الغدير جلد ۲

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۳۴ -


كيفيت بى سابقه و با اين ترتيب آنحضرت مامور بابلاغ آن باشد و كوتاهى در ابلاغ آن برابر با عدم تبليغ امر رسالت باشد بطوريكه در قرآن حكيم بان تصريح شده و مسلتزم اين باشد كه گروههاى خلق "در آنمكان" بازداشت شوند و يك چنين مجمع مهمى در چنين نقطه پر حرجى كه قرارگاه نيست منعقد گردد و سپس با ابلاغ آن تكميل دين و اتمام نعمت و خشنودى پروردگار تحقق پذيرد كه گوئى: يك امر تازه را ابلاغ فرموده و چيزى را كه مسلمان ها نميدانسته اند اعلام و مقرر فرموده است، و سپس آنها كه در مقام تهنيت او برآمدند با جمله هاى: " اصبحت مولاى و مولى كل مومن و مومنه " او را تهنيت دهند، حاكى از حدوث يك امر بزرگ و بى سابقه كه گوينده اين سخنان "تهنيت" تا آنموقع آنرا نميدانسته چگونه چنين احتمالى را ميتوان داد؟ در حاليكه آنان شب و روز تلاوت ميكردند اين آيات را: " و المومنون بعهضم اولياء بعض ": اهل ايمان دوستان يكديگرند " انما المومنون اخوه " اهل ايمان برادرانند، كه اين مشعر است بلزوم دوستى متقابل بين آنها همانطور كه بين دو برادر است؟ حاشا پيغمبر صلى الله عليه و آله اعظم از اينستكه چنين امر بى ارزشى را ابلاغ و خداى حكيم ما پاكتر از اينست كه شبيه اين امر بيهوده را تشريع فرمايد!!

و اما احتمال دوم- يعنى انشاء وجوب دوستى و نصرت او با آن گفتار، اين احتمال نيز در سستى دست كمى از احتمال اول ندارد زيرا در آن هنگام امرى وجود نداشته كه انشاء نشده باشد و حكمى نبوده كه تشريع و ابلاغ نشده باشد تا نيازى به بيان انشائى آن باشد، چنانكه دانستيد، بعلاوه بنابر اين دو وجه حق مقام اين بوده كه رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرمايد: " من كان مولاى، فهو مولى على " يعنى هر كه محب و ناصر منست بايد محب و ناصر على نيز باشد پس اين دو احتمال از مفاد لفظ خارج است، و شايد سبط ابن جوزى كه در تذكره اش در ص 19 گويد: جايز نيست كه لفظ مولى در اين حديث بر ناصر حمل شود، نظرش بهمين معنى بوده، و قريبا تمام لفظ او ذكر خواهد شد، مضافا بر اينها، بنابراين احتمال وجوب محبت و مبادله نصرت اختصاص باميرالمومنين عليه السلام نخواهد داشت و بلكه يك سيره و روش است كه بطور مساوى براى همه مسلمين است، بنابراين دليل تخصيص آن بانجناب و اهتمام در شان او چيست؟ و اگر مقصود محبت و نصرت مخصوص بوده كه از حدود محبت و نصرت رعيت بالاتر بوده، از قبيل وجوب متابعت و پيروى و امتثال اوامر و تسليم در قبال او، اين خود همان معناى حجيت و امامت است، خصوصا بعد از مقارنه آن بانچه كه نظير آن در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله است با تصريح باين جمله: " من كنت مولاه "... و در اينصورت تفكيك بين معناى مولى در مورد آندو "پيغمبر صلى الله عليه و آله و على عليه السلام" در يك سياق و عنوان مستلزم ابطال كلام خواهد بود!!

و اما احتمال سوم- يعنى، اخبار پيغمبر صلى الله عليه و آله و سلم باينكه محبت مردم و يارى بر ايشان بر ذمه على عليه السلام است، در اين صورت لازم بود كه روى سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله بعلى عليه السلام ميبود و باو تاكيد ميفرمود، نه اينكه به شنوندگان ابلاغ و تاكيد نمايد، و همچنين احتمال ديگر يعنى انشاء وجوب دوستى و يارى در حق مردم بر ذمه على عليه السلام كه در اين فرض هم بايد گفت كه پيغمبر صلى الله عليه و آله از اين اهتمام و بوجود آوردن آن تشريفات خاصه و ايراد خطبه و جلب توجه خلق براى استماع و مبالغه در تبليغ.. از همه اين امور بى نياز بود مگر اينكه مقصودش جلب عواطف مردم و افزايش محبت آنان نسبت بعلى عليه السلام بوده باشد كه مردم وقتى كه دانستند على عليه السلام دوست و ياور آنها است از او تبعيت كنند و در هيچ امرى مخالفت او را روا ندانند و هيچ گاه سخن او را رد نكند!!

و با نحوه سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله يعنى ابتدا نمودن به جمله: " من كنت مولاه "... ما خواهيم دانست كه بر اين تقدير آنجناب از محبت و نصرت اراده نفرموده مگر آن اندازه و مقدار را كه در خود پيغمبر صلى الله عليه و آله وجود داشته، زيرا دوستى و يارى آنجناب نسبت بامتش "از حيث كيفيت و جهت" غير از دوستى و يارى است كه در افراد مومنين "نسبت بيكديگر" وجود دارد، چه آنجناب امت خود را دوست دارد و آنها را يارى ميفرمايد از نقطه نظر اينكه زعيم "فرمانده" دين و دنياى آنها است، مالك امر آنها است، نگهبان حوزه آنها است، حافظ شخصيت آنها است، و از خود آنها بانها اولى "سزاوارتر" است، اگر آنجناب نسبت بانها اين درجه از محبت و نصرت را اجراء و عملى نميفرمود گرگان خونخوار و وحشيان سركش و بى باك آنها را پراكنده و نابود ميساختند و از هر طرف دستهاى ستم و تجاوز بطرف آنها گشوده ميشد و چه حوادث نابود كننده از قبيل هجوم دشمنان، و تاراج اموال و كشتن نفوس و هتك حرمت اشخاص رخ ميداد كه در اينصورت غرض اصلى صاحب شريعت از بپا داشتن دعوت و گسترش بساط دين و بلند داشتن آيات الهى با پراكندگى جامعه اسلامى از بين ميرفت، پس هر كس در محبت و نصرت خلق در اين حد و باين كيفيت معرفى شود، ناچار او خليفه الله است در زمين و خليفه فرستاده خدا است "در ميان خلق" و بنابراين فرض معناى حديث نيست مگر همان معنى كه ما گفتيم.

معانى كه اراده آنها از حديث امكان دارد

از معانى كه براى مولى بيان شد و مورد بررسى قرار گرفت باقى نماند جز: " ولى و اولى بالشى ء و سيد "بمعناى سرور و آقا- نه بمعناى مالك و آزاد كننده" و متصرف در امر و متولى امر ".

" اما ولى " ايجاب مينمايد كه از آن اراده شود خصوص آنمعنائى كه از " اولى " اراده ميشود، بعلت عدم صحت بقيه معانى بطوريكه بشما "يكايك آنمعانى و فقدان مناسبت آنها را" مدلل و معلوم ساختيم، " و اما سيد " بمعناى پيش گفته، اين معنى پيوسته از معناى: " اولى بالشى ء " جدائى ناپذير است، زيرا تقدم آن بر غيرش محرز است، خصوصا در كلمه كه پيغمبر صلى الله عليه و آله خود را متصف بدان فرموده و سپس پسر عم خود "على عليه السلام" را برابر با وصف خود قرار داده بنابراين امكان نخواهد داشت كه "مثلا" مراد از آن كسى باشد كه با پيش دستى و غلبه و ستم سرورى يافته باشد، و بلكه اين سيادت دينى است و بر همه عموميت دارد بطوريكه تبعيت و پيروى از آن بر تمام كسانى كه سيادت بر آنان است واجب خواهد بود.

و همچنين است: " متصرف در امر " و اين معنى را رازى در جلد 6 تفسيرش از قفال در مورد قول خداى تعالى: " و اعتصموا بالله، هو موليكم " "سوره حج" ذكر نموده كه قفال گفته: " هو موليكم: سيدكم و المتصرف فيكم ". و اين دو معنى را، سعيد چلپى، مفتى روم، و شهاب الدين، احمد خفاجى در حاشيه خود بر بيضاوى ذكر نموده اند و "ابن حجر" در صواعق ص 25 اين معنى را از معانى حقيقى آن "مولى" بشمار آورده است، و كمال الدين جهرمى هم در ترجمه صواعق و همچنين محمد بن عبد الرسول برزنجى در " النواقض " و شيخ عبد الحق در " لمعات " در اين مطلب از او پيروى نموده اند، پس در اين مقام امكانى نيست جز اينكه مراد بان: متصرفى باشد كه خداى سبحان او را برانگيخته كه در خور تبعيت باشد، و او بشر را بسوى طرق رستگارى رهبرى نمايد.

پس چنين شخصى در انواع تصرف نسبت بجامعه انسانيت اولى "سزاوارتر" است از غيرش، و بنابراين كسى كه داراى چنين سمتى است، يا پيغمبرى است مبعوث و يا امامى است مفترض الطاعه كه از طرف پيغمبر مبعوث، بامر پروردگار تصريح و معرفى شده كه در گفتار و كردارش از آن امر جدا نميشود و از روى ميل شخصى و دلخواه خود سخنى نميگويد و آنچه بگويد، نيست مگر وحى الهى كه باو ابلاغ ميشود.

و همچنين است: متولى امر، كه ابوالعباس مبرد آنرا از جمله معانى مولى بشمار آورده، در تفسير قول خداى تعالى: " ان الله مولى الذين آمنوا " گويد: ولى و مولى در معنى يكسانند، و اوست كه سزاوار بخلق خود و متولى امور ايشان است و ابوالحسن واحدى در تفسيرش " الوسيط " و قرطبى در جلد 4 تفسيرش در ص 232 در تفسير قول خداى تعالى در سوره آل عمران: " بل الله موليكم " و ابن اثير در جلد 4 " النهايه " ص 246، و زبيدى در جلد 10 " تاج العروس " ص 398، و ابن منظور در " لسان العرب " ص 20 "باين معنى اشعار نموده اند" و چنين گفته اند: و از اين قبيل است حديث: " ايما امراه نكحت بغير اذن موليها فنكاحها باطل " و در روايت ديگر: " بغير اذن وليها " مذكور است، يعنى: " متولى امرها "، و بيضاوى در تفسير قول خداى تعالى: "... ما كتب لنا هو مولينا " "سوره توبه" در جلد 1 تفسيرش در ص 505، و در قول خداى تعالى: " و اعتصموا بالله هو موليكم " "سوره حج" در جلد 2 ص 114، و در قول خداى تعالى: " و الله موليكم " "سوره تحريم" در جلد 2 ص 530 و ابو السعود عمادى در تفسير قول خداى تعالى " و الله موليكم "سوره تحريم در حاشيه تفسير رازى" جلد 8 ص 183 و در قول خداى تعالى: " هى موليكم "، و راغب در " مفردات " و احمد بن حسن زاهد در واجكى در تفسيرش گويند: مولى، در لغت كسى است كه متولى "عهده دار" مصالح تو است، بنابراين، او مولاى تو است: قيام بامور تو را دنبال ميكند و تو را بر دشمنانت يارى مينمايد، و بهمين مناسبت، ابن عم و معتق، مولى ناميده شده و سپس اين كلمه "مولى" اسم گرديده براى كسى كه چيزى "امرى" را در بر ميگيرد "عهده دار ميشود" و از آن جدا نميشود، و زمخشرى در " كشاف " و ابو العباس، احمد بن يوسف شيبانى كواشى- متوفاى سال 680 در تلخيصش، و نسفى در تفسير قول خداى تعالى: " انت مولينا "، و نيشابورى در " غريب القرآن " در قول خداى تعالى: " انت مولينا " و قول خداى تعالى: " فاعلموا ان الله موليكم " و قول خداى تعالى: " هى موليكم "، "باين معنى اشعار نموده اند"، و قسطلانى در حديثى كه در ص 315 گذشت از قول بخارى و مسلم- در قول رسول خدا صلى الله عليه و آله " انا مولاه " گويد: " اى: ولى الميت "يعنى ولى مرده" اتولى عنه اموره "- از جانب او امور او را عهده دار خواهم بود، و سيوطى در تفسير "جلالين" در قول خداى تعالى: " انت مولينا "، و قول خداى تعالى: " فاعلموا ان الله موليكم " و قول خداى تعالى: " لن يصيبنا الا ما كتب الله لنا هو مولينا " "همين معنى را ذكر نموده" بنابراين، اين معين نيز از- اولى- جدائى نخواهد داشت، خاصه بمعنائى كه صاحب رسالت خود را بدان توصيف فرموده بنابراين كه آنرا اراده كرده باشد.

اما آنچه كه در خصوص اين مقام نظريه و عقيده ما است، بعد از فرو رفتن در اعماق لغت و مجموعه هاى ادبى و جامعه هاى عربى اينست كه: حقيقت معنى مولى از ميان معانى "متعدد" نيست مگر: اولى بالشى ء، و اين معنى جامع تمامى آن معانى است و در هر يك از آن معانى با نوعى از توجه ماخوذ است و لفظ مولى بر هيچيك از آن معانى اطلاق نشده مگر بمناسبت اين معنى، بنابراين مقدمه:

1- پروردگار سبحان اولى "سزاوارتر" است بخلق خود از هر غالب و قاهر، ما سوى را آفريده، بطوريكه حكمتش خواسته و تصرف ميكند بمقتضاى اراده خود.

2- و عم از همه مردم محافظت فرزند برادرش و عطوفت باو اولى "سزاوارتر" است و او جايگزين پدر او است، كه اولى "سزاوارتر" باو بوده.

3- و ابن عم اولى "سزاوارتر" بيگانگى و پشتى بانى پسر عم خود است چه آندو دو شاخه هاى يك درختند.

4- و فرزند اولى "سزاوارترين" خلق است باطاعت پدر و فروتنى در برابر او- خداى متعال فرمايد: " و اخفض لهما جناح الذل من الرحمه ".

5- و فرزند خواهر، نيز اولى "سزاوارترين" خلق است بفروتنى و خضوع نسبت به دائى خود كه برادر مادرش بوده.

6- و معتق "آزاد كننده" اولى "سزاوارتر" است به تفضل نسبت بكسى كه آزاد كرده است از غير خود.

7- و معتق "آزاده شده" اولى "سزاوارتر" است باينكه احسان و نيكى كسى را كه او را آزاد كرده منظور دارد و بوسيله فرمانبردن اوامر او و فروتنى در قبال او سپاسگذارى او را بنمايد.

8- و عبد "بنده مملوك" نيز اولى "سزاوارتر" است به تبعيت و اطاعت امر مولاى خود از غيرش و اين اطاعت امر مالك بر او واجب است و سعادت او منوط بان ميباشد.

9- و مالك اولى "سزاوارتر" است بسرپرستى و حفاظت بنده هاى مملوك خود و امور آنها و تصرف در آنان تا حدوديكه بحد ستم نرسد.

10- و تابع اولى "سزاوارتر" است به يارى متبوع خود از كسى كه تابع "پيرو" او نيست.

11- و منعم عليه، اولى "سزاوارتر" است بسپاسگذارى منعم خود از غيرش.

12- و شريك اولى "سزاوارتر" است برعايت حقوق شركت و حفظ رفيق و شريكش تا باو زيانى نرسد.

13- و حليف "هم پيمان" امر او واضح است، چه او اولى "سزاوارتر" است بقيام بحفظ كسى كه با او هم پيمان است و دفع هر ستمكارى از ساحت او.

14- و همچنين است صاحب "رفيق"، او اولى "سزاوارتر" است باداى حق صحبت از غيرش.

15- همانطور كه- جار "همسايه" اولى "سزاوارتر" است برعايت حقوق همسايگانش از آنها كه دور هستند. 16- و مانند آنست- نزيل "وارد بر قومى"- او اولى "سزاوارتر" است بقدردانى و حقشناسى آنهائى كه در ميان آنها قرار گرفته و بدانها پناه برده و در پرتو آنها "از آنچه گريزان بوده" ايمن گرديده است.

17- و صهر "داماد" اولى "سزاوارتر" است بمراعات حقوق كسيكه داماد او گرديده و بدينوسيله پشتى بانى يافته و در زندگى نيرومند گشته، در حديث است كه: سه كس داراى سمت پدرى است، پدريكه تو را بوجود آورده، كسى كه بتو زن داده، كسيكه بتو تعليم داده.

18- و بر آن قياس كن، قريب "نزديك" را، چه او اولى "سزاوارتر" است بامر نزديكانش و دفاع از آنان و كوشش در راه مصالح آنان.

19- و منعم، اولى "سزاوارتر" است بزيادتى مهر و صفا بر كسى كه مورد انعام او واقع گشته و اينكه نيكى را نسبت باو تكرار نمايد.

20- و عقيده "وابسته" مانند حليف "هم پيمان" است در اولويت براى يارى كردن آنكس كه با او پيوند نموده "عهد بسته".

21- و همانند آندو است محب و

22- ناصر، چه هر يك از ايندو اولى "سزاوارتر" هستند بدفاع از كسى كه او را دوست دارند يا يارى او را بعهده گرفته اند.

23- و در مورد " ولى " و

24- سيد- و

25- متصرف در امر- و

26- متولى امر- بشرحى كه قبلا داده شد از چگونگى حال آگاه شديد.

حال كه وضعيت معانى مشروحه بالا و عدم تناسب آنها با مورد بحث روشن گشت، ديگر براى مولى باقى نمانده مگر يك معنى، و آن: اولى بالشى ء است و اين اولويت بحسب استعمال در هر يك از مواردش مختلف است، و بنابراين اشتراك در مولى، اشتراك معنوى است، و اين اشتراك "معنوى" است از اشتراك لفظى اولى بهتر است، چه آنكه اشتراك لفظى مستلزم وضع هاى زياد و نامعلوم است بنص ثابت كه بنا باصل مسلم آنها وضعها منتفى است و شمس الدين ابن بطريق در " العمده " ص 56 در بعض از اين نظريه بر ما پيشى گرفته و نامبرده يكى از اعلام طائفه است در قرن ششم و از كلمات تعدادى از علماء اهل سنت نيز در اين زمينه قسمتى ريزش نموده آنجا كه مناسبات بعضى از معانى مولى را ذكر نموده اند مانند آنچه ما ذكر كرديم.

و روايتى كه مسلم باسناد خود در صحيح ص 197 از رسول خدا صلى الله عليه و آله آورده: " لا يقل العبد لسيده مولاى "- يعنى نبايد بنده مملوك بمالك خود بگويد: مولاى من، و در حديث ابى معاويه اين جمله را افزوده: " فان مولاكم الله "، يعنى: زيرا همانا مولاى شما خدا است، و اين روايت را تعدادى از پيشوايان حديث در تاليفات خود با بررسى در طريق آورده اند، اين روايت كاشف از اينست كه معناى مقصود، كه " اولى " است متبادر بذهن است وقتيكه بطور مطلق گفته شود از مولى بيان اينمطلب از بعضى ها در ضمن مطالبى كه پيرامون مفاد حديث "غدير" ايراد ميشود خواهد آمد.

قراين معينه متصله و منفصله

تا اينجا "با توضيحاتى كه داده شد" اهل بحث و كاوش را گزيرى نمانده و ناچار بايد تسليم باشند باينكه مولى بمعناى- اولى بالشى ء- است و چنانچه ما از آنكه گفتيم تنزل كرده و بگوئيم: يكى از معانى مولى اين معنى است، و آنرا مشترك لفظى بدانيم، "باز هم مقصود حاصل است" زيرا در حديث مزبور "حديث غدير" قرينه هاى متصله و گاهى منفصله وجود دارد كه با وجود اين قرائن اراده غير اين معنى از بين ميرود- اينك بيان مطلب:

قرينه اولى- مقدمه حديث است و آن، سخن پيغمبر صلى الله عليه و آله است كه فرمود: " الست اولى بكم من انفسكم " "يعنى آيا من سزاوارتر نيستم بشما از خود شماها" يا سخنان ديگر آنجناب بالفاظ ديگر كه همين معنى را ميفهماند، و متفرع فرمود بر اين سخن خود اين جمله را: " فمن كنت مولاه فعلى مولاه "، و اين حديث را بكيفيتى كه بيان شد بسيارى از علماء فريقين- روايت نموده اند، و از حفاظ اهل سنت و پيشوايان آنان اينهاست:

1- احمد بن حنبل-

2- ابن ماجه-

3- نسائى-

4- شيبانى-

5- ابو يعلى-

6- طبرى-

7- ترمذى-

8- طحاوى-

9- ابن عقده-

10- عنبرى-

11- ابو حاتم-

12- طبرانى-

13- قطيعى-

14- ابن بطه-

15- دار قطنى-

16- ذهبى-

17- حاكم-

18- ثعلبى-

19- ابو نعيم-

20- ابن السمان-

21- بيهقى-

22- خطيب-

23- سجستانى-

24- ابن المغازلى-

25- حسكانى-

26- عاصمى-

27- خلعى-

28- سمعانى-

29- خوارزمى-

30- بيضاوى-

31- ملا-

32- ابن عساكر-

33- ابو موسى-

34- ابو الفرج-

35- ابن اثير-

36- ضياء الدين-

37- قزاوغلى-

38- گنجى-

39- تفتازانى-

40- محب الدين-

41- وصابى-

42- حموينى-

43- ايجى-

44- ولى الدين-

45- زرندى-

46- ابن كثير،

47- شريف-

48- شهاب الدين-

49- جزرى-

50- مقريزى-

51- ابن الصباغ-

52- هيثمى-

53- ميبدى-

54- ابن حجر

55- اصيل الدين-

56- سمهودى-

57- كمال الدين-

58- بدخشى-

59- شيخانى-

60- سيوطى-

61- حلبى-

62- ابن باكثير-

63- سهارنپورى-

64- ابن حجر مكى.

در بيان طرق حديث از صحابه و تابعين بطور وضوح موارد ذكر مقدمه حديث غدير را با تعيين اجزاء كتب اين دسته از علماء اعلام و صفحات آنها سابقا بيان نموديم، و گروه ديگرى نيز از راويان اين مقدمه هستند كه عده آنها در