على الدنيا و
ساكنها جميعا |
اذا اودى ابو
الحسن العفاء |
- اگر سايه ابن زيدان على، از سر ما كوتاه شود.
اى آسمان دگرت اختر مباد.
- و نه زنان كودكى در برگيرند، و نه زمين از آب
باران سيراب شواد.
- خاك بر سر دنيا و اهل دنيا يكسر، اگر ابو
الحسن على از ميان ما برواد.
گويد: عمويم على بعد از شنيدن قصيده بگريه در
آمد، دستور فرمود تاآن مرد حارثى را احضار كنيم،
هزار دينار بدو صله داد، ديه مقتول را هم پرداخت،
و اين بعد از ششماه بود، وهر گاه او را مى ديد،
اكرام و احترام مى كرد و بر قدر و منزلت او مى
افزود.
عماره، سخن را در جود و سماحت عمش على بن زيدان
و دامنه وسيع ثروت او بدرازا كشانده و از شجاعت و
دليرى او قصه ها سر كرده و سپس مى گويد:
سال 529 بحد بلوغ رسيدم، و سال 31 بفرمان پدرم
همراه وزير مسلم بن سخت جانب زبيد گرفتم، در آنجا
منزل گزيدم و چهار سال رحل اقامت افكندم و از
مدرسه جز براى نماز جمعه خارج نگشتم.
سال پنجم بزيارت پدر و مادرم رفته و باز در
مراجعت، سه سال در زبيد اقامت كردم، جمعى از طلاب
نزد من فقه شافعى و فرائض و مواريث قرائت مى
كردند، من خود كتابى در فرائض تصنيف كرده ام.
در سال 39، پدرم همراه پنج تن از برادرانم به
زبيد آمدند، در خدمت والدم قسمتى ازاشعار خود را
خواندم، نيكو شمرد و گفت: تو خود مى دانى كه ادب،
نعمتى از نعمت هاى الهى است كه بر تو فرو ريخته،
مبادا با ناسزا گوئى مردم، نعمت ادب را كفران و
ناسپاسى كنى، مرا سوگند داد، كه هيچگاه مسلمانى را
حتى با يك فرد بيت هجو نگويم، و من سوگند ياد
كردم.
يكنوبت همراه ملكه آزاده، مادر فاتك شاه زبيد،
به حج رفتم، نوبت ديگر به مكه مشرف شدم، و آن در
سال 549 بود كه در موسم اين سال امير الحرمين هاشم
ابن فلتيه وفات كرد، و فرزندش قاسم بن هاشم را
توليت امارت داد. واو مرا به عنوان سفير به سوى
مصر گسيل داشت. من در ماه ربيع الاول از سال 550
به مصر در آمدم و در آن هنگام، خليفه مصر، امام
فائز بن ظافر بود، و وزير او ملك صالح، طلايع بن
رزيك. و چون براى عرض سلام شرفياب گشتم در رواق
طلائى از قصر خليفه بود، و همانجا اين قصيده خود
را با اين سرآغاز انشاد كردم:
الحمد للعيس بعد
العزم و الهمم |
حمدا يقوم بما
اولت من النعم |
لا اجحدالحق،
عندى للركاب يد |
تمنت اللجم
فيها رتبه الخطم |
قربن بعد
مزار العز من نظرى |
حتى رايت
امام العصر من امم |
و رحن من
كعبه البطحاء و الحرم |
وفدا الى كعبه
المعروف و الكرم |
ثنا و ستايش از آن عزم و همت است و از آن پس
شايسته اشتران نجيب كه ما را بخدمت رساندند، ثنائى
در خور نعمت.
- كفران نباشد، شتران رهوار بر من منتى دارند،
منتى كه لگام اسب آرزو كند تا مهار اشترى گردد.
- بارگاه عزت دور مى نمود، در نظرم كوتاه
كردند، با همت كاروان اينك در حضور پيشواى عصر
باشم.
- از كعبه بطحا و حرم الهى راه بر گرفتند، به
كعبه احسان و كرم ميهمان آمدند.
فهل درى البيت
انى بعد فرقته |
ما سرت من حرم
الا الى حرم |
حيث الخلافه
مضروب سرادقها |
بين النقضين: من
عفو و من نقم |
و للامامه
انوار مقدسه |
تجلو البغيضين:
من عدل و من ظلم |
و للنبوه ابيات
ينص لنا |
على
الخفيين: من حكم و من حكم |
و للمكارم اعلام
تعلمنا |
مدح الجزيلين: من باس و من كرم |
و للعلى السن تثنى
محامدها |
على الحميدين: من فعل و من شيم |
و رايه الشرف البذاخ
ترفعها |
يد الرفيعين: من مجد و من همم |
- ندانم خانه خدا دانست كه بعد از مفارقت آن
حرم، جانب اين حرم گرفتم؟
- جائى كه سراپرده خلافت ميان دو مرز مخالف:
عفو و انتقام بر فلك فراز است. - آنجا كه پرتو
پيشوائى چنان پاك و مقدس باشد كه چهره دو دشمن:
عدل و ستم باز شناسيم.
- نبوت و رسالت را خاندانى است كه بالصراحه
بيان سازد، دو امر مخفى: فرمان آسمانى، حكمت الهى.
- مكارم اخلاق را بيرقها است كه نمودار سازد
چگونه ثنا گوئيم بر دو نامتناهى: قدرت لا يزال،
كرم سرشار.
- افتخار و عظمت را زبانهاست كه ستايش كند از
دو نيكو مظهر: كردار نيك، پندار نيك.
- و اين پرچم معالى و آزادگى است كه فراز شد با
دو دست ارجمند: نژاد پاك، همت والا.
اقسمت بالفائز
المعصوم معتقدا |
فوز النجاه و
اجر البر فى القسم |
- سوگند بمقام منيع خلافت، و اعتقادم اينكه فوز
و رستگارى، و پاداش سوگند راست دريابم.
- سوگند كه وزير صالح او، دين و دنيا را پناه
داد، غمها از چهره ها بزدود.
- جامه افتخارش بر تن كه تار و پودش ساخته
شمشير و قلم باشد.
وجوده اوجد
الايام ما اقترحت |
وجوده اعدم
الشاكين للعدم |
- شمع وجودش هر چه زمانه آرزو داشت بيافريد،
بذل و نوالش ريشه فقر و مستمندى ببريد.
- نيزه هاى تابدار، گردن كشورى ببند كشيد كه
بينى ثريا بارجمندى بر كشيد.
- مقام و رفعتى بينم عظيم الشان كه در خيال
نگنجد، با آنكه بيدارم، پندارم خواب بينم.
- روزى از ايام عمر كه در آرزوهاى طلائى هم پيش
بينى نمى كردم، و نه پاى همت بدان رفعت و ارجمندى
مى رسيد.
- كاش اختران آسمان فرو مى شدند، تا بعنوان
ستايش و مدح در سلك نظم كشم، كلمات در خور ثنا و
ستايشتان نيست.
- عصاى وزارت بر دست او است، وزارتى كه در خير
خواهى خلافت متهم نيست.
- ميان وزارت و خلافت عاطفه مهرى است كه از فكر
ارجمند مايه گيرد، نى خويشى و قرابت.
- آن يك خليفه، اين يك وزير، سايه عدالتشان بر
سر اسلام و امت بر دوام باد.
- چون دست فيض گشايند، فيضان نيل را در برابر
آن ارجى نماند، عطاى باران چه باشد، ديگر جاى سخن
نيست.
بخاطر دارم كه صالح، كرارا مى گفت: اعد اعد، و
كار گزاران، و اعيان اميران و بزرگان مصر، هر يك
به نحوى تحسين و تمجيد مى كردند، خلعتهاى زيادى از
جامه هاى زرباف خلافت بر سرم ريختند، صالح 500
دينار عطا كرد، و يكى از كارگزاران از حضور سيده
شريفه دخت امام 500 دينار ديگر عطا كرد، و اموال
را تا منزل من حمل كردند.
- سپس مرسوم و وظيفه اى برايم مقرر كردند كه
پيش از آن براى كسى مقرر نشده بود، امراء دولت
بافتخار من، مجالس سور و وليمه ترتيب دادند، صالح
وزير، براى مجالست احضارم كرد، و در سلك نديمان و
مونسان خود بر كشيد، پياپى پاداش وصله بر من ريخت،
چندانكه در جود و احسانش غرق گشتم.
در خدمت صالح با اعيان اهل ادب بر خورد كرده
انس ورزيدم، مانند:
شيخ جليس ابو المعالى، ابن حباب، موفق بن خلال
صاحب دفتر انشاء ابو الفتح محمود بن قادوس، المهذب
ابو محمد، حسن بن زبير، و هيچيك، از نامردگان نيست
جز اينكه در فضائل انسانى و زعامت و رياست نصيبى
وافر دارد.
و در ص 69 گويد: موقعى كه " شاور " در رواق طلا
جلوس كرد، شعرا و خطبا و جماعتى از مردم ديگر - جز
عده اى قليل - همگان بپاخاستند و زادگان رزيك را
بباد ناسزا و دشنام گرفتند، در آن موقع، ضرغام
مدير تشريفات دربار، و يحيى ابن خياط سپهسالار
لشكر بود، و ميان من و " شاور " دوستى و صفائى
محكم و استوار از پيشين زمان برقرار بود، روز دوم
جلوسش، كه همگان حاضر و ناظر بودند، قصيده اى
انشاد كردم كه ابتدايش چنين شروع مى شود:
صحت بدولتك
الايام من سقم |
و زال ما يشتكيه
الدهر من الم |
زالت ليالى
بنى رزيك و انصرمت |
و الحمد و الذم
فيهاغير منصرم |
كان
صالحهم يوما و عادلهم |
فى صدر ذا
الدست لم يقعد و لم يقم |
هم
حركوها عليهم و هى ساكنه |
و
السلم قد تنبت الاوراق فى السلم |
كنا
نظن و بعض الظن ماثمه |
بان ذلك جمع غير منهزم |
فمذ
وقعت وقوع النسر خانهم |
من كان مجتمعا
من ذلك الرخم |
- دولت زمانه از دردمندى شفا يافت، شكوه روزگار
فرو كشيد.
- شبهاى زادگان " رزيك " بزوال آمد، اما ستايش
و نكوهش زوال نپذيرد.
- پندارى نه " صالح " و نه فرزندش " عادل " در
صدر اين شاه نشين نه نشستند و نه برخاستند.
- پنداشتيم -و برخى پندارها مايه گناه است - كه
اين قدرت زوال نپذيرد.
- از آن هنگام كه مانند شاهين بر سر شكارت فرود
آمدى، جمع كلاغان راه خيانت گرفتند.
ضرغام مدير تشريفات، در اين شعر بر من خرده مى
گرفت و مى گفت: من در نظر تو از كلاغان باشم؟
- آنان نه دشمنى بودند كه گامشان بلرزد، جز
اينكه در سيل بنيان كنت نابود شدند.
- من كه ديگران را عظمت نهم،غر از اينم هدف
نباشد كه شان ترا ارجمند سازم، مرا معذور دار،
نكوهش مفرما.
- اگر بينى كه شبهاى انس آنان را پاس مى دارم،
بخاطر دار كه ديرى از آن روزگار بر نگذشته.
- اگردهان به نكوهش آنان باز كنم، جوانمرديت
سخن در دهانم بشكند.
- و خدا به نيكى و احسان فرمان دهد، و فحش و
دشنام ناروا شمارد.
شاور و دوفرزندش از من تقدير كردند كه تا چه حد
نسبت به خاندان رزيك پاس وفا داشته ام. "سخنان خود
شاعر پايان پذيرفت" عماره، با شهامتى كامل از حريم
مقاسات انسانى دفاع مى كرده، و پاس احترام و
منادمت دوستان سابق و ولى نعمت خودرا بحق رعايت مى
كرد، در موارد متعددى با اولياء امور و نو دولتان
پر غرور بمقاله برخاست، بدان حد كه تقدير و تمجيد
همگان را بر انگيخت:
از جمله، روزى با ابو سالم يحيى بن احدب بن ابى
حصيبه شاعر، در كاخ لولو، در خدمت نجم الدين ايوب
بن شادى حضور داشتند، و اين اجتماع بعداز وفات
خليفه عاضد بود. ابن ابى حصيبه، قصيده اى براى شاد
باش نجم الدين انشاد كرد و گفت:
يا مالك الارض لا
ارضى له طرفا |
منها و ما كان
منها لم يكن طرفا |
قد عجل الله
هذى الدار تسكنها |
و قد اعدلك
الجنات و الغرفا |
تشرفت بك
عمن كان يسكنها |
فالبس بها
العز و لتلبس بك الشرفا |
كانوا بها
صدفا و الدار لولوه |
و انت لولوه
صارت لها صدفا |
اى شاه گيتى و نه در خورت انم كه گويم شاه
مصرى، كه مصرت در آستين باشد.
- اينك در اين كاخ دلپذير بيارام، بستانها و
كاخها دگر از پى مهيا باشد.
- اين كاخ لاويز از تو شرافت يابى نى ساكنان
پيشين، با اين كاخ، جامه عزت و ارجمندى درپوش كه
كاخ را هم جامه شرافت باشد.
- آنان در اين كاخ چون صدف بودند و كاخ لولو.
اينك تو لولوتى و كاخت صدف باشد.
فقيه عماره قصيده اى بر رد او گفت از اين قرار:
اثمت يا من
هجاالسادات و الخلفا |
و قلت ما قلته فى
ثلبهم سخفا |
جعلتهم
صدفا حلوا بلولوه |
و العرف ما زال
سكنى اللولو الصدفا |
و انما هى
دار حل جوهرهم |
فيها و
شف فاسناها الذى وصفا |
فقال: لولوه.
عجبا ببهجتها |
و
كونها حوت الاشراف و الشرفا |
فهم بسكناهم
الايات اذا سكنوا |
فيها و من
قبلها قد اسكنوا الصحفا |
- خطا گفتى. اى كه سادات و خلفا را بر شمارى.
آنچه در عيب آنان گفتى ياوه بود.
- گفتى چون صدف در ميان لولو جا كردند، اى
نادان. همه دانند كه لولو را جاى درصدف بود.
- كافى است كه گوهر جانشان در آن ماوى داشت،
بباليد و شفاف شد، ستايش همگان بر گوهر جان بود.
- از آن گفت: لولوتى باشد: در شاهوار، كه از
جلوه آن در شگفت شد، جلوه اى كه از شرافت ساكنان
بر فزود.
- آيات خدا بودند كه روزى چند در اين كاخ شريف
ماوا گرفتند، از آن پيش ماوايشان مصحف شريف الهى
بود.
و الجوهر الفرد،
نور ليس يعرفه |
ضعف البصائر
للابصارمختطفا |
لو لا تجسمه
فيهم لكان على |
من البريه الاكل
من عرفا |
فالكلب يا كلب
اسنى منك مكرمه |
لان فيه حفاظا
دائما و وفا |
- جوهر فرد را تابشى چو خورشيد است، اما جز
خردمندان در نيابند.
- اگردر وجود اينان تجسم نمى يافت، پرتو آن
جوهر فرد، چشمها را خيره مى ساخت.
- اى سگ و سگ از تو كرامت و معرفتش بيش باشد،
چرا كه در پاس ولى نعمت خود با وفا و بر دوام
باشد.
مقريزى گويد: خدا را بر اين شير مرد با وفاكه
بحق و حقيقت پاس ولى نعمت خود بداشت، فقيه عماره،
هماره چنين بود، و بهمين جهت بود كه در راه
جانبدارى از دوستان و نديمان پيشين مقتول شد، كه
سيره دوستان مخلص همين است. خدايش رحمت كناد و
گناهانش بيامرزاد.
فقيه عماره، قصائدى دارد كه در رثا و ماتم
خلفاى فاطمى سروده، باشد كه حق نعمت را ادا كرده
باشد، از جمله قصيده اى كه چنين شروع مى گردد:
لا تندبن ليلى
ولا اطلالها |
يوما و ان ظعنت
بها اجمالها |
و اندب هديت
قصور سادات عفت |
قد نالهم ريب
الزمان و نالها |
درست معالمها
لدرس ملوكهم |
و تغيرت من
بعدهم احوالها |
- ديگر بر معشوقه ات ليلى اشك ميفشان ناله مزن
و نه بر خاكستر اجاق، اگر چه از جوارت خيمه بر
كند.
- ناله بزن سيلاب اشك روان كن بر سادات اين كاخ
كه پى سپر انقلاب زمانه گشتند.
- آثار و نشانش كهنه شد، از آنرو كه كاخ نشينان
كهنه گشتند، از پس آنان اوضاع و احوال دگرگون شد.
و از همين قصيده است:
رميت يا دهر كف
المجد بالشلل |
وجيده بعد حسن
الحلى بالعطل |
اى روزگار. بازوى مجد و شرافت شكستى، زرو زيور
از سينه اش باز كردى.
- در راه و روش چنان لغزيدى كه از پا فتادى،
اگر باقدرت بر سر پا خاستى از لغزش خود معذرت
بجوى.
- بينى ارجمندت را بريدى، اينك انگشت ندامت
بدندان گير، از شرمسارى سر بالا مكن.
- با شتاب، اساس مكرمت و سخاوت منهدم كردى،
آرامتر. آرامش و نرمش بهترين شيوه رفتار است.
- واى بر من از آتش دل و بر آرزومندان يكسر كه
گراميترين دولت روزگار از پا در آمد.
- جانب مصر گرفتم، پستان پر شيرش بنمود چندان
مكرمت دوشيدم كه از آرزوها فزون بود.
- جوانمردانى كه آلاف الوف عطا كردند، كمال
جوانمردى بين كه من دست سوال بر نكشيدم.
- بر كنار شاه نشين نشيمن داشتم، آنگاه كه خيل
لشكر صف به صف بودند.
- از اميران لشكر كرامت و مهر ديدم، صفائى كه
عارضه كدورتها بشست.
- اى كه در مهر خاندان فاطمه ام بنكوهش گيرى،
نكوهشت باد، اگر در نكوهش من سستى گيرى.
- خدارا. لختى در رواقهاى قصر زرين و كاخ لولو
بگرد و با من ناله و زارى سر كن. نه بر پهنه حمل و
صفين.
- به ساكنان قصر بر گو بخدا سوگند، جراحت دل
التيام نگيرد، در دم شفا نيابد.
- سپاه فرنگ با آل على امير مومنان،كى بدتر از
اين مى كرد.
- تفاوت جز اين بود كه آنان باسيرى مى بردند و
شما باسيرى ميفروشيد.
- در اكناف قصر چرخيدم، همه جا را وحشتبار
ديدم، پيش از اين قبله آمال ميهمانان بود.
- از بيم خرده گيران، رخ برتافتم، اما چهره
مهرم رخ بر نتابيد.
- ازتاسف اشك بر رخسام دويد كه پايگاه رفعتتان
مهجور و خالى بود.
- بر فتوت و آزادگى شما مى گريم و مى نالم،
روزگار بگشت، آزادگى شما در صفحه گيتى برقرار
ماند.
- رواق مهمانخانه ات بزمگه واردين بود، اينك در
و ديوارش وحشت آفرين است.
- عيد فطر، از آن روز كه عظمت شما قربانى شد،
از گردش روزگار گله ها دارد.
- ديگر از سالى دو دست جامه خبر نباشد، نو كهنه
شد، كهنه ها پوسيد.
- مراسم شاد باشى كه در روز خليج انجام مى
گرفت. شكوه و جلالتان بر اشتران بار مى شد.
- سالگرد هر سال، عيد فطر و اضحى، چه داد و
دهشهاى وافر كه از شما بر سر همگان نباريد.
- بساط زمين در عيد "غدير " رقصان بود، چونان
كه نيزه هاى آبدار تابدار در دست نگهبانان مى
رقصيد.
- خيل تكاور با ساز و برگ زرين صف مى كشيد،
چونان كه عروسان در زيب و زيور صف بيارايند. -
خوان غذا بر طبقهاى گران حمل مى شد، بر دوش
خدمتگذاران با شتاب.
- احسان و كرم ويژه اين رعايا نبود، بلكه
دورترين امتها بهره مند بود.
- وظيفه مقرر، ذميان يهود و نصارى در بر گرفت،
هم مهاجران، هم پيك و قاصدان.
- نساجى " طراز " كه در شهر" تنيس " عظمت يافت،
بذل و نوالش شامل دولتها و ملتها بود.
- جوامع دينى از احسان شما برخوردار شد، هرآنكه
در علم و عمل صدر محافل بود.
- روزگار كه هماره سركش و غدار است، بدست شما
در بند شد، اينك افسار و بند فرو ريخت.
- بحق سوگند كه كينه خواه شما برستاخيز رستگار
نشود، و نه از عذاب برهد، مگر مهر كيش شما.
- و نه با سوز و تشنگى آب نوشد، از دست پيامبر،
بهترين جهانيان خاتم رسولان.
- و نه بهشت عدن را ديدار كند آنكه پيمان "
عاضد بن على " سرور مومنين بشكست.
- پيشوايان من. رهبران. ذخيره فرداى من و هر كس
در گرو اعمال خويش است.
- بخدا سوگند كه حق ثنا و ستايش ادا نكردم، چرا
كه فضل وجودشان چون ژاله بهارى بود.
- اگر دامنه سخن گسترش يابد، خدا را شكر كه من
شرمسار ايشان نباشم.
- راه نجاتند و رستگارى، هم بدنيا و هم آخرت،
مهر آنان اساس دين و كردار است.
- پرتو هدايت، مشعل تاركى، باران رحمت بهنگام
خسكشالى.
- سرورانى كه از نور خدائى سرشته باشند، از
اينرو تاريكى نگيرند.
- بخدا سوگند كه از مهر آنان دست نكشم، مادام
كه بر پهنه زمين گام نهم.
شاعر صاحب ترجمه، بخاطر انشاء همين قصيده همراه
جمعى كه متهم