دو مكتب در اسلام
جلد دوم : ديدگاه دو مكتب درباره مدارك تشريعى اسلامى

سيد مرتضى عسگرى

- ۸ -


تصرف خلفا در خمس و ميراث پيغمبر و فدك  
الف . در عهد زمامدارى ابوبكر و عمر
در كتاب الخراج ابو يوسف ، سنن نائى ، الاموال ابو عبيد، سنن بيهقى ، تفسير طبرى و احكام القرآن الجصاص از قول حسن بن محمد بن الحنفيه آمده است كه گفت (510):
پس از وفات رسول خدا(ص )، مردم درباره سهم پيغمبر و سهم ذوى القربى دستخوش اختلاف شدند. برخى گفتند سهم پيغمبر به خليفه بعد از او مى رسد، و بعضى هم گفتند سهم ذوى القربى به نزديكان پيغمبر تعلق مى گيرد. و عده اى مى گفتند سهم ذوى القربى پس از پيغمبر به نزديكان خليفه مى رسد. اين بود كه در آخر همراءى شدند كه هر دو سهم را در تهيه جنگ افزار و چهارپايان به مصرف برسانند!
در سنن نسائى و الاموال ابوعبيد آمده است كه اين تصميم در دوران خلافت ابوبكر و عمر عملى شد (511).
اما در روايت ابن عباس آمده است كه سهم خدا و پيامبرش را يكى كرده ، آن را با سهم ذوى القربى به مصرف تهيه جنگ افزار و اسبان سوارى رسانيدند. و سهم يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان را هم قرار شد كه به غير ايشان داده نشود (512). و در روايتى ديگر گفته است : هنگامى كه خداوند پيامبرش را از ما گرفت ، ابوبكر سهم ذوى القربى را به مسلمانان بازگردانيد و آن را در كارهاى خيريه به مصرف رسانيد (513).
و چون از قتاده درباره سهم ذوى القربى پرسيدند، پاسخ داد كه :
سهم ذوى القربى ممرى براى اعاشه رسول خدا(ص ) بود اما وقتى كه حضرتش از دنيا رفت ، ابوبكر و عمر آن را در امور خيريه به مصرف رسانيدند (514).
و شايد كه جبير بن مطعم نيز همين مطلب را در روايت خود در نظر داشته كه مى گويد: آنچه را پيامبر به ذوى القربى مى داد، ابوبكر از پرداخت آن به ايشان خوددارى نمود (515).
آنچه كه در اين روايات از ابتداى امر، بويژه در دوران خلافت ابوبكر، آمده است ، نشانگر مشى سياست گردانندگان دستگاه خلافت و توجه آنهاست به اعزام سپاه براى سركوبى گروههاى مخالف با بيعت ابوبكر، كه برخى از ايشان مانند مالك بن نويره (516) با خوددارى از پرداخت زكاتشان به هيئت حاكمه مخالفت خود را ابراز مى داشتند، و يا آنانى كه با متصديان دريافت زكات در پاره اى از مسائل دچار اختلاف نظر شده درگيرى پيدا كرده بودند، همانند قبايل كنده (517)، مرتد خوانده مى شدند.
پس از سركوبى اينان بود كه سپاهيان دستگاه خلافت براى فتوح تجهيز شده از مرزها گذشتند و به دنبال گسترش دامنه فتوحات و ازدياد ثروت ، خمس را بين مسلمانان از بنى هاشم و ديگران توزيع كردند، و برخى از ما ترك پيامبر خدا(ص ) را نيز به عنوان صدقات پيغمبر در اختيار بنى هاشم نهادند تا توليت توزيع و تقسيم آنها را بر عهده بگيرند.
از جابر آورده اند كه گفت : خمس را در امور خيريه به كار بردند و آن را به بينوايان و درماندگان دادند؛ اما همين كه ثروت فزونى گرفت ، آن را در غير آن مورد به مصرف رسانيدند (518).
از بيشتر روايات چنين بر مى آيد كه اين تغييرات در دوران زمامدارى عمر صورت گرفته است . عمر مى خواست مقدارى از خمس را به بنى هاشم بدهد، اما بنى هاشم زير بار نرفتند و جز با گرفتن تمامى سهامشان موافقت ننمودند. اين مطلب در پاسخ ابن عباس به نجده حرورى آمده است ؛ آنگاه كه نجده از او پرسيد سهم ذوالقربى به چه كسى مى رسد؟ او پاسخ داد: ما مى گفتيم ذوالقربى ما هستيم ، اما قوم ما قريش اين را از ما نپذيرفتند (519) و گفتند: همه قريش ذوالقرباى پيغمبرند (520)! و در روايت ديگر آمده است كه ابن عباس گفت : سهم ذوالقربى مربوط به نزديكان پيغمبر مى باشد و شخص پيغمبر آن را در ميان ايشان تقسيم مى كرد. اما عمر بخشى از آن را به ما عرضه داشت و ما هم چون آن مقدار را كمتر از حق خود يافتيم ، آن را به وى بازگردانيده زير بارش نرفتيم (521).
و بنا به روايتى ديگر: سهم ذوالقربى از آن ما اهل بيت است . عمر از ما خواسته بود تا از آن بى همسران ما را همسر دهد و برهنگان ما را بپوشاند و وامداران ما را از فشار قرض برهاند. ما هم قبول نكرديم مگر اينكه همه آن را در اختيار خود ما بگذارد. او هم موافقت نكرد، و ما نيز از آن چشم پوشيديم . (522)
و در روايتى ديگر از ابن عباس آمده است : عمر از خمس ، آن مقدار كه خودش فكر مى كرد كه حق ما همان مقدار است به ما پيشنهاد كرد. اما ما نپذيرفتيم و گفتيم : حق ذوى القربى يك پنجم خمس است . او گفت : خداوند خمس را بر طبقاتى مشخص و با عنوان مقرر داشته است ، اما گروهى كه از نظر تعداد نفرات و تنگى معيشت در حد بالايى هستند بر ديگران مقدمند. ابن عباس به سخن ادامه داد و گفت : بعضى از ما آن را پذيرفتند، و بودند كسانى هم كه قبول نكردند (523).
بيهقى نيز در سننش از قول عبدالرحمان بن ابى يعلى نظير همين روايت را آورده است كه گفت :
من على را نزديكيهاى احجاز الزيت (روغن كشى ) ديدار كرده ، از او پرسيدم : پدر و مادرم فدايت ! ابوبكر و عمر با حق شما اهل بيت در خمس ‍ چه كردند؟ گفت :...عمر گفت در اينكه شما را در آن حقى است حرفى نيست ، اما نمى دانم اگر مقدار آن فزونى گيرد، باز هم همه آن به شما تعلق خواهد گرفت يا نه . حال اگر موافق باشيد، من آن مقدار را كه خودم صلاح بدانم به شما خواهم داد. ما هم زير بار پيشنهاد او نرفتيم و جز به تمام حق خود راضى نشديم ، او هم از دادن همه آن به ما خوددارى كرد (524)!
از پاره اى از روايات چنين بر مى آيد كه عمر بروزگار خلافتش توليت برخى از ما ترك پيامبر خدا(ص ) را در مدينه به عباس ، عموى آن حضرت ، و اميرالمؤ منين على بن ابى طالب سپرده باشد (525).
ب . در عهد زمامدارى عثمان
عثمان خليفه ، يكمرتبه تمامى خمس غنايم جنگ آفريقا را به عبدالله بن سعد ابى سرح ، و خمس غنايم جنگ ديگر آنجا را يكجا به مروان حكم بخشيد (526).
ابن اثير در تاريخش در همين مورد مى نويسد: عثمان خمس غنايم جنگ اول افريقا را به عبدالله بن سعد ابى سرح ، و خمس غنايم جنگ دوم را، كه در آن تمامى سرزمين افريقا به تصرف مسلمانان درآمده بود، يكجا به مروان حكم بخشيد (527).
ابن ابى الحديد نيز آورده است كه عثمان تمامى غنايمى را كه در فتح آفريقا در ناحيه مراكش ، از طرابلس غرب گرفته تا طنجه به دست آمده بود، بدون اينكه هيچيك از رزمندگان مسلمان را در آن سهيم كند، يكجا به عبدالله بن سعد ابى سرح بخشيد (528)!
طبرى نيز در تاريخ خود مى نويسد: هنگامى كه عثمان ، عبدالله بن سعد ابى سرح را با سپاهى به ماءموريت آفريقا فرستاد، يكى از موارد صلح او در آفريقا، صلح وى با جرجير، بر اساس دريافت دو مليون و پانصد و بيست هزار دينار طلا بود. و در جاى ديگر مى گويد: آنچه را عبدالله بن سعد ابى سرح از منطقه آفريقا و بر اساس صلح به دست آورد، سيصد قنطار طلا (529) بود كه بنا به دستور صريح عثمان ، همه آنها را به خانواده عمويش حكم يا مروان بخشيد (530)!
همچنين ابن عبدالحكم در كتاب فتوح افريقاى خود مى نويسد: معاويه بن - خديج سه نوبت به آفريقا حمله برد. نخستين آن كه در سال سى و چهارم هجرت و پيش از كشته شدن عثمان اتفاق افتاده بود، عثمان خمس غنايم آن جنگ را، كه بيشتر مردم از آن خبر نداشتند، يكجا به مروان حكم بخشيد(531).
بلاذرى در ذكر موارد اعتراض مردم به روش عثمان ، و سيوطى در تاريخ الخلفاء آورده اند كه عثمان طى حكمى خمس غنايم آفريقا را يكجا به مروان بخشيد (532) و از عبدالله بن زبير آمده است كه گفت : عثمان ما را در سال بيست و هفت هجرى به جنگ آفريقا ماءمور ساخت ، و عبدالله بن سعد ابى سرح - فرمانده قوا - در اين جنگ غنايم فراوانى به چنگ آورد و خمس آن را هم عثمان يكجا به مروان حكم بخشيد (533)!
نيز آمده است كه آنگاه كه مروان ساختن خانه خود را در مدينه به انجام رسانيد، جمعى از مردم را به وليمه فرا خواند و مسور نيز جزء دعوت شدگان بود. مروان در هنگام صرف غذا، ضمن سخنانش با مدعوين ، گفت : به خدا سوگند كه من در ساختن اين خانه حتى يك در هم يا بيشتر از آن را از مال مسلمانان خرج نكرده ام !
مسور بيدرنگ گفت :
به صلاح توست كه خاموش باشى و غذايت را بخورى و چيزى نگويى ! تو با ما در جنگ آفريقا شركت كردى در حالى كه از همه ما بينواتر و تنگدست تر بودى ، اما فرزند عفان - عثمان خليفه - خمس غنايم جنگ آفريقا را يك جا به تو بخشيد و ماءمور جمع آورى صدقاتت كرد و اموال مسلمانان را نيز به خودت اختصاص دادى و (534)...
در همين مورد، اسلم بن اوس ، نوه بجرة الساعدى ، كه از قبيله خزرج بود و نگذاشت تا عثمان را در بقيع و در كنار مسلمانان به خاك بسپارند، طى اشعارى گفته است :
قسم به خدا كه بندگانش را بيهوده رها نكند. تو، آن حكم لعنتى را بر خلاف سنت گذشتگان به خود نزديك ساختى !
و بناروا خمس غنايم بندگان خدا را به مروان بخشيدى و چراگاههاى عمومى را تيول خود گردانيدى (535)!
در اغانى آمده است كه مروان با خمس غنايم ، كه بالغ بر پانصد هزار بود، معامله كرد و عثمان نيز تمامى آن را به وى واگذاشت ! و اين از مواردى بود كه باعث شد تا مردم زبان به طعن و شكايت بگشايند و عبدالرحمان بن حنبل نيز در همين زمينه اشعارى سروده است (536).
اينها از موارد اجتهاد عثمان در مورد خمس بود. اما اجتهادش درباره ما ترك پيغمبر خدا(ص )، ابوالفداء و ابن عبد ربه آورده اند كه :
عثمان ، فدك را كه از صدقات پيغمبر خدا(ص )، و فاطمه آن را از ابوبكر مطالبه كرده بود به تيول مروان داد (537)!
ابن ابى الحديد نيز مى گويد عثمان فدك را به تيول مروان داد، در صورتى كه فاطمه (س ) آن را پس از وفات پدرش - صلوات الله عليه و آله - يكمرتبه به عنوان ميراث ، و بار ديگر به نام عطيه و بخشش پيغمبر از ابوبكر مطالبه كرده بود؛ اما ابوبكر از بازپس دادن آن به وى خوددارى كرده بود (538).
ابوداود و بيهقى در سنن خود آورده اند كه عمر بن عبدالعزيز درباره فدك گفته است : زمانى كه عمر به خلافت نشست تا پايان عمر، فدك را آنچنان كه در زمان ابوبكر اداره مى شد، نگهداشت ؛ ولى پس از او، عثمان آن را به تيول مروان داد (539)...
بيهقى پس از نقل تمام حديث مى گويد:
فدك در روزگار خلافت عثمان بن عفان (رض ) جزء خالصه مروان درآمد، و گويى خليفه اين روايت رسول خدا(ص ) را تاءويل كرد كه : هنگامى كه خداوند ممرى را براى گذران زندگانى پيغمبرى قرار مى دهد، آن ممر پس از او، از آن قائم مقام وى خواهد بود! و از آنجا كه عثمان با ثروتش خود را مستغنى از آن مى دانست ، آن را به نزديكان خود واگذاشت تا بدان وسيله با آنها صله رحم كرده باشد...!
ابن عبد ربه و ابن ابى الحديد آورده اند كه رسول خدا(ص ) مهزور را، كه محلى در بازار شهر مدينه بود، به رسم صدقه در اختيار عموم مسلمانان قرار داد، اما عثمان آن را در انحصار حارث بن الحكم ، برادر مروان ، نهاد (540).
اينها مواردى از اجتهادهاى خليفه عثمان درباره خمس و ما ترك پيامبر خدا(ص ) در زمان خلافت وى بود اما علت قيام و شورش مردم عليه او، به دو موضوع زير بر مى گردد:
1. دو خليفه پيش از او، آن اموال را در هزينه هاى عمومى به مصرف مى رسانيدند، در صورتى كه عثمان آنها را ويژه نزديكان خود نمود.
2. سابقه و موقعيتى كه نزديكان و خانواده او در اسلام داشتند كه شرح آن در ذيل خواهد آمد.
زندگى نزديكان خليفه عثمان
الف . عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى قرشى ، پسر خاله (541) و برادر همشير عثمان است (542). حاكم نيشابورى در مستدرك الصحيحين خود نوشته است :
عبدالله سعد ابى سرح نويسنده پيغمبر بوده ، ولى چون خيانتهاى او در نوشته هايش آشكار گرديد، رسول خدا(ص ) او را از اين سمت بركنار فرمود(543) . عبدالله نيز از اسلام برگشت و به مكه گريخت و به اهالى آنجا پيوست (544) و به آنها گفت : محمد در اختيار من بود و هر طور كه مى خواستم تغييرش مى دادم . مثلا به من مى گفت بنويس : عزيز حكم ، و من مى گفتم : عليم حكيم .و او مى گفت آرى هر دو خوب است ! (545)
اين بود كه خداوند درباره او اين آيه را فرستاد: و من اظلم ممن افترى على الله كذبا او قال اوحى الى ولم يوح اليه شى و من قال سانزل مثل ما انزل الله و لوترى اذ الظالمون فى غمرات الموت و الملائكة باسطوا ايديهم اخرجو انفسكم اليوم تجزون عذاب الهون بما كنتم تقولون على الله غير الحق و كنتم عن آياته تستكبرون . (546) يعنى و چه كسى ستمكارتر از آن كس است كه به خداوند دروغ مى بندد، يا گفته كه به من وحى شده ، در صورتى كه چيزى به او وحى نشده و كسى كه گفته است بزودى همانند آنچه را كه خداوند نازل كرده و من هم نازل مى كنم ، و اگر سختى و در ماندگى حال ستمكاران را به ببينى ، آنگاه كه در حالت جان كندن افتاده اند و فرشتگان دستهايشان را گشوده به او گويند كه جان از تن بيرون كنيد كه امروز پاداش دردناكى به خاطر آنچه كه به خداوند سخن بنا حق گفتيد و از آيات او گردنكشى نموديد. (547)
اين بود كه رسول خدا(ص ) خون او را هدر اعلام فرمود. و به هنگام فتح مكه همه مردم امان يافتند مگر چهار مرد و دو زن كه آن حضرت فرمود اگر چه به زير پرده كعبه پناه برده باشند، ايشان را بكشيد. يكى از آنها همين عبدالله سعد ابى سرح بود.
عبدالله با شنيدن فرمان اعدام خود، به دامان عثمان پناه برد! و عثمان نيز او را پنهان كرد! تا آنگاه كه با كسب اطمينان از سوى مكيان ، وى را به خدمت پيغمبر خدا(ص ) آورد و از آن حضرت برايش امان خواست !
پيغمبر خدا(ص ) مدت زمانى دراز سر به زير انداخت و سكوت فرمود. تا اينكه سرانجام با خواهش عثمان موافقت كرد و فرمود: باشد. و چون عثمان برخاست و برفت ، پيامبر خدا(ص ) رو به اطرافيان خود كرد و فرمود: سكوت من از آن روى بود كه مگر يكى از شما برخيزد و گردن او را بزند. مردى از انصار گفت : پس چرا اى پيامبر خدا به من اشاره اى نفرمودى ؟ آن حضرت فرمود: پيامبر را روا نيست تا به چشم و ابرو اشاره كننده باشد (548).
آرى ، عبدالله بن سعد ابى سرح چنين كسى بود (549).
عثمان كه به خلافت نشست ، حكومت مصر در عهده عمرو عاص بود. عثمان ابتدا دست عمرو را از خراج و ماليات آنجا كوتاه كرد و فرماندهى سپاه و امامت جماعت را به عمرو عاص ، و توليت و وصول خراج و ماليات را به عبدالله سعد ابى سرح ، برادر خود، داد. ولى پس از مدتى اين دو با هم درگير شدند و عثمان يكباره عمرو عاص را از مصر بر كنار نمود و امامت جماعت و فرماندهى قواى آنجا را نيز در اختيار عبدالله گذاشت !
پس از اينكه عثمان كشته شد، عبدالله سعد ابى سرح خود از مقام خويش ‍ كناره گرفت . او از معاويه نفرت داشت و مى گفت من با مردى كه مايل بود تا عثمان كشته شود كار نمى كنم . عبدالله در زمان خلافت اميرالمؤ منين على (ع ) در مكه درگذشت . ذهبى مى گويد او يك حديث روايت كرده است !
ب و ج . مروان و حارث ، فرزندان حكم بن ابى العاص .
بلاذرى مى نويسد كه حكم بن ابى العاص ، عموى عثمان ، در زمان جاهليت در مكه ، همسايه رسول خدا(ص ) بود و پس از ظهور اسلام ، از دشمنان سرسخت و آزار رسان به پيغمبر خدا(ص ) به شمار مى آمد! حكم پس از فتح مكه به مدينه آمد، در حالى كه نسبت به دينش بى اعتنا و در عقيده و ايمانش مورد طعن و خرده گيرى و ايراد بود. او، پشت سر پيامبر خدا(ص ) به راه مى افتاد و يا چشم و ابرو اشاراتى مى كرد و با سر و گردن ، و بينى و دهان شكلك در مى آورد! و چون حضرتش به نماز بر مى خاست ، پشت سر او قرار مى گرفت و با انگشتانش به مسخرگى مى پرداخت و آنها را كج و معوج مى كرد كه در آخر به سبب نفرين پيغمبر به همان حالت مسخرگى و به قيافه ديوانگان ، با انگشتهايى شل و از كار افتاده باقى ماند.
حكم با اين حال هم از رفتار خود عبرت نگرفت و روزى به اتاق يكى از پيغمبر، در حالى كه آن حضرت در آنجا بود، دزدانه سركشيد كه رسول خدا(ص ) متوجه او شد و با چوبدستى به سويش بيرون آمد و فرمود: چه كسى مرا از دست اين مارمولك ملعون نجات مى دهد؟ آنگاه فرمود او و فرزندانش در جايى كه من هستم نبايد باشند. و همه آنها را به طائف تبعيد فرمود.
پس از وفات پيامبر خدا(ص )، عثمان درباره آنها با ابوبكر سخن گفت و از او خواست تا ايشان را به مدينه بازگرداند. ولى ابوبكر نپذيرفت و گفت : من طرد شدگان پيغمبر را پناه نمى دهم ! و چون عمر به حكومت نشست ، بار ديگر عثمان خواسته خود را درباره ايشان تكرار كرد، اما همان پاسخ ابوبكر را از او شنيد ولى چون خود به خلافت پرداخت ، ايشان را به مدينه بازگردانيد (550)!
روزى كه حكم و خانواده اش پاى به مدينه گذاشتند، او بر تن لباس ژنده و فرسوده داشت و بزى را پيش انداخته ، به جلو مى راند، و مردم نظارگر حال زار و نژند او و همراهانش بودند تا اينكه قدم به سراى خليفه عثمان گذاشت و ديرى نپاييد كه از خانه عثمان بيرون آمد، در حالى كه جبه اى از خز، و قبائى ابريشمين و فاخر بر تن داشت (551)!
و چون شامگاهان متصدى جمع آورى صدقات بازار مسلمانان به خدمت عثمان رسيد، عثمان به او دستور داد تا آن پست را در اختيار حكم قرار دهد(552) . و پس از چندى ، سرپرستى امور صدقات قضاعه را نيز به وى سپرد. و هنگامى كه صدقات آنجا را، كه بالغ بر سيصد هزار درهم مى شد، به خدمت خليفه آورد، عثمان تمامى آنها را يكجا به او بخشيد (553)! و زمانى كه حكم درگذشت ، عثمان در مقام احترام او، بر گورش چادر زد و به سوگ نشست (554).
مروان ، فرزند حكم عموزاده و داماد عثمان ، و شوهر دختر وى به نام ام ابان بود. حارث ، برادر مروان ، نيز شوهر دختر ديگر عثمان موسوم به عايشه بود. رسول خدا(ص ) را احاديث بسيارى در لعن و مذمت اين خاندان است . پيامبر خدا(ص ) حكم و فرزندان او را لعن كرده و فرموده است (555): ويل لاءمتى مما فى صلب هذا. يعنى واى بر امت من از آنچه اين مرد حكم در صلب خود دارد (556). و نيز فرموده است : لعنة الله عليه ، و على من يخرج من صلبه ، الا المؤ منين ، و قليل هم . يعنى لعنت خدا بر او حكم و هر آن كس كه از پشت او بدنيا آيد، مگر مؤ منانشان كه سخت اندكند (557).
و نيز فرموده است : هر گاه فرزندان ابى العاص به سى مرد برسند، دين خدا را مايه مكر و فريب قرار دهند، و بندگان خدا را به بردگى و خدمت خود گيرند، و بيت المال مسلمانان را در انحصار خود درآورند (558).
و نيز فرموده است : من در خواب ديده ام كه فرزندان حكم بن ابى العاص بر منبر من همچون بوزينگان جست و خيز مى كنند. و از آن روز تا پايان عمر، كسى پيغمبر را آسوده خاطر و شادمان مشاهده نكرد.
حاكم از عبدالرحمان بن عوف آورده است كه گفت :
هيچ كودكى به دنيا نمى آمد مگر اينكه او را به نزد پيغمبر خدا(ص ) مى آوردند تا آن حضرت در حقش دعا كند. مروان را - كه تازه به دنيا آمده بود - به خدمتش آوردند و پيامبر خدا(ص ) فرمود: اين ، وزغ وزغ زاده ، و ملعون ملعون زاده است (559)!
اينها بخشى از رواياتى است كه از رسول خدا(ص ) درباره اين خانواده وارد شده است . با وجود اين ، در پيش پاره اى از بذل و بخششهاى خليفه عثمان را نسبت به ايشان از نظر گذرانديم !
تا به اينجا، اجتهادهاى خلفاى پيش از اميرالمؤ منين على (ع ) را در مورد خمس و ما ترك رسول خدا(ص ) بيان داشتيم . اينك ببينيم على (ع ) در دوران زمامداريش با آنها چه كرده است .
روش اميرالمؤ منين در مورد خمس و ميراث پيغمبر (ص )
از ابن عباس روايت شده كه خمس در زمان پيامبر خدا(ص ) به پنج قسمت تقسيم مى شد: خدا و پيامبر يك سهم ، ذوالقربى يك سهم ، يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان نيز سه سهم .
اما ابوبكر و عمر و عثمان آن را به سه قسمت تقسيم مى كردند و سهم پيامبر و ذوالقربى را از آن حذف كرده ، بقيه را در سه مورد فوق به مصرف مى رسانيدند. پس از ايشان ، على بن ابى طالب بر همان روش كه ابوبكر و عمر و عثمان عمل مى كردند، آن را قسمت مى فرمود (560).
از امام باقر (ع ) پرسيدند كه نظر اميرالمؤ منين در مساءله خمس چه بود؟ آن حضرت پاسخ داد: راى آن حضرت همچون راى خانواده اش بود، اما خوش نداشت تا در اين مورد بر خلاف ابوبكر و عمر كارى كرده باشد (561).
از محمد بن اسحاق آورده اند كه گفت از امام محمد باقر (ع ) پرسيدم : هنگام كه على بن ابى طالب زمام امور را به دست گرفت با سهم ذوالقربى چه كرد؟ فرمود: روش ابوبكر و عمر را به كار برد. گفتم : چطور! با اينكه شما نظريه و گفتار ديگرى در اين مورد داريد؟! فرمود: خانواده اش هم تابع نظر او هستند و كارى بر خلاف راءى او انجام نمى دهند. پرسيدم : پس چه چيز مانع او بود؟! گفت : دوست نداشت كه به مخالفت با ابوبكر و عمر معروف شود(562)!
و در روايتى ديگر در سنن بيهقى آمده كه امام باقر (ع ) فرموده است : اما دوست نداشت كه عنوان مخالفت با ابوبكر و عمر را به او نسبت بدهند (563).
اين روايات گوياى اين مطلبند كه اميرالمؤ منين على (ع ) آنچه را كه اسلاف او درباره خمس و ما ترك پيغمبر انجام داده بودند تغيير نداد. و يا درست تر اينكه بگوييم آن حضرت نتوانست چيزى را تغيير بدهد!
و باز در سنن بيهقى از امام صادق از پدرش امام باقر (ع ) آمده است كه فرمود: حسن و حسين و ابن عباس و عبدالله بن جعفر (رض ) از على (رض ) سهمشان را از خمس مطالبه كردند. اميرالمومنين به ايشان فرمود: اين حق شماست ، اما من در حال جنگ با معاويه هستم ، اگر موافقيد از حقتان به خاطر اين جنگ چشمپوشى كنيد (564).
از اين روايت چنين برمى آيد كه امام (ع ) خمس را در تجهيز سپاه براى جنگ با معاويه به كار مى برده است .
خمس و ميراث پيغمبر (ص ) در دوران خلافت بنى اميه
از اخبار چنين برمى آيد كه اجتهاد معاويه در عدم پرداخت خمس به بنى هاشم و محروم ساختن فرزندان پيغمبر(ص ) از ارث آنها، درست همانند اجتهاد خلفاى سه گانه پيش از او ابوبكر و عمر و عثمان بوده است ، با اين تفاوت كه علاوه بر آن ، اجتهادى ويژه ، شخص او را بر اين كار واداشته بود. اما نپرداختن خمس به ايشان از دو روايت زير معلوم مى شود:
در طبقات ابن سعد آمده است هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز فرمان داد تا مقدارى از خمس را به بنى هاشم برگردانند، تنى چند از ايشان گرد آمده ، نامه اى به او نوشتند و آن را به همراه پيكى برايش ارسال داشتند. در آن نامه ، از رعايت كردن حق خويشاوندى او به نيكى ياد كرده او را سپاس گفته بودند و تاكيد كرده كه از زمان روى كارآمدن معاويه تا كنون ، ستم فراوان به ايشان رفته است ! همچنين در آن نامه قيد شده بود كه على بن عبدالله بن عباس و ابوجعفر محمد بن على اظهار داشته اند كه از زمان معاويه تا به حال ، خمس بين ما تقسيم نشده است (565).
اما اجتهاد ويژه او، كه وى را به چنين كارى وامى داشت ، در اين روايت منعكس است : حاكم در مستدرك ، ذهبى در تلخيصش ، ابن سعد در طبقات ، ابن عبدالبر در الاستيعاب ، ابن اثير در اسدالغابه ، و طبرى و ابن اثير و ذهبى و ابن كثير در تاريخهايشان ضمن حوادث سال پنجاهم هجرت ، در شرح حال حكم بن عمرو آورده اند (566):
زياد بن ابيه ، حكم بن عمرو غفارى را به فتح خراسان ماءمور كرد. حكم در فتح آنجا غنايم فراوانى به چنگ آورد. پس زياد به او نوشت : اميرالمومنين معاويه به من فرمان داده است كه تمامى طلا و نقره حاصله براى او برداشته شود. بنابراين طلا و نقره غنايم را بين مسلمانان تقسيم مكن .
اين نام در تاريخ طبرى چنين آمده است : اميرالمومنين به من نوشته است تا براى او همه طلا و نقره و زينت آلاتى را كه جزء غنايم است بردارم ، پس تو، پيش از برداشتن آنها براى معاويه ، چيزى از غنايم را جابجا مكن .
حكم در پاسخ زياد نوشت : نامه تو رسيد و يادآور شده بودى كه اميرالمومنين به من دستور داده تا همه طلاها و نقره ها و زينت آلات را براى شخص او جدا كنم و چيزى را جابجا ننمايم ! اما كتاب خدا، پيش از نامه اميرالمومنين رسيده است . و به خدا سوگند اگر آسمانها و زمين بر بنده اى
تنگ آيد و او خداى را پرهيزگار باشد، خداى تعالى براى او مخرج و گشايشى مقرر خواهد فرمود.
آنگاه سپاهيان خود را فرا خواند و گفت : سبحگاهان بياييد و حق خود از غنايم برگيريد. روز ديگر سپاهيان او فراهم آمدند، او خمس غنايم را برگرفت و بقيه را بين ايشان قسمت كرد. به سبب اين رفتار، زياد به او نوشت : قسم به خدا كه به تو رحم نخواهم كرد و تو را به خفت و خوارى فرو خواهم كشيد! حاكم مى گويد چون آنچه را حكم انجام داده بود به گوش ‍ معاويه رسيد، كسى را فرستاد تا او را دربند كشيد و به زندان انداخت . حكم همچنان در زندان بود تا درگذشت و در آنجا به خاك سپرده شد.
در شرح حال حكم در كتاب تهذيب التهذيب آمده است :...معاويه كارگزار ديگرى را به جانشينى وى برگزيد. او حكم را دربند كشيد و به زندان انداخت و همچنان در زندان بود تا درگذشت (567).
طبرى و ديگران آورده اند كه چون حكم گرفتار شد، گفت : بار خدايا! اگر مرا در پيشگاه تو مقامى است ، جانم را بستان . پس به سبب همين دعا در مرو خراسان بدرود زندگانى گفت .
برخى از دانشمندان را اين خبر خوش نيامده ، در نتيجه آن را ناقص و تحريف شده نقل كرده اند؛ همچون ذهبى كه در تاريخش مى نويسد: به او نوشت كه طلا و نقره را قسمت مكن ، اما او در پاسخش نوشت قسم به خدا اگر آسمانها به هم برآيند...
ابن كثير نيز مى نويسد نامه زياد بنا به فرمان معاويه به او رسيد كه آنچه طلا و نقره در غنايم موجود است براى بيت المال معاويه جدا كن !
ابن حجر نيز در شرح حال حكم در كتاب تهذيب والاصابه مى نويسد: معاويه ، حكم بن عمرو را به عنوان كارگزار و عامل به خراسان فرستاد. و پس از زمانى ، وى را در موردى ملامت و سرزنش كرد و فرد ديگرى را به جاى او برگزيد و به خراسان فرستاد. آن فرد حكم را بازداشت كرد و در بند كشيد. حكم همچنان در زندان بود تا درگذشت .
داستان حكم همين بود كه آورديم . اما آن كس كه اين داستان را به ربيع بن زياد حارثى نسبت داده ، دستخوش لغزش و خيال گرديده است . چه ، ربيع بن زياد پس از شنيدن خبر كشته شدن حجر بن عدى گفت : بار خدايا! اگر ربيع را نزد تو مقامى است ، جانش را بگير! و از آن مجلس برنخاست و درگذشت (568).
وضع خمس در زمان حكومت معاويه از اين قرار بود كه آورديم . اما در موضوع ميراث پيامبر خدا(ص ) در دوره زمامداريش ، ابن ابى الحديد درباره فدك مى نويسد:
معاويه پس از وفات حسن بن على (ع ) ثلث فدك را به تيول مروان بن حكم داد و يك ثلث را هم به عمرو بن عثمان و ثلث آخر را هم به فرزندانش يزيد بن معاويه داد و همچنان در تصرف آنان بود تا اينكه تمامى آن به مروان بن حكم رسيد (569).
ابن سعد در طبقاتش آورده است هنگامى كه معاويه بر مروان بن حكم خشم گرفت و او را از حكومت بر مدينه بر كنار كرد، فدك را نيز كه به دست نماينده مروان اداره مى شد، از او بازپس گرفت . وليد بن عتبه آن را از معاويه خواست ، ولى معاويه آن را به او نداد. سپس سعيد بن عاص آن را تقاضا كرد، كه با او هم موافقت ننمود. ولى چون براى دومين بار مروان را به فرماندارى مدينه برگزيد، بدون اينكه مروان تقاضا كند، فدك را به او داد و علاوه بر آن مقرر داشت ، تا بهاى محصولات گذشته را نيز به او بپردازند (570)!
اما برخى از نويسندگان چنين پنداشته اند معاويه نخستين كسى بوده كه فدك را به تيول مروان داده است ؛ در صورتى كه عثمان پيش از معاويه چنين كرده ، و شايد علت چنين برداشتى اين باشد كه معاويه بار دوم فدك را بدون پيشنهاد مروان به وى واگذار كرده است .
ميراث پيامبر(ص ) در زمان جانشينان معاويه
خلفاى بنى اميه ، بجز شخص عمر بن عبدالعزيز (571)، در خمس چنان دخل و تصرف مى كردند كه آدمى در مايملك خويش . هر طورى كه مى خواستند آن را مى بخشيدند و زمانى هم در اختيار خود نگه مى داشتند و چون ديگر منابع ، در آمد آن را بر ثروت خود مى افزودند؛ همچنان كه وليد بن عبدالملك آن را به فرزندش عمر بن وليد (572) بخشيد. نسائى در اين باره گفته است كه عمر بن عبدالعزيز ضمن نامه اى به عمر بن وليد نوشت :
پدرت همه خمس را به تيول تو داد، در صورتى كه سهم پدرت همانند سهم فردى از افراد مسلمانان بود. گذشته از آن ، حق خدا و پيامبر و ذوالقربى و يتيمان و بينوايان و در راه ماندگان نيز در آن مى باشد. و بر اين ستم كه پدرت نموده ، دشمنانش چه بسيارند، و او از دست اين همه دشمن چگونه تواند رست ؟ در حالى كه تو فرزند وى ، آشكارا به موسيقى و آواز و نى لبك و ديگر آلات طرب و بدعتها در اسلام سرگرم هستى ! اينك من تصميم گرفته ام كه كسى را بفرستم تا تو را از آن همه بديها كه در آن گرفتار آمده اى برهاند (573).
ما بجز اين حديث ، سخنى درباره خس و ميراث رسول خدا(ص ) پس از معاويه ، و يا تغييرى بر آنچه كه معاويه مقرر داشته بود، تا زمان به خلافت رسيدن عمر بن عبدالعزيز، نيافتيم .
خمس و ميراث پيغمبر در زمان حكومت عمر بن عبدالعزيز
عمر بن عبدالعزيز طى نامه اى به ابوبكر بن محمد، نواده عمر بن حزم ، قاضى مدينه (574) نوشت كه تحقيق كند آيا كتيبه خيبر، جزء خمس پيامبر بوده يا خالصه آن حضرت مى باشد. ابوبكر فرمان برد و پس از تحقيق پاسخ داد كه كتيبه جزء خمس پيغمبر(ص ) بوده است . پس عمر بن عبدالعزيز چهار يا پنج هزار دينار براى ابوبكر فرستاد و دستور داد تا پنج يا شش هزار دينار هم از درآمد كتيبه برداشت كرده ، مجموع آن را كه ده هزار دينار مى شد، بين بنى هاشم به طور مساوى از زن و مرد و خرد و كلان قسمت كند. ابوبكر نيز دستور او را انجام داد (575).
ابن سعد در طبقات از امام صادق (ع ) آورده است كه عمر بن عبدالعزيز سهم ذوى القربى را بين فرزندان عبدالمطلب قسمت كرد و به زنانشان كه از تيره بنى - عبدالمطلب نبودند، چيزى نداد.
و نيز آورده است كه چون نامه عمر بن عبدالعزيز به والى مدينه رسيد كه خمس را ميان افراد بنى هاشم قسمت كند، والى تصميم گرفت كه چيزى به بنى المطلب نپردازد و آنها را از دريافت خمس محروم كند، ولى بنى عبدالمطلب به اعتراض گفتند كه ما درهمى نمى گيريم ، مگر هنگامى كه آنها هم سهم خود را دريافت دارند. حاكم مدينه ماجرا را به عمر بن عبدالعزيز نوشت و كسب دستور كرد. عمر در پاسخ او نوشت : من فرقى بين آنها نمى گذارم و همه آنها از فرزندان عبدالمطلب مى باشند و از دير باز با يكديگر همبستگى داشته اند، آنها را نيز چون بنى عبدالمطلب از خمس ‍ بهره مند ساز (576).
ابو يوسف در كتاب الخراج مى نويسد: عمر بن عبدالعزيز سهم پيغمبر(ص ) و سهم ذوالقربى را براى بنى هاشم مقرر داشت (577).
ابن سعد نيز آورده است كه فاطمه ، دختر امام حسين (ع )، طى نامه اى از رفتار عمر بن عبدالعزيز تشكر كرده ، تاءكيد نمود كه تو به كسانى رسيدگى و خدمت كرده اى كه پرستارى نداشتند، و كسانى را پوشانيده اى كه برهنه بودند. عمر از اين نامه بسيار شادمان و مسرور گرديد (578). پس ابن سعد مى نويسد عمر بن عبدالعزيز گفت : اگر زنده بمانم ، همه حقوق شما را خواهم پرداخت (579)
فدك و عمر بن عبدالعزيز
ياقوت حموى مى نويسد آنگاه كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست ، به كارگزار خود در مدينه طى حكمه فرمان داد كه فدك را به فرزندان فاطمه (رض ) برگرداند(580).
در دنبال همين مطلب در شرح نهج البلاغه آمده است كه ابوبكر بن حزم در پاسخ عمر نوشت كه فاطمه را در آل عثمان و آل فلان و فلان نيز فرزندانى است ؛ منظور تو، كداميك از اينان است ؟ عمر جواب داد: اگر من به تو دستور بدهم كه گوسفندى را بكش ، تو به من مى نويسى كه : شاخدار باشد يا بى شاخ ؟! يا اگر دستور دادم كه گاوى را سر ببر، مى پرسى كه : چه رنگ باشد؟! اينك به محض دريافت اين نامه ، فدك را در ميان فرزندان از اولاد على قسمت كن والسلام .
ابن ابى الحديد سپس مى نويسد:
به سبب اين دستور، بنى اميه به سرزنش عمر بن عبدالعزيز برخاسته ، به باد ملامتش گرفتند و گفتند: تو با اين كارت ، به تقبيح كار شيخين پرداخته اى ! و گروهى از مردم كوفه براى سرزنش او به بارگاهش روى آوردند، و چون از عتاب و سرزنش او بپرداختند، در پاسخ ايشان گفت : شما مردمانى سخت جاهل و فراموشكار هستيد، و من بهتر از شما مى دانم . آنگاه ادامه داد و گفت :
ابوبكر بن عمرو بن حزم ، از قول پدرش ، از جدش به من گفت كه رسول خدا(ص ) فرموده است : فاطمه پاره تن من است ، هر كس كه او را به خشم آورد، مرا به خشم آورده ، و آنچه او را شادمان كند، مرا خشنود ساخته است .
فدك خالصه اى بود در زمان باابوبكر و عمر كه بعدها به مروان رسيد و او آن را به پدرم عبدالعزيز بخشيد و من و برادرانم آن را از او به ارث برديم . من هم از برادرانم خواستم كه سهم خودشان را به من بفروشند. بعضى از ايشان سهم خود را به من فروختند و برخى هم بخشيدند، تا اينكه تمامى فدك از آن من شد. و من هم صلاح در آن ديدم كه آن را به فرزندان فاطمه برگردانم . گفتند: اگر تو بر سر تصميم خود مى باشى ، اصل فدك را براى خود نگهدار و درآمد آن را ميان ايشان قسمت كن ! و عمر نيز چنان كرد (581). و در روايتى ديگر آمده است : هنگامى كه عمر بن عبدالعزيز به خلافت نشست ، فدك نخستين مال بزور گرفته اى بود كه بازگردانده شد. او حسن بن حسن ، نواده على بن ابى طالب ، و بنا به قولى على بن الحسين (ع ) را بخواند و آن را به وى واگذار نمود. و فدك در سراسر ايام خلافت او همچنان در دست اولاد فاطمه (ع ) بود (582).
فدك پس از عمر بن عبدالعزيز
بعد از عمر بن عبدالعزيز، ديگر سخنى از خمس به ميان نيامد؛ اما درباره فدك ، ياقوت حموى و اين ابى الحديد مى نويسند: هنگامى كه يزيد بن عاتكه (583) به خلافت رسيد، فدك را از فرزندان فاطمه (ع ) بازپس گرفت و چون گذشته در اختيار فرزندان مروان درآمد. ايشان نيز همچنان آن را دست به دست مى گردانيدند تا آنگاه كه عمر خلافت ايشان به سر آمد.
فدك در خلافت عباسيان
و چون ابوالعباس سفاح (584) به حكومت رسيد، فدك را به عبدالله بن الحسن ، نواده حسن به على ، بازگردانيد، ولى ابوجعفر منصور به سبب قيامهاى نوادگان امام حسن (ع ) آن را بازپس گرفت ! سپس فرزندش مهدى عباسى آن را به فرزندان فاطمه پس داد. اما فرزندان او، موسى و هارون ، آن را بازپس گرفته همچنان در اختيار خود داشتند، تا اينكه ماءمون به خلافت نشست و آن را بار ديگر به اولاد فاطمه (ع ) بازگردانيد.
ابوبكر گفت : محمد بن زكريا از مهدى بن سابق برايم حديث كرد كه : ماءمون براى دادرسى نسبت به اموال به ستم گرفته شده نشست و نخستين نامه اى كه به دستش داده شد، آن را بگشود و بخواند و سخت بگريست . آنگاه به كسى كه بالاى سرش ايستاده بود گفت بانگ برآور كه وكيل فاطمه كجاست ؟ پيرمردى برخاست با جبه اى در بر و عمامه اى بر سر و پاى افزارى چاك دار درپاى . او پيش آمد و درباره فدك با ماءمون به گفتگو پرداخت . ماءمون برايش ‍ دليل و برهان مى آورد، و او نيز مدرك و حجت ارائه مى داد، تا سرانجام ماءمون فرمان داد فدك را به نام فرزندان فاطمه ثبت كنند. و چون سند و ثبت آماده شد و آن را براى ماءمون خواندند و او هم آن را تاءييد و امضا كرد، دعبل خزاعى شاعر از جاى برخاست و ابياتى سرود كه با اين بيت آغاز مى شود:
اصبح وجه الزمان قد ضحكا
برد ماءمون هاشم فدكا (585)
مفصل اين فرمان در كتاب فتوح البلدان بلاذرى به اين شرح آمده است :
در سال دويست و ده ، اميرالمؤ منين ماءمون عبدالله بن هارون الرشيد فرمان داد تا فدك را به فرزندان فاطمه بازگردانند و طى حكمى به قثم بن جعفر كارگزار خود در مدينه چنين نوشت :
اما بعد، اميرالمؤ منين با توجه به علاقمنديش به دين خدا و جانشينيش از پيامبر خدا(ص ) و خويشاونديش با او، اولى است كه سنتش را پاس دارد، و فرمانش را به انجام رساند. بخشوده او را به آن كس كه بخشيده تحويل داده ، صدقات او را در مواردش به مصرف برساند و چنين نيز كرده است . و توفيق اميرالمومنين در اين راه و نگهداريش از لغزش و علاقمنديش در كارهايى كه او را به خداوند نزديك سازد با خداست .
بى گمان كه رسول خدا(ص ) فدك را به دخترش فاطمه بخشيده بود، و اين موضوع امرى است معلوم و آشكار، و در اين مورد هيچ اختلافى بين خانواده پيغمبر(ص ) وجود ندارد. و هميشه ايشان مدعى حقانيت خود در تصرف آن بوده اند. اين بود كه اميرالمؤ منين تصميم گرفت كه آن را به قصد قربت به خداى تعالى و اقامه حق و عدل او و به خاطر امتثال فرمان پيامبر خدا(ص ) به ورثه فاطمه بازگرداند و فرمان داد تا موضوع آن در دفاتر املاك و محاسبات ثبت و مراتب به تمام فرمانداران ابلاغ گردد.