تسنيم
تفسير قران كريم - جلد ۳

آية الله جوادى آملى

- ۳ -


6 خلافت بى واسطه و باواسطه  
خلافت ، ظهور مستخلف عنه در خليفه است و اين ظهور مقول به تشكيك و داراى مراتب متفاوت است و انسان هاى عالم و عادل هر كدام در حد خود مظهرى از خلافت الهى هستند و مراحل تشكيكى آن در طول هم واقع است و كسى كه در قله هرم ظهور واقع شده اولين خليفه الهى است و ديگران صاحبان مراتب بعدى هستند.
از اين رو اولين ظاهر كه اولين خليفه خداى سبحان الله ، يعنى انسان كاملى كه برتر از او نه در قوس نزول و نه در قوس صعود كسى نيست فقط خليفه بى واسطه خداست ، ولى خلفاى بعدى چون خليفه با واسطه خداوند هستند گذشته از اين كه خليفه خدايند، خليفه خليفه او نيز هستند و تراكم خلافت را در مراحل نازلتر مى توان يافت .
برخى از انسان ها فقط ملحوق به خلافتند و هرگز مسبوق به آن نيستند، مانند مقام منيع ختمى مرتبت حضرت محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله و سلم و بعضى از انسان ها فقط مسبوق به خلافتند و هرگز ملحوق به آن نيستند، مانند كسى كه در نازلترين درجه انسانيت حضور دارد كه تنزل از آنى به مقام حيوانى مى رسد و از حوزه خلافت و قلمرو انسانيت فروتر است و برخى از انسان هاى كامل هم مسبوق به خلافتند و هم ملحوق به آن ، مانند حضرت آدم عليه السلام كه مسبوق به خلافت رسول اكرم صلى الله عليه و آله است و ملحوق به خلافت انسان هاى كامل ديگر كه از لحاظ درجه ظهور همتاى او نيستند، بلكه از او نازلترند و چون خليفه از آن جهت كه خليفه است فقط مرآت مستخلف عنه است ، آدم عليه السلام اگر خليفه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم تلقى شود مانع خلافت وى از خداى سبحان نيست ؛ زيرار رسول هويت او را خلافت الهى تشكيل مى دهد و خليفه هم از آن لحاظ كه خليفه است فقط آيينه مستخلف عنه است . پس ‍ رسول اكرم صلى الله عليه و آله چيزى جز ظهور فيض الهى نخواهد بود و خلافت آدم عليه السلام از او غير از ارائه همين ظهور الهى نيست .
به تعبير ديگر، آدم عليه السلام خليفه انسان كاملى است كه بر اثر نخستين ظهور بودن فانى در خداست و خلافت از فانى از آن لحاظ كه فانى است چيزى جز خلافت از مفنى فيه نيست . بنابر اين ، آدم كه خليفه رسول خداست خليفه الهى خواهد بود و اين خلافت الهى يا از آن جهت است كه خليفه خليفه خدا، خليفه خداست ، يا از اين لحاظ است كه خليفه فانى خليفه مفنى فيه خواهد بود و اگر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از آدم به عنوان خود ياد كند از دو جهت ياد شده مصحح دارد: يكى آن كه آدم خليفه بى واسطه خدا نيست ، بلكه به وساطتت رسول اكرم خليفه خداست . ديگر آن كه گرچه آدم خليفه خداست ، زير خلافت با واسطه ، خلافت با واسطه ، خلافت محسوب مى شود، ولى رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم بر اثر قرب نوافل با لسان الهى سخن مى گويد و از اين رو مى تواند با زبان غيبى خداى سبحان از آدم به عنوان خليفه خود ياد كند.
آنچه در اين جا به عنوان اشارات بازگو شد در قصيده تائيه ابن فارض ‍ مصرى حموى آمده است . (207) ابن فارض از زبان روسل گرامى صلى الله عليه و آله نسبت به آدم عليه السلام چنين سروده است

ولما نقلت النفس من ملك ارضها بحكم الشرى منها الى ملك جنه
و قدر جاهدت فاستشهدت فى سبيلها و فازت ببشرى بيعها حين اوفت
سمت بى لجمعى عن خلود سمائها ولم ترض اخلادى لارض خليفتى (208)

يعنى به استناد آيه ان الله اشترى من المومنين انفسهم واموالهم بان لهم الجنه يقاتلون فى سبيل الله فيقتلون و يقتلون وعدا عليه حقا فى التوريه والا نجيل والقران و من اوفى بعهده من الله فاستبشروا ببيعكم الذى بايعتم به وذلك هو الفوز العظيم ؛ (209) با خداوند بيع و بيعت كردم و با فروش ‍ جان خود به خدا هرگونه تصرف در آن را منوط به دستور الهى دانستم و در آن جز تصرف مجاهد نستوه در جهاد اصغر و اوسط و اكبر هيچ گونه تصرفى نكردم . در برابر امتثال دستور مجاهدت پاداشى به من عطا شد و آن اين كه از منطقه ملك به قلمرو ملكوت و از سرا پرده زمين به ساحت بهشت و از مخروجه طبيعت به معموره فراطبيعت سمو و علو داشته و بار يافتم و هرگز نفس جهادگير و فراطبيعى من راضى نمى شود كه در سرزمين خليفه من ، يعنى منطقه طبيعت بيارمد.
شارح قصيده در شرح بيت اخير مى گويد:
آدم عليه السلام مرا (رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم ) خليفه خود از دو وجه خوانده است :
يكى از زبان جمع الهى كه او را به حكم : ان جاعل فى الارض خليفه به آن اسم خوانده اند و دوم از زبان حقيقت محمدى صلى الله عليه و آله و سلم ناظم و ترجمان اوست ، در جمله اين تقريرات ، و آدم در صورت دعوت و خلافت ، نايب و خليفه حقيقت اوست و جمله انبيا و رسل ، همه خلفا و نواب آن حقيقتند و تحقيق آن نيابت و خلافت در ديباچه و تقريرات ديگر رفته است . (210)
7 چگونگى خلافت از حاضر محض  
خليفه كسى است كه پس از مستخلف عنه ظهور پيدا مى كند؛ يعنى در خلف و وراى او قرا مى گيرد و اين مبتنى بر غيبت و نبود مستخلف عنه است و خداوندى كه بكل شى ء محيط (211) و على كلى شى ء شهيد(212) است غيبتى ندارد و صحنه اى از او خالى نيست تا خليفه او جاى او را پر كند. پس خلافت انسان از خدا چگونه تصوير مى شود؟
در پاسخ بايد گفت ، اين اشكال در صورتى وارد است كه مقصود از استخلاف ، تفويض و واگذارى صحنه باشد و چنين استخلافى نسبت به خداوند، نه مورد تاييد عقل است و نه مستفاد از نقل . آنچه درباره استخلاف از خداوند تصور دارد مظهريت خاص و مرآتب ويژه است ؛ يعنى مراد از خلافت انسان از خداوند اين است كه او مظهر صفات خداوند و مرآت افعال اوست ؛ خدا اصل است و انسان خليفه آيت و مرآت او.
به بيان ديگر، نه خالى شدن صحنه وجود از خداوند مراد است و نه واگذارى مقام ربوبيت و تدبير به انسان ؛ زيرا نه غيبت و محدوديت خداوند قابل تصور صحيح است و نه استقلال انسان در تدبير امور قابل قبول ؛ چون موجود ممكن و فقير ذاتا و مستقلا از اداره امور خود عاجز است ، چه رسد به تدبير كار ديگران .
خليفه خدا همان يد الله است كه به صورت آدمى كار مى كند و در واقع خود خداوند است كه آن فعل را انجام مى دهد و خليفه خدا، مجراى صدور فعل و مهبط هبوط و نزول اراده رب است :و اراده الرب فى مقادير اموره تهبط اليكم و تخرج من بيوتكم . (213)
هر خير و حسنه اى كه تحقق مى يابد از جانب خداست : ما اصابك من حسنه فمن الله (214) و انسان كامل و خليفه خدا، تنها آستينى است كه دست قدرت خدا از آن بيرون مى آيد و در او ظهور مى كند:و ما رميت اذ رميت ولكن الله رمى . (215)
به بيان سوم ، محيط مطلق خليفه ندارد و حاضر محض استخلاف نمى پذيرد. از اين رو اگر خداوند كه محيط مطلق و حاضر است كسى را خليفه خود معرفى كرد مقصود اين است كه دست خدا از آستين او ظهور يافته است :ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يدالله فوق ايديهم (216) يعذبهم الله بايد يكم (217) و اگر بخواهيم ظاهر مفهوم خلافت (تحقق كار مستخلف عنه به دست خليفه ) حفظ شود بايد گفت ، چنانه كه خدا محيط و شاهد و قادر بر هر چيز است خليفه او نيز اين گونه است . تنها تفاوت در اين است كه خداوند، اين صفات را بالا صاله و بالذات دارد و خليفه او بالتبع و بالعرض و در واقع تفاوت بالاصاله و بالتبع بلكه بالذات و بالعرض بودن به اين نكته بر مى گردد كه خداوند از همه چيز بى نياز است ، ولى خليفه او به وسيله هر چيزى نياز خود را رفع مى كند.
ممكن است گفته شود، اگر مقصود اين است كه خليفه ، بدون نمى تواند كارى انجام دهد چنين تصويرى در خلافت مورد تامل است ؛ زيرا اگر خليفه كن فيكون (218) است بايد بتواند با نفس راده ، چيزى را به وجود آورد.
در پاسخ بايد گفت ، مقصود آن است كه در جهان امكان چيزى يافت نمى شود كه تحت نفوذ خليفه مطلق خدا قرار نگيرد و كارى كه از آن ساخته است در راهى كه خليفه خدا مى خواهد اجرا نگردد. پس خدا از همه چيز غنى ، و خليفه وى به همه چيز غنى است . و اين اوج مقام انسانيت است كه بالعرض در جايى متوقف نمى شود و حد نمى پذيرد؛ همانند بهشت كه پايان ندارد و آيت رضوان بى انتها و رحمت بى حد خداوند است . (219)
8 تفاوت خلافت با رسالت  
گرچه هر پيامبرى خليفه خداست و از ولايت الهى بهره مند است ، ليكن عنوان نبوت و رسالت كه خصيصه تشريع و تبليغ و مسئوليت تعليم كتاب و حكمت و تزكيه نفوس را به همراه دارد غير از عنوان خلافت و ولايت است كه صبغه تكوين را نيز تداعى مى كند و چنين ويژگى را نيز در صحابت خود داراست .
امكان اجتماع عناويت ياد شده در انسان كامل مطلبى است روشن و هر يك از اوصاف مزبور مقول به تشكيك است و مراتبى را نيز شامل مى شود و در هنگام سنجش بايد مرتبه برين هر كدام را بر مرحله والاى ديگرى عرضه كرد، تا افزايش يا كاهش هر كدام نسبت به ديگرى معلوم گردد. در غير اين صورت هر گونه داورى در برترى هر كدام بر ديگرى فاقد ملاك ارزيابى صحيح است .
البته هماره جنبه تكوين تكيه گاه جنبه تشريع بوده و نسبت به آن صبغه اساس و پايه را دارد؛ يعنى باطن شريعت همانا ولايت است .
برخى از صاحب نظران رشته انسان شناسى ، كه از دشوارترين حلقات معرفتى است ، پس از ارائه اصل معرفت خدا و اصل معرفت عالم و اصل معرفت انسان به تبيين اصل چهارم پرداخته و آن را در مدار معرفت نبى و ولى قرار داده و در طى اصل چهارم پس از بيان معناى نبى و ولى و بيان نظر عوام اهل شريعت و اعلام راى خواص اهل شريعت و نقل كلام خاص ‍ الخاص اهل شريعت و نيز پس از بيان آراى اهل وحدت ، اعم از عوام و خواص ، مى گويد:
اكنون بدان كه نبى كه به خواص اشياء رسيده است و بر خواص اشياء تمام اطلاع يافته است ، انسان داناست و ولى كه به حقايق اشياء رسيده است و بر حقايق اشياء تمام اطلاع يافته است هم انسان داناست . اما آن كه به خواص ‍ اشياء رسيده باشد و به خواص اشياء تمام اطلاع يافته باشد و به حقايق هم رسيده باشد و به خواص اشياء تمام اطلاع يافته باشد و به حقايق هم رسيده باشد و بر حقايق اشياء تمام اطلاع يافته باشد انسان كامل است . اين است كه جام جهان نماى است و اين است كه معجون اكبر است و اين است كه دل عالم و اين است كه خليفه روى زمين است و انسان كامل دو قسم است . و اين است كه خليفه روى زمين است و انسان كامل دو قسم : يك قسم را بالغ و يك قسم را حر مى گويند و ميان بالغ و حر در علم تفاوت نيست ؛ در قطع پيوند تفاوت است ؛ بالغ دعوت خلق نكند و خواهد مردم متابع و منقاد وى باشند، اما حر دعوت خلق نكند و فعل او جز نظاره كردن نباشد و صفت او جز رضاو تسليم نبود... بدان كه نبى را متابعت ولى بايد كرد در حقايق اشيا و ولى را متابعت نبى بايد كرد در خواص اشيا و نبى و ولى را متابعت انسان كامل بايد كرد از جهت آن كه انسان كامل خليفه خداست و نبى و ولى خليفه خليفه خدايند. (220)
در تحليل مطلب مزبور عنايت به چند نكته لازم است : اولا، جعل اصطلاح محذورى ندارد. ثانيا، بازگو كردن كشف خاص و شهود مخصوص كه فقط براى خود شاهد معتبرر است مانعى ندارد.
ثالثا، برابر حكومت اسماء و حاكميت صفات الهى هر كسى كه مظهر اسم برتر يا وصف فائق است مطاع كسى است كه در همان راستا، نه در مسير ديگر و در همان ظهور، نه در ظهورهاى ديگر مظهر اسم نازل يا وصف سافل است . رابعا، بر اثر توزيع مناصب الهى و تقسيم شوون ربانى اگر كسى مجلاى فيض خاص تكوين بود و ديگرى محل تجلى فيض ويژه تشريع ، انقياد متعاكس و تبعيت متقابل براى آنها نسبت به يكديگر معقول و مقبول است .
البته انسان كاملى كه مظهر اسم اعظم بوده و خليفه خداى جامع تكوين و تشريع است وصف مستخلف عنه خود را واجد خواهد بود و كسى كه مظهر اسم عظيم نه اعظم باشد خليفه خليفه خدا خواهد بود، ليكن خليفه بلا فصل واسطه در ثبوت نيست ؛ زيرا عنوان خلافت چيزى جز ظهور حق در مرآت خلق نخواهد بود.
9 تفاوت جعل خلافت و عرض امانت  
برخى از عناويت در نهاد خود وابستگى و تعلق به چيز ديگر را به همراه دارد، به طورى كه ارتباط و افتقار به غير در گوهر آنها نهادينه شده است ؛ نظير عنوان خلافت ، نيابت و مانند آن . اگر كسى خليفه دگيرى شد يا نايب او قرار گرفت در همه شوون خود بايد دستور مستخلف عنه و رضاى منوب عنه را ملحوظ دارد وگرنه عنوان استخلاف به عنوان تفويض يا استقلال تبديل شده و عنوان نيابت به عنوان اصالت مبدل خواهد شد و چون خليفه و نايب در احراز اين عناوين استقلالى ندارند، خود اين سمت هاى نيز به مثابه امانت است ؛ يعنى خليفه و نايب نه تنها در حوزه استخلاف و قلمرو نيابت مستقل نيستند، بلكه در حيازت اين اوصاف و نيل به اين سمت ها نيز فاقد استقلالند؛ زيرا اينان ، امين اين اوصافند و اين سمت ها براى آنان به نحو امانت ثابت است ، نه به طور اصالت .
بعضى از بزرگان اهل معرفت در ذيل آيه عرض امانت بر آسمان ها و زمين و كوهها:انا عرضنا الامانه على السموات والارض والجبال فابين ان يحملنا واشفقن منها و حملها الانسان انه كان ظلوما جهولا(221) تعبير دارند كه قابل انطباق امانت بر خلافت الهى انسان است ؛ زيرا چنين فرموده اند:
واى امانه اعظم من النيابه عن الحق فى عباده فلا يصرفهم الا بالحق فلا بد من الحضور الدائم و من مراقبه التصريف على السموات و الارض ‍ والجبال . (222)
آنگاه مطلبى را درباره فرق بين عرض و امر ارائه كرده اند، كه در امر لزوم امتثال مطرح است ، از اين رو وقتى خداوند آسمان و زمين را به آمدن امر كرد آنها اطاعت كردند:فقال لها و للارض ائتيا طوعا او كرها قالتا اتينا طائعين (223)، ولى در عرض ، لزوم قبول مطرح نيست . از اين جهت اباى اشفاقى آنها بالحن مهرآميز مقبول شد و هيچ گونه تخطئه اى در آن راه نيافت ، (224) بر خلاف اباى استكبارى ابليس كه قبلا گذشت .
گرچه بحث مبسوط درباره عرض امانت جايگاه خاص خود را دارد و طرح زود هنگام مطالب آن در اين جا روا نيست ، ليكن اشاره اجمالى به تفاوت هاى تفسيرى بين آيه محل بحث و آيه عرض امانت ، در فتوا به وحدت يا كثريت مقصود اين دو، بى اثر نيست و آن تفاوت ها عبارت است از:
1 آيه محل بحث درباره جعل سخن مى گويد و آيه عرض امانت در مدار، عرض گفتگو دارد و بين جعل كه اعطاى خارجى است و بين عرض كه در حد پيشنهاد است فرق است .
2 آيه عرض امانت از فرشتگان گفتگو ندارد، ولى آيه محل بحث قسمت مهم مطالب خود را درباره ملائكه از جهات گونه گون اختصاص مى دهد.
3 در آيه عرض امانت جريان عرض و پيشنهاد پذيرش امانت به آسمان ها
و زمين و كوه ها طرح مى شود و در آيه محل بحث جريان معرض قرار گرفتن ملائكه براى قبول خلافت طرح مى شود؛ يعنى در آيه عرض امانت ، خداوندپذيرش آن را به آسمان ها و... پيشنهاد مى دهد و آنها ابا مى كنند و در آيه محل بحث ملائكه پيشنهاد پذيرش خلافت را طرح مى كنند و خداوند ابا مى فرمايد.
البته اباى الهى حكيمانه بود؛ چنان كه اباى آسمان ها و زمين نيز مشفقانه بود.
4 در آيه محل بحث عنصر محورى خلافت پذيرى را علم انسان به اسماى حسناى الهى بر عهده دارد و آيه عرض امانت راجع به علم اسماى الهى سخنى به ميان نيامده است .
5 در آيه خلافت كه محل بحث است خليفه خداوند به اوصاف نكوهيده ، مانند ظلم و جهل متصف نشده ، بلكه در آيات ديگر از خلفاى الهى به عنوان اصفيا تجليل به عمل آمده است :ان الله اصطفى ادم و نوحا و ال ابراهيم وال عمران على العالمين (225)، ولى در آيه عرض ‍ امانت ، از حاملان امانت به اوصاف جهول ياد شده است .
6 اثر بارز خلافت در آيه مورد بحث همانا تعليم اسماى الهى و انباى آنها به فرشتگان به عنوان نيابت از طرف خداى سبحان است ، كه چنين مطلبى در آيه عرض امانت اصلا مطرح نيست .
غرض آن كه ، خطوط اصلى خلافت و عناصر محورى نيابت الهى در ثناياى آيه عرض امانت روشن نيست . بنابر اين ، فتوا به وحدت محتواى دو آيه ميسور و سهل نيست .
مطلب شايان توجهى كه در تفسير مزبور آمده و اهتمام به آن سودمند است نكته فاخرى است كه مفسر بزرگوار به آن پرداخته و آن اين كه برخى از علماى رسوم و دانشوران علوم حصولى و انديشمندان صورى ، ابا و اشفاق آسمان ها و زمين و كوه ها را به نحو حال دانستند نه حقيقت و همچنين گفتار آنها را كه از جمله قالتا اتينا طائعين (226) بر مى آيد زبان حال پنداشتند، نه خطاب حقيقى ، در حالى كه حمل بر زبان حال نه حقيقت ، صحيح نيست و مراد از آيات قرآنى هم نخواهد بود، بلكه همان ظاهر آيات ، صحيح و مراد است و اهل كشف نيز آن را ادراك مى كنند. (227)
تبيين اين كه گفتگوى حقيقى حقيقى خداوند با آسمان ها و زمين اولا در حد ذات خود صحيح است و ثانيا چنين گفتگوى حقيقى ، مراد است نه معناى كنايى آن ، مرهون اثبات شعور و ادراك آنهاست ، حكمت متعاليه عهده دار برهانى كردن چيزى است كه قرآن كريم از آن خبر مى دهد و عرفان ناب آن را مى يابد و تفصيل آن به رحيق مختوم احالت مى شود و تسنيم شرح آن را در ضمن آيات تسبيح ، سجده ، اسلام ، تحميد، قول و اطاعت آسمان ها و زمين ، متعهد خواهد بود. اميد است همه اين مامول ها با عنايت الهى معمول گردد.
10 حوزه خلافت انسان كامل  
با توجه به اين كه مصداق و نمونه خليفه در آيه محل بحث انسان كامل است ، گرچه اصل خلافت مجعول حقيقت جامع بين مراتب است ، و سابقا گذشت كه انسان كامل مظهر خداوندى است كه در هستى و كمال هاى آن نامتناهى است ، به دست مى آيد كه حوزه خلافت انسان كامل خصوص ‍ زمين نيست ، بلكه زمين مسكن و مقر وجود مادى و جسمانى است و كلمه فى الارض در آيه ، بدنى معناست كه در قوس صعود، مبدا حركت تكاملى انسان زمين است ، نه اين كه موطن خلافت و قلمرو مظهريت او زمين باشد و او فقط كارهايى را كه خداوند بايد در زمين انجام دهد انجام دهد و به بيانى كه قبلا گذشت ، كلمه فى الارض قيد جعل است ، نه قيد خلافت . به ويژه با توجه به اين كه خليفه ، كسى است كه فرشتگان آسمان در برابر او ساجدند و اگر او تنها خليفه خدا در زمين باشد فرشتگان خليفه خدا در آسمان ها خواهند بود و سجده آنها براى انسان كامل معنا ندارد و در اين صورت ، انسان خليفه ، به همه نظام آفرينش نيز آگاهى ندارد.
مقام خليفه اللهى همان شجره طوبايى است كه اصل و ريشه آن ثابت و شاخه هايش در آسمان است : اصلها ثابت و فرعها فى السماء. (228) از اين رو فرشتگان آسمان ها نيز از ميوه اين شجره و از علم اين انسان كامل بهره مى گيرند و اصولا كمال آن فرشتگان در اين است كه از اين درخت استفاده و در برابر آن خضوع كنند.
خليفه الله كسى است كه تغذيه علمى و عملى او از تعليم اسماء تامين مى شود و تنها بدن و وجود عنصرى اوست كه از باب و ما جعلنا هم جسدا لا ياكلون الطعام (229) از زمين و طبيعت تغذيه مى كند.
از اين رو وقتى محمد بن حنفيه انسان كاملى چون امام حسين عليه السلام را وصف مى كند افزون بر بيان سه خصوصيت :اعلمنا علما، اثقلنا حلما و اقربنا من رسول الله رحما (1 از همه ما عالمتر است 2 در فضيلتهاى عقل عملى از همه ما حليمتر و بردبارتر است 3 از همه ما به رسول الله نزديكتر است ) دو وصف دگير از نيز بيان مى دارد كه برتر از زمان است : نخست اين كه ، او پيش از آن كه آفريده شود فقيه بود: كان فقيها قبل ان يخلق ؛ يعنى اسرار و علوم الهى را به همراه خود آورد و آنها را از كسى نياموخت بلكه به مكتب نرفته ، با غمزه ، مساله آموز صدها مدرس شد. (230) دوم اين كه ، پيش از آن كه به زبان بيايد وحى را قرائت كرد: وقرا الوحى قبل ان ينطق ؛ يعنى پيش از اين كه وحى به مقام لفظ تنزل كند و در كسوت كلمات و حروف در آيد معلوم آن حضرت بود و يا پيش از آن كه آن حضرت به سن تكلم بالغ شود، همانند عيسى عليه السلام آشناى به وحى بود، بدون آن كه به زبان بيايد وحى را قرائت كرد: وقرا الوحى قبل ان ينطق ؛ يعنى پيش از اين كه وحى به مقام لفظ تنزل كند و در كسوت كلمات و حروف در آيد معلوم آن حضرت بود و يا پيش از آن كه آن حضرت به سن تكلم بالغ شود، همانند عيسى عليه السلام آشناى به وحى بود، بدون آن كه نيازمند مكتب و آموختن از راه سمع و بصر باشد. (231)
در هر حال ، غرض از انى جاعل فى الارض خليفه اين است كه آغاز سير خليفه الله در قوس صعود، از زمين است وگرنه او از زمين به وان الى ربك المنتهى (232) حضور داد. خليفه الله هم زمينى است و هم آسمانى و خلافت او در همه اسماء و شوون است ؛ او هم معلم اهل زمين است :وانزلنا اليك الذكر لتبين للناس ما نزل اليهم (233) و هم معلم اهل آسمان : يا ادم انبئهم باسمائهم (234)، بلكه تسبيح و تقديس ‍ فرشتگان نيز به تعليم خليفه الله بود:
سبحنا فسبحت الملائكه بتسبيحنا (235) و اگر فرشتگان از چنين چيزى با خبر بودند و تنها جنبه زمينى بودن او را نمى ديدند هرگز درباره آفرينش وى سوال نمى كردند و آن گونه سخن نمى گفتند و اين خود دليل بر پيچيدگى آفرينش انسان از يك سو و محدوديت علم فرشتگان از سوى ديگر است .
حاصل اين كه ، نه موجودى كه فقط زمينى است خليفه خداست و نه آن كه حوزه خلافتش تنها زمين است و نه موجودى كه فقط آسمانى است ، بلكه موجودى خليفه حق است كه كون جامع بوده ، به آسمان و زمين و ملك و ملكوت احاطه تام دارد و همه مخازن اشيا و مفاتيح غيب را به اذن خدا داراست ، گرچه وجود عنصرى وى به زمين بسته است . از اين رو هم فرشتگان بايد در برابر او سجده تكريمى كنند و هم انسان هاى عادى بايد او را گرامى دارند.
شايان ذكر است كه ، آنچه گفته شد مربوط به آخرين مرتبه خلافت است ؛ يعنى خليفه كامل و مظهر همه شوون مستخلف عنه ، (كه به همين لحاظ از وحدت برخوردار است ؛ همان طور كه مستخلف عنه واحد است ؛ يعنى خليفه كامل در هر عصرى يگانه است و اگر خلفاى ديگرى معاصر او بودند تحت الولايه خلافت مطلق او قرار دارند) وگرنه خلافت ، حقيقتى است تشكيكى كه مراتب و مصاديق مختلف دارد. كاملترين آن در صادر اول يا ظاهر اول تجلى مى يابد و انسان هاى شايسته و صالح ديگر، واجد مراحل متوسط يا نازل خلافت الهى هستند و چون حفظ مراتب لازم است بايد گفت ، بعضى خليفه بى واسطه خدايند و برخى خليفه با واسطه و آن كه خليفه با واسطه است خليفه خليفه خداست ، نه خليفه خدا، مگر به لحاظ واسطه . البته با يك نگاه ، همگان به منزله حلقه هاى سلسله منسجم و يكتاى خلافت الهى هستند.
11 برتر از مقام خلافت  
گرچه خلافت كمال سامى انسان است ، ليكن براى وى كمال برتر از آن يافت مى شود كه آن كمال به مثابه قله هرم حى متاله ، يعنى انسان العين و عين الانسان و مظهر اسم اعظم است و آن استغراق در توحيد ناب است .
در اين جا سه مطلب مطرح است : يكى تفاوت ماهوى خلافت به توحيد فراگير و جامع و محض ، ديگرى ترجيح توحيد تام بر مقام خلافت ، سپس ‍ جمع بندى و داورى بين آراى ارائه شده در ترجيح .
اما مطلب اول در تبيين تفاوت بين توحيد ناب و خلافت ، براساس شكل دوم از اشكال چهار گانه منطق مى توان چنين گفت : موحد محض همه نسبت ها و اضافه هاى غير خدا را قطع مى كند؛ يعنى اصلا به ذوات و اوصاف آنها نظر ندارد، چه رسد به توجه به نيازها و تحمل اثقال مسئوليت تامين موارد حاجت و مانند آن ، ليكن خليفه مامور به توجه به اغيار و حاجات و كيفيت رفع آنها و تحمل مسئوليت همه آن اثقال است . پس ‍ موحد محض خليفه نيست و خليفه نيز موحد ناب نيست .
خلاصه آن كه ، موحد ناب غرق در شهود وحدت محض است و هرگز خود را و توحيد و شهود وحدانى خود را نمى نگرد، چه رسد به اين كه بخواهد غير را بنگرد، ولى خليفه حتما خود و خلافت و مسووليت خويش و مستخلف عليهم و شوون آنان را بايد ببيند و راه علاج آنها را بنگرد و آن را طيى كند و هرگز چنين شهود متكثرانه اى با غرق شدن در وحدت هماهنگ نيست و كسى كه غريق بحر وحدت ناب است توان شهود كثرت را ندارد و نگرش متكثرانه نخواهد داشت .
اما درباره مطلب دوم ، يعنى ترجيح توحيد تام بر مقام خلاف چنين گفته مى شود: خليفه ناچار است چيزى را ثابت كند كه شانيت ثبوت ندارد، ولى موحد ناب چنين ماموريتى ندارد، بلكه در شهود ثابت محض مستغرق است .
بنابر اين ، شانيت مقام توحيد از مقام خلافت اتم و اكمل است . براى توحيد تام نشانه اى ذكر كرده اند؛ برخى با سكوت و دم فرو بستن و اين كه در قبال توحيد محض چيزى جز عدم نيست ، به تعليم آن علامت و بيان آن نشانه پرداخته اند و بعضى در شرح علامت آن چنين آورده اند: متحقق به توحيد ناب نه به چيزى غير از خداى واحد محض آگاهى دارد و نه چيزى را اراده مى كند و نه بر چيزى قدرت دارد. فقدان علم ، اراده و قدرت نسبت به غير خداى واحد احد علامت انسان متحقق به توحيد است ؛ زيرا توحيد تام همه نيروهاى علمى و علمى او را خامد و جامد و راكد كرده است . (236)
اما مطلب سوم كه داورى در ترجيح بين مقام توحيد تام و خلافت است : لازم است توجه شود، برخى از شهودهاى متكثرانه گرچه با تحقق توحيد نا هماهنگ نيست ، ليكن شهود موحدانه به آيات الهى و نگرش آيتى به اشيا و اشخاص كه در سفر چهارم انسان كامل كه مختصر شريف و كون جامع نام گرفته با آن ، هماهنگ است . ممكن است استغراق در توحيد و عدم التفاوت به غير خدا در فرشته اى كه فقط مظهر جلال خدا و واجد اسماى تنزيهى الهى است كمال برين محسوب گردد و چنين ملكى را جزو عالين قرار دهد كه از خلقت آدم و عالم منخلع و غافلند، ليكن چنين مقامى نسبت ! كون جامع كه خليفه خدا و مظهر جمال و جلال و تشبيه و تنزيه الهى و آيت مستخلف عنه خود در لايشغله شى ء عن شى ء و لاشان عن شان (237) است قله هرم كمال نخواهد بود؛ چنان كه منافى تحقق به توحيد ناب هم نيست .
همان طور كه خداى مستخلف در عين شهود تام به وحدت بيكران خود، به جميع ما سوا اشراف كامل دارد، به طورى كه ذره اى در آسمان و زمين از علم نامحدود او عزوب و غروب ندارد، خليفه كامل او نيز چنين است ؛ زيرا اقتضاى خلافت كامل دو چيز است : يكى همان است كه در گفتار منقول آمد و آن لزوم توجه خليفه به شوون مستخلف عليهم و ديگرى كه نكته فاخرى است و از آنچه نقل شد غايب است و مورد عنايت قرار نگرفت اين است كه چنين شهود آيت مدارى با توحيد ناب تنافى ندارد؛ چنان كه توحيد خداوند از همه توحيدها تام تر است .

توحيده اياه توحيده و نعت من ينمعته لاحد (238)
ليكن با شهود ماعدا همراه است .
12 شوون و بركات وجودى خليفه الله  
اين كه خداوند درباره آفرينش هيچ موجودى ديگرى ، از قبل ، به فرشتگان اعلامى نداشت و با آنان در ميان نگذاشت و مثلا نفرمود: من عرش يا آسمان يا زمين مى آفرينم ، بلكه تنها درباره آفرينش انسان كه حضرت آدم عليه السلام مصداق كامل آن است فرمود: انى جاعل فى الارض ‍ خليفه ، دليل بر آن است كه اين موجود از ويژگى خاصى برخوردار است كه ديگر موجودات امكانى از آن برخوردار نيستند؛ چنان كه تعبير به جاعل به جاى خلق خالى از لطف نيست ؛
زيرا ماده جعل (در صورتى كه به معناى تصيير نباشد) غالبا در امور ابداعى به كار رفته ، (239)، لطيف تر از ماده خلق است و نشان آن است كه بداعت و صنعتى كه بديع السموات والارض (240) در اين موجود به كار برده ، با آفرينش ساير موجودها تفاوت دارد.
تغبير به خليفه به جاى انسانا نيز ممكن است اشاره به اين باشد كه انسان ، تنها موجودى زمينى و مركب از روح و بدن نيست و آنچه در خلافت وى مطرح است نه تنها از محدوده نظر متفكران مادى ، كه هر موجودى را مادى مى دانند خارج است ، بلكه از محدوده نظر متفكران الهى ، كه انسان را مركب از بدن و روح مجرد مى دانند نيز فراتر است ؛ زيرا بر اين است ، همان طور كه انسان در بدن خلاصه نمى شود و بالاتر از بدن ، مرحله اى به نام روح مجرد دارد، در اين دو مرحله نيز خلاصه نمى شود، بلكه مرتبه اى بالاتر از روح مجرد دارد كه در مخزن الهى و در لوح و كرسى و عرش است و در مقام عنداللهى و لقاء اللهى حضور دارد و در حقيقت ، فراتر من به معناى روح كه بر بدن مسلط است من ديگرى در ولى الله و خليفه الله هست كه بر روح او مسلط است .
ولى الله در همه عوالم بين عالم ماده تا جنه اللقاء حاضر است ؛ از يك سو مى گويد: منم كه در زمين حركت مى كنم و غذا مى خورم و مى خوابم و از سوى ديگر مى گويد: منم كه مى فهمم و مى انديشم و از سوى سوم مى گويد: ما كنت اعبد ربا لم اره (241)؛ خدايى را كه نبينم عبادت نمى كنم و مى گويد: ... فلانا بطرق السماء اعلم منى بطرق الارض ‍ . (242)
من در لم اره و در لانا، آن من عالى و فوق من مجردى است كه در حكمت و فلسفه مطرح است . همان حقيقتى است كه مى گويد: مالله آيه اكبر منى (243) و يك سوى آن به خاك و سوى ديگر آن به فادخلى فى عبادى # وادخلى جنتى (244) متصل است ؛ از يك سوياكل الطعام و يمشى فى الاسواق (245) و از سوى دگيرثم دنا فتدلى # فكان قاب قوسين او ادنى (246). از يك سو بشرى است ساخته شده از طين : انى خالق بشرا من طين (247) و به خاك منسوب است و از سوى ديگر از روح خداست و به خداوند نسبت داده مى شود: فاذا سويته و نفخت فيه من روحى ...(248). هم از جنه اللقاء برخوردار است و هم در عالم تجرد عقلى و مثالى حضور دارد و هم در نشئه ناسوت و طبيعت حاضر است . او با تعليم الهى و در پرتو علم به اسماء الله بكل شى ء عليم است و از طريق او و مظهريت او، مى توان به خداى عليم مطلق پى برد.
او نه تنها از آسمان ها، بلكه از هر موجود امكانى ، حتى از فرشته ، لوح و قلم نيز بزرگتر است . او هم اهل تسبيح و تقديس است ، هم اهل تحميد و تكبير؛ يعنى هم داراى صفات تشبيهى است ، هم داراى صفات تنزيهى . او در دنيا و در آخرت ميزان اعمال است : هم الموازين القسط(249). هر عملى كه مطابق عمل او بود حق و هر كارى كه مخالف كار او بود باطل است . او چون اولين صادر و نخستين فيض خداست واسطه نزول بركات الهى به عالم طبيعت است . حتى در فيض ظاهرى كه به وجود عنصرى خوديش ‍ مى رسد، حقيقت و باطن خود او واسطه است ؛ يعنى باطن خود اوست كه براى ظاهرش جلوه مى كند و فيض الهى از باطن او به ملائكه رسيده ، از راه ملائك به افراد عادى و از جمله به وجود عنصرى خود او مى رسد و بالاخره چنين نيست كه فرشتگان ، نسبت به مقام شامخ وى كه تعين اول است سمت تعليمى داشته باشند، بلكه آنان نسبت به اين مرحله برين و والا از خدمتگزاران انسان كامل به حساب مى آيند و تنها مراحل نازله انسان كامل است كه فرشتگان از مجارى و وسايط فيض آن محسوب مى شوند. (250)
خليفه الله مدير مسئول سلسله منظم نظام هستى امكانى است و بر اين اساس :
اولا، به جزئيات و ويژگى هاى اشياى مادى احاطه دارد و منافع و آثار آنها را از قوه به فعل مى رساند و از اين طريق صنايع را استنباط و ابزارى را اختراع مى كند. از اين رو ممكن است بسيارى از فنون و صنايع همانند علوم و سنن به دست پيامبران ، يا با هدايت آنان به وجود آمده باشد.
ثانيا، هدايت تكوينى همه هستى امكانى (اعم از مادى و مجرد) را بر عهده مى گيرد و همه موجودات را به اذن خدا رهبرى مى كند؛ زيرا او مظهر همه اسماى حسنا و صفات جمال و جلال خداست . او يدالله ، عين الله ، اذن الله و... است و فتح و ختم امور و فتق و رتق آن به اذن خدا و بدون تفويض به دست اوست . با هدايت او باران مى بارد و با امساك او آسمان و اجرام آسمانى به زمين اصابت نمى كند. غم و اندوه با عنايت او برطرف مى شود و مشكلات و بلايا با لطف و نگاه او مرتفع مى گردد:بكم فتح الله و بكم يختم و بكم ينزل الغيث و بكم يمسك السماء ان تقع على الارض الا باذنه و بكم ينفس الهم و يكشف الضر(251). به واسطه او گياهان زمين مى رويد و درختان ميوه مى دهدو بكم تنبت الارض اشجارها و بكم تخرج الارض ثمارها(252). از طريق او خداوند، آنچه را بخواهد محو يا اثبات مى كند:و بكم بمحو الله ما يشا و بكم يثبت (253)، و در يك جمله ، اراده خداوند در همه امور همه مقدرات ، نز او بار مى يابد و هبوط پيدا مى كند و از بيت او صادر مى شود:اراده الرب فى مقادير اموره تهبط اليكم و تصدر من بيوتكم . (254)
ثالثا، هدايت تشريعى انسان ها، ارشاد و موعظه ، تفصيل و تبيين حلال و حرام ، اجرايى حدود الهى ، پاسدارى از حصون دينى و در يك كلام ، تشكيل حكومت عدل آسمانى نيز، بر عهده اوست .
به همين جهت سلمان كه درباره او منا اهل البيت (255) گفته شده و از مائده و مادبه نبوت و امامت ارتزاق كرده ، در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و در جمع عمر و كعب الاحبار و طلحه و زبير، در پاسخ عمر كه از تفاوت خليفه و پادشاه پرسيد، مقام شامخ خلافت را در شاخه هدايت تشريعى آن تشريح مى كند و مى گويد:الخليفه هو الذى يعدل بالرعيه و يقسم بالسويه و يشفق عليهم شفقه الرجل على اهله و يضى بكتاب الله خليفه كسى است كه بين رعيت به عدالت رفتار كند و ثروت بيت المال را به طور مساوى تقسيم كند و بر رعايا چنان مهربان و مشفق باشد كه بر خانواده خويش است و بر اساس كتاب الهى حكم براند و اوامر و نواهى خدا را بر زياده و كاست به خلق خدا برساند و پادشاه ، اعم از اين است . كعب سخن سلمان را تحسين كرد و گفت : سلمان از علم و حكمت پر شده است : سلمان ملى ء حكما و علما. عمر گفت :
اى سلمان من خليه ام يا پادشاه ؟ جواب داد اگر در همه عمر خود، يك درهم يا كمتر از آن را در غير جايگاهش مصرف كرده باشى پادشاهى ، نه خليفه .
عمر شرمسار شد و گريست . (256)
اين حكايت گرچه ظاهرا به خلافت از پيامبر مربوط است ، ليكن از آن جا كه خليفه پيامبر، خليفه خدا نيز هست (از اين رو در روايت ذيل ، خلافت على عليه السلام در عرض خلافت آدم و داود قرار مى گيرد) كاملا مناسب بحث ماست .
نيز، به همين لحاظ است كه در ديدگاه حضرت خضر، خلفاى اربعه مفهوم و همچنين مصاديق خاصى دارد؛ آن جا كه به امير مومنان عليه السلام خطاب مى كند:السلام عليك يا رابع الخلفاء و رحمه الله و بركاته و در توضيح آن ، آدم ، هارون ، داوود و حضرت على عليه السلام ، و به ترتيب چهار خليفه در كتاب الله شمرده مى شوند و آيه مربوط به هر كدام تلاوت مى گردد:عن امير المومنين عليه السلام : بينما انا امشى مع النبى صلى الله عليه و آله وسلم فى بعض طرقات المدنيه اذ لقينا شيخ طوال كثت اللحيه ، بعيد مابين المنكبين ،فسلم على النبى صلى الله عليه و آله و سلم و رحب به ثم التفت الى فقال : السلام عليك يا رابع الخلفاء و رحمه الله و بركاته ... فانت رابع الخلفاء كما سلم عليك الشيخ . او لاتدرى من هو؟ قلت : لا، قال : ذلك اخوك الخضر، فاعلم . (257)
پس جا دارد گفته شود خليفه كامل خدا و رسول خدا بايد مظهر العجائب و مظهر الغرائب و خلاصه عوالم جسمانى و روحانى و جامع حقايق علوى و سفلى و برتر از همه ادانى و اقاصى باشد و كسى كه جامع اين صفات نباشد لياقت خلافت خدا و رسول را ندارد و از اين رو نصب خليفه و پيامبر به اعلام خداوند است ؛ چنان كه درباره خلافت انسان فرمود: انى جاعل ... و درباره داوود فرمود: انا جعلناك خليفه ... (258) و درباره امير مومنان عليه السلام فرمود: انما وليكم ... (259) و يا ايها الرسول بلغ ... (260) و درباره آخرين خليفه كامل ، يعنى صاحب الزمان فرمود: ليستخلفنهم فى الارض (261) و همچنين هر يك از ائمه معصوم عليهم السلام به اعلام حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم ، يكديگر را به خلافت تعيين كرده اند. (262)
13 راز نصب جانشين  
چرا خداوند و براى عمارت زمين و تدبير انسان ها و تكميل نفوس و اهداف ديگر، بى واسطه اقدام نمى كند و براى خود جانشين نصب مى كند؟
برخى مفسران در پاسخ مزبور گفته اند: علت جعل خليفه و نصب واسطه ، قصور مردم و كامل نبودن قابليت آنان را تلقى بى واسطه فيض است ؛ (263)
چنان كه بشر بودن واسطه و رسول و فرشته نبودن او نيز از همين بابت است و اگر بنا بود فرشته اى پيامبر شود باز هم در صورت انسان ظاهر مى گشت : ولو جعلناه مكلا رجلا (264) اين وساطت عقلى ، نظير وساطت حسى غضروف بين گوشت و استخوان است ؛ زيرا استخوان به طور مستقيم توان جذب غذا ندارد.
بر اساس همين نكته است كه حتى پيامبران نيز در تلقى وحى با هم متفاوتند؛ يعنى چون ظرفيت ها و استعدادهاى آنان با هم متفاوت است همگان در همه وقت نمى تواند چون موساى كليم عليه السلام در ميقات و چون پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم در معراج ، بدون واسطه با خدا سخن بگويند، بلكه عده اى از طريق خواب يا الهام و گروهى ديگر از طريق نزول ملك و حتى خود موساى كليم و نيز نبى مكرم اسلام در غالب يا اغلب موارد، از طريق نزول ملك ، وحى و پيام الهى را دريافت مى كنند. (265)
نصب خليه گاهى بر اثر قصور فاعل است و گاهى بر اثر قصور قابل ؛ قسم اول در جايى تصور دارد كه مستخلف عنه ، بر اثر غيبت يا ناتوانى و ضعف نتواند به كارهاى خود رسيدگى كند و چنين چيزى نسبت به خداوندى كه دائم الحضور و بكل شى ء محيط (266) و على كل شى ء شهيد (267) است و هيچ گونه ضعفى درباره او تصور نمى شود، معنا ندارد. پس آنچه در مورد خلافت از خدا متصور است قسم دوم ، يعنى قصور قابل است ؛ به اين بيان كه ، فيض خداى سبحان گرچه نسبت به همه موجودات دائمى است ، اما غالب آنها به ويژه موجودهاى زمينى توان آن را ندارند كه بى واسطه فيض و احكام و علوم و معارف الهى را دريافت كنند، بلكه نيازمند به واسطه اى هستند كه با زبان آنان آشنا و براى آنان محسوس و ملموس باشد.
14 جدايى ناپذيرى خلافت از انسان كامل
خلعت خلافت خداى سبحان آنچنان مناسب اندام موزون كون جامع و انسان كامل خياطت شد كه نه در اوج انسانيت و مسجود له شدن وى براى فرشتگان ، او را رها كرد و نه در حضيض هبوط به مهبط زمين از او جدا شد؛ زيرا خلافت الهى تمام هويت انسان كامل را تشكيل مى دهد و چيزى كه مقوم هويت انسان باشد از او منفك نمى شود، مگر در فرض زوال هويت او كه فقط با حركت جوهرى و تحول درونى در فراسوى انسانيت به سمت دد و دام و ديو سقوط كردن قابل تصور است ؛ مانند انسان هاى كه فطرت خويش را مدسوس و عقل خود را مغلوب و قلب خويشتن را مقلوب و هواى خود را امير و هوس خويش را معبود كنند، كه در اين حال از باب قضيه سالبه به انتفاى موضوع خواهد بود.
خلافت جزئى هم از چنين فرد مصلوب بردار اهريمنى ، مسلوب خواهد بود و از صحنه بحث خارج است .
بنابر اين ، وقتى كه آدم (انسان كامل ) به هرم مسجود شدن بار يافت و از قله علم اسماى حسناى الهى آگاهى يافت و در اوج انباء و تعليم ملائكه قرار گرفت چيزى از خود نداشت ؛ زيرا همه اوصاف علمى و عملى وى از اين منظر به عنوان خليفه خدا بود و خليفه از آن جهت كه خليفه است جز كمال و جمال مستخلف عنه چيزى را نشان نمى دهد و هنگامى هم كه مامور به هبوط شد و با خاك و خاكيان ، مانوس و مجاور شد غير از انعطاف و تنزل فيض خاص خدا، چيزى ديگرى را ارائه نمى كرد؛ چون خداوند در عين عالى بودن ، دانى است و در متن دنو واجد علو است : فى علوه دادن و فى دنوه عال (268) و حضور او در هيچ مرتبه اى مايه غيبت وى از مراتب ديگر نخواهد بود و ظهور او در هيچ مرحله اى سبب خفاى وى در مراحل ديگر نمى گردد؛ گرچه به لحاظ صاحب نظر يا صاحب بصر، حضور و غياب يا ظهور و خفا مى يابد. خليفه تام او نيز در فراپويى تعليم اسماء و سجود و در فرو پويى هبوط و زمينى شدن ، آيت علو و دنو اسماى الهى است . از اين رو هم در سينه سپهر تجرد و فرا طبيعت ، خليفه خداست ، از جهت تعليم ملائكه ، و هم در دامن تجسم و طبيعت خليه اوست ، از جهت تعليم كتاب و حكمت و تزكيه نفوس خاكيان ، آن عهد برين تعليم فرشتگان هماره در ياد معلم و مربى جامعه زمينى ظهور دارد؛ زيرا چنين خليفه اى آيت خدايى است كه لا يشغله شى ء عن شى ء ولا شان عن شان (269) و از او ساخته است كه واسطه العقد غيب و شهود باشد.
بنابر اين ، هيچ گاه آدم (انسان كامل ) از كسوت خلافت خلع نشد. او گرچه از برخى جامه ها برهنه شد، ولى از جامه خلافت محروم نگشت ؛ زيرا كاسى و عارى ، دو چهره از يك واقعيت تشكيكى است . از اين رو همان طور كه هنگام پوشيدن جامه اجتبا: ثم اجتبيه ربه (270) خليفه خدا بود زمان نواختن عصاى عصيان : وعصى ادم ربه فغوى (271) خلافت وى را حمل مى كرد.
هرگز فترتى كه بر اثر ارتكاب درخت ممنوع پديد آمد سبب فطور آسمان خلافت نشد؛ زيرا كسى كه پرتو علم اسماى الهى مظهر آنها شد در هر جلالى جمال خدا را دريافت مى كند و در هر قهرى مهر او را مى يابد و در هر قبضى بسطى را به دست مى آورد و بالاخره در تمام جذب و دفع و سراء و ضراء، خليفه خدا خواهد بود و در خليفه از آن جهت كه خليفه است غير از آثار مستخلف عنه چيزى ظهور نخواهد كرد.
15 خلافت الهى و خلافت شيطانى  
گرچه فطرت انسان او را به سمت خلافت الهى سوق مى دهد، ليكن طبيعت حس گرا و رفا طلب او از سمت خلافت خدا گريزان و به سمت خلافت شيطان گرايش دارد. اگر رهنمود عقل و وحى وى را به حق و صدق و حسن آراست او به مقام خليفه اللهى نايل مى شود و اگر وسوسه و اغواى ابليس او را به باطل و كذب و قبيح ، آلوده وى به پست پست خليفه شيطان مبتلا مى گردد.
قرآن كريم از اين دو گروه به حزب الله و حزب الشيطان ياد مى كند. (272) همان طور كه خليفه خداوند در ظل عنايت الهى به قرب نوافل بار مى يابد و خداوند در مقام فعل ، مجارى ادراكى و تحريكى او را تامين مى كند، مثلا در باصره او ظهور مى يابد و او با چشم خدايى مى بيند و... خليفه ابليس نيز بر اثر غبار غوايت و سايه تاريك وسوسه او چنان به وى نزديك مى شود كه همه مظاهر علمى و عملى او را بر عهده مى گيرد.
نمودارى از اين استخلاف كاذب و خلافت باطل را در سخنان نورانى يكى از بزرگترين خلفاى الهى ، يعنى حضرت امير المومنين على بن ابى طالب عليه السلام مى وان يافت :اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا و اتخذهم له اشراكا فباض و فرخ فى صدورهم ودب و درج فى حجورهم . فنظر باعينهم و نطق بالسنتهم . فركب بهم الزلل و زبين لهم الخطل ، فعل من قد شركه الشيطان فى سلطانه و نطق بالباطل على لسانه (273).
عصاره اين كلام علوى عليه السلام اين است كه رهيابى ابليس به حريم دل و احداث آشيانه و سفاح حرام و پديد آمدن تخم از آن سفاح و پرورش آن به صورت جوجه در دامن دل فريب خوردگان زمينه استحمار و استعباد و استبداد ابليسى را فراهم خواهد كرد، تا آن مجراى ديدن و گفتن شيطان شوند و ابليس كارهاى خود را با چشم و زبان مغروران انجام دهد و اين همان استنابه است كه كسى كارهاى خود را با تسبيب انجام مى دهد، به طورى كه گاهى ابليس ، چشم و گوش و زبان انسان تبه كار مى شود تا وى با ابزار شيطانى ببيند و بشنود و بگويد و زمانى مجارى ادراكى و تحريكى بزهكار در اختيار ابليس قرار مى گيرد تا وى با آن ابزار، پيام باطل و كاذب و قبيح خود را به مخاطبان خويش ابلاغ كند. در هر دو حال چنين تبه كار مبتلا به بطلان و كذب و قبح ، به خلافت ابليس آلوده شده است و همه جرم هاى
علمى و عزم هاى عملى او برابر انديشه و انگيزه مستخلف عنه او، يعنى شيطان شكل مى گيرد: كل يعمل عله شاكلته (274) همان طور كه خلافت الهى شجره طوبايى است كه ثمر طيب مى دهد، خلافت شيطانى درخت خبيثى است كه ميوه خبيسى مى دهد؛ زيرا خبس ثمر، نتيجه حتمى خبث شجر است ؛ چنان كه طيب ثمر، بهره قطعى طهارت درخت است .
هنگامى كه سائل جسورى گفتارى ناروا به على بن ابى طالب عليه السلام گفت ، آن حضرت عليه السلام در پاسخ فرمود:ويحك ... لا تعد لمثلها. فانما نفث الشيطان على لسانك (275)؛ يعنى گوينده اين سخن ناصواب شيطان است ، ولى با زبان تو سخن گفته است . چنين كار تسبيى به استخلاف و استنابه شيطان بر مى گردد؛ زيرا نيابت و خلافت گاهى به اين است كه شيطان مجراى كار تبه كار قرار گيرد و زمانى به اين است كه تبه كار، مسير خواسته ابليس واقع شود و تغاير عنوان و تفاوت تعبير در محور اصلى مطلب دخالت ندارد و اگر قرآن كريم از برخى غاويان و منحرفان به شياطين الانس (276) ياد كرده است مى تواند از آن جهت باشد كه پيوند ويژه بين خليفه و مستخلف عنه وى را به مستخلف عنه منتسب مى كند. اعاذنا الله من شرور انفسنا وسيئات اعمالنا وجعل خاتمه امورنا خيرا يرضاه ويرضى خلفائه .
16 راه خلافت از معصومين عليه السلام  
درجات كمال و مقام هاى انسان كامل از جهت موهبت و كسب يكسان نيست ؛ زيرا بعضى از آنها فقط به هبه الهى حاصل مى شود و هرگز با كسب به دست نمى آيد، نظير نبوت تشريعى ، رسالت و امامت كه طبق آيه كريمه الله اعلم حيث يجعل رسالته (277) نيل به چنين مقام تشريعى بدون بخشش الهى ممكن نيست و هيچ كس از راه تحصيل علم و تهذيب نفس ‍ قدرت كسب آنها را ندارد و برخى از آنها گذشته از آن كه با موهبت الهى حاصل مى شود، از راه تحصيل و كسب اختيارى نيز پديد مى آيد. شدت و ضعف اين گونه كمال هاى كسبى مربوط به مقدار عمل صالح و كيفيت خلوص آن و انضام حسن فعلى با حسن فاعلى است .
خلافت از معصومين و مظهريت افراد صالح براى ظهور كمال هاى آن ذوات مقدس از سنخ كمال هاى كسبى است ؛ يعنى مى توان با تحصيل علوم الهى كه آن ذوات مقدس از خداوند دريافت و به آنها عمل كردند و آنها را تعليم و تبليغ فرمودند و با تذكيه عقل نظرى و تزكيه عقل عملى و تضحيه نفس در حد خود، نايب و خليفه آنان شد و شوون علمى و عملى آن ذوات مقدس ‍ را در ظل جهاد اصغر و اوسط و اكبر و در پرتو فقه و اجتهاد اصغر و اوسط و اكبر به خلافت و نيابت از آنان اشاعه كرد.
راه هاى ابتدايى و تمرين هاى ضعيف و كوتاه آن ، از نيابت از آن ذوات نورانى در عبادات و اعمالى قربى كه اولا، صحت آنها، ثانيا، نيابت پذيرى آنها و ثالثا، صحت نيابت آنها از معصومين عليه السلام ، ثابت شده باشد، شروع مى شود تا اين كه به تدريج صبغه خلافت از آنان ظهور كند و انسان وارسته از هوا و هوس و متمتع از علم و عدل خويشتن را نايب از آنها مى يابد. ممكن است سالك مشتاق نيابت براى نيل به مقام منيع خلافت از معصوم راه را از اهدى ثواب شروع كند، نه نيابت و پس از مدتى از اهداى ثواب به نيابت منتقل گردد و آن را همچنان ادامه دهد.
نمونه اى از اين تمرين عملى را مى توان در نيابت از معصومى عليهم السلام در طواف كعبه يافت ؛ على بن مهزيار از موسى بن قاسم نقل مى كند كه وى گفت :
به حضرت محمد بن على الجواد عليه السلام ، امام نهم فرقه ناجيه اماميه ، گفتم : خواستم از طرف شما و از طرف پدر شما طواف كنم . به من گفته شد: از طرف اوصيا طواف نمى شود (يعنى نمى توان به نيابت از اوصياى الهى طواف كرد). امام جواد عليه السلام فرمود: بله ، مى شود. هر اندازه براى تو ممكن است از طرف اوصياى خدا طواف كن ، كه اين كار رواست . سپس با گذشت سه سال به آن حضرت گفتم : من از شما اذن گرفتم درباره طواف نيابى از شما و پدر شما، و به من اذن داديد و من از طرف شما دو نفر آن اندازه كه خدا خواست طواف كردم . آنگاه چيزى در قلبم شد و به آن عمل كردم .
امام جواد عليه السلام فرمود: آن چه بود. گفتم : روزى از طرف رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم طواف كردم . امام جواد عليه السلام سه بار فرمود: صلى الله على رسول الله . آنگاه روز دوم از طرف امير المومنين عليه السلام طواف كردم ، سپس روز سوم از طرف امام حسن عليه السلام طواف كردم و روز چهارماز طرف امام حسين عليه السلام طواف كردم و رزو پنجم از طرف امام على بن الحسين عليه السلام و روز ششم از طرف ابو جعفر محمد بن على عليه السلام و روز هفتم از طرف جعفر بن محمد صلى الله عليه و آله و سلم و روز هشتم از طرف پدر شما (جد شما) موسى عليه السلام و روز نهم از طرف پدر شما على عليه السلام و روز دهم از طرف شما اى سيد و آقاى من طوفا كردم و آن ذوات مقدس كسانى هستند كه من به ولايت آنان متدين هستيم .
پس اما جواد عليه السلام فرمود: در اين هنگام به خدا سوگند تو نسبت به خداوند به دينى تدين دارى كه خداوند از بندگان جز آن دين را نمى پذيرد. پس من گفتم : گاهى از طرف مادر شما حضرت فاطمه زهرا عليها السلام طواف مى كردم و گاهى نمى كردم . امام جواد عليه السلام فرمود: اين عهد را زياد انجام بده ؛ زيرا بهترين كارى كه انجام مى دهى همين است ؛ انشاء الله .(278)
نينابت از معصوم عليهما السلام در طواف در موارد دگير نيز مطرح است (279) نيابت از معصوم در حج ، عمره و عتق رقبه نيز مانند نيابت از وى در طواف مشروع بلكه مرغوب اليه و در جوامع روايى منقول است (280) و تفاوتى بين معصوم عليها السلام زنده و معصوم را حل نيست . صحابه آن ذوات مقدس ‍ به چنين عمل را جحى مبادرت مى كردند و مورد ترغيب آنان قرار مى گرفتند.
غرض آن كه ، براى نيل به مقام والاى خلافت از خليفه الهى تمرين هاى فراوانى لازم است كه از اهداى ثواب و نيابت تبرعى شروع مى شود تا در مراحل برتر كه عقبه هاى كئود اخلاص چهل روز و مانند آن است ، ادامه يا بدو زمينه ظهور فيض خلافت و زهور فوز ولايت پديد آيد. آنگاه مبدا فاعلى ، برابر مشيئت حكيمانه خود، هر كه را خواهد و بنوازد او را خليفه معصوم قرار مى دهد.
17 نقش حكيمان و عارفان در تبيين معارف خلافت  
داستان هاى قرآنى انبيا و اولياى الهى گرچه قضيه شخصى خارجى و تاريخى است و در ظرف رخداد خود بيشس از يك موجود عينى نبوده است ، ليكن اصل حاكم بر آن سنت الهى مستمر و اختلاف ناپذير است ، و ممكن است شخص ديگرى در طول تاريخ مشمول همان داب و سيره خدايى گردد. از اين رو در پايان بسيارى از قصص انبيا و اوليا به آن سنت دير پاى الهى اشاره شده و مثلا گفته مى شود: كذلك نجزى المحسنين . (281)
قصه آدم گذشته از اين كه از برخى جهات شبيه قصه پيامبران ديگر است ، ليكن شواهد مشهود از صد تا آستان آن داستان اين است كه ، خداى سبحان در صدد پرور خليفه است و آدم را به عنوان نمونه طرح كرد و جريان گفتمان ملائكه ، تعليم اسماء انباى اسماء، سجده فرشتگان ، امتناع ابليس و... يكى پس از ديگرى برنامه از پيش طراحى شده بود كه ظاهر مى شد؛ يعنى قضيه آدم يك قصه كاملا شخصى ، عينى و خارجى بوده است ، نه نمادين ، ليكن به عنوان نمونه خليفه الهى .
داستان خلافت همانند داستان سفينه نوح يا كشتى موسى و خضر عليه السلام نيست كه سنخ شخص معين خارجى بوده و سپرى شده باشد. بلكه همانند اصل انسانيت ، فيض متصل و فوز مستمر است ، كه از اول با انديشه دوام و انگيزه استمرار طرح شد، به طور كه گستره اصل خلافت از قلمرو نبوت و رسالت و امامت فراتر و به وسعت دامنه انسانيت ، يعنى حيات متالهانه است .
آنچه سهم موثرى دارد تا قصه آدم از قضيه شخصى به داستان واقعى نوعى ، متكامل گردد و از سراب نمادين در مسرب اسطوره سرايى تنزيه و تبرئه شود و هماره واقعيت خود را به عنوان انسان كامل حفظ كرده ، جاويد بماند، در درجه اول روايات درايت آموز عترت طاهرين عليه السلام و در درجه دوم مجاهدت هاى نكته آموز اهل معرفت بود؛ زير اينان بيش از ديگران درباره خلافت و هماهنگى آن با انسان كامل و تبيين كمال انسانى در خلافت الهى قدم برداشته و قيام كردند و از هر تليد و طريفى طرفى بستند كه مير غث و سمين آن در پرتو عرض بر قرآن كريم و سنت قطعى معصومى عليهم السلام ميسور است . سعى بليغ اينان درباره ثاره دفاين نصوص ‍ منقول در تدوين تاليفات قيم ستودنى است ؛ زيرا انسان شناسى عارفانه ، معروف اهل نظر و بصر است .
شايد بتوان كوشش آنان را در گسترش دامنه خلافت و اداره آن در مدار انسانيت و اطافه آن در مطاف كعبه كمال آدمى از سنخ اجتهاد و تفريع فروع و استنباط آن از اصول روايى دانست كه عترت طاهرين عليهم السلام به نحو متن ، اصل ، كلى و جامع به آن پرداختند و پيروان خود را به تخريج و تفريع آنها فراخواندند.
امام صادق عليه السلام فرمود:انما علينا ان نلقى اليكم الاصول و عليكم ان تفرعواو امام رضا عليه السلام نيز فرمود:علينا القاء الاصوال و عليكم التفريع (282). اجتهاد همانند آبيارى درخت طيب اصل ماثور است كه ميوه هاى شاداب آن ، فروع استنباط شده از آن خواهد بود.
نمونه اى كه از نصوص اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام نقل مى شود اين است كه حارث بن عبد الله همدانى (نياى بزرگ شيخ بهائى قدس سره طبق برخى نقل ها) از حضرت امير المومنين على بن ابى طالب عليه السلام نقل كرد كه آن حضرت عليه السلام فرمود:.... من بنده خدا و برادر رسول خدا و اولين تصديق كننده او بودم . من او را در حالى كه آدم عليه السلام بين روح و جسد بود، تصديق كردم :
... صدقته و آدم بين الروح و الجسد. (283) كسى كه قبل از آدم رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم را به نبوت و رسالت تصديق مى كند انسان كامل است كه در برابر كاملتر از خود قبل از تحقق آدم عليه السلام مصدقانه و صادقانه قرار مى گيرد. اين بيان مى تواند متن جامع و اصل كامل باشد كه تبيين خلافت را در مدار انسانيت بر عهده بگيرد و محور نظر و مدار بصر خود را شناخت انسان كامل قرار دهد و از اين غواصى در بحر نص مزبور و نظير آن گوهرهاى گرانبهايى به عنوان تفريع فروع و تخريج آنها از اصول استفاده كند.
مثلا به عنوان نمونه آنچه درباره صادر اول گفته شده و تطبيق آن ، گاهى بر عقل و زمانى بر قلم و وقيت بر روح انسان كامل و حقيقت محمدى صورت گرفته پيوند خلافت با عقل و قلم و تفوق آن بر موجودهاى ديگر آسان مى شود و براى روح انسان كامل حقيقتى ثابت خواهد شد كه بر فرشتگان نيز تقدم دارد و آنچه بعد از تحقق ملائكه يافت شد رقيقت آن حقيقت است ، نه اصل آن .
غرض آن كه ، همان طور كه مطالب قرآنى و روايى كه ناظر به فقه و اصول فقه بود با ظهور چهره هاى ستگر اين رشته ها، چونان شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى و ابن ادريس و ديگران شكوفا شد و به تدريج مراحل تكاملى خود را ادوار گونه گون پيموده و طى مى كند، همچنين مطالب ثقلين كه راجع به جهان بينى و انسان شناسى و معرفت خليفه و مانند آن است با ظهور حكيمانه متاله و عارفان متشرع و ساير چهره هاى بزرگ اين رشته كاملا اثاره و تحرير شده و راه هاى طولانى را طى كرده و همچنان مى پيمايد و ژرف انديشان قرآن پژوه با استمداد از حديث آموزنده : اقراء وارق (284) پس از تماميت نصاب ظواهر كه حجت است و حفظ راه آوردن آن و عمل به احكام مستفاد از آن ، به مراحل برتر آن بار مى يابد و حديث معروف كنت كنزا مخفيا فاحببت ان اعرف فخلت الخلق لكى اعرف (285) را كه هدف آفرينش را معرفت الهى مى داند با پشتوانه متقن قرآن تاييد سندى مى بخشند و آنگاه سهم خليفه خدا را در نيل به اين هدف والاى معرفتى تبيين مى كنند.
كيفيت اجمالى تاييد سند حديث مزبور به اين صورت است كه خداوند در آيه :الله الذى خلق سبع سموات و من الارض مثلهن يتنزل الامر بينهن لتعلموا ان الله على كل شى قدير و ان الله قد احاطه بكل شى ء علما (286) هدف آفرينش نظام كيهان را معرفت انسان به قدرت مطلق الهى و علم مطلق خدا اعلام داشته است . البته معلوم است كه علم مطلق و قدرت مطلق وصف هويت مطلق خواهد بود؛ زيرا ذات محدود، وصف نامحدود نخواهد داشت و اگر ذات نامحدود بود مجالى براى ذات ديگر و مبدا جداگانه نيست وگرنه خداى مفروض ، محدود خواهد بود و محدوديت با الوهيت منافات دارد. بنابر اين ، غرض آفرينش (كه كمال مخلوق با آن تامين مى شود، نه كمال خالق ) معرفت خداى سبحان است . پس اگر در سند آن حديث قدسى معروف نقدى باشد با استناد مضمون آن به قرآن كريم هر گونه محذورى ، مرتفع مى شود. پس از اتضاع هدف آفرينش روشن خواهد شد كه انسان كه مخاطب اصلى دعوت به معرفت قدرت مطلق و شناخت علم مطلق است سهم موثرى در تحقق اين هدف برين دارد.
18 ويژگى انسان محورى در مدينه فاضله  
تبيين خلافت انسان و تشخيص هويت اصيل وى كه خليفه خداى سبحان است براى جمع بندى برخى از آراى متضارب در نظام سياسى مدينه فاضله و ساختار انسانى حكومت متمدنانه سهم بسزايى دارد؛ زيرا گروهى اساس سياست سالم را خدا محورى مى دانند و عده اى پايه آن را انسان مدارى .
گرچه ممكن است صاحبان نظريه انسان محورى به عمق گفتار خود واقف نباشند و فاجعه انسان مدارى غير موحدانه را ادراك نكنندت ليكن آگاهان از جهان بينى توحيدى و واقفان بر تدبير و اداره حكيمانه خداى يكتا و يگانه مستحضرند كه هويت انسان را كه همان حى متاله است چيزى جز خلافت الهى تقويم نمى كند و در قوام و دخالت ندارد.
موجودى كه خلافت خداى سبحان مقوم هستى اوست در اضلاع سه گانه مصدر، مورد و مقصد بودن حتما بايد حكم خدا و رضاى الهى در او ملحوظ گردد؛ يعنى خليفه خدا هرگز مصدر هيچ جزم علمى و عزم عملى نخواهد بود، مگر آن كه مسبوق به اراده تشريعى خدا و حكم صادر از ناحيه او باشد و در مورد هيچ انسانى تصميم نمى گيرد، مگر آن كه او را از منظر خليفه خدا بنگرد و هيچ كارى را درباره فرد يا جامعه انجام نمى دهد، مگر آن كه مقصد آن جلب منافع و مصالح انسان و دفع مضار مفاسد از او باشد.
با چنين تقريرى هم اصل خدا محورى كه تنها پايه كمال و مايه جمال انسانى محفوظ مى ماند و هم اصل انسان محورى تامين مى گردد؛ زيرا انسان شناسى از منظر خلافت الهى ، محصولى جز خدا محورى در همه ابعاد سه گانه مزبور نخواهد داد؛ چون كرامت انسان نتيجه خلافت اوست و ويژگى خليفه در اين است كه همه شوون علمى و عملى او مسبوق به حكم خدا و رضاى الهى باشد؛ چان كه قرآن كريم درباره فرشتگان كه بندگان مكرم الهى هستند مى فرمايد: لايسبقونه بالقول و هم بامره يعملون . (287) پس انسان محورى در مدينه فاضله بدون خدا مدارى فرض صحيح ندارد؛ چون انسان بدون جنبه خلافت وى از خدا كرامتى ندارد و بدون داشتن كرامت ، دليلى بر لزوم محور قرار گرفتن او نيست ، بلكه و با در نظر گرفتن خلافت الهى از كرامت برخوردار است و صلاحيت محور بودن دارد. از اين رو تكريم خليفه و تجليل از او و جلب رضاى او و كار در جهت تامين منافع و مصالح او همگى مسبوق به اذن و رضاى او و كار در جهت تامين منافع و مصالح او همگى مسبوق به اذن و رضاى مستخلف عنه او، يعنى خدا سبحان است ؛ خلافت همانند آيينه شفاف است و جز مستخلف عنه را نشان نيم دهد و اگر در برخى نصوص دينى آمده است كه اكرام مومن تكريم خدا و اهانت مومن توهين خداست ، (288) براى آن است كه مومن پرهيزكار از غمزه غريزه باز آمد و با رمز تزكيه سازمان يافته و از ساده هوس پر كشيده و به و ساده عقل تكيه زده و از خوب رويان بدخوى طبيعت جدا شده و از چراغ كم فروغى كه با نمى زنده و با دمى مرده مى شود استضائه نكرد و چنين مومنى شايسته چنان تجليلى است .

دين برون آيد از گنه بنهى سر پديد آيد اركله بنهى
همه خود زخويشتن كم كن وانگه آمن دم حديث آدم كن (289)

چنان كه شخص تبه كار چنين منزلتى ندارد:

تا گزنده بوى گزيده نه اى تا درنده بوى رسيده نه اى
بند بر خود نهى گزيده شود پاى م بر سر نهى رسيده شوى (290)
اندرين ره كه راه مردان است هر كه خود را فكند مرد آن است
آن كه او نيست گشت هستش دان و آمن كه خود ديد بت پرستش دان
بى خبر زان جهان و مست يكى است خويشتن بين و بت پرست يكى است (291)

19 پرهيز از نگاه مادى و پرسش هاى استكبارى  
شيطان چون ماده نگر است در سوال خود تنها آغاز پيدايش مادى انسان را نگريسته ، مى گويد: خلقنى من نار و خلقنه من طين (292) و خداوند نيز در پاسخ او مى فرمايد: گرچه آغاز انسان از گل و خاك است ، ولى مرتبه متوسطى دارد و نهايت كار او نيز لقاء الله است . من كسى را خليفه خود قرار مى دهم كه به لقاى من راه دارد، نه كسانى كه كالانعام بل هم اضل (293) هستند و خداوند از آنان بيزار است :واذان من الله و رسوله ... ان الله برى من المشركين و رسوله (294). در حالى كه فرشتگان فراتر از طبيعت و ماده را نگريستند و انسان را در گل و خاك خلاصه نكردند، بلكه به بعضى از قواى نفسانى او (شهوت و غضب ) نگريستند و گفتند: اتجعل فيها من يفسد فيها و... و خداوند نيز در پاسخ آنان فرمود: من چيزى را در انسان مى بينم و مى دانم كه شما از آن آگاه نيستند.
نحوه سوال شيطان و فرشتگان نيز متفاوت است ؛ شيطان به نحو استكبار و اعتراض سوال كرد و خواست كبريايى خود را ارائه دهد، در حالى كه فرشتگان به نحو استخبار پرسيدند تا خبير و آگاه شوند و چنان كه امير المومنين على عليه السلام مى فرمايد: سل تفقها ولا تسال تعنتا (295)، آنها براى فقيه و بصير شدن پرسيدند. از اين رو پس از فهميدن خاضع شدند و اظهار عجز كردند، در حالى كه سوال شيطان بر اساس فخر فروشى بود. از اين رو پس از روشن شدن حقيقت ، لجاجت ورزيد و بر استكبار خود افزود. كسى كه مى خواهد از مسلك شيطانى در پرسش به دور باشد بايد بر اساس تعلم و يادگيرى ، چيزى را بپرسد، نه براى فخر فروشى يا تحقير ديگران ؛ زيرا در اين صورت راه شيطان را پيموده و از شيطان الانس ‍ به حساب مى آيد و نتيجه اش ابى واستكبر وكان من الكافرين (296) خواهد بود؛ بر خلاف سوال استخبارى كه به فسجد الملائكه كلهم اجمعون (297) و به خضوع و تواضع و اظهارسبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا انك انت العليم الحكيم (298) منتهى مى شود.
20 ماذون بودن فرشتگان در پرسش  
ذكر خدا از آن جهت عبادت است كه ادب با او و قرب حضور الهى را به همراه دارد. ذكر، درجاتى دارد كه به لحاظ برخى نكات ، بالاترين آن ذكر صمت و انصات است كه نائلان به مقام فنا و سابحان بحر محو، از آن متنعمند. اگر در چنين مرحله كسى بخواهد از صمت بدر آيد و پرده انصات را كنار زند و فدام كام را بر دارد و زبان به سخن گشايد ترك ذكر است ، هر چند به عنوان استعلام مطلبى باشد؛ زيرا طلب علم در مشهد عليم محض ‍ كه تاب مستورى ندارد و هماره به افاضه علم و افازه معرفت مشغول است نارواست . بنابراين ، اصل سوال فرشتگان زير سوال است ، به مسئول عنه آنان ؛ يعنى سخن در اين نيست كه چرا از فلان مطلب پرسيدند يا چرا با چنين حالت پرسيدند تا محور كلام ، خصوصيت مسئول عنه يا ويژگى سوال باشد، بلكه تمام بحث در اين است كه چرا از صمت و انصات بدر آمدند و از حفاظت تسليم و غرفه تفويض و لجه محو و فنا سر بدر آوردند و گفتند:اتجعل فيها من يفسد... و نحن نسبح ...از اين رو مى توان گفت كه سخن خداوند با ملائكه به منزله اذن در گفتار و تبديل ذكر صمت و انصات به ذكر كلام و حوار است و آنان به تسبيح و ساير آداب قرب و تشرف مبادرت كردند.
تذكر الف : چون فرشتگان درجاتى دارند، اگر همه آنها در سوال سهيم بوده اند، ممكن است محذور برخى در خصوصيت مسوول عنه بوده و معضل بعضى در ويژگى نحوه سوال نهفته شده و مشكل برخى فقط در اصل سوال و ترك ذكر صمت و انصات بوده است .
ب : برخى از انبيا از خصوصيت مطلب يا ويژگى كيفيت سوال ، به خداوند پناه بردند؛ مانند حضرت نوع عليه السلام كه گفت :رب انى اعوذ بك ان اسئلك ماليس لى به علم (299).
ج : سوال اقسامى دارد كه برخى از آنها درباره خداى سبحان اصلا راه ندارد و بعضى ديگر راه دارد و رواست ، ليكن نسبت به افراد و اوضاع و احوال متفاوت است . اما سوالى كه درباره خداى سبحان راه ندارد يكى سوال از مبدا فاعلى يا غايى آن ذات اقدس است كه چون خودش بر اساس هو الاول والاخر (300) هم مبدا فاعلى بالذات و هم مبدا غايى بالذات همه اشياست از اين رو منزه از فاعل و غايت است ؛ چنان كه محكوم هيچ اصل حاكم و قاهر نيست تا مسئول ، يعنى زير سوال و اعتراض قرار گيرد. اما سوالى كه درباره آن حضرت را دارد ولى در شرايط و احوال گونه گون نسبت به اشخاص متفاوت است ، سوال علمى و استعلام و استفهام است كه براى مقربان ويژه كه در صحابت ذكر صمت و انصات به سر مى برند و در مقام فنا و محو بحت قرار دارند روانيست و براى ديگران به صورت نيايش يا غير آن رواست . با اين بيان معناى آيه لا يسئل عما يفعل و هم يسئلون (301) روشن مى شود.