خلافت رسيده است. على هذا نمى تواند قهرمان
اين داستان مصاحب مستنصر باشد و علامه سيد
محسن امين جبل عاملى در كتاب " اعيان الشيعه "
جزء 21 صفحه 233 ضمن شرح حال " ابى محمد عز
الدين حسن بن حمزه اقساسى " اين داستان را
آورده و اشعار ياد شده را مربوط به او دانسته
است. در صورتى كه ندانسته كه اين اشعار مربوطه
به " اين نقله " است و او برادر زاده " حسن بن
حمزه " است و او سال ها پيش از محمد اقساسى "
زندگى مى كرده و از شاعر ما هم مقدم تر بر
مستنصر من زيسته است.
و ابن شهر آشوب در كتاب " مناقب " جلد 1
صفحه 449 اين اشعار را با مختصر تغييرى به "
ابى الفضل تميمى " نسبت داده است كه ترجمه آن
اين است: " كمى از شگفتهاى حالات على را از من
شنيدى در صورتى كه همه كارهاى او همواره عجيب
بوده است، دانستى كه در شبى وصى پيامبر از
مدينه به مدائن رفت، هنگامى كه از او خواسته
شد، سلمان پاك را در قبر نهاد و به مدينه
مراجعت كرد در صورتى كه هنوز صبح نشده بود،
همانند " آصف " پيش از چشم بر همزدنى، تخت
بلقيس را پيش سليمان پيغمبر آورد، پس چگونه
درباره آصف چنين عملى را غلو نمى دانى، ولى
درباره على مرا غلو كننده و دروغگو مى پندارى؟
اگر احمد بهترين پيامبران است، پس اين مرد
"على" بهترين وصى ها است و گرنه تمام گفته ها
دروغ است.
و گفتى كه اين گفته غلات شيعه است، گناه
غاليان چيست؟ هنگامى كه چيزى درست و صحيحى را
مى گويند؟
بنابر اين طبق روايت ابن شهر آشوب نيز اين
اشعار مربوط به سيد قطب - الدين اقساسى نيست،
زيرا ابن شهرآشوب يكسال پيش از تولد مستنصر و
پنچاه و هفت سال پيش از وفات سيد قطب الدين
فوت كرده و نمى شود چنين مطلبى را از انها نقل
نمايد.
و گويا آن اشعار مال " ابى الفضل تميمى "
يا ديگر از گذشتگان آل اقساسى بوده كه قطب
الدين آن را هنگام گفتگو با مستنصر قرائت است.
آيا طى الارض محال است؟
از پشت پرده هاى دشمنى و كينه به گوشم مى
رسد: اين كرامت آشكارى كه براى مولاى ما امير
المومنين عليه السلام در مورد " طى الارض "
نقل شده تكذيب مى كنند و آن را به غلو نسبت مى
دهند، چون فكر مى كنند: محال است اين همه راه
را در آن وقت كم بشود طى نمود
اى كاش اين بيچارگان مى فهميدند كه اين
عمل، بر فرض محال بودن محال عادى است، نه عقلى
و گرنه مساله معراج "كه قطعا جسمانى است" و
جزء صروريات دين بشمار مى رود، و همچنين
داستان آصف ابن برخيا كه در قرآن كريم آمده
است نبايد صحيح باشند؟
و نبايد عفريتى از جن بتواند تخت بلقيس را
پيش از آنكه سليمان از جايش حركت كند پيش او
حاضر نمايد در صورتى كه نه قرآن و نه سليمان
پيشنهاد او را نكردند، جز آنكه سليمان خواستار
سرعت عمل بيشتر بوده است.
اينها گويا از اين حقيقت غفلت دارند كه:
قدرت همه جانبه خدا نسبت به سيردادن تند و
آهسته، همانند همه امور دشوار و آسان، يكسان
است.
بنابر اين چه مانعى دارد كه گاهى خداوند
متعال بنده خاص و مقربش را مورد مرحمت بيشتر
قرار دهد و به او قدرت انجام بر كارهائى را
عنايت كند كه ديگران از انجام آن عاجز باشند؟
و ازسوى ديگرى، خداوند مردم را گونه گونه
آفريده، و لذا مى بينى كه توانائيهايشان مختلف
است، اين يكى بر كارى توانا است كه ديگرى از
آن عاجز است، و قدرت خدا هم حد و اندازه اى
ندارد و از همين جا است كه امور عادى موجودات
نيز با هم متفاوت است. و لذا مسافتى را كه
يكفرد سوار در زمان محدودى طى مى كند، غير
مسافتى است كه شخص پياده طى مى نمايد. و
ماشينهائى كه با بخار راه مى روند از هر دوى
اينها سريع تر طى مسافت مى كنند، و هنگامى كه
اين مسافت با فواصلى كه با طياره هاى سريع
السير پيموده مى شود، مقايسه گردد معلوم خواهد
شد كه آن در برابر اين چقدر ناجيز است. و با
طياره ها در ضمن پنج ساعت، مسافتى طى مى شود
كه با وسائل ديگرى پنج ماه وقت لازم دارد.
و اين طياره اكتشافى " بريحيه " 19 است كه
از پاريس صبح 24 ابريل سال 1924 حركت كرد و
بعد از طى 1250ميل در مدت 11 ساعت شبانگاه
همان روز به آسمان " بخارست " رسيد و فرداى
همان روز 770 ميل ديگر به آن افزود و هنوز پنج
روز بر آن نگذشته بود كه با طى كردن 3730 ميل
به هند رسيد. و هم اكنون سرعت سير طياره ها به
ما فوق 150 ميل در ساعت و در ارتفاع 27000 پا
سير مى كنند و چه بسا ممكن است علم در آينده
طياره هائى براى ما بسازد كه از اينها نيز
سريع السيرتر باشند.
بنابر اين چه مانعى دارد از امور عادى بنده
خاص خدا اين باشد كه هرگاه بخواهد بتواند چنين
سيرهائى را بنمايد؟ و چنين كارى بر خدا دشوار
نيست
بعلاوه ما هيچ گاه مولايمان على وديگر از
ائمه هدى عليهم السلام را با ديگر از احاد
مردم بلكه اوليا، مقرب خدا و دانشمندان و
مخترعين يكسان نمى دانيم، ما براى آن
بزرگواران، در صورتى كه مصلحت ايجاب كند،
معجزه و كرامت قائليم، بلكه صدور كرامت و
معجزه از ضروريات مقام آنان است.
قصه هاى عامه در مورد طى الارض
جاى بسى شگفتى است: گروهى در اثر اعمال
زشتى كه مرتكب شده اند، روى دلشان رازنگار
گرفته، چنين كرامتى را از مولايمان على عليه
السلام انكار مى كنند در صورتى كه همان ها
نظير چنان كرامت را درباره كسانى كه بدون شك
از او پست ترند بدون كوچكترين انكار قبول
دارند
و ما به برخى از آن موارد ذيلا اشاره مى
كنيم:
1- " حافظ ابن عساكر " در تاريخش جلد 4
صفحه 33 از " سرى ابن يحيى " نقل مى كند كه او
گفته است: " حبيب ابن محمد عجمى بصرى " در روز
ترويه در بصره و در روز عرفه در عرفات ديده مى
شده
2- حافظ ابن كثير در تاريخش 13 صفحه 94
آورده است: گفته اند: شيخ عبد الله يونينى
متوفى در سنه 617 ه در بعضى از سال ها از طريق
هوا "طى الارض" به مكه مى رفته و عمل حج انجام
مى داده است.
نظير اين عمل از گروه زيادى زيادى از
زاهدان و بندگان صالح سر زده است كه متاسفانه
از بزرگان دانشمندان در اين زمينه چيزى به ما
نرسيده و نخستين فردى كه چنين كرامتى از او
نقل شده " حبيب عجمى " است كه از اصحاب حسن
بصرى بوده است و بعد از او ديگر شايستگان نيز
نظير چنين عملى نقل شده است.
3- احمد ابن محمد ابو بكر غسانى صيداوى،
متوفى در سال 371 ه عادتش اين بوده كه بعد از
نماز عصر تا پيش از نماز مغرب مى خوابيد.
اتفاقا روزى مردى براى ديدارش بعد از عصر پيش
او مى رود، و او بدون توجه آنقدر با آن مرد
صحبت مى كند كه از خواب بعد از عصر مى ماند.
هنگامى كه آن مرد مى رود خادمش مى پرسيد: اوكى
بود است؟ احمد در جواب مى گويد: او مردى است
كه " ابدال " را مى شناسد و ر سال يكبار به
ديدنم مى آيد.
خادم مى گويد: همواره مترصد فرا رسيدن اين
وقت و آمدنش بودم تا آنكه در همان وقت او و
ماندم تا گفتارش با شيخ تمام شد، آنگاه شيخ
احمد از او پرسيد: تصميم رفتن به كجا را دارى؟
او گفت: مى خواهم ابو محمد ضرير را كه در فلان
غار زندگى من كند ملاقات نمايم.
خادم مى گويد: از او خواستم كه مرا نيز با
خود ببرد، او گفت: بسم الله بفرمائيد با او
رفتم تا رسيديم به پلهاى آب در اين وقت موذن
اذان مغرب گفت، او دستم را گرفت و گفت بگو:
بسم الله، هنوز ده قدم راه نرفته بوديم كه خود
را در نزديك همان غار يافتيم در صورتى كه اگر
آن فاصله را بطور عادى طى مى كرديم مى بايد
فردا بعد از ظهر به آنجا مى رسيديم.
به آن كسى كه در غار بود سلام كرديم و نماز
را در آنجا خوانديم و از هر درى سخن گفتيم
هنگامى كه ثلث شب گذشته بود به من گفت: آيا
ميل دارى كه اينجا بمانى و يا با من به منزلت
برگردى؟ گفتم ميل دارم كه برگردم. آنگاه دستم
را گرفت و بسم الله گفت و در حدود ده قدم را
رفتيم كه ناگهان خود را در كنار در صيد
يافتيم، آنكاه چيزى گفت و در شهر باز شد من
وارد شهر شد و او برگشت.
4- يكى از تجار بغداد مى گويد: روز جمعه اى
بعد از فراغت از نماز جمعه برخوردم به "
بشرحافى " كه با سرعت از مسجد خارج مى شد، با
خود گفتم، اين مرد معروف به زهد را ببين كه
حاضر نيست در مسجد كمى توقف كند و در آن مشغول
عبادت شود، آنگاه تعقيبش كردم ديدم رفت جلو
نانوائى و يك درهم داد و نانى خريد، باز با
خود گفتم: اين زاهد را ببين كه نان مى خرد؟
آنگاه يك درهم ديگر داد و كبابى خريد خشمم
نسبت به او زياد تر شد، سپس پيش حلوا فروشى
رفت و فالوده اى خريد. گفتم بخدا قسم ولش نمى
كنم تا بنشيند و بخورد، ولى او راه بيابان پيش
گرفت، با خود گفتم بطور قطع او مى خواهد در
كنار سبزه زارى غذا بخورد، در تعقيبش ادامه
دادم او تا عصر همجنان راه مى رفت و من نيز به
دنبالش، بالاخره او وارد قريه اى شد و در آن
مسجدى بود و در آن مريضى بسر مى برد، بالاى
سرش نشست و آن غذا را لقمه به دهانش مى گذاشت،
از اين فرصت استفاده كرده و به گردش در آن
پرداختم و يك ساعت در آن گردش كردم، ديدم بشر
نيست از مريض پرسيدم: او كجا است؟ گفت به
بغداد رفته است، گفتم از اينجا تا بغداد چقدر
فاصله است؟ گفت: چهل فرسخ گفتم: " انا لله و
انا اليه راجعون " عجب كارى كردم؟ با خود پولى
ندارم تا مالى كرايه كرده خود را به بغداد
برسانم و قدرت بر پياده روى هم ندارم
او به من گفت: همين جا بمان تا او برگردد.
تا جمعه آينده در آنجا ماندم و او در همان وقت
آمد و با او چيزى بود كه آن را به مريض داد كه
بخورد و او هم خورد، آنگاه مريض به او گفت: اى
ابا نصر اين مرد با تو از بغداد آمده و از
جمعه گذشته در اين جا مانده است او را به محلش
برگردان، و او با نظر خشم به من نگريست و گفت:
چرا با من آمدى؟ گفتم: اشتباه كردم، گفت:
برخيز و با من بيا تا نزديك غروب با او راه
رفتيم هنگامى كه به بغداد نزديك شديم، به من
گفت: محله شما در كجاى بغداد است؟ گفتم در
فلان موضع گفت: برو و ديگر بر نگرد.
5- شيخ بزرگوار " ابو الحسن على " مى گويد:
روزى در حيات اطاق خلوت دائيم شيخ احمد رفاعى
متوفى سنه 587 ه، خدا از او راضى باد بودم و
غير او كسى در آنجا نبود، صداى خفيفى شنيدم،
نگاه كردم مردى را در آنجا ديدم كه قبلا نديده
بودم، آنها مدتى طولانى با هم سخن گفتند آنگاه
آن مرد از شكاف ديوار همان اطاق خلوت بيرون
رفت وهمانند برق زود كذر ناپديد شد
بعد از اين پيش دائيم برگشتم و به گفتم: آن
مردكى بود؟ گفت: او را ديدى؟ گفتم: آرى.
گفت: او مردى است كه خدا وسيله او آبهاى
اقيانوس را حفظ مى كند او يكى از چهار " خواص
" است اما مدت سه روز است كه از اين سمت
بركنار شده ولى از طرد شدنش خبر ندارد
به او گفتم: آقاى من چرا خداوند او را طرد
كرده است؟ گفت: او در جزيره در اقيانوس اقامت
داشت و مدت سه شبانه روز در آنجا باران باريد
تا جائى كه در دره ها سيل جارى شد.
در او اين فكر پديد آمد كه: اگر اين باران
در آبادى ها مى باريد چقدر بهتر بود، بعد از
اين پشيمانى شد و استغفار كرد اما بخاطر همان
اعتراض رانده شد.
گفتم: آيا جريان را به او اطلاع دادى؟ گفت
خير، زيرا از او حيا مى كردم، گفتم: اگر اجازه
بدهى به او اعلام مى كنم، گفت: حاضرى؟ گفتم:
آرى، گفت سرت را پائين آور چشمت را ببند،
اطاعت كردم، آنگاه صدائى شنيدم كه مى گفت: اى
على سرت را بالا كن، سرم را بالا كردم ديدم در
جزيره " بحر محيط " هستم ودر كارم متحير بودم
و شروع كردم به قدم زدن در آن، ناگهان به همان
مرد برخوردم و به او سلام كردم و جريان را به
او گفتم، او گفت: ترا بخدا قسم مى دهم: آنچه
كه مى گويم عمل كنى، گفتم: بجشم، گفت: خرقه ام
را به گردنم بيافكن و مرا بروى زمين بكش، و به
من بگو: اين جزاى كسى است كه بخدا اعتراض كرده
باشد.
من هم طبق درخواستش عمل كردم، ناگهان هاتفى
مى گفت: اى على ولش كن ملائكه آسمان به ناله و
گريه افتادند، خدا از او راضى شده است.
ساعتى در حال بيهوشى بودم، آنگاه به هوش
آمدم خود را پيش دائيم در حيات اطاق خلوت
ديدم، بخدا قسم نمى دانم چگونه رفتم و چگونه
آمدم؟ "مرآت الجنان جلد 3 صفحه 411" 6- شيخ
صالح " غانم ابن يعلى تكريتى " حكايت مى كند
كه: يك بار از يمن از درياى شور سفر كردم،
هنگامى كه به وسط درياى هند رسيديم و در اثر
باد شديد دريا طوفانى شد و امواج از هر سو به
ما حمله مى كرد، در نتيجه كشتى ما شكست، روى
تخته پاره اى نشسته و به جزيره اى رسيدم و در
آن به گردش پرداختم، كسى را در آنجا نديدم، در
صورتى كه منطقه آبادى بود، در آنجا مسجدى ديدم
و وارد آن شدم، در آنجا چهار نفر را مشاهده
كردم بر آنها سلام گفتم چواب سلامم را دادند،
از ماجرايم پرسيدند، جريان را گفتم و بقيه روز
را پيش آنها ماندم، ديدم روح عبادت خوبى
دارند، هنگامى كه وقت نماز عشاء فرارسيد، ديدم
شيخ حيوه حرانى وارد مسجد شد. همه به عنوان
احترام برخاستند و به او سلام گفتند. او جلو
ايستاد و با آنها نماز عشاء را به جماعت خواند
آنگاه تا به صبح مشغول نماز خواندن شدند، پس
شنيدم كه شيخ حياه ابن طور با خدا مناجات مى
كرد: خدايم در غير تو محل طمعى برايم نمى يابم
"تا آخر دعا" آنگاه گريه شديدى كردم و ديدم:
نور زيادى آنها را احاطه كرده و آن مكان را
همانند روشنائى شب چهارده روشن نموده است.
سپس شيخ حيوه از مسجد بيرون رفت چنين زمزمه
مى كرد: " سير محب به سوى محبوب با شتاب و
عجله است، در اين سير دل در تاب و تب است،
تحمل رنج پيمودن بيابانى بى آب و علف با پا
براى رسيدن به خدمتت مى كنم گرچه در اين راه
كوه ها و دشتها از وصول به مقصد ممانعت كنند
".
آنان به من گفتند: دنبال او راه بيافت من
هم به دنبالش راه افتادم، گويا زمين از خشكى و
دريا، كوه و دشت زير پايمان مى پيچيد، هر قدمى
كه بر مى داشت مى گفت: " اى خداى حيوه براى او
باش ".
ناگاه ديدم كه در " حران " هستيم و حال
آنكه از زمان حركت ما چيزى نگذشته بود، و در
آنجا به اتفاق مردم با او نماز جماعت خواندم.
7- محمد ابن على حباك، خادم شيخ جلال الدين
سيوطى متوفى در سنه 911 ه نقل مى كند كه: روزى
شيخ هنگام " قيلوله " در حالى كه نزديك زاويه
شيخ عبد الله جيوشى واقع در " قرافه مصر "
بود، به او گفت: آيا مى خواهى نماز عصر را در
مكه بخوانى به شرط آنكه تا زمانى كه زنده ام
اين جريان را به كسى نگوئى؟ گفتم آرى، دستم را
گرفت و گفت: چشمت را ببند، چشمم را بستم، در
حدود 27 گام با من برداشت و گفت چشمت را باز
كن، ناگهان خود را در باب " المعلاه " يافتم،
ام المومنين خديجه، فضل ابن عباس، سفيان ابن
عيينه و ديگران را زيارت كرديم، آنگاه داخل
حرم شديم، طواف كرديم و از آب زمزم نوشيديم و
پشت مقام ابراهيم آنقدر توقف كرديم تا نماز
عصر را خوانديم و دوباره طواف كرديم و از زمزم
نوشيديم.
آنگاه به من گفت: طى الارض ما عجيب نيست،
شگفت از اين است كه هيج كدام از اهل مصر كه در
اينجا مجاورند ما را نمى شناسند
سپس به من گفت: اگر مى خواهى با من مراجعت
كن و اگر مى خواهى همين جا بمان تا حاجيان
بيايند؟ گفتم: با شما مى آيم و آمديم " باب
معلاه " و گفت چشمت را ببند و بستم وهفت قدم
با هم برداشتيم، گفت: چشمت را باز كن ناگهان
خود را نزديك " جيوشى " ديدم و به آقايم عمر
ابن الفارض وارد شديم.
8- " سخاوى " در طبقاتش آورده است كه: از
شيخ معالى سلطان ابن محمود بعلبكى متوفى در
سنه 661 ه پرسيد: آقاى من چند بار در يكشب
بمكه رفتى؟ گفت: سيزده بار.
گفتم شيخ عبد الله يونينى من گويد: اگر
بخواهد نماز را جز در مكه نخواند مى تواند؟ 9-
حافظ ابن جوزى در صفه الصفوه " ج 4 ص 228 از
سهل ابن عبد الله نقل مى كند كه: او گفته است:
مردى را ديدم كه به او مالك ابن القاسم جبلى
مى گفتند و در دستش آثار زعفران بود.
به او گفتم تازه خورده اى؟ گفت: استغفر
الله مدت يك هفته است كه چيزى نخوره ام، ليكن
به مادرم غذا داده ام و براى اينكه نماز صبح
را در اين جا بخوانم با سرعت آمدم و فرصت شستن
دستم را نداشتم. در حالى كه فاصله آنجا با
محلش 700 فرسخ بوده است، آنگاه گفت: آيا به
اين امر ايمان دارى؟ گفتم: آرى. گفت: سپاس
خدائى را كه به من مومن با يقينى را نشان داد.
10- باز " ابن جوزى در صفه الصفوه جلد 4
صفحه 293 از موسى ابن هارون نقل مى كند كه:
يكبار حسن ابن خليل را در عرفات ديده ام و با
او صحبت كردم و بار ديگر در حال طواف دور خانه
خدا. و به او گفتم از خدا بخواه كه حجم را
قبول كند، او گريه كرد و برايم دعا نمود.
پس از آن مصر برگشتم، كسانى كه بديدنم مى
آمدند، گفتم كه: حسن با ما در مكه بود. انها
مى گفتند كه: او امسال حج نكرده است. گفتم: به
من رسيده است كه او هر شب به مكه مى رود، كسى
تصديقم نكرد. پس از چندى او را ديدم درباره
افشاى اين راز، سرزنشم كرد و گفت: بدين وسيله
مشهورم كردى كه دوست نداشتم از من در اين باره
سخن بگوئى، بعد از اين ترا به حقى كه بر شما
دارم سوگند مى دهم كه چنين نكنى.
نتيجه اين بحث
در توانائى جستجو گراست كه از امثال اين
نوع قصه ها كه در ميان كتاب ها پراكنده است،
كتابى جامع تاليف نمايد و ما به خاطر وعايت
اختصار به نمونه هاى ياد شده اكتفا كرديم. و
از همين ها كه بر شمرديم مى توان اين نتيجه را
گرفت كه ولى خدا يعنى كسى كه خداوند به او
نعمت " طى الارض " عنايت كرده مى تواند: هر
كسى را كه بخواهد با خودش به نقطه اى كه دلش
مى خواهد با