درس دوم: فلسفه چيست؟(2)
در درس گذشته، فلسفه را در اصطلاح مسلمين تعريف كرديم. اكنون لازم است برخى
تعريفات ديگر فلسفه را نيز براى اينكه فى الجمله آشنايى پيدا شود نقل نمائيم.
ولى قبل از پرداختن به تعريفات جديد به يك اشتباه تاريخى كه منشا اشتباه
ديگرى نيز شده است بايد اشاره كنيم:
ما بعد الطبيعه، متافيزيك:
ارسطو اول كسى است كه پى برد يك سلسله مسائل است كه در هيچ علمى از علوم اعم
از طبيعى يا رياضى يا اخلاقى يا اجتماعى يا منطقى نمىگنجد و بايد آنها را به
علم جداگانهاى متعلق دانست. شايد هم او اول كسى است كه تشخيص داد محورى كه اين
مسائل را به عنوان عوارض و حالات خود گرد خود جمع مىكند، «موجود بما هو موجود»
است و شايد هم اول كسى است كه كشف كرد رابط و عامل پيوند مسائل هر علم با
يكديگر و ملاك جدائى آنها از مسائل علوم ديگر چيزى است كه موضوع علم ناميده
مىشود.
البته مسائل اين علم بعدها توسعه پيدا كرد و مانند هر علم ديگر اضافات زيادى
يافت. اين مطلب از مقايسه ما بعد الطبيعه ارسطو با ما بعد الطبيعه ابن سينا تا
چه رسد به ما بعد الطبيعه صدر المتالهين روشن مىشود. ولى بهر حال ارسطو اول
كسى است كه اين علم را به عنوان يك علم مستقل كشف كرد و به آن در ميان علوم
ديگر جاى مخصوص داد.
ولى ارسطو هيچ نامى روى اين علم نگذاشته بود. آثار ارسطو را بعد از او در يك
دائرة المعارف جمع كردند. اين بخش از نظر ترتيب، بعد از بخش طبيعيات قرار گرفت
و چون نام مخصوص نداشت به «متافيزيك» يعنى بعد از فيزيك معروف شد. كلمه
متافيزيك بوسيله مترجمين عربى به «ما بعد الطبيعه» ترجمه شد.
كم كم فراموش شد كه اين نام بدان جهت به اين علم داده شده كه در كتاب ارسطو
بعد از طبيعيات قرار گرفته است. چنين گمان رفت اين نام از آن جهت به اين علم
داده شده است كه مسائل اين علم از قبيل خدا، عقول مجرده، خارج از طبيعتند. از
اين رو براى افرادى مانند «ابن سينا» اين سئوال مطرح شد كه مىبايست اين علم ما
قبل الطبيعه خوانده مىشد نه ما بعد الطبيعه، زيرا اگر به اعتبار اشتمال اين
علم بر بحثخدا آن را به اين نام خواندهاند خدا قبل از طبيعت قرار گرفته نه
بعد از آن. (1)
بعدها در ميان برخى از متفلسفان جديد اين اشتباه لفظى و ترجمهاى منجر به يك
اشتباه معنوى شد. گروه زيادى از اروپائيان كلمه ما بعد الطبيعه را مساوى با
ماوراء الطبيعه پنداشتند و گمان كردند كه موضوع اين علم امورى است كه خارج از
طبيعتند و حال آنكه چنانكه دانستيم موضوع اين علم شامل طبيعت و ماوراء طبيعت و
بالاخره هر چه موجود است مىشود. بهر حال اين دسته به غلط اين علم را چنين
تعريف كردند:
متافيزيك علمى است كه فقط درباره خدا و امور مجرد از ماده بحث مىكند.
فلسفه در عصر جديد
چنانكه مىدانيم نقطه عطف در عصر جديد نسبت به عصر قديم كه از قرن شانزدهم
آغاز مىشود و به وسيله گروهى كه در راس آنها دكارت فرانسوى و بيكن انگليسى
بودند صورت گرفت اين بود كه روش قياسى و عقلى در علوم جاى خود را به روش تجربى
و حسى داد. علوم طبيعى يكسره از قلمرو روش قياسى خارج شد و وارد حوزه روش تجربى
شد. رياضيات حالت نيمه قياسى و نيمه تجربى به خود گرفت.
پس از اين جريان اين فكر براى بعضى پيدا شد كه روش قياسى به هيچ وجه قابل
اعتماد نيست. پس اگر علمى در دسترس تجربه و آزمايش عملى نباشد و بخواهد صرفا از
قياس استفاده كند، آن علم اساسى ندارد، و چون علم ما بعد الطبيعه چنين استيعنى
تجربه و آزمايش عملى را در آن راه نيست پس اين علم اعتبار ندارد، يعنى مسائل
اين علم نفيا و اثباتا قابل تحقيق و مطالعه نيستند. اين گروه گرد آن علمى كه يك
روز يك سر و گردن از همه علوم ديگر بلندتر بود و اشرف علوم و ملكه علوم خوانده
مىشد يك خط قرمز كشيدند. از نظر اين گروه، علمى به نام علم ما بعد الطبيعه يا
فلسفه اولى يا هر نام ديگر وجود ندارد و نمىتواند وجود داشته باشد. اين گروه
در حقيقت گراميترين مسائل مورد نياز عقل بشر را از بشر گرفتند.
گروهى ديگر مدعى شدند كه روش قياسى در همه جا بى اعتبار نيست در ما بعد
الطبيعه و اخلاق بايد از آن استفاده كرد. اين گروه اصطلاح جديدى خلق كردند و
آنچه را كه با روش تجربى قابل تحقيق بود «علم» خواندند و آنچه مىبايست با روش
قياسى از آن استفاده شود اعم از متافيزيك و اخلاق و منطق و غيره آن را «فلسفه»
خواندند. پس تعريف فلسفه در اصطلاح اين گروه عبارت است از «علومى كه صرفا با
روش قياسى تحقيق مىشوند و تجربه و آزمايش عملى را در آنها راه نيست».
بنا بر اين نظر، مانند نظر علماء قديم، كلمه فلسفه يك اسم عام است نه اسم
خاص، يعنى نام يك علم نيست، نامى است كه شامل چندين علم مىگردد. ولى البته
دائره فلسفه به حسب اين اصطلاح نيست باصطلاح قدماء تنگتر است. زيرا فقط شامل
علم ما بعد الطبيعه و علم اخلاق و علم منطق و علم حقوق و احيانا بعضى علوم ديگر
مىشود و اما رياضيات و طبيعيات در خارج اين دائره قرار مىگيرند بر خلاف
اصطلاح قدما كه شامل رياضيات و طبيعيات هم بود.
گروه اول كه به كلى منكر ما بعد الطبيعه و منكر روش قياسى بودند و تنها علوم
حسى و تجربى را معتبر مىشناختند كم كم متوجه شدند كه اگر هر چه هست منحصر به
علوم تجربى باشد و مسائل اين علوم هم كه جزئى استيعنى مخصوص به موضوعات خاص
است ما از شناخت كلى جهان - كه فلسفه يا ما بعد الطبيعه مدعى عهدهدارى آن بود
- بكلى محروم خواهيم ماند. از اين رو فكر جديدى بر ايشان پيدا شد و آن پايه
گذارى «فلسفه علمى» بود. يعنى فلسفهاى كه صد در صد متكى به علوم است و در آن
از مقايسه علوم با يكديگر و كشف نوعى رابطه و كليت ميان قوانين و مسائل علوم با
يكديگر يك سلسله مسائل كلىتر بدست مىآيد. اين مسائل كلىتر را به نام فلسفه
خواندند. اگوست كنت فرانسوى و هربرت اسپنسر انگليسى چنين روشى پيش گرفتند.
فلسفه از نظر اين دسته ديگر آن علمى نبود كه مستقل شناخته مىشد چه از نظر
موضوع و چه از نظر مبادى، زيرا آن علم موضوعش «موجود بما هو موجود» بود و
مبادئش - و لا اقل مبادء عمدهاش بديهيات اوليه بود. بلكه علمى شد كه كارش
تحقيق در فرآوردههاى علوم ديگر و پيوند دادن ميان آنها و استخراج مسائل كلىتر
از مسائل محدودتر علوم بود.
فلسفه تحصلى اگوست كنت فرانسوى و فلسفه تركيبى هربرت اسپنسر انگليسى از اين
نوع است.
از نظر اين گروه فلسفه، علمى جدا از ساير علوم نيست، بلكه نسبت علوم با
فلسفه از قبيل نسبتيك درجه از معرفت با يك درجه كاملتر از معرفت درباره اين
چيز است. يعنى فلسفه ادراك وسيعتر و كلىتر همان چيزهائى است كه مورد ادراك و
معرفت علوم است.
برخى ديگر مانند كانت، قبل از هر چيز تحقيق درباره خود معرفت و قوهاى كه
منشاء اين معرفت است، يعنى عقل را، لازم شمردند و به نقد و نقادى عقل انسان
پرداختند و تحقيقات خود را فلسفه يا فلسفه نقادى (critical
philosophy) نام نهادند.
البته اين فلسفه نيز با آنچه نزد قدما به نام فلسفه خوانده مىشد جز اشتراك
در لفظ وجه مشترك ديگرى ندارد. همچنانكه با فلسفه تحقيقى اگوست كنت و فلسفه
تركيبى اسپنسر نيز وجه اشتراكى جز لفظ ندارد.
فلسفه كنت به منطق، كه نوع خاص از فكر شناسى است، از فلسفه كه جهانشناسى است
نزديكتر است.
در جهان اروپا كم كم آنچه «نه علم» بود، يعنى در هيچ علم خاصى از علوم
طبيعى يا رياضى نمىگنجيد و در عين حال يك نظريه در باره جهان يا انسان يا
اجتماع بود، بنام فلسفه خوانده شد.
اگر كسى همه «ايسم» هائى كه در اروپا و آمريكا بنام فلسفه خوانده مىشود
جمع كند. و تعريف همه را بدست آورد، مىبيند كه هيچ وجه مشتركى جز «نه علم»
بودن ندارند. اين مقدار كه اشاره شد براى نمونه بود كه بدانيم تفاوت فلسفه قديم
با فلسفههاى جديد از قبيل تفاوت علوم قديمه با علوم جديده نيست.
علم قديم با علم جديد، مثلا طب قديم و طب جديد، هندسه قديم و هندسه جديد،
علم النفس قديم و علم النفس جديد، گياه شناسى قديم و گياه شناسى جديد و ...
تفاوت ما هوى ندارند، يعنى چنين نيست كه مثلا كلمه «طب» در قديم نام يك علم
بود و در جديد نام يك علم ديگر، طب قديم و طب جديد هر دو داراى تعريف واحد
هستند، طب به هر حال عبارت است از معرفت احوال و عوارض بدن انسان.
تفاوت طب قديم و طب جديد يكى در شيوه تحقيق مسائل است كه طب جديد از طب قديم
تجربىتر است و طب قديم از طب جديد استدلالىتر و قياسىتر است، و ديگر در نقص
و كمال است، يعنى طب قديم ناقصتر و طب جديد كاملتر است. و همچنين ساير علوم.
اما فلسفه در قديم و جديد يك نام است براى معانى مختلف و گوناگون و به حسب
هر معنى تعريف جداگانه دارد. چنانكه خوانديم در قديم گاهى كلمه فلسفه نام «مطلق
علم عقلى» بود و گاهى اين نام اختصاص مىيافت به يكى از شعب يعنى علم ما بعد
الطبيعه يا فلسفه اولى، و در جديد اين نام به معانى متعدد اطلاق شده و بر حسب
هر معنى يك تعريف جداگانه دارد.
جدا شدن علوم از فلسفه:
يك غلط فاحش رايج در زمان ما كه از غرب سرچشمه گرفته است و در ميان مقلدان
شرقى غربيان نيز شايع است، افسانه جدا شدن علوم از فلسفه است، يك تغيير و تحول
لفظى كه به اصطلاحى قرادادى مربوط مىشود با يك تغيير و تحول معنوى كه به
حقيقتيك معنى مربوط مىگردد اشتباه شده و نام جدا شدن علوم از فلسفه به خود
گرفته است.
چنانكه سابقا گفتيم، كلمه فلسفه يا حكمت در اصطلاح قدما غالبا به معنى دانش
عقلى در مقابل دانش نقلى بكار مىرفت و لهذا مفهوم اين لفظ شامل همه انديشههاى
عقلانى و فكرى بشر بود.
در اين اصطلاح، لغت فلسفه يك «اسم عام» و «اسم جنس» بود نه «اسم خاص».
بعد در دوره جديد اين لفظ اختصاص يافت به ما بعد الطبيعه و منطق و زيبائى شناسى
و امثال اينها. اين تغيير اسم سبب شده كه برخى بپندارند كه فلسفه در قديم يك
علم بود و مسائلش الهيات و طبيعيات و رياضيات و ساير علوم بود، بعد طبيعيات و
رياضيات از فلسفه جدا شدند و استقلال يافتند.
اين چنين تعبيرى درست مثل اين است كه مثلا كلمه «تن» يك وقت به معنى بدن در
مقابل روح بكار برده شود و شامل همه اندام انسان از سر تا پا بوده باشد، و بعد
اصطلاح ثانوى پيدا شود و اين كلمه در مورد از گردن به پائين، در مقابل «سر» به
كار برده شود و آنگاه براى برخى اين توهم پيدا شود كه سر انسان از بدن انسان
جدا شده است. يعنى يك تغيير و تحول لفظى با يك تغيير و تحول معنوى اشتباه شود.
و نيز مثل اين است كه كلمه «فارس» يك وقت به همه ايران اطلاق مىشده است و
امروز به استانى از استانهاى جنوبى ايران اطلاق مىشود و كسى پيدا شود و گمان
كند كه استان فارس از ايران جدا شده است. جدا شدن علوم از فلسفه از همين قبيل
است. علوم روزى تحت نام عام فلسفه ياد مىشدند و امروز اين نام اختصاص يافته به
يكى از آن علوم.
اين تغيير نام ربطى به جدا شدن علوم از فلسفه ندارد. علوم هيچ وقت جزء فلسفه
به معناى خاص اين كلمه نبوده تا جدا شود.