مقدمه ناشر
به نام حضرت دوست ، كه هر آن چه هست از اوست .
انما وليكم الله و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمون الصلوة و
يؤ تون الزكوة و هم راكعون .
مائده ، 55.
معبودا، چون سر برآوردم ، دير زمانى بود كه نسيم عشق از ساحت كبريايى تو نشاءت
گرفته و خورشيد ولايت درخشيدن آغازيده بود. دانه در خاك پوست شكافته و جوانه سر از
خاك برآورده ، قد مى كشيد. شكوفه ها با شميم مصطفوى
پلك گشوده بودند و گل هاى بوستان مرتضى پيرايه ريخته و
بودن را در خود مى پروريدند.
پرندگان عاشق چندين منزل پشت سر نهاده و رو به سوى تو داشتند.
سى مرغابى
كه سليمان و ابوذر
را از عهد
خليل تو و روح الله و...
را از عصر خورشيد مستور اهل بيت را در ميان داشتند، به سوى قله ى سيمرغ تو پر گشوده
بودند و من مى سوختم كه هلا، بلندى پرواز و اين بى بال و پرى !
و بر سجاده اى كه راه آسمان را مى جست بر تربت سيد و مولاى عاشقان استغاثه مى كردم
.
... و طعم خوب بندگى پيكى است به شما تا شكوه پرواز عاشقان را نظاره گر
باشيد و در اين استغاثه با هم نوا.
مقدمه
الحمد لله رب العالمين و صلى الله على سيدنا محمد و آله
الطاهرين .
خوش تر آن باشد كه سر دلبران
|
مولوى
نشان دادن الگوها و شخصيتهاى بزرگ مذهبى و فرمايشات آنان ، خود نيز انسان ساز است .
رفتار و گفتار آن فرزانگان ابتداء با نفس خود كه مقابله با شيطان درونى است و
انقلاب را كه همان تزكيه نفس است از خود شروع كردند و حقيقتا هم پيروز گشتند و فاتح
تمام و كمال گرديدند. اگر كلمه اى گفتند اثر خود را بر جان انسان گذاشت و مى گذارد!
امت مسلمان ، براى تربيت اسلامى نيازمند به نشان دادن الگوى تربيتى و ارائه قهرمان
و نمونه است .
بر ما است كه خاطره و شرح حال مردان بزرگ و عالمان دين را كه راهيان كوى طريقت
هستند پاس بداريم كه به قول قرآن كريم : لقد كان فى قصصهم عبرة
لاءولى الاءلباب .(1)
در سرگذشت و قصه هاى آنان عبرت و تجربه اى براى خردمندان است .
افرادى در يك موقعيت ويژه زمانى ، قدم در راهى مى گذارند و خود را در صف مشخصى جاى
مى دهند و به نفع مكتبى قدم بر مى دارند، و تبليغ مى كنند و ثابت قدم و استوار حتى
تا پاى شهادت حاضر مى شوند كه همه هستى خود را فدا مى كنند. آنها مصداق فرمايش امام
على عليه السلام در دعاى كميل هستند.
به درگاه خداوند عرضه مى دارد:
خدايا تو را به قداست و پاكيت و به بزرگترين نام ها و صفت هايت
مى خوانم و مسئلت دارم كه لحظه هاى مرا در شب و روز به ياد خويش آباد سازى و به
خدمت خودت پيوسته گردانى و عملهايم را پذيرا باش تا آن كه تمامى علمها و ذكرهايم يك
ذكر شود و حال من همواره در خدمت تو باشد.
در اين كتاب دو هدف دنبال مى شود: 1. آشنايى با بزرگان علم و دين 2. زندگى ساز بودن
فرمايشات آنان .
به فرموده امام خمينى رحمه الله : آنان (روحانيت ) در هر عصرى از اعصار براى دفاع
از مقدسات دينى و ميهنى خود مرارت ها و تلخى هايى متحمل شده اند و همراه با تحمل
اسارت ها و تبعيدها، زندان ها و اذيت و آزارها و زخم زبان ها، شهداى گرانقدرى را به
پيشگاه مقدس حق تقديم نموده اند.(2)
بارالها عنايت خود را از ما دريغ مدار و ناموس دهر و ولى عصر ارواحنا، فداه را از
ما راضى فرما و ما را از نور هدايت خود هميشه بهره مند نما انك
مجيب قريب .(3)
بلال بن رياح (وفات 20 ق )
بعد از رحلت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله 9 يا 10 سال بيشتر در قيد حيات
نبود. او مؤ ذن رسول اكرم صلى الله عليه و آله و از سابقين در اسلام است .
وقتى ابوبكر با مردم نماز مى گذارد، انتظار داشت كه بلال كما فى السابق اذان بگويد،
ولى اين آرزوى او هرگز برآورده نشد. وقتى ابوبكر، بلال را ملاقات كرد گفت : اى بلال
، تو علاوه بر آنكه ترك ما كرده اى اذان گفتن را نيز ترك گفته هنگام نماز در مسجد
ما را از بانك اذان خود بى بهره ساخته اى .
اى مؤ ذن رسول خدا صلى الله عليه و آله آيا اين كناره گيرى تو دليلى داشته و علت و
سببى را در بردارد؟
بلال گفت : اى ابوبكر هيچكارى بدون دليل و هيچ عملى بى برهان نيست . تو خود جواب سؤ
الت را بهتر مى دانى .
سپس بلال با يك قيافه جدى ادامه داد. آيا من براى امامت نماز تو اى ابوبكر چگونه مى
توانم اذان بگويم در حاليكه اين كار تو نيست و لباس اين امر برازنده اندام تو نمى
باشد.
ابوبكر گفت : اى بلال از اين مقوله سخن مگو و در اين مورد وارد بحث نشو ولى مى
خواستم از تو خواهش كنم كه به مؤ ذنى خود ادامه دهى .
بلال در پاسخ اظهار داشت : اى ابوبكر من خيلى صريح و روشن مطلب را گفتم .
كه چشمان بلال نمى تواند كس ديگرى را جز آنكه خود تعيين فرمود. بر منبر پيامبر
اسلام و در محراب رسول خدا ملاحظه نمايد.
ابوبكر كه تصميم داشت به هر طريقى است بلال را راضى نموده و به نفع خود باز بلال را
مخاطب ساخته گفته : اى بلال من فكر مى كنم كه اگر در همين شهر باقى بمانى و مانند
گذشته به فعاليت خود ادامه دهى براى تو بهتر و نيكوتر است و زندگانيت صورت مطلوب
ترى به خود خواهد گرفت .
بلال اظهار داشت كه : اى ابوبكر تو از مطلوبيت زندگانى بحث مى كنى و آن را رخ من مى
كشى . آخر بعد از محمد صلى الله عليه و آله زندگانى به چه درد من مى خورد و پس از
رحلت آن وجود آن عزيز زندگى چه ثمرى در بر دارد كه مطلوب باشد.
سلمان فارسى (وفات 36 ق )
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: سلمان منا اهل بيت
.
امام باقر عليه السلام مى فرمايد: عده اى با هم نشسته بودند و
نسب خود را ياد مى نمودند و افتخار مى كردند كه سلمان نيز در ميان آنان حاضر بود.
عمر به سلمان گفت : اى سلمان اصل و نسب تو چيست ؟
فقال سلمان انا سلمان بن عبدالله كنت ضالا فهد انى الله بمحمد
صلى الله عليه و آله و كنت عائلا فاغنانى الله بمحمد صلى الله عليه و آله و كنت
مملوكا فاعتقنى الله تعالى بمحمد صلى الله عليه و آله فهذا حسبى و نسبى يا عمر.(4)
سلمان فرمود: من سلمان پسر عبدالله ، گمراه بودم كه خداوند بوسيله حضرت محمد صلى
الله عليه و آله مرا هدايت كرد و بنده بودم كه خداوند بوسيله حضرت محمد صلى الله
عليه و آله مرا آزاد فرمود، پس اى عمر اين است حسب و نسب من !
در روايتى آمده وقتى امام امير مؤ منان عليه السلام بر سر جنازه سلمان حاضر شد
پارچه اى كه بر صورت سلمان بود برداشت . سلمان به صورت آن حضرت تبسمى كرد، امام
عليه السلام فرمود: مرحبا يا ابا عبدالله اذا لقيت رسول الله
صلى الله عليه و آله فقل له مامر على اخيك من قومك .(5)
سلمان موعظه سودمند به جرير مى كند، مى فرمايد:
اى جرير نسبت به خدا فروتن باش ، زيرا هر كس كه براى خدا تواضع كند، روز قيامت مقام
بلندى دارد. اى جرير ميدانى علت تاريكى و ظلمات قيامت چيست ؟
جرير گفت : نه
سلمان گفت : ظلم كردن به ديگران در دنيا سبب ظلمات روز قيامت است .(6)
پس از وفات پيغمبر صلى الله عليه و آله گروهى از اصحاب آن حضرت مسئله خلافت پيامبر
صلى الله عليه و آله را از سلمان سؤ ال كردند: آيا چه كسى لياقت جانشينى پيامبر
اسلام را دارد؟
سلمان گفت : گمان نمى كنم اين مقام بغير از على عليه السلام زيبنده ديگرى باشد! مگر
ابوالحسن عليه السلام اول كسى نيست كه به قبله مسلمانان نماز خواند و احكام دين و
سنت پيغمبر اسلام را از ديگران بهتر مى داند؟!
در ميان بنى هاشم هر چه خوب و نيك شمرده شود، على عليه السلام كانون تمام خيرات است
و آنچه را على عليه السلام دارد ديگران ندارند!
در زمان خليفه اول حذيقة بن يمان فرماندار مدائن بود، بعد از او سلمان به سمت رهبرى
آن شهر انتخاب شد و در زمان خليفه دوم سلمان همچنان بر حكومت خويش برقرار بود. اما
رفتارش بر اساس عدل و انصاف بود، از اين جهت مورد انتقاد و يا سرزنش خليفه دوم قرار
گرفت . چرا همچون حذيقه رفتار نمى كند؟
سلمان در پاسخ نامه انتقاد آميز خليفه نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم
نامه سلمان غلام پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله به عمر بن خطاب : موضوع سخن
اينكه در جواب نامه خشن و ملامت آميزى كه به من نوشته و عتاب كرده اى كه چون امير
مدائن هستم چرا به شيوه حذيقه رفتار نمى كنم ؟ آگاه باش :
خداى متعال مرا از كار زشت باز داشته است ، و در قرآن كريم فرموده :
هان مؤ منين از گمان بد بردن سخت دورى جوئيد، بدرستى كه قسمتى از گمانها گناه و
معصيت است ! و پيرامون ديگران تجسس نكنيد، و در غياب و نبود ديگران از آنها سخن
نرانيد! آيا دوست داريد گوشت مرده برادر مسلمان خود را بخوريد؟! اين عمل پيش شما
تنفر آميز است از خدا بترسيد.(7)
من پيروى ترا نمى كنم و به دنبال اعمال زشت حذيقه و نافرمانى خدا نخواهم رفت !
نوشته اى كه چرا حصير مى بافم و نان جو مى خورم اين كار براى مؤ من عار نيست تا سبب
ملامت شود!
خدا بر من مبارك كند كه حصير ببافم و نان جو بخورم و از ديگران بى نياز باشم نه
اينكه غذاى خوب بخورم و مؤ منى را غضبناك كرده و بنا حق حكم كنم !
اين كار به پارسائى نزديك تر و در پيشگاه پروردگار محبوب تر است ، خود بارها ديدم
رسول خدا صلى الله عليه و آله هر گاه نان جو مى يافت مى خورد و سپاسگزارى مى كرد و
از اين نحوه خوراك هيچگاه خشمناك نمى شد! مرا ملامت كرده اى كه چرا به مردم بخشش مى
كنم ؟ اين عيبى نيست عطا را براى خدا و روز فقر و تهيدستى خويش انجام مى دهم .
براى من فرقى ندارد غذائى كه جويده شد و در گلويم رسيد شيره گندم و مغز قلم يا سبوس
جو باشد!
در نامه نوشته اى من : چون تشكيلات و دم دستگاه ندارم سلطنت خدا را ضعيف كرده و سبك
شمرده ام .
و مردم مدائن هم براى مقام خلافت احترام قائل نمى شوند تا جائى كه در كارهاى شخصى
از من كمك مى گيرند و اين رفتار باعث ذلتى و سستى حكومت الهى است !
وه ، چه لغزشى اين طور كه تو فكر كرده اى نيست . مطمئن باش اين شيوه كه به نظر تو
ذلت است در صورتى كه مطيع خدا باشم براى من از عزت و بزرگى كه در طغيان و معصيت
باشد محبوب تر است ؟
تو خود كردار رسول اكرم صلى الله عليه و آله سفير الهى را ديدى كه در عين حال همچون
پدرى مهربان با مردم گرم و دمساز بود، با اين وصف لباس خشن مى پوشيد و غذاى
نامطبوع مى خورد و قرشى و عربى ، سياه و سفيد و بالاخره همه افراد در نظرش يكسان
بودند.(8)
ابوذر: وفات (31 يا 32 ق )
به سندهاى زياد در كتابهاى سنى و شيعه روايت است كه حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و
آله فرمود: آسمان سايه نكرده بر سر كسى و زمين نداشته كسى را كه راستگوتر از ابوذر
باشد.
از امام باقر عليه السلام منقول است : ابوذر از خوف خداوند آنقدر گريه كرد تا اينكه
به درد چشم آزرده شد، به او گفتند كه دعا كن تا خدا چشم ترا شفا بخشد، گفت : مرا از
آن غمى نيست . غم من دو چيز بزرگ و عظيم است كه در پيش دارم و آن بهشت و دوزخ است .
از امام موسى بن جعفر عليه السلام منقول است : هنگام فوت ابوذر، از وى پرسيدند،
ثروت تو چيست ؟
گفت : ثروت من ؛ عمل من است ، گفتند ما از طلا و نقره سؤ ال مى كنيم .
ابوذر گفت : هرگز صبح و شام نكرده ام كه مرا خزانه اى بوده باشد كه مال خود را در
آن جمع كرده باشم ؛ از حبيبم رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود: كندو ج
القمرء قبره خزانه و صندوق انسان قبر او است .(9)
آزاد مردى ابوذر:
روزى عثمان توسط يكى از غلامانش پولى براى ابوذر فرستاد و به عبد خود گفت : اگر
ابوذر اين پول را قبول كند ترا آزاد خواهم كرد، برده عثمان كيسه را نزد ابوذر آورد،
هر چه اصرار كرد ابوذر قبول نكرد، عرض كرد: اى ابوذر اين كيسه را قبول كن ، زيرا
اگر به پذيرى عثمان مرا آزاد خواهد كرد، ابوذر گفت : ان كان
فيها عتقك فان فيها رقى درست است كه در پذيرفتن من تو آزاد مى شوى ولى من
بنده مى شوم ، بالاخره قبول نكرد.(10)
ابوذر در كوچه و بازار و مسجد؛ در هر جا كه اجتماعى مى ديد، با گفتار آتشين خود
بديها و خيانتهاى معاويه را مى گفت و مردم را بر ضد او مى شوراند، معاويه از راه
نقشه وارد شد كه ابوذر را ساكت كند و آن نقشه اين بود. سيصد دينار براى ابوذر
فرستاد، ابوذر گفت : اگر اين حقوق من است كه مرا از آن محروم كرده اند، مى پذيرم
ولى اگر به عنوان صله و انعام است ، آن را قبول نمى كنم و رد كرد.
روزى معاويه گفت : ابوذر را نزد من بياوريد، ابوذر را به حضورش آوردند معاويه به
ابوذر گفت : اى دشمن خدا واى دشمن رسول خدا، آيا هر روز نزد ما مى آئى و بر ضد ما
سخن مى گوئى ، اگر من بى اجازه امير مؤ منان عثمان ، كسى را مى كشتم ، حتما ترا
بقتل مى رسانم ولى درباره قتل تو اجازه مى گيرم .
ابوذر گفت : من دشمن خدا و دشمن رسول خدا صلى الله عليه و آله نيستم ، بلكه تو و
پدر تو دشمن رسول خدا هستيد؛ در ظاهر دم از اسلام مى زنيد ولى باطن شما را كفر
گرفته است رسول خدا ترا لعنت كرده و مكرر نفرين نموده كه خدا ترا سير نكند.(11)
عبدالله بن مسعود (مشهور به ابن مسعود): (وفات 32 ق )
در جنگ بدر زمانى ابن مسعود با ابوجهل روبرو شد كه ديد ابوجهل زخمهاى زيادى را
متحمل شده و گوشه اى افتاده بود، ابن مسعود پاى خود را بر روى سينه آن انسان مغرور
گذاشت و فشارى داد، آن وقت به او گفت تو را مى كشم !
ابوجهل گفت : اولين غلامى نيستى كه ارباب خويش را كشته است . اما سخت ترين چيزى كه
امروز مى بينم اين است كه تو مرا بكشى . آيا از جوانمردان و پاكان و صاحبان سوگند
كسى نبود كه ماءمور كشتن من شود؟(12)
ابوجهل كه ديد بايد سرش بريده شود از ابن مسعود خواهش كرد حالا كه سر مرا جدا مى
كنى ، چنان جدا كن كه گردن من نيز روى سرم باشد تا وقتى به نيزه زده مى شود در ميان
سرهاى ديگر بزرگ تر ديده شوم .
ابن مسعود برعكس خواسته هاى او سرش را آنچنان از بيخ بريد كه مقدارى از سرش نيز روى
گردنش ماند. آنگاه سلاح و زره او را برگرفت و پيش پيامبر صلى الله عليه و آله آورد
و آن حضرت را به كشته شدن ابوجهل بشارت داد.
وقتى خبر كشته شدن ابوجهل را ابن مسعود به پيامبر صلى الله عليه و آله داد پيامبر
صلى الله عليه و آله داد پيامبر فرمود: آيا خودت او را كشتى ؟ عرض كرد: بله يا رسول
الله صلى الله عليه و آله فرمود: برويم جسدش را نشانم بده پيامبر جسد او را ديد
فرمود: خدا را سپاس كه تو را خوار ساخت ، اين فرعون امت من بود دستور داد تا جسدش
را در چاه انداختند.(13)
ابن مسعود مى گويد:
اگر دانشمندان ، دانش خود را حفاظت و صيانت و پاسدارى مى كردند و دانش خود را در
پيش اهلش مى نهادند مسلما سروران مردم زمان خويش مى شدند. ليكن آنها دانش و علم
خود را به پاى نااهلان ريختند و در خدمت دنيا پرستان نهادند تا از دنياى آنان بهره
مند شوند و آنان هم ، اينان را خوار كردند و پستى و رسوائى نشاندند.(14)
ابن مسعود يكى از آن دوازده نفرى بود كه هر كدام به پا خاستند و در مسجد سخنانى
ايراد كردند و به گوش همه رساندند.
عبارتند از: خالد بن سعيد، ابوذر غفارى ، سلمان فارسى ، مقداد، بريده اسمى ، عمار
ياسر، خزيمه ، ابو الهيثم ، سهل بن حنيف ، ابو ايوب انصارى ، و زيدبن وهب و ابن
مسعود.
ابن مسعود در برابر ابوبكر چنين سخن گفت :
اى گروه قريش شما و نيكان شما خوب مى دانيد كه اهلبيت پيامبرتان به پيامبر از شما
نزديكتر است و اگر اين خلافت و زمامدارى را با حساب خويشاوندى و نزديكى به پيامبر
مى دانيد و مى گوئيد كه سابقه شما در اسلام زيادتر است ، پس بدانيد كه اهلبيت
پيامبرتان به آن حضرت نزديكتر از شما هستند و نيز نسبت به اسلام با سابقه تر و پيش
قدم ترند. و على بن ابى طالب عليه السلام بعد از پيامبرتان صاحب اين امر (خلافت )
است .
پس آن چه را كه خداوند برايش قرار داده است به او باز گردانيد و به پشت بر نگرديد و
به جاهليت رجعت نكنيد كه در نتيجه دچار يك دگرگونى و انحراف زيان بار شويد.(15)
ابن مسعود از طرف عثمان سرپرست بيت المال در شهر كوفه بود. وقتى وليد به كوفه آمد
اين والى جديد كوفه روى محاسبات خودش مى خواست از اين خزانه دار دولت در كوفه
استفاده كند. از اين رو مقدارى مال از ابن مسعود قرض گرفت .
بعد از مدتى كه گذشته بود ابن مسعود آن مقدار از وليد تقاضاى بازپرداخت و اداى قرض
نمود. وليد از اين مسئله ناراحت شد و جريان را به عثمان گزارش داد.
عثمان بن ابن مسعود نوشت ! تو خزانه دار ما هستى كارى به كار وليد نداشته باش و هر
چه كه بيت المال گرفته است عيبى ندارد.
ابن مسعود كليدهاى خزانه را پرتاب كرد و به وليد گفت : گمان مى كردم كه خزانه دار
مسلمانان هستم ولى حالا مى بينم كه خزانه دار شما هستم . مرا به اين سمت و منصب
نيازى نيست .
ابن مسعود، سخنى داشت كه آن را زياد تكرار مى كرد و از آن دست بردار نبود و آن
اينكه هر روز جمعه با صداى بلند، به مردم مى گفت :
راست ترين سخن ، قرآن است . بهترين هدايت و رهنمود، هدايت محمد
صلى الله عليه و آله است . بدترين كارها، چيزهايى نو ساخته و تازه پيدا شده مى باشد
و هر چيز تازه اى (كه در دين نبوده و پديد آورده اند) بدعت است و هر بدعتى گمراهى
است و هر گمراهى در آتش .(16)
اويس قرنى (شهادت 37 ق )
در سال 37 هجرى در جنگ صفين و در ركاب امام امير المؤ منين عليه السلام بدست
لشكريان معاويه به شهادت رسيد.
از گفتار اويس است كه : به خدا سوگند درباره مرگ انديشيدن و
ترس و بيم از روز رستاخيز براى مرد با ايمان در دنيا جاى شادمانى باز نمى گذارد، در
برابر امر به معروف و نهى از منكر به ما دشنام مى دهند و تهمت مى زنند اما با اين
همه ما به حق خدا قيام مى كنيم و براى سربلندى جامعه اسلامى از پاى نمى نشينيم .(17)
آنان كه روى دنيا با چشم عقل ديدند
|
چون صيد تير خورده از دام وى رميدند
|
مرغان باغ جنت در كشتزار دنيا
|
از نيك و بد گذشته جز حق كسى نديدند
|
مردان حق زدنيا بستند ديده دل
|
از نيك و بد گذشته جز جق كسى نديدند
|
اويس گفت : من محضر رسول خدا را درك نكرده ام ولى مطالبى بواسطه افرادى شنيده ام كه
آن حضرت :
بر عمر اعتمادى نيست ، براى سراى آخرت بايد تدارك ديد و زاد و توشه تهيه كرد.
و اويس بعد از تلاوت آياتى از قرآن كريم :
و ما خلقنا السموات و الارض و ما بينهما لاعبين
(18)
ما آسمان و زمين و آن چه بين آنهاست ، بيهوده نيافريديم .
ما خلقنا هما الا بالحق و لكن اكثرهم لايعلمون
(19)
خلق نكرديم آنها را مگر به حق و از روى حكمت ولى بسيار از مردم آگاه نيستند.
ان يوم الفضل ميقاتهم اجمعين
(20)
روز قيامت روز جدائى كافر و مؤ من و وعده گاه تمام خلايق است .
يوم لايغنى مولى عن مولى شيئا و لاهم ينصرون الارحم الله انه
هو العزيز الرحيم
(21)
روزى است كه هيچ دوست و يار و ياورى دوستش را از عذاب نرهاند و بى نياز نگرداند،
واحدى را يارى نكنند مگر اينكه خدا به او رحم كند و او است كه مقتدر و مهربان است .
پس از آنكه آيات فوق را تلاوت كرد، آن چنان نعره اى زد، كه خوف آن بود كه از دنيا
برود، بعد گفت :
اى هرم بن حيان ، آيا اين موعظه ترا كافى نيست كه مى بينى انسانها يكى پس از ديگرى
از اين جهان رخت مى بندند، پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله كه اشرف مخلوقات است ،
از اين دنياى ناپايدار رفت ، پدرت از دنيا رفت ، نزديك است تو هم بميرى ، آدم و حوا
مردند، ابراهيم خليل از دنيا رفت و من و تو هم فردا از مردگانيم فريفته دنيا مشو،
خود را درياب ، آماده مرگ باش ، براى اين سفر دور راحله تهيه كن كه سفرى بس دراز در
پيش دارى ، وقتى كه برگشتى مردم را از عذاب الهى بترسان ، مبادا از دين خارج شوى
.(22)
در كتاب تذكرة الاولياء آمده است : در زمان خلافت عمر، به دستور امام على عليه
السلام و عمر، لباس مخصوص از پيامبر صلى الله عليه و آله را براى اويس آوردند. اويس
توانگرى دو عالم را به زير پا گذاشته بود و با گليم شتر خود را پوشانده بود، عمر او
را ستود و اظهار زهد كرد و گفت : كيست كه اين خلافت را از من به يك قرص نان بخرد.
اويس گفت : اى عمر! آن كس را كه عقل باشد چنين معامله اى نمى كند، اگر راست مى گوئى
آن (خلافت ) را بينداز تا هر كه خواهد برگيرد.
از سخن اويس دو چيز انسان مى فهمد: 1. خريد و فروش خلافت خلاف عقل است . 2. سخن عمر
مطابق با قلبش نبود و اگر چنين بود امثال معاويه ها را خلافت را به صدها جان مى
فروخت .
روزى عمر از اويس سؤ ال كرد: چرا نيامدى پيامبر صلى الله عليه و آله را ببينى ؟
اويس گفت : آيا تو پيامبر صلى الله عليه و آله را ديده اى ؟ عمر گفت : آرى ديده ام
.
اويس گفت : بلكه لباس پيغمبر صلى الله عليه و آله را ديده اى ، اگر خودش را ديده
اى بگو بدانم آبروى آن حضرت پيوسته بود يا باز و گشاده ؟
عمر نتوانست جواب بگويد.
شايد از اين سؤ ال فهميده شود بيگانگى خليفه با پيامبر صلى الله عليه و آله چقدر
بوده است .
در جنگ صفين اويس ندا داد: اى مردم ما كسانى هستيم كه روى از جنگ نمى گيريم تا بهشت
را بنگريم ، مكرر اين جمله را مى گفت تا تيرى بر قلب مباركش خورد و به شهادت رسيد.
عمار بن ياسر (شهادت 37 ق )
مادرش سميه اولين شهيد در بين زنان اسلام كه بدست ابوجهل به شهادت رسيد و او را
آشفته نمود.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در حق عمار مى فرمايد: عمار سر تا پا مملو از
ايمان است . و نيز فرمود: عمار مع الحق و الحق مع عمار حيث كان
عمار جلدة بين عينى وانفى تقتله الفئة الباغية .(23)
در مجالس المؤ منين آمده است كه نزديك به شهادتش گفت : بار خدايا! من هيچ كارى را
نزديك تر به رضاى شما نمى بينم كه نزديكتر از محاربه و جنگ با اين گروه باشد.
در هنگام شهادت عمار، امام امير المؤ منين عليه السلام بر بالين او آمد و سر او را
به زانوى مبارك نهاده فرمود: كشنده عمار و دشنام دهنده و رباينده سلاح او به آتش
دوزخ معذب خواهد شد. آنگاه بر عمار نماز گذارد و او را بر خاك سپرد طوبى له و حسن
مآب .
خوش دمى كز بهر يار مهربان ميرد كسى
|
چون ببايد مرد بارى اين چنين ميرد كسى
|
چون شهيد عشق را در كوى خود جا مى دهند
|
جاى آن دارد كه بهر آن زمين ميرد كسى
|
جناب عمار در ايام خلافت عمر، والى كوفه شد و در كوفه فضائل امام على عليه السلام
را نشر مى داد، خبر به خليفه رسيد او را عزل نمود، وقتى به مدينه آمد عمر گفت : آيا
از عزل شدن كوفه محزون شدى ؟ فرمود: به منصوب بودن از جانب تو مسرور نبودم تا از
عزل شدن محزون شوم .
مالك بن نويرة
مالك بن نويره به رسول خدا صلى الله عليه و آله عرض كرد: يا رسول الله به من ايمان
بياموز، آن حضرت فرمود: الايمان ان تشهد ان لا اله الا الله و
انى رسول الله و تصلى الخمس و تصوم شهر رمضان و تؤ دى الزكوة و تحج البيت و توالى
وصيى .
هذا و اشار الى على بن ابيطالب عليه السلام :
و اين را كه بعد از من وصيم خواهد بود دوست دارى و اشاره به امام على عليه السلام
كرد. بعد از گفتار حضرت رسول صلى الله عليه و آله مالك برخواست در حاليكه خوشحال و
مسرور بود مى گفت : تعلمت الايمان و رب الكعبه يعنى به
خدا كعبه قسم احكام دين را آموختم .
مورخين آورده اند: بعد از وفات رسول اكرم صلى الله عليه و آله مالك به مدينه آمد سؤ
ال كرد كه بعد پيامبر صلى الله عليه و آله چه كسى اين مقام را دارد؟
تا اينكه ديد ابوبكر روز جمعه بر بالاى منبر رفت و براى مردم خطبه خواند!
مالك طاقت نياورد بعد سؤ ال كرد آيا تو همان برادر تيمى ما نيستى ؟
گفت هستم ، مالك گفت : چه علتى پيش آمد آن وصى حضرت رسول را كه مرا به ولايت او
ماءمور ساخته بود؟
گفتند: اى اعرابى بسيار است كه كارى بعد از كارى حادث مى شود!
مالك گفت : والله هيچ كارى ديگر حادث نشد و بلكه شما در كار خدا و رسولش خيانت كرده
ايد.
بعد به ابوبكر گفت : چه كسى تو را به اين منبر بالا برده در حاليكه وصى پيامبر
نشسته است ؟
ابوبكر با جمله زشت دستور داد كه او را از مسجد بيرون كنند؛ آنوقت قنفذ و خالد بن
وليد او را از مسجد بيرون كردند. مالك با ذكر صلوات بيرون رفت .
شيعه و سنى نقل كرده اند كه خالد بن وليد مالك بن نويره را بى تقصير به شهادت
رسانيد و سر او را از بدنش جدا كرد و با زوجه اش هم بستر شد و نيز طايفه مالك را هم
كشت و زنان آنها را اسير كرد.(24)
سعد بن مالك
سعد بن مالك از جوانان پرشور و انقلابى صدر اسلام بود. او در 17 سالگى به آيئن نبى
اكرم گرويد و در شرايط مشكل قبل از هجرت همه جا مراتب وفادارى خود را به دين اسلام
و مخالفت خويش را با سنن نادرست جاهليت ابراز مى كرد.
سعد مى گويد: من نسبت به مادرم خيلى مهربان و نيكوكار بودم . موقعى كه قبول اسلام
كردم و مادرم آگاه شد روزى به من گفت فرزند، اين چه دينى است كه پذيرفته اى بايد از
آن دست بردارى و به بت پرستى برگردى . و مرا در دين جديدم سرزنش و ملامت نمود.
سعد كه به مادر علاقه زياد داشت با كمال مهربانى و ادب به وى گفت : من از دينم دست
نمى كشم ، و از شما درخواست مى كنم كه از خوردن و آشاميدن خوددارى نكنى ، مادر به
گفته فرزند اعتنا نكرد، يك شبانه روز غذا بخورد و فرداى آن روز سخت ضعيف و ناتوان
شد.
ما در تصور مى كرد كه سعد با آن همه علاقه و مهرى كه نسبت به وى دارد اگر او را با
حال ضعف بيندازد از دين خود دست مى كشد.
به همين جهت روز دوم ، وضع سخن گفتن سعد تغيير كرد. او با منطقى قاطع به مادر گفت :
والله لو كانت لك الف نفس فخرجت نفسا نفسا ما تركت دينى
به خدا قسم اگر هزار جان در تن كشته باشى و يك يك از بدنت خارج شود من از دينم دست
بر نمى دارم .
وقتى مادر از تصميم جدى فرزند آگاه شد و از تغيير عقيده سعد ماءيوس گرديد امساك
خود را شكست و غذا بخورد.(25)
حارث بن عبدالله همدانى
حارث شبى به خدمت حضرت امير مؤ منان عليه السلام رسيد، آن حضرت پرسيد چه چيزى ترا
در اين شب به نزد ما آورده است ؟
حارث عرض كرد: به خدا قسم كه دوستى و محبت بر شما من را به نزدت آورده است !
امام عليه السلام فرمود: اى حارث بدان كسى كه مرا دوست دارد نمى ميرد مگر اينكه در
وقت جان دادن مرا ببيند و به ديدن من اميدوار رحمت الهى گردد و نيز نمى ميرد كسى كه
مرا دشمن دارد مگر آنكه در آن وقت مرا به بيند و از ديدن من عرق خجالت بريزد و در
نااميدى نشيند.
در روايت آمده است كه حارث به امام على عليه السلام عرض كرد: دوست دارم كه به منزلم
آئى تا مرا با اين كار گرامى دارى و از طعام ما ميل فرمائى . امام فرمود: بشرط آنكه
خود را به تكلف و سختى نيندازى . وقتى امام به منزل حارث رفت ، حارث پاره نانى براى
آن حضرت آورد امام عليه السلام شروع به خوردن كرد و حارث عرض كرد كه با من چند
درهمى هست اگر اجازه بفرمائيد. تا چيزى بخرم ، امام فرمود: اين نيز از همان چيزى
است كه در خانه است يعنى عيبى ندارد و تكليف نيست .
زيد بن صوحان العبدى
از فضل بن شاذان روايت است كه : كه زيد از رؤ ساى تابعين و زهاد ايشان بود و چون
عايشه به بصره رسيد به او نامه اى نوشت :
اين كتابتى است از عايشه زوجه پيامبر صلى الله عليه و آله به فرزندش زيد بن صوحان
خالص الاعتقاد وقتى اين نامه بدست شما رسيد مردم كوفه را از نصرت و يارى على بن
ابيطالب باز دار تا امر ديگرم به تو برسد.
وقتى نامه بدست زيد رسيد جواب نوشت : ما را امر كرده اى به چيزى كه به غير آن را
ماءموريم و خود ترك چيزى كرده اى كه به آن ماءمور هستى و السلام .
حجر بن عدى (وفات 60 ق )
در مروج الذهب مسعودى است : عدى بن حاتم به معاويه برخورد كرد و معاويه از او سؤ ال
كرد كه فرزندانت را چه كردى ؟
گفت : آنها در ركاب امام على عليه السلام به شهادت رسيدند.
معاويه گفت : آيا از انصاف است كه فرزندان على زنده بمانند اما فرزندان شما كشته
شوند؟
عدى جواب داد: اى معاويه من انصاف را درباره على عليه السلام رعايت نكردم . زيرا او
كشته شد و من زنده ماندم ، مى بايست جان خود را در زمان حيات فدايش مى كردم .
معاويه گفت : هنوز از قصاص خون عثمان باقى مانده او را برطرف نمى كند مگر خون شريفى
از اشرف يمن ، (غرض معاويه جناب عدى بود.)
عدى فرمود: والله قلبهاى ما كه بغض تو را در سينه هاى ما است دارا مى باشد و
شمشيرهاى ما كه با تو جنگ كرديم به شانه هاى ما مى باشد و بدرستى كه قطع حلقوم و
رسيدن جان به سينه آسانتر است بر ما از شنيدن سخن سويى درباره مولاى مان حضرت على
عليه السلام .
زهير بن قين (شهادت 61 ق )
در سال 16 هجرى در كربلا در ركاب امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد.
بعد از بيانات شب عاشوراى امام حسين عليه السلام اصحاب يكى پس از ديگرى وفا دارى
خود را ابراز مى نمودند. زهير بن قين برخاسته عرضه داشت : به خدا سوگند كه من دوست
دارم كشته شوم آناه زنده گردم دوباره كشته شوم تا هزار مرتبه مرا بكشند و زنده شوم
و در مقابل آن خداوند شما و فرزندان و اهلبيت شما را سالم نگه دارد.
عبدالله بن جعفر طيار (وفات 80 ق )
ابن شهر آشوب روايت كرده است : روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله با عبدالله بن
جعفر كه كودك و در حال بازى بود برخورد نمود كه او خانه از گل مى ساخت حضرت فرمود:
چرا اين خانه را درست مى كنى ؟ گفت مى خواهم بفروشم فرمود كه قيمتش را مى خواهى چه
كار كنى ؟ گفت : رطب مى خرم و مى خورم . حضرت دعا كرد؛ خداوندا در دستش بركت بگذار
و سودش را سودمند گردان .
بعد از آن وقتى بزرگ شد چيزى نخريد كه در آن سودى نكند و مال بسيار زيادى بدست آورد
وجود بخشش وى كه زبان زد مردم بود بسيار زياد بود.
در مرؤ ج الذهب آمده كه وقتى اموال عبدالله بن جعفر تمام شد از خدا طلب مرگ كرد و
غرض كرد بارالها تو مرا عادت به جود و سخا دادى و من عادت نمودم كه مردم را بذل و
بخشش عطا كنم پس اگر مال دنيا را از من قطع خواهى كرد مرا در دنيا باقى نگذار و بعد
از چند روز ديگر از دنيا رحلت كرد.
ابو همدان معروف به قنبر
روزى حجاج بن يوسف ثقفى گفت : من ميل دارم كه يك نفر از محبين على را پيدا كنم و
براى تقرب به خدا خون او را بريزم ، اصحاب حجاج گفتند: ما كسى را قديمى تر از قنبر
غلام على عليه السلام سراغ نداريم .
حجاج گفت او را حاضر كنيد.
وقتى جناب قنبر حاضر شد، حجاج گفت : تو قنبر هستى فرمود: بلى . گفت كنيه ات ابو
همدان است ؟ فرمود: بلى گفت : تو بنده على بن ابيطالب هستى ؟ فرمود: من بنده خدا
هستم و على عليه السلام ولى نعم من است . گفت : از دين على عليه السلام تبرى و بى
زارى بجو.
فرمود: تو مرا راهنمايى به دينى كن كه افضل از دين على عليه السلام باشد.
گفت : حال كه تبرى از دين او نمى جويى ، به هر قسمى كه بخواهى كشتن خود را اختيار
كن ، تا تو را به آن طريق به قتل برسانم .
فرمود: اختيار با خود تو، به هر صورت كه تو مرا به قتل برسانى من هم ترا به همان
شكل به قتل مى رسانم و به تحقيق امير المؤ منين عليه السلام به من فرمود: كه من با
ذبح و سر بريدن به شهادت مى رسم .
ذكوان غلام امام حسين عليه السلام
ذكوان شاعرى توانا و زباندار و حاضر جواب ، شجاع و قويدل و مدافع اهل بيت عليهم
السلام بود.
روزى امام حسين عليه السلام بر معاويه وارد شد، ذكوان نيز در ركاب حضرت بود معاويه
از امام حسين عليه السلام احترام كرد و او را بر جاى خود نشانيد و براى اينكه كينه
ديرينه كه از جنگ جمل ميان على عليه السلام و زبير حاصل شده بود ميان امام حين عليه
السلام و عبدالله بن زبير بر انگيزد به امام حسين عليه السلام گفت : اين مرد را كه
(نشسته اشاره به عبدالله بن زبير) مى بينى ؟ امام سكوت كرد، عبدالله بن زبير به
معاويه گفت : ما منكر فضيلت حسين و قرابت و نزديكى او به رسول خدا صلى الله عليه و
آله نيستم ، اگر مى خواهى فضيلت زبير را بر ابوسفيان بيان كنم ؟
ذكوان غلام امام حسين عليه السلام به سخن آمد و گفت : بلكه اگر سخن بگويد با منطق
سخن خواهد گفت و اگر سكوت مى كند از حلم و بردبارى است و قضاوت را به مردم وامى
گذارد، و من اينك سخن مى گويم ، سپس اشعارى سرود كه خلاصه اش چنين است : چرا از
گذشته سخن مى گوييد كه در سخن از گذشته قضاوتها درست نيايد، زيرا بعضى اظهار حقايق
كوتاهى مى كنند و برخى از درك قاطرند. آخر چه كسى مى تواند خود را با نور درخشان و
ماه تابنده ، فرزند بهترين مردمان مقايسه كند؟
معاويه گفت : ذكوان : راست گفتى ، خدا امثال ترا در ميان موالى زياد گرداند.
اين زبير گفت : اگر حسين عليه السلام سخن مى گفت جوابش را مى داديم يا احتراما سكوت
مى كرديم ، ليكن سخن غلام ، جواب ندارد.
ذكوان گفت : اين غلام بهتر از تو است كه من غلام رسول خدايم كه پيامبر فرمود:
مولى القوم منهم ، غلام هر جمعيتى از ايشان است .(26)
هشام بن حكم (وفات 179 ق )
به دستور هارون الرشيد مجلس مناظره اى را تشكيل مى دهند و متكلمين را جمع مى كنند
همه منتظرند، جناب هشام بن حكم وارد شد، به همه اهل مجلس سلام كرد و براى جعفر
برمكى كه به دستور هارون الرشيد مجلس را بپا كرده بود امتيازى قائل نشد.
در اين هنگام مردى از ميان جمعيت صدا زد: اى هشام ! چرا و به چه دليل ، على را بر
ابوبكر فضيلت مى دهى ؟ در صورتيكه خداوند مى فرمايد: ... دومى
از آن دو نفر پيامبر و ابوبكر كه شب هجرت در غار ثور پنهان بودند وقتيكه در غار
بودند، به رفيقش گفت : اندوهگين مباش خدا با ما است ....(27)
هشام : اى مرد بگو ببينم ، اندوه ابوبكر براى چه و چگونه بود، آيا خداوند از غم و
اندوه او خشنود بود يا ناراضى ؟
آن مرد ساكت ماند و از دادن پاسخ خوددارى كرد.
هشام : اگر گمان مى كنى كه خداوند از اندوه ابوبكر خشنود بوده است ، پس چرا
پيامبر اسلام او را از اين غم و اندوه تهى كرد و فرمود: اندوهگين مباش .(28)
آيا پيامبر او را از كارى كه اطاعت از خدا بود منع مى كرد؟ و اگر مى پندارى كه
آفريدگار نسبت به اندوه ابوبكر رضايت نداشت ، پس چگونه افتخار مى دانى چيزى را كه
برخلاف رضاى خدا بوده است ؟ اى مرد تو خود بهتر مى دانى كه خداوند در اين مورد
فرموده است پس آفريدگار از طرف خود آرامش و اطمينانى به
پيغمبرش و به مؤ منان فرو فرستاد.
آنگاه هشام رو به آن مرد كرد و گفت : شما روايت كرده ايد و ما نيز از پيامبر نقل
كرده ايم كه بهشت مشتاق چهار نفر است : على بن ابيطالب ، مقداد بن اسود، عمار ياسر
و ابوذر غفارى ، در اين روايت نام مولاى ما على بن ابيطالب عليه السلام هست اما جاى
بزرگ شما ابوبكر در آن ميان خالى است .
بنابراين برترى على عليه السلام بر ابوبكر مسلم مى شود.
نيز شما گفته ايد و ما نيز قائليم و توده مردم همه مى گويند: كسانيكه از حريم اسلام
دفاع كردند چهار تن مى باشند: على بن ابيطالب عليه السلام زبير بن عواد، ابو دجانه
انصارى و سلمان فارسى .
در اينجا نام امام ما در صدر قرار گرفته است و ليكن پيشواى شما از اين فضيلت نيز
محروم است و ما به اين جهت رهبر خود را از رهبر شما برتر مى دانيم .
نيز شما قائليد و ما نيز گفته ايم و همه مردم مى گويند:
كه قاريان (عهد پيامبر) چهار نفرند: على بن ابيطالب عليه السلام عبدالله بن مسعود،
ابى بن كعب و زيد بن ثابت كه سرور ما على عليه السلام داراى فضيلت است ولى ابوبكر
از اين موقعيت نيز برخوردار نيست و همين لحاظ ما على را بر او مقدم مى داريم .
ديگر اين كه هم شيعه و هم سنى نقل كرده اند كه : پاكان و پاكيزگان چهار تن مى
باشند: على بن ابيطالب عليه السلام فاطمه ، حسن و حسين ، جايگاه بلند پيشواى ما على
بن ابيطالب عليه السلام در ميان اين بزرگواران مشاهده مى شود ولى پيشواى شما از اين
فضيلت نيز بى بهره است . بدين جهت على عليه السلام بر ابى بكر برترى دارد.
و بالاخره هم شيعه و هم سنى نقل كرده اند كه : شهيدان راه حق چهار تن مى باشند: على
بن ابيطالب عليه السلام جعفر بن ابيطالب ، حمزه و عبيدة بن حارث ، با توجه به اينكه
نام پيشواى ما در سرلوحه نام شهيدان راه حق و حقيقت است ، از اين رو ما على را برتر
و مقدم بر ديگران مى دانيم .
هارون كه بطور مخفى سخنان هشام را گوش مى داد ناگهان طاقت نياورده پرده را به يك سو
زد و جعفر برمكى به مردم دستور داد از خانه بيرون شوند، همگى رفتند در حاليكه سخت
وحشت زده و بيمناك بودند، هارون نيز بر آشفته مجلس را ترك كرد در حاليكه مى گفت :
اين كه بود؟ به خدا قسم او را خواهم كشت و در آتش خواهم سوزانيد!!(29)
البته اين حديث از حضرت عبدالعظيم حسنى نقل شده است .
حسين بن زيد، ذوالدمعة (وفات يا 191 ق )
حسين بن زيد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام مكنى به ابى عبدالله
و ملقب به حسين ذوالدمعة يا ذوالعبرة نوه امام سجاد عليه السلام و پسر زيد شهيد است
كه در سال 114 يا 115 در شام متولد و در سنه 190 يا 191 در سن 76 سالگى در مدينه
طبيه در گذشت و در همانجا بخاك سپرده شد.
دمع و عبر، هر دو به معناى اشك ريختن است و ذوالدمعه و ذوالعبرة يعنى صاحب اشك .
پسرش يحيى روايت مى كند كه مادرم به پدرم گفت : چرا اين قدر گريه مى كنى ؟ پدرم
پاسخ داد: آيا دو تير و آتش ، سرور و شادى براى من باقى گذاشته است ؟! دو تير اشاره
است به شهادت پدر و برادرش و آتش كنايه از آتش جهنم است .(30)
جنيد و كشتن فارس قزوينى
جنيد گويد: كسى از طرف امام هادى عليه السلام برايم خبر آورد كه امام ترا دستور
داده تا فارس را بكشى ، گفتم : تا وقتى از زبان امام نشنوم اقدام نمى كنم ، پس از
آن كه پاسخ من به امام هادى عليه السلام رسيد مرا احضار كرد و فرمود: بايد فارس را
بكشى و مبلغى به من داد و فرمود: با اين پول سلاحى تهيه كن و به من نشان ده ، رفتم
شمشيرى خريدارى نمودم ، خدمت امام ارائه دادم ، فرمود: اين خوب نيست آن را برگردان
و سلاح ديگرى بخر، بار دوم ساطور خريدم امام آن را پسنديد و فرمود: خوب است ، به
قصد كشتن فارس خارج شدم ، بين نماز مغرب و عشا از مسجد خارج شدم ، با ساطور ضربتى
بر سرش زدم كه فريادش بلند شد، با ضربه ام كارش تمام شد، ساطور را از دست انداختم .
در اثر صداى او جمعيت اجتماعى كردند، چون جز من كسى آنجا نبود مرا گرفتند و چون
سلاحى نداشتم رهايم كردند و به بركت توجه امام ، ساطور مفقود شد مردم به جستجو
پرداختند، حتى كوچه و خانه هاى نزديكى را جستجو كردند ليكن اثرى نيافتند.(31)
حجاج بن عمرو بن غذيه انصارى
او از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله و از خواص ياران امير المؤ منين عليه
السلام و از كسانى است كه در تمام حالات با كمال جديت از آن حضرت پشتيبانى كرده است
حجاج بن عمرو مردى با شهامت و دلير بود، وقتى از جانب امير المؤ منين عليه السلام
ماءمور شد تا نامه اى براى معاويه ببرد، پس از آن كه نامه را به معاويه رسانيد،
گويا در مسجد بوده است ، زمينه را براى سخنرانى آماده ديد، جلو روى معاويه سر پا
ايستاد، به مردم شام چنين خطاب كرد: اى مردم ، سه چيز را با سه چيز مقايسه كنيد سپس
خود قضاوت نمائيد: شام هرگز از نظر موقعيت دينى به مدينه نمى رسد و معاويه با على
هم طراز نيست ، شما مردم شام نيز با مهاجرين و انصار برابر نيستند.(32)
سيد رضى (وفات 406 ق )
سيد رضى روزى نزد الطايع بالله نشسته بود و بى اعتنا به جاه و جبروت ، خليفه محاسن
خود را به دست گرفت ، به طرف بينى بالا مى برد. خليفه خواست كه بر سيد طعنه بزند و
قدرت پرزرق و برقش را به رخ او بكشد، رو به سيد كرد گفت :
گمان مى كنم بوى خلافت را استشمام مى كنى ؟
سيد رضى با همان متانت و شجاعت هميشگى پاسخ داد: بلكه بوى نبوت را استشمام مى نمايم
.
(33)
شيخ مفيد (وفات 413 ق )
نورانيت علم و دانش و اخلاص در وجود شيخ به درجاتى او را فرا گرفته كه وقتى فتوايى
را به طور غير عمد و به اشتباه جواب داد حضرت ولى عصر (عج ) خود با پيغامى آن را
اصلاح فرمود پس از مدتى كه مرحوم شيخ مفيد آگاه شد و در پى آن از دادن فتوا منصرف
گرديد، آن حضرت طى نامه اى خطاب به مرحوم مفيد فرمود:
بر شماست كه فتوا بدهيد و بر ماست كه شما را استوار كرده و
نگذاريم در خطا بيفتيد.
نقل كرده اند كه : مساءله اى فقهى بين استاد و شاگردش سيد مرتضى بحث گرديد كه استاد
نظرى و شاگرد نظرى ديگرى داشت . با بحث و ارائه دليل مشكل حل نشد، هر دو راضى به
قضاوت امام مؤ منان عليه السلام شدند،
مساءله را بر كاغذى نوشته و بالاى ضريح مقدس حضرت گذاردند. صبح روز بعد كه كاغذ را
برداشتند دست خطى مزين به چنين نوشته اى ديدند كه :
اءنت شيخى و معتمدى و الحق مع ولدى علم الهدى
(34)
(اى شيخ مفيد) تو مورد اطمينان من هستى و حق با فرزندم سيد مرتضى ،
علم الهدى است .
برخى بر اين باورند كه در طول 30 سال ، 30 توقيع و نامه شريف از ناحيه مقدس حضرت
ولى عصر (عج ) براى شيخ مفيد صادر شده كه در عنوان بسيارى اين جمله نورانى ديده مى
شود: برادر گرامى و استوار؛ شيخ مفيد.(35)
در اواخر ماه صفر 416 هجرى بود كه نامه اى از ناحيه مقدسه به شيخ مفيد فرستاده شد.
للاخ السديد و الولى الرشيد الشيخ المفيد...برادر
گرامى ، استوار و دوست راه يافته شيخ مفيد...(36)
در نامه اى ديگر در 23 ذى حجه از طرف امام عصر (عج ) به شيخ مفيد رسيد كه چنين آمده
است :
بسم الله الرحمن الرحيم سلام الله عليك ايها الناصر للحق
الداعى اليه بكلمة الصدق
(37)
بنام خداوند بخشنده بخشايشگر، سلام خدا بر تو اى يارى كننده حق و دعوت كننده و به
سوى او كسى كه با صدق و راستى به سوى خدا دعوت مى كنى ...
سيد مرتضى (وفات 440 ق )
وصيت به نماز:
سيد مرتضى در وصيت و سفارش خود چنين آورده است : تمام نمازهاى
واجب مرا كه در طول عمرم خوانده ام به نيابت از من دوباره بخوانيد.
وقتى اين سفارش ايشان نقل شد نزديكان و اطرافيان شگفت زده شدند و پرسيدند چرا؟ شما
كه فردى وارسته بوديد و اهميت فوق العاده اى به نماز مى داديد.
سيد در پاسخ فرمود: آرى من علاقمند به نماز بلكه عاشق نماز و راز و نياز با خالق
خود بودم و از اين راز و نياز هم لذت فراوان مى بردم ، از اين رو هميشه قبل از فرا
رسيدن وقت نماز لحظه شمارى مى كردم تا وقت نماز برسد و اين تكليف الهى را انجام دهم
و به دليل همين علاقه شديد و لذت از نماز، وصيت مى كنم كه تمام نمازهاى مرا دوباره
بخوانيد زيرا تصور من اين است كه شايد نمازهاى من صد در صد خالص براى خدا انجام
نگرفته باشد بلكه در صدى از آنها به خاطر لذت روحى و معنوى خودم به انجام رسيده
باشد! پس همه اينها را قضا كنيد چون اگر يك درصد از نماز هم براى غير خدا انجام
گرفته باشد شايسته درگاه الهى نيست . و مى ترسم به همين سبب اعمال و راز و نيازهاى
من مورد پذيرش خداى منان قرار نگيرد.
ابوريحان بيرونى (وفات 440 ق )
به هنگام احتضار ابوريحان ، مرد فقيهى به ملاقاتش رسيد سؤ الى از فقيه كرد آن فقيه
بيان داشتند حال چه وقت پرسش است . ابوريحان گفت : من مى دانم كه در حال احتضارم .
ولى آيا بميرم بهتر است يا بميرم و بدانم بهتر است يا بميرم و ندانم ؟ بالاخره
خواهم مرد، پس بدانم و بميرم بهتر است .
آن فقيه جواب مساءله را داد و مى گويد: هنوز به خانه نرسيده بودم كه صداى گريه و
ناله از منزل ابوريحان برخاست و گفتند: ابوريحان وفات كرد.(38)
سيد بن طاووس (وفات 664)
فقيه پاك راءى حله در كتاب مهج الدعوات خاطره اى از سفر به سامراء را چنين بازگو مى
كند:
در شب چهارشنبه سيزدهم ذيقعده سال 638 در سامرا بودم .
سحرگاهان صداى آخرين پيشواى معصوم حضرت قائم عليه السلام را شنيدم كه براى دوستانش
دعا مى كرد و مى گفت :
پروردگارا! آنها را در روزگار سرفرازى ، سلطنت ، چيرگى ، و دولت ما به زندگى باز
گردان .(39)
او سحرى ديگر در سرداب سامرا صداى مولايش را آشكارا شنيد كه براى پيروانش دعا مى
كرد و پروردگار خود را چنين مى خواند:
پروردگارا! شيعيان از پرتو نور ما و باقيمانده گل وجود ما
آفريده شده اند و گناهان فراوانى به پشتگرمى دوستى و ولايت ما انجام داده اند. پس
گر گناهانشان ميان تو و آنها فاصله اى پديد آورده ميان آنها را اصلاح كن و
گناهانشان را از خمس ما جبران فرما. پروردگارا! آنها را از آتش دور كرده ، در بهشت
جاى ده و همراه دشمنان ما در خشم و عذاب خويش نيفكن .(40)
شيخ شهاب الدين سهروردى (وفات 590 - 581 ق )
جهان هيچگاه ، از حكمت ، و از وجود كسى كه قائم به حكمت باشد، و حجج و بينات خدا
نزد او باشد، خالى نبوده است . و اين چنين كسى ، خليفه خداست در زمين و تا زمين و
آسمان برپاست ، چنين خواهد بود.(41)
مقدس اردبيلى (وفات 933 ق )
يكى از شاگردان مرحوم مقدس اردبيلى كه فردى دانشمند و پارسا بود مى گويد:
من در مدرسه اى كه حجره هاى آن در صحن مطهر امير مؤ منان على عليه السلام قرار داشت
، سكونت كرده ، به فرا گرفتن علم اشتغال داشتم .
در يكى از شبهاى تاريك پس از آنكه از مطالعه فارغ شدم از حجره برون آمدم و به اطراف
نگاه مى كردم كه ناگهان ديدم مردى با سرعت به طرف قبه مبارك مى رود. با خود گفتم
شايد اين مرد مى خواهد به حرم دستبرد بزند و قنديلهاى حرم مطهر را به يغما ببرد! به
ناچار به طورى كه او متوجه نشود. تعقيبش كردم ديدم به طرف در حرم مبارك رفت و اندكى
توقف كرد. بلافاصله قفل در گشوده شد و بر زمين افتاد و در باز شد و او وارد گرديد و
بعد در دوم و سوم نيز به همان صورت باز شد. ديدم آن مرد به كنار مرقد مطهر مشرف شد،
سلام عرض كرد و از جانب قبر مطهر پاسخ داده شد. من صدايش را شناختم و متوجه شدم با
امام عليه السلام درباره كسى يكى از مسائل علمى گفتگو مى كند، پس از آنكه پاسخ خود
را شنيد از آنجا بيرون آمد. من هم در تعقيب او حركت كردم . وقتى به دروازه شهر
رسيد، هوا روشن شده بود. پس از آنكه از دروازه خارج شد با صداى بلند او را مورد
خطاب قرار داده ، گفتم : اى مولا ما، من از آغاز تا انجام كار همراه شما بودم ،
اينك بفرماييد آن دو بزرگ كه با آنها درباره مسائل علمى صحبت مى كرديد چه كسانى
بودند؟ مقدس وقتى اين درخواست را شنيد، پس از آن كه تعهدات لازم را گرفت كه تا موقع
حياتش به كسى اطلاع ندهم ، فرمود: اى فرزند من ! بسيارى از اوقات مسائل مختلفى براى
من گنگ و مبهم مى ماند، پس در هنگام شب به مرقد مطهر امير مؤ منان عليه السلام مى
روم و مساءله را براى حضرت مطرح و جوابش را دريافت مى كنم . امشب نيز بر طبق معمول
به حضور انور شرفياب شدم و حضرت مرا به صاحب الزمان (عج ) حواله كرد و فرمود:
فرزندم مهدى (عج ) در مسجد كوفه است ، به حضورش برس و پاسخ مسائل خود را از آن
استدعا كن . آن آقايى را كه در مسجد كوفه ديدى حضرت مهدى (عج ) بود.(42)
شهيد ثانى (شهادت 966 ق )
بايد دانست كه آموختن مسائلى كه در كتب فقهى آمده است در نزد خدا فقه نيست . فقه در
نزد خداوند، درك جلال و عظمت خدا است و اين علم است كه خوف و هيبت خدا را در دل
انسان حاضر مى كند، و شخص را اهل خشوع و تقوى مى سازد.(43)
شيخ بهائى (وفات 1030 ق )
همكارى مجتهدان شيعه با پادشاهان صفوى فقط و فقط براى ترويج دين بود.
امام خمينى رحمه الله در اين باره مى فرمايد:
يك طايفه از علماء، اينها گذشت كرده اند از يك مقاماتى و متصل شده اند به سلاطين ،
ليكن براى ترويج ديانت و ترويج تشيع اسلامى ، (با سلاطين ) ترويج مذهب حق ، اينها
متصل شده اند به يك سلاطين و اين سلاطين را وادار كرده اند، خواهى نخواهى براى
ترويج مذهب تشيع .
اينها آخوند دربارى نبودند. اين اشتباهى است كه بعضى نويسندگان ما مى كنند... اينها
اغراض سياسى داشتند. اغراض دينى داشتند. نبايد تا يكى كس به گوشش خورد كه مثلا
علامه مجلسى محقق ثانى شيخ بهائى (رضوان الله عليهم ) با اينها روابط داشتند و مى
رفتند سراغ اينها، همراهيشان مى كردند، خيال كند كه اينها مانده بودند براى جاه ...
آنها گذشت كردند، گذشت . يك مجاهده نفسانى كرده اند براى اينكه مذهب را به وسيله
آنها، به دست آنها ترويج كنند.(44)
نوشته اند: زمانى شيخ بهائى به همراه گروهى از شاگردانش براى خواندن فاتحه به
قبرستان رفت ، بر سر قبرها مى نشست و فاتحه اى نثار گذشتگان مى كرد، تا اينكه به
قبر بابا ركن الدين
(45) رسيد. آوايى شنيد كه سخت او را تكان داد. از شاگردانش پرسيد: شنيديد
چه گفت ؟ گفتند: نه ، شيخ بعد از آن ، حال ديگرى داشت همواره در حال دعا و گريه و
زارى بود. گرچه او هيچ گاه از عبادت غافل نبود ولى اكنون بيش از پيش به مناجات و
دعا اهميت مى داد. مدتى بعد يكى از شاگردانش از او پرسيدند آن روز چه شنيدى ؟ او
گفت : به من گفتند آماده مرگ باشم .(46)
ملاصدرا (وفات 1050 ق )
با گمنامى و شكسته حالى به گوشه اى خزيدم . دل از آرزوها بريدم و با خاطرى شكسته به
اداى واجبات كمر بستم و كوتاهيهاى گذشته را در برابر خداى بزرگ به تلافى برخاستم .
نه درسى گفتم و نه كتابى تاءليف نمودم زيرا اظهار نظر و تعريف در علوم و فنون و
القاى درس و رفع اشكال و شبهات و...
نيازمند تصفيه روح و انديشه و تهذيب خيال از نابسامانى و اختلال ، پايدارى اوضاع و
احوال و آسايش خاطر از كدورت و ملال است و با اين همه رنج و ملالى كه گوش مى شنود و
چشم مى بيند چگونه چنين فراغتى ممكن است ...
ناچار از آميزش و همراهى با مردم دل كندم و از انس با آنان ماءيوس گشتم تا آنجا كه
دشمنى روزگار و فرزندان زمانه بر من سهل شد و نسبت به انكار و اقرارشان و عزت و
اهانتشان بى اعتنا شدم . آنگاه روى فطرت به سوى سبب ساز حقيقى نموده ، با تمام وجود
در بارگاه قدسش به تضرع و زارى برخاستم و مدتى طولانى بر اين حال گذراندم .(47)
صدرالمتاءلهين در طى نامه اى از كهك قم به استادش مرحوم مير داماد وضع روحى خود را
چنين ترسيم مى كند:
و اما احوال فقير بر حسب معيشت روزگار و اوضاع دنيا به موجبى است كه اگر خالى از
صعوبتى و شدتى نيست ... اما بحمدالله كه ايمان به سلامت است و در اشراقات علميه و
افاضات قدسيه و ارادت الهيه ... خللى واقع نگشته ... از حرمان ملازمت كثير السعادة
بى نهايت متحسر و محزون است . روى طالع سياه كه قريب هفت هشت سال است كه از ملازمت
استاد الاماجد و رئيس محروم مانده ام و به هيچ روى ملازمت آن مفخر اهل دانش و
بينش ميسر نمى شود... به واسطه كثرت وحشت از صحبت مردم وقت و ملازمت خلوات و مداومت
بر افكار و اذكار بسى از معانى لطيفه و مسائل شريفه مكشوف خاطر عليل و ذهن كليل
گشته ...(48)
صدرالمتاءلهين در كتاب اسفار چنين مى گويد: حاشا كه احكام و
مقررات بر حق و تابناك شرعى با معارف بديهى و يقينى عقلانى ، ناهماهنگ باشد و نابود
باد فلسفه و حكمتى كه قواعد و يافته هايش مطابق با كتاب الهى و سنت نبوى نباشد.(49)
ملا محمد تقى مجلسى (وفات 1070 ق )
ملا محمد تقى مجلسى در اجازه نامه اى كه در سالهاى آخرين عمر برا فرزندش علامه محمد
باقر مجلسى نوشت راه او را كه ادامه راه خودش بود براى وى چنين ترسيم كرد: پس به
درستى كه من ، او و نفس خطا كار خود را به تقواى خداى تبارك و تعالى وصيت مى كنم :
كه آن وصيت خداى تعالى به انسانهاى اولين و آخرين است . و اينكه مراقبت خود را بذل
كند و اخلاص در علم و عمل داشته باشد كه : به درستى مردم همگى هلاك مى شوند.
مگر عالمان و عالمان فرهنگى هلاك مى شوند، مگر عاملان به علم خود، و عاملان همگى
هلاك مى شوند، مگر مخلصان و مخلصان نيز در معرض خطرى بزرگ قرار دارند. و اينكه در
هر روز جزئى از قرآن عظيم را با تدبير و تفكر بخواند. در هر روز وصيت مولاى ما امير
مؤ منان عليه السلام به فرزندش امام حسن عليه السلام ، سرور جوانان بهشت ، را كه در
نهج البلاغه ذكر شده (و در كتابهاى ديگر آمده ).
ملاحظه نمايد و به آن و ديگر وصاياى آن حضرت و ائمه معصومين (صلوات الله عليهم
اجمعين ) عمل نمايد.
رياضت و جهاد با نفس را ترك نكند كه خداى تعالى فرموده : و
الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا و ان الله لمع المحسنين .(50)
و كسانى كه در راه ما مجاهده كردند، به يقين ما آنان را به راههاى خود هدايت مى
كنيم و به درستى كه خداوند با احسان كنندگان است .
(51)
فيض كاشانى (وفات 1091 ق )
فيض احسان بى پايان تو را چگونه شكرگزارم كه از من ناتوان نمى آيد و زبان ثناى عظمت
و كبرياى تو از كجا آرم ، چون اين زبان آن را نمى شايد. طوطى جان در هواى تو با
شكر، شكر تو مى جويد و بلبل روح در گلزار فتوح به نواى عجز و انكسار، ثناى كبرياى
تو مى گويد: خيال جمال رخسارت قهرمان عشق را بر قلوب مشتاقان ديدارت گماشته تا جز
تو نبينند و كلك بدايع آثارت از قلم حقايق انجام الهام بر الواح ارواح اهل عرفان
نگاشته تا با غير ننشينند...
... در اين مجموعه كه گلزارى است از عالم قدس ، گلهاى رنگارنگ شكفته و در آن گلها،
مل هاى گوناگون نهفته ، از آن گلها نفخه هاى جانفزاى روحانى به مشام اهل دل مى وزد
تا هزار دستان چمن انس را بر تو ترنم دارد و از آن مل ها طربهاى حيات بخش ربانى به
روان مشتاقان مى رسد تا مى پرستان ميكده قرس را در اهتزاز آرد.(52)
علامه مجلسى (وفات 1111 ق )
فقيه در اخبار آل محمد صلى الله عليه و آله ، بيشتر به معناى عالمى است كه اهل عمل
باشد، و عيوب و آفات نفس را بشناسد، و دل از دنيا بر گرفته و زهد پيشه كرده باشد و
همواره شيفته نعمت جاويد قرب و وصال خدا باشد.(53)
وحيد بهبهانى (وفات 1205 ق )
قرآنى به خط ميرزاى نيريزى ، كه جلد آن به ياقوت و الماس و زبر جد و ساير سنگهاى
گرانبها آراسته بودند، از سوى آقا محمد خان قاجار براى آقا فرستاده شد. آورندگان
قرآن به منزل آقا رفته ، در كوفتند آقا در را باز كرد و در حالى كه قلم به دست
مباركش بود به فرستادگان دربار نگريست و فرمود: چه كار داريد؟
گفتند: حضرت سلطان قرآنى برايتان فرستاده است . آن حضرت نگاهى به قرآن آراسته كرده
و فرمود: اين زينتها چيست كه بر جلد آن قرار گرفته ؟
استاد فرمود: چرا كلام خدا را چنين كرده ، سبب حبس و تعطيل آن مى شويد: آنها را از
جلد قرآن جدا كرده ، بفروشيد و قيمتش را ميان دانشجويان علوم دينى و تهيدستان قسمت
كنيد.
فرستادگان دربار گفتند: قرآن را بپذيريد، به خط ميرزاى نيريزى است و بهاى بالايى
دارد.
استاد فرمود: هر كس قرآن را آورده ، آن را نزد خويش نگهدارد و پيوسته تلاوت كند.
يگانه روزگار با اين سخن در را بست و پى كار خويش رفت .(54)
ملا مهدى نراقى (وفات 1209 ق )
در ميان دانشمندان علم اخلاق ، نراقى نخستين شخصى است كه به اين موضوع اساسى توجه
خاصى نشان داده و ديگران نيز از وى الگو گرفته اند او در بخشى از اين بحث مهم چنين
مى نويسد: براستى بدن انسان مادى و فناپذير، ولى روح او جاودانى است به همين خاطر
اگر اين روح با اخلاق خوب آراسته گردد، در سعادت ابدى از نعمتهاى الهى بهره مند مى
شود و اگر خود را آلوده به پليديها كرد در عذاب هميشگى غوطه ور خواهد شد.(55)
ملا مهدى در جاى ديگر بيان مى كند:
آگاه به احوال روزگار مى داند، آداب درس خواندن و درس دادن در
ميان مردم غريب مانده و افراد خبره برآنند. روزگار و مردم اش فاسد شده اند و كسانى
بر مسند تدريس تكيه زده اند كه دانش شان اندك و نادانى شان بيشتر است . جايگاه دانش
و دانشمند سقوط كرده و آداب دانش آموزى در ميان جويندگان از ميان رفته است .(56)
ملا احمد نراقى :
شكى نيست كه حصول ملكه اجتهاد و فهم آيات و اخبار و كلمات علماى ابرار، موقوف است
به تكميل قوه نظريه و تشحيذ ذهن مى گردد. پس تاءمل در اين امور از ابتداء از براى
طالب فى الجمله مطلوب و سعى در آن ها مرغوب است و بسا باشد كه لازم باشد. بلكه
مقصود آن است كه در اين امور به قدر ضرورت اكتفا كند. پس اگر تا ممكن باشد تشحيذ
ذهن مطلوب و تقويت قوه نظر مستحسن باشد بايد آدمى همه عمر خود را صرف آن كند.(57)
مرحوم ملا احمد نراقى
معلم در تعليم قصد تقرب به خدا داشته باشد و غرض او از درس
گفتن جاه و رياست و بزرگى و شهرت و مقصودش مجمع آرايى و منظورش خودنمايى نباشد يا
طمع وظيفه سلطان يا مال ديگران او را به تعليم وا نداشته باشد. بلكه منظور او به
غير از ارشاد و احياى دل هاى مرده و رسيدن به ثواب هاى پروردگار چيزى نباشد.(58)
او مى گويد: از همراهى و همنشينى جاهلان و فرومايگان بپرهيز و از همنشينى كسانى كه
دائما در پى نام و نانند بگريز كه دلت را سياه مى كند... بر تو باد به قناعت و كفاف
و دورى از اسراف كه قناعت ، گنجى پايان ناپذير است .(59)
سيد بحرالعلوم (وفات 1212 ق )
شعر عربى را در رثاى سالار شهيدان عليه السلام سروده كه ما به معانى اش مى
پردازيم .
اين چه حادثه بزرگى است كه از بزرگى آن كوه و بيابان متزلزل شده است .
اين ناله ها از چه بلند است ! گويا ناله ها از سوز قلبها زبانه مى كشند.
چه شده است كه چشمه هاى اشك ديده ها جارى است و جويبارى از آن ها
بر روى بهوش اند و مست نيستند.
(60)
روزى مرحوم علامه بحرالعلوم وارد حرم مطهر امام امير مؤ منان عليه السلام شد و سپس
اين شعر را زمزمه كرد:
پس تز آن از بحرالعلوم سبب خواندن اين شعر را پرسيدند و فرمود: وقتى وارد حرم حضرت
على عليه السلام شدم ديدم مولايم حضرت حجة بن الحسن (عج ) در بالاى سر به آواز بلند
قرآن تلاوت مى كند. وقتى صداى آن بزرگوار را شنيدم اين شعر را خواندم .
(61)
فقيه عالم بزرگ صاحب مفتاح الكرامة شبى از شبها در خانه خويش مشغول شام خوردن بوده
است . كسى در خانه او را مى كوبد سيد مى شناسد كه كوبنده در خادم استادش علامه
بحرالعلوم است بشتاب مى رود و در را باز مى كند. خادم مى گويد: شام بحرالعلوم را
نزد او گذاشته اند او نمى خورد و منتظر شماست . سيد جواد عاملى به تعجيل به
خانه بحرالعلوم مى رود. همينكه وارد مى شود چشم بحرالعلوم به او مى افتد فرياد مى
زند:
آيا از خدا نمى ترسى ؟ آيا خدا را مراقب خود و اعمال خود نمى دانى ، از خدا شرم نمى
كنى ؟
آقا! چه روى داده است ؟
مى خواستى چه روى بدهد؟ مردى در همسايگى تو زندگى مى كند بى بضاعت ، او تاكنون هر
شبانه روز مقدارى خرماى زاهدى از بقال محل نسيه مى گرفت و با عيال خود، با آن خرما،
گذران مى كرد. و جز اين تمكينى نداشت . حالا يك هفته است كه خانواده او جز خرما
چيزى نخورده اند. امروز مرد به بقال رجوع مى كند تا از همان خرما براى خوراك شب خود
و خانواده اش بگيرد، بقال مى گويد: قرض تو زياد شده است
. مرد گرسنه و بى شام . با اين وضع تو سرگرم شام خوردن بودى ؟ در حالى كه اين مرد
همسايه تو است و تو او را مى شناسى ، فلانى است .
آقا! والله از حال او اطلاع نداشتم .
بحرالعلوم مى گويد:
اطلاع نداشتى ؟ چرا اطلاع نداشتى ؟ همه خشم من از همينجاست . چرا از حال برادران و
همسايگانت بيخبر بمانى و از حال و روزگار آنان جويا نشوى و آگاه نگردى ؟ سيد جواد!
اگر از حال اين مرد بينوا مطلع بودى و اينگونه با خيال راحت ، خود را به خوردن شام
مشغول شده بودى ، يهودى بودى ، بلكه كافر بودى ، ديگر تو را مسلمان به حساب نمى
آوردم .(62)
حاج ملا هادى سبزوارى (وفات 1289 ق )
نقل شده كه ناصر الدين شاه در سبزوار به خانه مرحوم ملا هادى سبزوارى رفت و بر روى
حصيرى كه فرش اطاق تدريس بود نشست . از قول شاه نقل مى كنند كه : من گفتم ناهارى
بياورند تا خدمت شما صرف طعام كرده باشيم . حاجى بدون اينكه از محل خود حركتى بكند،
خادم خود را امر به آوردن ناهار كرد.
خادم فورا يك طبق چوبين ، با نمك و دوغ با چند قاشق و چند قرص نان آورد، و پيش ما
گذاشت .
حاجى نخست آن قرص نانها را با كمال ادب بوسيد و بر روى پيشانى گذاشت و شكر بسيار از
ته دل بجا آورد، سپس نانها را توى دوغ ريخت ، يك قاشق پيش ناصر الدين شاه گذاشت و
گفت : شاه بخور كه نان حلال است .(63)
شيخ انصارى (وفات 1298)
در سال 1266 مرد بزرگى كه در بستر آرميده بود و تاريخ او را به بزرگى ياد مى كند او
استاد شيخ انصارى مرحوم صاحب جواهر بود كه پس از يك عمر 70 ساله موعود لقاء فرا
رسيده بود، جماعتى از علماء و بزرگان شيعه براى تعيين تكليف مرجعيت و زعامت دينى
جامعه اسلامى بحضورش رسيده بودند.
مرحوم صاحب جواهر با لحنى شيرين پرسيد: بقيه علماء محترم كجا هستند؟ به عرض رسيد كه
علماء حوزه همه در خدمت شما هستند، فرمود: عالمى در اين شهر نجف است كه در اين جمع
نيست !
فرمود: او ملا مرتضى است . عده اى به فرمايش صاحب جواهر به جستجوى شيخ مرتضى
پرداختند تا او را در حرم امام على عليه السلام يافتند، او به حرم رفته بود تا براى
سلامتى استادش دعا كند و او را براى اسلام و مسلمين حفظ نمايد.
جريان به شيخ انصارى رسيد، شيخ به حضور صاحب جواهر رسيد حال ايشان را پرسيد و به
حضار سلام نمود و احترام گذاشت و سپس در گوشه اى از مجلس نشست ، صاحب جواهر نفسى
عميق كشيد و رو به حضار نمود و فرمود: اين مرجع شما بعد از من است و آنگاه رو به
شيخ انصارى نمود، فرمود اى شيخ احتياط خويش را در مسائل كم نما شيخ انصارى گفت : اى
استاد صلاحيت زعامت دينى را ندارم .
علتش را پرسيدند: گفت از من كسى سزاوارتر و شايسته تر هست كه بايد امر زعامت و
مرجعيت شيعه را بپذيرد، و آن استاد سعيد العلماء مازندرانى است . وقتى اصرار علماء
براى زعامت شيخ زياد شد او گفت من نامه اى براى سعيد العلماء مازندرانى مى نويسم و
بعد تكليف را مشخص مى كنم !
شيخ انصارى نامه اى نوشت بدين مضمون :
مسئله مرجعيت شيعه و زعامت دينى بعد از آيت الله صاحب جواهر مى خواهد به من محول
گردد اما شما را از خود اعلم مى يابم لذا بر شيعه واجب است كه از شما تقليد نمايند.
نامه شيخ انصارى به سعيد العلماء رسيد، در جواب شيخ نوشت :
... آرى آنگونه كه نوشته بودى من در زمانيكه در محضر درس شريف العلماء بودم اعلم از
تو بودم اما اينك امتيازات شما بيشتر است زيرا من سالها است كه درس و بحث را رها
نموده و به حل و فصل امور مردم در ايران مشغولم نه تدريسى ، نه تاليفى و تصنيفى اما
شما هم اهل تدريس و هم اهل تاءليف هستى ، پس شما اعلم از من هستى و بر شيعه واجب
است از شما تقليد نمايد و امور زعامت و مرجعيت تسليم شما باشد.
نامه بدست شيخ رسيد، با خواندن نامه شيخ شروع به گريستن نمود، به حرم حضرت امام على
عليه السلام مشرف شد، و شروع به گريه و استغاثه نمود كه توان انجام اين امر عظيم و
خطير را بيابد. و 15 سال زعامت دينى و مرجعيت را دارا بود.
شيخ انصارى مثل فقيرترين مردم زندگى مى كرد. آن روزى كه مى ميرد با آن ساعتى كه به
صورت يك طلبه فقير دزفولى رفته نجف هيچ فرقى نكرده است .
يك نفر به او مى گويد آقا تو خيلى هنر مى كنى . اين همه وجوهات به دست تو مى آيد
هيچ دست به آن نمى زنى . مى گويد چه هنرى كرده ام ؟ مى گويند هزار اين بالاتر! مى
گويد: حداكثر كار من كار خركچيهاى كاشان است كه مى روند اصفهان و بر مى گردند. آيا
خركچيهاى كاشان كه پول به آنها مى دهند كه برويد از اصفهان كالا بخريد بياييد كاشان
هيچ وقت شما ديده ايد كه به پول مردم خيانت كنند؟ من يك امينم ، حق ندارم (در مال
مردم دست ببرم ).(64)
سيد محمد حسن شيرازى (ميرزاى بزرگ ) (وفات 1312 ق )
پس از وفات شيخ انصارى در سال 1281 مردم به منظور تعيين تكليف در امر تقليد مرتبا
به شاگردان او مراجعه مى كردند به همين جهت عده اى از علماء بزرگ در منزل ميرزا
حبيب رشتى جلسه اى تشكيل دادند: همگى بر آن ديدند كه ميرزاى شيرازى صلاحيت تقدم بر
ديگران را دارد، وقتى به او اطلاع دادند چنين گفت :
من آمادگى انى مهم را ندارم و به آنچه مردم نياز دارند مستحضر نيستم ، جناب آقاى
شيخ حسن نجم آبادى فقيه زمانه و شايسته تر از من بدين كار است .
مرحوم نجم آبادى در پاسخ ميرزا گفت : به قسم اين امر (پذيرفتن مرجعيت ) بر من حرام
است ولى بالخصوص براى شما يك واجب عينى است ؛ زيرا مرجعيت و زعامت دينى شايسته جامع
الشرايط، عاقل سياستمدار، آشنا به امور اجتماعى مى باشد و اين خصوص جز در شما در
شخص ديگرى جمع نيست . سپس هر كدام از حاضرين همين نكته را تاءكيد كرده و بر وجوب
تصدى اين امر از جانب ميرزا حكم كردند.
ميرزا در مجاهدت معروف بود من جمله فتواى تحريم تنباكوى ايشان است .
بسم الله الرحمن الرحيم
اليوم استعمال تنباكو و توتون ، باى نحو كان ، در حكم محاربه با امام زمان (عج )
است .
(65)