ايـن را نـيـز اضـافه كنيم كه
قوانين دينى مبتنى بر دو جز او پاداش (و كيفر) است ، يكى دنـيـوى و
ديـگـر اخـروى . و انسان يكتاپرست مى داند كه دومى بزرگتر و مهمتر از
اولى است ، هم در جهت پاداش و هم در جهت كيفر. و اگر كسى بتواند از
عقوبت نخستين رهايى پيدا كند، هرگز از عقوبت دوم خلاص نخواهد شد.
بنابراين ، از امتيازهاى اعتقاد توحيدى آن است كه به عملى شدن قوانين و
دستورهاى دينى مـى انـجـامـد. و ايـن عـمـلى شـدن به صورتى است كه
زندگى فردى و اجتماعى هر دو را شامل مى شود؛ و از اين راه مصلحت عمومى
و سعادت فراگير تحقق پيدا مى كند.
6ـ مـنـشـاء الاهـى حـقـوق : مـنـشـاء نـخـسـتـيـن بـراى هـمـه حـقـهـا
در جـهان بينى الاهى ، خداى مـتـعـال اسـت و حـق خـدا. هـر حـق و هـر
واجـب از حـق خـداى مـتـعـال سـرچـشـمه مى گيرد و به آن باز مى گردد، و
به همين جهت رنگ خدايى دارد، خواه حـقـوق اجـتـمـاعـى بـاشـد يا حقوق
فردى ، يا حقوق خانوادگى ، و خواه سياسى باشد يا اقـتـصـادى يـا
فـرهـنـگـى ، و از اين قبيل . پس انسان موحد به همه حقوق به آن
اعتبار مى نـگـرد كـه از حـق خـدا مـايـه مـى گـيـرد. و به همين جهت در
مراعات و گزاردن اين حقوق مى كوشد.
7ـ پـيـونـدهـاى ريـشه اى ميان انسان و قانون : در دو بند پيش گفتيم كه
پذيرش و عملى كـردن قـوانـيـن ، در تـربـيـت ديـنـى ، پـذيـرشى اعتقادى
است ، و منشاء همه حقوق حق خداى مـتـعـال اسـت . از ايـن دو اصل واضح
مى شود كه رابطه انسان يكتاپرست با قوانين دينى الاهى ، و عملى كردن
آنها در هر مورد، رابطه اى ريشه دار و قلبى و ايمانى و ژرف است . و
ايـن كـيـفـيـت از مهمترين ويژگيهاى جهان بينى و جهانشناسى الاهى است ،
از لحاظ تهذيب نفوس و تصحيح سياستها و مديريتها و اصلاح اجتماعات .
8ـ از بين بردن سلطه ها (حاكميتهاى باطل و ظالم ): انسان موحد به آن
معتقد است كه هر چه در عـالم هـسـتى است از خداى متعال است ، و بهره
مند است از نعمتهاى او، و هستى يافته است بـه اراده او، و مـطـيـع امـر
او اسـت ، و در نـزد خـداى مـتـعـال با ديگران برابر است ، و هيچ كس را
بر ديگرى برترى نيست . خدا مالك مرگ و زنـدگى است ، و فرمانرواى بر
آنها و بر همه زندگان و مردگان ، و جز او آفريننده و روزى دهـنـده و
حـاكـم و مـالك و پروردگار و معبود و امر كننده و نهى كننده اى وجود
ندارد. بـديـن تـرتـيـب و بـا ايـن اعـتـقـاد، آزادى آدمـى كامل مى
شود، و از بندگى و بندگان به بـنـدگـى خـداى يـگـانـه در مـى آيـد، و
با بريدن از آفريدگان و توجه كلى به خداى متعال ، شخصيت انسانى وى
استوار مى گردد.
9ـ انـسـان ، مـاده و مـعـنـى (جسم و روح ): انسان در نزد الاهيان
موجودى آميخته از جسم و روح اسـت و ايـن دو به گونه اى با يكديگر تركيب
و متحد شده اند و در يكديگر كار مى كنند كـه كـمـال روح و تـعـالى آن ،
بـه جـسـم و بـه كـمـال جـسـم و كمال هر چه به جسم تعلق دارد وابسته
است . بنابراين ، آدمى مى داند كه زندگى سالم و حـيات پاك و پاكيزه
ارتباط كاملى با اعتلاى روحى و زندگى معنوى دارد. نيز چنين است در
مـورد اعـتـقاد به مرگ و بقاى پس از مرگ و انديشيدن در احوالى كه براى
روح پس از جدا شدن از بدن حاصل مى شود.
پـس ايـن اعـتـقاد ـ يعنى تركيبى بودن انسان در وجود ـ آدمى را بر آن
مى دارد تا از عمر و جـسـم و قـواى مـادى زايل شونده خود براى بهبود
بخشيدن به زندگى ماندگار جاودانى خـود، بـا پرداختن به كارهاى نيكو و
شايسته ، و كوشش در بهتر كردن زندگى مردمان ، بـهره بردارى كند. و اين
خود از مهمترين وسايل براى گسترش دادن دايره خير و فضيلت و صلاح در
افراد و جامعه است .
10ـ نـيـرومـنـدى ، عـزت و پـايـدارى : شـك نيست كه اگر انسان به خداى
توانانيى معتقد بـاشـد كـه قـدرت او نـهايتى ندارد، و عزت و ملك به دست
او است ، و بزرگى و جبروت بـه او اخـتصاص دارد، و به هيچ وجه احساس
ناتوانى يا شكست يا مغلوب شدن نمى كند، زيـرا كـه خـود را بـهـره مـنـد
و مـستفيض از قدرت مطلق فياضى مى بيند كه فيض او حدى نـدارد. و چـنـين
انسانى مقتدر و عزيز و پايدار مى شود (ولله العزة و لرسوله و المؤ منين
)(1719)
و بـه نـيـروهـاى مـحـدود نـابـود شونده اعتنايى ندارد، و براى هر كسى
كه تـظـاهـر بـه قـدرت كـنـد اهـمـيـتـى قـائل نـمـى شـود. بـه خـداى
بـزرگ تـوكـل مـى كند، و به ريسمان او چنگ مى زند، و در راه حق و عدالت
مستقيم است ، و در طريق خـيـر و فـضـيـلت پيش مى رود، و آنچه را كه دين
الاهى بر او واجب كرده است به انجام مى رساند، هر چند با موانعى دشوار
و باز دارنده همراه باشد؛ به نيروى خدا نيرومند است و بـر او تـوكـل
مـى كـنـد، و مى داند كه خداى فرمانرواى جهان او را فرو نمى گذارد، و
از يارى و تاءييد او خوددارى نمى كند.
11ـ هـمـاهـنـگـى با كاينات در پذيرش قدرت الاهى : از آنچه گذشت آشكار
شد كه انسان مـوحـد، جـز خـداى مـتـعـال حاكم و فرمانروايى براى جهان
هستى نمى شناسد، حاكميت مطلق فـراگـيـر بـر هـمـه كـاينات ، و بر همه
نظامها و قوانين روان در جهان هستى ، و بر همه عـلتـهـا، و مـعلولها
مخصوص او است ، بلكه بر علت بودن علتها و سبب بودن سببها نيز حكومت
دارد، علت به اراده او علت است ، و سبب به مشيت او سبب .
و مـعـلوم اسـت كه اعتقاد به اين نيروى كلى فراگير و تكيه كردن به آن
سبب آن مى شود كـه آدمى خود را توانا و گشاده دست و غير گرفتار در حوزه
علتها و معلولها احساس كند، بدان جهت كه پشتگرمى به نيرويى دارد كه بر
علتها چيره است و اسباب طبيعى جلوگير آن نـيـست . بنابراين مى تواند،
به اذن خداى بزرگ ، در جهان براى پيشبردن منظورهاى درست و شايسته خود
تصرف كند.
از اينجا به امر بزرگ ديگرى مى رسيم ، و آن دعا است ، و از اهميت و
تاءثير آن آگاه مى شـويـم ، و مـى دانـيـم كـه چـون دعـاى بـنـده اى
مـسـتـجـاب شـود، خـدا علل و اسباب را چنانكه شايسته است تغيير مى دهد.
12ـ انـضـبـاط در كـارهـا: از مهمترين امتيازهاى جهان بينى الاهى ، و
نتيجه هاى مؤ ثر آن در تـهـذيـب جـانـهـا و اصـلاح جـامـعـه هـا،
مـراقـبـتـى اسـت كـه آدمـى بـر كـارهـا و اقـدامـات و اعمال كردنى و
نكردنى و حتى افعال نفسانى خود دارد، مراقبتى كه بنابراين جهان بينى و
اعتقاد بر او لازم مى آيد.
مـؤ مـن مـوحد، به قوانين الاهى معتقد است ، و خدا را واضع اين قوانين
مى شناسد، و او را در عـمـل كـردن يـا نـكـردن آنـهـا حـاضـر و نـاظـر
مـى دانـد، و ايـن را قـبـول دارد كه خدا از همه چيز آگاه است و از
نگاه پوشيده چشمها تا آنچه در عمق جانها مى گذرد همه را مى داند، و او
داورى دادگر است كه به حساب كارها و گناهان كوچك و بزرگ رسـيـدگـى مـى
كند لا يغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها(1720)
هر چند به وزن دانـه خـردلى بـاشـد و ان
كـان مـثـقـال حـبـة مـن خـردل اتـيـنـابـهـا و كـفـى بـنـا حـاسـبـين
.(1721)
و چـون هـمـه ايـنها را مى داند و به آنها ايمان دارد، براى كارهاى خود
در زندگى مرزهاى دقيقى قرار مى دهد، و از گفتن كلمه اى ، يا انداختن
نگاهى ، يا افتادن به انديشه اى ، كه رضاى خدا در آن نباشد، خوددارى مى
كند.
و اين ـ چنانكه گفتيم ـ از مهمترين عوامل مؤ ثر در ساخته شدن نفس و
پاكيزه گشتن اجتماع و گسترش يافتن دايره تربيت متعالى است .
13ـ رهـايـى از نـومـيدى : نوميدى عاملى كارگر و زيانبخش براى انسان
است ، و چون بر جـان آدمـى چـيـره شـود، سـبـب تـباهى و سقوط آن خواهد
شد. اين نقطه سياه را به زندگى انـسـان يـكـتـاپـرست راهى نيست ، زيرا
چنين نمودى را نمى شناسند و فرصتى به آشكار شدن آن نمى دهد، و شيطان آن
را از جان خود دور مى كند و به زندگى با نگرشى مثبت مى نـگـرد، و راهـى
بـسـتـه و چـيـسـتـانـى نـاگـشـودنـى و مـانـعـى غـيـر قـابـل عـبـور و
گـرهـى بـاز نـشـدنـى در برابر خود مى بيند، بلكه افقهاى زندگى را
سـرشـار از روشـنـى ، و خـورشـيـدهـاى آرزوهـا را در ميان آسمان ، و
بهار كاميابى را دامن گسترده بر هر جا كه رو كند مى بيند. و اينهمه به
سبب ايمان شخص موحد به اراده خداى بـزرگ ، و امـيـد او بـه الطاف عام و
خاص خدا، در جان وى متجلى مى شود، و مجالى براى نـومـيـدى و بـدبـينى و
دلتنگى باقى نمى گذارد. و چنين روحيه اى عالى همه وجود او را فرا مى
گيرد، و به هر نيكى و عمل صالح و اقدام خيرى او را رهبر مى گردد. در
نظر اين انـسـان اگـر هـمـه راهـها مسدود و همه درها بسته شود، در
عنايات خداى بزرگ بسته نمى شـود، و هـيـچ چـيـزى نـمـى تـوانـد مـانـع
آن بـاشـد كـه آدمـى مـشـمـول الطـاف خـدايى شود. و با آنكه كارها پيرو
نظامها و قوانينى است كه خدا آنها را معين كرده است ، اراده خدا بر همه
آنها غالب است ، و به اقتضاى مشيت خود آنها را تغيير مى دهد.
عـلاوه بـر ايـن ، انـسـان يـكـتـاپـرست در حالتى ميان بيم و اميد
زندگى مى كند: از خداى مـتـعـال و مـؤ اخـذه و دادگـرى و رسـيـدگـى او
بـه اعـمـال خـود ـ در آن روز كـه اعـمـال بـر خـدا عـرضـه مـى شـود ـ
بـيـمـنـاك اسـت ؛ و بـه خـداى مـتـعال و رحمت او ـ كه همه چيز را شامل
مى شود ـ اميدوار است ، و با اين اميد چشم آن دارد كه مورد عفو و گذشت
او واقع شود.
و ايـن حـالت از تـضـادى بـاطـنـى
(1722) در انـسـان سـرچـشـمـه مـى گـيـرد، و خـود
بـزرگـتـريـن انـگـيـزه بـراى وا داشـتـن او بـه تـحـرك و عـمـل مـى
شـود. انـسـان امـيـدوارى كـه در امـيـد خـود صـادق اسـت ، از عمل باز
نمى ايستد، و به آن راضى نمى شود كه ايام عمر او بدون حاصلى سپرى شود؛
بـه هـمـيـن جـهـت بـر مـى خـيـزد و بـه تـلاش و كـوشـش مـى پـردازد.
نـيـز چـنـيـن اسـت حـال شـخـص بـيـمـنـاكـى كـه در تـرس خـود صـادق
اسـت ، و نـمـى تـوانـد بـا تـنـبـلى و مهمل گذاشتن اوقات زندگى خود
سازگارى كند.
14ـ راه بازگشت : يكى از مسلمات آن است كه در آدمى دو جاذبه وجود دارد:
يكى جاذبه اى نـفسانى كه سبب كشيده شدن او به طرف شهوتها و ميلها و
تجاوز و زياده روى در حق خود و در حـق اجـتماع مى شود، و سبب لغزيدن و
خوار شدن او است ، و ديگرى جاذبه اى عقلانى كـه او را بـه فـرو
گـذاشـتـن شـهـوات و تـعـديـل كـردن آنـهـا و تـمـايـل پـيـدا كـردن
بـه كارهاى خردمندانه و افعال نيك و شايسته راهبر مى شود، و سبب
سـعـادت و صـعـود او به درجات عاليه خواهد شد. پس هر كس مجذوب جاذبه
دوم شود و از عقل پيروى كند و به كار نيك پردازد، نوميدى و بدبختى را
راهى براى چيره شدن بر او نـيـسـت . ليـكـن آنـكـه زير تاءثير جاذبه
نخستين قرار گيرد و هدفهاى عالى زندگى را پـشـت سـر نـهـد، و از
شـهـوتـهـا پـيـروى كـنـد و خـواسـتـار لذتـهـاى آنـى زايـل شـونـده
شـود و به گناهان پردازد، به مرتبه انسان نافرمان ستمگر فرو افتاده
گـمـراه در مى آيد، و در اسارت پريشانخاطرى و پريشانى ضمير قرار مى
گيرد، و در نـتـيـجـه نوميد مى شود و شخصيت انسانى او سقوط مى كند، يا
در معرض سقوط و متلاشى شـدن واقـع مـى شـود. آيـا بـراى چـنـيـن
انـسـان اسـرافكار درباره نفس خود كه پشيمان و سـرگردان است - ياد و
ستار پشيمانى است ـ چيزى وجود دارد كه سبب رهايى و زنده شدن او شـود؟
آرى چـنين چيزى در جهان بينى الاهى وجود دارد، كه همان توبه و بازگشت
است . توبه راهى است كه از آن راه آدمى گذشته را جبران مى كند، و به
وسيله آن مى تواند از راه گـمـراهى و نافرمانى به راه هدايت و اطاعت از
خداى بزرگ در آيد، و از دورى خدا به نـزديـكـى بـه خـدا بـرسـد. و
بـديـن وسـيـله سعادتمند شود، و در زمره كسانى درآيد كه كارهاى نيك و
شايسته مى كنند، و به صالحان ملحق مى شوند.
همچنين انسان تائب ، از راه توبه و بازگشت ، از عضوى زيانرسان به خود و
جامعه به عضوى سودمند و سود رسان بدل مى گردد.
15ـ اعـتقاد به جهان ديگر و نقش آن در تعالى آدمى : انسان الاهى معتقد
به تركيبى بودن آدمـى از لحـاظ تـن و روان ، مـى دانـد كـه پس از مرگ
طبيعى و جسدى ، خويشتن او نـابـود نـمـى
شود، بلكه باقى مانده به صورتى ديگر به زندگى خود ادامه مى دهد. مرگ
پايان كار نيست ، بلكه آغاز زندگى ديگرى است كه برتر و كاملتر و لطيفتر
است . و ايـن دنياى فانى ـ كه زندگى آدمى در آن با زاده شدن آغاز مى
شود و با مردن پايان مـى پذيرد ـ جز تجارتخانه اى نيست كه بر آدمى واجب
است كه در بازرگانى خود در آن سـود بـرد، و براى راه سختى كه پس از مرگ
در پيش دارد توشه اى فراهم آورد. انسان در زندگى ديگر خود محشور با
اعمالى است كه در اين زندگى كرده است و پاداش آنها را دريـافـت خـواهـد
كـرد: اگـر خوب بوده است خوب ، و اگر بد بوده است بد. پس آنچه در حيات
ديگر قرين و مصاحب آدمى خواهد بود، چيزى جز آن نيست كه در زندگى اين
دنيا كسب كـرده اسـت . اگـر صـالح و پـرهـيـزگـار بـوده ، و بـه كـسـب
فضايل پرداخته و كارهاى نيكو كرده است قرين آنها مى شود و با آنها
زندگى مى كند، و هـر وقـت بـه كـارهـاى نيك خود مى نگرد و مى بيند كه
آنچه را بر او واجب بوده به انجام رسـانـيـده اسـت ، آرامـش خاطر پيدا
مى كند و خوشبخت و خوشوقت مى شود؛ و علاوه بر آن ، وارد فـردوسـى مـى
شـود كـه بـراى پـرهيزگاران آماده شده است . و اگر فاسق و فاجر بـوده ،
و بـه كـسـب رذايـل و زشـتيها پرداخته ، و كارهاى بد كرده است ، با
آنها قرين مى شود و زندگى مى كند، و هر وقت به كارهاى بد خود و به
گناهانى كه از او در زندگى دنيا سر زده است مى نگرد، بدبخت و بد وقت مى
شود؛ و علاوه بر آن به دوزخ در مى آيد كـه بـد جايگاهى است . پس زندگى
ديگر، چيزى جز ادامه و تجسم و تحقق يافتن ديگرى از همين زندگى دنيايى
نيست .
از اين اعتقاد، است كم ، سه امر زير نتيجه مى شود كه حايز اهميت فراوان
است :
1ـ ايـن اعـتقاد بر آدمى واجب مى سازد كه نسبت به اين زندگى نظرى مثبت
داشته باشد، و آن را شيرين و بارور تصور كند، بدان جهت كه مزرعه اى
براى زندگى ديگر است ؛ پس لازم اسـت كـه از آن خـوب و فراوان بهره
بردارى كند، و خود را از تنبلى و نوميدى و منفى نـگـرى نـسـبـت بـه
زنـدگـى برهاند، و آماده آن شود كه همه اوقات و لحظه ها و موهبتها و
نيروها و امكانهاى خود را به بهترين وجه به كار گيرد.
2ـ نـيـز ايـن اعـتـقـاد بـر آدمـى واجـب مـى كـنـد كـه خـود را ـ بـه
صـورت كـامـل ـ آمـاده پـذيـرفـتـن مـسـئوليـتـهـاى سـنـگـيـن سـازد، و
فـعـال و ثـمـر بخش و مثبت باشد، چه مى داند كه كار با گذشتن روزهاى
گذران اين دنيا بـه پـايـان نـمى رسد، بلكه در زندگى جاودانى ديگرى
ادامه پيدا مى كند، كه در آنجا محاسبه دقيقتر، و دليل گريبانگيرتر، و
دريغ و افسوس بيشتر است ، و پاداش تمامتر.
و ايـنـهـمه ـ چون چنين باشد، چيستان جهان بزرگ براى او گشوده مى شود،
و راز بزرگ حيات را كشف مى كند...