امينى گويد: ايكاش ميدانستم چه مانعى است از
بزرگداشت آثار پيامبران و در مقدم و جلوى
ايشان آقاى فرزندان آدم حضرت محمد صلى الله
عليه و آله هر گاه بيرون از حدود توحيد نباشد
مثل سجده كردن در برابر عكسها و تصاوير ايشان
و قبله قرار دادن آنها" و من يعظم شعاير الله
فانها من تقوى القلوب" و كيست كه بزرگ دارد
شعاير خدا را كه آن از تقواى دلهاست، كجا و كى
امتها هلاك شدند باينكه آثار پيامبرانشانرا
صومعه و عبادتگاه قرار دادند و كدام مسجدى
نماز در آن نزديكتر و مقربتر بسوى خداى سبحان
از مسجديستكه رسول خدا صلى الله عليه و آله
درآن نماز خوانده است
و چه مكانى شريفتر از مكانيستكه پيامبر
اعظم در آن راه رفته و توقف نموده و در آن
بيعت رضوان شده و مومنون در آن نائل برضوان
خدا شده اند. آيا در تمام اين اماكن تحصيل و
كسب فضيلتى نميشودكه افزايش دهد تقرب عبادت
كننده گان را در سايه آن.
و آيا گناه درخت بيچاره چه بوده كه ريشه
آنرا از زمين درآورند و نباشد كسيكه باز خواهى
كند يا از آن دفاع نمايد.
آيا اينها اهانت بشخص پيغمبر صلى الله عليه
و آله كه در آنجا نشسته و آنمكانرا مشرف نموده
نيست.
آيا روش و ادب دين تجويز ميكرد براى خليفه
كه بگويد: آى مردم من ميبينم كه شما به بت
پرستى برگشته ايد، و حال آنكه آنهائى كه
ملاحظه ميكردند و رعايت مينمودند اين آثار را
و آنها را بزرگ ميداشتند و در نزد آن نماز
ميخواندند.
ايشان همگى از حاملين علم دين و عدول صحابه
و مراجع خليفه در احكام و شرايع بودند و خليفه
بايشان اعتماد و تكيه ميزد هر كجا كه مسائل بر
او مشكل ميشد و ميگفت: " كل الناس افقه منك يا
عمر "
اينها مسائل بسياريست كه از خليفه دور
مانده علم به پاسخ از آنها يا اينكه پاسخ از
آنها را در خاطرش نداشته، يا آنكه در همه آنها
تاويل كننده است و تو ميبينى..." جهل خليفه
را"
و از صحابه ايكه تبرك باين اماكن مينمود و
در آن نماز ميخواند عبد الله ابن عمر بود،
موسى بن عقبه گويد: ديدم سالم بن عبد الله را
كه جستجو ميكرد مكان هائى را از راه و در آن
نماز ميخواند و ميگفت كه پدرم در اينجاها نماز
ميخواند و اينكه او ديده بود پيامبر صلى الله
عليه و آله را كه در اين اماكن نماز ميخواند،
واز نافع از ابن عمر كه او در اين امكنه نماز
ميخواند.
و كسيكه رجوع بكتب صحاح و سنن كند مييابد
بسيارى از هم دوره اينها را كه دانسته
ميشودبان كه راى خليفه فقط مخصوص و ويژه خودش
بوده و پيروى نميشود و نشده و نخواهد شد.
خليفه و عده اى از علماء يهود
وقتيكه عمر بن خطاب... متولى امر خلافت شد
عده اى از علماء يهود آمدند نزد او و گفتند:
اى عمر تو و رفيقت بعد از محمد ولى امرى، و ما
ميخواهيم از تو سئوال كنيم ازخصالى كه اگر خبر
دادى بما ميدانيم كه اسلام حق است و محمد هم
پيامبر و اگر خبر نداديد ميفهميم كه اسلام
باطل و محمد هم پيامبر نبوده است.
پس عمر گفت هر چه بخاطرتان ميرسد به پرسيد:
1- گفتند بما خبر بده كه قفلهاى آسمانها
چيست؟
2- گفتند بماخبر بده كه كليد آسمانها چيست؟
3- قبريكه صاحبش را سير داد چه بود؟
4- كسيكه قومش را ترسانيد نه از جن بود و
نه از آدميان كى بود؟
5- پنج چيزيكه روى زمين راه رفتند و در رحم
و شكمى بوجود نيامدند كيا بودند؟
6- دراج در صدايش چه ميگويد؟
7- خروس در فريادش چه ميگويد؟
8- اسب در شيه اش چه ميگويد؟
9- قورباغه در آوايش چه ميگويد؟
10- الاغ و خردر عرعرش چه ميگويد؟
11- شانه سر در صوت زدنش چه ميگويد؟
گويد پس عمر سرش را بزمين انداخت" از
شرمنده گى" آنگاه گفت عيبى براى عمر نيست وقتى
سئوال ميشود از چيزيكه نميداند.
اينكه بگويد: من نميدانم و اينكه سئوال شود
از چيزيكه نميداند.پس يهوديها از جا پريده و
گفتند ما گواهى ميدهيم كه محمد پيامبر نبوده
واسلام باطل است. پس سلمان از جا جست و
بيهوديها گفت كمى صبر كنيد سپس به سوى على بن
ابيطالب عليه السلام كه خدا سرافرازش فرمايد
رفت تا بر آنحضرت داخل شد و گفت اى ابو الحسن
بداد اسلام برس فرمودمگر چى، پس جريان را گفت،
پس حركت كرد در حاليكه در لباس رسول خدا صلى
الله عليه و آله ميخراميد تا وارد مسجد شد پس
چون عمر نگاهش باو افتاد از جا بلند شد و دست
بگردن او انداخت و گفت اى ابو الحسن. تو براى
حل مشكلى و شدتى دعوت ميشوى. پس آنحضرت رو
بيهود كرده و فرمود هر چه ميخواهيد به پرسيد
كه پيامبر صلى الله عليه و آله مرا هزار باب
علم آموخت كه از هر بابى هزار باب ديگر منشعب
و مفتوح شد پس سئوال كردند از آنحضرت از آن
مسائل.
پس على عليه السلام كه خدا سرافرازش كند
فرمود مرا با شما شرطيست وقتيكه بشما خبر دادم
چنانچه در تورات شماست شما مسلمان شويد و داخل
دين ما گرديد و ايمان آوريد.
گفتند: بلى،
فرمود: سئوال كنيد از يكى يكى خصلتها،
مسائل يهود از على عليه السلام و پاسخ
آنحضرت
گفتند:
س"1": قفلهاى آسمانها چيست؟
ج: شرك بخدا زيرا وقتى بنده و كنيز مشرك
بخدا شدند عملشان بالا نميرود.
س"2": كليد اين قفلهاى بسته آسمان چيست؟
ج: شهادت " لا اله الا الله و محمد رسول
الله " پس بعضى نگاه بديگرى كرده و ميگفتند
جوان راست ميگويد.
س"3": قبريكه صاحبش را گردش داد چه بود؟
ج: آن ماهى بود كه يونس بن متى پيامبر را
بلعيد پس در هفت دريا گرديد.
س"4": آنكه قومش را انذار كرد ولى نه از جن
بود و نه از آدميزاد؟
ج: مورچه سليمان بن داود بو گفت:""ياايها
النمل ادخلوا مساكنكم لا يهطمنكم سليمان و
جنوده و هم لا يشعرون"" اى مورچگان داخل
منازلتان شويد كه سليمان و لشكرش شما را در
زير پا نابود نكنند و ايشان نميدانند.
س"5": پنج چيزيكه بر زمين راه رفتند و در
شكمها بوجود نيامدند؟
ج: 1- آدم 2- حواء 3- ناقه صالح 4- قوچ
ابراهيم 5- عصاى موسى.
س"6": دراج چه ميگويد در آوازش؟
ج: ميگويد الرحمن على العرش استوى، خدابر
عرش مسلط است.
س"7"، خروس دربانگش چه ميگويد؟
ج: ميگويد: " اذكروا لله يا غافلين، خدا را
ياد كنيد از خدا بيخبران.
س"8": اسب در شيهه زدنش چه ميگويد؟
ج: وقتى مومنين بجنگ كفار ميروند، ميگويد
بار خدايا مومنين را يارى كن بر كافرين. س"9":
الاغ در عرعرش چه ميگويد؟
ج: ميگويد خدا لعنت كند ماليات گيرانرا و
در چشم شياطين عرعرميكند.
س"10": قورباغه در قور قورش چه ميگويد؟
ج: ميگويد: سبحان ربى المعبود المسبح فى
لجج البحار، منزه است پروردگار معبود من تسبيح
و تنزيه شده در عمق درياها.
س"11": كاكلى چه ميگويد؟
ج: ميگويد: " اللهم العن مبغضى محمد و آل
محمد " بار خدايا لعن كن دشمنان محمدو آل محمد
را.
ويهوديها سه نفر بودند دو نفر از آنان
گفتند شهادت ميدهيم ان لا اله الا الله و ان
محمدا رسول الله.
پس عالم سوم از جا پريد و گفت اى على هر
آينه واقع شده در دلهاى اصحاب من از ايمان و
تصديق آنچه واقع شد ولى يك خصلت باقى ماند كه
من از آن ميپرسم، فرمود هر چه بخاطرت ميرسد به
پرس.
پس گفت بمن خبر بده از قوميكه در اول زمان
مردند و بعد از سيصد و نه سال"309" خدا آنها
را زنده كرد پس قصه و داستان آنها چه بوده
است؟
حضرت على عليه السلام كه خدا از او خشنود
است فرمود: اى يهودى اينها رفقائى بودند كه
خدا بر پيامبر ما قرآنى نازل نموده و در آن
قصه آنها را ياد كرده است و اگر خواستى قصه
ايشانرا بر تو بخوانم يهودى گفت چه اندازه
زياد شنيديم قرائت قرآن شما را اگر شما دانا و
آگاهى مرا خبر بده بنامهاى ايشان و نامهاى
پدرانشان و نام شهرشان و نام پادشاهشان و اسم
سگشان و نام كوهشان و نام غارشان و حكايت آنها
را از اول تا آخرش؟
پس حضرت على رداء پيامبر خدا صلى الله عليه
و آله را بخود پيچيد سپس فرمود: اى برادر عرب
حبيب من محمد صلى الله عليه و آله فرمود كه در
زمين و كشور روم شهرى بود كه بان" افسوس"
ميگفتند و ميگويند آن طرطوس بود و اسمش در
جاهليت" افسوس" بود و چون اسلام آمد آنرا
طرطوس ناميدند. و براى ايشان پادشاهى صالح بود
پس پادشاهشان مرد و اوضاعشان پراكنده و پريشان
شد پس شنيد اين را شاهى از شاهان فارس كه باو
" دقيانوس " ميگفتند و او ستمكارى كافر بود پس
بالشگريانى آمد تا وارد" افسوس" شد پس آنجا را
پايتخت و مركز كشور خود قرار داد و در آن كاخى
بنا كرد.
پس يهودى از جا جست و گفت اگر شما آگاهى آن
كاخ را براى من تعريف كن و مجالس و نشيمنگاه
آنرا بگو؟
پس فرمود: اى برادر يهودى در آنجا قصرى بنا
كرد از سنگ مرمر كه طول و عرض آن يكفرسخ بود و
در آن چهار هزار ستون قرا داد از طلا و هزار
قنديل از طلا كه زنجيرهاى آن از نقره بود كه
هر شب روشن ميشد بروغنهاى خوشبو و براى شرق
مجلس صد و هشتاد قوه و نيرو قرار دادو همينطور
براى غرب مجلس و خورشيد ازاول طلوعش تا هنگام
غروبش ميگرديد درمجلس هر طوريكه دور ميزد و در
آنجا تختى از طلا قرار داد كه طولش هشتاد زرع
و عرضش چهل ذرع زينت شده بجواهر بود و در سمت
راست آن تخت هشتاد كرسى از طلا قرار داده و بر
آن اسقف هاى بزرگ نشانيده و نيز هشتاد كرسى از
طلااز سمت چپ نصب كرده و بر آن پهلوانان و
قهرمانانش را نشانيده.
آنگاه خودش بر تخت نشست و تاجى بر سر
گذاشت. پس يهودى حركتى كرد و گفت اى على اگر
تو دانائى مرا خبر بده كه تاج او از چه بوده.
فرموده: اى برادر يهودى تاجش از طلا ريخته شده
بود كه براى آن " 9" ركن بود و بر هر ركنى
لولوئى بود كه ميدرخشيد چنانچه چراغ در شب
تاريك ميدرخشد و روشن ميكند. پنجاه غلام از
پسران انتخاب كرده بود كه كمربندشان از حرير
سرخ و شلوارشان ازابريشم سبز بود و بر سر آنان
تاج و بر بازويشان بازوبند و بر پايشان خلخال
و بهر يك عمودى از طلا داده و آنها بر پشت سر
خود گمارده بود و انتخاب كرده بود شش نفر از
جوانان از فرزندان دانشمندانرا و آنها را وزير
خود قرار داده بود هيچ كاريرا بدون آنها انجام
نميداد، سه نفر آنها را از سمت راست و سه نفر
رااز طرف چپ خود قرار داده بود
پس يهودى باز جنبشى كرد و گفت اى على اگر
راست گو هستى پس بمن بگو اسم آنشش نفر چه بود؟
پس على عليه السلام كه خدا او را سرافراز
كند فرمود: بمن خبر داد حبيب من محمد صلى الله
عليه و آله آنهائى كه از طرف راست او بودند
نامهايشان چنين بود
1- تمليخا
2- مكسلمينا
3- محسلمينا و آنهائى كه طرف چپ او بودند
4- مرطليوس
5- كشطوس
6- سادنيوس بود و دقيانوس در تمام كارهابا
آنها مشورت ميكرد.
و او در هر روزى در صحن خانه اش مينشست و
مردم نزد او جمع ميشدند از در قصرش سه
نفرخدمتكار وارد ميشد كه در دست يكى از آنها
جامى از طلا پر از مشك بود و دردست دومى جامى
از نقره پر از گلاب و بر دست سومى پرنده بود
پس فرياد ميزدبان پرنده پس پرواز ميكرد و بر
ظرف گلاب مينشست و در آن گلاب پرپر ميزد و با
بال و پرش گلاب را بر مجلسيان ميافشاند پس از
آن دو مرتبه بر آن داد ميزد پس ميپريد در ظرف
مشگ و در آن نيز پر و بال ميزد و آنچه در آن
بود با بال و پرش بر مردم ميافشاند و براى سوم
بر آن داد ميزد پس پرواز ميكرد و بر تاج
پادشاه مينشست پس پر وبالش را تكان ميداد بر
سر شاه و آنچه از مشگ و گلاب مانده بود نثار
ميكرد.
پس پادشاه سى سال در كشورش بدون اينكه هيچ
ناراحتى باو برسد از درد سر و تب و آب دهان و
تف و خلط سينه اى باو برسد پس چون اين را از
خودش ديد ستمگرى و سركشى و تكبر را آغاز و
شروع بگناه نموده و ادعاء خدائى كرد از غير
خداى تعالى و سران و چهره هاى قومش را باين
مطلب فرا خواند پس هر كس كه پذيرفت باو بخششها
نموده و خلعت داد و هر كس كه نپذيرفت و پيروى
نكرد او را كشت. پس مردم بتمامى او را اجابت
كردند پس در كشور او زمانى ماندند و او را از
غير خدا ميپرستيدند. پس در يكى از روزهاى
عيديكه بر روى تختش نشسته بود و تاج بر سر
داشت كه برخى از اسقفهايش آمده و باو خبر
دادند كه سربازان ايرانى برايش نقشه كشيده و
ميخواهند او را بكشند پس بشدت از اين خبر
غمگين شد تا اينكه تاج از سرش افتاد و خودش هم
از تخت سرنگون شد پس يكى از جوانانيكه طرف
راستش ايستاده بود و مرد فهميده و عاقلى بود
كه باو تمليخا گفته ميشددر فكر فرو رفت و با
خود گفت: اگر اين دقيانوس خدا بود چنانچه خيال
ميكند هر آينه محزون نميشد و خواب نميرفت و
بول و غايط از او نميامد زيرا اينها از صفات
خدا نيست و اين شش نفر هر روز منزل يكى از
اقران و همقطاران خود بودند و آنروز نوبت
تمليخا بود پس آنروز منزل او آمده و خوردند و
نوشيدند اما تمليخا هيچ غذاو آب نخورد پس
گفتند، اى تمليخا براى چه نميخورى و نمينوشى
پس گفت: اى برادران در قلب من خاطره اى آمده
كه مرا از خوردن و نوشيدن باز داشته است پس
گفتند آن چيست اى تمليخا پس گفت من انديشه و
فكرم را در اين آسمان بكار انداخته و گفتم چه
كسى آنرا سقف محفوظ بلند كرده است بدون بستگى
از بالايش و يا ستونى از زيرش و كى در آن
خورشيد و ماه را بجريان انداخته وكى آنرا
بستارگان تزيين كرده سپس فكر درباره اين زمين
نموده از گسترش آن بر روى درياى ژرف و كى آنرا
حبس نمودو بسته است بكوه هاى بلند تا آنكه
مضطرب نشود. آنگاه درباره خودم انديشه ام را
بجولان آورده و گفتم چه كسى مرا از شكم مادرم
كه جينيى بودم بيرون آورد و كى مرا تغذيه و
تربيت نمود بدرستيكه براى همه اينها آفريدگار
و مدبرى غير از دقيانوس پادشاه است. پس آن پنج
نفر جوان خود را بقدمهاى تمليخا افكنده
وبوسيدند و گفتند اى تمليخا در دلهاى ما هم
آنچه در قلب تو افتاده واقع شده است.
پس فرمان بده بر ما چه كنيم، گفت: اى
برادران من نميابم براى خودم و براى شما چاره
اى جز فرار كردن از اين ستمكار بسوى
خداوندآسمانها و زمين.
پس راى چنانستكه ديدم. پس تمليخا از جا جست
و خرمائى بسه درهم فروخت و آنرا در لباسش نهان
ساخت و اسبهايشانرا سوار شدند و از شهر بيرون
رفتند و چون باندازه سه ميل از شهر دور شدند
تمليخا گفت: اى برادران ملك دنيا از دست ما
رفت و حكومت آن از ما زايل شد. پس از
اسبهايتان فرود آئيد و بر روى پاهايتان راه
رويد شايد خداوند فرج ومخرج براى امر شما قرار
دهد. پس پياده شدند از مراكبشان و هفت فرسخ
پياده رفتند تا از پاهايشان خون