فصل 8. عدم امكان شناخت ذات حق تعالى
بدان كه به معرفت حقيقى خداوند كسى جز ذات مقدس خودش نائل نمى گردد، زيرا تمام
آفريدگان جز اين نمى شناسد كه اين عالم منظم و استوار نيازمند به آفريننده اى مدبر،
زنده ، دانا، شنوا، بينا و توانا است . و اين شناخت داراى دو جنبه است :
يكى مربوط است به دارنده اين شناخت ؛ و آنچه او مى داند اين است كه او به مدبرى
نيازمند است .
و طرف ديگر مربوط است به خداوند، و آنچه او در اين زمينه مى داند يك سلسله نامهايى
است كه از يك سرى صفات اشتقاق يافته و دخلى در حقيقت ذات و ماهيت خداوند ندارد.
زيرا ثابت است وقتى كسى به چيزى اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ و در پاسخ او يك سرى
نامهاى مشتق آورده شود، در واقع پاسخى به او داده نشده است . مثلا اگر شخصى به
حيوانى اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ و شنونده بگويد: دراز است يا سفيد است يا
بيناست ؛ يا مثلا به آب اشاره كند و بگويد: اين چيست ؟ پاسخ دهد: سرد است ؛ يا به
آتش اشاره كند، در پاسخ بگويد: گرم است ؛ البته روشن است كه پاسخ دهنده پاسخ سؤ ال
او را كه سؤ ال از ماهيت و چيستى اين چيزهاست نداده است .
در صورتى كه شناخت واقعى يك چيز شناخت حقيقت و ماهيت و چيستى آن است نه شناخت يك
سلسله نامهاى مشتق . زيرا وقتى مى گوييم : ((فلان چيز گرم است
)). حقيقت آن چيز را بيان نكرده ايم ، بلكه معناى سخن ما اين است كه يك چيز
مبهمى وجود دارد كه داراى صفت حرارت است . و همين طور وقتى مى گوييم : توانا و
داناست ، معنايش اين است كه يك چيز مبهمى هست كه داراى صفت علم و قدرت است .
و اينكه در وصف حق تعالى مى گوييم : ((او واجب الوجود است
)) به اين معناست كه او از فاعل بى نياز است . و بازگشت اين معنا به اين است
كه سبب و علت داشتن را از او سلب كرده ايم . و اينكه مى گوييم : ((هر
موجودى از او وجود يافته است )) بازگشتش به اين است كه همه
افعال (يعنى موجودات ) به او وابسته اند. و اگر كسى بپرسد: اين چيست ؟ و ما در پاسخ
بگوييم : ((فاعل است )) اين پاسخ سؤ ال او
نيست ، چه برسد به اينكه بگوييم : ((او چيزى است كه سبب و علت
ندارد)). زيرا همه اين پاسخها خبر از غير ذات او و خبر از تعلق
همه اينها به ذات اوست ، چه پاسخ اثباتى باشد يا سلبى . و همه اين پاسخها در مورد
اسماء و صفات و نسبتها است (نه حقيقت ذات ).
بنابراين نهايت مرتبه شناخت عارفان اين است كه بدانند از شناخت خداوند عاجزند و
حقيقة بدانند كه خدا را نمى شناسند، و بدانند كه هرگز شناخت خداوند ميسر نيست ، و
محال است كه كسى بجز ذات مقدس حق ، به كنه صفات ربوبى پروردگار شناخت حقيقى پيدا
نمايد.
(99) و هرگاه اين شناخت به كشف برهانى - همان طور كه گفتيم - برايشان كشف
شد، همانا به شناخت او دست يافته اند، يعنى به مرتبه اى از شناخت كه در توان خلق
است و در حق آفريدگان امكان آن هست ، نائل آمده اند. و همين است معناى گفتار آن كس
كه گفته : ((پى بردن به عجز از شناخت ، خودش شناخت است
)). بلكه همين معنى مورد نظر سرور بشر صلى اللّه عليه و آله بوده است كه
فرمود: (((خداوندا) من احاطه بر ثناى تو ندارم ، تو آن گونه اى
كه خود بر خود ثنا كرده اى
(100))). مراد حضرت اين نيست كه شناختى به خدا پيدا
كرده است كه زبان را ياراى بيان آن نيست ، بلك معنايش اين است كه : من احاطه به
محمدتها و صفات الوهيت تو ندارم ، و تنها تو به آن محيط هستى .
و نيز فرموده است : ((خداوند از ديد عقل پوشيده است همان گونه
كه از ديد سر
(101)
و ساكنان ملاء اعلى در طلب اويند همان گونه كه شما.))
اينجاست كه مخلوق از انديشه در ذات حق جز سرگردانى و دهشت بهره اى نمى برد. اما
گسترش شناخت در مورد اسماء و صفات امكان پذير است ، و اختلاف درجات فرشتگان و
پيامبران در شناخت خداوند نيز از همين جا ناشى مى شود. زيرا كسى كه اجمالا همين قدر
مى داند خداوند عالم و قادر است ، مانند كسى نيست كه نشانه هاى شگفت آور خدا را در
ملكوت آسمانها و زمين و در آفرينش ارواح و اجساد مشاهده نموده ، و بر بدايع و
ظرافتهاى جهان خلقت و عجايب و غرايب صنعت الهى آگاهى پيدا كرده و در تفصيل آن دقت
نظر به كار برده و دقايق اسرار و رموز را بررسى نموده و لطايف و ظرافتهاى تدبير را
به دست آورده و به تمام صفات فرشته وش كه به قرب الهى مى رسانند متصف گشته ، و نه
تنها اين صفات را شناخته و فهميده بلكه خود را بدان آراسته داشته است و اين چنين دو
كسى نه تنها مانند هم نيستند بلكه فاصله بيشمارى ميان آن دو وجود دارد و در اجمال و
تفصيل و مقدار و اندازه اين گونه شناخت ، درجات افراد متفاوت مى شود.
اين بيان خلاصه گفتار يكى از عالمان - قدس الله اسرارهم - است ، و در آينده نزديك
به خواست خدا بياناتى به ويژه در فرمايشات امير مؤ منان عليه السلام خواهد آمد كه
پايه هاى بيانات گذشته را استوارتر ساخته و حقايقش را مسلم تر مى دارد.
باب دوم : در يگانگى خداوند
لا اله الا هو، كل شى ء هالك الا وجهه
(قصص /88.)
((معبودى جز او نيست ، هر چيزى تباه شدنى است مگر وجه او))
فصل 1. يگانگى خداوند از طريق نقل
در كتاب ((توحيد)) با سند خود از شريح بن
هانى روايت كرده است : ((در جنگ جمل مردى اعرابى (بيابانگرد)
در حضور اميرالمؤ منين عليه السلام برخاست و گفت : اى اميرمؤ منان ، آيا تو مى گويى
خداوند يگانه است ؟ مردم بر او هجوم آورده ، گفتند: اى اعرابى مگر نمى بينى كه
اميرمؤ منان در چه تشويش خاطرى به سر مى برد؟ اميرمؤ منان عليه السلام فرمود: رهايش
كنيد، زيرا آنچه اين اعرابى مى خواهد همان است كه ما از اين گروه مى خواهيم . سپس
فرمود: اى اعرابى ، اين سخن كه ((خداوند يگانه است
)) چهار صورت دارد، دو صورت آن بر خداوند روا نيست ، و دو صورت ديگر درباره
خداوند ثابت است .
اما دو صورتى كه بر خداوند روا نيست ، يكى آن است كه گوينده اى گويد: او يگانه است
، و مقصودش واحد عددى باشد. اين روا نيست . زيرا آنچه دومى ندارد در باب اعداد داخل
نمى شود، نديدى آن كس كه گفت : ((خداوند يكى از آن سه (اقنوم )
است )) كافر است ؟
و ديگرى آن است كه گوينده اى گويد: او يكى از مردم است ؛ و مرادش از اين سخن واحد
نوعى از اجناس باشد. اين نيز بر خدا روا نيست . زيرا اين تعبير همسان دانستن خدا با
غير اوست ؛ پروردگار ما از اين معنا برتر و بالاتر است .
لذا دو صورتى كه درباره خدا ثابت است ، يكى اين است كه گوينده اى گويد: او يگانه
است و در ميان اشياء همسانى براى او نيست . پروردگار ما چنين است . و ديگر آنكه
گويد: پروردگار ما - عزوجل - احدىّ المعنى است ، يعنى نه در وجود خارجى قابل تقسيم
است ، نه در عقل و نه در وهم و خيال . پروردگار ما چنين است )).
(102)
فصل 2. دلايل عقلى بر يگانگى خداوند
دليل نقلى بر اينكه خداى سبحان به يكى از دو معناى درست فوق ، يگانه است در كتاب و
سنت فراوان است ، و دلايل عقلى نيز بدين قرار است :
1 - اگر خداى متعال در وجود خارجى يا در عقل و يا در وهم قابل تقسيم بود. نيازمند
مى بود؛ زيرا هر چيزى كه داراى اجزاء است به سبب جزء خود قوام مى يابد، و با تحقق
يافتن آن جزء تحقق مى پذيرد، و به جزء خود نيازمند است . حال آنكه خداى سبحان از
همه عالميان بى نياز است .
2 - اگر خداوند را اجزايى بود، معلوم است كه جزء او مقدم بر او و پيش از او بود، و
در اين صورت آن جزء از خود خداى سبحان به الوهيت شايسته تر بود (زيرا مقدم بر اوست
). و از همين جا ظاهر مى شود كه : وجود خداوند چيزى وراى ذات مقدس او و زايد بر آن
نيست ، بلكه ذات او عين و حقيقت وجود صرف است كه غير قابل تقسيم است نه در وهم ، نه
در عقل و نه در عين خارجى (يعنى خداوند مركب از دو جزء وجود و ماهيت نيست بلكه
حقيقت ذات او صرف وجود است . و اين همان صورت چهارم از صور فوق است .)
و چون چنين است به آن معناى ديگر (معناى سوم ) نيز يگانه است ، يعنى نه شريك دارد و
نه شبيه و نظيرى براى او هست ؛ زيرا يك چيز صرف و بسيط تعدد بردار نيست . چه خوب
گفته اند كه : ((صرف وجود آن است كه چيزى از آن كاملتر نباشد،
هر زمان دومى آن را فرض كنى (يا هر زمان دوباره او را تصور كنى )، چون نيك بنگرى
خواهى ديد كه همان اولى است ؛ زيرا در صرف شى ء و شى ء محض و بسيط تمايزى وجود
ندارد)). اينجاست كه : شهد الله انه لا
اله الا هو (((ذات ) خداوند گواهى مى دهد كه خدايى جز
او نيست )).
يكى از علما فرموده : ((تنها موجود خداى سبحان است ، زيرا جز
او موجودى نيست ، چه تمام اشياء جهان اثرى از آثار اوست و قوام ذاتى ندارد بلكه
قائم به خداست ، پس با او و در عوض او موجودى نيست . زيرا معيت موجب مساوات در رتبه
است و مساوات در رتبه موجب نقصان كمال است ، بلكه كمال از آن كسى است كه در رتبه
خود نظيرى نداشته باشد. همان گونه كه درخشش خورشيد در سراسر آفاق نقص خورشيد نيست
بلكه از كمالات اوست ، و نقصان خورشيد تنها به وجود خورشيد ديگرى است كه هم سطح او
بوده و در رتبه با او مساوى باشد. همچنين وجود هر چه در عالم است مربوط به تابش
انوار قدرت اوست ، از اين رو تابع است . پس معناى ربوبيت ، يگانگى در وجود است ، و
اين كمال است .(103)
فصل 3. چند دليل ديگر
3 - و ديگر از دلايلى كه گفته شده آنكه : اگر ذات خداوند من حيث هو و از آن جهت كه
ذاتا بى نياز است اقتضا دارد كه به صورت فعلى باشد، پس صحيح و معقول نيست كه
بتواند غير آن باشد. و اگر به سبب ديگرى اين گونه شده است ، پس نيازمند است ، در
حالى كه خداوند برتر از آن است كه نيازمند باشد، پس خدايى جز او نيست .
4 - دليل ديگر: اگر واجب الوجود متعدد باشد، امتياز هر كدام از ديگرى به نفس وجه
مشترك و به لازم آن نمى تواند باشد، و اين روشن است ، و به عارض غريب هم نمى تواند
باشد، زيرا (فرض اين است كه ) فراسوى آنها مخصصى وجود ندارد. و اگر يكى از آن دو
خودش يا ديگرى را تخصيص زند، بنابراين مى بايد هر دو قبل از تخصص ، داراى وجودى
منحاز و متعين بدون داشتن مخصص باشند، و اين محال است . پس خداوند را همتايى نيست .
5 - دليل ديگر: واجب الوجود يا اين است كه ذاتش اقتضاى وحدت دارد، پس جز واحد نمى
تواند باشد. يا ذاتش اقتضاى تعدد دارد، بنابراين در واحد يافت نمى شود، و چون واحد
نباشد متعدد نيز نمى تواند بود. و يا اينكه ذاتش نه اقتضاى وحدت دارد و نه اقتضاى
تعدد، پس نسبت مراتب اعداد به او مساوى است ، بنابراين تعين (واحد يا متعدد شدن )
بايد به سبب مرجحى باشد، و در اين صورت واجب الوجود نيازمند به آن مى شود؛ يا اينكه
مرجحى در كار نباشد، پس ترجيح بلامرجح لازم مى آيد (كه عقلا محال است )؛ پس خداوند
را همسانى نيست .
6 - دليل ديگر: اگر واجب الوجود متعدد باشد، يا اين است كه هر كدام از آن دو يا يكى
از آنها به ديگرى نيازمند است ، كه بنابراين بى نياز مطلق و وجود تام و كامل نمى
باشد؛ و يا اين است كه يكى از ديگرى بى نياز است ، بنابراين آن يكى كه به او نيازى
نيست فاقد كمال ذاتى است كه نياز هر چيزى به اوست ، و خود در تحصيل آن كمال نيازمند
به غير است ، و در اينجا همان محذور (نيازمندى يكى از دو ذات ) لازم مى آيد. پس دو
خدا براى خود نگيريد، كه تنها او خداى يگانه است .(104)
7 - دليل ديگر: در فرض تعدد، لازم مى آيد كه اثر هر كدام از آنها ممكن است عينا اثر
آن ديگرى باشد، زيرا هر دو داراى يك حقيقت اند كه همان وجود تام و كامل است ؛ پس
نسبت دادن آن اثر به يكى از آن دو موجب ترجح بلامرجح است . و فرض صدور آن اثر از هر
دو، موجب صدور يك امر واحد شخصى از علل متعدد است ؛ و اين هر دو فرض محال است .
اينجاست كه : اگر در آسمانها و زمين خدايانى غير از ((الله
)) مى بود، همانا تباه گرديده و هرگز ايجاد نمى شدند.(105)
فصل 4. وحدت نظام عالم
8 - دليل ديگر: گفته اند: همان گونه كه پيوند اعضاى يك انسان كه در رشته واحدى به
هم پيوسته و هر كدام از ديگرى بهره مند است با همه اختلاف و امتيازى كه ميانشان
وجود دارد، دليل بر اين است كه مدبر و نگهدارنده آن از پاشيدگى ، نيرويى واحد و
مبداءى يگانه است ، همچنين ارتباط موجودات با يكديگر با پيوند حقيقى و انتظام
حكيمانه اى كه ميان آنها برقرار است دليل بر اين است كه آفريننده و مدبر و
نگهدارنده پيوند آنها از گسستگى ، يك واحد حقيقى است كه آسمانها و زمين را از زوال
پذيرى نگه داشته است ؛ چرا كه اگر با او خداى ديگرى مى بود آفرينش هر كدام از ديگرى
ممتاز مى شد؛ و در نتيجه آن ارتباط و پيوستگى مى رفت . و هر كدام بر ديگرى برترى مى
جست ؛ (آرى ) خداوند از آنچه مشركان وصف مى كنند منزه است .(106)
از مولايمان امام صادق عليه السلام پرسش شد: دليل بر اينكه خدا يكى است ، چيست ؟
فرمود: اتصال و يگانگى تدبير و كمال آفرينش ؛ چنانكه خداى بزرگ فرموده :
لو كان فيهما الهة الا الله لفسدتا
(107) ((اگر در آسمان و زمين خدايانى غير
خدا مى بود، همانا تباه مى شدند)).
(108)
و مولايمان اميرالمؤ منين عليه السلام در سفارشات خود به فرزندش امام حسن عليه
السلام فرمود: فرزندم ! بدان كه پروردگار تو را شريكى بود، همانا پيامبران و
فرستادگان او نزد تو مى آمدند، و آثار ملك و سلطنت او را مى ديدى ، و كارها و صفات
او را مى شناختى . اما او خداى يگانه است همان گونه كه خودش (اين گونه ) خود را وصف
نموده ؛ هرگز كسى با او در ملكش تضاد و نزاعى نتواند داشت ، و او زوال نخواهد
پذيرفت .(109)
باب سوم : در تنزيه خداى سبحان (از آنچه او را شايسته نيست )
سبحانه و تعالى عما يقولون علوا كبيرا
(اسراء / 43)
((او منزه و برتر است ، برترى بزرگ ، از آنچه مشركان گويند)).
فصل 1. تنزيه خدا از طريق نقل
در كتاب ((كافى )) و ((توحيد))
با سند خود روايت كرده اند از مولايمان امام صادق عليه السلام كه فرمود:
((همانا خداوند، عظيم و بلند پايه است به حدى كه بندگان قادر
بر توصيف او نبوده و به كنه و حقيقت او نمى رسند. ديده ها او را در نيابند و او
ديده ها را دريابد، و او باريكدان و آگاه است ، و به كيفيت و مكان و جهت وصف نمى
گردد.
چگونه او را به كيفيت وصف كنم حال آنكه اوست كه كيفيت را كيفيت ساخته تا كيفيت
گرديده است ، پس من كيفيت را از اين رو كه او براى ما كيفيت نهاده شناخته ام . يا
چگونه او را به مكان داشتن وصف كنم حال آنكه اوست كه مكان را مكان ساخته تا مكان
گرديده است ، پس من مكان را از آن رو كه او براى ما مكان ساخته شناخته ام . و چگونه
او را به جهت داشتن وصف كنم ، و حال آنكه اوست كه جهت را جهت ساخته تا جهت شده است
، پس من جهت را از آن رو كه براى ما جهت ساخته شناخته ام . پس خداى متعال در هر
مكانى داخل است (نه به دخول جسمانى ) و از هر چيزى خارج است (نه به خروج جسمانى )،
ديده ها او را درنيابند و او ديده ها را دريابد، معبودى جز خداوند بلند مرتبه بزرگ
نيست ، و او باريكدان و آگاه است )).
(110)
و نيز با سند صحيح خود از آن حضرت روايت كرده اند كه :
((خداى متعال از آفريدگانش جداست و آفريدگانش از او جدا هستند
(تباين ذاتى دارند و هيچ چيز آنها شبيه يكديگر نيست ) و هر چه جز خدا نام
((چيز)) بر او نهاده شود مخلوق است ، و خداوند آفريننده
هر چيز است )).
(111)
و نيز با سند خود از پدر آن حضرت امام باقر عليه السلام روايت كرده اند كه : از
آنحضرت پرسش شد: آيا رواست كه گفته شود: خداوند ((چيز))
است ؟ فرمود: آرى ، (بدين نام ) او را از دو حد و مرز بيرون مى برى : مرز تعطيل
(عدم امكان شناخت خدا) و مرز تشبيه (همگونى با غير)؟(112)
مؤلف : گواه راستى اين حديث قول خداى بزرگ است كه :
قل اى شى ء اكبر شهادة قل الله
(113) ((بگو چه چيزى شهادتش بزرگتر است ؟بگو: خدا)).
(كه در اين آيه شريفه لفظ ((شى ء ))چيز)
بر خداوند اطلاق گرديده است ).
و با سند خود روايت كرده اند كه از آن حضرت پرسش شد درباره حديثى كه روايت كنند:((خداى
بزرگ آدم را به صورت خود آفريد))، فرمود: آن ، صورت نو پديد و
آفريدهشده اى است كه خداوند آن را از ميان ساير صورتهاى آفريده شده برگزيد و
اختيارنمود، آنگاه آن را به خود نسبت داد چنانكه كعبه و روح را به خود نسبت داده و
فرمود:((بيتى
(114) خانه من )) و فرمود: و
نفخت فيه من روحى
(115) ((از روحخود در او دميدم
)).
(116)
و با سند خود از يعقوب سراج روايت كرده اند كه : به امام صادق عليه السلام گفتم :
پاره اى از اصحاب ما (شيعيان ) پندارند كه خداوند را صورتى مانند صورت انسان است .
و ديگرى گفته : خداوند در صورت جوان نورسى است پيچيده مو و پرپشت . امام صادق عليه
السلام به سجده افتاد، سپس سر برداشت و فرمود: منزه است خدايى كه هيچ چيز مانند او
نيست ، و ديده ها او را در نيابد، و هيچ عملى به او احاطه نتواند نمود. هرگز
نزاييده است ، چرا كه فرزند به پدرش ماند، و هرگز زاييده نشده ، تا به پيشينيانش
ماند، و هيچ يك از آفريدگانش همسر و همتاى او نبوده است . خداوند بسى برتر است از
همگونى با غير خود)).
(117)
و نيز هر دو با سند خود از ابراهيم بن محمد خزاز و محمد بن حسين روايت كرده اند كه
گويند: بر حضرت رضا عليه السلام وارد شديم و اين روايت را كه ((محمد
صلى اللّه عليه و آله پروردگار خود را در صورت جوانى راست قامت و آراسته و در سن
جوانان سى ساله (كه دو پايش در سبزه بود) مشاهده نمود)) براى
حضرتش باز گفتيم ، و نيز عرضه داشتيم كه هشام بن سالم و صاحب طاق و ميثمى
(118) قائلند كه خداوند تا ناف تو خالى است و بقيه بدنش توپر است .
حضرت در برابر خداوند به سجده افتاد، سپس فرمود: (خداوندا) تو منزهى ، تو را
نشناختند و يگانه ات ندانستند و از همين رو به وصف تو پرداختند. تو منزهى ، اگر تو
را مى شناختند، تو را آن گونه كه خودت وصف نموده اى وصف مى نمودند. تو منزهى ،
چگونه به خود اجازه دادند كه تو را به غير تو تشبيه كنند! خداوندا، من تو را جز به
آنچه خودت خويشتن را وصف نموده اى توصيف نمى كنم ، و تو را به آفريدگانت تشبيه نمى
نمايم . تو شايسته هر خيرى هستى ، پس مرا از قوم ستمگران قرار مده .
سپس به ما رو كرد و فرمود: هر چه را با وهم خويش تصور كرديد، خدا را غير از آن
بدانيد.(119)
سپس فرمود: ما آل محمد راه ميانه ايم ، كه غلوكننده و تندرو به ما نرسد، و كسى كه
در پى ماست از ما پيشى نگيرد. اى محمد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله آنگاه كه به
عظمت پروردگارش نگريست ، حضرتش در صورت جوانى راست قامت و آراسته و در سن جوانان سى
ساله بود. اى محمد، پروردگار من بزرگتر و برتر از آن است كه داراى صفات آفريدگان
باشد.
راوى گويد: گفتم : فدايت شوم ، آن كس كه پاهايش در سبزه بود كه بود؟ فرمود: او محمد
صلى اللّه عليه و آله بود، كه چون با ديده دل به پروردگارش نگريست ، خداوند او را
در نورى مانند نور حجب قرار داد تا آنكه هر چه در آن حجب قرار داشت برايش آشكار
شود. نور خداوند، برخى سبز رنگ است (چه سبزى !) و برخى سرخ رنگ است (چه سرخى !) و
برخى سفيد رنگ است (چه سفيدى !) و برخى به رنگهاى ديگر است . اى محمد، ما تنها
بدانچه كتاب و سنت بدان گواهى دهند قائليم .(120)
و با سند صحيح خود از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : از آن
حضرت درباره رواياتى كه در زمينه ديدن خداوند روايت مى شود پرسش شد، فرمود: خورشيد
يك جزء از هفتاد جزء نور كرسى ؛ كرسى يك جزء از هفتاد جزء نور عرش ؛ عرش يك جزء از
هفتاد جزء نور حجاب ، و حجاب يك جزء از هفتاد جزء نور ستر (پرده ) است ؛ اگر اينان
راست مى گويند (كه مى توان خدا را با چشم سر ديد، بيايند) ديدگان خود را از اين
خورشيد - زمانى كه در پس ابر پنهان نيست - پر كنند (كه هرگز نتوانند، پس چگونه مى
توانند خالق اين خورشيد را با چشم سر ببينند؟!)(121)
و نيز با سند خود از احمد بن اسحاق روايت كرده اند كه گويد: به امام هادى عليه
السلام نامه اى نوشتم و در آن از مساءله رؤ يت و اختلاف مردم در اين باره پرسيدم ؛
حضرت در پاسخ نوشتند:
تا وقتى كه ميان بيننده و چيز مورد نظر هوايى كه نور چشم در آن نفوذ كند وجود
نداشته باشد رؤ يت امكان پذير نيست . پس هرگاه فضاى ميان بيننده و آن چيز منقطع شود
رؤ يت صورت نمى گيرد و در صورت رؤ يت نيز بيننده و ديده شده (در داشتن مكان و جسميت
) شباهت مى يابند، زيرا وقتى بيننده با ديده شده در سببى كه موجب ديدن است (مكان
داشتن و جسميت ) مساوى بود شباهت ميان آن دو پيدا مى شود و اين همان تشبيه است (كه
خداوند از آن منزه است ) زيرا اتصال ميان اسباب و مسبباب حتمى است .(122)
مؤلف : رؤ يتى كه نسبت به خداى بزرگ ناممكن است رؤ يت با چشم است ، و اما رؤ يت دل
نسبت به خداوند ممتنع نيست ، و آيات و اخبارى كه بر امكان و جواز رؤ يت دلالت دارند
بر همين معنى حمل مى شوند. دليل اين مطلب روايات زير است :
در كتاب ((توحيد)) به سند حسن از مرازم
روايت كرده است كه گويد: از امام صادق عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: رسول خدا صلى
اللّه عليه و آله پروردگار خود را با چشم دلش مشاهده كرد.(123)
و در همان كتاب با سند خود روايت ديگرى را از آن حضرت آورده است كه : مگر نشنيده اى
كه خداى بزرگ فرموده : ما كذب الفواد ما راءى
(124)
((دل ، آنچه را ديد دروغ و خطا نبود)).
خداوند را با چشم سر نديد بلكه با چشم دل ديد.(125)
و نيز با سند خود از ابوبصير روايت كرده است كه گفت : به آن حضرت (امام صادق عليه
السلام ) عرض كردم : مرا خبر ده از خداى بزرگ كه آيا در قيامت ، مؤ منان او را مى
بينند؟ فرمود: آرى ، همانا پيش از روز قيامت هم او را ديده اند. گفتم : چه وقت ؟
فرمود: آنگاه كه به آنان فرمود: ((آيا من پروردگار شما نيستم ؟))
گفتند: ((چرا)).
سپس اندكى سكوت كرد، و باز فرمود: همانا مؤ منان او را در دنيا پيش از فرارسيدن روز
قيامت مى بينند. مگر تو او را در همين لحظه نمى بينى ؟ عرض كردم : فدايت شوم ، آيا
اين سخن را از شما بازگو بكنم ؟ فرمود: نه ، زيرا هرگاه اين حديث را بازگويى و شخص
منكرى كه معنى سخن تو را نمى فهمد انكار ورزد و چنين در نظر گيرد كه اين سخن قول به
تشبيه است ، كافر شود؛ و حال آنكه ديدن با دل مانند ديدن با چشم نيست ؛ خداوند برتر
است از آنچه تشبيه كنندگان و ملحدان او را بدان وصف مى كنند.(126)
و از اميرمؤ منان عليه السلام روايت است كه : او را ديدم ، شناختم آنگاه پرستيدم .
من پروردگارى را كه نديده باشم نپرستيده ام .
و نيز فرمود: چيزى را نديدم مگر اينكه خدا را پيش از آن ديدم .
فصل 2. تشبيه و تنزيه
عقلهاى سليم و خردهاى مستقيم همگى گواهند بر منزه بودن خداى متعال از آنچه شايسته
جناب مقدس او نيست ، چون جسمانيت ، صورت داشتن ، حركت و انتقال ، حلول و اتحاد، محل
حوادث بودن ، در جهت يا مكان يا زمانى قرار داشتن ، قابل رؤ يت بودن با چشم ، يا
درك شدن با يكى از حواس ، يا با پاره اى انديشه ها به كنه او رسيدن ، و ديگر نقايصى
كه از صفات ممكنات و معلولات است .
دلايلى كه در كتاب و سنت در اين زمينه موجود است ، چه آنهايى كه در گذشته آورديم و
چه آنهايى كه ذكر نكرديم بيش از حد شمار است و مشهورتر از آنكه پوشيده بماند. ولى
در برابر آنها، چيزهايى كه ظاهرا دلالت بر تشبيه دارند نيز فراوان بوده و اين موارد
هم از كتاب و هم از سنت به حد تواتر موجود است .
برخى از مردم دلائل اول را پذيرفته و قسم دوم را تاءويل نموده اند، و برخى به عكس .
و حال آنكه در واقع و نزد اهل تحقيق ، منافاتى ميان اين دو قسم نيست ، زيرا نه
تشبيه صحيح است و نه تعطيل . ولى چون فهم آنان از درك حق مطلب در اين زمينه قاصر
است - و انبيا، صلوات الله عليهم ، نيز با آنان به اندازه عقلشان سخن گفته اند - از
اين رو الفاظ را در ظاهر، متناقض با يكديگر ديده و در اين مورد سرگردان مى مانند،
مانند داستان كورها و فيل كه مشهور است .(127)
در كتاب ((توحيد)) با سند خود از محمد بن
عبيد روايت كرده است كه گفت : بر حضرت رضا عليه السلام وارد شدم ، به من فرمود: به
عباسى بگو از سخن گفتن در توحيد و غير آن دست بردارد و با مردم به آنچه مى شناسند
(و مورد پذيرش آنهاست ) سخن گويد و از آنچه بدان انكار مى ورزند دست بدارد.
چون درباره توحيد از تو پرسيدند، همان گونه كه خداى بزرگ فرموده بگو:
قل هو الله احد... ((بگو خداوند يگانه است ، خداوند صمد
(بى نياز) است ، نه زاييده است و نه زاييده شده است ، و هيچ كس همتا و همسر او نيست
)).
و چون از كيفيت و چگونگى او پرسيدند، همان گونه كه خداى بزرگ فرموده بگو:
ليس كمثله شى ء
(128) ((هيچ چيز مانند او نيست )).
و چون از سمع و شنيدن پرسيدند، همان گونه كه خداى بزرگ فرموده بگو:
هو السميع العليم
(129) ((او شنوا و داناست )).
(آرى ) با مردم به آنچه مى شناسند سخن بگو.(130)
در تفسير على بن ابراهيم ، از پدرش ، از احمد بن محمد بن ابى نصر، از حضرت رضا عليه
السلام روايت كرده است كه آن حضرت به من فرمود: اى احمد، اختلاف ميان شما و ياران
هشام بن حكم درباره توحيد، چيست ؟ گفتم : فدايت شوم ، ما به صورت داشتن خداوند
قائليم به دليل حديثى كه نقل است كه رسول خدا صلى اللّه عليه و آله پروردگار خود را
در صورت جوانى ديد. و هشام بن حكم قائل به جسم بودن خداست .
فرمود: اى احمد، رسول خدا صلى اللّه عليه و آله چون به سوى آسمان سير داده شد و به
سدرة المنتهى رسيد، در حجابها به اندازه ته سوزن شكافى روى داد، و از همانجا از نور
عظمت آن اندازه كه خدا خواست مشاهده نمود؛ و شما از اين مطلب تشبيه را اراده كرده
ايد! اى احمد، اين گونه سخنان را رها ساز، مبادا امر عظيمى به روى تو گشوده شود.(131)
گفته مى شود: راز اينكه دو گونه تعبير درباره ذات اقدس الهى وارد شده اين است كه :
ذات خداى سبحان از جهت اينكه از طرفى هم منزه از تشبيه است و هم از تنزيه ، و از
طرفى اسماء و صفات او داراى مراتب بوده و با اشياء معيت دارد، به هر دو امر (تشبيه
و تنزيه ) متصف مى شود، بدون هيچ فرقى ، چنانكه در حديث قدسى صحيح مورد اتفاق
فريقين وارد است كه : ((بنده پيوسته با انجام نوافل به من تقرب
مى جويد تا آنجا كه او را دوست مى دارم ؛ و چون دوستش داشتم ، گوش او مى شوم كه
بدان مى شنود و چشم او كه بدان مى بيند و دست او كه بدان داد و دهش مى كند...))
(132) (كه در اين حديث معانيى از قبيل قرب ، دوستى ، شنيدن و ديدن و دست
داشتن براى خداوند اثبات گرديده است ).
و در كتاب ((توحيد)) با سند خود از
مولايمان امام صادق عليه السلام نقل كرده است كه در تفسير اين آيه شريفه :
فلما اسفونا انتقمنا منهم .
(133)
((پس چون ما را به خشم آوردند از آنان انتقام گرفتيم
)) فرمود: همانا خداى سبحان مانند ما خشم نگيرد، ولى دوستانى براى خود
آفريده كه خشم مى گيرند و خشنود مى شوند و مخلوق و مربوب هم هستند؛ پس خشنودى
آنان را خشنودى خود و خشمشان را خشم خود قرار داده ، زيرا ايشان را دعوت كنندگان به
سوى خود و رهنمايان به خود قرار داده است . از اين رو اينچنين شده اند (يعنى خشم و
رضاى آنان خشم و رضاى خداست )، پس خشم و رضا آن گونه كه به خلق خدا مى رسد به
خداوند راه ندارد، ولى معناى فرموده حضرتش در اين مورد همين است .
همچنين خداوند فرموده : من اهان لى وليا فقد بارزنى بالمحاربة
و دعانى اليها:
((هر كس يكى از دوستان مرا اهانت كند، تحقيقا به جنگ
من برآمده و مرا به كارزار فراخوانده است ))، و نيز فرموده :
من يطع الرسول فقد اطاع الله
(134) ((هر كس از پيامبر اطاعت كند، تحقيقا خدا را
اطاعت نموده است ))، و فرموده : ان الذين
يبايعونك انما يبايعون الله ، يد الله فوق ايديهم
(135) : ((آنان كه با تو بيعت مى كنند، جز
اين نيست كه با خدا بيعت مى كنند، دست خدا بالاى همه دستها قرار دارد)).
همه اينها و موارد مشابه آن به همان معنايى است كه برايت بازگفتم ، و نيز همين گونه
است رضا و خشم و مانند آن از چيزهايى كه مشابه اينهاست .
و اگر به آفريننده ، خشم و ملامت مى رسيد - و حال آنكه خودش آنها را احداث و ايجاد
نموده است - روا بود گوينده اى گويد كه آفريننده هم روزى تباه و فانى مى شود، زيرا
وقتى خشم و ملامت بر او وارد شود تغيير و دگرگونى بر او راه نخواهد يافت و چون
تغيير و دگرگونى بر او راه يابد از ورود تباهى بر او ايمن نيست ، و اگر چنين باشد
ديگر ايجادكننده از ايجاد شده ، قادر از مقدور و خالق از مخلوق بازشناخته نگردد، و
حال آنكه خداوند از اين سخن بسى برتر و والاتر است ، او آفريننده اشياء است بى آنكه
نيازمندشان باشد، و چون آفرينشش به جهت نيازمندى وى نيست ، حد و مرز و كيفيت بر او
محال است . به خواست خداوند اين مطلب را بفهم .(136)
فصل 3. عدم بر خداوند راه ندارد
نسبت عدم به هيچ وجهى از وجوه بر خداى بزرگ روا نيست ، و گرنه وجود او واجب و ازلى
نبوده و در نتيجه محتاج و نيازمند (به غير) خواهد بود. - خداوند برتر از اين است .
و نيز: هيچ چيزى مقتضى عدم خودش نيست (و وجود خود را نفى نمى كند) و گرنه تحقق
نمىيافت ، و خداى بزرگ وحدانى است (و در ذات او تركيب راه ندارد، از اين رو) چيزى
در ذاتاو شرط نيست ، و هر چه غير اوست تابع اوست . و چون نه شرط دارد و نه ضدى براى
اوهست ، پس چيزى او را ابطال نتواند كرد، پس او قيوم (و به خود برپاست ) و دائم
است(و زوال ندارد)، واژه ((متى كى ))
درباره او گفته نمى شود، و با كلمه ((حتى = تاكى
))براى او زمان قرار داده نمى شود.
از مولايمان امام باقر عليه السلام درباره خدا پرسش شد كه : از كى بوده است ؟
فرمود: او كى نبوده تا به تو خبر دهم از كى بوده است ؟ منزه آن خدايى كه هميشه بوده
و هميشه خواهد بود. در حالى كه فرد و صمد (يگانه و بى نياز) است ، همسرى نگرفته و
فرزندى ندارد.(137)
و از مولايمان اميرالمؤ منين عليه السلام روايت است كه : درباره چيزى كه نبوده گفته
مى شود: ((از كى بوده ؟))، اما چيزى كه
هميشه بوده ، اين جمله درباره اش گفته نمى شود. او پيش از پيش بوده و بعد از بعد
خواهد بود بدون آنكه بعدى داشته باشد و يا نهايتى كه بدان انتها يابد.(138)
و نيز فرموده است : بودنش بر اوقات ، وجودش بر عدم ، و ازليتش بر آغاز پيشى داشته
است .(139)
فصل 4. خداوند بى نيازترين است
حال كه در ذات اقدسش هيچ جهت فقرى نيست ، پس بى نيازتر، تمامتر، شديدتر و سابقه
دارتر از او وجود ندارد، بلكه در بى نيازى ، تماميت ، شدت و تقدم نامتناهى است .
زيرا اگر در يكى از اينها متناهى بود مرتبه اى بالاتر از آن نيز تصور داشت كه
خداوند فاقد آن و نيازمند بدان مى بود - خداوند از اين مطلب برتر و بالاتر است - پس
هيچ حدى او را محدود نمى سازد و هيچ رسمى او را در برنمى گيرد، ((و
علم بندگان به او احاطه ندارد(140)))
و ((تمام چهره ها در برابر خداوند زنده و پاينده خاكسار است
)).
(141)
فصل 5. احاطه خداوند به همه چيز
حال كه خداى سبحان ، فاقد چيزى نيست (و همه اشياء در نزد وى حاضرند) پس او به همه
چيز احاطه دارد.(142)
ما يكون من نجوى ثلاثة الا هو رابعهم و لا خمسة الا هو سادسهم
و لا ادنى من ذلك و لا اكثر الا هو معهم .(143)
((هيچ رازى ميان سه تن انجام نشود جز اينكه او (خداوند) چهارمى
آنهاست ، و نه ميان پنج تن جز اينكه او ششمى آنهاست . و نه از اين تعداد كمتر يا
بيشتر جز اينكه او با آنهاست .))
و هو معكم اينما كنتم
(144): ((و او با شماست هر جا كه باشيد)).
و اذا ساءلك عبادى عنى فانى قريب
(145) ((و چون بندگانم درباره من از تو پرسند، پس
(بدانند كه ) همانا من نزديكم )).
و نحن اقرب اليه منكم
(146) : ((و ما به او (شخص در حال احتضار)
از شما نزديكتريم )).
و نحن اقرب اليه من حبل الوريد
(147): ((و ما به او (انسان ) از رگ گردن نزديكتريم
)).
الا انهم فى مرية من لقاء ربهم الا انه بكل شى ء محيط
:
(148) ((هان كه ايشان از ديدار پروردگارشان در شك
اند، آگاه باشيد كه او (خداوند) به همه چيز احاطه دارد)).
اينما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع عليم :
(149) ((هر كجا كه رو كنيد همانجا روى خداست ، همانا
خداوند گسترده و داناست )).
لو انكم ادليتم بحبل الى الارض السفلى لهبط على الله .
(150)
((اگر ريسمانى را به سوى زمين زيرين (آخرين طبقات زمين )
سرازير كنيد همانا بر خدا فرود آيد)).
(151)
در كتاب ((توحيد)) به سند خود از اميرمؤ
منان عليه السلام روايت نموده كه از آن حضرت درباره ((وجه
پروردگار متعال )) پرسش شد، حضرتش آتش و هيزم خواست و هيزم را
آتش زد؛ چون شعله ور شد؛ چون شعله ور شد، فرمود: وجه اين آتش كجاست ؟ سائل گفت :
اين از تمام اطراف و حدودش وجه است . فرمود: اين آتش با اينكه مخلوق و تحت تدبير
ديگرى است وجه آن را شناخته نيست ، در حالى كه آفريننده آن هيچ گونه شباهتى به آن
ندارد (پس به طريق اولى وجه آن قابل شناسايى نيست ) ((و مشرق و
مغرب همه از آن خداست ، پس هر كجا رو كنيد همانجا روى خداست ، هيچ چيز پنهانى بر
پروردگار ما پوشيده نيست .(152)
در همان كتاب و در ((كافى )) با سند خود
از مولايمان امام صادق عليه السلام روايت كرده اند كه : مردى به نزد حضرتش گفت :
الله اكبر (خدا بزرگتر است ). حضرت فرمود: خدا از چه چيز بزرگتر است ؟ گفت : از همه
چيز. امام صادق عليه السلام فرمود: خدا را محدود ساختى و براى او حد و مرزى قرار
دادى ! آن مرد گفت : پس چگونه بگويم ؟ فرمود: خدا بزرگتر است ، يعنى بزرگتر است از
اينكه بتوان وصفش نمود.(153)
در روايت ديگرى چنين وارد است : مگر در برابر خداوند چيزى هم وجود دارد كه خداوند
از او بزرگتر باشد؟!(154)
بدان كه معيت و بودن خداوند با چيزها، به گونه تركيب و تداخل و حلول و اتحاد، يا
معيت در درجه وجود يا در زمان يا در اشاره و امثال اينها نيست ، و خداوند از اين
نسبت بسى والاتر است ، (بلكه معيت او قيومى است شبيه معيتى كه علت با معلول خود
دارد.)
باب چهارم : در صفات والاى خداوند تبارك و تعالى
سبحان ربك رب العزة عما يصفون
(صافات / 180)
((پروردگار تو كه صاحب عزت است ، منزه از توصيف آنان است .))
فصل 1. خداوند هر كمالى را داراست
يكى از محققان فرموده است : هر كمالى كه براى موجود - از آن جهت كه موجود است
(155) - ثابت باشد ناچار بايد به موجود كاملى كه ذاتا آن كمال را داراست
منتهى شود، و هر كامل بالذاتى - در هر گونه كمالى - واجب است در ذات خود ذاتا بى
نياز باشد، زيرا اگر در ذات خود نيازمند به غير باشد در آن كمال نيز نيازمند به غير
خواهد بود. اين مطلب آشكار است .
نيز در جاى خودش ثابت شده كه موجودى كه در ذات خودش ذاتا بى نياز باشد، يكى بيشتر
نيست ، پس تمام كمالات به اين موجود يگانه باز مى گردد.
بنابراين از ميان تمام صفات متقابلى كه براى موجود - از آن جهت كه موجود است - ثابت
است ، شريفترين و برترين آنها براى خداى سبحان به گونه اى كه زيبنده جلال او باشد
ثابت مى باشد. و نيز هر يك از صفات متقابل به نوبه خود صفت كمالى براى موجود - از
آن جهت كه موجود است - خواهد بود، از اين رو هر دو نوع صفت بر وجه اكمل براى خدا
بزرگ ثابت است . مانند صفات جلال و جمال كه در قرآن مجيد از آن ها بدين گونه تعبير
شده است : ذوالجلال و الاكرام (صاحب جلال و اكرام ). و اين گونه صفات همچون لطف و
قهر، رحمت و غضب ، خشنودى و ناخشنودى و از اين قبيل مى باشند. اين صفات متقابل خالى
از نوعى اشتراك نيستند، زيرا تحت هر جمالى ، جلالى نهفته است . مانند هيمان و هيبتى
كه از جمال الهى دست مى دهد چنانكه عقل از آن جمال لايزال احساس مقهوريت و تحير مى
نمايد. و نيز تحت هر جلالى ، جمالى قرار دارد مانند لطفى كه در قهر الهى پنهان است
، چنانكه خداى بزرگ فرموده : و لكم فى القصاص حيوة يا اولى
الالباب
(156): ((و براى شما اى خردمندان ، در قصاص و كيفر
جانى ، حيات و زندگانى است )).
و مولايمان اميرمؤ منان عليه السلام فرموده است : منزه خدايى كه در عين شدت نقمتش ،
رحمت او بر سر دوستانش گسترده ، و در عين رحمت گسترده اش ، نقمتش بر دشمنانش شديد
است .(157)
و از همين جا راز سخن پيامبرمان صلى اللّه عليه و آله دانسته مى شود كه فرموده :
بهشت در لابلاى ناخوشاينديها، و آتش دوزخ در ميان شهوات پوشيده است .(158)
پيوست
اتصاف خداى سبحان به اين دو گونه صفات متقابل ، ذاتى نيست و چگونه ذاتى باشد با
آنكه اين صفات با يكديگر تنافى دارند و حال آنكه خداى بزرگ احدى الذات و بسيط
الحقيقه است (تركيب در ذات او راه ندارد و حقيقت ذات وى بسيط است ). بلكه اتصاف
ذاتى حضرتش تنها به صفات جماليه است .
اما صفات جلاليه ، اتصاف خداوند به آنها به صورت اضافى و نسبى است ، زيرا موجودات
در درجات گوناگون قرار دارند و برخى فوق برخى ديگرند، پس هر كدام به خداى بزرگ
نزديكتر است آثار صفات جمال بر او غالبتر و ظهور آن صفات در وى بيشتر مى باشد، و هر
كدام كه دورترند برعكس اين است .
بنابراين كسى كه مغضوب عليه و مورد خشم خدا است ، او نسبت به كسى كه در درجه
بالاترى از وى قرار دارد مغضوب عليه است نه به طور مطلق ، و چگونه مطلقا مغضوب عليه
باشد و حال آنكه رحمت خداوند بزرگ همه چيز را فراگرفته ، زيرا اصل وجود، خودش رحمت
است (و چون او موجود است پس از اين جهت مرحوم است ). قهر و خشم و ناخوشايندى و
امثال آنها نيز به همين گونه است ، كه اينها نسبت به يك موجود، به طور مطلق نخواهد
بود، زيرا خود وجود همه اش محبوب و مواد و همه اش خير است (و چگونه مى شود كسى كه
به لباس وجود مخلع گشته و از اين رحمت و خير الهى بهره مند است مطلقا مردود و مغبوض
و مغضوب خداوند باشد).
اما اينكه سر اين اختلاف درجات چيست ؟ اين اختلاف به درجات مستحقين به ميزان
استعدادهاى ذاتى آنها مربوط مى شود كه تحقيق در اين زمينه خواهد آمد.
مولايمان امام باقر عليه السلام فرمود: ((همانا خداوند بردبار
و دانا، خشمش بر كسى واقع مى شود كه خشنودى او را از او نپذيرفته ، و لطف و بخشش
خود را از كسى دريغ مى دارد كه عطاى او را از او پذيرا نگشته ، و كسى را گمراه مى
سازد كه هدايت را از او قبول ننموده باشد...))
(159)
ما اصابك من حسنة فمن الله و ما اصابك من سيئة فمن نفسك
(160). هر چه نيكى به تو رسد از سوى خداست ، و هر چه بدى به تو رسد از
جانب خود توست )).
و ما ظلمهم الله و لكن كانوا انفسهم يظلمون
(161) ((و خداوند به ايشان ستم نكرد بلكه خودشان به
خود ستم رواداشته اند)).
و از همين جا راز سخن پيامبر صلى اللّه عليه و آله كه فرمود: ((رحمت
او بر خشمش پيشى گرفته است ))
(162)
فصل 2. صفات خدا عين ذات اوست
چون كمالات خداى بزرگ ذاتى است ، از اينرو همه آنها بالفعل و دائما براى خداوند
حاصل است ، و اگر چنين نبود نياز پيدا مى نمود به چيزى كه آنها را از قوه به فعل در
آورد و در نتيجه اين صفات ، ديگر ذاتى نبود و نيز لازم مى آمد كه در ذات خداوند
بزرگ از دو جهت قوه و فعل تركيب راه يافته باشد - خداوند برتر از اين است -.
و واجب است كه تمام صفات جمال از جهت وجود و عينيت و فعل و تاءثير، عين ذات خدا
باشند، بدين معنى كه ذات خداى متعال به گونه اى است كه آثار تمام كمالات ذاتا بر آن
مترتب است ، و خداوند از آن جهت ذات خود مبداء انتزاع اين صفات از او و مصداق حمل و
نسبت به آنها به اوست ، هر چند كه آن صفات از جهت معنى و مفهوم غير ذات بارى تعالى
مى باشند، و اين از آن روست كه جايز است اشياء مختلف و حقايق متباين و مفهومات
متغاير از وجود واحدى سرچشمه بگيرند.
گفتيم كه صفات جمال بدين معنى واجب است عين ذات متعال باشد، زيرا اگر در وجود، زائد
بر ذات متعال باشند، خداوند فى حد ذاته نيازمند به آنها خواهد بود، و در نتيجه غنى
بالذات از تمام جهات نخواهد بود - پروردگار ما منزه و والاتر از اين است -.
و نيز: اگر صفات زائد بر ذات باشد، لازم مى آيد كه فى حد ذاته ناقص باشد، پس در
تماميت و كامل بودن نامتناهى نخواهد بود - خداوند برتر از اين است -.
و نيز: اگر صفات زائد بر ذات باشند، از دو حال بيرون نيست : با اينكه آنها مستند به
غير او مى باشند؛ و چگونه چنين باشد و حال آنكه وراى او چيزى وجود ندارد؛ با اينكه
مستند به ذات خود اوست ، و چگونه چنين است و حال آنكه بخشنده كمال نمى تواند خودش
از آن قاصر باشد.
و نيز: بر فرض اينكه اين صفات از ذات خود او بر ذاتش افاضه شده باشد مستدعى اين است
كه جهتى اشرف از آنچه ذاتش واجد آن است وجود داشته باشد، و نتيجه اين مى شود كه
خودش اشرف از خودش باشد، و اين محال است ... - اين گونه گفته اند.