پس چون ركعت دوم را مشغول شد سوره حمد را دو بار
خواند پس چون نماز را تمام كرد و سلام داد دو سجده
سهو بجاآورد.
ابن حجر در فتح البارى ج 3 ص 69 ياد كرده و
گويد تمام روايات اين خبر مورد اعتمادند و مثل
اينكه آن مذهب و عقيده عمر بوده است. و بيهقى آنرا
در سنن كبرى ج 2 ص 382 نقل كرده و عبارتش اين است
عمر بن خطاب با ما نماز خواند پس در ركعت اول چيزى
نخواهد پس چون در ركعت دوم برخاست حمد و سوره را
دو بار خواند آنگاه گذشت پس چون از نمازش خلاص شد
بعد ازسلام دو سجده بجا آورد و در عبارتى:دو سجده
بجا آورد سپس سلام گفت.
سيوطى در جمع الجوامع ياد كرده چنانچه در كنز
العمال ج 4 ص 213، ازجمعى از حفاظ بلفظ دوم نقل
كرده است.
2- از ابى سلمه بن عبد الرحمن گويد: كه عمر بن
خطاب داشت نماز مغرب را با مردم ميخواند پس حمد و
سوره را نخواند پس چون منصرف شد از نماز باو
گفتند: چرا قرائت را بجا نياوردى گفت پس ركوع و
سجود چطور بود گفتند خوب بود گفت: پس در اين وقت
باكى نيست.
مدارك اين حكايت
بيهقى در سنن ج 2 ص 381 و347 نقل كرده و سيوطى
از مالك و عبد الرزاق و نسائى در جمع الجوامع
حكايت كرده چنانچه در ترتيب آن ج 4 ص213 ياد شده و
بيهقى گويد شافعى گفت: ابو سلمه اين قصه را در
مدينه پيش خاندان عمر ميگفت و هيچكس آنرا
انكارنميكرد. و اسناد صحيح و تمام راويانش مورد
اعتمادند
3- از ابراهيم نخعى گويد: كه عمر بن خطاب نماز
مغرب را خواند و چيزى قرائت نكرد تا سلام داد پس
چون فارغ شد باوگفته شد كه تو چيزى نخواندى. پس
عمرگفت: من در نماز كاروانى بشام ميفرستادم پس
شروع كردم منزل بمنزل آنرا فرود مياوردم تا وارد
شام شدم پس همه شترها و پالان آنها و پلاسهاى آنها
و بارهاى آنها را فروختم. پس نماز را اعاده كرده و
مردم هم اعاده كردند.
و از شعبى روايت شده: كه ابو موسى اشعرى بعمر
بن خطاب گفت اى رهبر مسلمين: آيا در دلت خواندى
گفت نه، پس دستور داد كه موذن ها اذان گويند پس
اذان و اقامه گفتند و نماز را با مردم اعاده كرد.
سنن كبرى بيهقى ج 2 ص 382، كنز العمال ج 4 ص
213
از اين موارد و تكرار قصه ظاهر و معلوم ميشود
كه خليفه استناد نكرده در اين دو نمازش باصل مسلمى
پس يكباردر ركعت اول چيزى نمى خواند و در ركعت دوم
آنرا قضا ميكند و سجده سهو بجا مياورد پيش از سلام
يا بعد از سلام و در مرتبه دوم اكتفا ميكند بخوبى
ركوع و سجده از اعاده كردن و سجده سهو و يكدفعه مى
بينيم احتياط ميكند. باعاده كردن يا اينكه او
ميبيند آنچه آورده باطل است پس اعاده ميكند و مردم
هم اعاده ميكنند. پس آيا اين اجتهادهاى وقتيه است
يا آنكه او ملاكى براى مسئله نميشناسد كه بان رجوع
كند. و عجيب از اين حجراست كه او مسائل خلاف قاعده
از راه مستقيم را مذهب ميداند و جا ميدهد هر مخالف
قاعده اى را كه زره و سلاحى در بر كند مانند اين
مذهب پس عيب و نقص خود را مستور دارد. و در اين
احاديث اعلان و آگهى است از مقدار و اندازه خضوع و
حضور قلب خليفه در نمازش.
عقيده خليفه در ميراث
از مسعود ثقفى گويد: حاضر بودم پيش عمر بن
خطاب... كه شركت داد برادران پدر و مادريرا با
برادران مادرى در ثلث. پس مردى باو گفت: تو در اول
اين سال بغير اين قضاوت كردى گفت: چگونه قضاوت
كردم گفت: ثلث را براى برادران مادرى قرار دادى و
براى برادران پدر و مادرى چيزى قرار ندادى گفت:
اين بنابر آنچه ما حكم كرديم وآن هم بنا بر آنچه
ما حكم نموديم. و در لفظى: اين بر آنچه ما امروز
قضاوت كرديم و آن بر آنچه ما در ديروز قضاوت
نموديم
بيهقى آنرا در سنن كبرى ج 6 ص 255، بچند طريق
نقل كرده و دارمى در سننش ج 1 ص 154 بطوراختصار و
ابو عمر در" العلم " ص 139.
امينى گويد: مثل آنكه احكام قضاوتها دور ميزند
محور آنچه از راى خليفه صادر شود چه با شريعت درست
آيديا درست نيايد و مثل آنكه خليفه برايش هست كه
حكم كند بانچه كه ميخواهد و در اينجا حكمى نيست كه
پيروى شود و قانونى نيست كه در اسلام شايع و مشهور
باشد و شايد اين زشت تر باشد از تصويبى كه
بدليلهاى قطعى باطل و رد شده است.
نادانى خليفه به طلاق كنيز و برده
حافظ دار قطنى و حافظ ابن عساكر نقل كرده اند
كه دو مرد آمدند نزد عمر بن خطاب و از طلاق برده و
كنيز پرسيدند پس برخاست با آنها آمد تا رسيد به
جمعيتى در مسجد كه در ميان آنها مردى بود" اصلع"
كه جلوى سرش مو نداشت پس گفت اى اصلع چه ميگوئى در
طلاق كنيز پس سرش را بلند كرد بسوى او سپس اشاره
كرد باو بانگشت سبابه" شهادت"و انگشت ميانه، پس
عمر بانها گفت: دو طلاق، پس يكى از آنها گفت"
سبحان الله" ما آمديم نزد تو و حال آنكه تو رهبر
مسلمين هستى پس با ما آمدى تا ايستادى بر اين مرد
و از او پرسيدى و راضى شدى از او كه اشاره بسوى تو
كند.
رجوع بجزء دوم ص 299 از اين كتاب ما" الغدير"
نما
اگر على نبود عمر هلاك بود
" لو لا على لهلك عمر "
زنى را آوردند نزد عمر كه آبستن بود و اقراركرد
بزنا پس عمر فرمان داد كه او را سنگساركنند پس على
عليه السلام برخورد كرد باو وفرمود: اين زن را چه
ميشود، گفتند عمر دستورداده او را سنگسار كنند پس
على عليه السلام او رابرگردانيد و فرمود اين تسلط
و حكومت تو است بر او و اما حكومت و سلطه اى نيست
براى تو برطفيلى كه در شكم دارد. و شايد تو او را
شكنجه دادى يا ترسانيدى گفت: آرى شكنجه اش دادم
فرمود: آيانشنيدى كه پيغمبر خدا صلى الله عليه و
آله فرمود: حدى نيست براى كسيكه بعد از شكنجه
اقرار كندكه او را" دست بند قپونى برقى زده يا با
كابلى بزنند" يا در زندان مجرد و تك سلولى و غيره
حبس كنند يا تهديد كنند كه اگر نگوئى چنين وچنان
خواهيم كرد پس اقرارى براى او نيست" واقرار او
ارزش و اعتبارى ندارد" پس عمر اورا آزاد ساخت سپس
گفت " عجزت النساء ان تلدن مثل على بن ابيطالب لو
لا على لهلك عمر "بانوان عاجز و نازا هستند كه
مانند على بن ابيطالب بزايند. اگر على عليه السلام
نبود عمر هلاك شده بود.
مدارك اين قضيه:
الرياض النضرء ج 2 ص 196 ذخايرالعقبى ص 80،
مطالب السئول ص 13، مناقب خوارزمى ص 48، اربعين
فخر رازى ص 466
هر كسى از عمر فقيه تر است
"كل احد افقه من عمر "
على عليه السلام وارد بر عمر شد و ديد كه زن
آبستنى را ميكشند كه سنگسار كنند. پس فرمود: كار
اين زن چيست. زن گفت مرا ميبرند كه سنگسارم كنند
پس بعمر فرمود: اى رهبر مسلمين براى چه سنگسار
شود. اگر تو سلطنت و دستى براو دارى. اما بر آنچه
در شكم اوست سلطه اى ندارى پس عمر گفت: " كل
احدافقه منى " سه مرتبه گفت هر كسى از من داناتر
است. پس على عليه السلام ضمانت نمود او را تا پسرى
زائيد پس از آن او را بردند و سنگسار كردند.
مدارك اين داورى:
حافظ محب الدين طبرى در الرياض النضره ج 2 ص
196، وذخاير العقبى ص 81 پس گفت اين غير ازآن قضيه
گذشته است براى اينكه اعتراف آن بعد از شكنجه و
تهديد بوده پس صحيح نبود و سنگ سار نشد و اين
سنگسار شد. و حافظ گنجى آنرا در كفايه ص 1.5 ياد
كرده آنرا.
حكم خليفه در حائض بعد از درك عرفات
ابن المنذر گويد: عموم فقهاء گفته اند در شهرها
كه بر حائضى كه درك عرفات نموده طواف وداع نيست. و
روايت شده ايم ما از عمر بن خطاب و ابن عمر و زيد
بن ثابت: كه ايشان امر كرده اند بتوقف كردن هر گاه
حائض بود براى طواف وداع و مثل اينكه ايشان واجب
كرده اند توقف را بر آن چنانچه واجبست بر او طواف
افاضه زيرااگر پيش از آن حيض شود از او ساقط نشود.
سپس نسبت داده از عمر بسندهاى صحيح تا نافع از ابن
عمر گويد: زنى طواف كرد روز عيد قربان خانه خدا را
سپس حيض شد پس عمر دستور داد كه او رادر مكه نگه
دارند بعد از آنكه مردم حركت كردند تا پاك شود و
طواف بيت الله نمايد گويد: و بتحقيق ثابت شده رجوع
ابن عمر و زيد بن ثابت از اين عقيده و عمر باقى
مانده است پس ما بااو مخالفت كرديم براى ثبوت حديث
عايشه كه اشاره ميكند باين بچيزيكه متضمن احاديث
اين بابست و ابن ابى شيبه روايت كرده است از طريق
قاسم بن محمدكه همه صحابه ميگفتند هر گاه زن درك
عرفات كند پيش از آنكه حيض شود پس فارغ شده است از
حج مگر عمر كه ميگفت بايد آخر عهد آن طواف بيت
باشد.
و از حارث بن عبد الله بن اوس روايت شده گويد:
آمدم پيش عمر بن خطاب و پرسيدم از زنيكه طواف خانه
خدا ميكندآنگاه حيض ميشود پس گفت بايد آخر عهداو
طواف خانه باشد. حارث گويد: پس گفتم هم چنين رسول
خدا صلى الله عليه و آله مرا فتوا داد پس عمر گفت:
دستت بريده باد يا مادرت بمرگ گريه كند سئوال كردى
مرا از چيزيكه سئوال كرده بودى از آن رسول خدا صلى
الله عليه و آله تا آنكه مخالفت كنم او را" يعنى
بر خلاف آنچه عمر فتوا بان داده
م- و ابو النضر هاشم بن قاسم متوفاى 207 نقل
كرده در حاليكه پذيرنده آنست بر اعتماد كردن بر او
بنسبت دادن راويان آن كه همگى موثق ومورد اعتمادند
از هاشم بن يحى مخزومى كه مردى از قبيله بنى ثقيف
آمد پيش عمر بن خطاب پس پرسيد از زنيكه حيض شده و
در روز عيد خانه را زيارت كرده آيا بر او جايز است
كه قبل از آنكه پاك شود كوچ كند. عمر گفت نه ثقفى
گفت كه رسول خدا صلى الله عليه و آله مرا فتوا داد
در اين زن بغير آنچه كه تو فتوا دادى بان. پس عمر
برخاست كه او را بزند به تازيانه و ميگفت براى چه
از من استفتا ميكنى در چيزيكه پيامبر خدا صلى الله
عليه و آله در آن فتوا داده است.
" ايقاظ المهم عمرى فلانى ص 9"
امينى گويد: من نميدانم چگونه از ياد عمر رفته
چيزيكه همه صحابه آنرا دانسته اند و موسى جار
الله... خيال ميكند كه عمر اعلم صحابه است پس
مخالفت كردند او را در فتوا و پيروى كرده اند
ايشانرا علماء بلاد. و امازيد و ابن عمر پس او را
موافقت كرده اند مدت زيادى از زمانها و نميدانم
آيا از تازيانه اش ترسيده يا بجهت موافقت براى او
در عقيده اش بوده و نميدانم چه وقت عدول كردند از
اين آيا بعد از مرگش يا در زمان حياتش. و اگر تعجب
كنى پس عجيب آنستكه عمر عدول از رايش نكرد بعد از
آنكه مطلع و آگاه شد بر سنت بلكه خشونت كرد بحارث
بن عبد الله و ثقفى را يا تازيانه اش زد وقتيكه او
را خبر دادند بان از فتواى رسول خدا صلى الله عليه
و آله و مستمر بر مذهب مخصوص خودش ماند خلاف سنت
پيروى شده براى چه من نميدانم.
و ابن عباس ديد: كه براى اين سنت اصلى در كتاب
سودمند خداست كه از يادخليفه رفته نيز، بيهقى در
سنن كبرايش ج 5 ص 163 نقل كرده از عكرمه كه زيد بن
ثابت گفت زن بايد بماند تاپاك شود و آخرين عهدش
خانه خدا باشد. پس ابن عباس گفت هر گاه روز عيد
طواف خانه كرده بايد حركت كند پس زيدبن ثابت
فرستاد بسوى ابن عباس كه من يافتم آنچه را كه گفتى
چنانكه گفتى گويد: پس ابن عباس گفت كه من هر آينه
ميدانم گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله را براى
زنها و لكن من دوست داشتم كه بگويم بانچه كه در
كتاب خداست سپس اين آيه را خواند:""ثم ليقضوا
تفثهم و ليوفوا نذورهم و ليطوفوا بالبيت العتيق""
سپس چركهاى خويش را" بسر تراشيدن و گرفتن ناخن و
مانند آن" برطرف كنند و آنچه را بنذر بر خويشتن
واجب كردند باتمام برسانند و گرد خانه كهن بگردند"
طواف نساء كنند" پس چرك و كثافت را برطرف كرد و
وفاء بنذر نمود و گرد خانه گرديد پس چيزى باقى
نماند ديگر.