در قصيده علويه بزرگ چاپ شده را كه به 1411
بيت رسيده بنام" الفتحه القدسيه" ص 178- 68.
23- ميرزا محمد تقى مشهور به حجه الاسلام
متوفاى 1312- در ديوان مطبوعش.
24- شاعر گرانبها محمد يزدى متخلص در شعرش
به" جيحون" متوفاى حدود 1318 در ديوان مطبوعش.
25- يد مصطفى فرزند سيد حسين كاشانى نجفى"
والد ماجد مرحوم مجاهد نستوه آيه الله حاج سيد
ابو القاسم كاشانى"مدفون در كاظمين متوفاى
1336 يكى از شعراء غدير است كه شعرش و
بيوگرافيش در شعراء قرن چهاردهم مى آيد.
26- ميرزا حبيب الله خراسانى كه ترجمه و
بيوگرافيش در كتاب" شهداء الفضيله"ما ص 282
ياد شده است.
27- شيخ على ملقب بشيخ الرئيس خراسانى
متوفاى حدود 1320 در منظومه اش كه موسوم به"
تنبيه الخاطر فى احوال المسافر" صفحه 4.
28- شيخ محمد عباس عاملى 1353 يكى از شعراء
غدير است كه مى آيد.
29- سيد حسن آل بحرالعلوم متوفاى 1355 از
شعراء غدير است كه يادش در شعراء قرن چهاردهم
خواهد آمد.
30- حاج شيخ محمد حسين اصفهانى متوفاى 1361
يكى از شعراء غدير است كه شعر و بيوگرافيش
ميايد.
31- سيدمير على ابو طبيخ نجفى متوفاى 1361
يكى از شعراء غدير است كه شعر و ترجمه اش
خواهد آمد. 32- سيد رضاى هندى نجفى متوفاى
1362 از شعراء غدير است كه در ضمن شعراء قرن
چهاردهم خواهد آمد.
33- سيد محسن امين عاملى يكى از شعراء غدير
است يادش خواهد آمد.
34- شيخ محمد صالح مازندرانى يكى از شعراء
غدير است كه ذكرش مى آيد.
35- شيخ ميرزا محمد على اوردبادى يكى از
شعراء غدير است كه يادش خواهدآمد ميلاد او را
در چندين قصيده هايش به نظر آورده و از آنچه
در آن قصيده گفته است قول اوست كه مدح ميكند
به آن اميرالمومنين عليه السلام را.
: پيشى گرفت بخشنده گان را پس بدان كه
ايشان نرسيدند در ميدان مسابقه بتريرا كه
خواستند اندازه او را.
: زيرا كه مولى او را اختصاص داد بفضل خيره
كننده اى كه در آن تميز ميدهد زنده او را از
مرده اش.
: فرزندى برنگزيد و نيست او كه فرزندى
برگزيند مگر آنكه ولادتش در خانه او بوده است.
: در خانه خدا بود زادگاه او و شايسته است
او در پيش مردم فتيله باشد در چراغ او.
آنرا تخميس نموده نطاسى محنك ميرزا محمد
خليلى صاحب" معجم ادباء الاطباء".
36- شيخ محمد سماوى نجفى يكى از شعراء غدير
يادش خواهد آمد.
37- شيخ محمد على يعقوب نجفى يكى از شعراء
غدير ميايد يادش.
شعراء معاصر ما هم اين منقبت را در قصائد
ميلاد يه خود آورده اند از جمله" پيروي" گويد:
بيا که از
افق رحمت خدا امشب |
ستاره شرف"
مرتضي علي" سر زد |
بيا
که خانه حق از علي منور شد |
بيا که
کعبه بخود نافه اي معطر زد |
و اصطبهاناتي در قصيده مفصلي که بسيار زيبا
سروده ميگويد:
چون صبح فردا
آفتاب از کوه حرا سر زدي |
روح القدس بي
اختيار"الله اکبر" بر زدي |
اول حصار کعبه را پيراهن ديگر زدي |
و آنگه درون خانه را آئين
زيباتر زدي |
برکافران چشمک زدي لبخند بر
خندق زدي |
يعني رسيد آن
کوکز او نسل عدو گردد تلف |
بانوي عظمي
آنکه داشت پوشيده از تقوي جسد |
دور از جناب عفتش چشم عدو دست
حسد |
تبت يدا اعدايش را بسته به حبل
من "مسد" |
دراد ز قرب و منزلت
بيش از همه زنها رسد |
آنسان ک در
تعريف او دست تعقل نا رسد |
چون
آفتاب آن شير زن اتفاده در برج اسد |
هر شير حق را حامله هم نام او
بنت اسد |
در ولايت را نبود شايسته غير از
اين صدف |
روزيکه با عجر و
نياز بر طوف کعبه زد قدم |
دريافت با خود
حضرتش از درد زائيدن الم |
ميجست از فرط حياء خلت سرائي محترم |
بر بارگاه کبريا برداشت دستي لاجرم |
چون لايق شأنش نبود زايشگهي غير
از حرم |
آمد نداي ادخلي او را زحي
ذوالکرم |
يعني تو مريم
نيستي بازا و چون مريم مرم |
چون خاصه فرزند
تو است رکن و مقام مزدلف |
چون ديد صاحبخانه را از ميهمان
اکراه ني |
شد با اجازت در درون جائي که کس را
راه ني |
از طرف تشريفات
او کس جز خدا آگاه ني |
جز هيبت يزدان
کسي دربان آندرگاه ني |
کس
را مي در آن محرم سراجزء باء بسم الله
ني |
غير از عنايت خدا با او کسي همراه ني |
جز طفلک تسبيح خوان
هم صحبتي دلخواه ني |
نازم باين مام و پسر با اين همه
وجد و شرف |
چون
آرميد آن ميهمان باب حرم مسدود شد |
بر عقل و هم
آدمي در بسته و مسدود شد |
پس هر چه را مايل شدي با امر حق
موجود شد |
آرام شد اندام او تا ساعت موعود شد |
آثار هر
نامحرمي هرجا که بود نابود شد |
از بس جهان شد بي صدا گوئي شب
مفقود شد |
ناگه چراغاني حرم ز انواز آن
مولود شد |
از شرم خورشيد
منکسف و زبيم مه شد منخسف |
اين خانه را
بايد خدا در اصل معماري کند |
آدم بنايش برنهد جبرئيل هم ياري
کند |
آيد خليل الله در او يک چند
حجاري کند |
آنرا او ا لعزم ديگر
منقوش و گچکاري کند |
اينسان خدا از
خانه اش چندي نگهداري کند |
تا
ساعتي از دوستي يک ميهمان داري کند |
وز ميهمان داري اوامر قوي جاري
کند |
پس نقشهاي ما سلف بد بهر اين
زيبا خلف |
زان صبح روشن تاکنون
از کعبه نور آيد برون |
ني ني که آن تا
بندگي تا نفخ صور آيد برون |
تا
روز حشر از شوق او حور و قصور آيد
برون |
و آن بوي مشکين تا ابد از زلف
حور آيد برون |
شايد ز عشقش مرده
هم مست ا زقبور آيد برون |
با نعره
هاي يا علي از خاک کور آمد برون |
38- شيخ جعفر نقدى يكى از شعراء غدير يادش
خواهد آمد.
39- ميرزا محمد خليلى نجفى يكى از شعراء
غدير كه يادش خواهد آمد.
40- سيد على نقى لكنهوئى هندى يكى از شهراء
غدير يادش مى آيد براى او قصيده موزه نى است
در ميلاد شريف آنحضرت كه بان تبريك ميگويد
استاد و آقاى ما ميرزا على آقاى شيرازى را و
آن اينست.
كسيكه ظاهر شد پس پرتو افكند خانه خدا و او
روشن شد از آن شبهاى ماه رجب.
شادى كرد
جهان هستى براى بشارتى |
هنگاميكه
ظاهر شد شريفى بنور و رخشنده گى |
و وحى آمد در حاليكه علنا فرياد ميكرد كه
حجت خدا امام آمد براى شما
" و پدر خوب رويان رهبران بسيار خوب "
اختصاص داد خدا او را بفضيلت نمايانى و
امتيازاتيكه روشن و نمايان گر بود.
و بالا رفت مقام او از" كعبه فرشتگان" در
آسمان چهارم پس صبح كرد در حاليكه زادگاهش
بهترين جاها بود.
" و فرود آمدن در آن سرهاى در آن شهابهاى
آسمانى " براستيكه آن اول خانه اى است كه
بنيانگذارى شده براى تمام مردم پس همه در
برابر او خاضع شدند.
و بر شخص مسافر و حاضر است كه با هم حج
نمايند از روى وجوب و لزوم.
" عبادتيكه در پى دارد بالاترين مقام قرب
را "
و آنست قبله مردم در هر نماز و پناهگاهيكه
اميد نجات است.
و خداوند آنرا خالص نمود براى پناهندگى كه
هر آينه بيايد آنرا عاشق دلباخته اى.
"در پيچيدن بخود در حاليكه خواهنده اى بود
كه اجابت ميشد "
اينست فاطمه دختر است كه قصد خانه خانه
نموده باندوه و افسردگى.
و ميخواند آفريدگار بينيازش را بدلى كه در
او از شور و افروختگى بود.
" كه بالا رفته بود از او شعله هاى آتش "
فرياد كرد بار خدايا كه پروردگار جهانيانى
برآورنده نيازهاى بيچاره گانى.
برطرف كننده اندوه و اجابت كننده گدايانى
براستيكه من آمدم تو را بدون آنكه بسوى مردم
روم.
" خواستارم از تو كه اندوهم را برطرف كنى "
در آن ميان كه با پروردگارش راز و نياز
ميكرد و بسوى خداى بخشنده شكايت از غصه اش
مينمود.
ناگهان بشارتى سراسر دلش را فرو گرفت از
ديوار خانه وقتيكه نمايان شد لبخندى. " از برق
دندانى براى او كه صاحب موى لب بود "
ستاره زهر شكافت يا ماه دو نيمه شد يا عمود
صبح بشب منفجر گرديد.
يا برق روشن كرد پس جهان روشن شد يا در افق
شكاف و بهم بستگى شد.
" پس برهان معراج پيامبر گرديد "
يا خانه اشاره كرد بدستى كه داخل شو و خاطر
جمع باش بخدائيكه بخشنده است.
پس در اينجا زائيده شود صاحب مقام بلند"
على" عليه السلام كسيكه بسبب او حطيم و مقام
من مسرور است.
"و ركن" خانه" ميرسد به بالاترين رتبه ها "
فاطمه داخل شد پس ديوار برگشت مانند اولش
شد و پرده برداشته نشد.
وقتيكه نور تجلى كرد و راز نهانى آشكار شد
از نور ماه تماميكه بسبب اوتاريكى برطرف
ميشود.
" و همه مردم بوسيله او از تباهى نجات
مييابند "
پاك بدنيا آمد اين پسريكه گذشت از بالاى
عرش از جهت بزرگوارى و والا مقامى.
پس براى او فرشتگان خضوع ميكنند در حال
خوارى و مسكنت و بامدن او پيامبران بزرگ بشارت
دادند.
" امت خودشان را در سالهاى گذشته "
او خدا را شناخت و حال آنكه نه زمينى بود و
نه آسمانى هفت طبقه سايه افكنده بود. پس براى
اين بسجده افتاده و تلاوت كرد هر چه كه براى
پيامبران بزرگوار آمده بود.
"پيش از او از صحيفه ها يا از كتابها "
اگر خانه خدا طواف گاه است براى مردم پس
على عليه السلام حقيقه رفت بالاترين بام ها
را.
زيرا كه به بركت او طواف ميشود خانه خدا و
سعى شود بسوى ركن براى استلام و لمس كردن حجر
الاسود.
" پس صبح كرد خانه خدا در حاليكه از
خوشحالى خودستائى ميكرد"
نبود در خانه خدا نوزادى غير از او اگر
بوده بيار مانند او را در والا مقامى.
باو علم داده شد به آموختن خدا پس غذاى او
علم بود كه بسيار نوشيد پيش از واگرفتن از
شير.
" كه مينوشيد از آن به گواراترين ميل "
كوچك است جهان هستى در برابر سيادت
وتوانائى و خبر داده است وحى به اصالت و پاكى
نژاد او.
مژده بدن شيعيان رادر ميلاد او و قصد كنيد
علامه بزرگ امام شيراز" شيرازى" را.
" سرچشمه علم و مركز ادب و اخلاق را "
و براى اوست قصيده ديگر درباره ميلاد
اميرالمومنين عليه السلام كه معارضه كرده بان
قصيده كفريه" ايليا ابى ماضى" را به قافيه"
لست ادرى" من نميدانم.
عالم هستى از مژدگانى خوشحال شد و شادمانى
همه را فرا گرفت.
: و قمرى صبح كرد در حاليكه چهچهه ميزد در
لبخند زدن شكوفه گل.
: و پرنده گان در بالاى درختان جنگلى بغبغو
ميكردند.
: اين بشارت بهر چيست و اين خوشى براى چه؟
من نميدانم.
: باد ميوزيد و در آن درخت بزرگى بود كه
برخاسته بود در حال رقصيدن.
: و بان درخت پرنده گانى بود كه خوشحالى
ميكردند به بال زدن.
: و بلبل در شاخسار ميزد تارهاى زنده گى
را.
: از براى چى اين درخت رقاصى ميكند. من نمى
دانم.
: جدا روى زمين پوشيده بود از سندس زيباى
بهارى و شاخه هاى پر از گل و ميوه بار آور.
: پس ناز ميكرد در حركت و متبختر بودبه
پوششها فراوان پر بارى.
: و شروع كرد در حاليكه ميباليد به
لباسهايش وحال شگفت آميزى.
در حاليكه گويا بودآيا كسى مثل من يافت
ميشود...
من نميدانم
: نسيم تازه در گوش گلها آهسته آهسته سخن
ميگفت:
: پس ديده ميشود كه از روى نشاط و خشنودى
خندان است.
: و تكان خوردن شاخه اظهار خودنمائى و
آرامش ميكرد.
: چيست آنچيزيكه گفت پس با خنده پاسخ داد
كه من نميدانم.
: پوشانيد نيمى از زمين را شعله آتش سرخ.