود به مبارزه برخاسته است كه نمي خواهد بداند از
كجاآمده است و چيست آن ايده آل مقدس كه بايستي نفس خود را براي رسيدن به آن
ايده آل تربيت نمايد.
شمس تبريزي نيز به مريدان خود چنين سفارش مي كند.
در بند آن باش كه من كيم و چه جوهرم ؟ و به چه آمدم و به كجامي
روم ؟ و اصل من از كجاست ؟ و اين ساعت در چه ام ؟ و روي به چه دارم ؟
انگيزه هاي سؤال از فلسفه خلقت
هم از آن سو جو جواب اي مرتضى
كاين سؤال آمد از آن سو مر ترا
براي شناخت هر موضوعي در ابتدا بايد آن را درست و دقيق مطرح كرد،
چرا كه يكي از اشكالات اساسي در شناخت پديده ها و امور مختلف عدم طرح صحيح آنها
مي باشد. براي شناخت فلسفه خلقت نيز بايد در ابتداعلل و انگيزه هايي را كه موجب
مي شوند، انسان از فلسفه حيات سوال كندمورد بررسي قرار داد تا به طرح دقيق اين
موضوع توفيق پيدا كرد.
اگر بگوييم كه اكثر آنهايي كه درباره فلسفه خلقت و هدف زندگي
انديشيده اند، اما راه به جايي نبرده اند بيشتر به اين سبب بوده كه مسئله
رادرست مطرح نكرده اند سخني به گزاف نگفته ايم . در اينجا به بررسي اين موضوع
مي پردازيم كه در چه شرايطي سؤال از فلسفه خلقت براي انسانهامطرح مي شود و در
چه صورتي سؤال از آن پاسخ منطقي پيدا مي كند؟!
1. ناپایداری زندگی
برخي از افراد هنگامي كه به ناپايداري و بي بقايي امور زندگي پي
مي برند، به ناگاه سؤال از فلسفه خلقت را براي خود مطرح مي سازند. اينان آن گاه
كه در مي يابند روزگار غدار است و بي وفا خوشيهاي زندگي نيز زودگذر است وبي
دوام در اين انديشه فرو مي روند كه فلسفه زندگي چيست ؟ و هدف آفريدگار جهان از
خلقت اين عالم ناپايدار چه بوده است ؟ كساني كه بر اثر ملاحظه ناپايداري زندگي
به طرح سؤال از فلسفه زندگي و خلقت مي پردازند، سؤالشان اصيل نيست و تنها حالتي
گذرا دارد،زيرا در واقع اينان جوياي خوشي و شاديهاي پايدار هستند. بنابراين
اگرلذايذي بتواند جاي خوشيهاي از دست رفته آنها را بگيرد ديگر جوياي شناخت
فلسفه خلقت نخواهند بود.
2. معمای بزرگ
سرانجام زندگي آدمى، چه به خوشي و شادي بگذرد وچه به ناخوشي و در
دو رنج، مرگ است و نيستي .
در دفتر حيات بشر كس نخوانده است جز داستان مرگ حديث مسلمي
كيست كه لحظاتي به سرانجام حيات خويش نيانديشيده باشد و با ترسيم
چهره مرگ در ذهن خود از قيافه هولناك آن برخود نهراسيده باشد؟
كيست كه مرگ ياران و دوستان خود را به چشم خوش نديده باشد؟
كيست كه آرزوي زندگي ابدي را در سر نپرورانده باشد؟
آري آن هنگام كه آدمي به پايان زندگي خويش مي نگرد و به بن بست
مرگ برخورد مي كند در اين انديشه فرو مي رود كه هدف از آفرينش عالم وآدم چيست ؟
دارنده چو تركيب طبايع آراست
بازار چه سبب فكندش اندر كم وكاست
گرنيك نيآمد شكستن از بهر چه بود
ورنيك نيآمد اين صور عيب كراست
برخي از افراد انساني در طول زندگي خود نسبت به معماي خلقت بي
تفاوت بوده اند، اما وقتي با مرگ يكي از ياران و عزيزان خود مواجه شده اند به
ناگاه در اين انديشه فرو رفته اند كه فلسفه خلقت چيست ؟ سؤال اينان از فلسفه
زندگي و آفرينش در حقيقت حالتي گذرا داشته كه با فراموش كردن مرگ عزيزان خويش،
سؤال نيز ناديده گرفته مي شود.
3. شكست در هدفگيريها
براي گروهي از افراد انساني هنگامي سؤال ازهدف آفرينش مطرح مي شود
كه در هدفگيريهاي خويش با شكست مواجه شده باشند.
گذران زندگي مستلزم آن است كه انسان در زندگي هدفهايي نسبي ـ كه
در واقع وسيله هستند ــ براي خود در نظر بگيرد و براي رسيدن به آنهابكوشد. اما
متأسفانه افراد انسانى، به جاي آنكه چنين هدفهاي نسبي را به عنوان وسيله اي
براي وصول به فلسفه خلقت در نظر گيرند، آنها را هدف مطلق حيات به حساب آورده،
به آن عشق مي ورزند و بنا گزير به هنگامي كه با شكست مواجه مي شوند، حياتشان
رنگ باخته و زندگي چهره اي تيره وتار به خود مي گيرد. چنين افرادي عموماً طالب
موقعيتي هستند كه هدفگيري كرده اند، نه آنكه جوياي فلسفه آفرينش باشند. و از
همين جاست كه اگر پس از شكست در هدف خويش به موقعيت خود دست يابند، هرگزسوال از
فلسفه و هدف زندگي را مطرح نخواهند كرد.
4. شرايط نامساعداجتماعى
نابسامانيهاي زمانه و شرايط نامساعداجتماعى نيز موجب مي شوند تا
افرادي كه از زندگي خود ناراضي هستند به فكرشان مسئله هدف آفرينش و فلسفه زندگي
خطور كند. كسي كه بر اثر فقرو فلاكت ناگزير است از صبح تا شب كار كند، فردي كه
از يك زندگي طبيعي محروم است و كل زندگيش كار و كوشش است و رنج و زحمت ــ آن هم
به بهاي از دست دادن طعم واقعي زندگي ــ به ناچار از خود سؤال مي كند كه حاصل
اين زندگي و هدف آن چيست ؟ كساني هم هستند كه مي خواهند وضع موجود خود را بهتر
سازند ولي چون موفق نمي شوند، به بيهوده بودن زندگي و بي هدفي جهان آفرينش نظر
مي دهند. بسياري از اين افراد اگر به زندگي مورد نظر خود دست يابند، ديگر به
طرح سؤال از فلسفه آفرينش نمي پردازند، چرا كه اينان در واقع طالب تغيير موقعيت
زندگي خودبوده، چون به خواسته خود نرسيده اند، آن را به حساب سؤال از فلسفه
وهدف زندگي قرار داده اند.
5. سوال حقیقی از فلسفه خلقت
سؤال گروه هاي فوِق از فلسفه حيات به پاسخ واقعي نمي رسد، چرا كه
فلسفه زندگي و آفرينش را جدي و دقيق مطرح نمي كنند، بلكه جوياي چيزهايي هستند
كه چون به دست نمي آورندبه سراغ فلسفه حيات مي روند.
براي طرح صحيح سؤال خلقت بايد ازافقي بالاتر به حيات نگريست وخود
را از قلمرو حيات مادي بيرون كشاند و مشرف بر زندگي و شؤن آن شد.
بسياري از افراد انساني فقط به زندگي طبيعي توجه دارند كه حاصل
جمع خواب و خوراك و ارضاي غرايز طبيعي است و بدون توجه به اينكه هريك از اين
امور داراي هدف روشني است، مي خواهند سراغ فلسفه زندگي را ازهمين حيات طبيعي
بگيرند.
طرفداران فلسفه پوچي نيز به همين اشتباه دچار شده اند، زيرا اينان
فقط به حيات طبيعي نگريسته و مي خواهند فلسفه حيات را از همين حيات به دست
آورند. و چون براي اين حيات نمي توانند فلسفه اي به دست آورند،لذا به نفي زندگي
و معناداري حيات مي پردازند.
خلاصه براي آنكه بتوان به فلسفه زندگي و هدف آفرينش دست يافت،
بايد خود را از زندگي طبيعي كنار كشيد و از افقي بالاتر به آن نگريست .
توكز سراي طبيعت نمي روي بيرون
كجا به كوي حقيقت گذر تواني كرد
آيا مي توان براي آفرينش معنا و مفهومي را پيدا كرد يا نه ؟ آيا
مي توان زندگي را به گونه اي توجيه كرد كه ارزش دوام داشته باشد يا نه ؟ آيا
زندگي ارزش زيستن را دارد يا نه ؟ اينها سؤالاتي است كه همواره براي متفكران
مطرح بوده است . به گفته آلبركامو:
«چه فرِ مي كند كه زمين به دور خورشيد بگردد يا اين به دور آن
.مختصر بگويم كه اين مسئله فاقد ارزش و اهميت است . در عوض مي بينيم كه كسان
بسياري به زندگي خود خاتمه مي دهند چون معتقدند كه زندگي به زحمت زيستن نمي
ارزد. يا ملاحظه مي شود كه كسان ديگري خود را در راه عقايد يا آرزوهايي به كشتن
مي دهندكه دل بدان خوش كرده بودند و به آن دليل و بهانه مي زيسته اند.پس به
عقيده من معني زندگي واجب ترين مسئله است .»